The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

????


#خان_زاده
#پارت19


با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا بازوم رو رها کنه.
یک بسته از ماکارانی های مضحک و برداشتم و توی سبد انداختم و دستپاچه گفتم
_من میرم.
خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد.
نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم پیچید
_اینه رسمش؟
سکوت کردم.بازوم و گرفت و ادامه داد
_چرا نگفتی اولین بارته تا دست نزنم بهت؟
صورتم قرمز شد و آروم گفتم
_مهم نبود.
_مهم نبود و صبح نشده غیبت زد؟میفهمی چه قدر دنبالت گشتم؟
بالاخره به خودم جرئت دادم توی چشماش نگاه کنم. پرسیدم
_چرا؟
جا خورد و باصدای آرومی گفت
_من با دختری خوابیدم که حتی اسمشم نمیدونم.
قلبم تند می کوبید. تحمل نداشتم زیر سنگینی نگاهش باشم.
خواستم عقب برم که بازوم رو سفت تر چسبید و گفت
_با من بیا.
حرفی نزدم. من و دنبال خودش کشوند و از فروشگاه بیرون برد.
نگاه به سحر انداختم که سری با خنده برام تکون داد.
خان زاده در ماشین آخرین مدلی رو باز کرد و گفت
_سوار شو
سوار شدم. ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد. به سمتم برگشت و گفت
_خوب می‌شنوم؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم
_چیو؟
_یه دختر ناآشنا یهو سر از مهمونی من در میاره و هم‌خوابم میشه یک کلامم نمیگه باکره ست و صبح نشده غیبش میزنه.بگو... میخوام همه چیو بدونم.
در حالی که با بند کیفم بازی می‌کردم گفتم
_چیزی برای گفتن ندارم.شکایتی هم از اون شب ندارم... الانم میخوام برم.
مچ دستم رو گرفت و خشن گفت
_تو هیچ جا نمیری.
صاف نشستم که گفت
_اسمت چیه؟
لب هام و با زبون تر کردم و گفتم
_آیدا
دست زیر چونم گذاشت و سرم و به سمت خودش برگردوند و گفت
_وقتی با من حرف میزنی به من نگاه کن.
نگاهم رو به چشماش انداختم. با لحن آروم تری زمزمه کرد
_چرا اون شب نگفتی اولین بارته؟
لبم رو خیس کردم و آروم گفتم
_چون منم میخواستم...گفتم که... من شکایتی از اون شب ندارم.
خیره نگام کرد و گفت
_پس چرا رفتی؟
این بار من معنادار نگاهش کردم و گفتم
_چون فکر کردم بیشتر از یه رابطه برات جذاب نباشم.
بی مکث گفت
_اشتباه فکر کردی


????

1401/04/16 12:11

???

#خان_زاده
#پارت20

تو چشماش نگاه کردم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟
_واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من...
وسط حرفم پرید
_چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟
سکوت کردم.
دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونه‌م کشید و گفت
_خیلی خوشگلی.
نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد.
با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت
_اجازه بده بیشتر بشناسم
حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود. برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمی‌دونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد.
بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم
صورتم و عقب کشیدم و گفتم
_من نمی‌خوام با شما...
_مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی.
استارت زد که گفتم
_کجا؟
بی پروا گفت
_خونه ی من.
تند گفتم
_من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟
با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت
_برنامه ای ندارم

سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.
چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت
_پیاده شو.
از جام تکون نخوردم.گفت
_نترس من س*ک*س زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.
و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.
در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم.
به همين راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.
به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید

???

1401/04/16 12:11

???

#خان_زاده
#پارت21


دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال آشفته م پرسید
_چرا رنگت شده مثل گج دیوار؟
قدمی عقب رفتم و گفتم
_من میخام از پله بیام.
متعجب گفت
_هفت طبقه رو؟ ببینم نکنه فوبیا فضای بسته داری؟
نفهمیدم چی گفت اما سر تکون دادم.
در آسانسور که باز شد دستم رو گرفت و کشوند داخل و گفت
_یه کاری میکنم تا ابد ترست بریزه.
وارد اون اتاقک فلزی شدیم.به محض بسته شدن در به بازوش چنگ زدم و گفتم
_نمی تونم در و باز کن من...
در آغوشم کشید و با کارش رسما لالم کرد.
با صدای آرومی کنار گوشم پچ زد
_من پیشتم دختر کوچولو نترس.
انقدر بوی خوبی میداد که ناخواه نفس عمیقی کشیدم.
دستاش دورم پیچیده شده بودن و صدای قلبش کلا از یادم برده بود کجام.
غرق خلسه بودم که ازم فاصله گرفت و گفت
_رسیدیم.
مثل لبو قرمز شدم و دنبالش از آسانسور بیرون رفتم.
کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم. یاد اون شب تنم رو داغ کرد و گر گرفتم.
_تو چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟
نگاهش کردم و با تمام جسارتم پرسیدم
_من چرا باید بیام خونه ی شما؟
نزدیکم شد. برعکس من اون زیادی جسور بود.
_چون تو اولین دختر باکره ای بودی که باهاش خوابیدم.
خیره به چشماش پرسیدم
_مگه با چند تا زن خوابیدی؟
نگاهش رو روی لب هام چرخوند و گفت
_نمیدونم چند تا زن... ولی میدونم توی عمرم با یه دختر خوابیدم. اونم تویی
نفسم بند اومد. خندید و گفت
_باز که قرمز شدی فسقلی.. کم کم دارم شک می کنم من اولین مردیم که باهاش حرف می زنی.
دهنم باز موند. وارد شد و گفت
_بیا تو.
متعجب به کفشاش نگاه کردم و گفتم
_چرا شما با کفشاتون میاین تو خونه؟
دستم و کشید در و بست و گفت
_اولا شما نه من یه نفرم دومم سوسول بازی در نیار و بیا تو مانتو تو بده آویزون کنم.
پشت سرم ایستاد و منتظر موند تا مانتوم رو در بیارم.
سحر که پیش بینی چنین لحظه ای رو کرده بود از عمد وادارم کرد زیر مانتوم یه لباس چسب و بدن نما بپوشم. اون موقع قبول کردم اما الان فکرشم نمیکردم بخوام با اون لباس جلوش راه برم برای همین خودم رو عقب کشیدم و گفتم
_راحتم.
باز هم نگاه با معنایی بهم انداخت و گفت
_از کسی رو میگیری که هفته ی پیش تمام تنت و بدون هیچ پوششی لمس کرده؟
???

1401/04/16 20:12

????

