سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت48
#جلد_دو #
_من کی دروغ گفتم! بپرس چیزی که میخوایو

_ وقتی رفته بودیم کیش کیمیا اونجا بود درست توی هتلی که ما بودیم وقتی دیدمش مثل دیوونه ها شدم با خودم فکر کردم حتما توبه کیمیا گفتی که اونام بیان اونجا .
اون اتفاق که افتاد اگه حواسم پرت شد از مونس به خاطر این بود که اون زن عصبیم کرده بود هر جایی می رفتیم اونم بود رفتیم دیدن ماهی ها اونجا بود رفتیم برای خرید اونجا بود.
انگار ازتعجب زبونش بند اومده بود روی تخت نشست و گفت
_واقعا داری میگی؟
اون اونجا بود!
شوکه پرسیدم
یعنی تو نمیدونستی؟
عصبی بود
_معلومه که نمیدونستم دیوونه چرا اینا رو اونجا به من نگفتی که برم سراغش و ببینم چه خبره! من بهش نگفته بودم میرم اونجا من از اون روز از خونه پدریم انداختمش بیرون حتی باهاش حرف نزدم از کجا با خبر شد که ما داریم میریم کیش نمی دونم؟
خوشحال خودم رو توی بغلش جا کردم
_ همین که تو نمیدونستی کافیه مهم نیست از کجا میفهمه مهم نیست که هر جا برم بیاد مهم اینه که تو اونو نمیبینی ایت برای من کافیه.

دستاشو دور تنم حلقه کرد
_ واقعا خنگی خنگ دوست داشتنیه منی.

لبام و جمع کردم
من خنگ نیستم کی گفته که من خنگم؟
آروم خندید وپ
_ شر اون کیمیارو هم از سر زندگیمون کم می کنم دیگه بهش فکر نکن ....
از استرس حتی نتونستم پلک روی هم بذارم به فردا و اتفاقاتی که قرار بود توی زندگیمون بیفته فکر میکردم قرار بود پیش دکتر بریم و باهاش مفصل و کامل حرف بزنیم و شرایط و بپرسیم اهورا کاملا مخالف بود اما برای اینکه من خیالم راحت بشه و به آرامش برسم قبول کرده بود این کارو بکنه و این ارزشش برای من خیلی خیلی زیاد بود صبح که از خواب بیدار شد با منی که چشمام باز بود به سقف خیره بودم روبرو شد روی تنم خیمه زد و گفت
_ خانم کوچولو کی بیدار شده؟
بالب و لوچه ی آویزون گفتم
اصلا نتونستم بخوابم تا صبح..
ابروهاشو بالا داد
_ چرا نتونستی به اندازه کافی خستت نکرده بودم؟
دیوونه نثارش کردم
نه خیر فکرم درگیر امروز بود استرس داشتم
از روی تخت بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد

1401/04/22 23:18

????

#خان_زاده
#پارت 53

با خوشحالی گونشو بوسیدم و گفتم خوب فردا بریم پ یش دکتر با صدای آرومی
خندید و گفت
_ خیلی عجله داریا
سرمو زیر گردنش پنهان کردم و گفتم می دون ی اهورا منم دلگی ر میشم منم دلم
میگیره از اینکه نمیتونم برات بچه بیارم دلم می خواست این بچه توی وجود خود من
رشد می کرد بزرگ میشد جلوی چشمای تو دخترم اما توانایشو ندارم دلم میگ یره چرا
نمیتونم اینکارو بکنم اما ای ن بچه رو دوست دارم چون مال توئه چون مال منه از وجود
هر دوی ماست ذوق دارم برای اومدنش از همی ن االن دلم میخواد زودتر بیاد و
ببینمش.
اهورا منو بیشتر و بیشتر به خودش فشار داد و گفت
_ همه چیز درست می شه بهت قول میدم تو فکر وخیال نکن ..
وقتی دوباره به دیدن دکتر رفتیم و خبر موافقت اهورا دادیم دکتر خیلی خوشحال شد و
گفت
چند تا آزمایش باید انجام بدیم با دکتر برم از خانم هایی که این کار رو انجام میدن
و ببینم و خودم انتخاب کنم که کدوم زن بچه رو به دنیا بیاره...اما همون اول کار گفت اهورا جز آزمایش دادن و چند باری بیمارستان رفتن هیچ کار
دیگه ای نمی کنه خانم دکتر خیالش راحت کرد که قرار نی ست ه یچ کاری انجام بده
تمام کارها را خودشون انجام می دادند و بعض ی از کارها رو من...
انقدر این روزا سر گرمه رحم اجاره ا ی بودیم که دیگه واقعا وقتی برای هیچ چیزی
نداشتیم
????

1401/04/23 11:25

????
#خان_زاده
#پارت 60

_آره عزیز دلم مثل همونا قراره ی ه نی نی کوچولو بیاد خونمون نمیدونیم دختره یا پسر
فرقی ام نمیکنه برامون هر کدوم که باشه ما دوستش داریم مگه نه؟
با خنده صورت باباش رو بوسید و گفت
_اره بابایی خیلی به دوستم همی شه حسودیم م ی شد به بقیه ....
میدونستم اهورا دراره با این حرفا کاری میکنه تا بتونه منو از حرف های مادرش دور
کنه ازش ممنونم که این روزا منو درک می کرد.
بالخره روزی که منتظرش بودی م رسیده بود.
درست روزی که قرار بود برای انجام دادن اون کاربه کلینیک بریم من منتظر اهورا
بودم که بیاد دنبالم صدا ی زنگ گوشیم باعث شد دنبالش توی کیفم بگردم با دیدن
شماره ناشناس تماس ووصل کردم که صدای آشنای زنی توی گوشم پیچ ید
_فکر می کنی اگه بری دنبال بچه دار شدن و ای ن چیزا موفق میش ی؟ حتی فکر کردن
بهش خنده داره باورم نمیشه اینقدر ساده باش ی!
این از کجا فهمیده بود که ما دنبال این کارهاییم دیگه داشتم کم کم از این زنه
ترسیدم از خصوصی ترین مسائل زندگی ما با خبر بود و نمی دونستم این اطالعات
کی بهش میده عصبی گفتم
از جون زندگیه ماچی میخوای؟
دردت چیه چرا ما رو ول نمیکنی؟با همون صدای پر ناز عشوه اش اروم خندید و گفت
_من حقمو می خوام که سالها پیش باید به دستش می آوردم اما مشکالتی که به
وجود آمد باعث شد ازش دور بشم اما االن دیگه ازش نمیگذرم هرچقدر بخوا ی بر ی
سراغ دوا و درمونه خودت وبخوا ی بچه براش بیاری هیچ فرقی برای من نمیکنه چون
موفق نمیشی از هر راه ی بری از همونجا سد راحت میشم هر اجر ی که روی هم بذاری
زلزله م ی شم و ساخته هات آوار می کنم پس با من در نیفت اگه خودتو دخترت برات
مهمین پاتو از زندگی اهورا ی بکش کنار من همیشه انقدر آروم نیستم..
دقیقا یه مثلی هست که میگن با دم شیر بازی نکن من همون شیرم و تو داری با تو
من بازی می کنی این کارو نکن که به هیچ جایی نمی رسی آخرش اهورا مال من
میشه....
من و مات پشت خط گذاشت تماس قطع کرد.
دروغ چرا ترسیده بودم از این آدم که از ریز به ریز زندگی من با خبر بود ترسیده
بودم از که این اطالعات رد از کجا می آورد.
با اومدن راحیل سعی کردم خودمو جمع و جور کنم اما نمیدونم چطور ی رفتار کردم و
چی تو صورتم بود که دستمو تو دستش گرفت و نگران پرسید
_ خوبی آیلین؟ چرا رنگت پریده دستات یخ بستن دختر خوب تو که خوشحال بودی از
این کار االن چی شده که حال و روزت اینه ؟
نمیتونستم این حرفا رو توی دلم نگه دارم باید به یکی می گفتم تا شاید بتونه کمکم
کنه دستشو کشیدم روی مبل نشستم و گفتم

????

