سرزمین رمان💚

112 عضو

????

????

#خان_زاده
#پارت88
مادرش متعجب گفت
_چی؟پسرم نمیشه چنین چیزی....
چشمم که به مهتاب افتاد دلم سوخت.اون چه گناهی کرده بود؟
با صدای آرومی گفتم
_حق با مادرجونه... یه شب دیگه...
بلند شد و بدون ول کردن دستم گفت
_حاضر شو..
سرم و پایین انداختم و دیگه مخالفتی نکردم.به اتاق رفتم و از توی ساکم مانتوم در آوردم.پیراهن تنم و در آوردم همون لحظه در اتاق باز شد.
ترسیده مانتو رو جلوم گرفتم و با دیدن اهورا نفس راحتی کشیدم و گفتم
_ببند درو...
به سمتم اومد و گفت
_واسه چی انقدر گریه کردی؟
با لبخند مصنوعی گفتم
_گریه نکردم که...
دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد گفت
_تا روزی که اینجاییم میخوای همین طوری باشی؟
سکوت کردم. بغلم کرد و گفت
_میخای برگردیم تهران؟گور بابای اون بچه.
متعجب گفتم
_اهورا اون بچته..
نفسش و فوت کرد و گفت
_من خودمم واسه خودم زیادیم چه برسه بچه...اگه شرط ارباب نبود یه لحظه هم این وضعیتو تحمل نمیکردم.
نگاهش کردم و بی حرف خواستم مانتومو بپوشم که دستشو روی دستم گذاشت و گفت
_جا رو پهن کن خستم.
متعجب گفتم
_مگه قرار نبود بریم خونه ی بابام؟
_فکر کردی پا تو اون خونه میذارم؟یادم رفته اون شب که شال و کلاه کردی رفتی خونه شون گذاشتن زن من نصف شب آواره کوچه خیابون بشه.بنداز جا رو خوابم میاد.
بی حرف سر تکون دادم. خواستم دوباره پیراهنمو تنم کنم که دست دور کمرم انداخت و گفت
_این طوری بهتره.
با خنده ی ریزی گفتم
_عه اهورا...
سرشو توی گردنم فرو برد و گفت
_جان اهورا


???

1401/04/18 10:27

???

#خان_زاده
#پارت89

به عقب هلش دادم و گفتم
_نکن یکی میاد.
با نفسی بریده گفت
_کی میخواد بیاد؟
هنوز حرفش تموم نشده بود در باز شد و مادرش عین عزرائیل اومد تو...
جیغ خفه ای زدم و پشت اهورا پناه گرفتم.اهورا با حرص گفت
_یه در نباید بزنی مامان؟
زنیکه ی نحس بدون خجالت کشیدن از سنش اومد تو درو بست و گفت
_این کارا چیه میکنی پسر تو میخوای منو سکته بدی؟
اهورا خم شد. پیراهنمو برداشت و جلوم گرفت گفت
_برو بیرون مامان.یه کار نکن بزنم به سیم آخر و برگردم تهران.
مادرش نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_دختری که اجاقش کوره و ترجیح میدی به دختری که قراره خان قبیله رو به دنیا بیاره؟تو می‌دونی رسم ما رو اهورا... زن واقعیت اونه نه یه دختر اجاق کور. اگه اون دختر خدایی نکرده از غصه بلایی سرش بیاد می خوای چی کار کنی؟
اهورا نفسش و فوت کرد.
پشتمو کردم و لباسمو پوشیدم. صدای اهورا رو شنیدم
_خیله خوب برو بیرون.
_بیای ها... تو هم کمتر بچسب بهش دختر...گناه داره اون دختر آهش می گیرتت. کم تو تهران با پسرمی.

حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت. برگشتم سمت اهورا و با صدای آرومی بدون نگاه کردن بهش گفتم
_برو...
یه قدم نزدیک اومد و خواست دستمو بگیره که عقب رفتم و محکم تر گفتم
_برو اهورا...
نفسش و با حرص فوت کرد. عقب گرد کرد و رفت.
لبخند تلخی زدم.در کمد و باز کردم و دلخون برای خودم جا رو پهن کردم. چراغ و خاموش کردم و زیر ملافه خزیدم.
عیب نداره آیلین...میگذره. همش میگذره.


???

1401/04/18 10:29

????
#خان_زاده
#پارت89
قد بلندی کردم و برای خودم یه دونه سیب سبز از درخت باغ ارباب کندم و دوباره به راهم ادامه دادم.
چه بهتر که برای ساعتی هم شده زدم بیرون. اهورا نبود زخم زبونای مادرش داشت دیوونم می‌کرد.
دو شب بود که درست حسابی نخوابیده بودم.
انگار زهر ریخته بودن روی زندگیم که انقدر تلخ شده بود..
زیر سایه ی درخت نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم.
کاش این روزای لعنتی زودتر تموم میشد.کاش...
صدای اهورا رو شنیدم که اسممو با نگرانی صدا میزد.
تند بلند شدم و گفتم
_اینجام.
از روی صدام جامو تشخیص داد و در حالی که نفس نفس میزد گفت
_یه ساعته دنبالتم...
روبه روم ایستاد و گفت
_گفتم بمون تو خونه...اینجا عقرب داره دختر خانوم با صندل اومدی.
توی دلم گفتم
_عقرب واقعی زبون مامانته که روزی صد بار نیش میزنه.
دستمو گرفت و گفت
_بیا بریم.
دستمو از دستش کشیدم و گفتم
_تو برو من یه کم دیگه قدم بزنم میام... انگاری حال مهتابم خوش نیست. بهت نیاز داره.
کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_حال بد مهتاب به من چه آیلین؟ چرا طوری رفتار میکنی انگار برات اهمیتی نداره؟
جوابی نداشتم بدم. پشتمو بهش کردم که بازوم و گرفت. لباشو به گوشم چسبوند و گفت
_به محض اینکه ارباب تمام ثروتشو بهم واگذار کرد بی خیال همه میریم باشه؟
پوزخند زدم و گفتم
_همه ی اینا به خاطر پوله؟میدونی چیه اهورا حتی اگه تمام ثروت دنیا رو بهت بدن یه روزی ته میکشه چون از زندگی فقط خوش گذرونی و رفیق بازی و فهمیدی. همه چی پول نیست من حاضر بودم باهات تو یه کلبه ی خرابه زندگی کنم با یه لقمه نون و پنیر اما تو مال خودم باشی،خوشحال باشم... مجبور نباشم زن دیگه ای رو کنارت ببینم،مجبور به این همه بدبختی نباشم.میدونی چرا ساکتم چون دیگه برام اهمیتی نداره امشب با مهتابی یا دوست دخترات. دیگه برام اهمیتی نداری خان زاده حتی یه ذره...
عصبی شد. بازوم و گرفت و چسبوندتم به تنه ی درخت و غرید
_مواظب حرف زدنت باش آیلین


???

