112 عضو
????
#خان_زاده
#پارت182
سرم و بالا گرفتم و با دیدن اهورا تند از جام بلند شدم. نمیدونم چرا اما حس میکردم این بار هم میخواد منو بدزده!
بر خلاف جهتش شروع به دویدن کردم که خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت.
تند ازش فاصله گرفتم و گفتم
_تو رو خدا از اینجا برو...یکی میبینه.
چشمای به خون نشسته شو به صورتم انداخت و گفت
_دیگه هیچی واسم مهم نی آیلین.تنها چیزی که میخوام تویی!
ازش فاصله گرفتم و گفتم
_من آخر هفته عقد میکنم طلاق گرفتیم ما... درست نیست این حرفا رو میزنی از اینجا برو...
کلافه دستش و لای موهاش برد و گفت
_یعنی میخوای عقد میکنی؟چه طور میتونی؟داری در حق دوتامون ظلم میکنی آیلین تو نمیتونی جز من با کسی باشی...
جلو اومد. دستم و گرفت و آروم گفت
_چه حالی میشی وقتی اونی که دستت و میگیره من نباشم؟
دلم لرزید چون حق با اون بود.
دست دیگش و کنار صورتم گذاشت و ادامه داد
_کسی جز من نمیتونه زل بزنه بهت... نمیتونه بغلت کنه!
عقب رفتم و تند گفتم
_بس کن.
عصبی شد و داد زد
_بس نمیکنم.چشاتو وا کن ببین دارم به خاطرت از همه چی میگذرم.
سرم و پایین انداختم و گفتم
_دیر شده...از اینم بگذریم من نمیخوام زندگی مو با آه و ناله ی مهتاب یا هلیا شروع کنم. حرفایی که به من زدی اونا هم ازت شنیدن. حق با توعه واسم سخته دست یکی دیگه رو بگیرم... اما مطمئن باش اینم واسم سخته که دست کسیو بگیرم که هر لحظه ممکنه ازم زده بشه و پرتم کنه بیرون.
درمونده نگاهم کرد که گفتم
_لطفا برید خان زاده من تصمیمم و گرفتم...ما یه بار سعی کردیم نشد.. ده بار دیگه هم سعی کنیم نمیشه... دوباره بر میگردیم سر همین خونه...
نگاهی به صورت داغونش انداختم و ادامه دادم
_زندگی تونو خراب نکنید... این بار با اونی که...
محکم بغلم کرد و نذاشت حرفم تموم بشه.
خشکم زد.نفس عمیقی کشید... تند ازش فاصله گرفتم و با دیدن اشکاش قلبم گرفت.. واقعا این اهورا بود که اشک میریخت؟
بی تاب نگاهم کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم. عقب گرد کردم و تند ازش دور شدم
???
????
#خان_زاده
#پارت183
* * * * * *
با صدای آرومی گفتم
_بله.
صدای دست و هلهله بلند شد.لبم و محکم گزیدم تا اشکم در نیاد.
چادرم و آروم از روی صورتم بالا زد. تمام تنم رسما می لرزید.
خواهرش حلقه ها رو جلومون گرفت...فرهاد حلقه رو برداشت.دستم و که گرفت حس کردم قلبم ایستاد.
با چشمای اشکی سرم و پایین انداختم. حلقه رو که توی انگشتم انداخت دستم و عقب کشیدم.حلقه رو برداشتم و توی انگشتش کردم.تموم شد... برای همیشه جدا شدم از دنیای خان زاده... دیگه فکر کردن بهش هم ممنوع بود.
دستم و عقب کشیدم و چشمم به اهورا افتاد که از پنجره داشت منو نگاه می کرد.با دیدن نگاه به خون نشسته ی حسرت بارش دلم گرفت و دوباره سرم و پایین انداختم.
اصلا نفهمیدم این مراسم کوفتی چه طور گذشت. با هر حرکت یاد اهورا میوفتادم و همه چی برام تبدیل به زهر میشد.
خداروشکر که مراسم آنچنانی نگرفتن.
با شنیدن صدای فرهاد کنار گوشم تکونی خوردم:
_خوبی؟
به اجبار لبخند زدم و سر تکون دادم که گفت
_من میدونم این ازدواج برات سخته اما قول میدم تا وقتی که باهاش کنار بیای برات صبر کنم.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دستم و گرفت و محکم فشار داد و متعجب گفت
_چه قدر یخی!
با صدای لرزونی گفتم
_به خاطر هیجانه!
لبخندی زد و محکم تر دستم و فشار داد که حالم زیر و رو شد. من با این دستا غریبه بودم
????
???
#خان_زاده
#پارت184
دستام و از زیر دستش کشیدم بیرون. تا آخر مراسم هیچی نفهمیدم.تنها شانسی که آوردم این بود که خونه ی فرهاد آماده نبود و قرار شد که دو ماه دیگه بریم سر خونه و زندگی مون...
آخر مراسم برای بدرقه ی فرهاد رفتم.
با محبت نگاهم کرد و گفت
_فردا میام دنبالت یه گشتی بزنیم.
