112 عضو
????
#خان_زاده
#پارت262
برگشتم و غریدم
_نگو که هنوزم میخوای اینجا بمونم!
با اخم گفت
_نه...ولی لازم نکرده با بچه تنها راه بیوفتی تو روستا!با هم میریم.
رو کرد سمت مادرش و با تحکم گفت
_راجع همه ی اینا حرف میزنیم مامان!
نذاشت مادرش بازم مظلوم نمایی کنه و دستم و گرفت.
با وجود تمام این اتفاقات باز هم از گرفتن دستش ته دلم لرزید
دنبالش کشیده شدم.
در ماشین و برام باز کرد.
سوار که شدیم بی معطلی گاز داد. هنوز هم از یادآوری اون لحظه دلم میلرزید.
زنیکه ی دیوونه کم مونده بود دخترم و بکشه!
فکر میکردم میخواد بره شهر اما مسیر برعکس و رفت و کمتر از ده دقیقه جلوی یه کلبه نگه داشت.
متعجب گفتم
_اینجا کجاست اهورا؟
جوابم و نداد و پیاده شد.در سمت منو باز کرد و مونس و از دستم گرفت.
سرد و کوتاه گفت
_پیاده شو.
اون قدر کنجکاو بودم که مقاومتی نکردم و پیاده شدم
در کلبه رو باز کرد.پشت سرش وارد شدم و متعجب مات اطراف شدم
?????
????
#خان_زاده
#پارت263
با این که کوچیک بگو اما فضای خیلی قشنگی داشت.
جلو رفتم و لبه ی تخت یه نفره نشستم و گفتم :
_چرا اومدیم اینجا؟
جوابم و نداد و به جاش هیزم توی شومینه انداخت.
تصمیم گرفتم منم مثل خودش برخورد کنم! هم گناهکار بود و هم طلبکار عوضی!
بدون در آوردن شالم روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو کشیدم روی خودم.
چشمام و بستم اما همش صحنه ی مردن دخترم جلوی چشمم میومد.
مونس و بیشتر به خودم نزدیک کردم و با کلی فکر و خیال بالاخره تونستم خودم و آروم کنم و در نهایت کم کم خوابم برد.
* * * * *
سرکی به بیرون کشیدم... خداروشکر هنوز نیومده بود.
آب از موهام میچکید و داشتم یخ میزدم. یه حوله ی کوچیک آورده بودم که تونستم دور تنم ببندمش!
از اونجایی که مونس داشت گریه میکرد وقت پوشیدن لباسامو نداشتم برای همین از حموم بیرون اومدم و خودمو به مونس رسوندم.
فکم از سرما میلرزید. چون تنم خیس بود نمیتونستم بغلش کنم.
کنارش دراز کشیدم و بهش شیر دادم.
داشتم با لذت نگاهش میکردم و باهاش حرف میزدم که دست گرمی رو روی رون پام حس کردم.
جیغ خفهای کشیدم و سرم و برگردوندم. با دیدن اهورا و چشمای قرمزش که به من دوخته شده بود... نفسم گرفت.
سر و وضعم افتضاح بود.
با اون حوله ی کوچیک دراز کشیده بودم و حوله بالاتر رفته بود و سینههام به خاطر شیر دادن به مونس بیرون افتاده بود و موهای خیسم توی صورتم ریخته بود.
بدتر از اینم ممکن بود؟
با لکنت گفتم
_گگفتی ششب میای که...
????
????
#خان_زاده
#پارت264
با اخم نگاهش و ازم گرفت.
خواستم بلند بشم اما دلم نمیومد وقتی مونس انقدر قشنگ شیر میخورد ازش بگیرم.از طرفی با اینکه اهورا پشتش و بهم کرده بود اما خیلی معذب بودم.
از اونجایی که کلبه هیچ اتاقی نداشت روی صندلی کنار شومینه در حالی که پشتش به من بود نشست.
یه کم خودم و جمع و جور کردم و تا شیر خوردن مونس هزار بار از شرم سرخ و سفید شدم. باز شانس آوردم که پشتش بهم بود.
به هر زحمتی بود مونس شیر خورد و خوابید
بلند شدم.
از اونجایی که شانسم خیلی خوشگل بود لباسامو درست روی صندلی مقابل اهورا گذاشته بودم
لبم و گاز گرفتم. حالا که اون نگاهم نمیکرد با رفتن جلوش خیال میکرد من تمام این کار ها رو عمدا انجام میدم.
دلو به دریا زدم و به سمتش رفتم.
متوجهم شد. بی اعتنا بهش از کنارش گذشتم. خم شدم که موهام توی صورتم ریخت.
لباسام و برداشتم. قصد داشتم برگردم توی حموم و عوضشون کنم که مچ دستم و محکم گرفت.
ضربان قلبم اوج گرفت...بدون نگاه کردن بهش سرسنگین گفتم
_ول کن!
چند لحظه به صورتم نگاه کرد. چشماش علنا قرمز شده بود و قفسه ی سینهاش به تندی بالا و پایین میرفت.
مچ دستم و از دستش کشیدم و تند به سمت حموم قدم تند کردم.
وارد شدم و پرده ی حموم رو کشیدم.
نفسام به شماره افتاده بود.