1401/04/18 10:29

???

#خان_زاده
#پارت90


سکوت کردم و اون با خشم ادامه داد
_زیادی بهت بها دادم زبونت دراز شده.پرنسس خونه ی بابات نبودی که حالا مینالی بابات تو رو فروخت به ما.. به پول فروخت، حتی حاضر نیست یه شب توی خونش راهت بده. منی که می‌بینی این همه سنگ تو به سینه میزنم واسه اینکه دلم نمیخواد زن من،خان زاده،مدام نالون و گریون باشه.
بازوم و ول کرد و گفت
_اما انگار ارزش شما همون له شدن زیر دست و پاست.
نگاهی با تحقیر و تمسخر بهم انداخت و بدون حرف دیگه ای راه اومده رو برگشت. با خشم نگاهش کردم. بهت نشون میدم ارزش زنا چیه!

* * * *
هر کی بهم تیکه می‌نداخت بی اهمیت فقط لبخند میزدم و جوابشو میدادم. هر چه قدر غرور و شخصیتمو خرد کردم کافیه.
امروز روز موعود بود.کل اهالی از وارث ارباب باخبر شدن... ارباب به کل اهالی گوشت قربونی و شیرینی داد.
همه سر از پا نمی‌شناختن و خوشحالی شونو با تیکه انداختن به من تکمیل کردن.
خاله ی اهورا در حالی که اشاره ی مستقیمش به من بود خطاب به مادر اهورا گفت
_ماشالا هزار ماشالا عروست خیلی خوشگل شده سر پسر مادر انقدر خوشگل میشه دیگه!
یکی دیگه گفت
_آره هزار ماشالا آوازه ش همه جا پیچیده همه میگن اگه نیره خانوم تو انتخاب اولش بدسلیقگی کرد تو دومی حسابی جبران کرد..
مهتاب با لبخند محوی منو نگاه کرد. بی خیال داشتم چای می‌ریختم که صدای کل کشیدن اومد.
برگشتم و با دیدن اهورا مات صورت اصلاح شدش شدم. چه قدر خوشتیپ شده بود
حواسم پرتش شد و آب جوش روی دستم ریخت.
آخی گفتم و لیوان از دستم افتاد. سرش به سمتم چرخید و با دیدن من نگران به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت
__خوبی؟
با عصبانیت داد زد
_تو این خراب شده جز زن من کسی نیست چای بریزه؟

???

1401/04/18 10:29

???

#خان_زاده
#پارت91


کل اونجا انگار لالمونی گرفتن. دستمو از دستش بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به صورتش گفتم
_خوبم چیزی نشد.
شیر آب سرد و باز کردم دستمو زیر آب گرفتم و صدای مادرشو تشخیص دادم
_ای بابا پسرم تو هم زود از کوره در میری یه چای ریختن که دیگه کار پر زحمتی نیست.
صدایی از اهورا نشنیدم به جاش تبریک و خودشیرینی فامیلاش روی مخم بود.
مادرش کنار مهتاب جا باز کرد و اهورا رو نشوند و گفت
_چشم بد ازتون دور باشه!
حس می‌کردم توی جمع اضافیم برای همین در حالی که همه خوشحال حواسشون به خودشون بود از آشپزخونه بیرون رفتم و به اتاقم پناه بردم.
روبه روی آینه ایستادم. من خوشگلتر بودم یا مهتاب؟
لیاقتم اینه که هر روز تحقیر بشم؟ که به خاطر مشکلی که تقصیر من نیست سرزنش بشنوم؟
در اتاق باز شد. سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا بی تفاوت نگاهش کردم.
درو بست و با کلید قفلش کرد،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
بعد از اون روزی که توی باغ باهاش دعوا کردم سمتم نیومده بود اما چیزی که باعث دلگرمیم شد این بود که پیش مهتاب هم نرفت.
خیره نگاهم می‌کرد.نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_تو الان باید کنار...
صدام با لب های ملتهبی که روی لب هام نشست قطع شد و نفسم بند اومد.
شوک زده به اخمای در هم و چشمای بسته‌ش نگاه کرد.
با همین بوسه تمام رمق تنم و گرفت فهمید.. بازوهام و گرفت و خواست حرف بزنه اما پشیمون شد. به جاش من با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_یه زن اجاق کور لیاقت اینو داره که خان زاده ببوستش؟برو عقب اهورا من...
باز هم صدام و قطع کرد. عمیق و کوتاه لبمو بوسيد و آروم گفت
_حاضر باش.امشب برمیگردیم!
بازوهام و ول کرد. جلوی آینه ایستاد و اثرات رژ رو از روی لبش پاک کرد و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون زد.

????

1401/04/18 10:29

???

#خان_زاده
#پارت92

از پنجره بیرونو نگاه کردم و اخمام در هم رفت.
پرده رو انداختم و با حرص مانتوم و از تنم در آوردم و کنج اتاق نشستم.
درست موقعی که ما میخوایم بریم مهتاب خانوم حالش بد بشه و غش کنه.
خدایا نمیخوام تهمت بزنم ولی چرا حس میکنم همه چیز ساختگیه؟
حتی عق زدن های الانش تو حیاط...
با این اوضاع امشب هم موندگاریم اینجا...
بالش و روی زمین انداختم و دراز کشیدم.کی از شر این جهنم خلاص میشدم رو خدا میدونه!
در باز شد. با فکر اینکه اهوراست تند نشستم ولی با دیدن مادرش بادم خوابید.
دست به سینه زد و گفت
_حالا چی میشه یه خورده دندون رو جیگر بذاری؟آخه انقدر حسادتم خوب نیست اهورا دستتو گرفته برده تهران جایی که تو خوابتم نمی‌دیدی حالا واسه ما ادا میای و دو روز نمیتونی تو روستا بمونی؟ نمی‌بینی دختره حالش خوب نیست به شوهرش نیاز داره.
نفس عمیقی کشیدم،بلند شدم و گفتم
_من مجبورش نکردم که بریم تهران.
با طعنه گفت
_آره خوب انقدر آبغوره گرفتی و رو ترش کردی که خوشی بهش زهر شد.والا دختری که اجاقش کور باشه باید تو هفت تا سوراخ قائم بشه از خجالت موندم تو چه طوری روت میشه این همه ادا اطوار بیای!
نفسم و فوت کردم و خواستم حرف بزنم که خودش پیش قدم شد
_بیا بیرون یه کم هوای مهتاب و داشته باش کمتر غمبرک بزن اینجا.
از اتاق بیرون رفت. از حرص دلم میخواست خودمو بکشم...زنیکه ی عجوزه.
دستی به سر و صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
اهورا خسته روی مبل لم داده بود و چشماشم بسته بود.
توی این شرایط مهتاب نه، من باید کنار اهورا میبودم. حالا هر چه قدر هم که ازش دل چرکین باشم نباید خودم و بیرون گود نگه می‌داشتم. لبخندی روی لبم آوردم و به سمتش رفتم.



????

1401/04/18 10:30

???
#خان_زاده
#پارت93


کنارش نشستم که چشماش نیمه باز شد و گرفته گفت
_اگه میخوای غر بزنی اصلا حوصله ندارم.
دستشو گرفتم.سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم
_می‌خوام آرومت کنم.
چشمای قرمزشو به صورتم انداخت و گفت
_میفهمی چند شبه آوارم کردی؟با یه شب جبران نمیشه.
ریز خندیدم که گفت
_بدون اینکه جم بخوری تا صبح تو بغلمی!دلم موهاتو میخواد
دستمو روی سینش گذاشتم و گفتم
_چشم... آقامون.
لبخند کوتاهی زد و گفت
_لوس...
چشماشو بست و با خستگی گفت
_کی پاشه تا اتاق بره.
بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم
_پاشو تنبل خان دو قدم راهه!
بلند شد و دنبالم به سمت اتاق اومد.درو بستم و این سری قفلش کردم.
به سمت کمد رفت و جا رو پهن کرد و خودشم ولو شد روی تشک و دستشو باز کرد.
شالمو از سرم کشیدم،موهامو باز کردم و توی بغلش فرو رفتم.
سرشو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید و کشدار گفت
_چرا انقدر بوی موهاتو دوست دارم؟
با شیطنت گفتم‌
_فقط بوی موهامو...
دستش و زیر تنش زد و نیم خیز شد.
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت
_لبات...لباتم دوست دارم.
خندیدم که نگاهش روی لبم قفل شد.
خواست سرشو جلو بیاره که مانع شدم و گفتم
_مگه خوابت نمیومد؟
تنشو روی تنم انداخت و گفت
_پروندیش!
چشمام گرد و شد و گفتم
_نه...اهورا نمیشه...میفهمن من خجالت میکشم.
سرشو بین گردنم برد و گفت
_چیو می‌فهمن؟
_همین و دیگه...
باز بدجنسی گفت
_همین چیه؟
با خنده ی کلافه ای گفتم
_اذیت نکن دیگه!
دستش به سمت پیرهنم رفت و گفت
_واسه من مهم نی که بقیه بفهمن با زنم س*ک*س داشتم واسه تو هم مهم نباشه!
دیگه مهلت اعتراض بهم نداد و مثل همیشه با خودخواهی حرفشو به کرسی نشوند.



???

1401/04/18 10:30

????


#خان_زاده
#پارت94
* * * *

_کمتر آبغوره بگیر دیگه *** به اعصابم!
با بغض گفتم
_آخه نشنیدی دم رفتن چه حرفایی بارم کردن؟
_هر کی هر زری زد تو باید گند بزنی به اعصاب من؟دو ساعت تو جاده ایم فقط صدای فین فین تو میاد. تمومش کن دیگه!
_خسته شدم اهورا... از اینکه همه طوری باهام رفتار میکنن انگار تو رو از چنگ مهتاب گرفتم خستم... از اینکه بهم میگن اجاق کور خستم. از اینکه تو رو با کسی قسمت کنم خستم. تو نمیفهمی چه حسی داشتم وقتی مهتاب از بغلت نمیومد بیرون.من نمیخوام شوهرم دو تا زن داشته باشه... یا منو طلاق بده یا...
با تو دهنی محکمی ساکتم کرد و داد زد
_یه بار دیگه حرف طلاق و بیاری وسط بدتر میزنم بهت گفتم منم اون دختره رو نمیخوام. گفتم به خاطر...
وسط حرفش پریدم
_آره به خاطر پول... می ارزه جناب خان زاده؟ثروت اربابت می ارزه؟بهت گفتم بی پولم باشی من پات میمونم اما این مدلی تو نمیخوام.
با طعنه گفت
_مگه دهن توعه که بخای یا نخای؟
_من آدم نیستم نه؟
بی پروا گفت
_نه نیستی...موندم توی اون روستا کی زبونش انقدر درازه که تو ازش یاد گرفته باشی؟
با ناباوری گفتم
_یعنی چون توی روستا بزرگ شدم باید خفه خون بگیرم و چیزی نگم؟باشه نمیگم تو بگو فقط یه کلمه بگو... چرا ولم نمیکنی؟چرا طلاقم نمیدی؟چرا قصد داری شکنجم کنی؟حالا که بچتم توی راهه.مامانتم که مهتاب و دوست داره همه چیزت اوکیه من چرا باید محکوم به این زندگی باشم؟

صبرش سر اومد. پاشو محکم روی ترمز گذاشت و ماشین و کنار جاده نگه داشت.




????

1401/04/18 10:30

????

#خان_زاده
#پارت95


به سمتم برگشت و داد زد
_من زن طلاق بده نیستم اینو توی سرت فرو کن.
با طعنه گفتم
_آره هم من هم مهتاب، هم اون دخترای رنگی که دورت پر کردی متاسفم خان زاده اما من یه شخصیتی واسه خودم دارم.
دستم به سمت دستگیره رفت و درو باز کردم اما قبل از پیاده شدن بازوم رو کشید و تا صورتم و برگردوندم دومین سیلی و زد و گفت
_زیادی پاتو از گلیمت بردی اون ور آیلین... زیادی.
دستم و روی گونم گذاشتم و با نفرت نگاهش کردم که تهدید وار گفت
_خفه خون میگیری دیگه... صداتو نشنوم.
اگه یک کلمه حرف دیگه میزدم بغضم می ترکید.
صاف نشستم و سکوت کردم.داغم و به دلت میذارم خان زاده... حالا میبینی.

* * * *
توی لیوان چای ریختم و سرکی به بیرون کشیدم.مثل همیشه دیر وقت اومده بود و جلوی تلویزیون فیلم میدید.
سینی چای رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
غرق فیلم شده بود. سینی رو روی میز گذاشتم و خودمم با فاصله ازش نشستم و بعد از چند روز قهر بالاخره زبون باز کردم
_می‌خوام باهات حرف بزنم
نگاهم کرد و با طعنه گفت
_چی شده؟بالاخره باد دماغت خوابید.
اخمی کردم و گفتم
_میشه اون تلویزیون و خاموش کنی؟
با خونسردی گفت
_حرف تو بزن!
نفسم و فوت کردم و گفتم
_من میخوام درس بخونم!
تک خنده ای کرد و گفت
_سواد نوشتن نداری مگه؟
_دارم...اگه ازدواج نمیکردم امسالم میخوندم اما حالا که دو ماه از مدرسه ها گذشته میخوام ثبت نام کنم.
غرق در فیلم گفت
_لازم نکرده. بشین غذاتو بپز

1401/04/18 10:31

????

#خان_زاده
#پارت96

چشمامو چند لحظه ای بستم تا به اعصابم مسلط باشم.
بعد از چند نفس عمیق شمرده شمرده گفتم
_می پزم غذامو...اما میخوام درس هم بخونم.
دستش و زیر سرش گذاشت و بالاخره افتخار داد تا نگاهم کنه و گفت
_اینجا مثل مکتب خونه های روستا نیست.اینجا درس هرزگی میدن...
_اما اهورا...
با جدیت گفت
_رو حرف شوهرت اما و اگر نیار.گفتم نه یعنی نه.
سر تکون دادم و آروم گفتم
_باشه.
خواستم بلند بشم که گفت
_فیلم نمی‌بینی؟
بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_یه زن به غیر از پخت و پز برای شوهرش حق کار دیگه ای رو نداره چه برسه به فیلم دیدن... شب بخیر.
نموندم تا حرف دیگه ای ازش بشنوم و به سمت اتاق رفتم و درو بستم!

* * * *
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند از مدرسه اومدم بیرون.
نگاهی به ساعتم انداختم. وقت کافی داشتم، خداروشکر که اهورا هیچ موقع ظهر ها نمیومد خونه و شبا هم آخر وقت سر و کله ش پیدا می‌شد این یعنی اینکه میتونستم با خیال راحت کتابام و لباس فرمم و بگیرم.
تنها مشکل مخفی کردنشون بود که اونم یه جایی براش پیدا میکردم.
تاکسی گرفتم و آدرس دادم!از فردا میتونستم بیام سر کلاس اما هنوز نمیدونستم کار درستی کردم یا نه...!
عقلم میگفت آره و وجدانم میگفت نه... من نباید بدون اجازه ی اهورا این کار و میکردم اما امیدی به زندگیم نداشتم برای همین نمیخواستم به خودم بیام و ببینم یه زن کم سواد و بدبختم.نمیدونستم تا کی میتونم این راز و از اهورا مخفی کنم،مطمئنم که یه روزی برملا میشه اما با وجود تمام خطر هاش،مصمم بودم که این کار و بکنم.


????

1401/04/18 10:42

????
#خان_زاده
#پارت97
نگاهی به ساعت انداختم... خبری ازش نبود که نبود.
همیشه حداقل تا دوازده خودش رو می رسوند اما الان ساعت یک شده بود و هنوز خبری ازش نبود.
شماره ش رو گرفتم بازم با صدای لعنتی زنی که می‌گفت تلفنش خاموشه روبه رو شدم.
نفسمو فوت کردم و روی مبل نشستم.
لابد باز هم با رفیقاش مهمونی گرفته بود و الان هم کنار دخترای خوش آب و رنگ نشسته بود.
با حرص کوسن مبل و پرت کردم.من حق نفس کشیدن نداشتم اون وقت اون...
هنوز این فکر از سرم رد نشده بود صدای باز شدن در اومد.
خوشحال از جام بلند شدم اما با دیدنش جیغ خفه ای کشیدم و به سمتش رفتم.
تلو تلو خوران جلو اومد و درو بست.
نگران گفتم
_چت شده اهورا؟
پسم زد،بوی الکلش رو قشنگ حس کردم. بدون جواب دادن به سمت اتاق رفت.
نتونستم طاقت بیارم و دنبالش رفتم و گفتم
_اهورا سر و صورتت چی شده؟کی...
صدای عربده ش حرفمو قطع کرد
_ببر صداتو.
تکونی خوردم و یه قدم عقب رفتم.
روی تخت ولو شد. دلخور پشتم و کردم و خواستم برم اما دلم نیومد.
مست بود!کتک خورده بود...
چند قدم رفته رو برگشتم و از توی کمد جعبه ی کمک های اولیه رو در آوردم. کنارش نشستم و بدون نگاه کردن به صورتش مشغول تمیز کردن خون روی پیشونیش شدم.
با صدای کشداری گفت
_واسه چی سعی میکنی ا.. انقدر خودتو خوب نشون بدی؟
جوابش و ندادم. مچ دستمو گرفت...
نگاهم و به چشمای قرمزش انداختم... دستمو کشید که خم شدم روش... با صدای گرفته ای گفت
_تو به من گفتی بزدل...هستم...بزدلم که دو تا دوتا زن میگیرن واسم و هیچ غلطی نمیتونم بکنم. بزدلم که دور دختری که میخواستم خط کشیدم واسه اینکه بابام ثروتمو ازم نگیره و بی پول بمونم... هممم من یه بزدلم.
مچ دستمو از دستش کشیدم بیرون و نگاهش کردم و گفتم
_آره هستی!
خندید و گفت
_یه دختر بچه رو عقد کردن باهام... یه کلام ازم نپرسیدن میخوایش یا نه...!من از دخترای همیشه در دسترس بدم میاد.
حس کردم تمام غرور و شخصیتمو شکست و از بین برد

1401/04/18 10:43

?????
#خان_زاده
#پارت98

با ناراحتی گفتم
_چیزی نگو که فردا پشیمون بشی!
بی مقدمه گفت
_طلاقت میدم.
مات نگاهش کردم و دلم هری پایین ریخت. مگه همین و نمیخواستم؟پس الان چه مرگیم بود؟
لبخند از سر اجبار زدم که گفت
_طلاقت میدم،هم تو رو... هم اون دختره رو...اربابم که وارث کوفتیش و گرفت... از این به بعد میخوام واسه خودم زندگی کنم.
سری تکون دادم و با بغض سنگینی توی گلوم گفتم
_خوبه!خوشحالم کردی.
خواستم بلند بشم اما چشمم به لباس خونیش افتاد. ناچارا دستم به سمت دکمه هاش رفت و یکی یکی بازشون کردم.
گرفته گفتم
_بلند شو در بیارم از تنت با لباس خونی نخواب.
جوابی نداد.فقط نگاهم کرد.
دستشو از آستین کشیدم بیرون که مچ دستم و گرفت و به سمت خودش کشید.
چون ناگهانی این کار و کرد افتادم روش.
با چشمای ملتهب نگاهم کرد و نگاهش روی لب هام سر خورد.
قبل از اینکه کاری بکنه از جام بلند شدم و گفتم
_دوش بگیر... لباس تو عوض کن بعد بخواب،شب بخیر
همزمان با اتمام حرفم اشکامم جاری شد و یه دقیقه هم وقت تلف نکردم و از اتاق بیرون رفتم.
چه مرگت بود آیلین؟رسیدی به همونی که میخواستی.
طلاقت میده،تموم شد همه چی



????

1401/04/18 10:43

????

#خان_زاده
#پارت99

پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم اما خبری از اهورا نبود.
نفس آسوده ای کشیدم و تند در کمدو باز کردم و لباسای مدرسه مو پوشیدم.
دفتر کتابامو توی کیفم گذاشتم و خواستم برم اما نگرانی اهورا متوقفم کرد.
نفسمو فوت کردم و شمارش رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق برعکس دیشب صدای سرحالش توی گوشم پیچید
_بله؟
لب هامو با زبون تر کردم و آروم گفتم
_زنگ زدم حال تو بپرسم آخه سر صبح رفتی بیرون.
_خوبم کار داشتم بیرون.
نمیدونم چی شد که پرسیدم
_شب میای؟
بدون مکث گفتم
_نه... به همسایه ها سپردم هواتو داشته باشن.میشناسمشون قابل اعتمادن.
چونه م لرزید و گفت
_پس پای حرف دیشبت هستی؟
_هستم...امروز با وکیل حرف میزنم.
در حالی که به سختی صدامو کنترل میکردم تا نلرزه گفتم
_باشه،منتظر خبرتم... فعلا...
_آیلین؟
اشکام ریخت... با مکث گفت
_طلاقتم که بدم،به حال خودت ولت نمیکنم!
نتونستم حرفی بزنم و تماس و قطع کردم و صدای هق هقم توی کل اتاق پیچید
روی زانوهام افتادم و با داد اشک ریختم.
_نامرد... نامرد... نامرد... بزدل عوضی...خیلی پستی اهورا...فقط اومدی تو زندگیم تا بدبختم کنی...نتونستی،مرد نبودی از اول بگی نمیخوام...
خودم دلم به حال خودم سوخت...چی میشد اگه پشتم میموندی؟
چی میشد اگه بزدل نبودی؟اشکام و پاک کردم و بلند شدم،چه طوری میخواستم برم مدرسه؟
اصلا چه طوری میخواستم زندگی کنم؟


????

1401/04/18 10:43

????


#خان_زاده
#پارت100



* * * * *

ڪــلــیــد انــداخــتــمــ و وارد شــدمــ نــگــاهمــو دور تــا دور مــاتــمــ ڪــده چــرخــونــدمــ.
بــا خــســتــگــیــ رویــ مــبــلــ نــشــســتــمــ و روزنــامــه‌ها رو رویــ مــیــز انــداخــتــمــ.
نــگــاهیــ بــه آگهی هایی که خط خورده بود انداختم.
از صبح به صد جا زنگ زده بودم اما هیچ *** به یه دختری که هنوز دیپلمشم نگرفته و هیچ سابقه ای نداره کار نمیدادن.
تصمیم گرفته بودم به جای مهریه م همین خونه ای که نشستم و بگیرم،باید یه فکری به حال مخارجم میکردم.
دوباره بین آگهی ها گشتم اما همشون یا مدرک بالا می‌خواستن یا تجربه و سابقه
شالم و از سرم در آوردم و خسته روی مبل دراز کشیدم.
هنوز چشمام گرم نشده بود که تلفن زنگ خورد. نفسمو فوت کردم و بلند شدم و به سختی خودمو به تلفن رسوندم و جواب دادم.
صدای طلبکار اهورا توی گوشم پیچید
_کجا بودی از صبح؟
مالشی به چشمام دادم و گفتم
_بیرون.
_کجا ااا؟
حالا که می‌خواستیم طلاق بگیریم پس دلیلی برای مخفی کاری نداشت. نفسی فوت کردم و گفتم
_دنبال کار.
_چرا؟ مگه من نگفتم تا آخر عمرت مخارجت با خودمه؟
پوزخندی زدم و گفتم
_من میخوام روی پای خودم وایسم اهورا. میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم. من نمی‌خوام تا آخر عمر محتاج تو باشم. جز این خونه که جای مهریه م می‌گیرم چیزی نمیخوام.
اعصابش بهم ریخت انگار...
_خیله خوب،لازم نیست این ور اون ور دنبال کار بگردی خودم برات پیدا میکنم.
چشمام برق زد و گفتم
_راست میگی؟
_آره.فقط نگرد دنبال کار


????

1401/04/18 10:43

1401/04/18 12:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/04/18 13:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/04/18 13:44

???


#خان_زاده
#پارت101


سر تکون دادم و گفتم
_باشه.فعلا کاری نداری؟
با صدای گرفته ای گفت
_چرا دارم.
سکوت کردم تا حرفش و بزنه با تردید گفت
_من مهریه تو کامل میدم اما نمیشه برگردی پیش پدرت. تنهایی نمیتونی از پس خودت بر بیای.
با طعنه گفتم
_از کجا می دونی نمی تونم؟
نفسی فوت کرد و گفت
_باشه... باشه... اصلا دیگه چیزی نمی‌گم فقط زنگ زدم بگم هفته ی دیگه وقت دادگاهه.
اخمام در هم رفت و گفتم
_باشه..من برم کار دارم!
با مکث گفت
_برو خدا به همرات
تلفن و قطع کردم و با بغض خفه کننده ای خودمو روی مبل انداختم. وقتی واسه اون انقدر راحته برای تو هم باید همین طور باشه آیلین.
* * * * *

رژم رو تمدید کردم و نگاهم و توی آینه به خودم انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن کیف ورنی براقم کفش های پاشنه بلندم و پوشیدم و به سمت در رفتم.
به محض باز کردن در اونو رو به روی خودم دیدم و نفسم قطع شد.
خیلی جلوی خودمو گرفتم تا دلتنگی توی نگاهم پیدا نباشه.
سر تا پامو نگاه کرد و بالاخره گفت
_اومدم دنبالت.
با لبخند مصنوعی گفتم
_تاکسی خبر کرده بودم.
یه قدم جلو اومد که عقب رفتم،درو بست و تکیه به در زد.
قلبم بی قرار میزد.با صدای خاصی گفت
_امروز...حال خوبی ندارم.
لبخند زهرآلودی زدم و گفتم
_چرا؟از شر یه زن اجباری خلاص میشین... خان زاده!
با سرزنش نگاهم کرد و گفت
_خونسردی کلامت آزارم میده آیلین. درست خیلی بد بودم اما یه ذره هم...
سکوت کرد.
اخمام در هم رفت و گفتم
_دیرمون شد.
به سمتش رفتم و دستمو روی دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستش روی دستم نشست.
تنم لرزید مخصوصا اینکه سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم.
بدون این‌که نگاهش کنم گفتم
_دیر میشه اهورا...
پشت سرم با فاصله ی خیلی کم ایستاد و بدون برداشتن دستش کنار گوشم آروم گفت
_یعنی یه خداحافظی هم نمیکنی؟


???

1401/04/18 13:48

????


#خان_زاده
#پارت102



جوابی ندادم. دستش از پشت دور شکمم حلقه شد و همون فاصله ی کوتاه رو هم از بین برد.
بغض بیخ گلومو فشار داد و گفتم
_برو عقب!
نفس عمیقی توی گردنم کشید و گفت
_برگرد ببینمت!
نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم که سریع درو بست و جلوی راهمو گرفت
نگاهمو به زمین انداختم و گفتم
_برو کنار اهورا... دم آخری این کارا رو میکنی که چی بشه؟
دستش از روی دستگیره افتاد و کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_حق با توعه...
درو باز کرد.از در بیرون رفتم و هنوز یه قدمم برنداشته بودم بازوم کشیده شد و تنگ توی آغوشش فشرده شدم و نفسم قطع شد.
چشمامو بستم و اشکام جاری شد. لعنتی همینو میخواست. که اشکام بریزه!
کنار گوشم گفت
_یه قولی بهم بده!
حتی صدامم در نیومد. ادامه داد
_قول بده نذاری مردی وارد زندگیت بشه که مثل من بی وجود و بزدله.اصلا نذار کسی سمتت بیاد. تو حیفی، خیلی حیفی.
لبمو گاز گرفتم و خواستم عقب برم که اجازه نداد
معترض گفتم
_ولم کن اهورا... مطمئن باش کاری باهام کردی که هیچ وقت هوس ازدواج دوباره به سرم نزنه.
ازم فاصله گرفت. دستاشو دور طرف صورتم گذاشت و پیشونیم و بوسید.
اخمام باز نمیشد.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم
_دادگاه دیر شد.
این بار بدون اتلاف وقت از زیر دستش بیرون اومدم و بی خیال آسانسور با نفسی بریده تند پله ها رو پایین رفتم
حتی لحظه ی آخر هم دست از آزار دادنم نکشیدی اهورا... حتی آخرین لحظه هم داغ روی دلم گذاشتی


????

1401/04/18 13:48

???
#خان_زاده
#پارت103


حلقه مو در آوردم و بدون نگاه کردن به صورتش حلقه رو به سمتش گرفتم.
اعصابش داغون بود،داغون تر شد
_بمونه تو دستت.درشم نیار!
لبخند تلخی زدم و گفتم
_این دیگه متعلق به من نیست. بده به اونی که انتخاب خودته!
هر چی منتظر موندم از دستم نگرفت.
نفسمو فوت کردم و انگشتر و همراه با کارت بانکی روی آب سرد کن اونجا گذاشتم.
پشت مو بهش کردم که صدای دستوریش اومد
_می رسونمت.
برگشتم و گفتم
_دیگه هیچ پیوندی نیست که بخوای مسئول زندگی من باشی خان زاده!امیدوارم خوشبخت بشی.
دیگه نموندم و به سمت تاکسی های پشت همه اونجا رفتم و سوار شدم.
تازه اونجا بود که به اشکام اجازه ی باریدن دادم.....یه تجربه ی جدید به دست آوردم. طلاق گرفتن تلخ ترین تجربه ی دنیاست!

* * * * *

_جلسه شون تموم شد میتونین برین داخل!
سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم داخل.
با دیدن مرد جوونی پشت میز هل شدم.
انگار فهمید که با خون گرمی گفت
_بفرمایید داخل.
لبخندی زدم و وارد شدم. از پشت میزش بلند شد و گفت
_بفرمایید بشينيد
معذب نشستم.فرمم و از لای پرونده ی روی میزش برداشت.
مقابلم نشست و سرشو توی برگه فرو برد و گفت
_به سن قانونی نرسیدید؟
انگشتامو توی هم پیچیدم و گفتم
_نه راستش!چند ماهه دیگه تازه وارد هجده سال میشم.
ابروهاش بالا پرید و پرسید
_زبان بلدید؟
_تا حدودی.یعنی... راستش نه زیاد.
_وضعیت تاهل نزدید.اینجا بزنید مجرد هستید.
سکوت کردم. دلم نمیخواست مجرد باشم اما از طرفی نمیخواستم دروغ بگم.
من و من کردنم و که دید با تردید پرسید
_متاهلی؟
_چیزه... آره... یعنی نه... در واقع من...
نفسمو فوت کردم و ادامه دادم
_من طلاق گرفتم!
اول متعجب نگاهم کرد اما کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد. فرم و روی میز انداخت و گفت
شما استخدامی

1401/04/18 13:49

????

#خان_زاده
#پارت104
خوشحال گفتم
_راست میگید؟
با لبخند سر تڪون داد ڪه گفتم
_اما آخه من ڪار با ڪامپیوتر بلد نیستم.
نگاهش و به سر تا پام انداخت طوری ڪه معذب شدم. با لحن معناداری گفت
_اشڪال نداره. شبا بیا خونم.یادت میدم.
خشڪم زد خودشو جلو ڪشید و گفت
_راضیت میڪنم خوشگله.
تند از جام بلند شدم... تو اون لحظه تنها ڪاری ڪه از دستم بر میومد و انجام دادم. فرار ڪردن.
هق هقم بلند شد. از پله ها دویدم پایین. گریه م بند نمیومد.. اون چه فڪری راجع بهم ڪرده بود؟
خدایا آخه چرا؟ چون مطلقم یعنی هرزه هم هستم؟
از شرڪت زدم بیرون و دستمو برای اولین تاڪسی جلوم تڪون دادم و سوار شدم.
یڪ ماه بود ڪه در به در ڪار بودم، اهورا هم انگار فراموش ڪرده بود ڪه می‌خواست برام ڪار ڪنه. چند باری برام پول و مواد غذایی فرستاد اما من نمیخواستم زیر دین اون باشم.به هر دری میزدم بسته بود، از طرفی مدرسم بود و از طرفی ڪار...
سرمو به شیشه چسبوندم و اشڪام جاری شد.
هنوز تنم می لرزید. خدا لعنتت ڪنه!
* * * * *
چشمام برق زد و گفتم
_واقعا؟
سر تڪون داد و گفت
_رڪ بگم آیلین جون اینجا نیازی به خدمه نداره مخصوصا دانش آموز همین مدرسه اما چون از مشڪلاتت با خبرم میذارم یه مدت ڪار ڪنی فقط بگم حقوق خوبی نداره.
از خدا خواسته گفتم
_اشڪالی نداره. قبوله!
متاسف گفت
_جلوی هم ڪلاسیات خجالت ڪه نمیڪشی؟
_نه خانوم ڪار ڪردن ڪه عار نیست فقط میشه بگید چی ڪار باید بڪنم؟
سر تڪون داد و گفت
_بعد از تموم شدن ڪلاسا می مونی و مدرسه رو جارو میزنی! ڪلاسا رو مرتب میڪنی!آشغال های سطل زباله رو جمع میڪنی،دستشویی و میشوری و از این ڪارا. حسین آقا ڪم ڪم بهت یاد میده جی ڪار باید بڪنی!
سر تڪون دادم و گفتم
_باشه،خیلی خیلی لطف ڪردید ممنونم
سری با لبخند برام تڪون داد و گفت
_می تونی بری سر ڪلاست.
دوباره تشڪر ڪردم و از دفتر بیرون اومدم.
از اینڪه توی یه جای امن ڪار پیدا ڪردم بی نهایت خوشحال بودم. تازه توی مدرسمم بود و لازم نمیشد تا هر بار مسیر عوض ڪنم. هر چند حقوقش ڪم بود اما اگه ولخرجی نمیڪردم ڪفاف زندگیم و میداد...لبخند پهنی زدم و به سمت ڪلاسم رفتم


?????

1401/04/18 13:49

????

* * * *
آشغالا رو جلوی پام انداخت و گفت
_جمعش کن.
نگاهی به صورتش انداختم و بدون حرف آشغالا رو جمع کردم که آدامس شو انداخت کف زمین و گفت
_اینم جمع کن.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم با جارو خاک‌انداز آدامس و جمع کنم که پاش و روی آدامس گذاشت و چسبوندش به زمین و با تمسخر گفت
_چسبید، با دستت جمعش کن.
صورتم داغ کرده بود.
عيبي نداره آیلین اون یه دانش آموز مرفه بی درده... نمیدونه ایستادن روی پای خودت یعنی چی... سرد و گرم زندگی و نچشیده.
در ضمن کار که عار نیست.
خواستم خم بشم که صدای مدیر مدرسه اومد
_آیلین بیا پایین یه آقایی اومده با تو کار داره... شما چرا هنوز اینجایید؟ مدرسه خیلی وقته تعطیل شده.
اخم ریزی کردم و گفتم
_با من کار دارن؟
سر تکون داد و گفت
_آره.
گیج شدم. کی می تونست با من کار داشته باشه؟
کیسه ی آشغال و برداشتم و از کلاس رفتم بیرون.از خستگی رو به موت بودم.
پله ها رو پایین رفتم و با دیدن اهورا خشکم زد.
با دیدنم متعجب نگاهی به خودم و آشغالهای دستم انداخت..

جلو اومد و با عصبانیت رو به مدیر مدرسه گفت
_گل بگیرم در اینجا رو؟ آشغال بردن وظیفه ی دانش آموزه؟
صدای خنده ی ریز دخترا از بالا اومد و یکی شون گفت
_وظیفه ی دانش آموز نیست ولی وظیفه ی کلفت مدرسه هست.
اهورا چنان نگاه تندی بهشون انداخت که سه تایی شون خفه خون گرفتن.
لب گزیدم و گفتم
_اهورا من اینجا کار میکنم.
ناباور نگام کرد و گفت
_چی کار میکنی؟
آروم گفتم
_نظافت.
طوری نگاهم کرد که اگه دست روم بلند میکرد انقدر خجالت نمی‌کشیدم.




????

1401/04/18 13:49

???

#خان_زاده
#پارت106


_نظافت؟
سرمو عین مجرما پایین انداختم که بی هوا داد زد
_یه دختر بچه رو گذاشتین اینجا نظافت کنه؟
نالیدم
_الم شنگه راه ننداز اهورا. من بچه نیستم خودم خواستم کار کنم.
_چی کار کنی؟نظافت مدرسه؟مگه تو...
مدیر مدرسمون خانم آزاد وسط حرف‌ش پرید
_آقای محترم صداتو بیار پایین.اصلا شما کی باشی؟
اهورا یه قدم جلو رفت و غرید
_من همونیم که قراره در این مدرسه رو گل بگیره و شماها رو بفرسته پی سبزی پاک کردن.
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.. با تقلا گفتم
_ولم کن اهورا... اه ولم کن کیفم بالاست. نمیشنوی؟... اهورا... اصلا به تو چه؟
وسط حیاط ایستاد. با خشم نگاهم کرد و گفت
_تو چی کم داشتی که اومدی اینجا آشغال جمع کن شدی مگه من پول نفرستادم برات!
مثل خودش با عصبانیت گفتم
_من به پول تو دست نزدم. دلیلی نداره پول واسم بفرستی.دیگه صاحب اختیارمم نیستی پس به تو ربطی نداره که من کجا و چی کار میکنم!
رومو اون ور کردم تا برگردم که بازوم و گرفت و باز دنبال خودش کشوند و با فک قفل شده غرید
_به خوابت ببینی.. فکر کردی بزرگ شدی دختره ی احمق؟
با پوزخند گفتم
_کار برای من عار نیست برای تو عاره اهورا چون همیشه از جیب بابات خوردی و بهترین لباسا رو پوشیدی!کارای بزرگ بخوای بکنی باید شرافتت و بذاری کنار من ترجیح میدم کلفتی کنم تا اینکه برم هر جا و هر *** به خاطر مطلقه بودنم به چشم یه هرزه نگام کنه.

با این حرفم متوقف شد. لبمو گاز گرفتم و تازه فهمیدم چی گفتم.
چشماش و ریز کرد و گفت
_چی گفتی؟
با ماستمالی گفتم
_هیچی... منظوری نداشتم.
نفس عمیقی کشید و گفت
_تا روی سگم بالا نیومده میگی کی همچین زری زده.


????

1401/04/18 13:50

????

#خان_زاده
#پارت107


نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت
_تا این مدرسه رو روی سرت خراب نکردم بگو کی همچین زری زده؟
از تهدیدش ترسیدم اما خودمو نباختم و گفتم
_مگه غیر از اینه؟مگه اینجا زن مطلقه رو به چشم یه هرزه نمیبینن؟
عصبی داد زد
_پس اون حلقه ی لامصب و دستت کن تا نگن بی صاحابی!
یه قدم عقب رفتم و گفتم
_تو دیگه حقی برای تایین تکلیف کردن نداری.الانم برو...
نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت
_خدایا بهم صبر بده!
دوباره مچ دستم و گرفت که عصبی داد زدم
_چی کاره ی منی که بهم دست میزنی؟
همون لحظه حسین آقا بابای مدرسه سر و کلش پیدا شد و گفت
_چه خبره اینجا؟ آقا بفرما بیرون.
اهورا بی اعتنا دستمو دنبال خودش کشوند و گفت
_زنمه... شما دخالت نکن!
در ماشین و برام باز کرد. با حرص دستمو از دستش کشیدم.
منتظر نگاهم کرد تا سوار بشم.
نفسی با حرص فوت کردم و سوار شدم.
شل نگیر آیلین...باید بفهمه حق دستور دادن به تو رو نداره.
تمام حرصش رو سر در خالی کرد. زودتر از اون گفتم
_ما طلاق گرفتیم اهورا.. اینکه من کلفتی میکنم یا مردم به تو چه ربطی داره؟
نگاه تندی بهم انداخت و غرید
_روزی که خواستم طلاقت بدم گفتم به حال خودت میذارمت؟گفتم تا وقتی زنده ای حواسم بهت هست گفتم یا نگفتم؟
_اما من میخوام روی پای خودم وایستم.
_با کلفتی؟
نگاه بدی بهش انداختم و گفتم
_من کلفتی نمیکنم من فقط کار میکنم.
سر تکون داد و گفت
_اوکی از امروز واسه من کار کن!
اخم ریزی کردم و گفتم
_چی داری میگی؟
_مگه نمیگی هدفت کار کردنه؟ منم میخوام تو شرکت استخدامت کنم.
سکوت کردم که ادامه داد
_دیگه نمیخوام یه روز دیگه هم تو این خراب شده جارو دستت بگیری.فهمیدی؟
گیج گفتم
_اما من نه کامپیوتر بلدم نه زبان.. بیام تو اون شرکت بازم باید نظافتچی بشم اهورا!
نگاه معناداری بهم انداخت و گفت
_به نظرت من میذارم تو نظافت چی بشی؟
سکوت کردم خواست دستمو بگیره که با اخم گفتم
_درک میکنم تمام عمرت روابط بازی با دخترا داشتی اما دست به من نزن اهورا.. من محرم نامحرم حالیمه!بابت پیشنهادتم ممنون من نمی‌خوام از سر ترحم وارد کاری بشم که بلد نیستم ترجیح میدم تو دنیای کوچیک خودم زندگی کنم.
فهمید میخوام پیاده بشم که قفل مرکزی رو زد و گفت
_منم میخوام که اون دنیای کوچیکت و من بسازم.

??

1401/04/18 13:50

????

#خان_زاده
#پارت108
* * * * *
گیج داشتم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم. انقدر نگون بخت بودم که هر جا می رفتم خدا یه فرشته ی عذاب هم برام می فرستاد اینجا هم منشی اهورا پیله کرده بود روی من با طعنه به خانوم سجادی که بنده خدا شش هزار بار برام توضیح داده بود گفت
_من نمیدونم آقای رئیس اینو از کجا برداشته آورده من که بودم چه نیازی بود به منشی دوم؟
خانوم سجادی گفت
_تو دخالت نکن کار و که یاد بگیره جنابعالی میشی منشی مخصوص خانوم سرمد...
همون لحظه حلال زاده خانوم سرمد هم از راه رسید. با دیدن من لبخندی زد و گفت
_کار و یاد گرفتی عزیزم؟
ازش خوشم میومد... با اینکه سهامدار شرکت بود اما خیلی خوش برخورد بود. از طرفی زیباییش نفس آدمو بند می آورد.
سر تکون دادم و با لبخند گفتم
_کم کم دارم یاد میگیرم.
_خوب خداروشکر...خانوم سجادی آقای سرافراز توی اتاقشونن؟
خانوم سجادی گفت
_بله هستن!
خانوم سرمد تشکری کرد و رفت. منشی اهورا که اسمش نازی بود پشت چشمی نازک کرد و گفت
_یه جوری اهورا رو سانسور میکنه و میگه آقای سرافراز انگار ما نمیدونیم...
خانوم سجادی وسط حرفش پرید
_هیش... هر چی هست ربطی به ما نداره.
چیزی از حرفاشون سر در نمیاوردم برای همین این بار با دقت بیشتری به توضیحات خانوم سجادی گوش دادم.
کم و بیش یاد گرفته بودم.
بعد از نیم ساعت بلند شد، کش و قوسی به تنش داد و گفت
_من دیگه خسته شدم. تو هم این پرونده هایی که تکمیل کردیم و ببر اتاق آقای رئیس!
سر تکون دادم و بلند شدم. پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه یه در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.
خانوم سرمد روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. اهورا هم سرش توی لپ تاپ بود
با دیدن من گفت
_یاد گرفتی؟
چرا همه انقدر ازم این سوالو میپرسیدن؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه چیزایی. اینا رو هم به کمک خانوم سجادی آماده کردم...
سر تکون داد. به سمتش رفتم و همزمان صدای خانوم سرمد توجهم و جلب کرد
_پس امروز میتونم بیام برای پروف لباس؟
نگاه من به اهورا بود و نگاه اون مستقیم روی خانوم سرمد...چرا تا الان متوجه نشده بودم که...
_پس من ساعت شش با نامزدم میام اونجا. فقط یه لحظه صبر کنید بپرسم...
گوشی و عقب گرفت و با هیجان گفت
_اهورا ساعت شش کاری نداری با من بیای؟
پرونده ها از دستم افتاد. نامزد... لباس نامزدی...
توجه هر دوشون بهم جلب شد.سریع خم شدم و کاغذا رو یکی یکی جمع کردم.لبمو محکم گاز گرفتم. الان وقت گریه نیست آیلین...
صدای پای اهورا رو شنیدم. همزمان به خانوم سرمد گفت
_میام...
کنارم نشست و باقی مونده ی کاغذا رو جمع کرد.



????

1401/04/18 18:44