مخالفتی نکردم. جلو اومد و گفت
_ازت میخوام بهم فرصت بدی تا خودم و بهت بشناسونم.میدونی که من از بچگی تو رو کنار خودم تصور میکردم.برای اینکه تو هم دوستم داشته باشی هر کاری میکنم.
لبخند کجی زدم و گفتم
_لازم نیست هر کاری بکنین...زمان همه چیو عوض میکنه.
_یعنی زمان میتونه عشق اونو از قلبت بیرون کنه؟
نگاهش کردم و گفتم
_من عاشقش نیستم... این چه حرفیه!
سر تکون داد و گفت
_حق داری... مواظب خودت باش!
سر تکون دادم که رفت...
نفسم و فوت کردم و وارد خونه شدم و به سمت اتاقم دویدم. درو بستم و بغضم ترکید.
* * * * *
بعد از مدت ها کلید انداختم و وارد شدم.
دلم برای خونم تنگ شده بود.خداروشکر تعطیلات تموم شده بود و فرهاد اجازه داد که امسال مدرسم و تموم کنم.
خسته چمدونم و همونجا رها کردم و شالم و از سرم کشیدم.
به سمت اتاق خواب رفتم و با باز کردن در خشکم زد. اهورا توی خونه ی من چی کار میکرد؟اون هم غرق در خواب.
????
????
#خان_زاده
#پارت185
تند از اتاق بیرون رفتم. باورم نمیشد اینجاست. بعد از ده روز که ندیده بودمش...حالا... اینجا...
با تردید وسط پذیرایی ایستادم... حالا باید بر میگشتم؟اما کجا میرفتم من که طی جایی جز اینجا نداشتم..
نگاهی به ساعتم انداختم. شش صبح بود و باید یک ساعت دیگه می رفتم مدرسه.
وارد اتاق شدم و پاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم و مانتو شلوار مدرسمو از توی کمد برداشتم.
از اتاق بیرون رفتم و تند لباسام و عوض کردم.
اه از نهادم بلند شد. حالا باید میرفتم کتابام و از توی اتاق برمیداشتم.. لعنتی اون توی خونه ی من چه غلطی میکرد؟
دوباره وارد اتاق شدم و آروم کتابام و برداشتم و از شانس خوبم پام گیر کرد به صندلی و صدای لعنتیش توی اتاق پیچید.
با ترس به اهورا نگاه کردم که پلکاش تکون خورد و چشماش و باز کرد.. گیج نگاه کرد و با دیدنم تند نشست و گفت
_آیلین!
با اخم گفتم
_ببخشید فکر میکردم اینجا خونه ی منه!
انگار نشنید چی گفتم. به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
خواستم از کنارش رد بشم که دستش و جلوم گرفت
قلبم مثل چی میزد اما تو چشماشم نگاه نمیکردم. من مثل اون خیانتکار نبودم.
با صدای خش داری گفت
_حالا که نابودم کردی خوشحالی؟ از اینکه با اونی...
نفس عمیقی کشید تا خودش و کنترل کنه
????
????
#خان_زاده
#پارت186
با سری پایین افتاده گفتم
_دیگه بهتره این صحبتا رو نکنیم. منم عجله دارم میخوام برم..
راهمو سد کرد و گفت
_شنیدی که طلاق دادم مهتابو؟
فقط نگاهش کردم.که ادامه داد
_از ارث محروم شدم حتی سوئیچ ماشینمم ازم گرفته
بی تفاوت گفتم
_خوب؟به خاطر من این طوری شد؟
چنگی به موهاش زد که کلافه گفتم
_فهمیدم جایی برای موندن ندارین منم دیگه نمیام توی این خونه یه جای دیگه برای خودم پیدا میکنم.
خواست بازوم و بگیره که با اخم دستم و عقب کشیدم و گفتم
_من،شما نیستم خان زاده که راحت خیانت کنم.ازدواج کردم و هر چی بشه به شوهرم خیانت نمیکنم. لطفا برید کنار.
عصبیش کردم و داد زد
_چرا نمیبینی؟چرا نمیفهمی چه عذابی دارم میکشم؟ نه اون مال و منال کوفتی نه مهتاب اهمیتی برام نداره من تو رو میخوام. به جهنم که عقد کردی با من بیا...با من باش جبران میکنم واست.
با اخم گفتم
_معلوم هست چی میگین؟ به همین راحتی امروز به یکی دیگه بگم بله و فرداش با یه آدم هوس باز...
سکوت کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_از سر راهم برید کنار.
با اخم گفت
_من هوس بازم؟
_هستید که هر روز خیال میکنید عاشق شدید. مگه نگفتید من انتخابت تون نیستم و عاشق هلیایید؟هه شما رو هوس زود گذرتون هم اسم عشق میذارید.
خواستم از کنارش رد بشم که زودتر از من به سمت در رفت و با قفل کردنش نفسم و حبس کرد
????
?????
#خان_زاده
#پارت187
به سمت پنجره رفت و کلید و از پنجره پرت کرد پایین.
دیگه رسما نفسم قطع شد.
