The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت502

با شونه های افتاده دستمو روی زنگ گذاشتم.

_همراز الانم برگرد همون جایی که بودی.

صدای نازان بود ، اما واقعا حس و حالی برام نمونده بود :

__نازلی در رو باز کن .

_یک بار گفتم باز نمیکنم.

کلافه چشم هامو بستم و دستی به موهام کشیدم .

واقعاً خسته بودم و انگار انرژی زیادی از دست داده بودم.

حوصله ی کلکل نداشتم برای همین شونه ای بالا انداختم .

با صدای بلنو گفتم :

_جهنم .

صدای نازان رو شنیدم :

_چقدر تو بی تربیتی .

مشغول گشتن داخل کیفم شدم .

_من بی تربیتم یا تو که سه ساعت منو اینجا علاف کردی .

تونستم کلیدی که صبح برداشته بودم رو از بین اون همه وسایلی که داخل کیفم بود پیدا کنم .

با افتخار لبخندی زدم .

در و باز کردم .

1402/06/01 23:13

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت505

_عشق که دلیل نمی خواد .

سرمو پایین انداختم.

_من عاشقم اون که نیست:

قیافه‌ش و برام کج کرد :

_همینه که عاشقت نمیشه از بس بی اعصابی .

اخم کرد :

_کی گفته من بی اعصابم ؟

دستی به ابروهام کشید :

_همین ابروهات .

میدونستم هر چیزی بگم نازان یه جوابی بهم‌میده برای همین دیگه در رابطه با این موضوع حرفی نزدم.

به اتاقم اشاره کردم :

_اجازه میدی برم داخل اتاق ، خسته‌م ،خوابم میاد .

شونه ای بالا انداخت :

_من چیکار به تو دارم ، خب برو .

چشم هامو تو کاسه چرخوندم‌:

_جلوی در اتاق ایستادی .

دستی به پیشونیش گشید و کنار رفت :

_اثراته خستگیه .

در اتاق رو باز کردم و وارد شدم‌که نازان هم پشت سرم اومد :

1402/06/01 23:13

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت614


سرمو پایین انداختم و مشغول خورد شدن نونی که جلوم بود شدم که با صدای بابا سرمو بالا آوردم‌:

_برو و زود برگرد .

با خوشحالی جیغی کشیدم .
از روی صندلی بلند شدم و سمت بابا رفتم ، دست هامو دور گردنش حلقه کردم و چند بار پشت سر هم گونه‌ش رو بوسیدم .
بابا هم عکس العملی به این رفتار من لبخند بود .

مامان مداخله کرد :

_بسه دیگه دختر .

با این حرف مامان سرمو تکون دادم :

_چشم .

از بابا فاصله گرفتم و گفتم :

_خب من برم آماده بشم .

مامان نگاهی به ساعت انداخت و متعجب زمزمه کرد :

_الان ؟

لبخند دندون نمایی زدم :

_آره دیگه تا من آماده بشم طول می کشه.

قبل از اینکه بخوام برم نازان گفت :

_حالا که تو حرف‌تو زدی منم می خوام یه چیزی بهت بگم .

1402/06/31 12:19