The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام دوستای گلم خوش اومدین?

1401/04/16 10:11

شروع رمان پر طرفدار خان زاده ?

1401/04/16 10:12

????
???
??
?


#خان_زاده
#پارت1

از هر طرف صدای پچ پچ میومد.از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود.
قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من رو برای پسر شهریش در نظر گرفته.
خسته از نگاه ها از خونه ی کاه گلی مون بیرون زدم و به سمت پدرم که داشت مرغ ها رو برای ورود خان به مرغداری میفرستاد رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_حاضری دخترم؟الاناست که ارباب برسه.
نمیدونستم چطور حرفم رو بزنم. با کمی این پا و اون پا کردن گفتم
_آقاجان...میگن که ارباب من و برای پسرش در نظر گرفته.
با خوشحالی سر تکون داد و گفت
_آره.همای سعادت روی شونه ت نشسته دخترم...
آخ.. چطور مقابل پدرم وایسم و بگم من دلم نمیخواد زن پسر شهری ارباب بشم.
اون شهر درس خونده...خان زادست... از قبیله ی کردهاست... من دختر ساده ی روستایی چطور می تونم با چنین مردی ازدواج کنم؟
با هزار سرخ و سفید شدن خواستم حرفم و بزنم که خاتون داد زد
_ارباب اومد.
تمام تنم عرق کرد. ارباب ماشین داشت. اون هم ماشینی که توی عمرم ندیده بودم.
آخ آیلین مگه تو جز تراکتور و وانت مش رحمان ماشین دیگه ای دیدی؟
ماشین با عظمت ارباب ایستاد.ترسیده پشت پدرم سنگر گرفتم.
در ماشین باز شد و ارباب با ابهت پیاده شد.جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به خان زاده رو نداشتم.
پدرم به پهلوم زد و گفت
_برو داخل چشم سفید.
سری تکون دادم و با دو پای اضافه فرار کردم.
همه ی دخترا پشت پنجره ایستاده بودن.
طیبه با به به و چه چه گفت
_خان زاده رو ببین ماشالله رستم دستان میمونه.بیا آیلین..بیا نگاه کن که خوش‌خوشانت شده.
به سمت شون رفتم و از پنجره سرکی به بیرون کشیدم.
با دیدن خان زاده ی قد بلند و هیکلی صورتم از خجالت قرمز شد.
انقدر قد بلند بود که من تا زیر زانوشم نمی رسیدم.
طیبه خم شد و کنار گوشم گفت
_خوب نگاش کن،قراره با خان زاده برای قبیله ی کرد ها وارث بیاری دختر...

????

1401/04/16 10:12

???
??
?

#خان_زاده
#پارت2

صورتم قرمز شد و یک قدم به عقب رفتم.
سمانه با دل سوزی گفت
_سنش بالا میزنه آیلین تو هنوز هفده سالت هم نشده اما خان زاده کمه کم سی و پنج سالشه...
سری به ترس تکون دادم و گفتم
_من باهاش ازدواج نمی کنم..
خاتون که حرفم و شنید پشت دستش کوبید و گفت
_دیگه این حرف و نزن گیس بریده...ارباب خودش ازت خواستگاری کرده اگه با خان زاده ازدواج کنی تاج سرشون میشی ما هم به یه نون و نوایی می‌رسیم. روستا از این فقر نجات پیدا میکنه. تو که نمیخوای با خودخواهی اجازه بدی کل روستا توی این اوضاع بمونه؟

سکوت کردم...دستم و گرفت و گفت
_چای ریختم بیا برای ارباب و خان زاده ببر بذار چشم خان زاده بهت بیوفته یک دل نه صد دل عاشقت میشه.

سکوت کردم.چه دل خوشی داشت خاتون. خان زاده هزار تا دختر شهری دیده بود من و با این لباس های محلی و این ریخت و قیافه نمی پسندید.
تا بخوام اعتراض کنم سینی چای و به دستم داد و به سمت اتاق فرستادم.
سینی توی دستم می لرزید. به اتاق رفتم و با صورتی از خجالت قرمز شده در و باز کردم
به محض باز کردن در خان زاده رو روبه روی خودم دیدم. که گویا قصد بیرون اومدن داشت.
با دیدنم صورتش جمع شد و از جلوم کنار رفت.
دستام شروع به لرزیدن کرد. از خجالت حتی نمی تونستم یه قدم دیگه برم جلو.
ارباب با دیدنم با به به چه چه گفت
_ماشالا ماشالا چه دختر با کمالاتی بزرگ کردی علی.
بابا با اشتیاق سر تکون داد و گفت
_کنیز شماست. دخترم چایی رو بیار.
خواستم یک قدم جلو برم که خان زاده گفت
_اونی که به خاطرش وادارم کردی تا اینجا بیام اینه بابا؟
سر جام قفل کردم. لحجه ش هم شهری و با کلاس بود.
ارباب با چشم غره گفت
_آیلین از هر نظر برای تو مناسبه!
صدای طعنه آمیز خان زاده مثل پتک توی سرم کوبیده شد
_من هیچی تو خودت راضی میشی این دختر برات وارث...
حرفش و به حرمت بابام قطع کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون زد.


???
? ?
?