نگاهش خیلی سنگین بود، در عین نفرت پر بود از حس نیاز... من این نگاه اهورا رو خیلی خوب میشناختم.
نفسم و فوت کردم.
لباسام و روی رخت آویز گذاشتم. لباس زیرم و برداشتم که همزمان بازوم با شدت کشیده شد و محکم به دیوار کوبیده شدم و با قرار گرفتن لب های داغی روی لب هام چشمام تا آخرین حد ممکن باز موند
?????
????
#خان_زاده
#پارت265
انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش میکوبیدم بی اثر بود.
دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع لب هامو میبوسید پیراهنش و از تنش در آورد.
با تمام توان هلش دادم عقب.یه قدم عقب رفت و خمار نگاهم کرد.
دستش و کنار سرم گذاشت و سرش و جلو آورد
_سامان گفت خیلی زود باهاش راه اومدی. چرا هر بار فقط برای من سخت میگیری؟
با نفرت گفتم
_برو بیرون اهورا...حق نداری هر بار که دلت خواست بیای سراغم و به بازیم بگیری
با یه دست دو طرف صورتم و گرفت و غرید
_تو هم نمیخواد حالا که تو هرزگی مهارت داری برای من ادای تنگا رو در بیاری.
عصبی خواستم هلش بدم که مچ هر دو دستم و گرفت و بالای سرم نگه داشت.
دیگه هیچ اثری از اون حس چند دقیقه قبل توی چشماش نبود.
فقط خشم بود و نفرت...
برای لحظه ای ازش ترسیدم.اما حرفش اونقدر برام سنگین بود که جلوی زبونم و نگرفتم و گفتم
_آره هرزه م... اصلا دلم میخواد به کل مردای شهر بدم الا تو... گمشو بیرون میخوام لباس بپوشم.
از خشم نفسش به شماره افتاد.
دستش و دور گردنم انداخت و غرید
_همینجا می کشمت آیلین. کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم. یه زن هرزگی کنه و زنده بمونه؟ اونم زن من...
نفسم بالا نمیومد. طوری گردنم و فشار میداد انگار راستی راستی قصد داشت منو بکشه
????
????
#خان_زاده
#پارت266
_تا الان واسه توله ی توی شکمت نکشتمت الان دلیلی نداره بذارم زنده بمونی.
چشمام تار شد.دیگه نفس نداشتم... بعد از چند لحظه با خشم گردنم و ول کرد که به نفس نفس افتادم.
باورم نمیشد به این راحتی میخواست منو بکشه.
بی اعتنا به حال خرابم از حموم بیرون رفت و منو با نفس تنگی هام تنها گذاشت.
خیلی بی رحم بود... خیلی!
* * * * *
ظرف غذام و توی سینک گذاشتم و مشغول شستنش شدم.
از کارم راضی بودم. برای خودم شام درست کردم و همشو تنهایی خوردم و به اهورا یه تعارف کوچولو هم نزدم.
با اینکه میدونستم فقط صبحانه خورده و تا الان گرسنهست اما اصلا دلم براش نسوخت.
عوضی چند ساعت قبل کم مونده بود منو بکشه!
ظرفا رو شستم و بدون نگاه کردن سمتش به سمت تخت رفتم و کنار مونس دراز کشیدم.
تخت یه نفره بود با دو تا پتو که در کمال بی رحمی دو تاش و روی خودم کشیدم و چشمام و بستم.
با وجود این دو تا پتو باز هم سردم بود، یعنی اهورا تا صبح یخ نمیزنه؟
تند خودم رو سرزنش کردم. به تو چه آیلین احمق! دلت به حال کسی میسوزه که قصد جونت و داشت؟
اما خوب چی کار کنم؟ وجدانم اجازه نمیداد من این طوری بخوابم و اون یخ بزنه.
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم که کتش رو روی خودش کشیده بود و روی مبل یه نفره نشسته خوابش برده بود
طاقت نیاوردم و بلند شدم.
یکی از پتو ها رو برداشتم و پاورچین پاورچین نزدیکش شدم
????
????
#خان_زاده
#پارت267
پتو رو به آرومی روی تنش کشیدم.
میدونستم با این طرز خوابیدن قطعا فردا تمام تنش درد میگیره اما خوب محال بود بخوام بیدارش کنم.
هنوز کبودی گردنم به خاطر فشار دستش پاک نشده بود اون وقت من حرص درد گرفتن تنش و میخوردم.آخه تو چه قدر ساده ای آیلین؟
خواستم برگردم سر جام اما بی اراده همون جا میخکوب شدم و به صورت مردونه ش خیره موندم.
با وجود این همه آزار هنوز هم قلبم براش می تپید.
لاغر شده بود. موهاش و کوتاه کرده بود و ریش گذاشته بود اما در نظرم جذاب تر از همیشه بود.
خیره بهش بودم که با چشم بسته صداش در اومد
_شام تو که تنها خوردی حالا چی شد مهربونیت گل کرد؟نگرانم شدی؟
از بیدار بودنش جا خوردم اما خودم و نباختم و تند جبهه گرفتم
_نه خیرم دلم سوخت واست.
چشماشو باز کرد و خمار گونه بهم خیره شد.
خواستم برم سر جام بخوابم که مچ دستم و گرفت.
