The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

????

#خان_زاده
#پارت44


نفسم از حرفای بی رحمانش بالا نمیومد.
به سمت در رفت که پریدم جلوش و نفس بریده گفتم
_آره طلاق بگیرین... چه بهتر... یه دختر روستایی چشم و گوش بسته کجا و یه خان زاده ی شهری روشن فکر کجا... دختری که تو عمرش با هیچ مرد نامحرمی هم کلام نشده رو چه به یه آدمی مثل شما که حلال حروم سرتون نمیشه و هر کی از راه رسید وارد خلوت تون می کنید. اصلا میدونید چیه؟ لیاقت شما دخترایین که هزار تا کثافت کاری دارن...
با خشم یقم و گرفت کشید سمت خودش و غرید
_فراموش کردی خودتم یکی از اون هرزه های توی تختم بودی دختر خانوم؟
با خشم مثل خودش گفتم
_من با شوهرم خوابیدم اما تو با یه دختری که نمیشناختی خوابیدی جناب خان زاده.
قفل کرد... مات و مبهوت گفت
_ت... تو...
_من آیلینم نه آیدا... زنتم نه دوست دخترت... حلالت بودم نه حروم اما میدونی چیه؟حاضر نیستم یه روز دیگه هم اسم کسی که به این راحتی با دخترا می خوابه توی شناسنامه م باشه حتی اگه توی اون روستا رام ندن و بابام سرم و گوش تا گوش ببره همین جا برای خودم یه زندگی تشکیل میدم
ناباور عقب رفت و چنگی به موهاش زد و نالید
_چه طور ممکنه؟آخه تو...
_دخترای روستا مثل دخترای شهر نیستن تا قبل از شوهر کردن بند بندازن و آرایش کنن... حتی توی صورتم نگاه نکردی اون روز چرا؟ چون از دخترای روستا عارت میاد و چشمت دنبال دخترای شهریه... فراموش کردی خودتم خان روستایی...
به صورتم نگاه کرد... انگار اولین باره منو می بینه.
لب هاش با ناباوری تکون خورد و نتونست حرفی بزنه...
پوزخندی به روش زدم و خواستم به سمت اتاق برم که بازوم کشیده شد.


????

1401/04/17 11:00

???
#خان_زاده
#پارت45


با همون نگاه ناباورش به صورتم زل زد و گفت
_منو دست انداختی؟
نمیدونم این شجاعت و از کجا آورده بودم. بازوم و از دستش کشیدم و گفتم
_اگه شب عروسی یه نگاه به صورت عروس تون می نداختین الان سرتون کلاه نمی رفت. الانم اگ امکانش هست از خونه برید بیرون
جلوی چشمای ناباورش به اتاق رفتم و در و کوبیدم
اشک از چشمام شروع به باریدن کرد
چه قدر راحت هرزه خطابم کرد
صدای کوبیده شدن در که بهم اومد اشکام شدت گرفت. سرم و بین دستام گرفتم و نالیدم
_لعنتی...!
* * * * *
ساک کوچیک دستی مو توی دستم جابه جا کردم و از پله ها پایین اومدم... هنوزم سوار آسانسور نمی‌شدم. با چشمای به خون نشسته به سمت در رفتم...
من از اولشم به این شهر تعلق نداشتم.
در و باز کردم که کسی دست روی دهنم گذاشت و هلم داد داخل.
با چشمای گرد شده به اهورا نگاه کردم.
در و بست... متعجب بهش زل زدم.
بعد یه هفته درست روزی که میخواستم برگردم روستا سر و کلش پیدا شد.
_معلوم هست چی کار می کنین؟
نزدیک اومد و با اخم های در هم کشیده گفت
_با اجازه ی کی شال و کلاه کردی؟من گفتم؟من اجازه دادم بری؟
از کجا فهمیده بود میخوام برم روستا؟چه قدر خنگی آیلین؟ کار کی میتونه باشه جز سحر؟
حق به جانب جواب دادم
_من اجازه نخواستم از شما.
پوزخندی زد و گفت
_زیادی شجاع شدی. فکر کردی برگردی روستا میشی تاج سر بابات؟همین جا زیر دست و پام لهت کنم کسی نمیتونه طلاق تو ازم بگیره.
_من نیاز به حمایت اونا ندارم. حتی اگه منو نخوان میام اینجا با سحر زندگی میکنم.
با همون پوزخندش یک قدم جلو اومد که عقب رفتم

???

1401/04/17 11:00

????

#خان_زاده
#پارت46


_اون وقت تکلیف وارث قبلیه ی کردها چی میشه؟
لال شدم.پوزخندی زد و گفت
_انگار یادت رفته چرا زن من شدی! بذار بهت یادآوری کنم... قرار شد در ازای وارث ارباب روستاتون و از اون فلاکت در بیاره. فکر کنم چند نفری از اهالی اون روستا هم مردن نه؟فکر کردی طلاق بگیری چی به سر اونا میاد؟

نتونستم جوابی بدم. مچ دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت آسانسور کشوند و گفت
_این سری و نادیده می‌گیرم. سری بعد حق نداری از این شجاع بازیا در بیاری.
بغض کردم.
دکمه ی آسانسور و زد که گفتم
_من با پله میام.
چپ چپ نگام کرد و مچ دستم و محکم تر چسبید.
در آسانسور که باز شد شوتم کرد داخل و خودشم اومد تو...
تمام تنم یخ زد و منجمد شدم.
نیم نگاهی بهم انداخت و بر خلاف سری قبل فقط پوزخندی تحویلم داد..
آسانسور که حرکت کرد دستم و به میله گرفتم و وحشت زده چشمام و بستم.
صدای طعنه آمیزش توی گوشم پیچید
_ترسیدی کوچولو؟ چه طور اون موقع که راه افتادی اومدی تو پارتی شبانه ی من نترسیدی؟
آسانسور که ایستاد سریع پریدم پایین و گفتم
_چون شوهرم اون جا بود.
کلید انداختم. پشت سرم ایستاد و گفت
_و اگه اونجا بین اون همه آدم مست یکی دیگه تو رو می قاپید شوهرت از کجا میخواست بفهمه؟

????

1401/04/17 11:00

????


#خان_زاده
#پارت47


سکوت کردم. وارد شدم که صداش اومد
_فکر کردی بازی کردی با من کارت بی جواب میمونه؟
پوزخندی زدم و گفتم
_نه حتما یه جوری تلافی می کنید.
بازوم و گرفت... برم گردوند و گفت
_تو روستا تون انقدر زبون نمی ریختی اصلا یه شکل دیگه بودی.
عقب رفتم که جلو اومد و ادامه داد
_یه دختر زشت با یه قیافه ی تخمی اما الان...
منتظر موندم حرفش و بزنه... با نگاهی خیره به صورتم گفت
_الانم مالی نیستی. هنوزم لیاقت همسری منو نداری.
با تاسف نگاهش کردم که گفت
_از امشب هر شب تمکین میکنی تا وقتی یه بچه بکارم توی شکمت... بعد اونم می‌شینی همینجا وارث های ارباب و بزرگ میکنی.
لب هام و روی هم فشردم و گفتم
_وارث و میدم بهتون اما بعدش زندگی با مردی مثل شما رو نمیخوام...
پوزخندی زد. جلو اومد و به کمرم چنگ انداخت و گفت
_دست خودته؟
دستام و روی سینش گذاشتم و خواستم چیزی بگم که هلم داد سمت اتاق خواب.
تند گفتم
_ماهیانمه..
با همون پوزخند مضحک گفت
_مردی که هزار تا دختر و تست کرده گول یه جوجه روستایی و نمیخوره.
حرفش و زد و لب هاش و روی لب هام گذاشت.
پرتم کرد روی تخت. کمربندش و باز کرد و خم شد روم..
برعکس سری های قبل انگار فقط برای اذیت کردن من تن به این رابطه داده بود.
اشک از چشمام جاری شد و چون لب هاش روی لاله ی گوشم بود اشکام رو حس کرد.
سر بلند کرد و با دیدن اشک هام اخماش در هم رفت.


???

1401/04/17 11:00

????

#خان_زاده
#پارت48


با لحن بدی گفت
_زر نزن بیخ گوشم..
انگار اون آدم قبل نبود. با نفرت گفتم
_تا وقتی فکر میکردید دوست دخترتونم قربون صدقه م میرفتید اما حالا که فهمیدید زنتونم...
عصبی وسط حرفم پرید
_من حالم از آدمای دروغ گو بهم میخوره. همون شب که تو عالم مستی لخت شدی واسه من باید می گفتی زنمی نه اینکه خودت و جای یه فاحشه جا بزنی

_شما شب زفاف باید تو صورتم نگاه میکردید، نه اینکه خونم و بریزید و دستمال و تحویل مادرت بدید!

نگاه معناداری به صورتم انداخت و گفت
_دوست داشتی همون شب کارت و یکسره کنم نه؟
_حرف من این نیست.. میشه از روم بلند شید نفسم در نمیاد.
لبخند محوی زد و گفت
_چون زیادی جوجه ای،نمیدونم مامانم چطوری تو رو پسندیده با خودش نگفته این دختر نیم وجبی زیر پسر من گم میشه.
از خجالت قرمز شدم که خندید
_باید می‌فهمیدم،باید می‌فهمیدم این دختر بچه که با یه حرف کوچیک من رنگ عوض میکنه مال خودمه... تو واسه شوهرت اینجوری خجالت میکشی؟
جوابی بهش ندادم. گوشه ی لبم و بوسید و گفت
_شام میتونی درست کنی عیال؟
مظلوم سر تکون دادم. گونه م و بوسید و گفت
_مزه ی غذای اون شبت هنو زیر زبونمه..
_اگه از روم برید کنار میرم درست میکنم براتون.
با همون لبخند آمیخته به شیطنتش گفت
_مزه ی خودتم زیر زبونمه. گریه نکنی خانوم کوچولوی من ... فکر کن امشب اولین بارمونه... مثل همون شب زفاف تو روستا... میخوام بزرگت کنم بچه جون


????

1401/04/17 11:01

???

#خان_زاده
#پارت49


دستش آروم شکمم و نوازش کرد و گفت
_یعنی حامله ت کردم این بار؟اگه می دوستم زنمی سری های قبلی به خودم سختی نمی‌دادم که مبادا حامله بشی.

دستم و روی گونه ش گذاشتم و گفتم
_امیدوارم بچه م به شما نره.
ابرو بالا انداخت و گفت
_که این طور؟دوست نداری منو؟
معنادار نگاهش کردم و پرسیدم
_با چند تا دختر بودید تا حالا؟
همچنانی که شکمم و نوازش می‌کرد جواب داد
_دختر؟با یه دونه دختر بودم اونم تو...
پوزخندی زدم و گفتم
_چه طور حاضر شدید با زنایی که قبل شما با چند نفر دیگه بودن وارد رابطه بشید؟

_تو خودت چه طوری حاضر شدی الان زیر من باشی؟
_من مجبورم.
اخم ریزی کرد و گفت
_فکر کن مجبور نباشی. میری؟
_بدون مکث...
اخماش بیشتر در هم رفت.. ولو شد روی تخت و گفت
_پاشو شام آماده کن ضعف کردم.
انگار پرویی اون به منم سرایت کرده بود که گفتم
_چرا نمیرید به همون دوست دختراتون بگید براتون غذا درست کنن؟
_دارم به تو میگم آیدا خانوم..مگه دوست دخترم نبودی؟پاشو...
مثل خودش صاف دراز کشیدم و گفتم
_خستم.
_خستت کردم؟

رمان دوم نویسنده ? شخصیت های خان زاده هم به زودی وارد این داستان میشن

1401/04/17 11:02

????

#خان_زاده
#پارت50


آروم گفتم
_اوهوم... این بار برعکس بقیه بارها رفتارتون با خشونت بود.
دستش رو روی پهلوم گذاشت و گفت
_باید یه جوری حرصمو سرت خالی میکردم یا نه؟درد داری الان؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه خورده.
دستش و به سمت شکمم برد و آروم نوازش کرد.
دستای گرمش عجیب بهم آرامش میداد.چشمام ناخواه روی هم افتاد و اون بی خستگی شکمم رو نوازش کرد.
اون قدری که چشمام کم کم گرم شد و نفهمیدم چه طوری خوابم برد.

* * * *
چشم که باز کردم خبری از اهورا نبود.
مثل برق نشستم و لباسام و پوشیدم. از اتاق بیرون رفتم و همه جا رو نگاه کردم اما نبود که نبود.
ساعت یک شب... شمارش رو گرفتم،بعد از کلی بوق تماس وصل شد اما تنها صدایی که میومد صدای گومب گومب آهنگ بود. به سختی صدای اهورا رو شنیدم
_زود بگو کارت و...
از اون ور صدای خنده ی دخترها میومد. لابد باز مهمونی بود دیگه.
دلخور قطع کردم. من اینجا تنها و اون بین یه عالمه دختر که...
من تحمل نداشتم تا حالا این طور زندگی ها رو ندیده بودم.
با حرص به سمت اتاق رفتم. مانتو شلوارم و پوشیدم، چمدونم که آماده بود.
موبایل و کارت بانکی و روی میز گذاشتم و روی کاغذ نوشتم
_حاضر نیستم با مردی زندگی کنم که بعضی شبا مال من باشه... منو ببخشید اما من این طوری تربیت نشدم. برنمیگردم روستا... دنبالم نگردید، خداحافظ.


????

1401/04/17 11:02

???

#خان_زاده
#پارت51

سری با تاسف تکون داد و گفت
_تو هم کله‌ت باد داره آیلین آخه دختر خوب هیچ فکر کردی باقی زندگی تو چه طوری می خوای بگذرونی؟طلاق بگیری
روستا هم برنگردی سواد درست حسابی هم نداری. تو این شهر بزرگ... درست من هستم اما اهورا زود اینجا رو پیدا میکنه.
شونه بالا انداختم و گفتم
_خوب پیدا کنه. من تصمیمم و گرفتم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه... بعدش چی؟بعدش میرم نوکری مردم و میکنم پرستار بچه میشم... بلدم این چیزا رو.
_چرا درس نمیخونی؟
_من یه دختر روستایی سر در نمیارم از دانشگاهای اینجا؟
_مگه من از روستا نیومدم؟
سکوت کردم که گفت
_مهریه ت چی بوده؟میتونی با پول مهریه خرج تحصیل تو بدی.
پوزخند زدم و گفتم
_بازسازی روستا مون مهریه م بود
سری با تاسف تکون داد و خواست چیزی بگه که زنگ خونش پشت هم زده شد
ترسیده از جام پریدم.
سحر به سمت آیفون رفت با نگاه کردن به صفحه ش رنگ پریده گفت
_خودشه.
تند گفتم
_باز نکن.
باز هم زنگ پشت هم به صدا در اومد لحظه ای بعد موبایل سحر زنگ خورد. با دیدن شماره ی اهورا ناباور گفتم
_شماره ی تو رو از کجا آورده
مضطرب گفت
_وقتی میخواستی بری روستا بهش زنگ زدم خبر دادم از اونجا فهمیده.
یهو در حیاط با صدای پقی باز شد و سحر توی سرش کوبید و گفت
_فکر کنم سرایدار باز کرد درو

1401/04/17 12:14

بستونه??

1401/04/17 12:15

???

#خان_زاده
#پارت52


هنوز به دقیقه نکشیده بود کسی با لگد به جون در افتاد... صدای عربده ی اهورا رو تشخیص دادم
_باز کن درو ببینم کی بهت اجازه داد از خونه ی من شال و کلاه کنی بری.
سحر ترسیده گفت
_باز کنم؟ برد آبرومونو...
سری به طرفین تکون دادم که لگد محکمی به در خورد و در باز شد.

چند قدم عقب رفتم. اهورا با چهره ی برزخی اومد تو و با دیدن من با خشم به سمتم حمله کرد و سیلی محکمی توی گوشم خوابوند که جیغ سحر بلند شد
با همون خشم عربده کشید
_تو غلط میکنی بی اجازه ی شوهرت نامه مینویسی میری. فکر کردی کجاست اینجا...
دستم و روی گونه‌م گذاشتم و اشکم در اومد. سحر تند پرید جلوی اهورا و گفت
_معلوم هست چیکار میکنین؟
اهورا با همون خشمش داد زد
_گه میخوره بی اجازه ی من شال و کلاه میکنه میره...چی کارشم من؟با توعم چی کارتم من؟ شوهرت نیستم؟
انقدر بی دست و پا بودم که نمیتونستم جواب بدم و سحر به جای من جواب داد
_وقتی شب و میرید پی مهمونی و تازه عروستون تنها میذارید چه توقعی دارید؟
اهورا با خشم گفت
_حرف مفت نزن بکش کنار.
زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد و غرید
_فکر کردی اینجا اروپاست که نامه میذاری و میری؟من هر کاریم بکنم مَردم تو حق نداری غلط زیادی کنی بپوش میریم... از این به بعد هم می تمرگی تو خونت بی اجازه ی من آبم نمیخوری.
بالاخره زبون وا کردم و گفتم
_من نمیخوام بتمرگم تو خونم و شوهرم هر شب با زنای دیگه...
سیلی دومو محکم تر خوردم




???

1401/04/17 12:15

???

#خان_زاده
#پارت53


داد زد
_تو غلط کردی واسه من بلبل زبونی میکنی گمشو بپوش میریم خونه. از کاخ بابات تو اروپا نیومدی دختر خانوم پس هوا برت نداره
سحر باز گفت
_نزنش آقا اهورا... از هر جا اومده آدم که هست.
_تو حرف نزن به تو ربطی نداره... کجاست مانتوت؟
آروم گفتم
_تو اتاق.
به سمت اتاق رفت و لحظه ای بعد با مانتو و شالم برگشت و پرتش کرد توی سینم و با لحن تندی گفت
_بپوش.
خم شدم و مانتوم و برداشتم و پوشیدمش.
هنوز دکمه هامو نبسته بودم زیر بازوم و گرفت و دنبال خودش کشوند. مغموم به سحر نگاه کردم.منه سیاه بخت و چه به فرار کردن از خونه.

* * * *
درو بست و گفت
_اون رفیقت دیگه حق نداره پاش و تو این خونه بذاره.تو هم حق نداری از این خونه بری بیرون. میشوری میسابی هر شب تمکین می‌کنی تا یه توله بکارم تو شکمت. بعدشم میشینی بچه هاتو بزرگ میکنی.
تلخ خندی زدم و گفتم
_باشه مشکلی ندارم. به شرطی شما هم...
وسط حرفم پرید
_واسه من شرط میذاری خانوم کوچولو؟فکر کردی من خودم و اسیر یه دختر بچه ی روستایی امل میکنم؟وقتی هزار تا داف و لوند جون میدن واسم.
لبهام و روی هم فشردم و گفتم
_اونا واسه پولتون جون میدن.
پوزخندی زد و گفت
_خودت چی؟ مگه واسه پول ارباب بله رو به من نگفتین؟


???

1401/04/17 12:20

????

#خان_زاده
#پارت54


جوابی ندادم. نفسش و فوت کرد و گفت
_نوع لباس پوشیدنت و عوض میکنی. توی خونه فقط لباس باز سکسی واسم می پوشی.. آرایشم میکنی. شبا هم بی اعتراض به هر شکلی که گفتم تمکین میکنی تا وارث ارباب به دنیا بیاد.
آروم گفتم
_بعدش طلاقم میدین؟
پوزخندی زد و گفت
_توی قوم ما طلاق دادن رسم نیست دختر خانوم. تا آخر عمرت زن منی
با صدای آرومی گفتم
_پس من هیچ بچه ای ندارم که به شما بدم.قرص ضد بارداری...
با تو دهنی محکمی خفم کرد
_جرئتش و نداری...
زهر خندی زدم که عقب عقب رفت و گفت
_به خاطر تو از کار و زندگیم افتادم. بقیه ی خورده حسابمونم شب تسویه میکنم.. آیدا خانم.

حرفش و زد و در نهایت از خونه بیرون رفت و من موندم و یه دل داغون.


* * * *
خیره به صفحه ی خاموش تلویزیون بودم. دیگه نه تلفن داشتم تا به سحر زنگ بزنم و می تونستم از خونه بیرون برم چون به نگهبان سپرده بود شش دنگ حواسش به من باشه.
صدای کلید اومد. پوزخندی زدم. یک و نیم شب آقا تشریف فرما شده.


????

1401/04/17 12:20

???

#خان_زاده
#پارت55

در محکم به هم کوبیده شد و پشت بندش صدای کشیده و خمارش توی خونه پیچید
_همسررررر من... کجایی؟
جوابی ندادم. منو روی مبل دید. تلو تلویی خورد و گفت
_اینجایی همسرم؟
حالت نرمال نداشت. بلند شدم و گفتم
_حالتون خوبه؟
باز تلو تلو خورد و با صدای کشیده ای گفت
_توووووپ یهو دلم هوای تو رو کرد... نه که دختر نبوده باشه ها بود... خوبشم بود،از تو بهترشم بود اما من هوس تن تو به سرم زد.عه اینا چیه پوشیدی؟
نگاهی به بلوز شلوارم انداختم که گفت
_یکی از اون لباس خوابای هات و بپوش... برقص واسم... آره برقص واسم...مستم کن.. مست هستما... میخوام بیهوشم کنی. بلدی؟
_بلد نیستم.
_پس من برم پیش کی؟ اومدم پیش زنم..اما زنم واسم لباس خوب نمیپوشه.برم با دخترای دیگه...
یاد حرف خاتون افتادم که گفت برای شوهرت باید هزار رنگ بشی تا هر شب یه رنگ تازه ببینه و چشمش دنبال زنای دیگه نباشه.
بی حرف به سمت اتاقم رفتم. در کمدم و باز کردم و یکی از لباس خواب هایی که برام گذاشتن و در آوردم.
لباسام و کندم و لباس خواب و پوشیدم.
برای لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.
آخه این چی بود دیگه؟
بیخیال آیلین... به خاطر شوهرت.
جلوی آینه ایستادم و موهام و باز کردم...
همش تا پایین باسنم ریخت.
آرایش کردم و بعد از زدن عطر از اتاق بیرون رفتم.
همچنان روی مبل ولو بود.



???

1401/04/17 12:20

یک قدم که جلو رفتم سر برگردوند و با چشمای خمارش از سرتا پام و رصد کرد...
چشم ازم بر نمی‌داشت.
به سمتش رفتم و روی پاش نشستم،سرم و بردم جلو که آروم گفت
_اول حسابی تشنه م کن.
خدایا چه توقعاتی از من داشت؟ که مثل اون دخترای هرزه ی توی بغلش رفتار کنم؟
دستم و روی سینش گذاشتم و آروم به سمت گردنش پیش بردم.
بدون چشم برداشتن ازش دکمه هاش و باز کردم و سرم و جلو بردم و لب هام و روی سینه ی برهنه ش گذاشتم که از خود بی خود هلم داد روی مبل.


* * * * *
تکونش دادم و گفتم
_بلند شید برید توی تخت.
با صدای خش داری با چشم بسته گفت
_نمیتونم... تخت و بیار اینجا.
انگار داشت هذیون می گفت.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_حداقل بلند شو لباسات و بپوش...
جوابی نداد.
بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.
پتویی برداشتم و برگشتم.
روش انداختم که چشم باز کرد و کشیده گفت
_گفتم باید کنار من بخوابی..
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_جا هست اصلا؟
مچ دستم و گرفت و کشید روی خودش. سرم و روی سینش گذاشت و گفت
_یه الف بچه چی هست که جا بخواد؟جات همین‌جاست.

لبخند محوی زدم و بی مخالفت چشمام و بستم.

1401/04/17 12:21

????


#خان_زاده
#پارت57


به امید اینکه امشبم میاد کلی به خودم رسیدم و شام آماده کردم اما نیومد که نیومد...
برای بار هزارم به گوشیش زنگ زدم اما باز هم جواب نداد.
کلافه از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.مانتو و شالم رو تنم کردم و به تاکسی زنگ زدم،کلید و موبایلم و برداشتم و از خونه بیرون زدم و از راه پله ها پایین رفتم.
نگهبان با دیدن من تند از جاش پرید و گفت
_خانوم... آقا گفتن اجازه ندم شما...
وسط حرفش پریدم
_دوستم تصادف کرده باید برم.
_آخه.
نموندم حرفی بزنه و از خونه بیرون زدم، سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی اهورا رو دادم.
تا وقتی برسیم فقط با حرص پوست لبم رو کندم...
نیم ساعت بعد در حالی که از بالا اومدن اون همه پله نفسم قطع شده بود جلوی در خونش ایستادم.
چند بار پشت هم زنگ و زدم اما انگار نه انگار...
با مشت به در کوبیدم و زنگ و بی وقفه زدم بالاخره در باز شد و تا اومدم حرفی بزنم با دیدن دختر روبه روم که پیراهن اهورا تنش بود ماتم برد..
اخم در هم کشید و گفت
_چه خبرته سر آوردی نمیگی مردم خوابن؟
یک قدم عقب رفتم و ناباور نگاهش کردم.
همون لحظه صدای اهورا اومد
_کیه عسل؟
و طولی نکشید که خودش با بالاتنه ی برهنه از اتاق بیرون اومد.

1401/04/17 12:21

????

#خان_زاده
#پارت58


با دیدن من جا خورد دختره با لحن بدی گفت
_چی میخوای؟
با دنیایی دلخوری به اهورا نگاه کردم.جلو اومد و گفت
_عسل تو برو تو اتاق.
دختره متعجب گفت
_وا... چرا؟
اهورا با لحن آروم تری گفت
_برو عزیزم میام منم الان.
دختره سری تکون داد و به اتاق رفت. نزدیک اومد و با خشونت پرسید
_تو اینجا چی کار میکنی؟ واسه چی نصف شبی راه افتادی تو خیابونا...؟
انگار نه انگار که زنشم و اون با یه دختر دیگه...
وقتی دید سکوت کردم بازوم و گرفت و غرید
_با توعم...
هلش دادم و عقب کشیدم و با نفرت گفتم
_خیلی پستین... خیلی.
جز این نتونستم چیزی بگم و به سمت پله ها دویدم صدای دادش از پشت سرم اومد
_صبر کن ببینم.
با گریه از پله ها پایین دویدم و از ساختمون بیرون رفتم. اون عوضی بود،خیلی هم عوضی بود.
دنبالم اومده بود چون صداش بلند شد
_صبر کن آیلین...
برای فرار از دستش به سمت خیابون دویدم همون لحظه ماشین چراغ زد توی صورتم و برگشتنم همزمان شد با صدای داد اهورا

_آیلین مواظب باش


????

1401/04/17 12:22

لای پلکم و باز کردم و با درد ناله ای کردم که صدای آشنایی اومد
_جانم بابا... قربون ناله کردنت بشم باز کن چشمت و دخترم.
دیدم واضح شد و بابام رو دیدم. با صدای گرفته ای گفتم
_من کجام؟
_بیمارستانی... خسته نکن خودت و برم پرستار و خبر کنم
از صدای پاش فهمیدم که رفت بیرون، تمام تن و بدنم درد میکرد و سرم تیر می کشید.
لحظه ای بعد با پرستار برگشت و گفت
_به هوش اومده خانوم پرستار دخترم به هوش اومده.
پلکام روی هم افتاد،حتی نا نداشتم بگم که درد دارم.
با همون چشم بسته صدای اهورا رو شنیدم
_اینکه چشماش هنوز بسته ست.
پرستار گفت
_اثر بیهوشیه وگرنه بیداره داره ناز میکنه.
دستم گرم شد و صدای اهورا توی گوشم پیچید
_خانومم دلت نمیخواد چشمات و باز کنی؟
با یاد کارش اشک از گوشه ی چشمم سر خورد که اشکم رو بوسید و آروم کنار گوشم پچ زد
_معذرت میخوام.
دیگه دلم نمیخواست چشمام و باز کنم.دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم.
پرستاره گفت
_انگار قهره باهاتون.خانوم خوشگله یه هفته ست خوابیدی شوهرت بالا سرته حالا داری ناز میکنی واسش؟
با صدای گرفته ای گفتم
_تنهام بذارین.
این بار بابام دستم و گرفت و گفت
_درد و بلات تو سرم دخترم.باز کن چشمای قشنگ تو...
حتی دلم نمیخواست بابام و ببینم اون با اجبار عقدم و با خان زاده خوند

1401/04/17 12:23

????
#خان_زاده
#پارت60

گرفته گفتم
_بابا میخوام استراحت کنم حالم خوبه.
آهی کشید و گفت
_باشه بابا... من پشت درم بهت سر میزنم.
سر تکون دادم. صدای قدم هاشون و شنیدم. با فکر اینکه همشون رفتن چشمام و باز کردم و چشمم به قیافه ی درهم اهورا افتاد.

روم و برگردوندم... کنارم نشست و گفت
_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو...
پوزخندی زدم که گفت
_اگه واسه تو عجیبه اینجا دوست دختر داشتن عادیه..
_حتی با وجود اینکه زن دارید؟
_یه جوری میگی زن انگار دیدمت و پسندیدمت.شب حجله هم دیدی که دست بهت نزدم چون من توی این فازا تأهل و تعهد نیستم.
_پس چرا طلاقم نمی‌دید؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_طلاق رسم نیست تو قوم ما...
_آها دوست دختر داشتن و هر شب با یکی خوابیدن رسمه لابد؟
خندید و گفت
_آفرین...
ملافه رو روی صورتم کشیدم که در اتاق باز شد و این بار دکتر زنی اومد داخل و با مهربونی پرسید
_حالت چه طوره دخترم؟
آروم جواب دادم
_درد دارم.
_الان یه مسکن برات تزریق میکنم خوب بشی.
اهورا گفت
_مشکلی که براش پیش نیومده؟
دکتر نگاه معناداری بین ما رد و بدل کرد و گفت
_شما شوهرش هستین؟
اهورا سر تکون داد که دکتره گفت
_چند لحظه با من بیاین بیرون.
ترسیده گفتم
_چی شده به منم بگین...
نگاهی به پاهام انداختم،دستامم سالم بود.. نالیدم
_نکنه میخوام بمیرم؟
_نه دختر خوب این چه حرفیه فقط یه مشکل کوچولو برات پیش اومده.
بیشتر ترسیدم. اهورا با اخم گفت
_چی شده؟
دکتر نفسی فوت کرد و گفت
_میخواستم جلوی همسرتون نگم اما الان اگه نگم بیشتر نگران میشه. متاسفانه خانومتون دیگه نمیتونن بچه دار بشن.

1401/04/17 12:23

????

#خان_زاده
#پارت61


* * * * *
مانتوم و تنم کردم و از تخت پایین اومدم. خواست زیر بازوم و بگیره که عقب کشیدم. با غیظ به درکی گفت و جلو جلو رفت.
بابام پشت دستش کوبید و گفت
_بی آبرو شدیم دخترم! آخه چرا حواست به خودت نبود که تصادف کنی و حالا این خاک توی سرمون بشه؟ جواب ارباب و چی بدم؟
با خشم گفتم
_دخترتون از مرگ برگشته اون وقت شما غصه ی جواب تون به ارباب و میخورید
سکوت کرد. دیگه حالم از اطرافیانم بهم می‌خورد. از وقتی فهمید نازا شدم همش غصه ی ارباب و می‌خورد و از اهورا عذر خواهی می‌کرد انگار من آدم نبودم.
خودم با وجود سرگیجه و پادرد به راه افتادم. اهورا توی ماشینش منتظرمون بود.
سرسنگین سوار شدم. بابامم جلو نشست و از همون اول شرمنده گفت
_ببخشید خان زاده رو سیاهم.
طاقت نیاوردم و گفتم
_روسیاهی واسه چی؟من نتونستم وارث ارباب و به دنیا بیارم جدا میشم و...
هنوز حرفم تموم نشده بود بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت
_شما حرفاشو به دل نگیرید خان زاده. تصادف اعصابش و بهم ریخته.
اهورا از آینه نگاهم کرد و گفت
_کدوم خانی و دیدی زن طلاق بده؟
_زنی که نمیتونه وارث به دنیا بیاره به چه دردی میخوره؟
پوزخندی زد و گفت
_میمونی با من. فردا راهی میشیم.توی روستا تکلیف تو معلوم میکنن. از بابات بپرس زنی که نازاست چی میشه.
به بابام نگاه کردم. با خجالت گفت
_عقد خان زاده رو با یه دختر دیگه می بندن زن نازا هم تحت فرمان شوهرش بچه های زن دوم و بزرگ میکنه.
ناباور نگاهش کردم. این دیگه خارج از تحملم بود.



???

1401/04/17 14:08

????

#خان_زاده
#پارت62

* * * * *

پریدم توی اتاق و درو بستم و صدای گریه م به هوا رفت. خاتون به در کوبید و گفت
_باز کن درو دختر...این اداها چیه یاد گرفتی؟
صدای جدی اهورا از پشت در اومد
_آیلین باز کن درو.
با هق هق گفتم
_نمیخوام. راحتم بذارید.
جدی تر گفت
_باز کن بهت میگم تا این درو نشکوندم.
با پشت دست اشکام و پاک کردم و درو باز کردم و از پشت در رفتم کنار.
خودش اومد داخل و درو بست. سرم و روی زانوهام گذاشتم...
حضورش و کنارم حس کردم. با همون صدای مردونش گفت
_بلند کن سرتو...
_نمیخوام.. چی کار به من داری؟ برو تو فکر لباس دامادیت باش.
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا گرفت و گفت
_از آبغوره گرفتن خوشم نمیاد. اجاقت کوره پس به دردی نمیخوری...بسوز و بساز.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_من نمیتونم تحمل کنم شما با یه دختر برید تو حجله و...
وسط حرفم پرید
_مگه تو رو شب حجله چیکار کردم؟
حیرت زده گفتم
_یعنی با اونم؟با شیطنت گفت
_نه.. تو رو نگاه نکردم سرم کلاه رفت اونو خوب نگاهش میکنم...به مامان سپردم پوستش سفید باشه. یه غنچه ی تر و تازه رو کی نمیخواد؟
چونم لرزید خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و گفت
_قهر کردن و گریه زاری نداریم دیدی که دستور اربابه وگرنه مهم نیست واسم.
_من چی؟باید بشم کلفت خانوم جدیدت؟
دستش و به سمت گونه هام آورد و اشکام و پاک کرد و گفت
_نه... من حالم از این رسم و رسومات بهم میخوره. فردای عروسی تو رو می‌برم شهر با خودم اون همینجا میمونه... هر هفته میام روستا تا که تخم وارث ارباب تو شکمش کاشته بشه دست از سر کچل ما بردارن.

1401/04/17 14:08

????


#خان_زاده
#پارت63



بغض کرده نگاهش کردم که گفت
_دیگه آبغوره نگیر... می‌بینی هوات و دارم.
خدایا چه جوری به این بشر بفهمونم شوهرم و نمیخونم با یه زن دیگه ببینم؟نمیخوام شوهرم و با یکی دیگه بفرستم توی حجله...چرا درکم نمی‌کرد؟
دستش و زیر چونم گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم.
خم شد و بوسه ای آروم به لبم زد و گفت
_قول بده از این حال در بیای!
نالیدم
_چرا منو طلاق نمیدی بعد ازدواج کنی؟ این طوری دلم خوشه که شوهرم نیستی.
خواست جواب بده که در باز شد و مادرش اومد داخل. با دیدن ما دست به کمر زد و گفت
_انقدر لوسش نکن این دختره رو که یه شکم نتونست بزاد...والا خانوادت انقدر تعریفت و کردن که گفتم سر سال نشده شش قلو پسر تحویل ارباب میدی نگو دختر اجاق کورشونو غالب کردن به ما...
اهورا با خشم غرید
_مامان ببند دهنتو...
مادرش متعجب گفت
_با من این طوری حرف میزنی؟
_با هر کی که با زن من این طوری حرف بزنه بدتر از این صحبت میکنم.حالام تشریف تو ببر بیرون همین که دارم هوو میارم سرش بسشه نیاز به زخم زبون تو نیست.
مادرش با نفرت به من نگاه کرد و گفت
_با اشک تمساح پسرم و پر کردی نه؟همون بهتر نازایی...دختری که براش نشون کردم جواهره ماشالا بر و رو دار،خانوم... تو همون بهتر بری بچه های هووتو بزرگ کنی.
فهمید اهورا میخواد یه چیزی بهش بگه که پرید بیرون.
بی طاقت خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و کشید و توی آغوشش حبسم کرد و اجازه داد بغض سر سنگینم سر باز کنه.


????

1401/04/17 14:09

????

#خان_زاده
#پارت64

زندگیم مثل کابوس شده بود.
امروز عروسی اهورا بود و من مثل بدبختا فقط تونستم نگاه کنم و براشون دست بزنم.
گلبرگ ها رو روی ملافه ی سفید پر پر کردم و اشک ریختم.
مادر عجوزه ش وادارم کرد خودم اتاق حجله شونو آماده کنم! خودم ساقدوش عروس باشم و لباس شو تنش کنم.
با اشک بلند شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم!همه چی براشون آماده بود. بیچاره آیلین قبل مردن عذاب شب اول قبر رو چشیدی.
از بیرون اتاق صدای دست و کل کشیدن بلند شد یعنی عروس و داماد رسیدن.
با پشت دست اشکام و پاک کردم که همون لحظه در اتاق باز شد.
با درد چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.
سنگینی نگاه اهورا رو تشخیص دادم و سرم و پایین انداختم تا نبینم دست تو دست عروس جدیدشه.
می‌شناختمش دختر حاج رحمان بود. یه دختر سفید پوست ریزه میزه.
مادر اهورا سرک کشید داخل و با دیدن من گفت
_وا چرا ماتت برده؟بیا بیرون بذار عروس دامادمون تنها باشن باهم.
دلخور توی چشم اهورا نگاه کردم، اخم داشت. درست مثل همون شبی که منو عقدش کردن.. آخ که قدر ندونستم و اوضاعم بدتر شد. سرم و پایین انداختم و زیر نگاه سنگینش از اتاق بیرون رفتم.
همه ی زنا پشت در ایستاده بودن با دیدن من پچ پچ هاشون شروع شد. مادر اهورا گفت
_آخ... عروس پیشونی سیام آخ... بیا پیش خودم کی فکرش و می‌کرد با اون همه ناز و ادا و ادعای خانوادت اجاق دخترشون کور باشه؟
چونم لرزید و گفتم
_با اجازه من برم...
تند گفت
_نه نه نه کجا بری؟ واستا خودت دستمال خونی و از خان زاده تحویل بگیر...
ناچارا کنار خاتون ایستادم!نگاها و پچ پچ هاشون اذیتم می‌کرد. از صبح اوضاعم همین بود.
نمیدونم چه قدر گذشت که صدای جیغ از توی اتاق بلند شد و حس کردم یه نفر با چاقو به جون قلبم افتاد. چشمام سیاهی میرفت و اتاق دور سرم می چرخید.
همه دست میزدن و شادی می کردن اما من انگار روز آخر عمرم بود.
ده دقیقه بعد در اتاق باز شد و خان زاده توی قامت در ایستاد.مادر دختره برای گرفتن دستمال پیش رفت که مادر اهورا گفت
_آیلین عروس... خودت دستمال و بگیر بیار بده بهم.
لعنت بهشون،لعنت به همشون.
جلو رفتم و بدون نگاه کردن به صورتش دستم و دراز کردم.
دستمال و به سمتم گرفت لبم و محکم گاز گرفتم و اشک از چشمم سرازیر شد دیگه پاهام نتونستن وزنم و تحمل کنن. چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم و آخرین چیزی که فهمیدم این بود که به جای زمین توی آغوش آشنایی فرو رفتم و دنیام سیاه شد.

???

1401/04/17 14:09

????

#خان_زاده
#پارت65

لای پلکام و به سختی باز کردم و خودم و توی ماشین دیدم.
با کرختی سر چرخوندم و با دیدن قیافه ی درهم رفته ی اهورا که پشت فرمون نشسته بود محو صورتش شدم.
من توی ماشینش چیکار میکردم؟طول کشید تا کم کم یادم اومد،عروسی و، خان زاده،نوه ی ارباب، اتاق حجله! دستمال خونی...
صدای ناله م که بلند شد سرش به سمتم چرخید و با دیدن چشمای بازم ماشین و کنار زد و به سمتم برگشت. خشک و جدی پرسید
_خوبی؟
صاف نشستم و گفتم
_ اینجا چی کار می‌کنیم؟
_دارم میبرمت تهران.
دلخور گفتم
_من نمیخواستم باهاتون بیام.
نفسش و فوت کرد و گفت
_زبونت و از کار بنداز آیلین دو شبه نخوابیدم.
به چشمای قرمزش نگاه کردم و گفتم
_لابد دیشب تا صبح با تازه عروستون بیدار بودید، خوب این وسط من خفه خون بگیرم؟
با سرزنش نگاهم کرد و گفت
_با غش کردن جنابعالی؟
_من مگه کی بودم؟یه دختر اجاق کور.
با خشم گفت
_هر چی بودی زنم بودی دیگه مگه نه؟
سکوت کردم.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_چادر آوردم، پیاده شو امشبه رو همین جا چادر بزنیم توان رانندگی ندارم دیگه

1401/04/17 14:09

????
#خان_زاده
#پارت66


پشت بند حرفش خودش پیاده شد و در صندوق عقب رو زد و از توش چادر و دو تا بالش و پتو رو باهم بغل زد.
پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم،یه استراحتگاه بین راهی بود.
دنبال اهورا رفتم،توی یه قسمت دنج چادر و برپا کرد و بالش و پتو ها رو انداخت توش و گفت
_برو تا من برم یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم.
سری تکون دادم و وارد چادر شدم. شالم و از سرم کشیدم و دستی لابه لای موهام فرو کردم و روی بالش دراز کشیدم...
هیچ وقت فکرشم نمیکردم زندگیم این طوری باشه..
انقدر سیاه و شوم...
نیم ساعت بعد سر و کله ی اهورا با دو تا ساندویچ پیدا شد. اومد تو و زیپ چادر و بست و گفت
_مجبوریم امشب و با همین ساندویچای غیر بهداشتی سر کنیم.
بی حوصله گفتم
_میل ندارم.
نگاهی به قیافم کرد، کلافه ساندویچا رو اون ور انداخت و گفت
_خوشم نمیاد قیافه بگیری واسم. مگه با اجبار زن من نشدی؟ پس بفهم هیچی به خواست من نبود.
نگاهش کردم و گفتم
_از من خوشگلتره مگه نه؟مادرتون گفت.
نفسش و فوت کرد و گفت
_آیلین کلافم نکن.
نیم خیز شدم و گفتم
_شما نمیدونید من چی کشیدم وقتی شوهرم و تو لباس دومادی با یه زن دیگه دیدم... وقتی واسشون اتاق حجله درست کردم. نمیفهمید من مردم و زنده شدم وقتی شما با اون توی اتاق بودید. از تصور اینکه شما...
وسط حرفم پرید و گفت
_من حتی تو روشم نگاه نکردم مثل یه دستگاه جوجه ساز کارم و کردم تا فقط بتونم ارثم و از ارباب بگیرم و اون وقت به گور بابام بخندم من پام و سمت اون روستا بذارم.
عصبی دراز کشید و گفت
_شامم نخواستیم.
پشیمون از حرفم نگاهش کردم. اخماش بدجوری در هم بود.
به سمتش خزیدم و دستم و روی صورتش گذاشتم و گفتم
_معذرت میخوام.
به جای جواب دادن و باز کردن چشماش آغوشش و برام باز کرد و گفت
_اون شبی که تو بغلم خوابیدی و موهات رو صورتم پخش شد آروم شدم،امشبم آرومم کن آیلین بد داغونم.


????

1401/04/17 14:10

????

با وجود تمام دلخوریا توی آغوشش خزیدم. به پهلو شد و سرش و توی گردنم فرو برد و سیل موهام روی صورتش ریخت.
لبخند محوی بهش زدم! مخصوصا اینکه پنج دقیقه نشد نفساش آروم شد و به خواب رفت.


* * * * *
کش و قوسی به بدنش داد و چشم باز کرد و غرق خواب نگاهم کرد و لبخند محوی زد و گفت
_چه قدره خوابیدم؟
تک خنده ای کردم و گفتم
_صبح شده.
چشماش گرد شد و گفت
_راست میگی؟
اشاره ای به هوا کردم که متعجب گفت
_چه طوری تونستم این همه بخوابم؟
_خسته بودی.
خیره نگاهم کرد و نگاهش سر خورد پایین. به خودم نگاه کردم و با دیدن سر و وضعم مثل لبو قرمز شدم.
لعنتی دیشب انقدر این مانتو ضخیم بود که نتونستم باهاش بخوابم.
سریع دنبال شالم گشتم و خواستم بندازم روی شونه هام که اجازه نداد.
با شیطنت گفت
_تمام شب اینجوری تو بغلم خواب بودی؟
خجالت زده از لحن معنادارش گفتم
_گرم بود
ابرو بالا انداخت. دکمه ب پیراهنش و باز کرد و گفت
_حالا که فکر میکنم منم گرممه.
چشمام گرد شد. پیرهنش و از تنش در آورد.
خودش و به سمتم کشید که گفتم
_می‌خواین چی کار کنین؟
دستش و روی پهلوم گذاشت و گفت
_می‌خوام کاری کنم عرقت در بیاد.

حیرت زده گفتم
_اینجا؟یکی میاد.
سرش و توی گردنم فرو برد و گفت
_جیغ نزنی کسی نمیفهمه داریم شیطونی میکنیم.



????

1401/04/17 14:10