خواست به سمتم بیاد که عقب عقب رفتم و گفتم
_اگه کاری بکنی قسم میخورم خودم و میکشم
روبه روم ایستاد و گفت
_من باید خیلی وقت پیش این کارو و میکردم اون وقت دیگه می خواستی هم نمی تونستی مال *** دیگه ای بشی.
اشکم در اومد و گفتم
_اهورا تو رو خدا... من دیگه زن تو نیستم زن فرهادم. دلت میخواد یکی این کارو با هلیا بکنه؟بذار برم لطفا...
چشماش و خون گرفته بود.خش دار گفت
_من حاضرم تو رو به هر شکلی به دست بیارم.
جلو اومد که نالیدم
_این طوری منو برای همیشه از دست میدی. بذار برم.
گرفته گفت
_یعنی میگی هلم بده دست یکی دیگه. آیلین من امشب میخواستم بدزدمت که با پای خودت اومدی.مانع نشو...
دستام و گرفت که با تمام توان جیغ زدم اما جلوی دهنمم گرفت.
وحشت زده نگاهش کردم که دکمه ی مانتوم و باز کرد و دستش به سمت کمربندش رفت
????
????
#خان_زاده
#پارت188
هلش دادم و دویدم سمت پنجره و بازش کردم.
تا قبل از اینکه دنبالم بیاد یه پام و از میله ی بالکن اون طرف گذاشتم که دادش در اومد
_چی کار میکنی؟
با اعصابی داغون داد زدم
_چی کار میکنم؟ میخوام خودم و بکشم. کاری کردی که حالم از این زندگی کوفتی بهم بخوره... به خاطر تو... به خاطر اینکه انقدر مرد نبودی که باهام بمونی و حالا هم انقدر مرد نیستی که پای انتخابت بمونی.
ترسیده گفت
_باشه بیا این طرف حرف میزنیم.میوفتی قربونت برم.
اشکام جاری شد و سرم و انداختم پایین که با احتیاط به سمتم اومد و بازوم و کشید.
تعادلم و از دست دادم اما اون محکم منو حبس کرد بین بازوهاش و نفس عمیقی کشید.
هلش دادم و گفتم
_دست به من نزن... هیچ وقت.
با درد چشماش و بست. جلو رفتم و گفتم
_من زن فرهادم نه تو...
به وضوح قفل کردن فکش و دیدم و ادامه دادم
_طوری به پاش میمونم و براش خانومی میکنم که بفهمی من مثل تو نیستم.
دستش مشت شد.
_عاشقش میشم. خوشبخت میشم. اون قدری که تو رو، تلخیهاتو اصلا یادم نیاد.
از لای پلک های بستش اشکی چکید که قلبم و به درد آورد.
عقب رفتم و گفتم
_دیگه پامم توی این خونه نمیذارم. فکر کنم تنها چیزی که برات مونده مهریه ی منه.
????
?????
#خان_زاده
#پارت189
چشماش و باز کرد و با حسرت به چشمام زل زد. به سمت در رفتم و دستگیره رو پایین دادم که آه از نهادم بلند شد..یادم رفته بود بیشعور در و قفل کرده!
با حرص گفتم
_بیا یه جوری این درو باز کن من مدرسم دیر میشه.
تکیه به دیوار زد و با اخم نگاهم کرد.
به در کوبیدم و داد زدم
_لعنتی... کلیدم انداختی پایین بیا این در کوفتی و بشکن باید برم.
از لجم به سمت تخت رفت و دراز کشید.گفت
_قفل اون ضد سرقته شکستنش کار من نیست.
ناباور نگاهش کردم و گفتم
_پس من چی کار کنم؟
بی تفاوت جواب داد
_مشکل خودته من که بی کارم می تونم تا شب بخوابم
عصبی داد زدم
_اهوووورااااا...
نگاهم کرد و با اون صدای لعنتیش کشدار گفت
_جان اهورا؟
تمام خشمم فروکش کرد و ساکت شدم.
خداروشکر صدای موبایلم در اومد.
نگاهی به صفحه ش انداختم و با دیدن اسم فرهاد روح از تنم رفت. حالا جوابش و چی بدم؟
اگر هم جواب نمیدادم نگران میشد.
تماس و وصل کردم و جواب دادم که گفت
_سلام رسیدی؟خوبی؟
لب گزیدم و آروم گفتم
_آره رسیدم.تو خوبی؟
_خوبم شکر نگرانت بودم کجایی؟
چشمم به اهورا افتاد که با اخم داشت نگاهم میکرد
صدام و آروم کردم و گفتم
_خونم فرهاد دیرم شده میشه بعدا بهت زنگ بزنم؟
اهورا که از جاش بلند شد رنگ از رخم پرید.
به این سمت اومد و همزمان فرهاد گفت
_حتما عزیزم مواظب خودت باش.
تا بخوام جواب بدم گوشیم از دستم کشیده شد.
?????
????
#خان_زاده
#پارت190
با خشم گوشی و به دیوار کوبید و عربده زد.
ترسیده به صورت کبود شده از خشمش نگاه کردم که داد زد
_تو مال منی...می دونی چه قدر عذاب میکشم وقتی نمی تونم دستت و بگیرم و ببرمت جایی که هیچ احدی چشمش بهت نیوفته؟
نگاه به گوشی خرد شدم انداختم و گفتم
_الان نگرانم میشه.
عربده کشید
_به جهنمممممم.
نگاهش کردم. جلو رفتم و گفتم
_داد نزن خان زاده وقتی خودت خواستی طلاق بگیری... خودت ولم کردی... من که خوب شناختمت می دونم همه ی اینا به خاطر اینه که نمی تونی قبول کنی کسی دست رد به سینت بزنه.
بعدش دوباره همه چی از اول تکرار میشه و آیلین بدبخت میمونه.قبول... اما فکر منم بکن من دیگه تحمل اینو ندارم شوهرم و با *** دیگه ای ببینم...تحمل کتک خوردن حرف شنیدن ندارم... باز کن این درو بذار برم... هلیا گناه داره.مرد باش این بار پای انتخابت وایستا...
خیره نگاهم کرد و گفت
_واقعا فکر میکنی از سر هوسم میخوام که مال من شی؟
سر تکون دادم و گفتم
_دلیل دیگه ای داره؟
پوزخندی زد و به جای جواب دادن به سمت موبایلش رفت.دقیقه ای بعد صداش و شنیدم که گفت
_یه قفل ساز و بفرست خونه ی من.در اتاق قفل شده روم... بگو زود بیاد!
حتی نذاشت طرف حرف بزنه و قطع کرد...
از توی کشوی میز یه پاکت سیگار در آورد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت بالکن رفت.
همون جا سر خوردم و نشستم. چرا هر چه قدر سعی میکردم ازش دور بشم بیشتر نزدیکش میشدم. این امتحان الهیته خدا؟
?????
?????
#خان_زاده
#پارت191
* * * * *
با صدای سحر سرم و از توی کتاب آوردم بیرون و نگاهش کردم.
_آیلین بیا باباته!
موبایل و از دستش گرفتم و تماس و وصل کردم. هنوز الو نگفته بودم عربده ی بابا توی گوشم پیچید رو
_من از دست تو چی کار کنم هان؟چرا قصد کردی منو سکته بدی خدا ازت نگذره.
بلند شدم و ترسیده گفتم
_چی شده بابا؟
_همین الان یه ماشین میگیریم میام اونجا با دستای خودم چالت میکنم دختری مثل تو نباشه بهتره...
نالیدم
_خوب بگو چی شده؟
_دو روز رفتی تهران پریدی تو بغل خان زاده عکسات رسید دم خونه ی فرهاد. تو اتاق خونش با اون بودی تو که دلت با خان زاده بود چرا فرهاد و کشیدی وسط؟؟
ناباور گفتم
_عکس؟؟؟
_خود خان زاده هم اومده میگه صیغه ی من محرمیت و با فرهاد باطل کن من عقدش میکنم تو آبرو برای من نذاشتی دختر آخر عمری مرگم و از خدا میخوام تا کمتر باعث رذالت بشی...
سر خوردم کنار دیوار... اهورا باز کار خودش و کرد!
????
????
#خان_زاده
#پارت192
* * * *
چوب و توی دستم فشار دادم و با حرص به سمت ماشینش رفتم و تمام خشمی که از صبح توی وجودم نگه داشته بودم شیشه هاشو خرد کردم.
نگهبان ساختمون تند به سمتم دوید و داد زد
_چی کار داری میکنی؟؟
نتونست جلوم و بگیره. به جهنم که این ماشین تنها چیزی بود که باباش براش گذاشته.
نگهبان که دید نمیتونه جلومو بگیره تند به سمت تلفنش رفت تا خبرش کنه.
ماشین و داغون کردم اما دلم خنک نشد.
به سمت ماشین هلیا رفتم و ضربهی محکمی به شیشه های جلوی ماشین زدم که خرد شد..
نفس زنون دستم و بالا بردم و شیشه های عقبش رو هم خرد کردم که صدای داد اهورا بلند شد
_آیلین...وایستا ببینم.
دستم و که بالا برده بودم تا روی صندوق عقبش بکوبم و توی هوا گرفت و داد زد
_چته تو؟
با تمام توان هلش دادم و عربده کشیدم
_چمه؟زندگیم و نابود کردی زندگی مو...همه ی کارایی که کردی بس نبود که حالا عکس ازم پخش میکنی؟بابام سکته کرد عوضی...فرهاد یه جوری توی روستا عصبانیتش و جار زد که قلب بابام طاقت نیاوردم اگه بمیره...
صدای جیغ هلیا حرفم و قطع کرد
_چه بلایی سر ماشینم آوردی؟
چشمش به من افتاد و عصبی به سمتم حمله کرد که اهورا پرید جلوم و گفت
_خسارتش و من میدم.
با این حرفش هلیا عصبی تر شد
?????
?????
#خان_زاده
#پارت193
داد زد:
_تو اول یه نگاه به جیبات بنداز بعد مایه بذار... خودش خراب کرده خودش خسارت کل ماشین و میده میخوام ببینم کل زندگیش و بفروشه میتونه یک صدم پول ماشین منو جور کنه یا نه این بدبخته روستایی.
چشمام از حدقه زد بیرون... عصبی خواستم با چوب بزنمش که اهورا دستام و گرفت.
داد زدم:
_روستایی باشم شرف داره به اینکه یه شهری بی اصل و نصب باشم...خسارت تو تا قرون آخر میدم حتی بیشترشم میدم فقط شوهرت و جمع کن از توی دست و پام. عرضه شو داری؟
اهورا ناباور نگاهم کرد که دستام و از دستش کشیدم و گفتم:
_ میخوام که از زندگیم گم بشی بیرون... همه ی کارایی که کردی بس نبود حالا عکسام و پخش میکنی بی غیرت؟
آروم زمزمه کرد:
_هیچی نگو بین خودمون حلش میکنیم.
هلیا ناباور گفت:
_این چی میگه اهورا؟
زده بودم به سیم آخر برای همین داد زدم:
_چی میگم؟دارم میگم شوهرت منو به خاک سیاه نشونده...بابام توی بیمارستانه اهورا به خاطر تو...فرهاد آبرومو توی کل روستا برده به خاطر تو...
بدتر از من عربده زد:
_اسمش و نیااااار! به جهنم که هر گهی خورده خودم آبرو تو میخرم عقدت میکنم.
????
????
#خان_زاده
#پارت194
هلیا با دهن باز به اهورا نگاه میکرد.. با تاسف سر تکون دادم و خواستم برم که بازوم و محکم گرفت
_نرو آیلین!
اشاره ای به هلیا کردم و گفتم
_زنت اون طرفه!
نفرت توی چشمای هلیا جمع شد و غرید
_بلایی سر تو و این دختره ی دهاتی بیارم که به غلط کردن بیوفتین.
تا اهورا خواست حرفی بزنه هلیا از پله ها دوید بالا...
بازوم و از دستش کشیدم و با طعنه گفتم
_برو دنبالش... فکر کنم بتونی با دروغات گولش بزنی!
پشتم و بهش کردم و عصبی به سمت در رفتم و لحظه ی آخر صداش و شنیدم:
_از اون مرتیکه جدا میشی آیلین... کم مونده دوباره مال من بشی
حتی برنگشتم پشتم و نگاه کنم و با عصبانیت از شرکت بیرون زدم.
* * * * *
بی اعتنا از کنارم رد شد که بازم پریدم جلوش:
_تو رو خدا فقط یه دقیقه گوش کن فرهاد!
ایستاد اما نگاهم نکرد. ملتمس گفتم
_اون طوری که فکر میکنی نیست قسم میخورم خوب بذار توضیح بدم.
نگاهم کرد و گفت
_توضیح نده جواب بده... این عکسا فوتوشاپه؟
سرم و پایین انداختم و گفتم
_نه...
_مال دوران ازدواج تونه یا مال روزی که رفتی تهران؟
آروم جواب دادم
_مال همون روزه ولی...
_دیگه ولی نداره با اینکه همه گفتن اما من باورت کردم.تهش شد این... صیغه ی محرمیتی که شیخ بین مون خونده رو باطل میکنیم.تو به اهورا خیلی بیشتر میای
????
????
#خان_زاده
#پارت195
تا خواستم جواب بدم صدای آشنایی از پشت سرم گفت
_افرین درست میگی.بهت گفته بودم آیلین به هیچ قیمتی مال تو نميشه!
فرهاد با خشم به اهورا نگاه کرد و غرید
_انقدر بی ناموسی که چشمت دنبال زن یکی دیگه ست.
با این حرفش اهورا مثل بمب منفجر شد. یقه شو گرفته و عربده زد
_مرتیکه ی خر اونو زن خودت ندون وقتی مجبورش کردن به توعه شل ناموس بله بده.بهت گفته بودم که آیلین زن منه زن من میمونه!
پریدم جلوش و با التماس گفتم
_ولش کن اهورا...
نگاهم کرد و با خشم فرهاد و هل داد و داد زد
_همین امشب این صیغه ی محرمیت مسخره رو باطل کن تا بیشتر از این گند نزدم به زندگیت.
فرهاد نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_تو نگی هم من یه زن هرجایی نمیخوام.
با این حرفش اهورا بازم خواست به سمتش حمله کنه که جلوش و گرفتم و با التماس نگاهش کردم.
دستی لای موهاش کشید و روش و برگردوند. فرهاد نگاه سرزنش بارش رو به هر دومون انداخت و رفت!
بی رمق سر خوردم روی زمین و خسته از این همه کشمکش زار زدم. جلوی پام زانو زد و بازوهام و گرفت و بی اعتنا به اطراف سرمو توی بغلش کشید..
????
????
#خان_زاده
#پارت196
حتی نای اینو نداشتم که پسش بزنم.
بلندم کرد و با صدای محکمش کنار گوشم گفت
_این اشکاتو واسه کی میریزی؟اون عوضی عرضه ی بالا کشیدن دماغشم نداره اون وقت میخوای پشت تو وایسته منو نگاه کن...
تکونم داد و زل زد به صورتم و با تحکم گفت
_بابات خوب میشه. صیغه ی محرمیتت و با اون مرتیکه باطل میکنی. نخواستی با من ازدواج کنی اوکی اما تو تا ابد مال منی آیلین نه هیچ *** دیگه...گوش بده به من...
شمرده شمرده توی صورتم گفت
_همه چی درست میشه به من اعتماد کن!
پسش زدم و اشکام و پاک کردم.خواستم به سمت بیمارستان برم اما هنوز دو قدمم برنداشته بودم که زانوهام سست شد. چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
* * * * *
پلکهای سنگینم و به سختی از هم باز کردم.. توی بیمارستان بودم. نگاهی اطرافم انداختم. هیچ *** توی اتاق نبود و بدتر از اون اینکه اتاق خیلی تاریک بود.
ترس به دلم افتاد و بلند شدم.. همزمان در باز شد.
اهورا بود که با دیدنم با نگرانی به سمتم اومد و گفت
_بلند نشو از جات سرم وصله بهت.
با ترس و مظلومانه گفتم
_میشه چراغ و روشن کنی؟
چند لحظه ای توی همون تاریکی بهم زل زد و بی حرف چراغ و روشن کرد.
دوباره دراز کشیدم که کنارم روی تخت نشست.
من چشمام و بستم تا اون بره اما نرفت و محکم دستم و گرفت
?????
????
#خان_زاده
#پارت197
هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستم نکردم و با چشم بسته گفتم
_به خواستت رسیدی؟
فشاری به دستم داد و گفت
_هنوز به تو نرسیدم.
نیشخندی زدم و گفتم
_زنت میدونه اینجایی؟پیش من؟یا بچت...اون چه گناهی کرده؟
عصبی شد
_من بچه ای که از یه زنی غیر از تو به دنیا اومده رو نمیخوام.
نگاهش کردم
_اما منم اجاقم کوره...
با شیطنت لبخندی زد و گفت
_زنم که بشی یه جوری حاملت میکنم که شش قلو ازت در بیاد.
با اخم نگاهش کردم که خندید.سرش و جلو آورد و پچ زد
_انقدر دلتنگتم که دلم میخواد دستتو بگیرم ببرمت خونم و تا یه هفته توی بغلم بگیرمت و بخوابم.
از لحنش گر گرفتم و خواستم دستم و بکشم که اجازه نداد.
پشت دستم و بوسید و انگشتم و توی دهنش برد و با زبون خیسش کرد.
هر حرکتش هنوز هم قلبم و به طپش مینداخت و وقتی دستم و می گرفت حس میکردم هنوزم زنشم!
صورتش و به صورتم نزدیک کرد و سرش و کنار گردن و شونم گذاشت و نفس عمیقی کشید...
حضورش همه چیو از یادم برد.تاثیر مسکن بود یا به خاطر حضور اهورا خیلی زود پلکام سنگین شد و روی هم افتاد.
?????
????
#خان_زاده
#پارت198
* * * * *
از اتاق اومد بیرون. تند به سمتش رفتم و گفتم
_چی شد؟
شونه بالا انداخت و گفت
_نمیخواد تو رو ببینه!
کلافه نفسم و فوت کردم که گفت
_اما یه چیزی گفت که بهت بگم
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد
_باید با خان زاده ازدواج کنی و توی شهر بمونی و هیچ وقت به روستا برنگردی!
درمونده گفتم
_آخه خاتون...این طوری که بدتره! من از فرهاد جدا شدم و حالا دوباره برم زن اهورا بشم؟
ابرو بالا انداخت و گفت
_خواسته ی باباته! هر چند خان زاده دیگه اعتباری نداره. هیچی براش نمونده. اگه یه ذره عاقل بودی حالا میشدی خانوم روستا... چه کنیم که خان زاده ی بیچاره رو هم با خودت کشیدی پایین...
درمونده روی صندلی های بیمارستان نشستم.
اهورا خان که خیالش از بابت جدایی من و فرهاد راحت شد دیگه پشت سرشم نگاه نکرد.. لابد رفته ور دل زنش اون وقت به من میگن که باید...
سرمو بلند کردم و گفتم
_اگه باهاش ازدواج نکنم چی؟
کنارم نشست و گفت
_ارباب هم همین و میخواد.مجبوری وگرنه خون به پا میشه.
_لابد بعدش هم میخواد دوباره با مهتاب عقدش کنه؟من دیگه تحمل اینو ندارم که بساط شب حجله ی شوهرم و آماده کنم خاتون!
نفسش و فوت کرد و گفت
_تحمل داشته باشی یا نه مجبوری...وسایل تو جمع کن بابات که مرخص شد میریم روستا همون جا واستون عقد میگیریم و این قضیه تموم میشه میره پی کارش!
درمونده نگاهش کردم که اعتنایی بهم نکرد و دوباره وارد اتاق بابا شد و درو بست.
?????
????
#خان_زاده
#پارت199
نگاهش کردم و با دیدن لبخند روی لبش با حرص گفتم
_نخند!
خندش پررنگ تر شد و گفت
_دیدی به دستت آوردم؟
پوزخند زدم و گفتم
_من قبول نمیکنم کور خوندی!
ماشین و نگه داشت و به سمتم برگشت.با جدیت گفت
_دیگه کافیه آیلین... خودتم فهمیدی به هر دری بزنی تهش مال منی
_تو زن داری!
کلافه گفت
_طلاقش میدم اما الان نمیتونم...
خندیدم
_خیلی خوبه... منم زنت میشم دو تا دوتا...
عصبی چند لحظهای چشماش و بست و گفت
_من به هلیا و باباش خیلی بدهکارم...حتی اون موقع که کلی پول تو دست و بالم بود هم نمیتونستم این بدهی و بدم چه برسه الان...اگه هلیا رو سر لج بندازم باید باقی عمرم و تو زندون بگذرونم.
_اگه تا آخر عمر نتونی بدهی تو بدی چی؟اهورا...من دیگه تحمل اینو ندارم که شوهرم و با یه زن دیگه ببینم.
لبخند محوی زد و گفت
_پس قبول داری شوهرتم...
نفسم و فوت کردم. من چی می گفتم و اون چی میشنید.
کلافگیم و فهمید و با تحکم گفت
_بهت قول میدم خیلی زود ازش جدا میشم.این قضیه رو حل میکنم اما ازم نخواه تا اون موقع ازت دور بشم. میخوام هر چه زودتر مال من بشی.
_من تازه از فرهاد جدا شدم باید سه ماه دیگه...
منظورم و فهمید و گفت
_شما که رابطه ای باهم نداشتید.
ابرو بالا انداختم و برای اذیت کردنش گفتم
_از کجا انقدر مطمئنی؟
????
????
#خان_زاده
#پارت200
منتظر عصبی شدنش بودم که با خونسردی گفت
_فکر کردی من از روستا رفتم تو رو به حال خودت گذاشتم؟تمام وقتایی که تو اون مرتیکه رو میدیدی من با خبر میشدم.حتی یه بار توی باغ دستت و گرفته بود من مش رحمان و فرستادم تا اون عوضی و صداش بزنه.
ناباور نگاهش کردم که خندید و گفت
_مادر نزاییده کسی جز من اون دست لامصب تو بگیره!
ماشین و جلوی خونه پارک کرد که گفتم
_من و میرسوندی مسافرخونه تو که جایی و نداری شب...
حرفم و قطع کردم. چه قدر *** بودم که فکر میکردم اون بدون جا میمونه وقتی هلیا خانوم بود.
درو باز کردم و خواستم پیاده بشم که دستم و گرفت.
نگاهش کردم که گفت
_من شبا توی شرکت میخوابیدم اما امشبه رو میخوام همین جا توی ماشین بخوابم.
چشمام گرد شد
_زده به سرت؟هوا سرده!
سرش و جلو آورد و گفت
_خیلی دلت برام میسوزه دعوتم کن بالا...
خشکم زد.با لکنت گفتم
_نه همینجا بمون!
بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید و کنار گوشم زمزمه کرد
_دلت تنگ نشده واسم؟
???❤️
شرمنده بچها یه بد بختی برام پیش اومده?رمان دیر گذاشتم دعا کنین برام ??
1401/04/20 11:47????
#خان_زاده
#پارت201
حالم زیر و رو شد. مگه من چه قدر میتونستم احساساتم و پنهون کنم؟
لب هاشو روی چونم گذاشت و چشماش و بست.
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و گرفته گفت
_داغونم آیلین!از هر طرف داره بهم فشار میاد...
_به خاطر طلاق دادن مهتاب بابات و با خودت دشمن کردی! اون میتونست ریشه ی خاندانتون و محکم کنه.من نتونستم اون میتونست بازم...
نذاشت حرفم و تموم کنم
_من اون موقع که با اون ازدواج کردم تا این حد عاشقت نبودم.
قلبم لرزید از این که اعتراف کرد عاشقمه... برای اولین بار با خودم گفتم نکنه راست میگه؟یا پشیمون شده از کاراش و واقعا میخواد جبران کنه؟
ازش فاصله گرفتم که این بار بغلم کرد و گفت
_یه کم همین طوری بمون.
مخالفتی نکردم. انقدر این روزها حالم خراب بود که احتیاج داشتم بهش...
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم که اونم سرش و پایین آورد..
فاصله ی صورتامون اندازه ی دو انگشت هم نمیشد.
نفسهاش سنگین شد.. نگاه خمارش و به لب هام انداخت و صورتش و نزدیک آورد و لب هاش روی لب هام نشست و به آرومی مشغول بوسیدنم شد..
دستام دور گردنش پیچیده شد و باهاش همراهی کردم.
بعد از مدت ها داشتم طعم آشنای لب هاشو میچشیدم.
هر لحظه حریص تر میشد. نمیدونم چه قدر گذشت که نفس کم آوردم و عقب کشیدم.
با صدای گرفته ای گفتم
_من دیگه برم.تو هم برو توی شرکت بخواب!
دستگیره درو باز کردم که دیدم دستم و ول نکرد.
نگاهش کردم که دستم و کشید و بوسه ی کوتاهی به لبم زد و گفت
_نمیخوام ازت جدا شم..حالا که تعارفم نمیکنی بالا حداقل یه کم دیگه بمون.