#خان_زاده
#پارت22


باورم نمیشد این طوری رک و بی پروا اون شب و به یادم بیاره.
قدمی نزدیکم شد و بدون فاصله روبه روم ایستاد و پچ زد
_اون شب توی مهمونی دیدی ک دخترا چطور لباس پوشیدن.اگه چشمم پر نمی‌بود و بی جنبه بودم قطعا باید به همشون تجاوز میکردم اما گفتم که...
وسط حرفش پریدم
_ادامه ندین.
به آشپزخونه رفت و گفت
_تا دو تا نوشیدنی بیارم اون مانتو رو از تنت در بیار.
دو دل دستم به سمت دکمه های مانتوم رفت اما جز یکیشون نتونسم هیچ کدوم و باز کنم.
روی مبل نشستم.از کارم پشیمون شده بودم. من عرضه ی لوندی برای اون و نداشتم... نمی تونستم.
دقیقه ای بعد با لیوان توی دستش و یه بطری بیرون اومد.
نگاهم به بطری افتاد. من حتی نمی دونستم این نوشیدنی شهری اسمش چیه
کنارم نشست و لیوانا رو روی میز گذاشت.
به سمتم برگشت و بعد از نگاه خیره ای گفت
_خوب... می‌شنوم.
گیج پرسیدم
_چیو؟
خودش رو به سمتم کشید و گفت
_همه چی و... کی هستی... چرا اون شب توی مهمونی من بودی؟چرا با میل خودت باهام خوابیدی؟ چرا غیبت زد؟ چرا حتی یه نفرم تو رو نمی شناخت؟ الان چرا ازم فرار می کنی؟
لبخند زورکی زدم و گفتم
_به پیشنهاد یکی از دوستام اومدم مهمونی شما
_کدوم دوستت؟من همه ی آدمای اونجا رو می‌شناختم.
دروغهایی که سحر بهم یاد داده بود رو مثل طوطی بلغور کردم
_دوست من با یه پسری وارد رابطه شده بود. از طرف همون پسرم برای مهمونی دعوت شد از منم خواست همراهیش کنم.
انگار باور کرد که سری تکون داد و با لحن خاصی پرسید
_دوست پسر داری؟چون معمولا دخترا برای در آوردن حرص دوست پسری که ترکشون کرده خودشون و در اختیار یکی دیگه میذارن و بعد پشیمون میشن.

به فکر فرو رفتم... این هم دروغ بدی نبود اما نمیدونم چرا بی اراده گفتم
_من تا حالا دوست پسر نداشتم.
ابروهاش بالا پرید.
زمزمه کرد
_پس یعنی...
دستش رو به سمت گونه م آورد و نوازشم کرد و پچ زد
_من اولین مردیم که لمست کرده.
گونه هام زیر دستای داغش سوخت. در حالی که جز به جز صورتم و رصد می‌کرد با لحن خاصی ادامه داد
_من اولین مردیم که تونسته تو رو از این نزدیکی نگات کنه.
سرش رو جلو آورد... خیلی جلو... چشماش و بست پچ زد
_من اولین مردیم که تو رو بوسیده

????

1401/04/16 20:33

????

#خان_زاده
#پارت23


لحظه ای بعد لبهاش روی لبهام نشست.
در عین خجالت حس لذت بخشی تمام وجودم رو پر کرد.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم.
شالم رو از سرم کشید و گیره ی موهام رو باز کرد.
موهام که از دورم ریخته شد صورتش رو ازم فاصله داد و نگاه خاصی به موهام انداخت و گفت
_تاحالا موهایی به این قشنگی ندیده بودم.
لبخندی روی لبم نشست و سرم پایین افتاد. روی موهام رو لمس کرد و گفت
_چند وقته کوتاهشون نکردی؟
_هیچ وقت کوتاه نکردم. فقط بعضی وقتا سرش رو میزدم تا موخوره نگیره.
سرش رو توی گردنم فرو برد و پچ زد
_بوی خوبی میدی.
از این همه تعریفی که ازم می کرد غرق لذت شدم.
دستش به سمت دکمه های مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد.
مخالفتی نکردم. شاید چون اون شوهرمه و خاتون همیشه میگفت یه زن برای شوهرش بی حیاست و برای باقی مردها با حیا
مانتوم رو از تنم در آورد و نگاهی و بهم انداخت.
برای فرار کردن از زیر نگاهش بلند شدم و گفتم
_من میرم آب بخورم.
هنوز یک قدم نرفته بودم که با کشیدن دستم غافلگیرم کرد.
روی پاش افتادم و تا به خودم بیام پرت شدم روی مبل و نفس توی سینم حبس شد.
دست روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم
_تو گفتی کاری باهام نداری. من و فقط واسه ی این آوردی خونت؟
انگشت روی لبم گذاشت
_هیشش خودم خوب یادمه چی گفتم اما تو هم نگفتی تا این حد دلبری.چند سالته؟
آروم زمزمه کردم
_تازه 17 ساله شدم.
چهره ش رفته رفته در هم شد و نشست.
صاف نشستم و پرسیدم
_چی شد؟
مانتوم رو با خشم توی بغلم پرت کرد و غرید
_برو بیرون


???

1401/04/16 20:33

????


#خان_زاده
#پارت24

متعجب نگاهش کردم و پرسیدم
_چیزی شده؟
با خشم به سمتم برگشت و غرید
_من بچه باز نیستم. اون شبم اگه می گفتی با ننه بابات قهر کردی و برای اذیت کردن اونا ول شدی بغلم و هفده سالته دستمم بهت نمیزدم
پوزخندی زدم و گفتم
_از کجا میدونی با ننه بابام قهر کردم؟
_یه دختر هفده ساله که تا حالا با هیچکی نبوده چرا یه شبه لخت بشه تو بغل من. میدونی چند سالمه؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_عادته راحت قضاوت کنی؟
خشن از جاش بلند شد و با کلافگی گفت
_همه چی معلومه.
با حرص سر تکون دادم و از جام بلند شدم. مانتوم و پوشیدم و در حالی که دکمه هامو می‌بستم گفتم
_باشه... هر طور راحتی فکر کن.
شالم و روی سرم انداختم و خواستم از کنارش عبور کنم که بازوم رو گرفت و گفت
_من حاضرم پول بدم که ترمیم کنی.
به سمتش برگشتم و گیج پرسیدم
_چی کار کنم؟
_بکارت تو خودم گرفتم خودمم می تونم یه دکتر برات جور کنم که ترمیمش کنه این طوری مشکلی پیش نمیاد واست.
متعجب نگاهش کردم. مگه می شد؟
نزدیکم اومد و گفت
_شمارتو بده دکتر که جور کردم بهت زنگ میزنم.
خندم گرفت اما به زور جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم
_من مشکلی با اون شب و وضعیت الانم ندارم.
با فکی قفل شده گفت
_چرا؟ زیر زبونت مزه کرده و میخوای هر شب زیر یکی بخوابی؟
نفسم بند اومد.باورم نمیشد چنین حرفی شنیدم.
با عصبانیت بازوم و از دستش کشیدم و به سمت در رفتم.
قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه پرید جلوم و درو قفل کرد و گفت
_هنوز حرفم تموم نشده.
انقدر عصبی بودم که دلم میخواست بزنمش.
با خشم گفتم
_چرا فکر کردی چون اون شب با تو خوابیدم یعنی اون کارم؟آره اون کاری که گفتی نمی کنم چون برام مهم نیست.. برای خانوادمم مهم نیست پس لطف کن نه قضاوتم کن نه ولخرجی. باز کن درو میخوام برم.

????

1401/04/16 20:33

????
#خان_زاده
#پارت25

با اخمی بین ابروش گفت
_پدر مادر نداری؟
آروم جواب دادم
_بابا دارم...
_بابات انقدر روشن فکره که اجازه میده دختر هفده سالش یک شب ول بشه بغل منی که دوبرابرت سن دارم؟انقدر روشن فکره که براش مهم نی دختر هفده سالش زن شده؟
موندم چه جوابی بهش بدم.باید می گفتم نه بابام هیچ مشکلی نداره اگه با شوهرم باشم؟
قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم
_آره در همین حد روشن فکره.
چشماش رنگ تمسخر گرفت.گفتم
_حالا میشه اجازه بدی برم؟
دست دور کمرم انداخت و به خودش چسبوندم و گفت
_یه دختر بچه ی نادون و ول کنم که بره برای هزار نفر مثل اون شب دلبری کنه؟بابای روشن فکرشم چیزی بش نگه؟تو هیچ جا نمیری.
با تعجب ساختگی گفتم
_می‌خواین حبسم کنین؟
_من یه نفرم اولا... دوما لازم باشه چرا که نه؟
یک تای ابروم بالا پرید کم کم یخم داشت آب میشد.
_و اگه من نخوام؟
بالاخره لبخند محوی روی لبش نشست
_رام کردن یه بچه کار آسونیه.
کمرم رو ول کرد.کلید رو برداشت و گفت
_این رستوران کوفتی هم غذا نیاورد گشنمونه.
از خدا خواسته گفتم
_الان یه چیز آماده میکنم.
برگشت و پرسید
_مگه بلدی جوجه مدرسه ای؟
سر تکون دادم و گفتم
_بلدم شما برید تو پذیرایی من درست میکنم.
شونه بالا انداخت و خودش و روی مبل پرت کرد و گفت
_نکشیمون؟
در حالی که توی دلم قند آب میشد وارد آشپزخونه شدم.
بعد از گذشتن حدود سه هفته از زندگیم تازه میخواستم برای شوهرم غذا بپزم. هر چند به عنوان دوست دختر ناشناسش


???

1401/04/16 20:34

???

#خان_زاده
#پارت26
یک ساعت بعد بوی زرشک پلو و مرغ آشپزخونه ی گرد و غبار گرفته ش رو گرفته بود.در حال درست کردن سالاد شیرازی بودم که با شنیدن صداش تکونی خوردم
_این بو از آشپزخونه ی ما میاد؟
ترسیده دستمو رو قلبم گذاشتم.
بو کشان نزدیکم شد و دستش رو روی شونه م گذاشت.
از خجالت گر گرفتم و گفتم :
_منو ترسوندین یه اهمی یه اهومی بگید بو نمیشه.
برای اینکه دستش رو از روی شونم برداره بلند شدم.
داشتم با دقت شعله رو کم می کردم شانس آوردم فندک رو می‌شناختم و از فیلما دیده بودم گاز های عیونی رو وگرنه عمرا از دم و دستگاه شهری سر در بیارم.
لحظه ای بعد دستش رو دور کمرم انداخت و سرش رو توی شونه م فرو برد.
_یه دختر هفده ساله چرا باید به این خوبی آشپزی بلد باشه؟
در قابلمه ها رو بلند کرد و سرکی توی قابلمه ها کشید :
_کی آماده میشه؟با این بویی که راه انداختی ضعف کروم از گشنگی دیگه کم کم دارم به این فکر میوفتم که خودتو جای غذا بخورم ...
پشت بند حرفش در قابلمه رو گذاشت و نگاهی خاصی بهم انداخت دستش رو روی کمرم حرکت داد که هول کرده عقب کشیدم
_اااا... الان میکشم دیگه آماده ست تا شما بشنید میز رو میچینم ...
دستش رو زیر چونه م داد و دستش رو پیش کشید :
_ببین جوجه نترس گفتم کاریت ندارم اما برام جا نیوفتاده تو که دیگه باکره نیستی از چی می ترسی ؟
سرم رو زیر انداختم و با خجالت لبمو گزیدم نمی دونستم حرص بخورم یا خجالت بکشم. من زنش بودم کسی که باید امشب باهاش ملاقات می کرد اما اون اینجا مشغول یه دختر بی نامو نشون بود... لعنت بهش که با دلم بازی می کرد و ناخواسته برای ادامه نقشه م سستم می کرد.
کلافه از سکوتم دستشو تو موهاش کشید و خودش زودتر پشت میز غذا خوری نشست..

???

1401/04/16 20:34

???

#خان_زاده
#پارت27

میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون وقت تو...
وسط حرفش پریدم
_من از هشت سالگی خودم غذا درست می کردم.حالا بخورید شاید اون طوری که فکر می کنید نباشه.
معنادار نگاهم کرد. اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت جفت ابروهاش بالا پرید و گفت
_معرکه ست.
لبخند پررنگی زدم. داشتم روی ابرا راه می رفتم.
دلم میخواست فقط خوردنش رو نگاه کنم اما زشت بود برای همین خودم رو مشغول نشون دادم.
غذاش رو کامل خورد و بشقابش رو دوباره کشید و بشقاب دومم با ولع خورد و در آخر سنگین روی مبل ولو شد و گفت
_خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم.
خوشحال لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خواستم میز رو جمع کنم که با کشیدن دستم مانع شد و گفت
_نمیخواد جمعش کنی فردا خودم یکیو میارم.
مخالفتی نکردم.دستم و دنبال خودش کشید و به سمت حال برد.
معذب مویی پشت گوش زدم و گفتم
_میشه بی زحمت یه تاکسی بگیرید من برم؟
لم داد و گفت
_نه امشب اینجا می مونی.
چشمام گرد شد و گفتم
_چرا؟
_مگه نگفتی خانوادت روشن فکرن؟پس فکر نکنم ناراحت بشن اگه دخترشون خونه‌ی دوست پسرش بمونه.
اخمی کردم و گفتم
_کی گفته شما دوست پسر منین؟
در حالی که اندامم و رصد می‌کرد گفت
_به کسی که باهاش لاس بزنی و شب بهت حال بده چی میگن؟میگن دوست پسر.حالا اون شال و مانتوی مسخره رو در بیار بشین بغلم ببینم داشتن دوست دختر کم سنی که کاراش بزرگتر از سنش میزنه چه حسی میده

????

1401/04/16 20:35

????

#خان_زاده
#پارت28


بدون در آوردن مانتوم با فاصله ازش نشستم و گفتم
_شما با همه ی دخترا انقدر...
وقتی دید نمیتونم جمله م و کامل کنم خودش گفت
_با همههههه ی دخترا نه...ولی با بعضیاشون چرا.
حس بدی بهم دست داد. کدوم زنی دلش می خواست شوهرش با دخترهای دیگه باشه.
لبخند اجباری زدم و پرسیدم
_چرا ازدواج نمیکنین؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_چون هنوز دختری و پیدا نکردم که لایق من باشه.
لبم و محکم گاز گرفتم. حتی از ازدواجشم چیزی نگفت.
پرسیدم
_چرا؟ می دونید آدمای مغرور هیچ وقت...
وسط حرفم پرید
_لحجه ت برام آشنا میزنم.
جا خوردم و هول شده گفتم
_چه طور؟
به جای جواب دادن سنگین نگاهم کرد. طاقت نیاوردم و گفتم
_میشه این طوری نگاه نکنین؟
_سرخ و سفید شدنت و دوس دارم. برام جدیده.
بیشتر قرمز شدم که خندش بلند شد و گفت
_دختر تو تا حالا با یه مرد هم کلام شدی؟
سر تکون دادم و گفتم
_بله که شدم.
خودش رو پیش کشید و معنادار پرسید
_با کی اون وقتت؟؟
نفسش که به پوست صورتم خورد گر گرفتم و نتونستم جوابی بدم.
نفس هاش تند شد و لحظه ای بعد لب هام بین لب هاش حبس بود.
دستم به سمت دکمه های پیرهنش رفت. اون امشب به زنش وعده داده بود و حالا داشت با یه دختر ناشناس حال می کرد.
اون نمی دونست اما من که می دونستم اون شوهرمه و در قبالش وظایفی دارم.
با کارم جری شد و شال و از سرم کشید و مانتوم و از تنم در آورد.
هلم داد روی کاناپه و صورتش رو به سمت گردنم آورد که نفس بریده گفتم
_اینجا نه!
با چشمای نیمه باز نگاهم کرد. خاتون همیشه می گفت رابطه ی زن و مرد جز اتاقشون کراهت داره. با صدای گرفته ای گفت
_میشه یاد بگیری و تو اوجش زد حال نزنی؟
با صدای آرومی گفتم
_بریم توی اتاق
خیره نگام کرد و بلند شد خواستم منم بلند شم اما با حرکتی که کرد جیغم بلند شد و با ترس سرم رو توی سینش فرو بردم و گفتم
_الان میوفتم.
در اتاق و با لگد باز کرد و به تخت که رسید به جای گذاشتنم پرتم کرد روی تخت و گفت
_با اینکه ضد حال زدی اما هنوزم دلچسبی.
با پایان حرفش کمربندش رو باز کرد که با خنده و خجالت چشمام و بستم


???

1401/04/16 20:35

????

#خان_زاده
#پارت29

روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسیدم
_چرا نمیخوابین؟
موهام و از صورتم کنار زد و با صدای گرفته ای جواب داد
_بخوابم که مثل اون سری در بری پرنسس خانوم؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم
_براتون مهم بود؟
سری تکون داد. باز پرسیدم
_چرا؟
_چون تو خاص ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
نفسم حبس شد. پیشونیم و بوسید و گفت
_دلم میخواد یه جوری تو بغلم حبست کنم که نتونی تکون بخوری چه برسه به فرار کردن.حیف کوچولویی وگرنه می دونستم چی کار کنم باهات.
خندیدم.. دستش و دور کمرم انداخت و سرش رو بین موهام فرو برد و گفت
_مستم می کنی آیدا!
لبخندم کم کم محو شد. من برای اون آیدا بودم نه آیلین.من براش حکم یه دوست دختر داشتم که مستش کنه نه یه همسر که آرامشش باشه
تنم داغ شد و خواستم بلند بشم که سفت تر بهم چسبید و گفت
_کجا؟
اشک توی چشمم جمع شد و با صدای گرفته ای از بغض گفتم
_من باید برم.
متعجب سر بلند کرد. تاریک بود و اشکام و نمی‌دید اما از صدای لرزونم شک کرد و پرسید
_چی شده؟
_من نمی تونم... من اون دختری که شما فکر می کنین نیستم... من نمی تونم هر شب مثل یه فاحشه...
وسط حرفم پرید
_هیشششش کی همچین حرفی زد؟
بلند شدم و در حالی که دنبال لباسم می گشتم با گریه گفتم
_متاسفم من باید برم.
بازوم و گرفت و انداختتم روی تخت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستام و بالای سرم نگاه داشت و غرید
_تو هیچ قبرستونی نمیری. .. کسی بهت نگفت فاحشه... تو یه دختر بچه ای که فقط مال منه فهمیدی؟فقط مال من!

در جواب تمام حرفاش گفتم
_بذار برم!
_محاله... محاله بذارم یه بار دیگ از دستم در بری!
دماغم و بالا کشیدم و گفتم
_واسه شما که دختر زیاده.
تک خنده ای کرد و گفت
_آره اما دختر بچه ی فسقلی خوشگل که شما صدام میزنه و آشپزی خوبی داره برام کمه.

????

1401/04/16 20:35

????

#خان_زاده
#پارت30


ریتم نفسام آروم شد و ناخودآگاه گفتم
_شما زن دارین.
مات و مبهوت موند. لبم و محکم گاز گرفتم به خاطر گندی که زدم. آیلین *** این چه حرفی بود زدی؟
اخماش در هم رفت و گفت
_کی این مزخرفات و به تو گفته؟
هول شده گفتم
_هیچکی... ینی اون شب تو مهمونی... دوستاتون می گفتن....
زیر لب غرید
_به خاطر زنگ زدن اون زنیکه ی دهاتی.
خودم و زدم به نشنیدن اما شنیدم و مثل یه شیشه شکستم.
موهام و از صورتم کنار زد و با لحن مهربونی گفت
_بچه ها داشتن شوخی می کردن عزیزدلم... من زن ندارم.
لبخند کم جونی زدم. دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم
_اجازه بده یه کم هوا بخورم.
خیره نگام کرد و در نهایت از روم کنار رفت و روی تخت افتاد.
توی تاریکی دنبال لباسم می گشتم که پیرهنش و روی پام انداخت.
لبخندی زدم و پیرهنش و پوشیدم و به سمت بالکن رفتم.
بازش کردم و چند نفس عمیق کشیدم
بغض توی گلوم داشت خفم می کرد. چه فکری می کردم و چی شد.
زندگی دارم که حتی یک روز تصورشم نمی کردم.
توی افکار خودم بودم که دستی روی پنجره ی بالکن نشست و بستش. لحظه ای بعد صدای خان زاده توی گوشم پیچید
_با این ریخت اینجا وایستادی اگه یکی ببینتت چی؟
اشکم و با پشت دست پس زدم و گفتم
_بهتون نمیاد غیرتی باشین.
سرم و بالا بردم تا صورتش و ببینم. قدش، خیلی از من بلند تر بود

با اینکه من نسبت به سنم رشد خیلی خوبی داشتم اما در مقابل اون مثل جوجه بودم
جواب داد
_اتفاقا از اون مرداییم که کسی نزدیک ناموسم بشه گردنش و می شکنم.
دلم میخواست بگم برای همین زنت رو تک و تنها توی یه شهر غریب ول کردی؟
به جاش گفتم
_من که ناموست نیستم.
خنده ی محوی کرد و گفت
_اما حسم این و نمیگه


????

1401/04/16 20:35

????

#خان_زاده
#پارت31


* * * *
میز صبحانه رو چیده بودم که خواب آلود اومد بیرون و با دیدن من توی آشپزخونه گفت
_زود بیدار شدی خانوم کوچولو.
خندیدم و گفتم
_همچینم زود نیست من همیشه شش صبح بیدارم.
ابرو بالا انداخت و خیره به میز صبحانه سوتی زد و گفت
_تو رو باید گرفت.
توی دلم گفتم :گرفتی... خبر نداری.
رفت دستشویی تا دست و صورتش و بشوره.
توی این فاصله مانتوم و تنم کردم.
بیرون که اومد با دیدن شال و کلاه کردنم اخمی کرد و گفت
_کجا به سلامتی؟
کیفم و برداشتم و گفتم
_با اجازتون از دیشب بدون اینکه به کسی خبر بدم اینجام باید برم.
روی صندلی نشست و با کشیدن دستش منو روی پاش نشوند و گفت
_خودم می رسونمت.

هول شده از روی پاش بلند شدم و گفتم
_نه نه من خودم میرم تاکسی می‌گیرم
با شک گفتی
_چرا؟ می ترسی آدرس خونتون و یاد بگیرم و مثل پسرای آویزون صبح و شب کشیک بکشم؟
سری به علامت منفی تکون دادم و تند گفتم
_نه ولی این طوری راحت ترم. لطفا.
سری تکون داد و گفت
_اوکی پس شمارت و بذار.
رنگ از رخم پرید. فکر اینجاشو نکرده بودم.
من فقط یه خط داشتم که اونم خودش بهم داده بود.
????

1401/04/17 07:35

????

#خان_زاده
#پارت32


به تته پته افتادم
_شمارم؟شما شمارتون و بدین من بهتون زنگ میزنم.
از جاش بلند شد و در حالی که نگاه مشکوکش روم بود گفت
_می‌خوای باز فرار کنی؟
_نه...
_پس شمارت و بده.
خدایا عجب غلطی کردم. از دست تو سحر تو که فکر همه جاش و کردی این یک قلمم به ذهنت می رسید دیگه.
با صدای زنگ در چشمام برق زد.نگاهش رو ازم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
هر کی بود فرشته ی نجاتم بود.
در و که باز کرد صدای سر صدای چند تا دختر و پسر بلند شد.
سرکی کشیدم و با دیدن دختری که آویزون به گردنش شده مات موندم.
به راحتی با دو دختر دیگه ای که اومدن تو دست داد و گونه ش و به گونشون چسبوند.
سه تا پسر هم بودن. سری شالم رو مرتب کردم.
لبم و گاز گرفتم تا خودم و کنترل کنم.
لابد اونی که دستاش و دور گردنش حلقه کرده بود دوست دخترش بود.
من چی بودم؟ زنش؟ دوست دخترش؟هم خوابش؟
از آشپزخونه بیرون رفتم.
دو تا پسری که داشتن حرف می زدن با دیدنم ساکت شدن و یکیشون گفت
_انگار بد موقع مزاحم شدیم.
با این حرفش توجه همه بهم جلب شد. نگاه اون دختره متعجب روی من بود.
کیفم و روی شونه م انداختم و گفتم
_نه من دیگه داشتم میرفتم.
یکی از دخترا نگاه معنا داری به اون دختری که لحظه ای پیش از گردن خان آویزون بود انداخت و گفت
_معرفی نمیکنی اهورا خان.
دلم نمیخواست به عنوان یه دختر هرزه معرفی بشم برای همین سریع خودم جواب دادم
_از اقوامشونم...
انگار خیال دختره راحت شد.
معذب گوشه ی شالم رو درست کردم و گفتم
_با اجازه من دیرم شده باید برم.
از کنار همشون عبور کردم،دستم که روی دستگیره نشست گرمای دستی رو روی دستم حس کردم.
معنادار بهم نگاه کرد و گفت
_تا پایین همراهیت میکنم.
تیز دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم
_لازم نیست به مهموناتون برسین.
حتی یه لحظه هم مکث نکردم و بیرون رفتم.
نگاهی به آسانسور انداختم و بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و در حالی که تند تند پله ها رو طی می کردم اشکم هم سرازیر شد.

????

1401/04/17 07:36

????

#خان_زاده
#پارت33
* * * *
با سرزنش گفت
_آخه دختره ی خر گریه کردنت چیه؟
دستمال خیس رو روی میز انداختم و گفتم
_دردم اینه زن آدمی شدم که به راحتی یه دختر و راه میده به خلوتش.با هزار نفر دیگه هم بوده لابد. من نمی تونم سحر من به آقاجون میگم طلاق بگیریم.
خندید و گفت
_طلاق؟ اونم تو روستای ما... یادت نیست مگه؟سیاه بخت ترین دخترا هم طلاق نگرفتن تو که زن خان زاده شدی.الم شنگه راه بندازی فوق فوقش چهار تا ریش سفید جمع بشن دور هم و آشتی تون میدن.
نالیدم
_پس میگی چی کار کنم؟
_هیچی همین راه و پیش برو تا اون و عاشق خودت کنی.
پوزخند زدم
_با خوابیدن تو تخت خوابش؟ اگه امروز بودی و دخترای دورش و میدید این حرف و نمی زدی من کجا و اونا کجا....
_فعلا که ازت خوشش اومده
سکوت کردم.ادامه داد
_یه راه دیگه هم هست اینکه بهش حقیقت و بگی.
_اون از آدمای روستا بدش میاد. اگه بفهمه من زنشم دیگه تو صورتمم نگاه نمی کنه.
پوفی کرد و گفت
_من که دیگه مخم قد نمیده.برات سیم کارت جدید هم آوردم. میخوای از تلگرام براش پیام بفرست؟
صورتم جمع شد و گفتم
_من بلد نیستم.
دستش و دراز کرد و گفت
_بده یادت بدم.
سه ساعت طول کشید تا بهم یاد بده چه طوری تایپ کنم و چه طوری پیام بدم.
عکس پروفایلش رو باز کردم. سحر گفت
_خداییش قیافه و هیکلش معرکه ست. حق داره انقدر مغرور باشه.
لبخند محوی زدم که گفت
_خوب پیام بده دیگه.
مردد گفتم
_چی بگم؟
_بعد سه ساعت تازه می پرسی چی بگم؟بنویس سلام آنلاینم هست. بدو دیگه.
سری تکون دادم و با کلی معطلی سلامی تایپ کردم و فرستادم

???

1401/04/17 07:36

????

#خان_زاده
#پارت34

پیامم رو خوند اما به جای جواب دادن زنگ زد.
گوشی از دستم افتاد و هول کرده گفتم
_تو جواب بده.
گوشی داد دستم و گفت
_مسخره بازی در نیار بگیر جواب بده.
گوشی و از دستش گرفتم و آب دهنم و قورت دادم
تماس و که وصل کردم بدون شک و تردید گفت
_باز غیبت زد آیدا؟
با صدای آرومی گفتم
_از کجا فهمیدین منم؟
_حس کردم. کجایی؟
نمیدونم چرا گفتم
_با دوستم بیرونم.
صداش جدی شد
_این وقت شب؟
تازه نگاهم به ساعت افتاد و فهمیدم سوتی دادم ساعت 11 شب بود.
برای جمع کردن بحث گفتم
_خودتون کجایین
_اگه آدرس اون قبرستون و بدی تا ده دقیقه ی دیگه پیشتم.
هول شده گفتم
_نه نه نه... یعنی نیا... بابامم هست.
_آها بابای خوش غیرتت
سکوت کردم که گفت
_اوکی... شمارت همینه؟
_آره همینه خواستم همین و بگم که باز نگین فرار کرد. کاری ندارین؟
با همون صدای جدی و مردونش گفت
_دارم
_چی کار؟
با مکث گفت
_اونی که امروز دیدی دوست دخترم نیس.
دلخور گفتم
_به من ربطی داره؟
طلبکار گفت
_ربط نداره؟
سکوت کردم. نفسش و فوت کرد و گفت
_من خیلی بهت فکر میکنم آیدا.از دخترای کم سن خوشم نمیاد اما تو رو انگار میشناسمت.برام جذابی... دلم میخواد همش پیشم باشی.

???

1401/04/17 07:36

?????

#خان_زاده
#پارت35

سکوت کردم..
صدای آهنگ میومد و سر و صدای دختر پسر ها.
سکوتم رو که دید گفت
_نمیخوای چیزی بگی؟
گفتم
_چی بگم؟ انگاری سرتون شلوغه... مزاحم نمیشم.
بی مکث گفت
_می‌خوای بیام پیشت؟برام مهم نیست همشون و بیخیال میشم. بی اختیار گفتم
_بیا.
سحر ناباور نگام کرد.
صدای مردونش توی گوشم پیچید
_آدرس بفرست.
تازه فهمیدم چه گندی زدم. دیگه نمیشد جمعش کنم برای همین گفتم باشه و قطع کردم.
سحر با تاسف گفت
_حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ آخه چرا فکرت به هیچی نمی رسه؟ می خوای آدرس اینجا رو بدی؟
آروم گفتم
_خوب چیکار کنم؟ اون شوهرمه منم دلم مثل هر زن دیگه ای میخواد شبا پیش من باشه نه بین دوستا و رفیقاش
_خوب حالا میخوای چی کار کنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_آدرس پارک همین جا رو براش می فرستم خوبه؟
بلند شد و گفت
_پس زود باش حاضر شو.
* * * *
ماشینش و که دیدم دستی براش تکون دادم.
کنار پام ترمز زد. به سحر اشاره زدم و دوتامون سوار شدیم.
سلام کردیم که به جای جواب سلام دادن گفت
_تو که گفتی با باباتی.دو تا دختر تنها توی این پارک خلوت خطرناک نیس؟
سحر جواب داد
_اهورا خان ما که نمی تونستیم با بابای آیدا سوار ماشین شما بشیم خوب صد در صد ایشون و دست به سر کردیم.
انگار راضی شد که سری تکون داد.
نگاهی به صورتم انداخت و پرسید
_خوبی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_مرسی شما خوبین؟
جوابش فقط یه نگاه طولانی و عمیق به صورتم بود.
سحر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت
_بی زحمت من و دو تا کوچه بالاتر پیاده کنید.

????

1401/04/17 07:36

????

#خان_زاده
#پارت36

سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت.
سحر که پیاده شد،گفتم
_من زیاد وقت ندارم...
لبخند محوی زد و گفت
_چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟ نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟
ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم
_آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟
با نگاه معناداری خودش رو پیش کشید و پچ زد
_همونی که هستم و میگی.میگی عشقمه.
خندیدم و گفتم
_فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتونم جلوی بابام وایسم و چنین حرفی بزنم.
دستش و روی گونه م گذاشت و گفت
_ولی من فکر میکنم انقدر عاشقم میشی که این کار و بکنی.
توی دلم گفتم
کجای کاری من همین الانم بدجور عاشقت شدم.
لبخند محوی زدم و گفتم
_از مهمونی کشیدم تون بیرون.
در حالی که با پشت دست گونه م رو نوازش میکرد گفت
_می ارزید.
سکوت کردم.خودش رو به سمتم کشید و گفت
_باورم نمیشه تو ماشین دارم با یه دختر بچه لاس میزنم.
_اما من بچه نیستم شما زیادی بزرگین.
_هممممم زیادی بزرگم
زیر نگاه سنگینش معذب شدم و گفتم
_من امشب خونه ی سحر میمونم بی زحمت بپیچین تو همین کوچه تا...
هنوز حرفم تموم نشده بود ماشین از جاش کنده شد.
متعجب گفتم
_کجا میرید؟
_حالا که به بابات گفتی خونه ی سحر دوستتی پس سحر هم بگو با منی.
با چشمای گرد شده گفتم
_نمیشه من نمیام خونه ی شما.
چشمکی زد و گفت
_کی خواست تو رو ببره خونه؟
_پس کجا میریم؟
با شیطنت گفت
_یه جای خوب... محکم بشین.


???

1401/04/17 07:37

???
#خان_زاده
#پارت37
با دیدن منظره ی روبه روم چشمام برق زد.یه رستوران بالای کوه بود که تخت های سنتیش منو یاد روستای خودمون می‌نداخت.
بعضی از تخت هاش روکش پلاستیکی داشت و زیرش آتیش روشن بود تا داخل و گرم کنه.
با دیدن تاب دو نفره خوشحال به سمتش رفتم و روش نشستم.
خان پشت سرم اومد و گفت
_آوردمت پارک خانوم کوچولو؟
برگشتم و مظلوم گفتم
_تابم میدید؟
لبخند محوی زد و پشتم ایستاد و تابم داد.
_واقعا انگار دخترم و آوردم پارک. اومدیم اینجا شام بخوریم... شهر بازی که نیست. یخ نمیزنی تو؟
_مگه سرده هوا؟شما هم جا میشید ها...بیاید بشینین خیلی حس خوبیه.
محکم تر تابم داد و گفت
_از سن من گذشته.
_یه جوری راجع سن تون صحبت میکنین انگار چهل سال تونه.
_تو هم یه جوری منو شما شما مخاطب میکنی انگاری شصت سالمه.
خندیدم و گفتم
_باید به آدما احترام گذاشت.
تاب و نگه داشت. صورتش و پایین آورد و پچ زد
_اما با دوست پسرت باید راحت باشی عشق کوچولوی من.
گر گرفتم و سریع از روی تاب پریدم پایین.
صدای خندیدنش توی گوشم پیچید.
پلاستیک آخرین تخت رو کنار زد و گفت
_بپر تو.
با صورتی قرمز شده کفش هام و بیرون کشیدم و وارد شدم.
خودشم پشت من کفش هاش و در آورد. پلاستیک هارو کیپ کرد و گفت
_یخ زدیم اون بیرون. موندم تو چه جوری تو این هوا تاب بازی میکنی

????

1401/04/17 07:37

???
#خان_زاده
#پارت38

ابرو بالا انداختم
_من واقعا احساس سرما نمیکنم چون عادت دارم.
خودش رو نزدیکم کشید.. دستش و به سمتم گرفت و گفت
_پس منم گرمم کن.
دستش و توی دستم گرفتم و به سمت لبم بردم و آروم ها کردم.
در حالی که نگاه از صورتم برنمی‌داشت گفت
_چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟
بدون این‌که به چشماش نگاه کنم گفتم
_آخه یه جوری نگام میکنین.
معنادار پرسید
_چه جوری؟
_نمیدونم... یه جوری دیگه. من عادت به این نگاه ها ندارم.
_خوبه... چون فکر اینکه قبل من برای یکی دیگه سرخ و سفید شده باشی دیوونه کننده ست.
با کشیدن دستم دیگه اجازه نداد دستش و ها کنم.
در کمال تعجب سرش و روی پام گذاشت و با لذت چشماش و بست.
گفت
_با این سن نیم وجبیت اما مثل مامانا به آدم آرامش میدی.
دستم و لای موهای پرپشتش فرو بردم و گفتم
_با اینکه هر بار میخوام ازتون دوری کنم اما باز خودم و کنار شما میبینم.
چشماش و باز کرد و گفت
_دوری چرا؟
من من کردم
_درست نیست. ما خیلی با هم فرق داریم. شما...
نذاشت حرفم و بزنم
_ازت بزرگترم؟
_بحث این نیست.روابط تون..
_در اون مورد تفاوتی نداریم. بذار بهت یادآوری کنم داری برای دوست پسرت دلبری میکنی اینکه من اولینشم دلیل نمیشه فرقی با بقیه ی دخترهایی که باهام خوابیدن داشته باشی.


???

1401/04/17 07:37

????


#خان_زاده
#پارت39


با این حرفش روح از تنم بیرون رفت و لبم باز شد که بگم من زنتم اما نتونستم.
به جاش خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و گفت
_من اون روابطی که تو فکر میکنی و با دخترا ندارم آیدا...اینکه باهاشون دوستم دلیل نمیشه همه شون و به تختم راه داده باشم،دوست ندارم مدام با شک بهم نگاه کنی. من آدم خیانت کردن نیستم. تا وقتی باهاتم سمت دختر دیگه ای نمیرم پس بهم اعتماد کن.
جوابی بهش ندادم.هنوز دلخور بودم...
سرش و از روی پام برداشت و روبه روی صورتم مکث کرد و پچ زد
_من میخوامت عزیز دلم.. بیشتر از اونی که فکرش و بکنی خانومم... خانوم کوچولوم...
لبخند زدم که بی قرار لب هاش روی لب هام نشست.
* * * * *

ماشین و جلوی خونه ی سحر پارک کرد و گفت
_باید میومدی خونه ی من...
خواب آلود گفتم
_یه وقت دیگه.
دماغم و کشید
_خوابت گرفته کوچولو..
_عادت ندارم تا دیر وقت بیدار بمونم. نمیدونم تا بالا دووم میارم یا توی پله ها خوابم میبره.
موهام و از صورتم کنار زد
_می‌خوای بغلت کنم؟
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_شب بخیر.
پیاده که شدم از فرط خواب جلوی پامم نمیدیدم.
به سختی زنگ خونه ی سحر رو زدم که با تاخیر در باز شد.
دستی برای اهورا تکون دادم که پیاده شد و با قدم های بلند به سمتم اومد و سخت در آغوشم کشید و گفت
_هنوز سر حرفم هستم... ببرمت خونم؟تو بغل من بخواب هوم؟تا صبح نگات کنم.تنت و بو کنم... لعنتی چی کار کردی که دلم نمیاد ولت کنم؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_منو ببر خونت... هیچ وقتم برنگردون.من مال توعم منم میخوام پیشت باشم... همیشه ی همیشه

????

1401/04/17 07:37

????

#خان_زاده
#پارت40

کش و قوسی به تنم دادم و چشمام و باز کردم.
نگاهم به صورت غرق در خواب اهورا افتاد و برق زده بلند شدم. از تکونی که خوردم چشماش و باز کرد و خواب آلود پرسید
_چی شده؟
_من اینجا چی کار میکنم؟
با صدایی غرق خواب جواب داد
_تو ماشین خوابت برد منم بغلت کردم آوردمت اینجا... ساعت چنده؟ بخواب منم بد خواب نکن.
_ساعت نزدیک نه نمیخواین بلند بشین؟
دستم و گرفت و کشید و بین دستاش حبسم کرد گفت
_پاستوریزه نباش بخواب بابا
_جدی جدی شما تا لنگ ظهر میخوابین؟
جوابم و نداد و فهمیدم خوابش برده.
چشمام گرد شد و خواستم از زیر دستش بیام بیرون که حلقه ی دستش سفت شد.
هیچ وقت تا این موقع نخوابیده بودم.
به صورتش نگاه کردم و لبخندی به چشمای غرق در خوابش انداختم.
کا‌ش می تونستم بهش بگم زنشم! تا منو به چشم یه دختر هر جایی نبینه.. تا لقب دوست دختر نداشته باشه زن باشم.
دستم و به سمت موهاش بردم و نوازشش کردم... چه قدر همه چی تموم بود.. چه قدر خوب بود...
روی گونه ش کشیدم و از اون جا انگشتم و روی لبش ثابت کردم
چشماش باز شد و انگشتم و بین دو لبش گرفت و گفت
_شیطونی نکن که شیطون بره تو جلدم بد حساب تو میرسم.
ریز خندیدم و گفتم
_آخه چرا انقدر میخوابین؟
روی تنم خم شد و گفت
_فعلا که بیدارمون کردی.
_مگه چند نفریم.
با شیطنت سر جلو آورد و گفت
_منو یه سالاری که از دیشب بیداره.