قلبم هری پایین ریخت از تصور اینکه مثل ظهر به سرش بزنه و قصد جونم و بکنه ترسیدم.
آخه چرا دلت براش میسوزه آیلین؟
بر خلاف تصورم خش دار گفت
_چرا اجازه دادی بهت دست بزنه؟خواستی تلافی کنی؟
باز هم متعجبم کرد.. نگاهش کردم و به آرومی گفتم
_نه...
_پس چرا...
نذاشتم حرفش و تموم کنه
_من باهاش هیچ رابطه ای نداشتم اهورا...جز تو....
مکث کردم
_کسی جز تو تنم و لمس نکرده
????
??
1401/04/21 13:58????
#خان_زاده
#پارت268
خیره نگاهم کرد. از سکوتش استفاده کردم و ادامه داد
_اون بهم گفت اگه یه سری عکس باهاش بگیرم دست از شکنجه کردن تو برمیداره. اون عکسا رو یه جوری گرفت که خطای دید ایجاد کنه وگرنه دستشم بهم نخورد.
چهره ش رفته رفته قرمز شد. با صدای گرفته ای گفت
_برای همین تو صورتم فریاد زدی که باهاش خوابیدی؟
سرم پایین افتاد
_از دستت عصبی بودم.
چشماش و با درد بست و گفت
_میدونی الان تو چه حالیم؟
حرفی نزدم و اون همون طور گرفته ادامه داد
_میدونی یه مرد چه حالی میشه بفهمه زنش تو دستای یکی دیگه بوده؟
خواستم دهن باز کنم که دستش و به علامت سکوت جلوم گرفت
_خوشم نمیاد با دروغای بچگانه گولم بزنی.
بغض کردم
_چرا حرفم و باور نمیکنی اهورا؟ یعنی یه کوچولو هم باورم نداری؟
پوزخند زد.
پس معلومه بهم اعتماد نداشت.به منی که همیشه با خودش بودم و هیچ وقت دست از پا نکردم اعتماد نداشت.
خواستم برم سر جام اما یه سری حرف تو دلم سنگینی میکرد برای همین شروع کردم
_میدونی وقتی دکتر بهم گفت بچه دار نمیشم دنیا رو سرم آوار شد. از طرفی غصه ی مادر نشدنم و میخوردم از طرف دیگه... غصه ی اینکه باید شوهرم و با یه نفر دیگه تقسیم کنم. میدونستم تو خان زاده ای اما یه حسی مدام بهم میگفت بدون هیچ تلاشی منو ول نمیکنی بری سراغ یکی دیگه. اما تا به خودم اومدم دیدم با لباس دامادی دست یه عروس دیگه رو گرفتی...
اشکام سرازیر شد. با اینکه دلم نمیخواست جلوش غرورم و خرد کنم اما ادامه دادم
_تا به خودم اومدم دیدم دارم اتاق حجله تونو آماده میکنم. یه حسی بهم می گفت همون طوری که منو از سر وا کردی مهتاب و هم از سرت وا میکنی اما تو همون شب باهاش رابطه داشتی بدون اینکه بفهمی من پشت در چه حالی شدم
????
????
#خان_زاده
#پارت269
اشکام و پس زدم و ادامه دادم
_همش خیال میکردم هر لحظه از اون اتاق میای بیرون و منو از اون جهنم نجات میدی اما تو دستمال خونی رو مثل خار توی چشمم فرو بردی! دقیقا همون شب من مردم اهورا...خیلی سعی کردم دوباره زندگی کنم اما حاملگی مهتاب به کل داغونم کرد. شاید چون خیال میکردم تو تن مهتاب و خراش دادی و دستمال و خونی کردی درست مثل من اما با حامله شدنش به این باور رسیدم که تو واقعا باهاش بودی و برای بار دوم مردم... فکر میکردم هیچی از این بدتر نمیشه که خبر نامزدیت و با هلیا شنیدم. حقیقت اینه تو هیچ وقت هیچ تعهدی نسبت به من نداشتی.من فقط خواستم یک بار هم شده اون طعم مرگی که من چشیدم و بچشی اما اشتباه میکردم چون من...
مکث کردم. گفتنش اشتباه بود اما باید می گفتم
_من عاشق بودم
از روی صندلی بلند شد.
فکر میکردم حرفام روش تاثیر داره اما چهره ش از همیشه سرد تر شده بود.
سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد
_زندگیت تا الان خیلی آسون بوده آیلین!
گونه ش رو به گونه م چسبوند و با نفس های داغش کنار گوشم زمزمه کرد
_خوب شد نکشتمت چون از این به بعد روزی هزار بار میمیری!
دستش لای موهام رفت و ادامه داد
_مثل سگ از خیانتی که کردی پشیمون میشی. مثل سگ
اخمام رفت توی هم. چرا باورم نداشت؟
ازم فاصله گرفت و چند لحظه با تهدید و نفرت نگاهم کرد و در نهایت با عصبانیت از کلبه بیرون زد
????
????
#خان_زاده
#پارت270
* * * * *
هاج و واج نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم
_خودت میفهمی چی داری میگی؟
با اخم سر تکون داد
_همین که گفتم... دانشگاه تعطیل به هیچ عنوان پاتو از خونه بیرون نمیذاری پرستار میگیرم برای مراقبت از بچم تو فقط بهش شیر میدی!
خونم به جوش اومد. حالا که فهمید مادرش چه آدمیه و مجبور شد منو برگردونه خونه یه طریق جدید واسه عذاب دادنم پیدا کرد.
_یعنی چی؟ یعنی من توی خونه حبس بشم و جز شیر دادن به دخترم دست نزنم؟
سری تکون داد که با حرص خندیدم
_به همین خیال باش ازت شکایت میکنم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_باید یادت بندازم وقتی این توله رو تو شکمت کاشتم هیچ نسبتی باهام نداشتی؟شکایت کنی پای خودت گیره.
دلم میخواست از دستش فریاد بزنم. با غیظ گفتم
_نمیتونی بچم و ازم دور کنی!
_دارم بهت لطف میکنم اجازه میدم تا یه سال بچم ازت شیر بخوره.خیلی حرف بزنی با شیر خشک بزرگش میکنم اما داغش و به دلت میذارم.
دیگه طاقت نیاوردم و با گریه داد زدم
_بچت؟تو که گفتی نمی خوایش! چند ماه رفتی گم و گور شدی حالا چرا اومدی؟ادعا داری باباشی؟نیستی..مگه نمیگی هرزه م من؟اینم بچه ی تو نیست!
نفس عمیقی کشید و گفت
_سگم نکن آیلین نمیخوام بلایی سرت بیارم.
اون قدر فشار روحی بهم وارد شده بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. چرا من انقدر بدبخت بودم؟
????
????
#خان_زاده
#پارت271
چند لحظه متحیر نگاهم کرد و رفته رفته اخم در هم کشید.
لب باز کرد تا حرفی بزنه اما خیلی زود پشیمون شد.
کلافه چنگی به موهاش زد و گفت
_با گریه هات اعصابم و به هم نریز.
نشستم روی زمین و بلند تر گریه کردم.
انگار دچار افسردگی شده بودم که این طوری بلند و بی وقفه گریه میکردم اما من حق داشتم. بی کسی و از طرفی آزار های اهورا فشار سنگینی و روی شونه هام گذاشته بود.
چند لحظه نگاهم کرد و بی طاقت به سمتم اومد.
زیر بازوم و گرفت و بلندم کرد.با مشت به سینه ش کوبیدم و داد زدم
_ازت متنفرم... ازت متنفرم اهورا...بدبختم کردی...یه روز خوش نذاشتی ببینم نامرد...انصاف نداری تو؟
خواست مشتام و بگیره که موفق نشد. طوری به سینش می کوبیدم که مطمئنا دردش میومد اما مثل کوه ایستاده بود و یه میلی متر هم تکون نمیخورد.
محکم تر مشتامو به سینه ی پهنش کوبیدم و هق زدم
_من خیلی احمقم که عاشق یه آدمی مثل تو شدم... احمقم... خیلی احمقم!
بالاخره مچ دستامو گرفت و منو با خشونت به سمت خودش کشید.
خواستم هلش بدم که دستاش با قدرت دورم حلقه شد و صداش زیر گوشم نواخته شد
_باشه. دیگه گریه نکن
گریه م شدت گرفت اما دست از تقلا کشیدم.
چی میشد اگه الان با خیال راحت توی بغلش میبودم و با هم با خوشحالی دخترمونو بزرگ میکردیم؟
حلقه ی دستش که دور کمرم سفت شد نفسم بند اومد.
برعکس من اون داشت توی گردنم نفس عمیق میکشید. مطمئنم
????
????
#خان_زاده
#پارت272
* * * * *
به چهره شیرین و غرق در خواب مونس زل زده بودم و سعی داشتم با دقت آنالیزش کنم تا بفهمم شبیه کیه!
با اینکه چشماش بسته بود اما مشخص بودش که با من مو نمی زنه اما بقیه اجزای صورتش!دقیقا شبیه اهورا بود.
ناخوداگاه پوزخندی کنج لبم نقش بست.
این بچه کپی اهورا بود اونوقت مادر عجوزش ننگ هرزگی به من می زد و می گفت این بچه از یه نفر دیگس.
کلافه بازدمم رو بیرون فرستادم و به نقطه نامعلومی از سقف زل زدم.
کاش می تونستم سامان رو پیدا کنم و ازش بخوام تا حقیقت رو به اهورا بگه اما اینکار تقریبا غیره ممکن بود.
سامان اگه می خواست حقیقت رو به اهورا بگه تا الان حتما اقدام می کرد...اما انگار اصلا قصد همچین کاری رو نداشت.
کلافه پتو روی بدنم کشیدم و توی جام جا به جا شدم تا بخوابم که همون لحظه صدای دره خونه بلند شد.
با فکر اینکه اهوراس تند خودم رو به خواب زدم و چشمام و بستم.
طولی نکشید که صدای باز شدن دره اتاق توی فضا پیچید و در پی اون حضور شخصی رو بالای سرم احساس کردم.
با استشمام بوی عطر آشناش؛اطمینان پیدا کردم که خودشه.
خوشبختانه چون موهام توی صورتم پخش بود تونستم خیلی نامحسوس لای چشمام رو باز کنم و زیر نظر بگیرمش.