1401/04/23 13:31

????

#خان_زاده
#پارت61

راحیل این زن دست از سر من و زندگیم برنم یداره میدون ی الان زنگ زده بود میدونی
بهم چی گفت؟
منتظر بهم نگاه میکرد
که ادامه دادم
گفت هرچقدر بر ی سراغ دوا درمون و راهی برا ی اینکه بچه دار بشی سد راهت می شم
و نمیزارم
گفت آهورا مال منه ...
راحیل میترسم ازش این چیزا رو از کجا فهمیده این همه اطالعاتی که هیچکس ازش
خبر نداره و کی بهش میرسونه؟
راحیل که مثل من شوکه شده بود کمی بهم خیره موند و گفت
_شوکه شدم واقعا نمیدونم چی بگم این زن ای ن چیزا را از کجا فهمیده با تک زنگی
که به گوشیم زده شد از جا بلند شدم روبه راحیل گفتم
تو رو خدا حواست خیلی به مونس باشه من از این زنیکه خیلی میترسم من باید برم
بعدا با هم حرف می زنیم ...
راحیل مثل من از جاش بلند شد روبروم ایستاد و گفت
_ عزیز دلم نگران نباش اینطوری اهورارو هم نگران می کنی سعی کن حالت خوب
باشه دارین برای بزرگترین اتفاق زندگیتون می رین و این زن هیچ غلطی نمیتونم
بکنه...از این همه مهربونی ته دلم قرص شد که من تنها نیستم و محکم بغلش کردم سریع
از خونه ب یرون رفتم تو ی ماشین منتظرم نشسته بود کنارش نشستم با خوشرویی به
به من سالم کرد و گفت
_ به به خانم خوشگله قراره یه بچه دیگه بیاره...
این کار از من بعیده ها ولی خانم خوشگله یادت نره فقط بخاطر تو این چی زا را
قبول کردم.
با تمام بی حالی خودم وبه سمتش کشیدم گونشو بوسیدم و گفتم میدونم عزیزم
همه چیو میدونم هیچ وقت یادم نمیره حاال باید بریم دیرمون شده.
ماشین و که روشن کردن تمام مسیر داشت حرف میزد از کاراش می گفت از اتفاقاتی
که افتاده اما من حتی یک کلمه از حرف هاشو نمیفهمیدم تمام هوش و حواس من
پیش اونن زن بود نمی دونستم باید االن به اهورا بگم یا نه!
فک کنم بهتر بود حداقل االن بهش نگم تا ای ن کارو انجام بدیم بعد....
امروز به سختی هرچه تمام باالخره تموم شد و دکتر به ما امید داد که حتماً و حتماً
کاری که انجام دادیم موفقیت آمیزه.
وقتی به خونه برگشتیم هنوزم از فکر و خیال حرفای کیمیا بیرون نیومده بودم برام
حرفاش قابل هضم نبود اون چطور میتونه اینقدر راحت بفهمه توی خونه من تو ی سر
من چی میگذره؟
برام عجی ب و ترسناک بود اهورا هر چقدر تالش کرد تا از من حرف بکشه و بفهمه
چی شده یا چی ذهنمو درگیر کرده نتونست که نتونست .
موفق نبود چون من نمی خواستم که حرفی در مورداین موضوع بهش بزنم نمی خواستم
اونم مثل من فکرش به هم بریزه اونم تو این روزایی که همه چیز خود به خود به هم

????

1401/04/23 13:35

????

#خان_زاده
#پارت62

ریخته بود شب شب موقع خواب توی بغل اهورا دراز کشیده بود و این بار بود اون بود
که به فکر رفته بود آروم ته ریششو نوازش کردم و گفتم
تو هم داری مثل من به چند ماه آینده و وقتی که بچمون به دنیا بیاد و به این خونه
پیش ما جای اصلیه خودش برگرده فکر می کن ی؟
لبخند کم جون ی زده جواب داد
_راستش رو بخوا ی من اصال فکرم درگیر اینا ن یست برا ی من اهمیت ی نداره من فکر
من جای دیگه است.
سرم باالتر آوردم و به صورتش نگاه کردم و گفتم
نمی خوا ی بگی چی ذهنتو درگیر کرده؟
آروم صورتمو بوسید و گفت _مشکالت زیادی هست اما خب بزرگترینش اینه
مشکالت زیادی توی شرکت به وجود اومده نم یدونم چرا و چطور شد که این قدر
یهویی همه چیز بهم ریخت اما تو نگران نباش ته و توی همه چی رو درمیارم.
مشکل به این بزرگی فکرش و درگیر کرده و از من میخواد نگران نباشم؟
مگه میشد نگرانش نباشم وقتی اینطور ذهنش درگیر کاری می شد حتماً مشکل بزرگی
بود.
دوباره اگه میشد نگرانش نباشم .
تکی سرم داشتم به پدرش فکر میکردم پس با دودلی زمزمه کردم.اهورا نکنه ...
منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم که گفتم
نکنه کار پدرت باشه؟
موهام و پشت گوشم فرستاد و گفت
_احتمالش هست ولی مطمئن ن یستم هنوز.
سرمو روی سینه اش گذاشتم و روی قللشو اروم بوسیدم منو باالتر کشید و با یه
چشمک گفت
_امروز چیکارا که ازم نخواستن خداوکیلی دیگه داشتم خجالت میکش یدم.
با صدای بلند به حرفش خندیدم که لبام و شکار کرد و مانع ادامه خنده ام شد
_صبح اونجا به خودم قول دادم شب از خجالتت دربیام که منو به چه کارا وادار
نمیکنی...
تا خواستم حرفی بزنم منو روی تخت انداخت و وزنش و روی تنم انداخت و گردنم و
بوسید....
صبح وقتی صبحانه ی اهورارو اماده کردم و اونو راهی کردم بعد کارای خونه و اماده
کردن مونس برا ی خرید بیرون رفتی م.
قرار بود چند روز دیگه اون زنی که بچه مون و میخواست به دنیا بیاره ببینم میخواستم
برا ی اونم یه هدیه بگی رم.
با دخترکم کل پاساژو زیر و رو کردیم و چقدر خوشحال بودم که مونسم مثل خودم
عاشق خرید بود و نق نق نمیکرد .
برا ی اون زن شال و روسری و ساعت و لوازم ارایشی گرفتم.
سایزلباساشو نمیدونستم برا ی همین برای اولی ن دیدار به همینا اکتفا کردم.
????

1401/04/23 13:39

????