????

1401/04/17 07:38

????

#خان_زاده
#پارت41

چشمام گرد شد و خواستم بلند بشم که اجازه ندادی سرش رو نزدیک آورد که همزمان صدای موبایلش بلند شد.
نگاهم معنادار به سمت گوشیش رفت و زودتر از اون من خم شدم و موبایلش رو برداشتم و با دیدن صفحه با تعجبی ساختگی گفتم
_آیلین کیه؟
جا خورد... این هم یکی دیگه از نقشه های من در آوردی سحر بود.. تند گوشی و از دستم کشید و گفت
_یکی از بچه های دانشگاه.
با شک گفتم
_خب چرا جواب نمی‌دید؟
تماس و قطع کرد و گفت
_مهم نیست.
مهم نبود. زنش براش مهم نبود... لبخند مصنوعی زدم و بلند شدم.. دیگه حس شیطنت کردن هم نداشت. در هر حالی زنش براش مایه ی عذاب بود.
بلند شدم و مانتویی که نمیدونم کی از تنم در آورده بودم تنم کردم و گفتم
_من باید برم.
انقدر فکرش مشغول ‌شده بود که برعکس همیشه سر تکون داد و گفت
_باشه.
کیفم رو برداشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم.
تمام هفت طبقه رو با پله پایین اومدم.
جلوی در خونه چشمم به ماشین سحر افتاد.
به سمتش رفتم و سوارش شدم. گفتم
_چرا زنگ زدی؟
خندید و گفت
_محض ضد حال زنی... ببینم تو...
حرفش با صدای گوشیم قطع شد. ترسیده گوشی و تو دامنم انداخت و گفت
_داره به آیلین زنگ میزنه.
???

1401/04/17 10:59

????
#خان_زاده
#پارت42

چشم گرد کردم و گفتم
_الان توقع داری من جواب بدم؟صدام و دیگه واضح میشناسه.
_پس من جواب بدم؟
سر تکون دادم و گفتم
_گندی که خودت بالا آوردی خودتم جمعش کن صدات و مظلوم کن جواب بده در حد دو کلمه.
با تته پته گفت
_چی بگم آخه بفرما قطع شد.
سری با تاسف تکون دادم. استارت زد و گفت
_بیخیال حالا. مهم اینه که کشوندمت پایین بریم یه صبحانه ی مشتی بزنیم به بدن.
با خنده سر تکون دادم که ماشین از جاش کنده شد.
* * * * *
داشتم برای خودم انار دون میکردم که صدای در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم شب بود...
با فکر اینکه یکی از همسایه هاست بلند شدم و دستام و شستم به سمت در رفتم و بدون نگاه کردن از چشمی بازش کردم.
با دیدن اهورا که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد نفس توی سینم گره خورد.
قبل از اینکه رو برگردونه دویدم سمت اتاق اما از شانس گندم قبل از اینکه پام به اتاق برسه اومد تو و گفت
_فرار نکن... میخوام برم.
میخ کوب شدم... خدایا کاش در و باز نمی‌کردم... حتی نمی تونستم برگردم.
درو که پشت سرم بست تکونی خوردم.
صدای خشک و جدیش اومد
_بشین حرف دارم باهات.
نتونستم تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به زمین. باز گفت
_می ترسی ازم؟ بیا بشین یه دقیقه.نترس دور من انقدر پره که نخوام به زور دست بهت بزنم.
آره خوب... دورت پره از آیدا و آیدا ها و آیلین به چشمت نمیاد.
نفس عمیقی کشیدم و طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم.



????

1401/04/17 10:59

????

#خان_زاده
#پارت43

با دیدنم خشکش زد و مات و مبهوت نگاهم کرد.
طوری نگاه می‌کرد انگار جن دیده... حقم داشت.لب هاش تکون خورد...بارها و بارها اما نتونست یک کلمه حرفم بزنه.
خودم شجاعت به خرج دادم و گفتم
_نمی‌خوای چیزی بگی؟
با شنیدن صدام انگار فهمید بیداره... کم کم فکش قفل کرد و صورتش از خشم کبود شد. از جاش باند شد و میز جلوش و انداخت زمین.
صدای شکستن شیشه باعث شد جیغ خفه ای بکشم و یک قدم برم عقب.
جلو اومد و با خشم غرید
_اون تو رو فرستاد پی من آره؟مسخره بازی دخترا که امتحانش کنیم و اینا... منم مثل احمقا خر یه بچه شدم و فکر کردم خدا تو رو فرستاده واسه من.
تعجب کردم. یعنی یک درصد شک نمی‌کرد شاید من خود آیلین باشم؟
هر لحظه به خشمش اضافه می شد. پرید سمت اتاقا و عربده زد
_کجاست اون زنیکه ی دهاتی که نرسیده از راه آدم شده واسه من؟
اشکم در اومد و غرورم هزار تیکه شد.
_می‌خواستی از راه نرسیده منو امتحان کنی؟ فهمیدی حالا چه جور آدمیم من؟خندیدی به ریشم... کجاست اون زنیکه؟

لب هام می لرزید. روبه روم ایستاد. تخت سینم زد و کوبیدم به دیوار. از عصبانیت رو به انفجار بود
_تمام مدت داشتی بازی می کردی و به ریش من می خندیدی آره؟هه... منو بگو فکر کردم فرق داری با بقیه ی دخترا...
حتی نمی تونستم حرف بزنم.واقعا چه فکری کرده بود با خودش؟

پوزخندی زد و گفت
_به اون زنیکه گفتی چی کار کردم باهات؟ از خلوت مونم گفتی؟ گفتی چه جوری حال دادم بهت؟ هوم؟ تعریف کردی همشو؟چه گفتی؟ گفتی بودن با من چه حسی داره؟

اشک از چشمام سر می خورد پایین.پوزخند زد و عقب رفت. جلوی پام تف انداخت و گفت
_طلاقش میدم اونو... تو رو هم یه بار دیگه سر راهم ببینم بلایی سرت میارم که مرغای آسمون گریه کنن به حالت...کاریت ندارم الان چون حال دادی بهم. اندازه ی دو شب هرزه ی خوبی بودی واسم خوب ارضا کردی. اما فقط در همین حدی


???

1401/04/17 10:59