سمت گهواره مونس خم شده بود و داشت با لذت نگاهش می کرد.
بعد از مدت تقریبا طولانی نگاهش و از مونس گرفت و به سمت تخت اومد و کنارم دراز کشید.
با فکر اینکه من خوابم دستش و دور کمرم حلقه کرد و منو در آغوش گرفت.
هرم نفس های داغش که به گردنم می خورد از خود بی خودم می کرد.
خواستم تکون نخورم اما نتونستم!
با حرص دستشو که دور کمرم حلقه شده بود پس زدم و گفتم
_تو که گفتی من یه هرزم! پس چرا الان ننگت از این نمیشه که کناره یه هرزه خوابیدی خان زاده؟
??
????
#خان_زاده
#پارت273
نزدیک گوشم پچ زد
_هیس! بگیر بخواب.
و بعد دوباره دستش و دور کمرم حلقه کرد.
کلافه به سمتش چرخیدم و گفتم
_دوست ندارم کنارم باشی...برو توی اون یکی اتاق بگیر بخواب!
چشماشو بست و جوابم رو نداد.
با حرص خواستم از جام بلند بشم و خودم برم داخل اون یکی اتاق که در آغوشش حبسم کرد و این اجازه رو بهم نداد.
دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
منتظر شدم تا گوشیش رو جواب بده اما اون حتی میلی متری هم تکون نخورد.
از ترس اینکه مونس از خواب بیدار بشه تند گفتم
_تا مونس از خواب بیدار نشده گوشیت رو جواب بده.
با تموم شدن جملم تند گوشیش رو از داخل جیبش بیرون آورد و دکمه وصل تماس رو فشرد.
با وصل شدن تماس صدای هراسان مامانش توی فضا پیچید:
_اهورا...اهورا کجایی؟
چون من کنارش بودم به راحتی می تونستم صدای مامانش رو بشنوم.
خونسرد گفت
_خونه.
_ما اومدیم شهر...زود خودت و به این آدرسی که میدم برسون.
اینقدر در صدای مامانش اضطراب و دلهره وجود داشت که برای یک لحظه منم ترسیدم.
با حالی آشفته توی جاش نشست و پرسید
_چیشده! چرا اومدید شهر؟
با حرف بعدی مامانش رسما وا رفتم:
_حاله پسرت اصلا خوب نیست... فکر کنم سرخک گرفته...اومدیم بیمارستان تا بلکی این دکترای شهری بتونن یه کاری بکنن.
??
????
#خان_زاده
#پارت274
* * * * *
هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد.
مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر برای مهار کردنش کنارش نشسته بودن و بهش دلداری میدادن.
اما حاله ارباب از همه بدتر بود.
درست بودش که فقط یه گوشه نشسته بود و چیزی نمی گفت اما از چهره آشفتش مشخص بود که چه قدر غم داره و نمی خواد جلوی دیگران گریه کنه.
نگاهم و از ارباب گرفتم و به سمت اهورا سوق دادم.
آروم و ساکت بود و نمیشد از چهرش فهمید که چه حسی داره!
کلافه نفس عمیقی کشیدم و مونس و بیشتر به خودم فشردم.
درسته باید از مردن بچه مهتاب خوشحال میشدم اما اصلا چنین حسی رو نداشتم.
اتفاقا وقتی حال و روز ارباب و مهتاب رو میدیدم دلم آتیش می گرفت.
ناگهان مادره اهورا مثل دیوونه ها به صورتش چنگ زد و نالید
_ارباب بی وارث شدی!
با تموم شدن جملش همه زدن زیره گریه.
حتی ارباب هم بغضش شکست و بالاخره چشماش پر از اشک شد.
اعصابم از این همه گریه و زاری داشت به هم می ریخت و مونس هم مدام بی قراری می کرد.
لعنت بهت اهورا که منو به زور دوباره به اینجا آوردی.
حتی دلم نمی خواست شاهد غم هاشون باشم!
از جام بلند شدم و خواستم به سمت یکی از اتاقا برم که مادره اهورا به من اشاره کرد و داد زد
_همش تقصیره بچه ی حروم زاده این دخترس...از قدم نحث این بچه حروم زادس که وارث ارباب به این روز افتاد.
??
????
#خان_زاده
#پارت275
مغموم نگاهم و به اهورا دوختم که تند برای طرفداری از مونس گفت
_چرا می خواید روی کوتاهی خودتون سرپوش بزارید و همه چیزو بندازید تقصیر یه بچه بی گناه؟شما خودتون سهل انگاری کردید و نبردیدش پایگاه سلامت روستا تا واکسن 18 ماهگی فلج اطفالش رو بزنه! شما مسبب مرگ پسره منید.
اینقدر در صدای اهورا تحکم و جدیت موج می زد که کسی جرعت نکرد حرفی بزنه...
زنیکه عفریطه می خواد همه چیزو بندازه تقصیره یه نوزاد بیچاره!
آخه مگه چه قدر یه نفر می تونه بی رحم باشه که حتی به یه نوزاد هم رحم نکنه؟!
اهورا به سمتم اومد و مونس و بغل گرفت.
رو به همه با غیظ گفت
_این بچه دختره منه...از این به بعد هرکی درموردش چرت و پرت بگه با من طرفه، حتی شما مامان!