1401/04/16 10:13

???
#خان_زاده
#پارت3

دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و من و ببلعه.
ارباب با وجود گند کاری پسرش باز هم مفتخرانه سر تکون داد و گفت
_جوونا جاهلن نمی دونن چی براشون خوبه چی بد.
بابام هم با سادگی سر تکون داد و گفت
_بله همین طوره ارباب... دخترم چایی ها رو بیار.
با دست هایی لرزون چایی ها رو جلوشون گذاشتم. ارباب حینی که با تحسین نگاهم می کرد گفت
_چای خان زاده رو ببر توی باغ.
شوک زده به بابام نگاه کردم. اونم متعجب به ارباب چشم دوخته بود که ارباب گفت
_نگران نباش پسرم چشم بد به دختر دهخدا نداره واسه این می‌گم که یه نظر هم و ببینن مهرشون بیشتر به دل هم بیوفته.
ملتمسانه به بابام نگاه کردم اما اون با دو دلی حرف ارباب و تایید کرد و گفت
_چای خان زاده رو ببر تو باغ عزیزم.
کی می تونست جلوی بابا و ارباب زبون درازی کنه؟
ناچار سر تکون دادم و بلند شدم.
به محض بیرون رفتن از اتاق یه گله آدم ریختن سرم و هر کدوم یه سؤالی پرسیدن.
رو به خاتون گفتم
_بابا گفته برای خان زاده چای ببرم توی باغ.
چشمای همه گرد شد ولی خاتون با خوشحالی گفت
_چه بابات روشن فکر شده. بیا دختر دیگه چی می‌خوای؟تا حالا دیدی قبل ازدواج دختر پسر هم و ببینن؟حالا تو این فرصت و داری دل خان زاده رو ببری تا برای گرفتنت مشتاق بشه.
دو تا سیلی کوتاه به صورتم زد و گفت
_بذار لپات گل بندازه شکم‌تم بده تو و صاف راه برو آفرین بدو تا چای سرد نشده اصلا می‌خوای یکی دیگه بریزم روشم برگ گل بندازم بگه چه دختره سلیقه منده؟
مخالفت کردم و زیر نگاه همشون بیرون زدم.
خان زاده زیر درختی با گوشیش مشغول بود و هی بالا می‌گرفتتش!
دمپایی هام و پوشیدم و به سمتش رفتم.
با صدای پام برگشت.
سرم و پایین انداختم اما نگاه سنگینش و حس می کردم
با عصبانیت غرید
_این قبرستون یه خط آنتنم نمیده؟
با صدای ضعیفی گفتم
_خونه ی ما تلفن ه...
حرفم و قطع کرد
_لازم نکرده...چی می‌خوای؟
زیر نگاهش کم آوردم... خدایا عجب گرفتاری شدیم.
نتونستم حرف بزنم به جاش سینی رو جلوش گرفتم و اون با همون خشمش جواب داد
_کی گفت برام چای بیاری؟ بابام؟گوش کن دختر جون لازم نیست انقدر مطیع بقیه باشی.عاقل باشی می فهمی من تو رو نپسندیدم که هیچ رغبتم نمی‌کنم با تویی که سبیلات از من کلفت تره برم زیر یه سقف چه برسه اینکه بخوام تو رو به عنوان مادر بچم قبول کنم...هه...اینا رو گفتم زیاد رویا بافی نکنی. کسی بخواد برای اون قبیله وارث بیاره یه دختر خوشگل و شهریه نه یه عقب مونده ی روستایی


????

1401/04/16 10:13

???

#خان_زاده
#پارت4

اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت
_اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه... آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو...راستی چند سالته بیست؟
سری تکون دادم و با بغض گفتم
_هفده.
متعجب ابروش بالا پرید
_با چه عقلی یه دختر بچه رو می‌خوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچه‌ای ببینم پریود میشی؟
نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد.
پوفی کرد و گفت
_با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد.
خم شد که سینی رو برداره...از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن.
روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم.
اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟
چطور تونست... چطورررر.
اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام.
باهاش عروسی نمیکنم... هر چی می‌خواد بشه
* * * *
_مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده... همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمی‌خوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست...خان زاده نیست که هست...آدم خوبی نیست که هست... تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟
دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده.
سرم و پایین انداختم و ا‌شکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت
_سکوت علامت رضاست.
پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ *** اشکای من و ندید
????

1401/04/16 10:14

????


#خان_زاده
#پارت5


* * * *
_وای آیلین چه جیگری شده نه خاتون؟
خاتون به صورتم نگاه کرد و گفت
_هزار الله و اکبر. دختری که دست به صورتش نبرده باشه این طوری خانم و خوش بر و رو میشه یه اصلاح کرد ببین شد قرص ماه...خان زاده یک دل نه صد دل عاشقات میشه.
پوزخندی توی دلم زدم.
چه طور نمی فهمیدن هم من ناراضیم هم خان زاده ای که می دونم با تهدید میخواد بشینه سر سفره ی عقد.
بخت بدم با شرط خان زاده تکمیل شد.
به این شرط قبول کرد که فردای عقد به شهر بریم.
حالا باید فردا با خان زاده ی مغروری که رغبت نگاه کردن توی صورتمم نمی‌کرد به جایی می رفتم که تا حالا پامم اونجا نذاشتم.
طیبه با هیجان اومد توی اتاق و گفت
_خان زاده اومد.
میخوان خطبه ی عقد و بخونن.
من توی اتاق... خان زاده بیرون با دل هایی که کلی از هم فاصله داشت.
اما من برای نجات مردمم مجبور بودم خودم و تباه کنم
مهم نبود اگه خان زاده من و نمی‌خواست.
بهتر...سمتم نمیومد. اما ارباب چی که رک و راست توی صورتم گفت از شب اول باید دست به کار شید و زودتر وارثش رو تحویلش بدید.
وای به حالت اگه دختر میاوردی آیلین.
با یاد امشب تنم آتیش گرفت. از فکر اینکه همه بخوان پشت در وایسن تا دستمال خونی و نشونشون بدیم گر می گرفتم.
کاش میمردم و امشب نمی رسید.
از بیرون صدای دست و کل بلند شد و این یعنی من با وکالت بابام عقد خان زاده شدم.
خاتون چادر سفید رو روی سرم انداخت و گفت
_خوشبخت بشی دختر. بین مردم اینجا تو سفید بختی رفتی شهر ما رو یادت نره یه عمر زحمت تو کشیدم.
اون فقط به فکر خودش بود... مثل بقیه که خوشحال بودن یه عروسی بزرگ عیونی به صرف گوساله ی بریان و هفت نوع غذا دعوت شدن.

طیبه کنار گوشم گفت
_برو که خان زاده منتظرته...

???

1401/04/16 10:14

????

#خان_زاده
#پارت6

چادرم و تا روی چونم پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
همه دست میزدن و روی سرمون نقل می پاشیدن.
پاهای خان زاده رو دیدم که درست مقابلم ایستاد.
دستم و گرفت و با فشار محکمی که بهش داد اوج نفرتش و بهم بیان کرد.
میون دست و کل زدن های بقیه از خونه بیرون رفتیم.
با کمک خان زاده سوار اسب شدم و بین مهمون ها چرخیدم.
بزرگ ترین عروسی بود که این روستا به خودش دیده بود. ارباب به قدری پیش کشی آورده بود که تمام دخترای روستا حسرت جایگاه من و میخوردن.
سر تا پام طلا گرفته شد بدون اینکه خان زاده حتی نیم نگاهی بهم بندازه.
تا آخر شب همه زدن و رقصیدن... خوردن و بردن تبریک گفتن و بیخ گوشم وز زدن که خیلی خوشبختم
تا اینکه بالاخره لحظه ی عذاب من رسید.
* * * *
خان زاده کناری ایستاد تا من اول وارد بشم. برگشتم و از پشت نازکی چادر به زن هایی که با شادی به ما نگاه می‌کردن چشم دوختم.
تاج سلطان مادر خان زاده در راس اون ها ایستاده بود و پنج دقیقه قبل دستمال سفیدی به پسرش داد تا خونی تحویلش بده.
قدم داخل اتاق گذاشتم.
خان زاده هم پشت سرم اومد. با صدای بسته شدن در تکون شدیدی خوردم


????

1401/04/16 10:21

???


#خان_زاده
#پارت7
با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.
کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.
حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه... اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش بود که می ترسیدم.
بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت
_بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه..
می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.

نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.
ادامه داد
_من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.

حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ *** و ندارم.
_حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..
منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.
هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم.. روبه روم نشست.
نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.
دستام و محکم روی شرمگاهم گذاشته بودم.
دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد
_می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.
دستش از زیر پیراهنم روی کمری شلوارم نشست.
اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم. هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.
دستاش یواش یواش همراه شلوار من پایین اومد.


???

1401/04/16 10:21

????

#خان_زاده
#پارت8


خودم و سفت گرفتم. چه قدر سخت بود خدایا... من تا حالا جلوی خواهرام و خاتون هم شلوارم و در نیاوردم اون وقت پسر ارباب بدون مقدمه چینی این کار و کرد.
چند لحظه ای رو به پاهای سفیدم که حالا هیچ مویی نداشت نگاه کرد.
تنم برعکس طیبه که سبزه بود سفید و بلوری بود و کلا کم مو بودم اون تعداد موهای بور رو هم دیشب با پودر مو بری که خاتون بهم داد پاک کرد و حالا لابد خان زاده داشت با خودش فکر می‌کرد اون دختر ابرو پر چه طور انقدر سفیده؟
اما خوب اگه به صورتم نگاه می‌کرد و قیافه ی جدیدم و میدید شاید می فهمید به خاطر اصلاح چهره م زیادی فرق کرده
از زیر چادر داشتم نگاهش می کردم.
از توی جیبش چاقویی در آورد.
ترسیده یک قدم عقب رفتم که دستش و روی برهنگی پام گذاشت و گفت
_جم نخور
بالاخره زبون باز کردم و گفتم
_چ.. چیکار میخواین بکنین؟
تیزی چاقو رو روی رون پام گذاشت و گفت
_قول میدم زیاد درد نکشی.
تا بخوام بفهمم هدفش چیه چاقو رو روی رونم کشید که صدای جیغم بلند شد.
پشت بندش صدای کل و هلهله از پشت در اومد

خان زاده پچ زد
_آفرین جیغ بزن.
خون روی پام جاری شد. با گریه گفتم
_چرا این کار و کردی؟
بی پروا گفت
_فکر نکنم این خراش کوچولو دردناک تر از کاری که اونا اون بیرون منتظر انجامشن باشه.مخصوصا تو که مطمئنم با یه رابطه ی ساده ضعف میکنی خانم کوچولو.. اصلا از دردی که قراره بکشی با خبری؟ لطف کردم با یه خراش کوچیک کاری کردم دست از سرمون بردارن.
دستمال سفید و به خون پام کشید.
دوباره کش شلوارم و گرفت و بالا کشید و گفت
_بین پیش کشی هات برات مانتو گذاشتم. با این لباسا که نمیخوای بیای شهر؟
جوابی بهش ندادم. از جاش بلند شد. بلوزش و در آورد و از تنگ آب کمی آب به دستش زد و گردنش و خیس کرد.
دستمال خونی و برداشت. در اتاق رو مقدار کمی باز کرد و دستمال رو به دست خاتون داد.
صدای خاتون و شنیدم که گفت
_میشه آیلین و ببینم؟
خان زاده با خونسردی جواب داد
_نه...لخته!
و در و بست.


???

1401/04/16 10:32

????

#خان_زاده
#پارت9



با ناراحتی گفتم
_چرا این طوری گفتی؟حالا من با چه رویی...
وسط حرفم پرید
_میشه یه کم از فاز خجالتی بودنت در بیای؟مطمئنا اونا فکر نمیکردن ما داریم نماز می خونیم. با اون جیغی هم که تو زدی... عه ببینم شلوارت خونی شده

خواست به سمتم بیاد که دستم و جلوش گرفتم و گفتم
_لازم نیست.
بی اهمیت سر تکون داد و به سمت دیگه ی تشک رفت و بدون اینکه لباسش و تنش کنه دراز کشید.
حس خار بودن و با بند بند وجودم حس می کردم. پتویی رو برداشتم و کنج اتاق دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
اون حتی به صورتمم نگاه نکرد

* * * *
نگاهم و به جاده انداختم و سرم و به شیشه چسبوندم.
امروز صبح اول وقت با خان زاده راهی شدم. از بس دیشب خردم کرد که دلم نمیخواست کسی به صورتم نگاه کنه برای همین صبح علاوه بر چادر روبند هم زدم.
هر چند اخمای خان زاده با دیدنم در هم رفت اما مقصر خودش بود.

صبح به زور کاچی توی حلقم ریختن و با هر لنگ زدنم قربون صدقه‌م میرفتن.
مادر خان زاده هم همش حرف از وارث می زد. دل خوش بود که همین دیشب باردار شده باشم.
خبر نداشت پسرش حتی افتخار دیدن صورتم رو هم نداد.
توی افکار خودم غرق بودم که صداش اومد
_تو جاده که کسی نیست خفه نشدی با اون رو بند؟


???

1401/04/16 10:32

????

#خان_زاده
#پارت10

جوابش و با پوزخندم دادم که ندید.
پوفی کرد و زیر لب گفت
_کی این و تحمل کنه؟
دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم اگه روبند زدم واسه خاطر توعه نه خودم اما من کی جرئت حرف زدن و داشتم که حالا بخوام داد بزنم؟

ماشین و روبه روی یه رستوران بین راهی نگه داشت و گفت
_پیاده شو!
سر تکون دادم و گفتم
_میل ندارم.. علاوه بر اون خاتون برامون غذا گذاشته...
در و باز کرد و گفت
_تو غذاهای خاتون و بخور.
حرفش و زد و پیاده شد.با حرص پوست لبم و کندم.
به خاطر مردم روستا و خواسته ی پدرت خودت رو بدبخت کردی آیلین.
این همه منتظر شاهزاده ای بودی که تو رو به قصر آرزوهاش ببره اما...

با دیدن دو دختری که از رستوران بیرون اومدن و سینه به سینه ی خان زاده شدن چشمام گرد شد.
این چه مدل پوششی بود؟لخت بیان سنگین ترن که.
نمیدونم خان زاده چی بهشون گفت که دخترا شروع به خندیدن کردن.
با دیدن لبخند روی لبهای خان زاده اخمام در هم رفت.
از نظر اون زیبایی پوشیدن مانتوی بدن نما و آرایش غلیظ بود؟
دیگه مطمئن شدم این مرد به درد من نمیخوره چون لحظه ای بعد همراه دخترا به کناری رفت و کارتش به دختر لاغر اندام قد بلندی داد و بعد از کلی دل و قلوه دادن وارد رستوران شد.

* * * *
در و با کلیدی برام باز کرد.. وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم که گفت
_اینجا خونه ی توعه.
متعجب گفتم
_فقط من؟ پس شما چی؟
_توقع نداری که مثل زوجا توی یه خونه بمونیم؟من مهمونی زیاد می‌گیرم هر شب دوست و رفیقام خونم چتر پهن کردن. تو رو نشونشون بدم و بگم این خانم روبند دار کیه؟زنم؟ برای خودتم بهتره همین جا بمونی. هر هفته تمام اقلام مورد نیازت و همراه پول برات میفرستم. یه گوشی موبایلم فردا برات میارم که هر موقع چیزی لازم داشتی برام زنگ بزنی. هر مخارجی که داری درس کلاس باشگاه تعارف نکن و خرج کن... آها راستی از اینکه خونه هامون جداست هم به احدی چیزی نگو.

???

1401/04/16 10:33

nini.plus/nvgjitfcc

1401/04/16 10:38

لینک گروه رمانمون بچها نظری داشتین بگین??

1401/04/16 10:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شروع رمان #خان_زاده ?
آیلین دختر دهخدای روستای کوچیکی برای نجات مردم روستا مجبور به ازدواج با خان زاده ی شهری و مغروری میشه که آیلین رو فقط برای به دنیا آوردن وارث میخواد

1401/04/16 10:47

???

#خان_زاده
#پارت11

مغموم گفتم
_من اصلا تهران و بلد نیستم.از اون گذشته هیچ وقت تنها نبودم میترسم.حالا که شما یه زن رو بند دار نمیخوای من برمیگردم روستا
_که چی بشه؟ مگه اوضاع و نمیدونی؟ چیزی برای ترسیدن نیست این جا امن ترین منطقه ی تهرانه. درا ضد سرقته خونه هم نگهبان داره. با تلفن شماره ی تاکسی و بگیری هر جا بخوای میبرتت
حتی فکرش رو هم نمیکردم بخواد من و اینجا غریب و تنها ول کنه.
با هزار بدبختی سر تکون دادم و گفتم
_باشه.
روی اپن کلید و کارت بانکی گذاشت و گفت
_توی یخچالتم پره من دیگه برم.
وحشت به دلم ریخت و گفتم
_میشه امشب و نرین؟
انگار برای رفتن لحظه شماری میکرد که کلافه گفت
_امشب با دوستام قرار دارم. تو هم سعی کن عادت کنی شب خوش.
دیگه منتظر مخالفت من نموند و بیرون رفت.
چادر و روبندم و در آوردم و با ترس لونه کرده توی دلم به اطراف نگاه کردم.
همه چیز زیبا و جدید در عین حال ترسناک بود.
من تا حالا توی یه اتاق هم تنها نخوابیدم چه برسه خونه ی به این بزرگی وسط شهر غریب.
چشمم به آینه ی قدی افتاد... از چهره م بدم میومد. با اینکه همه امروز به به و چه چه کردن اما اگه واقعا خوشگل بودم خان زاده این طوری ازم نمی گذشت.
یاد دخترای ظهر افتادم. به جرعت می تونم بگم بدون آرایش خیلی بهتر از اونا بودم
یادمه خاتون همیشه می گفت باید باب میل مردت باشی.
حالا که خان زاده لوند و جذاب دوست داره من هم باید تلاش کنم مثل دختر های شهری باشم.
نه بی حیا!اما شاید بتونم خودم رو توی دل خان زاده جا بدم

????

1401/04/16 12:09

???

#خان_زاده
#پارت12


* * *
برای هزارمین بار رژ لب و روی لب هام کشیدم.
بالاخره تونستم صاف درش بیارم.
لبخندی زدم اما با تصور اینکه با این ریخت و قیافه جلوی خان زاده وایستم مو به تنم راست کرد.
یکی از دوستام تهران زندگی میکرد اون هم درست مثل خان زاده اینجا درس خونده بود. تنها کسی هم که می تونست بهم کمک کنه اون بود اما چه کمک کردنی؟
گفت باید زنگ بزنم به خان زاده و آدرس خونش رو بگیرم و با یه تیپ آنچنانی برم اونجا.
منی که حتی بلد نبودم چه رنگهایی رو باید با هم ست کنم به لطف سحر حالا یه مانتوی شیک تنم بود.
نفسی فوت کردم و با هزار دل دل کردن ‌شماره ی خان زاده رو با گوشی که برام فرستاده بود گرفتم.
بعد از کلی بوق صداش از بین سر و صدای آهنگ شنیده شد.
_بله؟
هول کردم و گفتم
_سلام.
انگار نشنید که بلند داد زد
_چی میگی؟بعدا زنگ بزن من الان نمیتونم صحبت کنم.
صدام و بالا بردم و گفتم
_خان زاده من...
از اون طرف صدای هق زدن شنیدم.
چشمام گرد شد. خودش بود که داشت با این شدت بالا می آورد؟
هر چه قدر صداش زدم جوابی نشنیدم. دقیقه‌ای بعد صدای نا آشنایی از اون ور خط شنیدم که گفت
_بله؟
هول کردم. حالا چی باید می گفتم؟ من حتی اسم خان زاده رو هم بلد نیستم.
با تته پته گفتم
_ببخشید من با...
وسط حرفم پرید
_با اهورا کار داری؟زیاد خورده حالش بد شد.
نگران گفتم
_الان چطوره؟
_نمیدونم بردنش رو به قبله ش کنن.کاری دارید بگم بهش؟
سر تکون دادم و گفتم
_میشه آدرس اونجا رو بدید من زنشم.
متعجب گفت
_زنش؟ مگه زن داره
روی دهنم کوبیدم. بهم گفته بود نمیخواد کسی با خبر بشه.
ناچارا گفتم
_بله. میشه آدرس بدید؟
* * * *
نفس بریده آخرین پله رو هم طی کردم.
آسانسور بود اما من حاضر نبودم جونم و دست این اتاقک فلزی بسپارم
جلوی واحدی که آدرس گرفته بودم ایستادم و چند تقه به در زدم.
بعد از کلی معطلی در باز شد و صدای موسیقی کر کننده توی گوشم پیچید
پسری که در و باز کرده بود با دیدنم سوتی زد و گفت
_کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
یک قدم جلو رفتم و متعجب از صحنه ی روبه روم گفتم
_با خا.. اهورا کار داشتم.
پوفی کرد و گفت
_هر چی خوشگل آسمونی این اهورا خان تور میزنه. بفرما الانم اون وسط با داف مجلس در حال لاس زدنه.


???

1401/04/16 12:09

????

#خان_زاده
#پارت13


نگاهم و توی تاریکی بین جمعیت چرخوندم و با دیدن خان زاده دهنم باز موند.
خدایا سه روزه تهرانم و شاهد چه چیزهایی بودم. این چه پوششی بود که این دختره داشت؟
سری برای پسره تکون دادم و یک گوشه ایستادم. همه یا در حال رقصیدن بودن یا در حال خندیدن یا....
توان دیدن این صحنه ها رو نداشتم. انقدر صبر کردم تا رقص خان زاده اون وسط تموم بشه آخر هم فکر کنم خسته شد که روی مبل گوشه ی سالن لم داد و لیوان آب آلبالویی و سر کشید.
چون دیدم کسی دورش نیست نزدیکش شدم و کنارش نشستم.
سرش و به سمتم برگردوند و با دیدنم یک تای ابروش بالا پرید و گفت
_مردیم اومدیم بهشت و بی خبریم؟ تو از کجا پیدات شد هوری خوشگله؟
متعجب از حرفی که زد گفتم
_من... من...
صداش و بلند کرد و گفت
_نمی شنوم چی میگی بیا تو گوشم بگو.
گوشش و جلو آورد.خودم و عقب کشیدم و بلند شدم.
تمام تنم از استرس یخ بسته بود. بدون جواب دادن خواستم برم که مچ دستم و گرفت و گفت
_نکنه سیندرلایی و با رفتن میخوای ما رو تو کف خودت بذاری؟ بشین بابا نخوردمت... بشین آشنا بشیم.
دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد. یعنی واقعا نشناخت‌؟
صدام و کمی بالا بردم و گفتم
_نمی تونم بمونم اینجا...
وسط حرفم پرید
_بس گند کاری کردن حال آدم بهم میخوره بیا ببرمت تو اتاق سر و صدا کمه اوکی میشی.
قبل از اینکه اعتراضی بکنم دستم و دنبال خودش کشید و به سمت پله ها رفت.
سرم گیج رفت... اون من و نشناخت‌ خدایا من و نشناخت.
در یه اتاق و باز کرد. وارد شدم. چراغ و روشن کرد و گفت
_تا حالا این ورا ندیدمت.
با دلخوری نگاهش کردم...تو صورتم دقیق شد و گفت
_تو روشنایی خوشگلتری خوب بگو ببینم با اصرار دوستت اومدی اینجا و اولین بارته درسته؟
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_دنبال یه دوست غریبه اومدم.
انگار منظور حرفم و نفهمید.
روی تخت نشست و گفت
_حالا چرا مانتو تو در نمیاری؟ببینم نکنه کچلی داری که شالت و انقدر کشیدی جلو؟
باز هم سرم و به طرفین تکون دادم که گفت
_زبون تو موش خورده؟ مگه تو هم مثل من حالت بد نبود؟ بیا بشین دیگه


????

1401/04/16 12:09

???

#خان_زاده
#پارت14

با فاصله ازش نشستم و گفتم
_من...
میخواستم بگم زنتونم اما وقتی به سمتم نزدیک شد زبونم بند اومد.
دستش و روی صورتم گذاشت و سرم و به سمت خودش چرخوند و گفت
_ خوشگلی.
لبم و گاز گرفتم.داشت سر کارم می‌ذاشت؟
_لبتو این جوری نکن.
با انگشت لبم و از زیر دندونام بیرون کشید و با چشمای خماری گفت
_لبت و زخمی کردی.
سرش یواش یواش نزدیک اومد.. حتی توانایی حرف زدن هم نداشتم.
نزدیک صورتم پچ زد
_می‌خوام حال هر دومونو خوب کنم خوشگله. تو هوری و از بهشت اومدی؟
لب باز کردم تا حرفی بزنم اما تجربه ی یه حس عجیب حرف زدن و از یادم برد.
خان زاده لبم رو بوسید. چشماش و بست و لب هام رو به بازی گرفت.
لحظه ای بعد عقب کشید و گفت
_چرا مثل مجسمه ای دختر؟یه لبم بلد نیستی بدی؟ ای بابا اینم از شانس ما.
روی تخت دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. یاد حرفای سحر دوستم افتادم که گفت
_ببین اگه بخوای خجالت بکشی موفق نمی‌شی خود خدا هم گفته برای شوهر بی حیا باش. دختر یه نازی بکن یه نوازشی بکن نگو زشته عیبه اون پسر غریبه نیست شوهرتم.
لباساتم که افتضاح یه چیز درست و حسابی بپوش حالا میگیم لباس خواب عرضه نداری بپوشی. یه تاپ که خوبه دیگه نه؟ یاد تاپ قرمز زیر مانتوم افتادم.
دست لرزونم و پیش بردم و شالم و در آوردم و گیره ی موهام رو باز کردم. موهام انقدر بلند بود که در حالت نشسته روی زمین می افتاد.
دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و از تنم در آوردم.
آشکار می لرزیدم اما حس میکردم در مقابل شوهرم وظایفی دارم. خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم. دستم و روی بازوش گذاشتم.. چشماش و باز کرد و با دیدنم مات موند.
لبخند کم جونی به صورتش زدم و دستم و به سمت دکمه های پیرهنش بردم و اولی و باز کردم
زیر نگاه سنگینش عرق روی تنم نشست. دکمه ی دوم رو باز کردم. دستم به سمت دکمه ی سوم رفت که بازوم رو گرفت پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد و این بار حریصانه لبم رو بوسید.
لب گرفتن بلد نبودم مخصوصا وقتی زبونش رو توی دهنم میفرستاد.
من بلد نبودم... اون از کجا بلد بود؟
دستم و دور گردنش انداختم و به خودم نزدیک ترش کردم.
باقی دکمه هاش و کند و این بار با حرص بیشتری مشغول بوسیدنم شد.


???

1401/04/16 12:10

???

#خان_زاده
#پارت15

* * * *
زیر دلم تیر می کشید.
بلند شدم و به خون ریخته شده روی ملافه نگاه کردم.این هم از شب زفافت آیلین خانوم داماد سوار بر اسب سفید تو رو نشناخت‌.
یعنی اون به همین راحتی با دخترا می خوابید؟
‌ هیچ درکی از محرم و نامحرم نداشت؟
حتی یک لحظه هم تردید نکرد... تنش بوی الکل میداد و با اینکه زخم رون پام و دید بازم من و نشناخت‌
مانتوم و تنم کردم و با اینکه نیمه شب بود به آژانس زنگ زدم.
نگاهی به خان زاده که غرق خواب بود انداختم.
من دختری نبودم که بتونم راضیش کنم...من نمی تونستم کنار خان زاده بمونم با این همه تفاوت.
شالم رو روی سرم مرتب کردم و قبل از این‌که پشیمون بشم از اتاق بیرون رفتم.
دیگه پشت سرمم نگاه نمی‌کنم
* * *
اهورا
با حس تابیدن خورشید روی چشمم تکونی خوردم و غریدم
_یکی اون پرده ی بی صاحاب و بکشه اه.
انقدر گوش عالم کر شده بود. لای پلکم و باز کردم و اولین چیزی که دیدم خون روی ملافه بود.
اخم کردم و نشستم. نگاه به تن و بدنم انداختم... لخت بودم اما جای هیچ زخمی توی تنم نبود پس این خون...
کم کم خاطرات دیشب برام زنده شد و برای لحظه ای برق از سرم پرید.
اون دختر باکره بود!!!!
بلند شدم و بعد از پوشیدن شلوارم در سرویس اتاق و باز کردم اما اون جا نبود.
از فکر اینکه رفته پایین از اتاق بیرون رفتم لعنت به این شانس حتی اسمشم نمیدونستم تا صداش کنم
کل اتاقا و سالن و باغ و گشتم اما نبود که نبود.
دستم و بین موهام فرو بردم و هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم.
منه *** تو عالم مستی طرفم و نشناختم و فکر کردم اون کارست اما لعنتی باکره بود


???

1401/04/16 12:10

????

#خان_زاده
#پارت16

* * **
آیلین
سحر متعجب گفت
_یعنی واقعا تو رو نشناخت‌؟
مغموم سر تکون دادم و گفتم
_درد اصلیم اینه اون نشناخته یه دختر و به تختش راه میده خدا میدونه قبل من با چند نفر بوده و با چند نفر قراره باشه. من نمیتونم سحر من به بابام زنگ میزنم و می‌گم طلاق میخوام.
_زده به سرت؟فکر کردی زنگ بزنی باباتم میاد و طلاقت و میگیره؟نهایت میان چهار خط نصیحتتون کنن.تو قبیله ی کردها چهار تا زن گرفتن بابه اما حق طلاق دادن یکیشم نداری وضعیت روستا هم که معلومه.
اشکام و پاک کردم و گفتم
_میگی چی کار کنم؟
_هیچی شوهرت و عاشق خودت کن.
_چطوری؟ برم باهاش تو پارتی لابه لای جمعیت برقصم و آخر شبم بدون اینکه بهش بگم زنشم مهمون تختش بشم آره؟
خندید و گفت
_خدایی عجب داستانیه ولی خودمونیم منم اول نشناختمت بس تو صورتت کرک و پر داشتی خیلی عوض شدی آرایش کردن و لوندی هم که یادت بدم میشی یه داف که...
صدای زنگ آیفون حرفش و قطع کرد.
بلند شدم و توی آیفون تصویر خان زاده رو دیدم.
هول کرده گفتم
_خودشه.
سحر از جا پرید و گفت
_واسه چی اومده؟
با دلشوره گفتم
_هفته ای یه باز میاد سر میزنه
در و باز کردم و پریدم توی اتاق.
سحر هم پشت سرم اومد و گفت
_من همین جا قائم میشم.
سر تکون دادم و چادرم و پوشیدم و تا حد ممکن کشیدمش پایین و از اون طرفم جلوی لب هام و پوشوندم و فقط دماغم معلوم بود.
از اتاق بیرون رفتم و در و باز کردم.
از آسانسور همراه کلی خرت و پرت پیاده شد. سلام زیر لبی کردم که بدون نگاه کردن بهم فقط سر تکون داد
وارد شد و بعد از گذاشتن خرید ها توی آشپزخونه گفت
_بیا بشین حرف دارم باهات

???

1401/04/16 12:10

????

#خان_زاده
#پارت17

خودش روی مبل نشست.
با نگاه کردن به صورتش همش یاد چند شب قبل میوفتادم و از خجالت گرمم میشد.
چادرم و بیشتر جلو کشیدم و روی مبل با فاصله ازش نشستم.
بدون نگاه کردن به سمتم گفت
_امروز ارباب تماس گرفت.
چیزی نگفتم تا خودش ادامه بده :
_میدونی که اونا چه خواسته ای از ما دارن؟
سری تکون دادم که گفت
_ارباب بیماری داره زیاد امیدی به زنده موندن خودش نداره.اگه پای ارث و میراث وسط نبود حاضر نبودم تن به این ازدواج بدم اما شرط گذاشته اگه وارثش و نذارم توی بغلش هیچ ارثی بهم نمیرسه.

سکوت کرد. یعنی اون فقط به خاطر ارث و میراث راضی به ازدواج با من شد و خواسته ی پدرش هیچ اهمیتی براش نداشت؟
با صدای لرزونی گفتم
_از من چی میخواین؟
با صورتی قرمز شده از خشم گفت
_ما برای برطرف کردن خواسته ی ارباب مجبوریم برای یک بار هم که شده....
سریع از جام بلند شدم که گفت
_نگفتم همین الان که میخوای فرار کنی. منم تمایلی ندارم اما مجبوریم.آخر هفته میام تا اون موقع با این موضوع کنار بیا

بلند شد و گفت
_درضمن چند شب قبل زنگ زده بودی به گوشیم و به دوستم گفتی زنمی مگه من بهت نگفتم...
وسط حرفش پریدم و آروم گفتم
_معذرت میخوام.
سکوتی کرد و بعد از فوت کردن نفسش از روی کلافگی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت.
چادرم از سرم افتاد و روی مبل وا رفتم


???

1401/04/16 12:10

???

#خان_زاده
#پارت18

بعد از کلی فکر کردن گفت
_خوب بذار بیاد فوقش می‌فهمه تو همونی هستی که اون شب باهاش خوابیده چیزی نمیشه که حقیقت و بهش میگی.
سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_دلم نمیخواد.اون با اجبار و فقط به خاطر ارث و میراث بیاد سمتم و منم هیچی به روی خودم نیارم.
سکوت کرد و باز به فکر فرو رفت. بشکنی زدم و گفتم
_میتونم بهش بگم ماهیانمه و این هفته نیا.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_آخه اینم شد راه حل؟هفته ی بعدش چی؟
پوفی کردم و گفتم
_نمیدونم من چیزی به عقلم نمیرسه. نمیشه تو بری و یه جوری سرش و گرم کنی تا نیاد؟
خیره نگام کرد. بشکنی زد و گفت
_یه فکر بکر.
سری به نشون چی تکون دادم که گفت
_مگه تو دلت نمیخواد خان زاده عاشقت بشه و با میل خودش بیاد سمتت؟
سری تکون دادم
_خوب پس نه به عنوان زنش به عنوان همون دختر برو جلو.اگه از این حالت ماست بندیت بیای بیرون شرط می‌بندم خان زاده رو می تونی عاشق خودت کنی.. بعدش یواش یواش بهش بگو زنشی اون وقت از بودنت پر در میاره.
عمیق نگاهش کردم و گفتم
_اگه ازم خوشش نیومد چی؟
با شیطنت گفت
_کاری می کنیم خوشش بیاد.اما تو باید از این تیپ و قیافه در بیای.. راه رفتنت حرف زدنت همه چیزت باید مثل شهری ها باشه.آخر هفته هم که قراره خان زاده بیاد تو برو سراغش و کاری کن زنش و وارث همگی یادش بره.
بد فکری هم نبود. اما یه جای کار می لنگید
_هیچ فکر کردی این بار قراره با چه بهانه ای سر راهش قرار بگیرم؟
لبخند بدجنسی روی لبش نشست و گفت
_از یه جا بهش میزنیم که حتی فکرشم نمیکنه
* * * *
سقلمه ای به پهلوم زد و گفت
_برو دیگه لفت میدی موقعیت از دست میره.
با استرس گفتم
_می ترسم سحر نمی تونم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_این همه روت کار کردم که بگی می ترسم؟ ببین از صبح تو کف این یاروییم حالا که با پای خودش اومده *** مارکت تو هم به یه بهانه برو و خودت و تو دلش جا کن اگه نری شب اون میاد خونه ها...
ترسیده نگاهش کردم. در و باز کرد و گفت
_بدو تا نیومده ماست بازی هم در نیار
سری تکون دادم و با اجبار پیاده شدم.با این که راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو کلی تمرین کرده بودم اما باز هم با پوشیدنشون احساس شرم می کردم.
در حالی که دستام می لرزید وارد هایپر مارکت بزرگ شدم. دیدمش در حالی که سبد دستش بود داشت به قوطی کنسروی نگاه می کرد.
سریع یکی از سبد خرید ها رو برداشتم و از همون ردیفی که اون در حال خرید کردن بود رفتم و خودم رو سرگرم دیدن قفسه ها کردم.
نگاهم که به انواع و اقسام ماکارانی افتاد خان زاده از یادم رفت.
من توی عمرم یک نوع ماکارانی خورده بودم حالا اینجا کلی شکل ماکارانی بود.
درگیر شکل های مسخره ی ماکارانی

1401/04/16 12:11

ها بودم که کسی بازوم رو گرفت.
هول کرده برگشتم و با دیدن چشم های بهت زده ش تمام درس هایی که یاد گرفته بودم از یادم رفت


???

1401/04/16 12:11