#خانزاده
#پارت67

دستمو تو دستش گرفت و منو به سمت پذیرایی برد و روی مبل نشوند به سمت
آشپزخانه رفت و وقتی برگشت یه لیوان آب بود که دستش دیدم .
لیوان و به سمت لبام گرفت و گفت _بخور حرف می زنیم باشه؟
چند قلپ از آب و خوردم و رو بهش گفتم بگو ببینم کجا رفتی اتفاق بدی که نیفتاد؟
کتش از تنش در آورد و روی دسته مبل انداخت دکمه های پیراهنش را باز کرد و
کنارم نشست
_ رفتم سراغش زنیکه خر فکر کرده کیه؟
کم مونده بود خودمم تهدید کنه اما آدمش کردم بهش گفتم اگه یه بار دیگه از این
غلطا بکنه میرم سراغ پلیس و از راه قانونی پدرشو در میارم.
دستشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم یعن ی دیگه تموم شد دیگه نمیاد سراغمون
مزاحممون نمیشه؟
صورت پر از اشکم با دستاش گرفت و گفت
_عزیز دلم نمیاد بهت قول میدم من نمیذارم هی چکسی به تو دخترم آسی ب برسونه
نباید بترسید همه چیز رو بسپار به من.
خودم و توی بغلش انداختم و محکم بهش چسبیدم
گفتم چه خوبه که دارمت .
چه خوبه هوا ی من و هوای دخترمونو داریگاهی فکر می کنم اگه توام منو نمیخواست ی من باید چیکار میکردم یا کجا میرفتم؟
اخمی کرد و گفت
_ این حرفا چیه ک میزنی یعنی چ ی که من تورو نخوام مگه میشه همچین چیز ی؟
پاشو ببینم.
مونسم خوابه؟
اشاره ای به ساعت کردم و گفتم به نظرت تا ا ین ساعت بیدار میمونه! خوب معلومه
که خوابه ساعت 12 شب برگشتی خونه ها.
سرشو تکون داد و من ک له سمت اتاق برد و گفت
_ رنگت پریده شامم نخوردی حتما اره؟
سرم و پایین انداختم و گفتم نه که تو خورد ی!
آروم خندید و گفت
_عاشق همین کاراتم میدونی که؟
بدون من غذام از گلوت پایین نمیره.
با مشت به بازوش زدم و گفتم تو هم سریع از آب گل آلود ماهی بگیر من تو چه
فکری ام تو به چی فکر می کنی.
توی اتاق لباسشو عوض کرد و گفت _من که گرسنه نیستم تو چی؟
????

1401/04/23 20:47

???

#خانزاده
#پارت89

نگران شدم خودم رو بالاتر کشیدم کنارش نشستم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم می خواستم پیشونیش ماساژ بدم تا دردش مثله همیشه کمتر بشه اما دستمو پس زد و گفت
_فقط برام قرص ببار من الان حوصله هیچ کاری ندارم ..
داشت دست پیش می‌گرفت باز داشت تقصیر را و گردن من می‌انداخت باز داشت با من بد تا می کرد با من که حقم نبود بدتاکردن.
از کنارش بلند شدم رفتم و براش مسکن‌ و آب آوردم مسکن بدون آب خورد دوباره دراز کشید اما منم پررو تر از این حرفا بودا کنارش خوابیدم گفتم
تو چرا از من دلخوری تقصیر منه؟؟
این زن وببین خودت عاشق ادم ناجور شده بودی که اینطوری الان بعد این همه سال شده بلای جونمون …
طوری با اخم ابرو در هم کشید و بهم نگاه کرد که دیگه لال شدم حرفی نزدم کمی سکوت بینمون حاکم شد بپو باز به حرف اومدم و گفتم
_فقط 9 ماهه…
باید 9 ماه تحملش کنیم تموم میشه و میره خواهش می کنم اهورا تو که نمیخوای همه ی این مدت و این طوری با من سر جنگ داشته باشی؟
اهورا کلافه روی تخت نشست و گفت
_فقط 9 ماه نیست آیلین چرا به این فکر نمی کنی این زن هر وقت که بخواد می تونه بیاد ما رو تهدید کنه میفهمی؟
حق با اون بود اصلا به اینجای قضیه فکر نکرده بودم دستشو گرفتم گفتم
پس چطور همونطوری که این زن از ما عاتو داره بیا مام ازش یه عاتو بگیریم که باهاش تهدیدش کنیم.
خنده بلندی کرد و گفت
_ خیلی بچه ای…
بچه بازیه مگه؟
مگه میشه این زن دیوونه است ما مثل اون دیوونه ای ایلین؟

???

1401/04/24 11:41

????

#خان_زاده
#پارت85
#جلد_دوم
ازش فاصله گرفتم حال اینو نداشتم دیگه اما یه چیزی توی وجودم بدجوری داشت منو وادار می کرد که راجبه عشقی که داشتن بپرسم راجبه اینکه چطور آشنا شدن چرا جدا شد چرا خیانت کرد و چرا الان با اینکه اهورا نمیخوادش اینطور بهش چسبیده ول نمیکنه

بالاخره کنجکاوی وفضولیم گل کرد و کار دستم داد دوباره پیشش برگشتم کنارش روی مبل نشستم شبکه های تلویزیون بالا و پایین می کرد و سرشو به سمتم چرخوند و گفت
_چی شده اومدی نشستی کنار من؟
حوصله مقدمه‌چینی نداشتم پس یک راست رفتم سر اصل مطلب بهش گفتم میخوام در مورد عشقی که با اهورا داشتین بپرسم سعی کن هر چیزی که واقعیته بهم بگی و چیزی کم یا اضافه نکنی چون شکی نکن بعدا از اهورا هم می پرسم.

انگار که راجبه مسئله مهم یا خیلی لذت‌بخشی حرف زده باشم تلویزیون خاموش کرد با لذت زیاد گفت
_ اینکه بخوام خاطرات گذشته منو با اهورا برات تعریف کنم و مرور خاطره برای خودم میشه و من اون دوران از زندگیمو بیشتر از هر وقت دیگه ای دوست دارم.
منتظر نگاهش کردم که اون انگار به گذشته و اون روزا رفت آروم آهسته با صدایی که پر از خوشی بود شروع کرد به تعریف کردن
_ اون روزا من یه دختر هفده ساله بودم هیچ چیزی از زندگی سرم نمی شد و اهورا یه پسر 21 ساله زیاد با هم تفاوت سنی نداشتیم اهورا تازه دانشگاه قبول شده بود من هنوز برای کنکور درس میخونرم ‌
تهران زندگی می‌کرد و خونه ای که توش بود هم مسیر مدرسه ام بود زیاد همدیگر را می‌دیدیم و از همون اول اهورا وقتی منو میدید کمی نگاهم می کردم بهم لبخند میزد این لبخند زدناش دیگه برای من عادت شده بود که منتظرش باشم تا ببینمش بلاخره اهورا دلو به دریا زد و سراغ من اومد و بهم پیشنهاد داد بهم گفت از من خوشش میاد و میخواد که باهام یه رابطه خوب و شروع کنه منم ازش خوشم میومد خوش قیافه بود خوشتیپ بود و مهمتر از همه پولدار بود چیزی که من خیلی دنبالش بودم خانواده خودم مشکل مالی نداشتن اما جوری بار اومده بودم که باید با کسی باشم که اونم از نظر مالی هم سطح ما باشه و اهورا همه اینارو داشت.

??

1401/04/24 15:12

????

#خان_زاده
#پارت86
#جلد_دوم
رابطه مون خیلی عادی و شروع شد اما کم کم علاقه ای که بینمون بود بیشتر و بیشتر شد طوری که هیچکدوم بدون هم دووم نمی آوردیم دوسال اینطور گذروندیم و بالاخره من دانشگاه قبول شدم اون موقع بود که اهورا من به خانواده‌اش معرفی کرد مادر و پدرش وقتی منو دیدن از خانوادم شنیدن خیلی خوشحال شدن و منو با روی باز قبول کردن.
رابطمون خیلی خیلی خوب داشت پیش می رفت تا این که پسر عموی من از خارج برگشت کسی که من تمام بچگیم احساس میکردم عاشقشم و همیشه توی گوشم خونده بودن که این پسر برای توعه نامزدته که نشون کرده ی توعه..
حس عمیق که من به اهورا داشتم وابستگی که داشتم وقتی که اون برگشت حس و حالم به اهورا کم‌کم دچار مشکل شد خودمو گم کرده بودم نمیدونستم واقعاً اهورا رو دوست دارم یا پسر عمومو خانواده ام به خاطر اینکه پسر عموم از قبل برای من تعیین شده بود و قول و قرارایی بینمون گذاشته شده بود اونو انتخاب کردن مادرم توی گوشم می‌خوند که اهورا یه احساس زودگذر بوده و تموم شده مجبورم کردند که با پسرعموم عقد کنم درسته من پسرعمومو دوست داشتم اما بعد از برگشتنش یه مدتی که گذشت فهمیدم که احساس من به اهورا خیلی خیلی بالاتر از حس بچه گانه س من به پسر عمومه اما نتونستم جلوی خانوادم وایستم برای همین با پسر عموم عقد کردم و بی خبر بدون اینکه به اهورا بگم و اونو با خبر کنم از ایران رفتم این مدتی که از ایران رفته بودم میدونم اهورا خیلی سختی کشیده عذاب کشیده من واقعا روزای بدی رو گذروندم اما چاره ای جز رفتن نداشتم دلشو نداشتم که برم سراغش و بهش بگم دارم ازدواج می کنم وقتی از ایران رفتم هر روز و شب به فکر اهورا بودم طوری که پسرعموم حتی بهم شک کرد و خیلی سریع سر این مسئله جنگ و دعوا کردیم اما بالاخره تصمیمم و گرفتم من یه بچه داشتم یه زندگی که هیچ خوشی برای من نداشت برای همین تصمیم گرفتم تا طلاق بگیرم و با پسرم به ایران برگردم و هر طوری شده دوباره دل اهورا رو بدست بیارم اما وقتی برگشتم با یه کارنامه سیاه از اهورا روبرو شدم تمام روزهایی که من نبودم تمام این سالا فکر و ذکرش شده بود بازنا چرخیدن و بهترین تفریشی این بوده که با زنان خوش بگذرونه...

ناراحتم کرد این کارنامه اما نمی تونستم هیچ اعتراضی بکنم این کاری بود که من با اهورا کرده بودم فقط باید جبرانش کنم...

شنیدن این واقعیت ها از زبان کیمیا برام دردآور بود اینکه اهورا انقدر کیمیا رو دوست داشته که بعد از رفتنش اینطور عوض شده واقعاً قلبمو به درد می آورد کیمیا دستمو تو دستش گرفت و گفت
_ تو

1401/04/24 15:12

??

#خانزاده
#پارت135

روی نوک بینیش زدم و گفتم دقیقاً دارم همین کارو می کنم ناراحت میشم وقتی تو اینقدر ساده ای
می خوام بلد باشی تا از پس این جور آدما بربیای …
بالاخره از ایلین دل کندم و آماده به سمت شرکت رفتم نمیدونستم باید چیکار کنم و شوهر کیمیا را از کجا پیدا کنم بهترین کار به نظرم رفتن سراغ پدر کیمیا بود اون می تونست کمکم کنه ……

دور زدم و به جای شرکت خودم به سمت محل کار پدر کیمیا رفتم هنوزم شرکتش سر جای سابقش بود نمی خواستم چیزی در مورد اینکه کیمیا پیش ماست بگم فقط میخواستم راجبه دامادش و برادرزاده اش سوال کنم میدونستم اون هم از خداشه دخترش برگرده پیش شوهرش…..
وقتی وارد شرکت شدم و منشی برام از پدر کیمیا اجازه ورود گرفت وارد اتاق شدم
افتاده تر شده بود از جاش بلند شد و با هم دست داد رو بهم گفت
_ فکر کنم شما را یک جایی دیدم اما یادم نمیاد

به گذشته رفتم به روزایی که چند باری خودم سراغ پدر کیمیا رفته بودم تا باهاش صحبت کنم و برای خواستگاری کردن ازش اجازه بگیرم
انداختم و گفتم اومدم بهتون کمک کنم تا شما به من کمک کنید اون موقع ها که من دختر شما را می خواستم شما منو نمیخواستی حالا به هر دلیلی پسر برادر تون به من ترجیح دادیم و خواست این روند آماده تر بشه مشکلی نبود رفت من زندگیم و ساختم ازدواج کردم و بچه دارم الان دخترتون برگشته و گیر داده به من میگه فراموش نکرده برای زندگی مشکلاتی درست می کنه می خوام کاری کنیم که کیمیا بیخیال من بشه پدرش ایمان اخلاص باز شده صورت غمگینی به خودش گرفت گفت من دیگه نمیدونم از دست کیمیا چه کنم
زندگیشو بچشو شوهرشو ول کرده افتاده دنبال تو بهش گفتم تا وقتی فکر تو رو از سرش بیرون نکنه دیگه سراغ ما نیاد.

??

1401/04/25 17:41

??

#خانزاده
#پارت136

کمی خودم وجلوتر کشیدم گفتم ببینید من می خوام یه کاری بکنم کیمیا توی گذشته برای من خیلی عزیز بوده خیلی زیاد وقتی رفت زندگیم از هم متلاشی شد خیلی داغون شدم اما بعد از یه مدت بالاخره به خودم اومدم و دوباره زندگیمو از نو شروع کردم من زن دارم بچه دارم دخترم 5 سالشه نمیخوام اینا رو از دست بدم این حرفا رو چندین بار به کیمیا گفتم اما اون زیر بار نمیره من فقط دنبال شوهر سابقشم یعنی برادرزاده شما اگه میشه شما خودتون باهاش حرف بزنین یا اجازه بدین من باهاش در تماس باشم ازش بخوام برگرده ایران و کمک کنه …
اون طوری که از کیمیا شنیدم اون خبر داره که اینجا چه خبره و کیمیا چرا برگشته به نظر من برگشتن شوهر سابقش میتونه کاری بکنه که حواس کیمیا از من و زندگیم پرت بشه و دوباره سمت شوهرش برگرده.
پدرش توی فکر رفت و به روبرو خیره شد و گفت
_ نمیدونم واقعانمیدونم اصلا قبول میکنه یا نه من از خجالت برادرم برادرزادم حتی یک بار هم باهاشون حرف نزدم اما اگه تو که فکر می کنی اینجوری دخترم از خر شیطون میاد پایین و سر عقل میاد حرفی ندارم ولی واقعا من خودم نمیتونم باهاش حرف بزنم ازش خجالت می‌کشم چون دخترم یک راست برگشت به شوهر بیچاره اش گفته یکی دیگرو دوست دارم می خوام برگردم ایران سراغ اون اگه بخوای میتونم شماره تماس ازش بدم و تو باهاش صحبت کنی…

راضی از پیشنهادش شماره تلفن و گرفتم و با خداحافظی کوتاه از شرکت بیرون آمدم بهتر از این نمیشد خیلی راحت تونسته بودم به چیزی که می خوام برسم حالا مونده بود راضی کردن این آدم که حتی اسمشو نمی دونستم .
باید فکری می‌کردم و یه راه درست برای کشوندن ان آدم به این جا پیدا میکردم پس عجله نکردم برای اینکه بهش زنگ بزنم به شرکت رفتم با یکی از دوستان برای رفتن به شهر دیگه مشورت کردم خبر از مشکلمون نداشت بهش گفتم با خانوادم به مشکل خوردیم می‌خواهیم یه مدتی از اینجا دور باشیم و این بهمون شهر شیراز و پیشنهاد کرد گفت اونجا یه خونه هم داره که خالیه و خیلی سال توش کسی زندگی نکرده از پیشنهادش راضی بودم خوب میشد که قرار نبود دنبال خونه و این چیزا هم بگردم پس اون زنگ زد و هماهنگ کرد تا خونه رو قبل از رفتن ما تمیز و مرتب کنن باید یه کاری می کردم تا تمام کارامو از دور انجام می دادم چون نمی تونستم توی مسیر تهران و شیراز در حرکت باشم کل روز و به کار مشغول بودم باید همه چیز را درست می کردم

??

1401/04/25 17:42

??

#خانزاده
#پارت137

تا آخر هفته بتونیم راه بیفتیم از قضیه رفتن به کیمیا چیزی نگفته بودم قرارم نبود بگم اگر اون می‌خواست با ما زندگی کنه این چند ماهو باید هر جایی که ما می‌رفتیم اونم بی سر و صدا می اومد و اعتراضی نمی کرد واقعا برام عجیب بود یه زن چطور می تونست بیخیال بچه‌اش بشه و اون رو پیش بقیه بذاره و خودش دنبال عشق سابقش راه بیفته؟
وقتی با آیلین مقایسه اش میکردم اصلا انگار این دونفر از دنیاهای متفاوت بودن.
وقتی به خونه رسیدم هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود با بازکردن در مونس خودشو توی بغلم انداخت و گفت _کجا موندی بابایی خیلی ساعت منتظرم که بیای بریم برام بستنی بخری
گونشو بوسیدم و گفتم
دختر کوچولوم هوس بستنی کرده؟
اما اون به سمت کیمیای که توی پذیرایی نشسته بود اشاره کرد و گفت
_من اول هوس نکرده بودم خاله کیمیا اول هوس کرد بعد منم گفتم که خب منم دلم میخواد بعد خاله کیمیا گفت بابا که بیاد توی خونه با هم میریم بستنی می خوریم …
ایلین از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن من به سمتم اومد و صورتمو بوسید
_خسته نباشی عشقم.
صورتشو بوسیدم و گفتم ممنونم عزیزم دخترم چی میگه از راه نرسیده هوس بستنی کرده؟

نگاهی به مونس انداخت و گفت _قشنگم من که بهت گفتم فردا خودم میبرمت برات بستنی میگیرم بابا خسته است نمی تونه باز بره بیرون.
کیمیا از جاش بلند شد و با لب و لوچه آویزون گفت
_ اما من هوس بستنی کردم دلم بستنی میخواد
هم من هم آیلین به طرفش نگاه کردیم هر دو نفرمون عصبی بودیم اما نمیتونستم حرفی بزنیم ایلین به سمت آشپزخونه رفت و گفت قبل از شام بستنی و اینا نمیشه شام میخوریم باهم میریم باشه بستنی هم برای شما میگیریم.
پشت سر ایلین راه افتادم که صدای منس و کیمیا بلند شدهمدیگرو بغل کردن و خوشحال به خاطر این پیروزی شروع کردن به جیغ و داد کردن.

??

1401/04/25 17:42

??

#خانزاده
#پارت138

#آیلین
صدای خندیدناش توی خونه من می پیچید و من چاره ای جز صبوری کردن نداشتم تنها امیدم اهورا بود که به بهش ایمان داشتم من به مرد خودم ایمان داشتم .
مطمئن بودم که به من خیانت نمیکنه .
از اینکه دخترکم با کیمیا گرم گرفته بود و دوست شده بود عصبی بودم اما نمی تونستم حرفی به مونس بزنم بچه بود و درکش اونقدری نبود که بخوام براش توضیح بدم…
جلوی چشمای من داشت با دخترم دوست و دوست می شد و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم بعد از شام به اتاقم رفتم تا آماده بشم برای رفتنه بیرون اهورا پشت سرم وارد اتاق شد و اروم در اتاق و بست سکوت کرده بودم باهاش حرفی نزده بودم حتی سر میز شام چند جمله ای که گفته بود و بی جواب گذاشته بودم نمی خواستم حرفی بزنم واز من دلخور بشه میدونستم مسببه تمام این اتفاقات منم و این وسط اهورا هیچ تقصیری نداره برای همین نمیخواستم ناراحتش کنم .

دستاش که دور تنم نشست نفسمو بیرون دادم حتی با لمس کردنم همه ی دردو غمام یادم می رفت این آدم برای من دلیل نفس کشیدنم بود کنار گوشم با اون صدای بمش آروم زمزمه کرد
_خانمم باهام قهره ؟
سکوت کردم قهر نبودم اما نمی‌دونستم حالی که دارم رو چطوری براش توصیف کنم چطوری بهش بگم که توی چه حالی هستم اون منو به سمت خودش چرخوند و پیشونیم آروم بوسید و گفت
_میدونم سخته برای من هم سخته اما درستش می کنم خبرهای خوب دارم برات رفتم شرکت پدرش ازش شماره شوهر سابق کیمیا رو گرفتم می خوام خبرش کنم که بیاد ایران.
خوشحال از این خبری که شنیده بودم انگار که جون به تنم برگشت دستاشو گرفتم و گفتم
واقعا میگی اهورا! یعنی برمیگرده؟
بیاد مشکلاتمون حل میشه؟

این بار روی دستمو بوسید و گفت _حل میشه من حلش می کنم بالاخره یه راهی پیدا می کنم یه خبره دیگه ام برات دارم کنجکاو منتظر شدم که گفت
_نظرت راجع به شیراز چیه ؟

??

1401/04/25 17:42

??

#خانزاده
#پارت139

کمی فکر کردم شیراز…
این شهر و خیلی دوست داشتم گفتم شهر خوبیه دوستش دارم و اون منو روی تخت نشوند و گفت _پس باید به اطلاع شما برسونم آخر هفته میریم شیراز برای چند ماه تا وقتی که بچه به دنیا بیاد و برگردیم اینجا .
خوشحال از حرفی که شنیده بودم از جا پریدم و محکم بغلش کردم دستاش دور تنم حلقه شد و من احساس می‌کردم این مرد تنها پشت و پناهم تنها کسی که میتونم بهش اعتماد کنم خوشحال بودم دیگه ناراحت و نگران نبودم مطمئن بودم حل میشه دلم روشن بود خدا این بار دیگه دل منو نمی شکست مثل اهورا…
اهورام دیگه دل منو نمی شکست .

از خونه بیرون رفتیم توی خیابونا چرخیدیم مونس و کیمیا روی صندلی عقب نشسته بودن منو اهورا جلو.
مونس با خوشحالی حرف می‌زد و آهنگی که داشتی توی ماشین پخش می‌شد و زمزمه می‌کرد دخترکم عاشق آهنگ خوندن بود و کیمیا به فکر رفته بود و سکوت کرده بود.
جلوی یکی از کافی شاپ های بزرگ ماشینو نگه داشت و گفت
_خوب هرکی چی میخوره بگین براتون بگیرم بیارم…
اما کیمیا سکوتش را شکست و گفت
_چرا نریم داخل نخوریم تو ماشین کیف نمیده ..

گوشه مانتوم رو توی مشتم فشار دادم تا حرفی نزنم و هورا گفت
_ برای من که فرقی نمیکنه باید آیلین نظر بده

نگاهی به من انداخت دخترم منتظر بود تا جواب مثبت من رو بشنوه پس خوشحالش کردم و ناراضی گفتم باشه بریم اونجا بخوریم .
پیاده شدیم کوارد اون کافی شاپ شدیم پشت میز که نشستیم هر کدوم هر چیزی که دلشون میخواست انتخاب کردن جز من…
من هوس بستنی نکرده بودم اونی که هوس بستنی کرده بود باید انتخاب می‌کرد اهورا دستم و لمس کرد و گفت
_ عزیزم تو چیزی نمیخوری ؟
نگاهش کردم دوباره چشمام غمگین شده بود انگار صندلیش رو بهم نزدیکتر کرد و گفت
_ من و آیلین یه دونه می‌خوریم یه بستنی بزرگ شکلاتی مگه نه عشقم؟

??

1401/04/25 17:42

??

#خانزاده
#پارت140

از این همه توجهش قند تو دلم آب می شد این توجه برای من می‌شد برگ برنده که جلوی کیمیا رو کنم و بگم دیدی؛ دیدی شوهرم منو خیلی دوست داره تو رو نمیبینه …
با این حرف اهورا اخمای کیمیا توی هم رفته بود ولی من و شاد می‌کرد راضی می کرد با خوشی بستنی رو خوردیم از اونجا بیرون آمدیم به خونه برگشتیم کیمیا ناراحت بود عصبی بود برای همین بی حرف به اتاقش رفت مونس خوابوندم و منم به اتاق خودمون رفتم
اهورا سرش توی گوشیش بود و داشت یه چیزایی رو چک می کرد شروع کردم به عوض کردن لباس و لباس خابمو پوشیدم…
نگاهش را از گوشی گرفت و بهم ریخت و گفت‌
_ دخترکه من کرم داره؟
نکنه هوس شوهر توکردی!

سریع لباسامو عوض کردم و گفتم نه بخدا من غلط بکنم هوس کنم بیخیال شو اهورا می خوام امشب بخوابم…
با خنده گوشیشو کنار گذاشت و دستاشو از هم باز کرد برای بغل کردنم به سمتش رفتم و کنارش دراز کشیدم و خودم و توی بغلش جا دادم چقدر حس امنیت میکردم وقتی اینطور‌ باعشق بغلم می‌کرد.
انگار تمام دنیام بین بازوهای این مرد برای من خلاصه می شد خیلی زود به خواب رفتم مگه میشد تو یه بغل اهورا باشم و راحت آسوده نخوابم نمیدونم ساعت چند بود از تشنگی بیدار شدم و با دیدن جای خالی اهورا سر جام نشستم و خواب از سرم پرید اتاق تاریک بود تا چشمام بخواد به این تاریکی عادت کنه چند باری پلک زدم و وقتی توی اتاق ندیدمش ترس بدی توی دلم نشست این شک که میخواست توی وجودم جوونه بزنه باید همین الان از ریشه در می آوردم اهورای من همچین آدمی نبود حداقل دیگه همچین آدمی نبود بلند شدم و بسم الله گفتم خودم رو به خدا سپردم میدونستم اگر اهورا رو جایی که نباید با کسی که نباید ببینم دیگه فقط خدا میتونه کمکم کنه با قدمایی اهسته به سمت در اتاق رفتم دستم که روی دستگیره در نشست در اتاق باز شد و اقامت اهورا جلوی روم زنده شد توی اون تاریکی به صورتش نگاه کردم و اون لیوان آب توی دستش بهم امید داد ارون گفتعزیز دلم چرا بیدار شدی ؟
آب دهنمو پایین فرستادم و سکوت کردم و سعی کردم خودمو آروم نشون بدم قلبم داشت از جا کنده میشد .
پرسیدم کجا رفته بودی اشاره‌ای به لیوان توی دستش کرد و گفت
_تشنه ام بود و آب توی اتاق نبود رفتم و آب خوردم یه لیوانم آوردم نکنه توام تشنه ات بشه…

??

1401/04/25 17:43

??


#خانزاده
#پارت142

این سردرد از کجا اومده بود واقعا نمیدونستم کمی که گذشت در اتاق باز شد و اهورا توی اتاق سرکی کشید و با دیدن من که بیدار شدم وارد اتاق شد و گفت
_ خوب خوابیدی عزیزم پس چرا نمیای بیرون ؟

به سرم اشاره کردم و گفتم خیلی درد میکنه نمیتونم اصلا تکون بخورم نگران کنارم نشست و گفت
_ چی شده مگه بذار برات یه قرصی چیزی بیارم.

باشه گفتم و اون سریع از اتاق بیرون رفت وبا یه مسکن قوی و یه لیوان آب که برگشت کمکم کرد تا بخورمش دوباره منو سرجام خوابوند و گفت
_بهتره کمی استراحت کنی بعد بلند بشی وقتی که سردردت بهتر شد میتونی بیای بیرون.
اما من با سماجت گفتم کلی کار داریم باید بلند بشم اون زنیکه که داره تو خونه من می چرخه من چه جوری اینجا بخوابم؟

خندید و گفت
_وقتی حسادت می کنی باورت نمیشه اگه بگم چندبرابر خواستنی تر و خوردنی تر میشی دورت بگردم نگرانی نداره کیمیاست دیگه تو که باهاش کنار آمده بودی تو که میدونی من چقدر تورو دوست دارم تو که میدونی دخترمونو چقدر دوست دارم تو که میدونی من جزشما دونفر چشام هیچ *** دیگه ای رو نمیبینه نگرانی بابت چیه؟غمگین کمی سکوت کردم و گفتم من نگرانی از بابت تو نیست نگرانیم از بابت اونه …
اونه که بهش اعتماد ندارم از اون میترسم لبامو بوسید و گفت
_ترس نداره وقتی من قرار نیست هیچ وقته هیچ وقت جز تو چشمام کسی دیگه رو ببینه …
حرف هاش آرومم میکرد آرامشی به وجودم تزریق می کرد که هر لحظه احساس میکردم بهش نیاز دارم وبهش محتاج بودم تا دوباره و دوباره این حرفارو از اهورا بشنوم دوباره خواستم بلند بشم که مانع شد گفت

??

1401/04/25 18:58

????

#خان_زاده
#پارت155
#جلد_دوم



اگه بخاطر مونس نبود دلم میخواست صدام این خونه رو پر کنه میخواستم کیمیا بشنوه و بفهمه چی به چیه.
اما میترسیدم دخترکم این وسط قربانی جنگ بین منو کیمیا بشه.
آروم کنار گوشه اهورا گفتم
خواهش می کنم تمومش کن مونس اون بیرونه تو که نمیخوای چیزی بشنوه؟
کمی مکث کرد و نگاهی به صورتم انداخت و لبامو شکار کرد و گفت
_هر چی که تو بگی.

توی سکوت به کارش ادامه داد و بالاخره به اوج رفت و نفس نفس زنان کنارم افتاد .
منم دست کمب ازش نداشتم نفسم بند اومده بود بی اندازه خسته شده بودم این مرد روزبه روز توی رابطه و دیوونه تر داغ تر و سیری ناپذیر تر می شد.
زیاد طول کشید تا حال هر دونفرمونیم سرجاش بیاد.
متعجب بودم که چطور شده مونس سراغ ما نیومده اما دروغ چرا خوشحال بودم چون نمی خواستم به دخترکم دروغ بگم یا چیزی به هم ببافم همین که نیومده بود بهتر بود بالاخره نفسامون که سرجاش اومد روی تخت نشستم و گفتم

بهتره لباس بپوشیم بریم بیرون نیومدن مونس نگرانم کرده.
دستی به صورت عرق کرده اش کشید و گفت
_ میدونی چی شد لباسامون توی پذیرایی جا مونده حتمت اونجا دیدنشون...

لبمو به دندون گرفتم و گفتم خیلی بی‌آبرویی اهورا الان من باید چی بگم به بچه؟
چشمکی زد و گفت
_قانع کردن یه دختر بچه 4؛5 ساله که کاری نداره بگو چای ریخته شربت ریخت رو لباسمون در اوردیم.

آروم روی پیشونیش زدم و گفتم انقدر که تو برای این کارا بهونه داری و نقشه میکشی برای هیچ کاری اینطوری نیستی.
لباسامو از توی کمد برداشتم اهورا مثل من شروع کرد پوشیدن و کرم
ریختن و دیوونه کردن من بدجوری لذت می برد از این کار.

از اتاق که بیرون رفتیم خبری از اونا نبود اهورا به سمت اتاق مونس رفت و با باز کردن در رو به من گفت

_اینجان نگران نباش.

به سمتش رفتم و نگاهی به اتاق مونس انداختم کیمیا از جاش بلند شد و گفت

_کارتون تموم شد؟

چنان با معنی این حرف وزد که مثلاً منو اهورا خجالت زده بشیم اما ما کار خلافی نکرده بودیم که بخوایم خجالت بکشیم اهرا به جای من جواب داد
_آره کارمون تموم شد و خدا را شکر خیلی خوبم پیشرفت .
کیمیا خنده مسخره تحویلمون داد و گفت
_ چه به خودت رسیدی آیلین خیلی بهت میاد چرا همیشه اینطوری نیست؟ی یهو چی شد که یادت افتاد به خودت برسی؟

1401/04/26 10:03

???

#خانزاده
#پارت172

خیلی بهم قول بده هیچ وقت از من نمیگذری قول بده همیشه کنارم میمونی من واقعا می ترسم که تو بخوای منو تنها بزاری.

 سرشو از روی سینم برداشت و به صورتم نگاه کرد و آروم ته ریشم و لمس کرد و گفت
_ مگه من میتونم؟

 مگه من تا حالا تونستم از این به بعد هم بتونم ؟

نمیدونی من چقدر تورو می خوام؟
 اینو میدونی چقدر عاشقتم و نمیتونم از تو بگذرم…
 لباشو بوسیدم و دوباره تنگ به آغوشش کشیدم من برای ادامه این زندگی به حضور این دختر نیاز داشتم.
 مونس وارد اتاق که شد  بل دیدن ما توی بغل هم خندون به سمتمون دوید و چشمای خواب آلوده بازتر شد و خودشو بهمکن رسوند این بار سه نفری همدیگه رو به آغوش کشیدیم من تنها داشته‌ام زندگیم این   دو نفر بودن
آیلین کنارم نشسته بود و مونس روی پام موهای هر دو نفرشون و نوازش می کردم و اونا  ریز می خندیدن و من چقدر خوشبختم  از حضور این دونفر کنارم .
با دیدن کیمیا که با عصبانیت و ناراحتی از گوشه در به ما نگاه می کرد …
بیخیال موهای دخترم رو بوسیدم دختر من مونسه من برای من کافی بود و نیازی به پسر نداشتم اما خانواده ای که نمیدونم این همه حرف و حدیث از کجا در می آوردند مجبورمون کرده بودند تا تن به این کار بدیم و بخوایم اینطور اذیت بشیم و عذاب بکشیم.
آیلین کمی از من فاصله گرفت و گفت من برم صبحانه آماده کنم که دور هم بخوریم…
 دخترم همراهش رفت و من توی اتاق

تنها موندم و فکر کردم به خودم به زندگی به کیمیایی  چطوری شده بود بلای جونم و من واقعا باورم نمیشد این دختر همون کیمیای چند سال پیش باشه
 اون موقع ها خیلی معصوم و بی سر و صدا بود خجالتی بودم همیشه خدا حتی نگاه کردن به چشمای من شرم می کرد و الان اینقدر افسار پاره کرده بود و نمیشد حتی کنترلش کرد واقعاً چی بهش گذشته بود که این شده بود درد عشق بود؟ اما عشق اینجوری نیست اگه آدم عاشق کسی باشه خوشبختیش براش از همه چیز مهمتره اما اون خوشبختیه منو نمیخواست..


???

1401/04/26 11:02

???

#خانزاده
#پارت173

کیمیا که از غیبت آیلین استفاده کرده بود وارد اتاق شده در کمال ناباوری چندتا عکس کنارم روی تخت گذاشت و گفت

اینارو خوب تماشا کن تا دلت بخواد از اینا دارم  برای خشکوندن ریشه عشق زنت بهت فکر کنم کافی باشه اینکه لخت تو بغل هم خوابیدیم مگه نه؟

  نگاهم که به عکسا افتاد  همه وجودم آتیش گرفت اگه اینارو آیلین میدیددیگه حرفامو باور نمی کرد و من تقاص کاری رو میدادم که نکردم سریع عکس ها را برداشتم و توی دستم مچاله کردم و گفتم

 بس کن کیمیا چی میخوای از جونم لبخندی زد و گفت

_ من حرفامو قبلا بهت زدم یه کمی از تو رو می خوام توجهت علاقه ات عشقت میدونی وقتی صدای زنت تو این خونه میپیچه از عشق تو  چه حسی دارم؟

 احساس می کنم کسی داره کل وجودمو تکه میکنه قلبم از سینه در میاره و  با خنجر پاره میکنه دلم میخواد منم عشق گذشته رک تجربه کنم 

دلتنگتم و تنها دوای دلتنگیام توی دوای دلتنگیام شو تا من لب از لب باز نکنم و تا عمر دارم سکوت کنم…

 نگاه عصبیمو و بهش دوخته بودم دیگه نمیشناختمش من دیگه این زن و نمی شناخت به سمت در اشاره کردم گفتم

 برو از اتاق بیرون کیمیا برو بیرون تا یه بلایی سر خودم نیاوردم با یه لبخند از اتاق بیرون رفت .

???

1401/04/26 11:04

??

#خانزاده
#پارت4
#جلدسوم

_میخوای چی بگی که اینقدر نگرانی؟
آب دهنمو پایین فرستادم و گفتم فردا شب تولد یکی از همکلاسیامه دوست صمیمیم میشناسیش که… مریم یه جشن تولد خصوصی کوچولو گرفته از من هم دعوت کرد که برم.
بعد گفت اگه نیای نه من نه تو من میدونم بابام نمیزاره ها ولی نمیدونم چرا بهش قول دادم که برم….

از این که داشتم بهش مادرم دروغ میگفتم حالم اصلا خوب نبود شرمنده بودم اما چاره ای نداشتم مادرم کمی بهم نگاه کرد و گفت
_دختر خوب طوری گفتی فکر کردم چی میخوای بگی
مگه ما مریمو نمی‌شناسیم؟
ان دختر خوبیه و بابات اجازه میده که به جشن تولدش بری…
نفس آسوده کشیدم و خیالم از بابت مریم راحت بود چون قبلش بهش پیام داده بودم و همه چیز وتوضیح داده بودم و اون میدونست اگر پدر یا مادرم سوالی ازش پرسیدن چه جوابی بده
با خیال راحت گونه مادرم رو بوسیدم و گفتم ممنون که اینقدر مهربونی خیلی دوستون دارم
با روی خوش به من گفت
_ فقط یادت نره یه کادوی خوب و مناسب براش بگیری

خوشحال و راضی حرفش و تایید کردم از آشپزخونه بیرون رفتم دیگه بقیش رو به مادرم سپردم خوب میدونست که پدرم چطوری راضی کنه

بعد از شام وقتی اجازه مهمونی فردا صادر شد خوشحال به طبقه بالا رفتم و شماره شاهو رو گرفتم هرچقدر بهش زنگ زدم جواب نمی داد.
یکی از کارهایی که همیشه انجام می داد همین بود
خودش بهم زنگ میزد وقتی من زنگ می زدم هیچ وقت جواب نمی‌داد و می‌گفت سرم شلوغه گوشی دست من نیست و این واقعاً ناراحتم می‌کرد
پس براش نوشتم من اجازه مهمونی فردا رو گرفتم فرداشب میبینمت…
طبق معمول با رویای شاهو و خوابیدم با فکرش بیدار شدم صبحانه خوردم از خونه بیرون رفتم برای گرفتن یه کادو برای تولد
وقتی کادو گرفتم و به خونه برگشتم مادر بیچارم کمکم کرد تا آماده بشم حمام رفتم موهامو سشوار کشید برام لباس انتخاب کرد ….

???

1401/04/29 00:42

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت36




دوباره با موهای خیس جلوی آینه ایستاد از پشت بغلش کردم که گفت

_خیس میشی دختر برو عقب

اما بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم حالا خدا میدونه کی دوباره بتونم این طوری ببینمت
میخوای از بغل کردنتن محرومم کنی؟

به سمتم چرخید کمی روی صورتم هم خم شد که آب از بین موهاش که چکه کرد و روی صورت من افتاد

_ دوست داری زود به زود ببینی منو؟
دلت برام تنگ میشه ؟

با حسرت سرم و تکون دادم و حرفش و تایید کردم
_مگه نه که خودت میگی زورگوهستم و اذیتت می کنم؟

عطر شامپویی که استفاده می‌کردو عمیق نفس کشیدم و گفتم
با همه اینا دوستت دارم
از پدر و مادرم یاد گرفتم
اونا بهم یاد دادن عشق میتونه درد داشته باشه دوری داشته باشه سختی داشته باشه ولس بالاخره یه روزی به اون شیرینی واقعیش هم میرسم

کلافه منو از خودش جدا کرد و گفت _برو بیرون لباس می پوشم ومیام

ترسیده از این که اینقدر زود رنگ عوض می کرد به سمت در رفتم نمیدونستم چی شده بود
من که حرفی نزده بودم
از اتاق بیرون رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و منتظر شدم
ترس برم داشته بود
این آدم هر چقدر هم خواستنی بود برای من گاهی آنقدر ترسناک می‌شد که خیلی ازش میترسیدم
حاضر و آماده که از اتاق بیرون اومد با نگاهم تنش و زیر و رو کردم
هر چیزی که می پوشید بهش میومد بی نقص بود ای آدم ...
به سمت در رفت و گفت
_ نمیخای بری خونتون؟
پس چرا هنوز نشستی

1401/04/29 12:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماه ‌ترین ماهِ من ...??

1402/04/24 02:59

nini.plus/romannabb
گروه برای چت کردن?

1402/04/26 16:14

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت466

عصبی داد زد:

_هرهر خندیدم ، اصلا کارت قشنگ نبود که گولم زدی.

شونه ای بالا انداختم:

_می‌خواستی گول نخوری.

انگشت اشاره شو به نشونه ‌ی تهدید تکون داد:

_من تو رو بیچاره می‌کنم ... بذار پات به اینجا برسه.

چشمکی زدم و گفتم:

_هر کاری دوست داری بکن عزیزم.

بعد هم بدون توجه به جلز و ولز کردن نازان سوار ماشین آتش شدم.

تازه فهمیدم که من داشتم جلوی این ادم عربده می‌کشیدم.

دستی به شالم کشیدم و گفتم:

_سلام.

آتش ماشین رو روشن کرد :

_سلام ،چه عجب .

حس کردم باید یه معذرت خواهی بکنم برای همین دست هامو بهم قلاب کردم :

_معذرت می‌خوام که دیر کردم.

1402/05/27 23:20

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت479

دودل بودن منو که دید برگه رو جلوی چشم هام تکون داد:

_بگیر دیگه.

دستمو دراز کردم و برگه ها رو گرفتم که اتش از سرجاش بلند شد و رفت داخل آشپزخونه.

خط اول رو که خوندم حالا نوبت من بود که اخم کنم.

من نمی‌فهمم اصرار آتش برای چیه در حالی که مشخصه حتی نمی‌تونه برای ثانیه ای منو کنار خودش تحمل کنه.

دیگه بقبه‌ی قرارداد رو نخوندم و روی مبل پرتش کردم.

چشم هامو بستم تا بتونم ارتمش از دست رفته م رو دوباره به دست بیارم .

با صدای پایی چشم هامو باز کردم که اتش رو در حالی که دوتا ماگ دستشه روبه روم دیدم.

هر چقدر سعی کردم اروم باشم نشد و حرصی گفتم:

_تو منو مسخره کردی؟!

آتش ریلکس گفت:

_چطور؟!

پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم :

_چطور ؟

از سرجام بلند شدم:

_اتش تو انگار نمی‌فهمی من چی دارم می‌گم.

1402/05/27 23:22