????
???
#خان_زاده
#پارت202
قلبم بی قرار و تند توی سینم میزد.
نفس بریده گفتم
_درست نیست ما...بین ما قرار نیست چیزی پیش بیاد من دیگه...
باز هم با شکار کردن لب هام صدام و خفه کرد.
قصد داشت امشب منو دیوونه کنه.
تب دار کنار گوشم پچ زد
_مال من میشی! حتی شده به زور...
خندم گرفت... خودخواه عوضی!
شالم و کنار زد و سرشو برد توی گردنم....
خدایا همین الان به من یه قدرتی بده که محکم پسش بزنم اما بدتر از اون من از حرکت لب هاش روی گردنم شل شده بودم.
خوب بلد بود چه طوری با روح و روانم بازی کنه.
داشت با زبون و لب هاش پدر گردنم و در میآورد که کسی در ماشین و باز کرد. وحشت زده عقب کشیدم و با دیدن هلیا مات موندم.
با نفرت به من و اهورا نگاه کرد و گفت
_این کارتم برای برگردون ثروت پدریته؟
مات موندم.
اهورا تند از ماشین پیاده شد و درو بست.
میدیدم هلیا داد میزنه و اهورا سعی داره واسش توضیح بده.
منظور هلیا رو نمی فهمیدم. یعنی چی که گفت به خاطر برگردوندن ثروتت؟
پیاده شدم و صدای داد هلیا رو شنیدم
_خیلی پستی اهورا... به من خیانت می کنی به من؟تمام مدت با این هرزه بودی و داشتی به من خیانت میکردی.
دستم و بیخ گلوم گرفتم. انگار نفس کم آورده بودم. هرزه؟
???❤️❤️
????
#خان_زاده
#پارت203
من هرزه بودم؟اگه نبودم این قدر راحت اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشه.
اهورا کلافه گفت
_اشتباه متوجه شدی عزیزم.بیا بریم توی ماشین توضیح میدم برات.
عزیزم؟هلیا داد زد
_نمیخوام... هر بار ذهنم و با دروغات پر کردی اما تموم شد. نشونت میدم خیانت کردن به من یعنی چی!
خواست بره که اهورا بازوش و گرفت و کنار گوشش چیزی گفت.
دیگه نموندم تا بیشتر از این خرد بشم.وارد آپارتمانم شدم و درو کوبیدم.
باورم نمیشد... هر بار تا میخواستم بهش اعتماد کنم بهم ثابت میکرد همون آدم گذشته ست. با حرص دستم و روی لبام کشیدم
_احمق چرا گذاشتی ببوستت؟
یاد حرف هلیا افتادم. هرزه... من هرزه بودم که اجازه دادم یه مرد زن دار منو ببوسه. غیر از این نبود.
* * * * * * *
نفسم و فوت کردم و از مدرسه اومدم بیرون. امروز آخرین امتحانمم داده بودم و رسما از شر مدرسه خلاصه شدم. حالا باید آماده میشدم برای کنکور و بعد هم دانشگاه.
ذوق و شوق داشتم. کوله مو روی شونه م جا به جا کردم و با قدمای تند به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.
باید می رفتم خونه،ناهار میخوردم و لباس عوض میکردم و تند میرفتم سر کار...
سه ماهی بود اینجا کار میکردم فروشگاه مانتو زنونه.
حقوقش کم بود اما برای من کافی بود. هر چند با رفتن به دانشگاه خرجم بالا می رفت
????
????
#خان_زاده
#پارت204
جای ایستگاه ایستادم. اگه شانس بیارم و اتوبوس زود برسه میتونم یه چیزی برای خودم درست کنم وگرنه باید طبق معمول ساندویچ بخورم.
سرم و توی موبایلم فرو بردم و داشتم برای سحر گزارش امتحانم و میدادم که خانوم کنارم گفت
_فکر کنم اون آقا برای شما بوق میزنه.
سرمو بلند کردم و با دیدن اهورا کلافه نفسی فوت کردم.
توی این سه ماه حتی یک بار هم حرف از ازدواج پیش نکشید!دستمم نگرفت هیچ کاری نکرد فقط مثل باباها بعضی روزها میومد دنبالم و میپرسید که چیزی لازم دارم یا نه!
به سمتش رفتم و از پنجره نگاهش کردم آروم سلام کردم که سر تکون داد و گفت
_میری خونه؟
_آره ولی خودم می...
نذاشت حرفم و تموم کنم
_بیا بالا می رسونمت!
میدونستم اگه سوار نشم ول کن نیست. این مدت هم بهم نشون داده بود دیگه فکری از من توی سرش نداره و چسبیده به زندگیش.
سوار شدم که راه افتاد و پرسید
_آخرین امتحانت بود؟
سر تکون دادم.ساکت شد. نهایت حرف زدنمون همین بود.
چند دقیقه بعد ماشین و جلوی خونه پارک کرد.
تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که صدام زد.
برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم.
چشماش و پایین انداخت و با صورتی قرمز شده گفت
_آخر این هفته...عروسی من و هلیاست.
?????
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد