سرزمین رمان💚

112 عضو

????
#خان_زاده
#پارت230

با حالت قهر پیاده شدم که در کمال پرویی دستم و گرفت. با غیظ نگاهش کردم که چشمکی زد و دستم و دنبال خودش به سمت رستوران کشوند.
اون قدری برای بچم ذوق داشتم که تصمیم گرفتم یه امروز و کوفت خودم نکنم.
* * * * *
کلید انداخت و منتظر نگاهم کرد.با تردید نگاهش کردم که دستش و روی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
وارد شدم که پشت سرم اومد و درو بست.
اخمام در هم رفت. خاطره ی خوبی از آخرین باری که اینجا با هم بودیم ندارم.
هنوز هم گلدون های شکسته و خونه ی بهم ریخته توی ذوقم میزد.
انگار فکرم و خوند که گفت
_همه چیو یه جور دیگه درست میکنم.
لبخند کم جونی زدم....
نگاه به ساعت انداخت و گفت
_من میرم.
نگاهش کردم و گفتم
_جایی برای موندن داری؟
_تو ماشین میخوابم.
چند لحظه مکث کردم و با تردید گفتم
_می تونی تو اتاق مهمون بخوابی!
لبخند محوی روی لبش نشست و گفت
_نمی‌ترسی ازم؟
گارد گرفته گفتم
_نکنه فکر بدی تو سرته؟
با همون شیطنت توی نگاهش جلو اومد



?????

1401/04/20 23:10

????

#خان_زاده
#پارت231


_مگه میشه تو پیشم باشی و من فکر بدی تو سرم نیاد؟
سری با تاسف تکون دادم و گفتم
_برو بیرون اهورا... به تو خوبی نیومده.
دستاشو به نشون تسلیم بالا برد و گفت
_باشه...حرفی نمیزنم.دلت میاد کارتون خواب بشم؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_تو جا برای موندن پیدا میکنی!
به سمت پذیرایی رفت. لم داد روی مبل و گفت
_یه چای بریز بحث میکنیم...
معلوم بود موندگاره.دلم نمی‌خواست زیاد سر به سرش بذارم برای همین بی حرف رفتم توی آشپزخونه.
آب و گذاشتم جوش بیاد و خواستم ازش بپرسم گرسنشه یا نه که موبایلش زنگ خورد.
صدای آروم جواب دادنش توجهم و جلب کرد.
پشت دیوار آشپزخونه ایستادم و حرفاش و شنیدم
_تو خودتم میدونی که من واسه پول بابات نیومدم سمتت پس انقدر واسه ی این موضوع گریه نکن!
چه قدر مهربون باهاش حرف می‌زد. درست همون طوری که با من حرف می‌زد
_عزیز من گفتم که خودم حلش میکنم.تا من نخوام بابات نمیتونه طلاق تو ازم بگیره! به خاطر آبروشم شده دامادش و نمیندازه زندان.
دامادش؟پس قصد طلاق گرفتن از هلیا رو نداشت.
_خونه ی خودمونی؟
دلم رو به انفجار بود. دستم و روی شکمم گذاشتم. ناراحت نشی مامانی! اینی که داری صداش و می شنوی بابات نیست.
_باشه. گریه نکن دارم میام پیشت تو راهم!
کتری سوت کشید.
برگشتم توی آشپزخونه و در حالی که چشمام پر از اشک بود زیر گاز و خاموش کردم.
نفس عمیقی کشیدم. آروم بگیر آیلین!
حضورش و توی آشپزخونه حس کردم.


????

1401/04/20 23:10

????

#خان_زاده
#پارت232

_من دارم میرم آیلین!
بدون این‌که برگردم با صدای گرفته ای گفتم
_به سلامت.
چند قدم نزدیکم شد. حضورش و پشتم احساس کردم

اشک لعنتیم روی گونم ریخت سرش و نزدیک آورد و گفت
_آیلین من...
وسط حرفش پریدم
_لازم نیست به من توضیح بدی اهورا.
نفسش و رها کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون زد.
با صدای به هم خوردن در تکونی خوردم و چشمام و با درد بستم.
* * * * *

دستم و روی شکمم گذاشتم و با لبخند گفتم
_با اینکه خودم کلی بدبختی توی زندگیم دیدم اما از ته دل میخوام که دختر باشی... چون من خیلی بی *** بودم توی زندگیم مامان...می‌خوام تو بشی خواهرم.. دخترم... مامانم...
توقع داشتم ازش جواب بشنوم اما حتی یه لگد کوچیک هم نزد.
بی حوصله به اطراف نگاه کردم.
با صدای در خوشحال بلند شدم.
یک ساعت قبل با سحر حرف زده بودم و اون گفته بود شاید بیاد. پس معلومه دلش نیومده و اومده.
در و باز کردم و با دیدن سامان خون توی رگهام یخ بست.


?????

1401/04/20 23:10

????
#خان_زاده
#پارت233


اخم داشت... بعد از حرفای اهورا ازش می ترسیدم.
خواستم درو ببندم که پاشو لای در گذاشت و هلم داد داخل...
اومد تو و درو بست.
در حالی که سعی می‌کردم خودم رو نبازم گفتم
_تو اینجا چی کار می کنی؟
هیچ شباهتی به سامان گذشته نداشت.
بر خلاف تصورم همون جا ایستاد و گفت
_من مثل اون اهورا لاشی نیستم بخوام آسیبی به کسی بزنم لازم نی بترسی.
باورش نداشتم.برای همین بی اعتماد گفتم
_پس چرا به زور اومدی تو؟
_چون لازم بود بیام.
گیج و عصبی گفتم
_من نمیدونم تو چی میگی... برو بیرون از خونم.
عصبی صداش و بالا برد
_تو می‌دونی اون نامرد الان کجاست؟
_به من چه هان؟ به من چه؟ مگه من چی کارشم؟
با حرفی که زد خون به صورتم دوید
_میدونم شب عروسیش اومد اینجا... میدونم چه بلایی سرت آورد.بعدش چه دروغی واست سر هم کرد که بخشیدیش؟
تحلیل رفته سر خوردم کنار دیوار و گفتم
_گفت عروسیش به هم خورد.
پوزخند زد
_این یه قلم و راست گفته.به هم خورد.چون من دستش و رو کردم.چند میلیارد کلاه شرکت بابای بدبخت منو بالا کشیده.اما هنوز هم دست از هلیا برنداشته.


????

1401/04/20 23:11

????

#خان_زاده
#پارت234

ناباور گفتم
_کلاه برداری؟اون گفت بدهی بالا آورده.
با طعنه خندید و گفت
_معلومه اصلا اون شارلاتان و نشناختی. نمیدونم سر تو رو واسه چی شیره میماله اما دندون تیز کرده واسه پول بابای بدبخت من.این وسط گند زده به احساسات خواهرم. هلیا واسه ی من با ارزشه آیلین نمی تونم ببینم اهورا راحت داره بازیش میده.
توان حرف زدن نداشتم. یعنی اون شب هم دروغ گفته بود که به خاطر حرف های سامان مست کرده؟
به سختی گفتم
_شب عروسی چه اتفاقی افتاد؟
_من بالاخره تونستم مدرک گیر بیارم که اهورا چند میلیارد کلاه شرکت و برداشته. توی همون عروسی کوفتی هم مدارک و به بابام نشون دادم اونم عروسی و به هم زد. اهورا هم دست هلیا رو برداشت و با خودش برد اما هلیا وسط راه ولش کرد و برگشت پیش بابام.که بعدشم اهورا مثل سگ مست کرد و اومد سراغ تو...

سرم گیج رفت. چه قدر بدبخت بودم که دروغای اهورا رو باور کردم.

_من نمیدونم همو دوست دارین یا هر چی...به اهورا بگو پاش و از زندگی هلیا بکشه بیرون وگرنه به خدا قسم می کشمش. من مثل اون نیستم که بخوام با نامردی کارمو پیش ببرم...
حرفش و زد و بعد از چند لحظه مکث رفت.
بی رمق سر خوردم کنار دیوار. خدایا من تا کی باید از اهورا دروغ بشنوم و ازش ضربه بخورم؟
فقط اوازه ی کلاه برداریش رو نشنیده بودم که اونم به گوشم رسید.
دمت گرم خان زاده که نامردی و تموم کردی در حقم


????

1401/04/20 23:11

?????


* * * * * *


#خان_زاده
#پارت235


دستام و روی گوشام گذا‌شتم لگد محکم تری به در اتاق زد
_این مسخره بازیا چیه آیلین؟باز کن درو ببینم چه مرگته؟
هیستریک داد زدم
_نمی‌خوام ببینمت اهورا...!
_خسته شدم از اداهات... گمشو بیا بیرون.نکنه غلطی کردی بچم طوریش شده؟
صورتم با نفرت جمع شد...
جوابش و ندادم که این بار خودش و به در کوبید.
دلم نمی‌خواست ببینمش اما متاسفانه دست بردار نبود. قبل از اینکه درو بشکنه کلید و توی قفل چرخوندم و درو باز کردم.
عصبی خواست حرف بزنه که با دیدنم سکوت کرد.
چند لحظه به صورتم زل زد و پرسید
_چی شده؟
با نفرت گفتم
_نمیخوام ببینمت! حالا که تو دلت میخواد اینجا باشی برو کنار تا من برم.
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم و گرفت و داد زد
_باز چی شده؟هر روز یه بهانه ای داری برای دعوا کردن. چرا بچه بازی هاتو نمیذاری کنار؟این شال و اینطوری پیچوندی دور سرت که چی؟
دلخور نگاهش کردم و گفتم
_تو از من چی میخوای اهورا؟من میدونم دوستم نداری... میدونم واسه خاطر یه چیز دیگه مدام دنبالمی بگو چی می‌خوای؟بگو... می‌خوام بدونم.
مشکوک گفت
_کسی چیزی گفته؟
_لازمه کسی چیزی بگه؟مگه چیزی و از من مخفی کردی که میترسی؟
عصبی سر تکون داد و گفت
_فهمیدم... اون حرومی اینجا بوده.


????

1401/04/20 23:11

????


#خان_زاده
#پارت236

لگدی به دیوار زد و غرید
_میدونم چی کار کنم باهاش!
به سمت در رفت که پریدم جلوش و گفتم
_می‌خوای بری قاتلم بشی؟ به خاطر اینکه اومد حقیقت و بهم گفت می‌خوای بکشیش؟
با حرص دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_آره... می‌خوام بکشمش! چون من اینم خوب نگام کن! حتی به کسی که دوسش دارم هم آسیب میزنم. اون قدر بی رحمم که دل آدما واسم پشیزی ارزش نداره. نه مهتاب نه هلیا نه صد نفر دیگه که اومدن و رفتن واسم مهم نیستن اما تو...
وسط حرفش پریدم
_دیگه نخواه که با دروغ گفتنات منو بشونی سر جام...تو توی خونه ی من چیکار داری وقتی دیشب تو با هلیا گذروندی؟
جا خورد...با اخم گفت
_اینم اون عوضی بهت گفت؟
با طعنه پوزخند زدم و گفتم
_نه.ردش هنوز رو گردنته...
دستش روی گردنش نشست. با اون کبودی های گردنش واسه ی من دم از دوست داشتن میزنه.
نفسش و فوت کرد و گفت
_توضیح میدم
طوری نگاهش کردم که کلافی چنگی لای موهاش برد.
با تاخیر گفت
_من از سر اجبار باهاشم..برای اینکه نیوفتم زندان... برای اینکه حقمو از اون خانواده بگیرم.
متاسف نگاهش کردم.
نگاهم کلافش کرد که غرید
_نمی‌دونم چه حرفایی بهت زده اما من اون آدم عوضی که اون گفت نیستم. اینو به تو هم ثابت میکنم

حرفش و زد و با عصبانیت از خونه بیرون رفت و درو کوبید


????

1401/04/20 23:11

????
#خان_زاده
#پارت237

به محض باز کردن در یکی وحشیانه دست دور گردنم انداخت و هلم داد داخل.
با چشمای گرد شده به صورت هلیا نگاه کردم.
چنان گردنم و محکم فشار میداد که اصلا نمی‌تونستم نفس بکشم.
کوبوندم به دیوار و داد زد
_هرزه ی عوضی... زندت نمی‌ذارم...
بیشتر گلومو فشار داد و داد زد
_بهت نشون میدم زیر پای شوهر من نشستن یعنی چی...
چشمام داشت از کاسه بیرون می‌زد. با زانو لگدی به شکمش زدم که حلقه ی دستاش شل شد. هلش دادم عقب و به سرفه افتادم.
دوباره به سمتم حمله کرد که این بار دستاش و گرفتم و گفتم
_چه مرگته تو؟
داد زد
_توعه هرجایی راه به راه میچسبی به اهورا... قبول کن دیگه طلاقت داد.شوهر منه...تو رو نمیخواد. چرا هی بهش گیر میدی؟
با طعنه گفتم
_به تو اینجوری گفته؟
با خشم داد زد
_غیر اینه که توعه هرزه راه افتادی دنبال شوهر من؟
عصبی تر از اون صدام و بالا بردم
_آره غیر از اینه. اونی که دنبال من راه افتاده اونه... اونی که راحتم نمیذاره به حال خودم اونه... به جای اینکه یقه ی منو بچسبی برو جلوی شوهرت و بگیر... من که از خدامه دیگه ریخت هیچ کدومتونو نبینم.
با نفرت گفت
_مثل سگ دروغ میگی؟
خندیدم
_من دروغ نمیگم. اونی که تو رو، منو... با هم اسکل کرده اهورا ست... اصلا تو می‌دونی شب عروسی تون با چه حالی اومد پیش من؟میدونی چه بلایی سرم آورد؟میدونی همون موقعی که با تو نامزد بود یه زن دیگه توی روستا داشت؟میدونی الان یه پسر داره؟

خشکش زد. حتی نفس هم نمی‌کشید.


????

1401/04/20 23:11

????


#خان_زاده
#پارت238
همون لحظه اهورا با عجله اومد تو و با دیدن ما به سمت هلیا رفت و سرزنش وار گفت
_چرا اومدی اینجا؟
هلیا ناباور نگاهش کرد و گفت
_تو بچه داری اهورا؟
جا خورد؛ کم کم نگاهش اومد سمت من....اصلا پشیمون نبودم.
نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_چه مزخرفی گفتی به این؟
با اخم گفتم
_دروغه؟
به جای من رو به هلیا کرد و گفت
_داره دروغ میگه. بهت ثابت...
با سیلی که هلیا بهش زد حرفش قطع شد. عجیبه اما دلم خنک شد...کاری که من از روز اول نکردم و کرد.
با گریه کوبید به سینش و داد زد
_خدا لعنتت کنه اهورا.خدا لعنتت کنه چه طور تونستی... تو چه طور...
اهورا داد زد
_داره دروغ میگه...بفهم اینو!
صورتم با خشم جمع شد و گفتم
_دروغ میگم؟
عصبی غرید
_ببند دهنت و آیلین...
رو به هلیا گفتم
_نظرت چیه همین الان بریم روستا تا بهت ثابت بشه هم زن داشته هم بچه داره...
اهورا با خشم عربده زد
_خفه شو آیلین
هلیا یه کم فکر کرد و گفت
_با ماشین من میریم...
سر تکون دادم. اهورا جلوش و گرفت و گفت
_قراره زندگی مون این طوری باشه که هرکی هر حرفی زد باور کنی و گند بزنی به همه چی؟
اشکاش و پاک کرد و گفت
_از سر راهم برو کنار اهورا... میرم و با چشم خودم می بینم. بعدشم برای همیشه از هم جدا میشیم.
اهورا رو پس زد. دنبالش رفتم که اهورا از پشتم داد زد
_خیالت راحت شد؟
بدون برگشتن جواب دادم
_خودت خواستی اینجوری بشه خان زاده نه من


???

1401/04/20 23:12

????
#خان_زاده
#پارت239

* * * * *
با لرزش جلو رفت و چند تقه به در زد.. با فاصله ازش ایستادم و اخم کردم.
طولی نکشید که مادر اهورا درو باز کرد. با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند و روی به هلیا گفت
_فرمایش؟
هلیا با صدای ضعیفی و با لکنت گفت
_ممم من... می‌خواستم با خانوم خان زاده حرف بزنم.
مادرش نگاه بدی به من انداخت و گفت
_خانوم؟خان زاده فقط همون افریته رو داشت که طلاقش داد.
به من اشاره کرد. هاج و واج نگاهش کردم.
هلیا گفت
_یعنی بچه هم ندارن؟
_والا تا اونجایی که من میدونم این دختره اجاقش کور بوده.
عصبی به سمتش رفتم و گفتم
_چرا دروغ میگی؟مهتاب و صدا بزن بیاد!
متعجب ابرو بالا انداخت و گفت
_مهتاب و چرا صدا بزنم؟
_که به این بگه یه بچه از اهورا داره.
مادرش با تعجب گفت
_مهتاب از اهورا بچه داره؟برو از خدا بترس دختره ی عوضی کم گند زدی به زندگی پسرم حالا داری تهمت هم میزنی که با خواهرش بوده؟
چشمام گرد شد.
_چی داری میگی تو؟زده به سرت؟ جلوی چشم خود من عروسی گرفتین براشون اون وقت...
وسط حرفم بلند مهتاب و صدا زد.
طولی نکشید که سر و کله ش پیدا شد.
تند گفتم
_بیا خودشه. به این دختر بگو با اهورا ازدواج کردی و الان یه بچه داری..



????

1401/04/20 23:12

????


#خان_زاده

#پارت240
در کمال تعجب مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت
_از اهورا؟چه طور می تونی همچین حرفی بزنی؟
هلیا به جای من با صدای ضعیفی گفت
_خانوم میشه به من بگید شما چه نسبتی با اهورا دارید؟
مهتاب تند و قاطع گفت
_خوب من خواهرشم! نمی فهمم این دختره جه طور روش میشه همچین تهمتی به من بزنه. درسته من یه پسر دارم اما از شوهر مرحوممه!
با ناباوری گفتم
_شما دیگه چه موجوداتی هستین؟شما انسانیت ندارین؟پسرتون این دخترم گول زده شما هم یا دروغاتون دارید بیشتر فریبش میدید؟
مادرش طلبکار و عصبی گفت
_کی کیو فریب میده؟
رو کرد به هلیا و ادامه داد
_این دختر بی آبروعه... همین چند وقت پیش اینجا نامزد کرد دو روز بعد خبر خرابکاریش با یکی دیگه تو روستا پیچید.قبلشم که با هزار دوز و کلک و ورد و جادو خودش انداخت به پسر من اما خداروشکر اهورای من دم به تله نداد حتی دستشم به این دختر نزد چون ذاتش اونقدر کثیفه که پسرم رغبتش نشد. حالا هم که طلاقش داده از هر شرایطی استفاده میکنه تا زهرش و به پسرم بریزه. دختر ما که مهریه تو دادیم دیگه دردت چیه؟
این همه وقاحت باورم نمیشد. هلیا با تاسف نگاهم کرد و گفت
_فکر نمیکردم تا این حد بدبخت باشی که چنین دروغهایی واسم به هم ببافی!
با صورتی قرمز شده گفتم
_دارن دروغ می‌گن چرا نمی فهمی؟ من زنش بودم که با مهتاب ازدواج کرد چون من نمی‌تونستم بچه دار بشم. اون بچه هم مال اهوراست...



?????

1401/04/20 23:12

????
#خان_زاده
#پارت241

‌داد زد
_بسه دیگه دروغ نگو... من *** بودم که به حرف تو تا اینجا اومدم.
کلافه گفتم
_چرا نمیفهمی دارن دروغ میگن؟برو بپرس... از همه بپرس...این دو تا...
نذاشت حرفم و تموم کنم و در حالی که به سمت ماشینش می رفت گفت
_میخواستی با دروغات منو شوهرم و جدا کنی اما کور خوندی خانوم... به لطف تو اعتمادم بهش بیشتر شد.
سوار ماشینش شد و منو با بهت و ناباوری تنها گذاشت.
مادر اهورا پیروزمندانه نگاهم کرد و گفت
_چی شد؟ خواستی پسرم و خرابش کنی خودت خراب شدی؟
با نفرت گفتم
_واقعا چه جور موجوداتی هستین شما؟مهتاب تو چرا؟
سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت.
جلو رفتم و گفتم
_نمی فهمم مشکلت با من چیه اما پسرت یه کلاهبرداره... یه عوضی دختر باز که براش فرقی نداره با کاراش طرف مقابل چه ضربه ای می بینه. جنابعالی هم با کارات پشتش در میای اما یه روز آه من و بقیه دامن تک تک تونو میگیره.
حرفم و زدم و با عصبانیت برگشتم. تند قدم برداشتم.
کار اهورا بود مطمئنم... اون عوضی سریع خبر داد به مامانش تا دروغ به هم ببافن....
هوا رو به تاریکی بود و من با قدم های تند جلو می رفتم. انگار فراموش کرده بودم کم کم می خورم به جاده و دیگه ماشینی برای رفت و آمد پیدا نمیشه


????

1401/04/20 23:13

????
#خان_زاده
#پارت242

بی اهمیت به راهم ادامه دادم دادم. هنوز هوا کامل تاریک نشده بود که ماشینی با سرعت جلوی پام توقف کرد.
اهورا با خشم از ماشین پیاده شد و داد زد
_تو عقل تو کلت نیست؟واسه چی به هلیا گفت بچه دارم؟
حرصم گرفت و بدتر از خودش داد زدم
_گفتم چون باید می گفتم. حالا عصبانیتت واسه چیه؟ مامان جونت و مهتاب گندکاری تو جمعش کردن به لطف من اعتمادش بهت بیشتر شد.
چنگی به موهاش زد و غرید
_اگه می رفت و از بقیه سؤال می‌کرد چی؟من که یه مدته کاری به کارت ندارم پس دردت چی بود؟
منفجر شدم و داد زدم
_دردم؟دردم زندگی خراب شدمه... دردم تویی... تویی که هر بار با یه دروغ جدید میای... دردم اون شب لعنتیه... دردم اتفاقاییه که به لطف تو تجربه کردم.
اشکامو پاک کردم. رسما به هق هق افتاده بودم.
تحلیل رفتم.چشمام سیاهی رفت که فهمید و به سمتم اومد.. تند و نگران گفت
_خوبی؟
با دستم مانع جلو اومدنش شدم.ضعیف نالیدم
_برو... بهترین لطفیه که میتونی در حقم بکنی.
پشتم و بهش کردم و به راهم ادامه دادم که داد زد
_سوار شو می‌رسونمت!
اعتنایی نکردم. حالم به هم می‌خورد و چشمام سیاهی می رفت.
قدمام نامرتب شده بود...با سرکشی داشتم می رفتم که بازوم با شدت کشیده شد..


???

1401/04/20 23:14

????
#خان_زاده
#پارت243

دیگه حتی توان اعتراض کردن هم نداشتم.
با اجبار سوار ماشین شدم.
خودشم سوار شد و بی حرف راه افتاد.

چشمام و بستم. هوا دیگه تاریک شده بود...نیم ساعت بعد درست وسط جاده ماشین تکون های بدی خورد و در نهایت ایستاد.
متعجب گفتم
_چی شد؟
بدون این‌که جوابمو بده از ماشین پیاده شد و کاپوت رو بالا داد.
دو دقیقه ی بعد سوار شد و کلافه گفت
_باید زنگ بزنم تعمیرکار بیاد.!
موبایلش و در آورد و با دیدن صفحه ش ضربه ای به پیشونیش زد
_این کوفتی هم که آنتن نداره.
چشمام گرد شد
_چی؟حالا چی میشه؟
شونه بالا انداخت و گفت
_نمی‌دونم.
صندلی و خوابوند و گفت
_اگه ماشین هم خراب نمیشد باید نگه می‌داشتم چون چهل و هشت ساعته که نخوابیدم.
در کمال تعجب چشماش و بست که ناباور گفتم
_تو این موقعیت میخوای بخوابی؟
با چشم بسته گفت
_تو کار بهتری سراغ داری انجام بدیم؟


?????

1401/04/20 23:14

????
#خان_زاده
#پارت244

حرصم گرفت و دیگه چیزی نگفتم. در کمال تعجبم خیلی زود خوابش برد و نفساش منظم شد.
به پهلو شدم و خیره موندم به چهره ی مردونه ی جذابش.
پیش خودم اعتراف کردم که خوشگله... حتی با وجود مرد بودنش خوشگله و جذاب...انگار هیچ دختری توی دنیا نیست که ببینتش و عاشقش نشه.
شاید حق داشت تا این حد مغرور باشه... شاید منم حق داشتم که با وجود کاراش تا این حد عاشقش باشم.
سه ساعتی میشد که اون بی وقفه خواب بود و منم بدون خستگی نگاهش کردم. کم کم پلکاش تکون خورد.
نگاهم و دزدیدم و قبل از اینکه کامل بیدار بشه خودم و زدم به خواب...
سر جاش تکون خورد. هر لحظه منتظر شنیدن صداش بودم اما به جای صداش انگشتش و روی صورتم حس کردم
قلبم دیوانه وار کوبید. اگه باز هم حماقتش و تکرار می‌کرد چی؟
نفس های داغش و روی پوستم حس می‌کردم.
صورتش رو جلو آورد. خواستم چشمام و باز کردم که با نفس عمیقش منصرف شدم.
خطایی نمی‌کرد...از حرکاتش معلوم بود.
موهای ریخته شده روی صورتم و کنار زد و زمزمه کرد
_کاش همه چی یه جور دیگه بود.
توی دلم میگم آره ای کاش...مثلا کاش تو آدم خوبی بود.
همراه با نوازش صورتم ادامه داد
_کاش حالیت میشد واسم با همه فرق داری.


????

1401/04/20 23:17

????

#خان_زاده
#پارت245
حس عجیبی وجودم و فرا گرفت.
چرا با وجود تمام کارایی که باهام کرد هر بار با حرفاش باز هم عاشقش میشدم؟
بازم عمیق نفس کشید. کم کم پلکام و تکون دادم که تند خودش رو عقب کشید.
مثل آدمی که تازه بیدار شده گیج به اطراف نگاه کردم.نگاهش و ازم دزدید که گفتم
_ساعت چنده؟
گرفته جواب داد
_یازده
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
بی مقدمه و با مکث گفت
_معذرت می‌خوام.
نیشخند زدم
_من هنوز کارم با هلیا تموم نشده.مجبورم نگهش دارم.
بازم سکوت کردم که ادامه داد
_بعدش با هم...
این بار وسط حرفش پریدم
_دیگه حرفشم نزن!
نفسش و رها کرد. خوبه که خودشم خجالت می‌کشید تا اصراری بکنه.
داغ کردم و کلافه پیاده شدم.
همه جا رو تاریکی بدی گرفته بود.
لرز به جونم افتاد اما این هوا رو ترجیح میدادم به کنار اهورا بودن.
از ماشین پیاده شد و گفت
_قول میدم یه روزی جلوی خودت همه چیو بهش بگم اما زمان میخوام.
عصبی و تند به سمتش برگشتم و قبل از اینکه حرفی بزنم درد وحشتناکی و زیر دلم حس کردم و از درد خم شدم و آخم در اومد


????

1401/04/20 23:17

????

#خان_زاده
#پارت246

نگران به سمتم اومد.
_چی شدی؟
با وحشت گفتم
_بچه م اهورا...
* * * * *
_خدا رحم کرد این بار چیزی نشده اما شما باید استراحت کامل داشته باشید حتی برای غذا پختن هم از جاتون بلند نشید. بهتره این مدت یکی و بیارید مواظبتون باشه.
ناباور گفتم
_من من باید برم سر کار... اینجوری...
حرفم و اهورا قطع کرد
_فهمیدیم آقای دکتر ممنون.
با رفتن دکتر عصبی غرید
_کارت مهم تره یا بچم؟
_ببخشید که مثل تو کلاهبردار نیستم و برای اینکه خرج زندگیمو در بیارم باید برم سر کار.
نفس کشید و گفت
_این دیگه لجبازی نداره آیلین.یه مدت من خرج تو میدم.
_نمیشه. اون موقعی که تو خرجم و میدادی زنت بودم الان...
وسط حرفم پرید
_اگه دردت اینه صیغه ی محرمیت می‌خونیم این طوری هم موردی نداره خرجت وبدم هم می‌تونیم رفت و آمد کنیم
تا خواستم جواب بدم پرستار داخل اومد و نگاهی به اهورا انداخت و گفت
_آقای دکتر گفتم سرم شون تموم شد می‌تونید تشریف ببرید
اهورا سر تکون داد که پرستار به سمت من اومد و گفت
_چه قدر شبیه همین خواهر برادرید؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_نه. هیچ نسبتی با هم نداریم.
نمیدونم چرا حس کردم این حرفم خیلی به دل پرستار نشست و ذوق زده اهورا رو نگاه کرد.


????

1401/04/21 07:49

????

#خان_زاده
#پارت247

اهورا خندید و گفت
_منظور خانومم اینه که نسبت فامیلی نداریم.
دلم از شنیدن کلمه ی خانومم زیر و رو شد.
پرستار وا رفته سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش اهورا کنارم روی تخت نشست.
دستش و روی شکمم گذاشت و گفت
_به نظرت پسره یا دختر؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_امیدوارم پسر نباشه.
_چرا؟
_چون پسرا به باباشون میرن.
معنادار نگاهم کرد و گفت
_حق داری.
لبخند زد و ادامه داد
_هر چی هست وروجک خیلی ناز داره.
نیشخندی زدم و صورتم و برگردوندم.
* * * * *
لپ تاپش رو باز کرد. باورم نمیشد قبول کردم زن صیغه ایش بشم.
اما به خاطر نگه داشتن بچم مجبور بودم دکتر استراحت مطلق داده بود و من جز اهورا کسیو نداشتم تا کمکم کنه.
نگاهم کرد و گفت
_خوب.. آماده ای؟
نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم


????

1401/04/21 07:49

???
#خان_زاده
#پارت248

صیغه رو خوند و من هم قبول کردم.برای نه ماه تا زمانی که بچه به دنیا بیاد.
لپ تاپ و بست و لبخند محوی به صورتم زد و گفت
_خوبه که لج بازی نکردی.
خیره نگاهش کردم و با سردترین حالت ممکن گفتم
_برو توی اون یکی اتاق بخواب
در کمال پرویی کنارم دراز کشید و منو توی بغلش جا داد که نفسم برید
متحیر گفتم
_اما قرارمون این نبود.
سرشو بین گردن و شونم جا داد و گفت
_من قراری با تو نذاشتم.
باورم نمیشد. خواستم بلند بشم که دستش و دور شکمم حلقه کرد
_هیششش.تکون نخور بچمون اذیت می‌شه بذار راحت تو بغل مامان و باباش بخوابه.
سکوت کردم. با اینکه قول و قرارمون این نبود اما به صدایی بهم می‌گفت. فقط امشب... امشب و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده کنارش بخوابم.
موهام و به عمد روی صورتش ریخت و آروم گرفت.
بعد از مدت ها کنارش به این شکل خوابیده بودم و آرامش محضی وجودم و فرا گرفته بود.
کم کم داشت چشمام گرم میشد که کنار گوشم پچ زد
_دوستت دارم.
نفسم بند اومد. لاله ی گوشم و بوسید و بدون بالاگرفتن سرش گفت
_همه ی روزای بدت و جبران میکنم قول میدم.
جوابی ندادم.می گفت جبران میکنه اما... دل من اصلا گواهی خوبی نمی‌داد


?????

1401/04/21 07:50

?????
#خان_زاده
#پارت249

* * * * * *

با صدای در چشمام و باز کردم. اهورا کنارم غرق خواب بود.
تکونش دادم که به سختی لای پلکاش و باز کرد.
_در میزنن!
با بیخیالی چشماشو بست و گفت
_ولش کن.
نفسم و فوت کردم و خواستم خودم بلند بشم که کلافه مچ دستم و گرفت و در حینی که بلند میشد گفت
_حالا انگار خیلی مهمه که کیه!
از اتاق بیرون رفت.طولی نکشید که صدای وحشتناکی اومد و بعدشم صدای از سر درد اهورا
وحشت زده بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن اهورا که نقش زمین شده و چند مرد نا آشنا نفسم برید.
اهورا با سر غرق در خون به سختی سعی کرد بلند بشه و داد زد
_برو تو اتاق درو قفل کن آیلین.
تا اینو گفت یکی از مردا به سمتم اومد. جیغ زدم و خواستم فرار کنم که محکم جلوی دهنم رو گرفت و گفت
_به این راحتیا نیست اهورا خان.
وحشت زده به اهورا نگاه کردم. به سختی از جاش بلند شد و داد زد
_حامله ست بی ناموس اونو ولش کن. دردت منم نه اون.
خواست به این سمت بیاد که دو تا مرد دیگه گرفتنش!
مرد پشت سرم با بدجنسی خندید و گفت
_پس چه خوب این طوری دو تا عزیزت و با هم از دست میدی.
رنگم پرید. خدایا اینا کی بودن؟


??????

1401/04/21 07:50

????
#خان_زاده
#پارت250

اهورا در حالی که سعی می‌کرد خودش و نجات بده داد زد
_ اونو ول کن بره بی ناموس. میدونی اگه یه تار موش آسیب ببینه چه بلایی به روزگار خودت و خاندانت میارم؟دستت و بکش از روش
مردی که منو گرفته بود خندید و گفت
_پس غیرتی بودی و رو نمی‌کردی خان زاده! واسه ناموس بقیه که زیادی روشن فکری. حالا زنت و با من شریک شو چی می‌شه؟
ترسیده نالیدم
_اهورا این چی میگه؟
با شنیدن این حرف رسما منفجر شد و عربده کشید
_مردی بگو ولم کنن تا نشونت بدم دست دراز کردن سمت زن من یعنی چی حروم زاده!
_زیادی حرف زدی!
نمیدونم چه اشاره ای به اون دو تا مرد کرد که اهورا رو ول کردن. تا خواست به سمتم بیاد یکی شون اسلحه شو در آورد.
وحشت زده داد زدم
_اهورا مواظب باش!
هنوز جمله م تموم نشده بود یه دستمال جلوی دهنم گرفته شد و آخرین چیزی که دیدم تصویر نقش زمین شده ی اهورا بود.

* * * * *
اون قدر گریه کرده بودم که چشمام به سختی باز میموند.
در اتاق باز شد. بی تاب به در نگاه کردم که اهورا رو با صورتی غرق خون پرت کردن توی اتاق و درو بستن.
از جام پریدم و با هق هق به سمتش رفتم.
صورتش و سمت خودم برگردوندم و زار زدم
_چی کارت کردن؟
سرفه ای کرد و بی رمق بهم زل زد و گفت
_نریز اشکاتو...
هق زدم
_اشکای من به جهنم ببین چه بلایی سرت آوردن! اینا کین اهورا؟چیکار به کار تو دارن؟


????

1401/04/21 07:50

????
#خان_زاده
#پارت251

به سختی جواب داد
_بابای هلیا...
متحیر گفتم
_اما چرا؟
بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم
_نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه می‌کشنت!
دستش و زیر تنش زد اما نتونست بلند بشه.
دوباره روی زمین افتاد و گفت
_نگهبان زیاد داره. تا حالا کسی نتونسته از دست این بشر فرار کنه.
عصبی گفتم
_تو که اینا رو میدونستی چرا پا رو دمش گذاشتی؟
_چ... چون... یه نفر....باید تقاص... غلطایی که کرده رو... ازش می‌گرفت.
هق زدم
_حالا تاوانش و ما باید بدیم.
دستم و گرفت و گفت
_نجاتت میدم از اینجا... قول می‌دم.
_چه طوری؟
همون لحظه در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.
چشمام گرد شد.
با دیدن اهورا پوزخندی زد و گفت
_میبینم که از اون همه ادعای خان زاده فقط یه لاشه مونده.
با ناباوری گفتم
_کار توعه؟
شونه بالا انداخت و گفت
_متاسفم عروس خانوم. من زیاد به این شوهرت تذکر دادم اما گوشش بدهکار نبود.
عصبی داد زدم
_عوضی پست فطرت ببین چه بلایی سرش آوردی!
با خونسردی خندید و گفت
_فکر میکردم دلت خنک می‌شه.

????

1401/04/21 07:50

????


#خان_زاده
#پارت252


_چه طور می‌تونی انقدر عوضی باشی؟
جلو اومد و درو بست
_من عوضی نیستم آیلین اگه این ڪارو ڪردم برای این‌ بود ڪه پاش و از حدش فراتر گذاشت.
اهورا با درد خندید و به سختی گفت
_تو هنوز می‌سوزی از اینڪه عشقت منو به تو ترجیح داد.
سامان عصبی داد زد
_تو اونو ازم گرفتیش!
نمی‌دونستم راجع چی حرف می‌زنن.
_ا... اشتباه نڪن... اون... خودش با... پای... خودش... اومد خونه ی من...
سامان عصبی به سمتمون اومد و لگدش و برد بالا تا بڪوبه به پهلوی اهورا ڪه خودم و تند روی اهورا انداختم و لگد محڪمش خورد توی ڪمرم و آخم در اومد.
صدای نگران اهورا بلند شد
_آیلین؟خوبی؟
صاف نشستم و با صورت در هم سر تڪون دادم.
سامان ڪنارم نشست و بازوم و گرفت
_من نمی‌خواستم تو رو بزنم.خوبی؟
اهورا به سختی نیم خیز شد و غرید
_زندت نمی‌ذارم حروم زاده.
برای اینڪه بلند نشه تند گفتم
_من خوبم چیزیم نشد.
در واقع ‌شد... چنان دردی توی ڪمرم حس می‌ڪردم ڪه دلم می‌خواست داد بزنم.
سامان بلند شد و گفت
_نباید خودت و سپر بلای این بی لیاقت می‌ڪردی. حتی الان نباید دلت براش بسوزه.
چند تقه به در زد و همون لحظه در باز ‌شد و دو نفر اومدن تو.
سامان اشاره ای به من ڪرد و گفت
_آیلین و ببرین یه اتاق راحت. یه دڪتر هم خبر ڪنید.
تند گفتم
_نه... نه... میخوام پیش اهورا باشم لطفا سامان.
اهمیتی به حرفم ندادن و زیر بازوهام و گرفتن و بلندم ڪردن.
نه مخالفتم نه داد و بیداد اهورا فایده ای نداشت و من دنبالشون ڪشیده شدم.


??????

1401/04/21 07:50

????

#خان_زاده
#پارت235

* * * * *
به محض باز شدن در تند از جام بلند شدم
سامان اومد داخل... با گریه گفتم
_بذار برم پیش اهورا منو آوردی توی این اتاق ڪه چی؟ بدتر شڪنجه ش ڪنین؟
نشست روی صندلی و گفت
_شخصیتت واسم جالبه آیلین این همه بلا سرت آورد آخرم داری واسش خودت و می‌ڪشی! ولش ڪن بذار تقاص ڪاراش و پس بده.
_من بخشیدمش! تو هم بیخیالش شو! تو ڪه آدم بدی نیستی سامان پس ولش ڪن بذار بره.
ابرو بالا داد
_ولش ڪنم ڪه بیشتر از این گند بزنع به زندگی خواهرم؟شرڪت بابا در شرف برشڪستگیه...روحیه ی هلیا داغونه!
_تو اگه بخوای ڪارت و با نامردی پیش ببری دیگه فرقی با اون نداری.
خندید
_نامردی؟ نامردی می‌خواستم بڪنم باید همون موقع باهات ازدواج می‌ڪردم و به وسیله ی تو شڪنجه‌ش میڪردم. نامرد نبودم نتونستم تو رو بازی بدم.
سرم پایین افتاد ڪه آروم گفت
_نگران نباش نمی‌ڪشمش! فقط می‌خوام یه درس بهش بدم.
نگاهش ڪردم و مظلوم گفتم
_پس ڪتڪش نزن باشه؟
خندید
_دختر تو چه قدر صاف و ساده ای آخه؟
فقط نگاهش ڪردم ڪه گفت
_اوڪی بهت قول می‌دم دیگه ڪتڪش نزنن اما شرط دارم باشه؟
_چی؟
لبخند محوی زد و چند لحظه سڪوت ڪرد.



????

1401/04/21 07:51

?????

#خان_زاده
#پارت236


صدای عربده ی اهورا حتی به گوش منم رسید.
چشمامو با درد بستم.خدا میدونه با دیدن اون عڪسا چه حالی شده.
گوشام و گرفتم. لعنت بهت سامان... قسم میخورم حتی ڪتڪایی ڪه خورد دردش از این عڪسا بیشتر بود.
هنوزم داشت داد می‌زد...طاقت نیاوردم و بلند شدم و دستگیره ی درو پایین دادم اما لعنتی قفل بود
محڪم به در ڪوبیدم و داد زدم
_باز ڪنین این درو
نگهبان پشت در، درو باز ڪرد و با قیافه ی آدم آهنیش بهم نگاه ڪرد و زمخت گفت
_چی می‌خوای؟
_می‌خوام سامان و ببینم
با فریاد اهورا دلم به سمتش پر ڪشید
_آیلییین!
بی قرار خواستم از اتاق بیرون برم ڪه عوضی نذاشت و هلم داد داخل و گفت
_بتمرگ سر جات اینجا هتل پنج ستاره نیومدی.
درو بست و قفلش ڪرد.
تند از جام بلند شدم و به در ڪوبیدم. داد زدم اما فایده ای نداشت. بی رحم تر از این حرفا بود
بی رمق سر خوردم ڪنار دیوار... حماقت ڪردم.
اون عوضی ازم خواست برای گرفتن یڪ سری عڪس باهاش همڪاری ڪنم و اون در عوض ڪاری با اهورا نداشته باشه.
منه *** هم بدون فڪر موافقت ڪردم.
صدای چرخش ڪلید توی قفل اومد. از جام بلند شدم و همون لحظه در اتاق با شدت باز شد و اهورا عصبی با صورت زخمی اومد تو...


?????

1401/04/21 07:51