مامانش سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت که اینبار ارباب از جاش بلند شد و جدی گفت
_ما قبول داریم که این بچه دختره تو اما هرچی نباشه یه جنس مونث...وارث من باید پسر باشه!
اهورا زهرخندی زد و عصبی زمزمه کرد
_خب چی کار کنم؟نمی تونم که این بچه رو تبدیل به پسر کنم!
با حرف بعدی ارباب رسما وا رفتم و پاهام شل شد.
_دوباره ازدواج می کنی و برای من وارث میاری...حق انتخاب رو هم به خودت میدم...مهتاب یا آیلین! فرقی نداره،چیزی که من از تو می خوام یه وارثه...اگه قبول کنی و دوباره با یکی شون ازدواج کنی تمام داراییمم رو بهت می بخشم.
همه خشک شون زده بود...از جمله خوده اهورا!
مادرش زودتر از همه به حرف اومد و گفت
_اما ارباب آیلین ک...
ارباب میون کلامش پرید
_هیس! تو هیچی نگو...آیلین با آوردن این دختر ثابت کرد که اجاقش کور نیست...پس بهتره تو هم دخالت نکنی...من حق انتخاب رو به اهورا دادم.
درمونده به اهورا زل زدم.
اصلا حرفای ارباب درمورد وارث برام مهم نبودش.
تنها چیزی که برام اهمیت داشت انتخاب اهورا بود...
یعنی مهتاب رو انتخاب میکرد
????
#خان_زاده
#پارت276
همه منتظر نگاهاشون رو به دهن اهورا دوخته بودن.
مادره عجوزش از این سکوت اهورا سو استفاده کرد و گفت
_خب معلومه پسرم مهتاب رو انتخاب می کنه...این دختره رو که مایه ننگه می خواد چیکار؟
نا امید سرمو پایین انداختم.
الکی به دلت صابون نزن آیلین...با اون خریتی که تو کردی امکان نداره اهورا تورو انتخاب کنه.
اهورا نفس عمیقی کشید و رو به ارباب گفت
_می خوام باهاتون صحبت کنم...تنها!
ارباب سری تکون داد و از جاش بلند شد.
مونس و به دستم داد و هردوشون به سمت باغ رفتن و همه رو توی خماری گذاشتن.
با رفتن شون صدای بحث از هر گوشه خونه بلند شد.
وقتی دیدم جای من بین این افراد نیست،بی سر و صدا به سمت یکی از اتاقا رفتم و گوشه ای نشستم.
مونس و داخل گهواره چوبی گذاشتم و شروع کردم به تکون دادنش.
در حالی که داشتم آروم گهواره رو به عقب و جلو تکون میدادم،صدای مشاجره ای از بیرون توجهم رو جلب کرد.
متعجب به اطراف زل زدم که دیدم صدا از پنجره ای میاد که داخل اتاق قرار داره.
از جام بلند شدم و محتاطانه به سمت پنجره رفتم و پشتش ایستادم.
صدای ارباب و اهورا بود...!
_من برات وارث بیارم بابا...اما نه از این دوتا دختر دهاتی...من می خوام پسرم از دختری باشه که لیاقت خانواده مارو داشته باشه.
ارباب متعجب پرسید
_اون دختر کیه؟
با حرف بعدی اهورا قلبم به درد اومد.
_هلیا! دختر شریک تون تو شرکت.
??
????
#خان_زاده
#پارت276
همه منتظر نگاهاشون رو به دهن اهورا دوخته بودن.
مادره عجوزش از این سکوت اهورا سو استفاده کرد و گفت
_خب معلومه پسرم مهتاب رو انتخاب می کنه...این دختره رو که مایه ننگه می خواد چیکار؟
نا امید سرمو پایین انداختم.
الکی به دلت صابون نزن آیلین...با اون خریتی که تو کردی امکان نداره اهورا تورو انتخاب کنه.
اهورا نفس عمیقی کشید و رو به ارباب گفت
_می خوام باهاتون صحبت کنم...تنها!
ارباب سری تکون داد و از جاش بلند شد.
مونس و به دستم داد و هردوشون به سمت باغ رفتن و همه رو توی خماری گذاشتن.
با رفتن شون صدای بحث از هر گوشه خونه بلند شد.
وقتی دیدم جای من بین این افراد نیست،بی سر و صدا به سمت یکی از اتاقا رفتم و گوشه ای نشستم.
مونس و داخل گهواره چوبی گذاشتم و شروع کردم به تکون دادنش.
در حالی که داشتم آروم گهواره رو به عقب و جلو تکون میدادم،صدای مشاجره ای از بیرون توجهم رو جلب کرد.
متعجب به اطراف زل زدم که دیدم صدا از پنجره ای میاد که داخل اتاق قرار داره.
از جام بلند شدم و محتاطانه به سمت پنجره رفتم و پشتش ایستادم.
صدای ارباب و اهورا بود...!
_من برات وارث بیارم بابا...اما نه از این دوتا دختر دهاتی...من می خوام پسرم از دختری باشه که لیاقت خانواده مارو داشته باشه.
ارباب متعجب پرسید
_اون دختر کیه؟
با حرف بعدی اهورا قلبم به درد اومد.
_هلیا! دختر شریک تون تو شرکت.
??
????
#خان_زاده
#پارت277
شکستم!
رسما شکستم...
اخه چه قدر بی رحمی اهورا...چه قدر؟
ازدواجت با هلیا کم منو شکست! حالا هم می خوای یه وارث برات بیاره؟
وای خدا من چه قدر احمقم.
فکر می کردم همه چیز درست میشه اما سخت در اشتباه بودم و امید الکی داشتم.
فراموش کرده بودم که روی پیشونی من نوشتن سیاه بدبخت!
دیگه نتونستم بایستم و به حرفاشون گوش بدم.
پاهام شل شد و همون جا روی زمین افتادم.
سرم و بین دستام گرفتم و اجازه دادم تا اشکام ببارن.
* * * * *
با باز شدن در سرم و بالا آوردم و بی فروغ به اهورا که میون چهارچوب در ایستاده بود زل زدم.
با دیدن چشمای قرمز و به خون نشسته ی من؛ تند درو بست و به سمتم اومد و پرسید
_گریه کردی؟
پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم که غرید
_چته آیلین؟ چرا دوباره آبغوره گرفتی!
با درد چشمام و روی هم فشردم که موهام و کنار زد و با لحن آروم تری گفت
_چی شده آیلین؟
بغضم و قورت دادم و گفتم
_هیچی...هیچی نشده...تو برو با خیال راحت به فکر وارث ارباب باش.
چیزی نگفت که دلخور نگاهش کردم و ادامه دادم
_تو که می گفتی به خاطر بدهی که به پدره هلیا داری بهش نزدیک شدی! پس چیشد؟ نکنه به خاطر همون بدهی هم می خوای برات یه بچه بیاره؟
_ببین مـ...
میون کلامش پریدم
_هیس!هیچی نگو اهورا...هیچی نگو،من از اولشم می دونستم دلت پیش هلیا گیره فقط *** بودم و نمی خواستم قبول کنم،فکر می کردم همه چیز درست میشه و تو بالاخره می فهمی درمورد من اشتباه کردی...اشتباه کردی و بهم ننگ هرزگی زدی در صورتی که من پاک بودم و هیچ رابطه ای با سامان نداشتم...تو فهمیدی من پاکم و باز نخواستی قبول کنی چون هلیا دوست داشتی و داری...تنها من این وسط اضافی بودم فقط من!
??
????
#خان_زاده
#پارت278
چشماش و ریز کرد و گفت
_هلیا برای من یه مهره سوختس، حال بابا و اون داداش حروم زادش و که بگیرم طلاقش میدم.
مات برده نگاهش کردم.
چه قدر بی رحم شده بود!
با سرزنش گفتم
_به خاطر انتقام می خوای پای یه بچه بی گناه رو به این دنیا وا کنی؟ اصلا به این فکر کردی که چه بلایی این وسط سره اون بچه میاد؟ تو با بابا و داداش هلیا مشکل داری نه خودش!
پوزخند زد.
_هه مهربون شدی! داداش لاشیش با ناموس من روی هم ریخت...منم تا ناموسش رو ن*گ*ا*م ولش نمی کنم...بچه ای هم که این وسط به دنیا میاد اصلا برام مهم نیست!
ازش فاصله گرفتم و وحشت زده گفتم
_دارم ازت می ترسم اهورا...تو از کی تا حالا اینقدر بی رحم شدی؟
انگار منتظر این سوالم بود که تند جواب داد
_از موقعی که زنم با یه حروم زاده خوابید.
با درد چشمام و باز و بسته کردم.
چرا نمی خواست بفهمه؟
چرا نمی خواست قبول کنه که من با سامان هیچ رابطه ای نداشتم.
_باید چیکار کنم تا باورت بشه من با ساما...
با غیظ میون کلامم پرید
_ آیلین به خدا اگر یبار دیگه اسم اون مرتیکه رو بیاری زندنت نمیزارم.
با ترس آب دهانم رو قورت دادم و گفتم
_باشه باشه...اما اهورا به خدا من هیچ رابطه ای باهاش نداشتم،چرا باورم نمی کنی؟ برای اثبات خودم باید چیکار کنم؟!
جوابم رو نداد و به جاش حرف و عوض کرد
_پاشو جارو بنداز...خستم،خوابم میاد!
کلافه گفتم
_جوابم رو بده...چرا باورم نداری؟ چرا منی رو که با همه ی بدی هات صادقانه به پات موندم رو باور نداری؟
??
????
#خان_زاده
#پارت279
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_با این مظلوم نمایی هات نمی تونی من و خر کنی آیلین...تو اگه پاک بودی زیرش نمی خوابیدی که ازت عکس بگیره.
مثل دیوونه ها یهو از جام بلند شدم و داد زدم
_خدا لعنتت کنه اهورا...خدا لعنتت کنه...این همه با تموم بدی هات به پات موندم اما تو هنوزم باورم نداری...اما اشکالی نداره،فکر کن من هرزم فکر کن زیر این و اون خوابیدم من که با همه چی ساختم با این یکی دردم می سازم اما یه روزی می رسه که تو متوجه همه چیز میشی...متوجه میشی زنت پاک بود و تو بهش تهمت زدی،اونروز میبینمت! اونروز حتی اگه پام بیوفتی و التماسم بکنی نمی بخشمت...نمی بخشمت چون بدجور دلم رو شکوندی!
با صدای داد من مونس از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.
دستی به صورتم که نفهمیدم کی به خاطر اشکام خیس شده بود کشیدم و به سمت مونس رفتم و بغلش کردم.
در حالی که داشتم مونس رو توی بغلم تکون میدادم گفتم
_برو بیرون اهورا...برو بیرون!
از جاش بلند شد و به سمت در قدمی برداشت.
صورتش به خاطر عصبانیت زیاد به کبودی می زد اما خداروشکر چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.
حتی نموند تا حداقل مونس رو آروم کنه!
* * * * *
به پرستاری که کنارش ایستاده بود زل زدم و مونس رو بیشتر به خودم فشردم.
هه!...پای حرفش موند و برای بیشتر عذاب دادن من پرستار آورد.
نگاه سردش و بهم دوخت و گفت
_از حالا به بعد این خانوم مراقب دخترمه...تو هم با خیال راحت به کارای خونه می رسی،نمی خوام وقتی اومدم خونه ببینم گند و کسافت همه جارو برداشته و یا غذا حاضر نیست.
پوزخندی زدم و طعنه آمیز گفتم
_بهتر نبود به جای این خانوم یه خدمتکار برای خودت میاوردی؟
با حرص دستاش و مشت کرد و عصبی نگاهم کرد.
سعی داشت مثلا جلوی اون دختره درست حرف بزنه و ظاهرش و خونسرد نشون بده.
??
????
#خان_زاده
#پارت280
با تحکم گفت
_شب برگشتم اگه شام حاضر نباشه من می دونم و تو!
و بعد با اخم به سمت در رفت و از خونه خارج شد.
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و روی مبل ولو شدم.
من آخر سر از دست این بشر دیوونه خونه بستری میشم!
دختره به سمتم اومد و روبه روم ایستاد و گفت
_بدید بچه رو من نگه دارم.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم
_خودم نگهش میدارم...چلاق که نیستم!
بی پروا توی چشمام زل زد و زمزمه کرد
_اما من از آقا پول میگیرم تا از دختر شون نگهداری کنم
از روی مبل بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاق می رفتم گفتم
_هر وقت به کمکت نیاز داشتم صدات می کنم.
و بعد وارد اتاق شدم و درو هم پست سرم محکم بستم.
عمرا اگر مونس و دست *** دیگه ای بسپارم.
این بچه دختره نازنین منه و اصلا نمی تونم از خودم جداش کنم.
یک ساعتی توی اتاق خودم رو با بازی کردن با مونس مشغول کردم تا اینکه خوابش گرفت.
بعد از اینکه خوابوندمش از اتاق بیرون رفتم تا یه فکری به حال شام کنم.
دلم نمی خواست بهونه ای دست اهورا بدم.
همین که وارد سالن شدم،دختره رو دیدم که روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت.
بی توجه بهش به سمت آشپزخونه رفتم که صداش طنین انداخت
_به آقا زنگ زدم تا تکلیفم رو مشخص کنن اما جواب ندادن.
با بیخیالی شونه ای بالا انداختم و توی دلم گفتم
_چه بهتر!
خواستم به سمت یخچال برم که صدای زنگ خونه مانعم شد.
حتما سحر بودش،چون اهورا کلید داشت.
تند به سمت در رفتم و درو باز کردم اما با دیدن سامان رنگ از رخسارم پرید!
??
????
#خان_زاده
#پارت281
مات برده نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت
_چیه؟ توقع نداشتی من و اینجا ببینی!
با شنیدن صداش تازه به خودم اومدم و تند خواستم درو ببندم که پاش و لای در گذاشت و این اجازه رو بهم نداد.
درو به سمتم هل داد که ترسیده یه قدم عقب رفتم.
کامل دره خونه رو باز کرد و میون چهارچوپ در ایستاد و گفت
_نترس...کاریت ندارم.
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم
_اینجا چیکار می کنی؟
قدمی داخل خونه گذاشت که داد زدم
_یه قدم دیگه برداری به خدا زنگ می زنم به پلیس.
از صدای داد من؛ اون دختره از روی مبل بلند شد و به سمت ما اومد.
متعجب یه نگاه به من و سامان انداخت و گفت
_اینجا چه خبره؟
بی توجه به اون دختره نگاهم و به سامان دوختم و جدی گفتم
_برو سامان...مجبورم نکن کاری که نمی خوام انجام بدم.
به در تکیه زد و خونسرد گفت
_اومدم اینجا تا یه پیغام به اهورا برسونم.
متوجه منظورش نشدم و گفتم
_اهورا خونه نیست.
لبخند خبیثی زد و نجوا کرد
_راستش و بخوای با اهورا کاری ندارم...طرف حساب من تویی!
سر از حرفاش در نیاوردم و فقط گنگ نگاهش کردم.
از این غفلتم استفاده کرد و به سمتم اومد و تا خواستم حرکتی انجام بدم دستش به طرف سرم دراز شد و در آخرین لحظه تنها چیزی که متوجه شدم صدای جیغ اون دختره بود!
??
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد