The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

* * * * *
کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم.
رفتم تو و نگاهی به سر تا سر خونم انداختم،چه دردناک که با وجود شوهر اینجا فقط خونه ی من بود نه خونه ی ما.
اومد تو و در و بست.
نگاهش کردم و مغموم گفتم
_می‌خوای بری؟
خسته به سمت حموم رفت و گفت
_یه دوش بگیرم آره،دوستام منتظرمن..
نمیدونم چی شد که پرسیدم
_اون دختره هم هست؟
بی حوصله جواب داد
_سیم جیم نکن آیلین هر کی هست یا نیست به تو ربطی نداره. لباس آماده کن واسم میخوام برم.
در حمومو محکم بست.
به سمت اتاقش رفتم و دل گرفته در کمدش و باز کردم،چشمم به مانتوهای شیک و به روزی که با سحر خریده بودیم افتاد...نمیتونستم کل شبو با فکر اینکه توی بغل بقیه ست سر کنم.
یکی از مانتو ها رو بیرون کشیدم و تا بیرون اومدن اهورا حاضر شدم، آرایش مفصلی کردم که حسابی چهره م رو تغییر داد.
داشتم به ناخنام لاک میزدم که از حموم بیرون اومد.
وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن بهم گفت
_لباس آماده کردی واسم؟
برگشت و با دیدنم چند لحظه ای مات برده نگاهم کرد و بعد گفت
_کجا به سلامتی؟
بلند شدم و گفتم
_می‌خوام منم بیام.
خندید و گفت
_با اجازه ی کی؟
بلند شدم و گفتم
_نیازی به اجازه ندارم.جای زن پیش شوهرشه نه تک و تنها توی این خونه. منم میام.
????

1401/04/17 14:10

????

#خان_زاده
#پارت69

یه دست لباس از کمد بیرون کشید و مطمئن گفت
_شما میمونی تو خونه.
از لحن محکمش جا خوردم اما خودم و نباختم، بلند شدم و گفتم
_اگه منو نبری خودم میام.
خشن به سمتم برگشت و گفت
_افسار پاره کردی چهار خط خندیدم بهت؟توی اون روستا یادت دادن این سلیطه بازیا رو؟یا اون رفیقت پرت کرده؟
با مکث گفتم
_منم میخوام بیام! با میل خودم،میخوام بیام ببینم اون دخترا چیکار میکنن که اونا رو به زنتون ترجیح میدین؟
بی پروا گفت
_جندگی.
مثل خودش جواب دادم
_پس منم...
نگاه تندی بهم انداخت و وسط حرفم پرید
_حواست به حرف زدنت باشه آیلین.
با حرص روی صندلی نشستم. حاضر شد و جلوی چشمم تیپ زد و با پوزخند به سر و وضغم گفت
_بشین تو خونه آشپزی تو بکن بابا.
و سوت زنون از خونه بیرون رفت.
خون خونم و می‌خورد.میدونستم اگه دنبالش برم عواقب خوبی برام نداره اما توی خونه هم دووم نمی‌آورم برای همین یک ربع بعد از رفتنش تاکسی گرفتم و از خونه بیرون زدم.
* * *

جلوی در آسانسور خونه ی اهورا ایستادم، حتی نمیتونستم با آسانسور برم بالا اون وقت میخواستم خودم و تغییر بدم؟
دکمه ی آسانسور و زدم و با دلهره منتظر موندم.
در آسانسور که باز ‌شد وحشت زده به اون اتاقک فلزی نگاه کردم و پشیمون خواستم برگردم که سینه به سینه ی یه پسر شدم.
کنجکاو توی صورتم نگاه کرد و گفت
_من تو رو قبلا جایی ندیدم؟
از اونجایی که حافظه ی خوبی داشتم گفتم
_چند هفته پیش توی مهمونی درو باز کردید برام.
چشماش برق زد و گفت
_یسسس داری میری خونه ی اهورا؟
سری تکون دادم... وارد آسانسور شد و گفت
_بیا پس.
ناچارا سر تکون دادم و وارد آسانسور شدم در که بسته شد تکون خفیفی خوردم و اون پرسید
_دوست دختر اهورا بودی؟آخه اون شب با اون می پریدی.
در حالی که رنگم پریده بود گفتم
_نه من دوست دختر کسی نیستم.
چشماش باز برق زد و گفت
_جدی؟ پس باید دیدار دوبار مون و به فال نیک بگیرم.


?????

1401/04/17 14:10

???

#خان_زاده
#پارت70

لبخند بی معنی به روش زدم. بالاخره این آسانسور لعنتی ایستاد.
سریع تر پیاده شدم، پشت سرم اومد و زنگ واحد اهورا رو زد. دست و پام می لرزید نمیدونستم واکنش اهورا چیه.
پسره گفت
_راستی اسمتو نپرسیدم
آروم جواب داد
_آیلین.
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_خوشبختم منم آرشامم.
هاج و واج به دستش نگاه میکردم که در و یه دختر باز کرد و گفت
_اووو و آرشامم اومد.
نگاهی به من انداخت و هیجان زده گفت
_دوست دخترته؟
اینو که گفت چند تا دختر سرک کشیدن به بیرون و با دیدن ما هر کی یه چی می گفت به طوری که نه آرشام نه من نتونستیم حرفی بزنیم.
دستش و پشتم گذاشت و گفت
_برو تو به اینا باشه میخوان تا صبح جلوی در نگهمون دارن به سیم جیم.
با لبخند مصنوعی وارد شدم
از داخل صدای خنده و سر و صدا میومد. همون دختره که درو باز کرد با صدای بلند گفت
_بچه ها ببینید آرشام با دوست دخترش اومده.
همه ساکت شدن و به سمت ما برگشتن.
اهورا هم در حالی که داشت می خندید روش و برگردوند و با دیدن ما خشکش زد.
آرشام با خنده گفت
_شرمندم میکنید از جاتون بلند نشید.
توی جمعی که هیچ کدومشون و نمی‌شناختم و همشون داشتن آنالیزم میکردن معذب بودم.
یکی از پسرا گفت
_مبارکه رفیق شیرینیش و کی بخوریم؟
آرشام نشست و با شوخ طبعی گفت
_هنوز به اون مرحله نرسیده رفیق ایشالا عروس خانوم بله رو دادن شام و شیرینی عروسی و با هم بخورین.
اهورا چنان داشت نگاهم میکرد که گفتم قبرم و توی ذهنش کنده.
من چه میدونستم این طوری میشه خوب؟

1401/04/17 14:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

￵کاش یه مغازه هم بود￷,￵توش حالِ خوب وحوصله وخنده های از تهِ دل میفروخت! میرفتم مغازه￵ش میگفتم از اون خند￵ه￷هایی بده که پهلوی آدم درد میگیره



#خان_زاده

??

1401/04/17 14:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ای دل که بی گدار به آبی نمیزدي
بی قایقت میانه ی دریا چه میکنی ؟!



#خان_زاده

??

1401/04/17 15:06

????

#خان_زاده
#پارت71


یکی از دخترا دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت مبل کشوند و از شانس گندم درست کنار اهورا نشوندتم. خودشم کنارم نشست و گفت
_غریبگی نکن آخ من یادم رفت مانتو تو ازت بگیرم، در بیار آویز کنم...
تا خواستم جواب بدم پهلوم سوخت.. بشکنه دستت اهورا که پهلوم و سوراخ کردی.
با صدای گرفته از درد گفتم
_همین طوری راحتم.
با این حرفم آرشام نگاهم کرد و لبخندی هم روی لبش بود..
به روش لبخندی زدم که سر اهورا به سمت گوشم اومد و غرید
_می‌خوام ببینم بعد از اینکه سیاه و کبودت کردم بازم جرئت داری دوست پسر پیدا کنی واسه من.
نگاهش کردم و آروم گفتم
_قضیه اون طوری نیست ما فقط...
صدای آرشام مانع ادامه ی حرفم شد.
کنارم نشست و گفت
_چرا پذیرایی نمیکنی از خودت؟اهورا خان چرا ما رو زودتر معرفی نکردی به هم؟
اهورا نگاه خشمگینش و بین ما چرخوند و گفت
_معرفی میکردم که چی بشه؟ برو اون ور تر بشین بچه ست این هنوز.
ارشام نگاهم کرد و گفت
_خوب منم بچه میشم نه آیلین؟
لبخند مضحکی تحویلش دادم که اهورا غرید
_مسخره بازی در نیار آرشام روی سگمم نیار بالا برو سر جات بشین.
_بخیل نباش داداش اگه چون تو خونه ی توییم ناراحتی اوکی با اجازت من شمارش و بگیرم تو خونه ی خودم...
هنوز حرفش تموم نشده بود اهورا از جاش پرید و یقه ش گرفت و عربده زد
_تو گه میخوری بخوای ازش شماره بگیری.
همه از جاشون بلند شدن و دو تا از دوستاش دستاش و گرفتن اما انگار زده بود به سرش که باز فریاد زد
_مرتیکه سگ کی باشی که بخوای ببریش خونه؟
آرشام جا خورده گفت
_چته داداش؟ نکنه خواهرته که انقدر غیرتی شدی؟
اهورا نفس زنون گفت
_آره ناموسمه میشناسی که رگ پاره میکنم واسه ناموسم پس اگه از جونت سیر شدی یه بار دیگه دورش پرسه بزن.


??

1401/04/17 20:39

????


#خان_زاده
#پارت72


آرشام جا خورده گفت
_ببخشید من نمیدونستم خواهرته و گرنه غلط بکنم چشمم دنبال ناموس رفیقم باشه. خودشم چیزی نگفت داداش وگرنه ما تو آسانسور همو دیدیم.بچه ها الکی شلوغش کردن.

اهورا دستاش و از دست دوستاش آزاد کرد و گفت
_نباشی دیگه دورش.
تحمل موندن توی اون جمع و نداشتم بفرما آیلین دیدی چه راحت تو رو خواهرش معرفی کرد؟
برای اینکه کسی شاهد چشمام نباشه به بهانه ی دستشویی از پله ها بالا رفتم.
چشمم به اتاقی که اولین بار با اهورا بودن رو اونجا تجربه کردم افتاد و ناخواه به همون سمت رفتم.
دستم و روی دستگیره گذاشتم و هنوز در و باز نکرده بودم دست مردونه ای روی دستم نشست و تا به خودم بیام هلم داد داخل اتاق و درو بست.
برگشتم و همزمان دست اهورا به قصد کوبیدن توی صورتم بلند شد که با ترس چشم بستم.
منتظر یه ضربه ی سنگین بودم اما وقتی خبری نشد به آرومی چشم باز کردم و با چهره ی برزخیش روبه رو شدم.
با خشم دستش رو مشت کرد و مشتش رو به جاي صورت من توی دیوار کوبید و داد زد.
نگران به سمتش رفتم و گفتم
_دست تون...
عصبی برگشت و گفت
_دستم؟تو نگران دستمی؟اینجا چه غلطی میکنی ها؟ با این سر و وضع کنار رفیق من چه غلطی میکنی؟

ترسیده از نگاه توبیخ گرش گفتم
_خودش گفت که ما فقط تو آسانسور همو...
یک قدم جلو اومد و گفت
_تو مگه از آسانسور نمی‌ترسی؟مگه اینکه من باشم کنارت،مگه اینکه من بغلت کنم. باهاش سوار آسانسور شدی بغلت کرد؟
تند گفتم
_نه به خدا...
_اینجا چه غلطی میکنی پس؟
نالیدم
_نتونستم، نتونستم تحمل کنم و اومدم. خوب حق بدین بهم، تصور اینکه شما الان با دختر دیگه ای باشین دیوونه کننده ست.
یه قدم دیگه به سمتم اومد و گفت
_تو چی فکر کردی راجع به من؟ انقدر سست عنصرم که نیاز داشته باشم هر شب با یه دختر متفاوت بخوابم؟ بهت گفتم یه دور همی با رفیقامه بخوام *** کنم با کسی یه گله آدم جمع نمیکنم دور خودم.

با قیافه ی مظلومی گفتم
_اون شبی که با من بودین هم مهمونی بود.
با قدم بعدیش سینه به سینه م ایستاد و انگار که آروم تر شده بود.چون آروم گفت
_اون شب فکرشم نمیکردم این دختره ی ریزه میزه مال من باشه.
دستش و بالا آورد و روی گونه م گذاشت و ادامه داد
_چرا تو خلوت خودمون از این رژا نمی زنی؟


???

1401/04/17 20:39

???
#خان_زاده
#پارت73


جوابی ندادم.. جلو اومد و ادامه داد
_دوست داری همه لباتو سرخ ببینن و هوس گاز گرفتنش و بکنن؟
_نه به خدا من فقط...
دست دور کمرم انداخت و سرش و نزدیک آورد و پچ زد
_اون شبم همین طوری آرایش کردی واسم.
زبونش و روی لبم کشید.
_امم طعمش شکلاته. شکلات دوست دارم.
بوسه ی ریزی به لبم زد و گفت
_اما طعم لبای خودت و بیشتر دوست دارم پاکش کن.
_بهتر نیست بریم بیرون آخه زشته جلو دوستاتون.
با پشت دست گونه مو نوازش کرد و گفت
_مهم نیستن واسم.
_واسه همین منو خواهرتون معرفی کردین؟
_خیلی داری بلبل زبونی میکنی
با انگشت شصت رژم و پاک کردو خواست به سمت تخت هلم بده که از زیر دستش فرار کردم و گفتم
_شما که گفتین بین یه جمعیت آدم با کسی نمیخوابین
با تک خنده ای گفت
_مگه میخوام باهات بخوابم؟
ضایع شده نگاهش کردم. به سمتم خیز برداشت و گفت
_یه خورده عشق بازی که میشه کرد. نمیشه؟
دستام و دور گردنش حلقه کردم و گفتم
_اگه یکی بیاد؟
سرش و توی گردنم فرو برد و جواب داد
_به کسی ربطی نداره
* * *
چند تقه که به در خورد ترسیده عقب کشیدم.
اهورا نشست و در حالی که دکمه های پیرهنش و می بست گفت
_بنال چی میخوای؟
_داداش در چرا قفله؟اومدی بالا گم و گور شدی نمیای بدون تو بخوریم؟
سریع بلند شدم و سر و وضعم و مرتب کردم. اهورا پیرهنش و توی شلوار زد و گفت
_میام الان.
روبه روی آینه ایستاد و دستی به موهاش کشید و گفت
_من میرم پایین!بمون همین جا میگم سر درد داشت خوابید.
_اما منم میخوام بیام.


????

1401/04/17 20:39

????

#خان_زاده
#پارت74


چشم غره ی بدی به سمتم رفت و گفت
_تو واقعا قصد داری روی سگم و نشونت بدم نه؟همینکه زیر بار کتک نگرفتمت خداروشکر کن.
زهر خندی زدم و گفتم
_کاراتون کم از کتک نداره.
نگاه تند و سنگینی بهم انداخت و گفت
_همینجا میمونی بیرونم نمیای.
نموند تا بهم مهلت اعتراض بده و از اتاق رفت بیرون.
با لبهایی آویزون همون جا نشستم و غمبرک زدم. زورگویی اهورا... خیلی زورگویی...
* * * * *
ساعت یک و نیم شب بود که از سر و صداشون فهمیدم دارن خداحافظی میکنن.
از خدا خواسته بلند شدم. سه ساعت بود که بی وقفه داشتم به خنده ها و داد و فریاداشون گوش میدادم و حرص می خوردم.
از اتاق بیرون رفتم و از بالای پله ها سرکی به پایین کشیدم. از بس سیگار و قلیون کشیده بودن که کل پایین رو دود گرفته بود.
در بسته شد! با خیال اینکه همه رفتن خواستم برم پایین که صدای یکی از دخترا رو شنیدم
_اهورا،نمیشه خواهرت و برسونی خونه؟میدونی چه برنامه هایی برای آخر شبمون داشتم؟ حداقل بیا بریم خونه ی ما... ندیدمت، توی جمع هم که نمیذاری سمتت بیام هر بارم میخوایم تنها باشیم یه مشکلی پیش میاد.

صدای جدی اهورا اومد
_دیگه سر خود برنامه نچین پس...حالا هم برو خسته م...
_حداقل فردا رو برای خودمون وقت بذاریم اهورا نمیشه؟
اهورا با همون صدای جدیش گفت
_نه،کار دارم.
لبخند محوی روی لبم اومد.
دختره آروم گفت
_باشه پس... شبت بخیر.
دیگه هیچ صدایی نیومد جز بسته شدن در.
اهورا با خستگی تنش رو روی مبل رها کرد و بلند گفت
_آیلین بیا رفتن.
در حالی که چشمم به لیوان پر از آبمیوه بود گفتم
_بله فهمیدم تا وقتی هستن که یادی از ما نمیکنین مردم از تشنگی.
لیوان آب آلبالو رو برداشتم و سمت لبم بردم و یک نفس سر کشیدم که صدای داد اهورا بلند شد
_نخور دیوونه اون شرابه... ای خدا...
تا ته حلقم سوخت و انگار که یه گالن سرکه داده باشم بالا صورتم در هم رفت.



????

1401/04/17 20:39

????

#خان_زاده
#پارت75


سری با تاسف تکون داد و گفت
_همین مونده بود مست کنی واسه من.
حالم به هم خورد و کم مونده بود بالا بیارم... به سختی گفتم
_این چه زهرماری بود دیگه؟
دستش و روی چشماش گذاشت و گفت
_اسمش و گفتی زهر ماری... بهتره بخوابی الان، خسته م سر و صدا نکن.
سر تکون دادم و گفتم
_یه کم جمع و جور کنم فقط...
چیزی نگفت! بشقاب‌های روی میز رو برداشتم و به آشپزخونه بردم و مشغول جمع و جور شدم.
نمیدونم چرا حس عجیبی سراغم اومده بود. کاش اهورا نمی‌خوابید
بی خیال ظرفا بیرون رفتم و مانتوم و از تنم در آوردم اما حس گرمام از بین نمی رفت.
تاپم رو در آوردم و نیم تنه ی زیرینم رو اضافه حس میکردم.
دستی روی گردنم کشیدم و خودمو روی مبل انداختم و نگاهم و به اهورا انداختم.
انگار بیدار بود چون با صدای غرق در خوابی گفت
_چته حالت خرابه؟
خودم و باد زدم و گفتم
_نمیدونم چرا این طوری شدم؟ می‌شه بریم بیرون؟
خندید و گفت
_یه آدم مست و که نمی‌برن تو خیابون.بخواب
_آخه خوابم نمی‌بره، حداقل میشه نخوابین؟
دستش و از روی چشماش برداشت. نگاهم کرد و با شیطنت گفت
_نخوابم چی کار کنم؟ باسن مست جنابعالی و آروم کنم؟
بالش کنارم و برداشتم و به سمتش پرت کردم که خندید و گفت
_خب بابا دروغ میگم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_اصلا نخواستم.
دستش و زیر سرش زد و گفت
_ببینم تو بلدی برقصی؟
سر تکون دادم که گفت
_پس بلند شو برقص، معجزه میکنه واسه حال الانت.
و قبل از اینکه منتظر حرفی از من بمونه بلند شد و سیستم و روشن کرد و صدای بلند و شاد موزیک توی خونه پیچید.


????

1401/04/17 20:40

????
#خان_زاده
#پارت76

به سمتم اومد و زیر بازوم و گرفت و بلندم کرد..
دستای گرمش دور تن برهنه م حلقه شد و گفت
_حتی اگه رقص بلد نیستی باز برقص.تو بغل من برقص.
خندیدم. نمیدونم چرا ازش خجالت نمی‌کشیدم امشب.
رقص بلد بودم،توی بغلش شروع به رقصیدن کردم! اونم بدون لحظه ای ول کردنم باهام می رقصید و با لبخند نگاهم می‌کرد.
دستام و دور گردنش حلقه کردم و در حالی که می رقصیدم گفتم
_میدونی تو خیلی اذیتم کردی... تو...
انگشتش و روی لبم گذاشت و پچ زد
_هیششششش حرف نزن.
زیر گلوشو بوسیدم و گفتم
_راستش و بگو... منو بیشتر دوست داری یا زن جدیدتو... خوشگل تره ازم؟ اون از من...
دستش و روی موهام گذاشت و سرم و به سینه ش چسبوند و گفت
_تو خوشگل ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
دلم لرزید....مشت کم جونی به سینه ش زدم و کشدار گفتم
_دروغ میگی... یه عالمه دوست دختر خوشگل داری.
دست زیر چونه م زد و سرمو بلند کرد و گفت
_اونا با کلی عمل هم نمیتونن انقدر دلربا باشن.
دلخور گفتم
_پس چرا پیشم نیستی؟چرا...
سرش و توی گردنم فرو برد و گفت
_الان پیش کیم؟
با خنده سرم و عقب بردم و گفتم
_نکن قلقلکم میاد.
عمدا زبونش و روی گردنم حرکت داد که مثل گربه مچاله شدم و کشدار گفتم
_اهوراااا.
برق گرفته سرش و بلند کرد و بهم زل زد.
دستم و روی صورتش گذاشتم و گفتم
_چرا سرنوشت من و کنار تو گذاشت؟منی که تا حالا توی چشم هیچ مردی نگاه نکردم چرا باید زن مردی بشم که...

باز انگشتش و روی لبم گذاشت و گفت
_قول میدم.
خیره نگاهش کردم که گفت
_قول میدم نذارم دیگه واسه خاطر منه بی وجود اشک بریزی.
با لبخند محوی سرم و روی سینش گذاشتم و گفتم
_خوبه، چون دیگه تحملی برام نمونده.


????

1401/04/17 20:40

???

#خان_زاده
#پارت77


* * * *
داشتم غذا درست می‌کردم که یکی با مشت و لگد به جون در افتاد.صدای اهورا از توی پذیرایی اومد
_این دیگه کدوم خریه؟چته مگه سر آوردی؟

درو که باز کرد یکی یقه شو گرفت و هلش داد داخل.
جیغ کشیدم و شالم و از روی میز برداشتم و انداختم روی سرم و از آشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
_چی کار میکنی آقا فرهاد ولش کن؟
اهورا دستای فرهاد و از دور یقه ش باز کرد و عصبی داد زد
_مرتیکه ی گاو با چه جرئتی پا تو خونه ی من می‌ذاری؟
فرهاد با قیافه ی کبود شده داد زد
_باید آیلین و طلاق بدی.
اهورا با خشم گفت
_دهنت و آب بکش بعد اسم زن منو به زبون بیار.دوما سگ کی باشی تو هان؟
مشتش و بالا برد که تند پریدم جلوی اهورا و گفتم
_نزنش من میشناسمش...
فرهاد با خشم گفت
_چرا با این آدم عروسی کردی آیلین هان؟ تو بچگی مگه قول تو به من ندادن که حالا از سربازی برگشتم خبر عروسی تو میدن...اینا به کنار تو چه طور با این آدم زندگی میکنی؟چه بلایی سرت آوردن؟


اهورا از کوره به در رفت. یقه ی فرهاد و گرفت و عربده زد
_مرتیکه تو کی هستی که تو چش زن من نگاه میکنی و بازخواستش میکنی؟هان؟
مشت محکمی به صورت فرهاد زد که جیغ بلندی زدم و گفتم
_تو رو خدا نزنش اهورا... آقا فرهاد شما هم برو لطفا.
فرهاد با تهدید گفت
_این دختر از سرت زیاده.. طلاقش میدی به زودی.
اهورا باز دستش و بلند کرد که پریدم جلوش و گفتم
_برو آقا فرهاد.
فرهاد نگاهی با تهدید به ما انداخت و رفت.
به محض بسته شدن در اهورا با خشم غرید
_نگفته بودی نشون شده ای... لابد باهاش قرار مدار عاشقانه هم می ذاشتی که این طوری هار شده؟


???

1401/04/17 20:40

???

#خان_زاده
#پارت78

ناباور گفتم
_تو چه فکری راجع من کردی؟
چسبوندتم به دیوار و غرید
_اگه به یارو امیدی نمیدادی الان انقدر به جلز ولز نمی افتاد.تویی که روت نمیشد نقاب جلوی شوهرت برداری گه میخوری اسم یکی دیگه رو انقدر راحت میاری.

هلش دادم عقب و گفتم
_چون که من با فرهاد بزرگ شدم. پسر عمومه...
با خشم چنان سیلی بهم زد که پرت شدم روی زمین و موهام روی صورتم ریخت.
به موهام چنگ انداخت و بلندم کرد و تا به خودم بیام سیلی دومو محکم تر زد و فریاد کشید
_توی اون روستا یادت ندادن چه جوری با شوهرت حرف بزنی اما من یادت میدم.

با وجود دردم توی روش ایستادم و گفتم
_چه جور ادمی هستی؟چی کار دیگه میخوای باهام بکنی؟ آوردیم اینجا و پرتم کردی تو یه خونه ی دیگه و خودت نبودی،نیومدی...با هزار تا دختر بودی خندیدی رقصیدی از اون زهرماریا خوردی کتکم زدی، بس نبود یه زن دیگه هم گرفتی حالا کتکم می‌زنی که چرا اسم پسر عمو مو میارم؟

عربده زد
_من مَردم...
با نفرت بلند تر از خودش داد زدم
_منم یه زنم... حق زندگی دارم.با ارزش ترم از تویی که از مردونگی فقط داد و فریاد و کتک زدن و یاد گرفتی. میدونی چیه اهورا تربیت نشدی! درست تربیتت نکردن که بفهمی زنم آدمه... حق زندگی داره.

با چشمای به خون نشسته کمربندش و از شلوارش کشید و غرید
_زیادی زبونت دراز شده آیلین.
دستش و بالا برد و اولین ضربه رو زد. دستم و روی صورتم گذاشتم و لبم و گاز گرفتم از درد اما داد نزدم... التماسم نکردم.
حتی گریه هم نکردم.
با موهام منو کشون کشون برد توی اتاق و درو بست. داد زد
_نشونت میدم زن کیه، مرد کیه!

1401/04/17 20:40

???

#خان_زاده
#پارت79
* * * *
چند تقه به در چوبی و قدیمی خونمون زدم که طیبه در و باز کرد. با دیدن من جیغ زد و گفت
_آیلین خدا مرگم بده چی شدی؟
با صداش خاتون و بابا هم بیرون اومدن و با دیدن من توی سر و صورتشون کوبیدن.
خاتون دستمو کشید و گفت
_بیا تو دختر با این ریخت و قیافه ایستادی جلوی در آبرو نمیمونه برامون.
پوزخند زدم و گفتم
_برامون؟آبروتون مهم تره الان نه؟ بعدشم چرا آبروی شما بره؟ آبروی اون نامردی میره که این بلا رو سرم آورد.

بابام با نگرانی گفت
_کی؟ کی این کارو باهات کرده دخترم؟
به جای من طیبه جواب داد
_معلومه دیگه... خان زاده. بشکنه دستش چه بدم زده.بیا قربونت برم... بیا بشین حساب این کارشو پس میده.
نشستم. بابام کنارم نشست و گفت
_خاتون... برو یه پمادی،یخی چیزی بیار بذاریم روی صورتش...
خاتون رفت و دو دقیقه بعد غر غر کنان برگشت
_زنگ میزدی ما میومدیم دیگه دختر اومدی تا اینجا نمیگی اهالی ببینن چه طور بی آبرو میشیم؟
ناباور گفتم
_تو این موقعیت سرزنشم می کنین که چرا اومدم؟ بابا نمی‌خواین شما یه چیزی بگین؟
بابامم که سکوت کرد با نفرت بلند شدم و گفتم
_من به خیال اینکه خانواده دارم اومدم اینجا...
طیبه تند دستمو گرفت و گفت
_نمی‌ذارم بری...واقعا که متاسفم براتون دختره رو آش و لاش کرده جای دلداری بدتر حالش و خراب می کنین.
خاتون تند گفت
_وا چی گفتم مگه؟من واسه حفظ زندگی خودش گفتم... منم مثل تو وای وای کنم که کارش به طلاق بکشه؟
متعجب گفتم
_با این بلایی که سرم آورده توقع دارید باهاش زندگی کنم؟
خاتون با طعنه گفتم
_دو روز رفتی شهر حرفای تلویزیون و میزنی. دختر کیو دیدی از اهالی اینجا کارش به طلاق بکشه؟مگه نوه ی حال محمد شوهر مثل سگ کتکش نمی‌زد؟مگه همین دختر خاله تو شوهرش کم سیاه و کبود کرد؟حالا تو سر یه دعوا میخوای طلاق بگیری؟

دیگه نموندم تا حرفای مزخرفش و گوش کنم. سر تکون دادم و گفتم
_باشه... غلط کردم اومدم.
خواستم برم که بابا گفت
_کجا میری آیلین؟
ایستادم و خیال کردم بابام میخواد تصلیم بده اما حرف بعدیش پوزخندی روی لبم نشوند
_بمون آفتاب که زد باهم میریم. خودم با خان زاده حرف میزنم

برگشتم و با تاسف گفتم
_همین امشب برمی گردم شهر.
به صدا زدناشون اعتنا نکردم و بیرون رفتم. ای آیلین بی کس.
از دست اهورا فرار کردی فکر کردی اگه بیای اینجا خانواده ای داری.
در حالی که اشکام می‌ریخت راهو در پیش گرفتم که چشمم به ماشین اهورا افتاد و با طپش قلب تند پشت درختا پناه گرفتم

???
???

1401/04/17 20:40

????

#خان_زاده
#پارت80

ماشینش و یه جا نگه داشت و پیاده شد و درو محکم به هم کوبید و به سمت خونه مون رفت.
از تک تک رفتاراش معلوم بود تا چه حد عصبیه!
چمدونم و برداشتم و از غفلتش استفاده کردم و تند به سمت جاده رفتم.
با چمدون دویدن سخت بود اما با نهایت سرعت می رفتم و هر از گاهی پشتم و نگاه میکردم تا مبادا اهورا بیاد.
حتما الان میاد دنبالم، این سری دیگه زنده م نمیذاره اما من هم دیگه حاضر نبودم با مردی که این قدر بی ارزشم کرد زندگی کنم.

با توقف ماشینی کنارم با ترس از جا پریدم. برگشتم و با دیدن پراید فرهاد نفس راحتی کشیدم.
پیاده شد و چمدونم و ازم گرفت و صندلی عقب گذاشت و گفت
_سوار شو داره میاد این سمت.
دقت تعارف تیکه پاره کردن نداشتم برای همین تند سوار شدم.
خیلی سریع ماشین و روشن کرد و پاشو روی گاز گذاشت. نگاهم کرد و گفت
_حالت خوبه؟
جوابش و ندادم. نفسش و فوت کرد و گفت
_مرتیکه ی عوضی... ولی ببخشید آیلین تقصیر خانوادتم هست. نشون شده ی منو میدن به یه آدم خوش گذرون و دختر باز.تو چرا قبول کردی؟
با سر پایین افتاده گفتم
_مگه اینجا دختری حق انتخاب داره؟
با مکث گفت
_به خاطر من زدت؟
دستی پای چشم کبودم کشیدم و گفتم
_به خاطر ذهن مریض خودش!
عصبی به فرمون کوبید و گفت

_طلاق تو میگیری...تموم شد.
چشمم از آینه به پشت سرمون افتاد و با دیدن ماشین اهورا که چراغ میزد و پشتمون میومد ترسیده داد زدم
_بدو آقا فرهاد،دنبالمونه.

???

1401/04/17 20:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#pro
#girl

??Stay faithful or stay single

یا وفادار باش یا مجرد بمون

??

1401/04/17 20:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#pro
#girl

به بعضیا هم باس گفت
من چاییم سرد بشه میریزمش دور
شما که جای خود داری

??

1401/04/17 20:53

????

#خان_زاده
#پارت81


نگاهی به پشت سر انداخت و با دیدن ماشین اهورا پاش و روی گاز فشرد اما سرعت پراید فرهاد کجا و ماشین خارجی و آخرین مدل اهورا کجا؟
پیچید جلومون و ماشین و به طرز ناشیانه ای نگه داشت.
وحشت زده گفتم
_منو میکشه
اهورا با خشم از ماشین پیاده شد.
فرهاد تند گفت
_نترس من هستم.
پیاده شد و پرید جلوی اهورا و هنوز حرف نزده بود اهورا مشت محکمی به صورتش کوبید.
جیغ زدم و از ماشین پیاده شدم.
به سمتم اومد و دستم و گرفت.. تقلا کردم دستمو از دستش بیرون بکشم که غرید
_نذار کار دستت بدم آیلین...
فرهاد بلند شد و داد زد
_نمی‌ذارم جایی ببریش.
اهورا خواست به سمتش حمله کنه که پریدم جلوش و تند گفتم
_نه... تو رو خدا نه... میام باهات... هر جا بگی میام نزنش.
با سرزنش نگاهم کرد و دستم و دنبال خودش کشوند که فرهاد گفت
_مرتیکه ی بی شرف...مطمئن باش نمی‌ذارم آیلین تو خونه ی یه روانی مثل تو بمونه! طلاقش و میگیرم ازت.
اهورا در ماشین و باز کرد. ملتمس به فرهاد نگاه کردم تا ساکت بشه.

بر خلاف تصورم اهورا این بار به سمتش حمله نکرد. سوار شد و پاش و روی گاز فشرد و ماشین از جاش کنده شد.
لبم و محکم گاز گرفتم تا اشکم سرازیر نشه.
رومو برگردوندم و هر لحظه منتظر داد و بیدادش بودم اما هیچ حرفی نزد.
علارغم تلاشم اشکام روی گونه هام ریخت.
یک ساعتی از مسیر گذشت که ماشین و نگه داشت. با یه نگاه کوتاه به اطراف فهمیدم همون استراحتگاهی نگه داشته که اون دفعه مونديم.
خدایا ازم نخواد امشب و باهاش توی چادر سر کنم. انقدر ازش کینه به دل داشتم که نگاه کردن به صورتشم برام سخت بود.
لحظه ای نگذشته بود که دستش رو آروم به سمت صورتم پیش کشید و پای کبودی چشمم رو نوازش کرد و گفت
_هنوزم درد داری؟



???

1401/04/18 10:25

???

#خان_زاده
#پارت82


روم و برگردوندم.
به سختی جلوی خودم و گرفته بودم تا حرف بارش نکنم.
کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_من خیلی عصبی شدم وقتی اون یارو اومد و گفت طلاق تو ازم میگیره.
پوزخندی زدم و هیچی نگفتم.
دستش و زیر چونم گذاشت و خواست سرمو برگردونه که تند از ماشین پیاده شدم.
چند تا نفس عمیق کشیدم. خدایا بهم صبر بده.
پیاده شد،ماشین و دور زد و با کلافگی گفت
_بسه آیلین سوار شو
سرسنگین گفتم
_می‌خوام هوا بخورم.
بازوم و گرفت و گفت
_نگام کن.
مصرانه نگاهمو به درختا انداختم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_داری صبرم و لبریز میکنی.
با طعنه گفتم
_خوبه.اگه قسمت سالمی توی بدنم مونده بزن تا حرصت خالی بشه.
روبه روم ایستاد. دستمو گرفت و گفت
_بزن... انقدر بزن که دلت خنک بشه.
نگاهش کردم و گفتم
_من حرص دلم و با کتک زدن آروم نمیکنم خان زاده
_چی کار کنم آروم بشی؟
بدون مکث گفتم
_ولم کن...
عصبی شد...
_رسم ما این نیست که زن طلاق بدیم. اصلا طلاقت بدم فکر کردی چه حرفایی پشت سر یه زن مطلقه ست؟یا نکنه اون پسره بهت امید داده... که از من طلاق بگیری بری با اون...
بدترین نگاه عمرم و بهش انداختم.
پسش زدم در ماشین و باز کردم و سوار شدم.
لگدی به در زد و پشتش و بهم کرد. دستش و توی جیبش فرو برد و پاکت سیگاری بیرون کشید.
با پوزخند روم و برگردوندم.من دلمو به کجای این ادم خوش میکردم؟

??

1401/04/18 10:26

????

#خان_زاده
#پارت83

حسابی که سیگار دود کرد بالاخره سوار شد و با لحن گرفته ای گفت
_چی میخوری بگیرم؟
جواب ندادم.با همین جواب ندادنم اعصابش بهم ریخت و داد زد
_بسه دیگه...زدم خوب کردم زدم زنمی دلم میخواد بزنمت صدا سگ بدی مال منی چون... قیافه نگیر واسه من.

ناباور نگاهش کردم و گفتم
_چون زنتم آدم نیستم؟حق زندگی ندارم؟چون زنتم باید کتک بخورم؟
_آره...کتک میخوری حالا که زنی میخوری.. دیدی که باباتم قبولت نکرد پس مثل تو فیلما ادا در نیار دخترجون اونا مال تو فیلماست واقعيت تو اینه... آقا بالاسرت منم.منم که تصمیم می‌گیرم کی بزنمت کی نازتو بخرم کی تو قهر کنی!

فقط نگاهش کردم.تقصیر اهورا نبود!تمامی اهالی اونجا همین فکر رو داشتن فقط در عجبم اهورا که کل عمرش رو شهر بوده چرا انقدر جایگاه یه زن و بی ارزش می بینه.

استارت زد و زیر لب غرید
_واسه خاطر یه الف بچه ببین به چه حالی افتادیم.

* * * * * *

همزمان که از حموم اومدم بیرون در هم باز شد و اهورا با پلاستیک های خرید اومد داخل.
نفس عمیقی کشید و گفت
_چه بوی غذایی راه انداختی خانوم.
با لبخند کوتاهی گفتم
_الان می کشم.
خریدا رو گذاشت و تازه چشمش بهم افتاد و با شیطنت گفت
_دوره ی تحریمی تموم شد به سلامتی؟
سر تکون دادم.
به سمتم اومد و گفت
_پشیمون شدم پس شام نمیخوام.

???

1401/04/18 10:26

????

#خان_زاده
#پارت84


تند دویدم توی اتاق و درو بستم. گفتم
_الان میام میز شام و می چینم.
صدایی ازش نشنیدم. در کمدم و باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم. از بار آخری که مجبورم کرد لباس بسته توی خونه نپوشم سمت بلوز شلوار نرفته بودم و با اینکه عادت نداشتم اما مجبور بودم همیشه لباسای باز بپوشم.
تاپ دامنم و از توی کمد در آوردم و پوشیدم. به جای آرایش فقط کرم مرطوب زدم.
نگاهی توی آینه به خودم انداختم. طوری بودم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و آب از آب تکون نخورده اما من فقط خودم می دونستم که یه چیزی توی دلم شکسته.
از اتاق بیرون رفتم.روی مبل لم داده بود و سرش توی موبایلش... با صدای باز شدن در نگاهم کرد و گفت
_ضعف کردم.وقتی یه فسقلی و بگیری همین میشه دیگه....نه میاد استقبالت با یه آغوش گرم نه غذاش آماده ست...
داشت شوخی می‌کرد اما من جدی ادامه ی حرفشو گرفتم
_اجاقشم کوره تازه.
ساکت شد.در حالی که می رفتم توی آشپزخونه گفتم
_کم و کسری های دلتون فرداشب برطرف میشه.
فرداشب،شب جمعه بود و طبق معمول خان زاده باید میرفتن روستا پیش عروس تازه شون...
چند دقیقه بعد صداش و از نزدیک خودم شنیدم
_آیلین...
در حالی که سرمو گرم کرده بودم گفتم
_هممم؟
_فرداشب نمیرم.
با لبخند کم جونی گفتم
_خوب برید منتظره!گناه داره اونم.
با من و من گفت
_اممم...فردا نمیرم اما شنبه با هم میریم.
تند برگشتم و گفتم
_چرا؟
نمیدونم چرا انقدر دست دست می‌کرد. نگاهش و ازم گرفت و گفت
_حامله ست...
لیوان توی دستم افتاد... نگران گفت
_چی شد؟چی کار کردی ای بابا حواست به پات باشه. صد بار گفتم دمپایی پات کن.
و بدون اینکه حواسش به حال من باشه بغلم زد و منو روی صندلی نشوند.
جارو و خاک انداز و برداشت و در حالی که خرده شیشه ها رو جمع می‌کرد گفت
_آخر هفته ی دیگه جشنه!!ارباب به خاطر این خبر کل دو اهالی و قراره سور بده.

چونه م لرزید و سرمو بین دستام گرفتم.

???

1401/04/18 10:26

????


#خان_زاده
#پارت85

صندلی کنارم و عقب کشید. نشست و دستم و توی دستش گرفت.
با صدای لرزونی گفتم
_منو میخوای ببری که چی؟کم شب عروسیت عذاب کشیدم؟حالا بیام جلوی زن دومت وایستم و از اینکه از شوهرم حامله ست بهش تبریک بگم؟

_تو میدونستی که...
با عصبانیت وسط حرفش پریدم
_آره می دونستم اما قبول نکرده بودم خب؟مجبور بودم.مجبورم کردین... چرا؟چون زنم...
نفسش و فوت کرد و گفت
_مگه من خواستم؟مگه برای من اجبار نبود؟
پوزخندی زدم و گفتم
_جک نگو...تو هر کار دلت میخواد می کنی. کسی کاری بهت نداره...
صندلیش و جلو کشید و گفت
_شب حجله چی کار کردم باهات؟من اگه مشکلی نداشتم از خدا خواسته یه شبو حال میکردم باهات.دیدی که نخواستم...
با دلخوری گفتم
_با اون یکی چی؟با اونم همون کاری و کردی که با من کردی؟
سکوت کرد.گفتم
_بگو... میخوام بشنوم.میخوام بشنوم اونم از شب اول بدون اینکه یه نگاه به صورتش بندازی پس زدی؟
با صورتی قرمز نگاهش و ازم گرفت و گفت
_نه...
پوزخندی زدم و خواستم بلند بشم که دستش و روی پام گذاشت و گفت
_میدونم سخته برات اما مجبوریم...برای آخرین بار میریم باور کن نه وارث ارباب واسم مهمه نه اون دختره که حتی اسمشم یادم نمیاد...
در حالی که بغض داشت خفه م می‌کرد سر تکون دادم و گفتم
_باشه.
دستم و فشرد.سرش و به قصد بوسیدن لبم جلو آورد که بلند شدم و گفتم
_شام بکشم.
نفسش و فوت کرد و چیزی نگفت.
شروع شد آیلین... دوره ی جدیدی از بدبختیات شروع شد


???

1401/04/18 10:26

????

#خان_زاده
#پارت86

* * * *
از ماشین پیاده شدم و نگاهم و دور تا دور روستا انداختم.
اهورا ماشین و دور زد. کنارم ایستاد و خواست دستم و بگیره که مانع شدم و گفتم
_زنت میبینه،حامله ست خوب نیست ناراحت بشه.
خیره نگام کرد و خواست حرفی بزنه که صدای مادرش بلند شد
_الهی قربون قد و قامتت برم مادر خوش اومدی...مبارکه... مبارکه پسرم.
بغلش کرد و گفت
_از اولی شانس نیاوردی مادر اما مهتاب قشنگم جبران کرد برات.ماشالا ویارشم به ترشی گرفته یه پسر تو راه داریم.

دستم دور کیف سفت شد...مادر‌ش دستشو گرفت و انگار که من وجود ندارم گفت
_بیا... بیا زن تو ببین!
اهورا دستش و از دست مادرش بیرون کشید و گفت
_خسته ی راهیم ما،میخوام که استراحت کنیم.
پشت بند حرفش دستم و گرفت.
_مگه می‌شه همچین چیزی پسرم؟عروست چشم به راهته. من آیلینو می‌برم استراحت کنه تو یه سر به خانومت بزن.
اهورا کلافه خواست حرفی بزنه که گفتم
_حق با مادرجونه،شما برید منم میرم استراحت کنم.
این بار حتی مهلت حرف زدن هم به اهورا نداد و پسرشو دنبال خودش کشوند. به سختی بغضم و قورت دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
با کلی وقت تلف کردن اون اطراف بالاخره یه کم آروم شدم و رفتم داخل.
چشمم روی اتاق‌شون موند. همون اتاقی بود که شب حجله خودم براشون آماده کردم.
پاهام ناخواه به همون سمت کشیده شد و از لای در نگاهی کردم.
چشمام سیاه شد وقتی اون دختر و توی بغلش دیدم....
دست مردونه ای که مال من بود حالا داشت شکم اونو نوازش می‌کرد.
اشکم سرازیر شد و تند از در فاصله گرفتم.
وارد اتاق دیگه شون شدم. درو بستم و همون جا سر خوردم و جلوی دهنمو گرفتم تا صدای گریه کردنم و کسی نشنوه.

??

1401/04/18 10:27

????
#خان‌زاده
#پارت87

کل روز از اتاق بیرون نیومدم. یکی هم نگفت مرده ای یا زنده... حتی اهورا هم به کل فراموشم کرد.
فقط خدمتکار خونه شون برام ناهار آورد و رفت.
توی آینه به خودم نگاه کردم. چشمای قرمزم و زیر آرایش مخفی کردم...با غمبرک زدن فقط آبروی خودم و می‌بردم.باید به همه نشون میدادم که توی دلم آب از آب تکون نخورده.
دستی به لباسم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
از شانس گند و آشغالم چشم تو چشم مهتاب شدم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_خوب استراحت کردید؟
دستم مشت شد و به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم
_آره.
نگاه معصومانه‌شو ازم گرفت و خواست بره که صداش کردم. برگشت و منتظر نگاهم کرد.. با مکث گفتم
_تبریک میگم.
دستشو که روی شکمش گذاشت حس کردم یکی خنجر توی قلبم کرد. با لبخند گفت
_خیلی ممنون...
لپمو از داخل گاز گرفتم تا شاید خودمو کنترل کنم.
به آشپزخونه رفتم... اهورا رو که دیدم پشت درگاه مخفی شدم.
پشت میز نشسته بود و با ولع غذا می‌خورد. صداشو شنیدم که گفت
_دستت درد نکنه خاله طوبی عالی شده.
خاله طوبی که خدمتکار قدیمی خونه شون بود گفت
_نوش جونت پسرم ببینم نکنه زنت بهت غذا نمیده هان؟
اهورا با شیطنت گفت
_دست رو دلم نذار خاله که خونه.دست به سیاه و سفید نمیزنه ناهار و شامم خودم از بیرون یه چیزی می‌گیرم.
رفتم توی آشپزخونه. خاله طوبی با دیدنم خندید و اهورا در حالی که دولپی غذا می‌خورد گفت
_زنای امروز زن نیستن که. نه پخت و پز بلدن نه خونه داری نه آداب رفتار با همسر نه...
گوشش و گرفتم و آروم پیچوندم. برگشت و با دیدن من لقمه توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد.
دست به کمر زدم و گفتم
_می گفتی...
لیوان آبشو یک نفس سر کشید و گفت
_ذکر خیرت بود خانومم.. داشتم برای خاله طوبی میگفتم این زن از هر پنجه ش یه هنر میباره.لعنتی انقدر دست پختش خوبه که آدم سر قله ی قاف باشه خودشو میرسونه خونه.

خاله طوبی قهقهه زد. با خنده ی اون منم خندیدم و همون لحظه مهتاب و مادر اهورا اومدن داخل.
خنده از روی لبام محو شد. خاله طوبی هم سریع بلند شد و خودشو مشغول یه کاری کرد.
مادر اهورا چشم غره ای به من رفت و گفت
_پسرم بلند شو...از صبح خودت رفتی بیرون حالا هم دست زنتو بگیر ببر. گناهه دختر حامله دلش پوسید تو این خونه.
سرم و پایین انداختم. اهورا با لحن سردی گفت
_خستم مامان.
_پس بلند شو برو استراحت کن. مهتاب دخترم برو جاتونو آماده کن...شما امشب زودتر بخوابین منو آیلینم عروس و مادرشوهر تا صبح غیبت میکنیم.

دستم مشت شد و گفتم
_با اجازه من برم اتاقم.
هنوز یک قدم برنداشته بودم اهورا دستم و گرفت و گفت
_حاضر شو... به بابات قول دادم امشب و اونجا

1401/04/18 10:27

بمونیم.
???

1401/04/18 10:27