سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت248
#جلد_دوم





چون من الان شوهری نداشتم از شوهرم فرار کرده بودم لباس هام مرتب کردم و جلوی میز دکتر روی مبل نشستم و گفتم

شوهرم اینجا نیست یعنی ازش طلاق گرفتم جدا شدیم و من الان میفهمم که حامله ام

دکتر لبخندی بهم زد گفت

_این حاملگی میتونی یه نوید باشه برای تو همسرت که به زندگیتون برگردین خدا شاید این بچه رو براتون فرستاده که بگه شما دو نفر باید کنار هم باشین که بشه دلیل وصل شدن تو و همسرت به هم...

نمیدونستم واقعا خودم گیج بودم به طرز غیرقابل باوری سورپرایز شده بودم شوک بزرگی بود برام

باید تصمیم درست و حسابی برای زندگیم می گرفتم
با برگه ای دکتر بهم داد و از من خواست تا چند آزمایش انجام بدم و چند قرص ویتامین برام نوشته بود از مطب بیرون اومدم

توی خیابون قدم زدم سرکارم
نرفته بودم امروز اصلا نمی تونستم تمرکز کنم تنها کاری که کردم این بود شماره راحیل و گرفتم

وقتی صداش توی گوشم نشست بدون مکثی بدون هیچ پیش زمینه ای رو بهش گفتم

من حاملم...
انقدر انگار براش سنگین بود و با‌ور نکردنی که چیزی که توی دستش بود و روی زمین انداخت و صدای شکستنش تا این ور خطم رسید


??

1401/04/27 18:48

????

#خان_زاده
#پارت249
#جلد_دوم





حق میدادم خودمم هنوز شوکه بودم و باورم نشده بود راحیل بیچاره هیچ گناهی نداشت!
کمی سکوت کرد و بعد با صدای بلندی پرسید

_تو مطمئنی آیلین از این حرفی که زدی مطمئنی؟

مطمئنم کرده بودن من حامله بودم اونم پسر...
رو بهش گفتم الان دارم از پیش دکتر میام اول جواب آزمایش و دید گفت مثبته بعدم سونوگرافی کرد گفت چهار ماهه حامله ام راحیل یه بچه تو شکممه اونم پسر ...
پسری که همیشه آرزوش و داشتم...
دوباره سکوت بود که بین من و اون حکمفرما شد و بعد با سرخوشی که از صداش معلوم بود گفت

_همین امشب میام اصفهان میام دیدنت بهترین خبری که میتونستی بهم بدی همین بود
خیال من و راحت کردی الان دیگه مطمئنم تو اهورا باید کنار هم باشین امشب میام پیشت...

حتی نذاشت حرف بزنم و تماس و قطع کرد پای پیاده خیابونارو گز کردم و بالاخره بعد از چند بار گم کردن خیابونا به خونه رسیدم
وقتی وارد خونه شدم حتی مینا که فقط چند وقت بود منو میشناخت با تعجب از من پرسید

_حالت خوبه رنگت پریده اتفاقی افتاده؟
روی مبل نشستم که مونس نگران نزدیکم اومد و دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خوبی مامان؟
خوب بودم یا بد بودم نمیدونم خودمو گم کرده بودم لبمو با زبونم ترک کردم و رو به هر دو نفرشون گفتم
نمیدونم الان حالم چطوره امروز یه اتفاقی افتاده من خودم هنوز باورش نکردم.

مینا کنارم نشست و گفت
_ حرف بزن دختر نصفه جونم کردی تو رو خدا بگو ببینم چی شده ؟

دوباره لب های خشک شدم و با زبون تر کردم و گفتم

جواب آزمایش می گرفتم گفتن حامله ای رفتم پیش دکتر دکتر گفت چهار ماهه حامله ای بچه پسر و من اصلا با خبر نبودم.

مینا از فرط تعجب دستش روی دهنش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت
_ واقعاً داری میگی؟

??

1401/04/27 18:48

????

#خان_زاده
#پارت250
#جلد_دوم





مونس که از حرفای ما سر در نیاورده بود روی پام نشست و گفت
_مامان چی داری میگی من نمیفهمم!

پیشونیشو بوسیدم و گفتم قراره یه داداش کوچولو داشته باشی عزیز مامان
دخترکم که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بود بالا و پایین پرید و گفت

_پس دیگه بابا از مسافرت میاد اگه این خبر رو بشنوه حتما میاد مگه نه؟

یاد آوری اهورا و آوردن اسمش باعث شد بغض بدی توی گلوم بشینه
اهورا ...
چقدر دلتنگش بودم این مرد برای من حکم شوهر رو نداشت
عشقم بود
مَردَم بود
تمام خانوادم بود
داروندارم بود و من به خاطر خیانتی که کرده بود هم خودمو ازش همون اونو از خودم دریغ کرده بودم .
دردناک بود اما من خودمو محکوم کرده بودم که ازش دور باشم تا دیگه اعتماد نابجا نکنم.

مینا اینقدر خوشحال شده بود که بیشتر از من دست و پاشو گم کرده بود میگفت این هدیه از طرف خداست میگفت خدا خیلی دوست داره آرزو تو برات برآورده کرده تو میخواستی بچه دار بشی اونم پسر که خودش بهت داده زمانی که کاملا ناامید بودی و هیچ امیدی به حاملگی نداشتی
چی میخوای بالاتر از این...
ببین چقدر خدا دوست داره!

حق اون بود خدا دوستم داشت توی اوج ناامیدی امید و توی دلم کاشته بود و این یعنی اینکه خدا منو یادش نرفته بود


??

1401/04/27 18:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌‌
➖⃟♥️••?? ????? ?? ????
ʜᴀᴘᴘʏ ᴛᴏ ʙᴇ ʏ♡ᴜ
« دلِ من فقط به بودنت خوشِه..! » ^.^

1401/04/27 18:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

.
---♥️⃤Your Smile Is My Life ♡

لبخندت زندگیمه ♡

1401/04/27 18:58

????

#خان_زاده
#پارت251
#جلد_دوم





تا شب به خوشحالی گذشت مونس خوشحال بود مینا خوشحال بود و من خوشحال بودم و نبودم
قلبم داشت از شدت دلتنگی می ترکید الان که فهمیده بودم حامله ام احساس می کردم بیشتر از هر زمان دیگه ای دلتنگ اهورام

توی اتاق رفتم در رو قفل کردم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن تنها راهی که دلم و کمی سبک می‌کرد هم این گریه ها بودن و بس...
به قدری غرق در گریه و حال خودم بودم که حتی اومدن راحیل و متوجه نشدم فقط وقتی که ضربه آرومی به در اتاق خورد اشکامو پاک کردم و در اتاق که باز کردم با دیدن راحیل انگار دنیا رو بهم دادن
محکم بغلش کردم و ناخودآگاه و ناخواسته شروع کردم به گریه کردن راحیب دست کمی از من نداشت اونم داشت گریه می کرد
تنها کسی که میدونست من چقدر اون مرد و دوست دارم راحیب بود میدونست نیمه جونمه شیشه عمرمه اهورا
و من خودمو به این شکنجه محکوم کرده بودم تا آدم بشم تا بفهمم کسی که یکبار خیانت کنه بازم میتونه...
وارد اتاق شد اشک من و از روی صورتم پاک کرد و گونمو چندبار بوسید و گفت
_ تبریک میگم بهت مامان خانوم نمیدونی چقدر خوشحال شدم نمیدونی چه حالی داشتم تا برسم به اینجا
باورت میشه تک این موقعیت این اتفاق افتاده وقتی که اصلا فکرشم نمی کردیم یه بچه توی وجودتو داشته رشد می کرده و تو این چهار ماه و تمام غصه خوردی...
الهی بمیرم برات بیچاره اون بچه که چقدر غمگین توی وجودت بزرگ شده چون مادرش پر از ناراحتیه

اما دیگه تموم شد دیگه نمی تونی جلوی من وایسی جلومو بگیری تا به اهورا خبر ندم...


??

1401/04/27 23:53

????

#خان_زاده
#پارت252
#جلد_دوم





هنوز تصمیم نگرفته بودم نمیدونستم می خوام با اهورا روبرو بشم یانه!
هنوز تو یه دوراهی گیر بودم تصور خیانت اهورا به من کاری می کرد تا بخوام این بچه را ازش پنهان کنم

اما از طرفی خوشحالی اهورا از حضور این بچه توی وجود من کاری می‌کرد که به سمتش قدم بردارم
دوراهی سختی بود پس یاید راحیل و قانع می کردم فعلاً چیزی به اهورا نگه تا بفهمم با خودم چند چندم و چی از این زندگی می خوام !

اصلاً تاب و توان روبرو شدن با اهورا رو دارم یا نه ؟
دست راحیل توی دستم گرفتم و به سمت تختی که توی اتاق بود کشیدم و هر دو نفرمون روی تخت نشستیم
به سمت چرخیدم و گفتم
خواهش می کنم راحیل بهم فرصت بده قول بده بهم بگو که سرقول و قرارمون میمونی من هنوز نمیدونم می خوام چیکار کنم و تصمیمم برای آینده چیه
قول بده که به اهورا چیزی نمیگی

راحیل با ناراحتی که روی صورتش بود گفت
_ اصلا نمی‌فهمیم میخوای چیکار کنی تو باید بهش بگی نمیتونی ازش پنهان کنی چیز کوچکی نیست فکرش رو بکن یه روز یه جور بفهمه میدونی چه کارهایی از دستش بر میاد؟
همین اول راه باید همه چیز رو بهش بگی!

حق با اون بود نمی تونستم پنهان کنم اما فقط یه فرصت کوتاه می خواستم اپبرای همین رو به راحیل همین و گفتم و اون دوباره بهم قول داد که سر قولش با من میمون

از اتاق که با صدای مینا بیرون رفتیم با اخم حسادت شیرنی که روی صورتش بود رو به ما گفت

_شما دو نفر همدیگر را پیدا کردین باز مینای بیچاره رو از یادتون رفت؟

راحیل خنده کنان مینای و پر گوشت و چاقلورو رو بغل کرد و گفت

_مگه میتونم دوست تو توپلیه خودم از یادم ببرم؟
نخیرم
ولی خیلی خوشحال بودم به خاطر آیلین و بچه ای که توی راه داره


??

1401/04/27 23:53

????

#خان_زاده
#پارت253
#جلد_دوم





مینا با چشمای برق زده بهم نگاه کرد و گفت
_ منم خیلی خوشحال شدم احساس می کنم با این اتفاق خوب زندگیش راه درستشو پیدا میکنه
زندگیش از این رو به اون رو میشه و دوباره خوشبختی بهش برمیگرد...

ه حرف های پر از امید به هم می زدن و منو امیدوار می کردن وقتی این حرفا رو می شنیدم بیشتر و بیشتر دلتنگ اهورا می شدم با صدای زنگ گوشی راحیل به سمت کیفش رفت و وقتی گوشی رو بیرون آورد با صورتی آویزون رو به من گفت

_شوهرته به خدا هر روز ده بار بهم زنگ میزنه و میگه از ایلین خبر نداری؟

خدا میدونست چقدر دلتنگ صداش بودم پس بازوی راحیل و کشیدم و توی اتاق آوردمش در قفل کردم و گفتم

بزن روی پخش می خوام منم صداشو بشنوم
‌سری تکون داد و تماس وصل کرد صدای ناراحت و پر از غم اهورا که توی گوشم نشست جونم رفت انگار باورش سخت بود برام فکر می‌کردم اهورا اصلاً دلتنگم نیست نگو اون بیشتر از من شاید دل‌تنگی می‌کرد

_راحیل جان از ایلین خبری داری؟

نگاهی به من انداخت و گفت

_هنوز بی خبرم گفتم که بهت هر وقت خبری بهم رسید 100 درصد بهت میگم نمیزارم انقدر منتظر بمونی

صدای آه اهورا را ازاون خطم به گوشم میرسید

_ راحیل من خیلی دلم براش تنگ شده احساس می کنم مردم
نمیدونم شایدنفس های من زندگی من به آیلین وصل بوده و الان که نیست من زندگی نمیکنم مردگی می‌کنم
راحیل تو به من قول دادی هر وقت خبری بهت برسه به من میگی مگه نه؟

??

1401/04/27 23:53

????

#خان_زاده
#پارت254
#جلد_دوم





راحیل کلافه با اخم نگاهی به من انداخت و گفت

_بهت قول دادم منم دنبالش هستم باورکن سراغ هر دوستی ر و گرفتم مطمئنم همین روزایه خبری ازش بهمون میرسه فقط به من قول بده دیوونه بازی درنیاری یا کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی

اهورا تماس و قطع کرد راحیل عصبانی رو به من گفت

_میبینی و بدبخت چیکار کردی حتی تو حرفاشو نشنیدی ببینی چی میگه چرا این کارو باهاش می کنی به بخدا دلم کباب میشه هر بار که میبینمش...
چرا شنیدن صداش با اون بغضی که تهش صدا بود کاری می کرد که دلم بخواد همین الان زنگ بزنم بهش بگم منم دلتنگتم منم عاشقتم..

دیدن اهورا تو این حال و روز برای من درد بود روی درد اما چاره ای نداشتم باید یه مدت دیگه تحمل می‌کردم تا دقیقاً بفهمم از این زندگی چی می خوام تصمیم من چیه ...

مونس که تازه از خواب بیدار شده بود با شنیدن اسم راحیل محکم به در اتاق می کوبید تا بازش کنیم سریع از جام بلند شدم و در رو که باز کردم دخترم منو کنار زد و خودشو توی بغل راحیِل انداخت

این دو نفر دلتنگ هم بودن که تمام حرف های راحیل یادش رفت و شروع کرد به بغل کردن و بوسیدن مونس این طوری بود که از بحثی که بینمون پیش اومده بود دور شدیم من دیگه موظف نبودم به سوالهایی که میپرسه جواب بدم
باید فقط فکر می کردم فکر می کردم و یه راه حل درست برای این قضیه پیدا می‌کردم
پسرم توی وجودم روز به روز داشت بیشتر رشد می‌کرد و من نیاز داشتم که پدرش کنارم باشه اما فقط به شرط اونم اینکه بهم خیانت نکرده باشد

??

1401/04/27 23:57

????

#خان_زاده
#پارت255
#جلد_دوم





حضور راحیل توی خونه خیلی برای همه ی ما خوب شده بود.
اصلا این دختر انرژیه مثبتی داشت که ناخوداگاه حال ادم و خوب میکرد

مونس دیگه دلتنگی نمیکرد برای پدرش و راحیل شده بود دوای درموندگیه من در مقابل سوالای بی پایان دخترم.

روی تخت دراز کشیده بودم و دستم وروی شکمم گذاشته بودم.
حس اینکه پسرم الان توی وجودمه واقعا برام خوشایند بود.
چقدر حرف شنیده بودم چقدر درد کشیده بودم و حسرت خورده بودم
و حتی عشقم و بخاطر اینکه پسری داشته باشم از دست داده بودم

رسیدن به ارزوم توی این موقعیت برام باور نکردنی بود.
درست وقتی که از اهورا دور شده بودم به ارزوم رسیدم!

با صدای زنگ گوشیه راحیل که توی اتاق من بود گوشی رو دست گرفتم و با دیدن اسم اهورا چیزی توی وجودم به غلیان افتاد
چیزی وادارم میکرد که جواب بدم و صداش و بشنوم.

با تردید و ترس تماس وصل کردم سکوت کردم و صدای اون گوشم و نوازش کرد

_کجایی راحیل جلوی خونتم خیلی حالم بد بود اون زنه کیمیا بدجوری روی اعصابم بود و از تونه زدم بیرون گفتم بیام پیشت کمی حرف بزنیم شاید تونستم اروم‌بشم اما نیستی!

دلم براش کباب شد چقدر تنها بود که برای اروم شدن سراغ راحیل میرفت.
سریع قطع کردم و با صدای بلند شرکع کردم به گریه

از صدای گریه ام راحیل سراسیمه خودش و به اتاق رسوند و نگران کنارم نشست

??

1401/04/27 23:57

????

#خان_زاده
#پارت256
#جلد_دوم





صورتمو با دستاش گرفت و نگران پرسید
_چی شده عزیزم حالت خوبه چه اتفاقی افتاده
چرا داری اینجوری گریه می کنی؟

بغضه بزرگم گریه دردناکم باعث میشد نتونم حرف بزنم فقط بغلش کردمو با صدای بلندتری گریه کردم دخترم و مینا کنار در ایستاده بودن و با نگرانی و ناراحتی به من خیره شده بودن
اما حال و روز من خیلی بد بود شنیدن صدای اهورا اونم توی این وضعیتی که داشتم برای من فقط و فقط دلتنگی بود و ناراحتی بالاخره راحیل منو آروم کرد و به چشمام خیره شد و منتظر موند تا بهش توضیح بدم چه اتفاقی افتاده نگاهمو ازش گرفتم و به گوشیش اشاره کردم آهسته زمزمه کردم

زنگ زده بود و جواب دادم چیزی نگفتم و فقط صداش شنیدم خیلی حالش بده راحیل...

کلافه نفسش و بیرون داد و گفت _من که بهت گفتم حالش اصلا خوب نیست اهورایی که من دیدم هیچ وقت به تو خیانت نمیکنه کمی سرم رو بالا تر گرفتم و رو به راحیل گفتم

من باید چیکار کنم دلم صاف نیست راحیل نمیتونم برگردم اما دور از اونم نمی تونم طاقتشو ندارم

راحیل اشکام و از روی صورتم پاک کرد و گفت
_ عزیزم زمان...
یکی دو روز باید فکر کنی آروم بشی تصمیمتو بگیری
من هیچ وقت را مجبور نمی کنم که کاری کنی اما ازت خواهش می کنم به خاطر دخترت به خاطر پسری که توی وجودته عاقلانه فکر کن...
خودتو محکوم به تنهایی و بچه‌ها تو محکوم به بی پدر بزرگ شدن نکن ببین عقلت چی میگه
ببین عقل چه تصمیمی می‌گیره عاقلانه رفتار کن...

??

1401/04/27 23:58

????

#خان_زاده
#پارت257
#جلد_دوم





_به که خودت فقط فکر نکن حتی اگر اهورا به تو خیانت کرده باشه الان پشیمونه و تو باید به خاطر بچه هات غرورتو کنار بذاری از خودت بگذری میفهمی که چی میگم‌...

دخترم به پدر نیاز داشت بچه ای که توی راه بود به پدر نیاز داشت و اون بچه ای که اونجا داشتم به مادر....

نمی تونستم این طوری بیخیال از کنارشون رد بشم
شاید برمیگشتم و بچه ها مو از حضور پدر محروم نمی کردم اما خوب میدونستم این بار دلم خیلی از اهورا شکسته
با این همه دلتنگی که داشتم با این همه عشقی که داشتم اما بازم می دونستم تو قلبم من الان از اهورا دلگیرم

مونس نزدیکم اومد وبا ناراحتی گفت _مامان بابا اهورا به خدا خیلی ما را دوست داره
اون همیشه بهم میگفت من مامان ایلین رو بیشتر از همه دوست دارم...

دختر عزیزم بزرگ شده بود انگار
برای آروم کردن مادرش چه حرفایی که نمیزد
چه زبونهایی که نمیریخت

بغلش کردم و روی موهاشو بوسیدم و گفتم درست میشه عزیزم درست میشه بهت قول میدم...

فردا وقتی سرکار رفتم هر نوزادی که اونجا می دیدم دلم ضعف می رفت و به خودم مغرور میدم و می گفتم


یکی از این بچه های خوشگل توی وجود من داره رشد میکنه
حس خوبی بود خیلی خوب

بهقدر حالم فرق کرده بود که همه همکارام از من می‌پرسیدن اتفاقی افتاده امروز خیلی خوشحالی ؟

اونها باخبر نبودن که من دوباره دارم مادر میشم و مادر شدنم منو داره به همسرم باز نزدیک تر میکنه...

??

1401/04/27 23:58

????

#خان_زاده
#پارت258
#جلد_دوم



وقتی از سر کار به خونه برگشتم باشور و شوق راحیل و مینا و مونس روبرو شدم
این سه نفر انقدر خوشحال بودن که من احساس می‌کردم شاید من دارم کم خوشحالی می کنم!
سر از پا نمی‌شناختن و بدجوری توی تدارک و آماده شدن برای به دنیا اومدن این بچه بودن

وقتی قدم اول توی پذیرایی گذاشتم با سیل عظیمی از لباسها واسباب بازی های پسرانه مواجه شدم

همون جا خشکم زد و مونس با شوق به سمتم دوید و بغلم کرد و گفت

_میبینی مامان همه اینارو با خاله راحیل خریدیم
خاله میگه داداش کوچولوم به همشون احتیاج داره

به سمت راحیل نگاه کردم و اون با خنده کنار اون همه خرید رنگ و وارنگ نشست و گفت

_ زود باش بیا ببین می‌پسندی انقدی که من ذوق دارم برای پسرت به خدا که تو نداری..
خاندان اهورا داره یه وارث دار میشه..

کنارش نشستم و گفتم

وارث اولشون توی شکم کیمیاست نه من...
مطمئن هستم بچه من و آدم به حساب نمیارن
اونا بچه ایلین بدبخت و می خوان چیکار؟
اخم کرد و گفت
_این حرفا چیه که میزنی دختر یعنی چی که اونا بچه ایلین ومیخوان چیکار؟
از خداشونم باشه...
اونا عاشق پسرن چه ده تا باشه چو
ه یه دونه هیچ فرقی براشون نمیکنه...

دونه به دونه اون لباسا رو که لمس میکردم حال دلم عوض میشد اما وقتی به این فکر می کردم که من یه پسر دیگه دارم که توی شکم اون زن روز به روز داره بزرگتر میشه و کیمیا داره برای به دنیا آوردنش آماده میشه



??

1401/04/27 23:58

????

#خان_زاده
#پارت259
#جلد_دوم





حال دلم بد میشد چی میشد همون بچه توی شکم من بود و این همه اتفاق هیچ کدومشون نمی افتاد!

واقعا خدا اینطوری می خواست منو آزمایش کنه یا اهورا رو؟

انگار که بد توی فکر رفته بودم از دنیا غافل شده بودم که با تکون خوردن دست راحیل جلوی صورتم به خودم اومدم و جانمی گفتم مشکوک بهم خیره موند و گفت

_داری به چی فکر می کنی هنوزم داری خودخوری می کنی فکرای ناجور توی سرته؟
دختر خوب و خوشی به تو رو کرده خدا داره خودشو بهت نشون میده الان داری چی کار می کنی غصه میخوری ؟
به خودت بیا به بچه‌هات فکر کن به خودت فکر کن...
به من باشه بهت میگم همین امروز باید برگردیم تهران و خبر حامله بودن تو به اهورا بدیم
اما تو نمیدونم چرا اینقدر دست دست می کنی!

دست دست می کردم به خاطر این که می ترسیدم برم تهران و با چیز بدتری روبرو بشم
با اتفاق تلخ تری روبرو بشم و این بار دیگه نتونم خودمو جمع و جور کنم
واهمه داشتم برگردم و ببینم جام یه نفر دیگه خیلی راحت‌ گرفته

اما مجبور بودم برای رفتن به تهران آماده بشم من دیگه نمی تونستم اینجا بمونم با دوتا بچه آواره اینجا اونجا باشم
باید فکری برای زندگیم می کردم پس رو به راحیل گفتم

??

1401/04/27 23:59

????

#خان_زاده
#پارت260
#جلد_دوم





برمیگردیم تهران اما تا وقتی که من نخوام هیچ حرفی به اهورا نمیزنی تو نمیدونی که من حاملم خودم میرم سراغش...
می خوام از یه چیزایی مطمئن بشم بعد خبر باردار بودنم و بهش بدم ناراحت سری تکون داد و گفت

_ تو برگرد تهران من هیچی به هیچکس نمیگم بهت قول میدم فقط برگرد اون بدبخت داره میمیره اونجا و تو هنوزم داری به چی فکر می کنی که به تو خیانت کرده یا نه!

مونس اسم تهران را شنیده بود گوشاشو بدجوری تیز کرده بود با تردید و دودلی آهسته از من پرسید

_مامان میخوایم بریم تهران؟

دلم برای دخترم می‌سوخت بدجوری دلش برای پدرش تنگ شده بود پس گفتم
آره عزیزم میریم تهران به زودی بابا تو میبینی
خوشحال از این حرفی که شنیده بود بالا و پایین پرید و شروع کرد به جیغ کشیدن
مینا خودشو ازآشپزخانه به ما رسوند و گفت
_ چی شده چی شده چرا داد میزنی؟

با خنده راحیل رو بهش گفت

_ هیچی نشده دخترمون خیلی خوشحاله داره الان خوشحالی می کنه مینا دلیل خوشحالیش جویا شد و راحیل گفت

_ بالاخره آیلین تصمیمش گرفت برمیگرده تهران

??

1401/04/27 23:59

????

#خان_زاده
#پارت261
#جلد_دوم





با شنیدن این خبر مینا کمی گرفته شد اما به سمتم اومد و منو بغل کرد و گفت
_خوشحالم که بهترین تصمیم گرفتی با اینکه میدونم با رفتن تو باز برمیگردم به اون تنهایی سابق و این خونه خیلی دلگیر میشه ...

دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندمش
عزیزم نمیرم که برای همیشه بهت سر میزنم تو میای تهران پیش من میشی مهمون من
باورت میشه اینقدر به تو توی این مدت وابسته شدم که رفتن و دل کندن از اینجا برام خیلی سخته اما تویه موقعیتی هستم که باید تصمیم درستی بگیرم به خاطر بچه هام به خاطر آینده‌ای که هیچکس ازش باخبر نیست ...

صورتم را بوسید و گفت
_میدونم عزیزم خوشحال میشم بری سر زندگیتو کنار کسی که دوستش داری زندگی کنی
دل تنگی رفع میشه به قول خودت تو میای اینجا من میام پیشت...

راحیل خیلی عجله داشت می‌ترسید که من باز نظرم عوض بشه پس برای شب بلیط هواپیما پیدا کرد تا زودتر برگردیم به تهران می گفتم این همه عجله برای چیه و اون رو راست به من میگفت میترسه باز هوایی بشم و بزنه به سرم و نظرم تغییر کنه کنه....

خداحافظی کردن با مینا خیلی سخت بود مینا زنی بود که توی بدترین شرایط زندگیم بهم کمک کرده بود و کنارم مونده بود خیلی بهش مدیون بودم و باید بعداً حتما براش جبران را می‌کردم

من خیلی کم دوست داشتم و مینا الان شده بود یکی از اون دوستای قابل اعتمادی که جز راحیل هیچ وقت توی زندگیم نبوده...
به سختی ازش جدا شدیم و به سمت فرودگاه رفتین دیدن اشکاش ناراحت می‌کرد دلگیرم می‌کرد حالمو‌بد می‌کرد اما چاره ای جز رفتن نداشتیم

مونس همش بهونه پدرش و می‌گرفت و می‌گفت به فرودگاه که برسیم بابام میاد دنبالم؟
امشب بابارو میبینم؟
صبح میرم پیشش !

??

1401/04/27 23:59

????

#خان_زاده
#پارت262
#جلد_دوم




اما جواب درست حسابی براش نداشتم نمی خواستم بهش بگم وقتی که برسیم چند روزی هنوز خبری از پدرش نمیشه نمی‌خواستم دلگیرش کنم اما نمی تونستم همین الان زنگ بزنم و بهش بگم اهورا دیگه تموم شد دارم میام تهران!

جواب دخترم سکوت می شد و سکوت بالاخره وقتی هواپیما توی فرودگاه تهران نشست وقتی من بازم هوای آلوده تهران و نفس کشیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ این شهر بودم راحیل تاکسی گرفت و به سمت خونه اون رفتیم باید فعلاً اونجا میموندم تا بفهمم باید چیکار کنم و چه جوری با اهورا روبرو بشم .

خیابون به خیابون شهر برام کلی خاطره داشت از هر خیابون اش شده حداقل یک بار با اهورا گذشته بودیم و برام خاطراتش زنده میشد

از اینکه اینجا بودم حس بهتری داشتم چون هوای رو نفس می کشیدم که اهورا هم اونو نفس می‌کشید
زیر آسمونی بودم که اهورام زیر همین آسمون بود
سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و تمام طول مسیر و بی صدا اشک می ریختم اشک می ریختم به خاطر دلتنگیم
به خاطر اینکه اومدن به اینجا باعث شده بود بیشتر و بیشتر اهورا رو بخوام و دلتنگی دیگه به اوج خودش برسه...

وقتی وارد خونه راحیل شدیم وقتی چرخی توی خونه زدم اینجا هم کلی خاطره با اهورا داشتم نفسم رو بیرون دادم و ناراحت به دیوار زل زدم

??

1401/04/27 23:59

????

#خان_زاده
#پارت263
#جلد_دوم





راحیل بغلم کرد و گفت
_دیگه ناراحت نباش روزای خوب دارن میان همه چی درست میشه..

امیدوار بودم امیدوار بودم حرفای راحیل درست از آب در بیاد

مونس که دیده بود میآیم اینجا توی راه توی همون تاکسی قهر کرده بود و خوابش برده بود
راحیل زحمت آوردنش به خونه رو کشید جای خوابش رو درست کردیم خیالمون از بابت خوابیدنش راحت شد
الان هر دو نفرمون حتی حال و حوصله درآوردن لباسامونو نداشتیم کنارم نشستیم و اون
گفت
_ببین چی دارم بهت میگم به نظر من بهتره که من همین الان به اهورا زنگ بزنم و بگم که تو مونس اومدین پیش من
می خوام بهم اعتماد داشته باشه نمیخوام بویی ببره که من چیزی می دونستم بهش نگفتم

سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم نه فعلا نه خواهش می کنم

دلگیر به مبل تکیه داد و گفت
_ چرا اینجوری می کنی آیلین بذار بیاد بذار بفهمه
حرفاشو بزنه از دق دادن و دیوونه کردن این آدم چی عایدت میشه؟

دلگیر از این حرفه راحیل سرمو پایین انداختم و بغض توی گلوم نشست زمزمه کردم
تو فکر می کنی من خیلی خوشحالم؟ خوشحالم که اهورهرو ندارم؟
فکر می کنی من جون نمیدم هر روز وقتی ازش دورم؟
اما چیکار کنم دلم باهاش صاف نیست اون عکس های لعنتی هر روز جلوی چشمای منن
من چطور میتونم فراموش کنم مگه میشه فراموش کرد؟

??

1401/04/27 23:59

????

#خان_زاده
#پارت271
#جلد_دوم





به اینکه به تو خیانت کردم من شده توی این مدت حتی یک ثانیه به تو فکر نکنم که بتونم به خیانتم کنم ؟
واقعاً از آیلینه من از زنی که من عاشقشم این حرفا این بی انصافیا بعیده ...

شرمنده شدم لب گزیدم ازش رو گرفتم
نمیخواستم زیاده‌روی کنم اما وقتی گفت مونس و میخواد با خودش ببره از روی عصبانیت حرف زده بودم

از پشت خودشو بهم نزدیک کرد دستاش دور تنم حلقه شد بین بازوهای مردونش اسیر شدم و چه اسارت دلنشینی بود

چشمام بسته شد نفسم حبس شد نفسای داغش کنار گوشم مهمون شد
دیوونه شدم جونم رفت از این نزدیکی
لذتی که می‌بردم قابل وصف نبود دلتنگی داشت کاری می کرد که کم کم کوتاه بیام که همه چیز رو فراموش کنم که فریاد بزنم من عاشق توان
منم وقتی نبودی هر روز مردم از دلتنگی هزار بار جون دادم...

کنار گوشم آهسته لب زد
_توهم بدون من نمیتونی درست مثل من

منم بدون تو نمیتونم خودتو از من دریغ نکن ببین چقدر بی تابتم چقدر دلتنگتم خواهش می کنم با من بیا میریم به همون آپارتمانی که گفتم من و تو خواهش می کنم بزار حرف بزنیم کنار هم این سوءتفاهم حلش کنیم



??

1401/04/28 02:46

????

#خان_زاده
#پارت272
#جلد_دوم





وقتی اینطور کنار گوشم پچ می زد و از عشق احساس دلتنگی می گفت من چطور می تونستم مقاومت کنم چطور تاب می اوردم ؟
افسار عقلم و قلبم به دست می گرفت وقتی اینطور با بی تابی با من حرف میزد

منه دلتنگ منی که تمام این مدت جون داده بودم از دلتنگی این همه نزدیکی و این همه حرف که به دل می‌نشست برام زیادی بود...

ازش فاصله گرفتم فاصله که نه ازش فرار کردم تا قلبم کار دستم نده اما اون مانعم شد دستاشو روی شونه هام گذاشت منو به سمت خودش چرخوند به صورتم خیره شد

اول به چشمام و بعد خیره به لبام کمی مکث کرد تا بخوام بفهمم قصدش از این نگاه خیره چیه لباش روی لبم نشسته بود و من این حجم لذت و خواستن و نیاز و با هم تجربه کرده بودم

وقتی لبهاش روی لبام نشست وقتی دوباره حسش کردم وقتی دوباره این همه نزدیکی رو با تمام وجودم لمس کردم دیگه کار تموم بود دیگه نمی شد ازش فرار کنم
اصلاً ممکن نبود

دستام دورش نشستن قلبم بی تابی می کرد آغوش می خواست این مرد و می خواست تمام و کمال می خواست

گوشه های چرک زده و کدر شده قلبم بدجوری داشت خودشو به آب آتیش میزد که جدا بشم که دور بشم که بگم تو خیانت کردی اما اما حس نیاز و دلتنگی خیانت اون حرفا رو هم نادیده می گرفت...


??

1401/04/28 02:46

????

#خان_زاده
#پارت273
#جلد_دوم





با این حال زارم با این دلتنگی عذاب آوری که داشت منو دیوونه میکرد چطور می خواستم به این مردی که اینطور جلوم ایستاده بود و از قلبش می گفت نه بگم؟
ممکن نبود امکان نداشت...
این مرد خوب بلد بود رام کردن منو خوب بلد بود افسار قلبمو به دست گرفتن
این مرد زیر و روی من و از حفظ بود و من نمی تونستم جلوش زیاد تاب بیارم
برای همین بود نمی خواستم از اومدنم با خبر باشه اما راحیل کاری کرده بود که اهورا خودشو مثل باد به اینجا برسونه و عطر حضورش تویی ریه هام جاگیر بشه و من دست بسته بمونم
نگاهش به صورتم پر ازحرف بود دلم می خواست هر حرفی که میزنه صداقت محض باشه دلم می خواست حقیقت از چشماش بخونم و چشمای این مرد داشت فریاد می‌زد که دروغی در کار نیست...

به خاطر پسرم به خاطر بچه ای که توی وجودم بود به خاطر مونس باید اینبارم میگذشتم باید کوتاه میومدم به خاطر خانواده ای که دوستشون داشتم
دوباره صدای محزونش توی گوشم که نشست دیگه رام شدم شدم همون آیلین سابق همون دختری که جلوی این آدم حتی حرفی برای گفتن نداشت یه دختر عاشق که جونش هم میده فقط و فقط این مرد و کنار خودش داشته باشه


??

1401/04/28 02:47

????

#خان_زاده
#پارت274
#جلد_دوم





_ باهام میای بریم ؟
بریم یه جای خلوت فقط من و تو باهم حرف میزنیم حل می‌کنیم هر چیزی که تو بگی هر کاری که تو بگی می کنم که قلبت باهام صاف بشه فقط باهام بیا بهت نیاز دارم ...
دلتنگی داره منو میکشه حضور تو می خوام
آهسته زمزمه کردم
مونسم میبریم..

اما اون صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت
_فقط من و تو ما دو نفر مونس اینجا پیش راحیل میمونه فقط امشب امروز بزار باهات باشم بزار بهت ثابت کنم که من هیچ خطایی نکردم خواهش می کنم...

دادن یک فرصت بهش اشتباه نبود بود؟
یه فرصت بخواد بهم ثابت کنه چقدر از حرفاش راسته اشتباه نبود اینکه اینقدر راحت کوتاه اومده بودم...

کوتاه اومده بودم اما قلبم داشت طوری خوشحالی می‌کرد که انگار به ارزوش رسیده..
به سمت اتاقی که راحیل و مونس اونجا بودن رفتم و هر دو نفرشون منتظر بودن تا ببینن آخر این جنگ چی میشه!
با دیدن من راحیل به سمتم اومد و گفت
_ حالت خوبه بهش گفتی؟

روی تخت نشستم و گفتم چیزی بهش نگفتم
میخواد ثابت کنه که خیانتی در کار نبوده میتونی مواظبمون مونسمون باشی؟

منو محکم بغل کرد و با خنده گفت _من قربون تو و مونسم بشم چرا نباشم مواظب شم تو برو همه دلخوری ها و کدورت‌ها را کنار بگذارین با و خوشی برگردین دنبال دخترتون


??

1401/04/28 02:47

????

#خان_زاده
#پارت275
#جلد_دوم





خواهش می کنم باید به خودتون فرصت بدی اون آدمی که تو این مدت من دیدم مجنون ورد کرده به خدا مجنونم انقدر آواره کویر نشد که این بیچاره آواره و دربدر کوچه و خیابون شد خواهش می کنم...
لباس عوض کردم و همراه اهورا از خونه راحیل بیرون رفتیم
سوار ماشین که شدم وقتی حرکت کردیم احساس می کردم این چندین ماه دوری کاری کرده بود که کمی حس غریبگی داشته باشم
اما اهورا چنان دستمو محکم گرفته بود که انگار می خواست مانع از فرار کردنم بشه
سکوت بین هر دو نفرمون حاکم بود حرفی نمی‌زدیم و هر دو به خیابون خیره شده بودیم و غرق در فکر و خیال بودیم.

فکر و خیالی که برای هر دونفرمون شاید فقط فقط یک دلیل داشت من می خواستم بهم ثابت بشه که این آدم بهم خیانت نکرده و اون می‌خواست این رو به من ثابت کنه بالاخره وقتی بعد از یک ساعت و نیم جلوی اپارتمان بزرگی ایستادیم
رو بهم گفت
پیاده شو رسیدیم اینجا هم خونه ای بود که برای خودش اجاره کرده بود حتما همین بود

همقدمش به سمت داخل ساختمان رفتیم وقتی از آسانسور پیاده شدیم و جلوی واحدی که مال اهورا بود ایستادین و اون درو باز کرد و قدم به داخل گذاشتم اهورا که در و بست منو ببین خودش دیوار اسیر کرد

از این کارش قلبم دوباره خودش داشت به قفسه سینم میکوبید نفس نفس می زد و با نگاهش کل صورتم رو زیر و رو می کرد

اهسته گفتم تو منو اوردی که به من ثابت کنی خیانتی نبوده اهورا‌..

اما اون با بوسه عمیقی که روی لبام گذاشت منو خفه کرد و اجازه نداد ادامه بدم...

??

1401/04/28 02:47

????

#خان_زاده
#پارت276
#جلد_دوم


منم مثل اهورا تشنه این آدم بودم تشنه ی این همه نزدیکی و آغوش گرمش
تشنه ی این بوسه های داغ اما الان وقت مناسبی برای این کارا نبود نمیخواستم از همین اول کار قافیه رو ببازم و دیگه کار تموم بشه...
میخواستم کمی دست و پا بزنه برای اینکه به من ثابت کنه که خیانتی در کار نیست اما اهورا مثل یه آدم تشنه که بعد از مدتها به آب رسیده داشت از من کام میگرفت

تقلا هام دست و پا زدنام به هیچ جایی نمی رسید
دست انداخت زیر پامو منو از روی زمین جدا کرده و به سمت داخل خونه رفت
اسمشو آهسته زمزمه کردم گوشش بدهکار نبود صدامو کمی بالاتر بردم نگاه پر از نیازشو بهم داد با دلخوری که توی وجودم بود آهسته زمزمه کردم
منو بذار زمین من برای این به این خونه نمیومدم
اما اون شده بود همون اهورای زورگوی همیشه که توی تخت خواب حرف حرف اون می شد

من و روی تخت گذاشت روی تنم خیمه زد و بدون مکثو بی اعتنا به من و حرفام شروع کرد به در آوردن لباس هام
دستم روی دستش گذاشتم و گفتم

خواهش می کنم این کارو نکن این کارو بکنی دیگه هیچ چیزی بین من و تو درست نمیشه ...

دستش روی تنم خشک شد
دلخور غمگین محزون و عصبی بهم نگاه کرد دستاشو کنار کشید و روی زمین نشست تکیه شو به تخت داد و صورتشو با دستاش پوشوند و گفت
_ تو آیلین من نیستی اون دختری نیستی که همیشه توی خونه من بود چطور اینهمه عوض شدی؟
بخاطر چی به خاطر نقشه های کیمیا؟
به حرفهای اون اعتماد می کنی به من نه؟



??

1401/04/28 02:47

????

#خان_زاده
#پارت277
#جلد_دوم





من حتی اون زن تا به حال و بغل نکردم توی هر شرایطی که بودیم من هیچ وقت پام فراتر از خط قرمز هایی که برای خودم و خودت تعیین کردیم نذاشتم
تو از من دور میشی فرار می کنی پنهان میشی جون میدم هر روز هزار بار میمیرم اما تو خودی نشون نمیدی راضی میشی به این عذابم به مردنمو جون دادنم چرا ؟
چون کیمیا کاری کرده که تو به من شک کنی من گذشته بدی داشتم اما این بار خودت خوب میدونی که من اون اهورای سابق نیستم من به تو خیانت نکردم نمیتونم که خیانت کنم من عاشق توام
اما تو انگار منو عشقمو باور نداری‌..

کمی خودمو جمع و جور کردم و لباسامو مرتب کردم و روی تخت نشستم و گفتم

تو جای من بودی چیکار میکردی اگه من اون همه توی گذشته به تو خیانت کرده باشم و الان باز یه خیالت دیگه جلوی روم باشه چیکار می کردی؟
به خدا بدتر از من میکردی نمیکردی؟
دلت نمیشکست؟
به خودت زندگیت به احساسی که داشتین شک نمیکردی؟

نگاهش به سمت من داد و گفت _گفتم که بهت حق میدم اما کیمیا رو خوب میشناسی مولای درز نقشه‌اش نمیره
کارشو خوب انجام داد گرفتن تو از من کار هر کسی نبود اما اون تونست

از روی تخت پایین اومدم و جلوی روش نشستم و گفتم
اون عکسا شبایی که من بیدار میشدم و تو نبودی و سر و صدایی که از زیر زمین میومد اونا چی بود همه دروغ بود ؟



??

1401/04/28 02:47