سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت202
#جلد_دوم



یعنی چی که یادش نمی اومد یعنی نمیدونست اوکشب چه اتفاقی افتاده و چرا اهورا مجبور شده که هلش بدا؟
عصبی شدم به سمتش رفتم و گفتم چرا داری دروغ میگی یعنی چی که یادت نمیاد تو خوب یادته که اون شب اونجا چه اتفاقی افتاد راستش و به پلیسا بگو اینقدر بازی در نیار کیمیا اما بدجوری خودشو ترسیده نشون داد و گفت

_خواهش می کنم اینو از من دور کنید این میخواد منو اذیت کنه

با چشمای گرد شده بهش نگاه میکردم من میخواستم اذیتش کنم؟ من فقط میخواستم واقعیت رو بگه دیگه بغضم شکست دیگه نمیتونستم تحمل کنم این زن بدون شک باز می خواست یه بازی جدید راه بندازه ممکن نبود چیزی یادش نیاد دکتر گفته بود که جایی که ربطی به حافظش داشته باشه صدمه ای ندیده بود اما الان که میگفت چیزی یادش نیست دکتر بیچاره می گفت احتمال اینکه به خاطر شوک همه چیز از یادش رفته و به زودی یادش میاد
از اتاق که بیرون اومدم کنار دیوار روی زمین نشستم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن
حال و روز من گریه داشت نداشت؟
به این روز افتاده بودم و این اوج بدبختی بو
د با اون همون امیدواری منتظر بودم چشماشو باز کنه و بگه که اهورا هیچ تقصیری نداره ولی اون توی چشمای من خیره شدو به دروغ می‌گفت چیزی یادش نمیاد چقدر عوضی بود این زن
چقدر نامرد بود که اینطور دروغ میگفت
شاهین با دیدن حالم بهم نزدیک شده کنار پام زانو زد و گفت
_این چه کاریه که تو می کنی عزیز من !
میگه یادش نمیاد هر وقت که یادش اومد حرف میزنه باور کن کیمیا طوری که تو فکر می کنی نیست

با صدای بلند داد زدم تو این زنیکه رو نمیشناسی من خوب میدونم این کیه و چیه داره بازی میکنه از قصد داره این کار میکنه میخواد منو اذیت میکنه
میخواد منو اذیت می کنه برای همین این کارا رو میکنه

شاهین سرم رو بغل کرده روی سینش فشار داد و گفت
آروم باش این مدت تو که انقدر گریه کردی دیگه از پا افتاد چرا اینکارو با خودت می کنی تو فک می کنی شوهرت راضیه که تو اینطور با خودت رفتار کنی؟
چیزی ازت نمونده باور کن بیاد بیرون تورو نمیشناسه تو این چند روز آب شدی اون آیلینی که من روز اول دیدم نیستی با خودت اینکارو نکن
به خودت به دخترت رحم کن


??

1401/04/27 12:15

????

#خان_زاده
#پارت203
#جلد_دوم



به هر سختی بود همراه شاهین به خونه برگشتم دیگه خبری از اون دختر امیدوار و خوشحالی که چند ساعت پیش به راحیل زنگ زده بود نبود
تمام وجودم و درد و غم و ناراحتی گرفته بود
میدونستم کیمیا بدون دلیل این کارو نمی کنه و من واقعاً خسته بودم از این بازی هایی که راه مینداخت راحیل با دیدنم نگران به سمتم اومد و گفت

_ چی شده عزیزم تو که حالت خوب بود چرا الان اینجوری شدی ؟

شاهین به جای من جواب داد
_ کیمیا بهوش اومده میگه هیچی هم یادش نیست آیلین میگه داره از قصد این کار رو می کنه اما باور کنید من دختر عموم و خوب میشناسم اون اهل این کارا نیست.

راحیل نگاه عاقل اندر سفیهی به شاهین انداخت وبا یه پوزخند رو بهش گفت
_ پس تو دختر عموی گرامی تو خوب نشناختی تمام مشکلات زندگی این دو نفر به خاطر همون دختر عموی ساده و بی رنگ و لعاب شماست!

شاهین که با شنیدن این حرف از زبان راحیل واقعا دیگه نا امید شده بود خودش و روی مبل انداخت و دستشو روی سرش گذاشت و گفت
_من که دیگه از سرم داره دود بلند میشه واقعا نمیدونم کی درست میگه و کی غلط اصلاً این روزا احساس می کنم دیگه خودمو نمیشناسم حرفایی شنیدم و چیزایی دیدم که واقعا برام باورشون سخته.

داحیل منو روی مبل نشوند و آروم گفت
_مونس خوابوندم نگرانش نباش اون پسره رو چه جوری دک کنیم بره بیرون؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم برو نیست پس بیخیال شو راحیل کلافه به سمت آشپزخانه رفت و وقتی برگشتی لیوان آب توی دستش بود با یه قرص مسکن

وقتی که خوردم آروم به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم
_اگه اهورا این خبر رو بشنوه واقعاً ناراحت میشه تمام امیدمون به این زن بود تا بیدار بشه اما الان ...
الان دیگه واقعا ناامید شدم

راحیل دستمو نوازش کرد و گفت
_این نگوچرا نامید شدی این چه حرفیه درست میشه شاید واقعا حق با این آدم باشه شاید حافظه‌اش از دست داده شاید چیزی یادش نمیاد.

چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم انگار توام باورت شد این دختر ساده است اون یه هفت خطی که دومی نداره
من از نگاه کردنش فهمیدم زل زد توی چشمام و گفت چیزی یادم نیست

هر سه نفرمون توی شوک بودیم منو راحیل از کاری که کیمیا کرده بود و شاهین از حرفهایی که راجع کیمیا شنیده بود
شاهین 20 دقیقه ای توی خونه موند دوباره از جاش بلند شد و گفت

_ من بهتره برم پیش کیمیا تنها نباشه باهاش حرف میزنم ببینم واقعاً داستان از چه قرار است بعد به شما هم خبر میدم
از تو هم خواهش می کنم انقدر خودتو اذیت نکن باور کن این طوری فقط خودت از پا درمی یاس و هیچی درست نمیشه

بیرون رفت رو به راحیل گفتم

1401/04/27 12:15

من نمیدونم این دختر دوباره چه نقشه ای کشیده چه برنامه‌ای داره
که این کارو کرده
واقعا می ترسم می ترسم از اینکه دوباره یه کاری بکنه و منو اهورا توش گیر کنیم نتونیم بیاییم بیرون.





??

1401/04/27 12:15

1401/04/27 12:19

????

#خان_زاده
#پارت204
#جلد_دوم


راحیلم کلافه بود و معلوم بود ترسیده این زن واقعاً ترس داشت حتی خود و خانواده‌اش هم اونو نمی شناختن و فکر میکردن یه دختر ساده و عاشقه اما نمی‌دونستن
در اصل یه مار خوش خط و خال که چنبره زده روی زندگی ما و تا از هم نپاشدش بی خیال بشو نیست
دیگه تا شب به بیمارستان نرفتم حتی به دیدن اهورا هم نرفتم نمی خواستم منو تو این حال و روز ببینه نمی خواستم ناامیدش کنم شاید فردا دوباره روزنه ی امیدی به روی زندگی ما باز می شد پس سعی کردم خودمو با این حرفا کمی آروم کنم.

صبح با صدای حرف زدن دو نفر چشمامو باز کردم کمی که گوشامو تیز کردم صدای راحیل و شاهین و تشخیص دادم
از اتاق بیرون رفتم و شنیدم که راحیل میگفت
_ دیدی این زنیکه بازیه نقش‌های داره وگرنه چرا باید قبل از اینکه با پلیس ها حرف بزنه بخواد ایلین و ببینه ؟
شاهین کلافه چنگی به موهاش زد و گفت

_دیگه من نمیدونم واقعا گیر کردم نمیدونم کی راست میگه کی دروغ میگه اصلا جریان از چه قراره فقط حرفی که زد و بهت گفتم به نظرت به ایلین بکین؟

پام و توی پذیرایی گذاشتم و با دیدن من هر دو نفرشون سکوت کردن و به جای راحیل جواب دادم میرم به دیدنش خوب میدونستم امروز اون زن میخواد که منو ببینه و حرفش رو بزنه مطمئناً میخواد یه چیزایی بهم بگه در ازای گفتن واقعیت
ترسی که توی وجودم بود قابل انکار نبود من واقعاً از روبرو شدن با این زن می ترسیدم اما چاره ای جز رفتن و شنیدن حرفاش نداشتم من به قدری عاشق اهورا بودم که با بدتر از اینا روبرو بشم این که چیزی نبود.

آماده که شدم شاهین و کنار در دیدم رو بهم گفت
_ بهتره که بریم
خودم میرسونمت

حوصله و بحث با هیچ کسی رو نداشتم پس سوار ماشین شدم و توی سکوت به سمت بیمارستان رفتیم
بالاخره نزدیکای بیمارستان که رسیدیم شاهین سکوت بینمون و شکست و گفت
_ خواهش می‌کنم منطقی باهاش حرف بزن اگه خواسته ی نابجایی داشت فقط به من بگو من راضیش می کنم.

پوزخندی بهش زدم و گفت
_ دختر عموی تو زن سابق تو رو هیچ چیزی راضی نمی کنه جز اینکه به خواسته اش برسه و چشم بگیم



??

1401/04/27 12:23

????

#خان_زاده
#پارت205
#جلد_دوم



این آدم اون کسی که تو فکر می کنی نیست اصلاً ربطی به اون کسی که تو فکر می کنی نداره شاید برای تو یه نمایش مسخره بازی کرده اما برای ما خود واقعی شو رو کرده

هر چقدر به بیمارستان نزدیک می شدیم ترس من بیشتر و بیشتر می‌شد بالاخره ماشین و توی حیاط بیمارستان پارک کردیم و از ماشین پیاده شدیم
جلوتر از شاهین راه افتادم هم می ترسیدم و دلهره داشتم هم عجله داشتم برای شنیدن حرفاش تا بالاخره این گره کوری که توی زندگیمون افتاده باز بشه
وقتی جلوی در اتاقی که کیمیا رو اونجا برده بودن رسیدم خدمو برای روبه رو شدن با هر اتفاقی آماده کردم.

خوب این زن و می شناختم و می دونستم این حرف‌هایی که زده بی دلیل نیست و حتماً فکر و خیالی توی سرش داره !

در اتاق و باز کردم و وارد شدم با دیدنش روی تخت بهش
نزدیکتر شدم و کنار تختش ایستادم ‌
چشماش بسته بود و منو نمیدید کمی که صبر کردم بالاخره چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد کمی به هم خیره موند و بالاخره با یه لبخند مرموزی رو بهم گفت

_ خوش اومدی منتظرت بودم!
کنار تختش روی صندلی که بود نشستم و گفتم خودت احضارن کردی منم اومدم حالا حرفتو بزن چی انقدر مهمه که قبل از حرف زدن با پلیسا منو خواستی تا با من حرف بزنی ؟
کمی خودشو بالاتر کشید و گفت

_راستش رو بخوای اینقدر مهم هست که بخوام این کارو بکنم می خوام یه چیزی بهت بگم و یه شرط هایی برای تو دارم.

ابروهام بالا پریدم و گفتم

شرط؟
چه شرطی داری برای من؟
مگه تو دم نمیزدی که عاشق اهورایی نمی گفتی اینقدر دوستش داری که هر کاری برای بدست آوردنش می کنی الان همون اهورا توی زندانه و فقط یه کلمه حرف زدن تو اونو از اون جا میاره بیرون و تو چرا الان داری برای بیرون آوردن اهورا این دست اون دست می کنی واقعا نمیفهمم؟

دستی و ابروهاش کشید و گفت

_حق باتوعه من عاشق اهورام و درست گفتی برای بدست آوردنش هرکاری می کنم الانم ترجیح میدم اگر اونو به دست نیارم توی زندان بمونه به جای اینکه بیاد و با تو عشق بازی کنه!


??

1401/04/27 12:23

????

#خان_زاده
#پارت206
#جلد_دو


انتخاب باتوعه یا از زندگیش حذف شو و برو برای همیشه راستش و بخوای من و اهورا قبل این اتفاقا هام باهم بودیم ولی پنهونی
اگه باور نکنی من عکساشم دارم توی خونه توی اتاقم کشوی سوم میز رو بازش کن ببین عکسارو
منو اهورا همدیگرو دوست داریم و اون الان فقط و فقط به خاطر دلسوزیه که کنار تو مونده و گر نه اونقدر عاشق من هست که نتونه از من بگذره...
حرفاشو باور نمی کردم از روی صندلی بلند شدم و گفتم
من هیچکدوم حرفای تو رو باور نمیکنم
میخوای رضایت نده اما اینو مطمئن باش که من هیچ وقت به اهورا شک نمی کنم
بیخیال بهم نگاه می کرد و گفت

_باشه گیریم که اهورا به تو خیانت نکرد این بچه چی میشه تو نمی‌خواهی بچه سالم به دنیا بیاد نمیخوای که این بچه ای که به خاطرش این همه زحمت کشیدی اصلاً به دنیا بیاد؟
و مطمئن باش اگه بیخیال اهورا نشی رنگ بچه رو هم نمی بینی

اول اینکه ازادی شوهرت دستم منه دوم اینکه شوهرت قبل از این اتفاقا بهت خیانت می کرد و من آدرس مدرکش هم بهت دادم
سومین که جون پسرت توی دستای منه
این سه تا دلیلی کافی نیست برای اینکه تو شرت‌ و از زندگی اهورا کم کنی تا اونم به آرامش برسه ؟

خوب میدونی تو اصلاً در حد اندازه اهورا نیستی اما با چه اعتماد به نفسی کنارش موندی واقعاً من نمیدونم!

روی صورتش خم شدم و گفتم

ببین چی دارم بهت میگم من میرم پیش اهورا و همه چیز بهش میگم میگم که تو نمیخوای رضایت بدی و اون موقع است که تو از چشم هورامی افتی نه من

به سمت در اشاره کرد و گفت
_هر کاری که دلت می خواد بکن همین الان برو به اهورا بگو وقتی بهش بگی خوب میدونه که من حرفی که میزنم پاش میمونم گفتم تاتو نزاری و نری تاتو شرت از زندگی من و اهورا کم نکنی من رضایت نمیدم که اهورا بیاد بیرون حالا خود دانی!
عصبی و کلافه از اتاق بیرون اومدم شاهین پشت در منتظرم ایستاده بود با دیدن من به سمتم اومد و گفت
_چی شد باهاش حرف زدی ؟

کنار زدمش و گفتم حالم خوب نیست دنبالم نیا
اما اون نگران پشت سرم راه افتاد و تا حیاط بیمارستان دنبالم اومد و نزدیک ماشین که رسیدم نزدیک و بازو کشید و مجبورم کرد که ماشین بایستم گفت

_ نمیخوای حرف بزنی و بگی چی شد؟

با بغض گفتم
دوباره میخواد زندگیمو از هم بپاشه با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت
_ چی خواسته ازت؟
حرف بزن چی گفت!

با گریه ای که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم گفتم بهم میگه از اهورا طلاق بگیر و برو میگه از زندگیش برو تا من رضایت بدم اون از زندان بیاد بیرون اون یه ادم عوضیه من یه دختر دارم عاشق شوهرمم میگه اگه نری بلایی...
بلایی سر بچه تو

1401/04/27 12:24

شکم میارم واقعاً شماها این دختر رو نشناختین دست همه عوضیارو از پشت بسته

حالم به قدری بد بود که دیگه توان ایستادن نداشتم ناگهان روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم شاهین کنارم زانو زده دستشو روی بازوهام گذاشت و گفت

_

1401/04/27 12:24

????

#خان_زاده
#پارت207
#جلد_دوم



_ آروم آروم باش همه چیز درست میشه باهاش حرف میزنم بهت قول میدم اینجوری نکن با خودت نمیتونه اینکارو بکنه حق نداره...

خودم توی بغل شاهین انداختم و گریه کردم احساس تنهایی و بیکسی میکردم
حرفای اون دختر از ذهنم بیرون نمیرفت.
اون گفت اهورا دوستش داره و اونا باهم بودن
اگه راست بگه چی؟؟
حالم انقدر بد بود که امروز هم بی خیال رفتن پیش اهورا بشم.

شاهین منو بخونه برگردوند و وقتی خیالش از بابت من راحت شد که راحیل کنارمه به بیمارستان برگشت.

گفته بود با اون دختره حرف میزنه و سر عقل میارتش اما من چشمم آب نمی خورد .
واقعاً بهم ریخته بودم حرفاش از سرم بیرون نمیرفت
بچه‌ام...
اهورا ...
خیانتی که ازش حرف میزد...
راحیل خیلی نگران و ناراحت بود با دیدن حال من طاقت نمی آورد و من می دیدم که چقدر به هم ریخته این دختر برای من همه *** و کارم بود.

از اینکه داشتمش واقعاً خوشحال بودم از جام بلند شدم و به حرف‌های راحیل توجهی نکردم به سمت اتاق کیمیا رفتم.

یه چیزی من اونجا می کشید واون دلیل و مدرکی بود که ازش حرف می‌زد
به گفته ی خودش توی اتاق خوابش بود
در اتاق که باز کردم دلم نمی خواست قدم توی این اتاق بزارم
میترسیدم...
میترسیدم با چیزی روبرو بشم که نباید
می ترسیدم حرفاش راست باشه و من تاب و توان وتحملشو نداشته باشم.
اهورا بهم قول داده بود که دیگه بهم خیانت نمیکنه گفته بود پای تمام زنای رنگ و وارنگ قبل من و اونایی که وقتی منم بودم توی زندگیش بودن و از زندگیش کوتاه کرده.

اون به من اطمینان داده بود اگر خیانته دیگه ای ازش می‌دیدم واقعاً جون میدادم.
بالاخره وارد اتاق شدم و قبل از این که راحیل بیاد در و بستم نمی خواستم اگر چیزی باشه جز خودم کسی دیگه ای ببینه

1401/04/27 12:25

????

#خان_زاده
#پارت208
#جلد_دوم




به سمت همون کشویی که ازش گفته بود رفتم و بعد از کمی مکث بالاخره بازش کردم با دیدن پاکتی که توی کشو بود دستام لرزید
برای برداشتنش
با خودم گفتم دختر دیوونه شدی مگه اهورا به تو خیانت میکنه ؟
اهورا دیگه خودشو بهت ثابت کرده اون آدم سابق نیست
پس با دلگرمی که به خودم دادم پاکت از توی کشو برداشت مو با یه نفس عمیق عکسایی که توش بود بیرون کشیدم

نگاهم که به عکسا افتاد تمام دلگرمی ؛دلخوشی؛ اعتمادم از بین رفت

کیمیا لخت توی بغل اهورایی بود که لباس تنش نبود
دیگه لازم نبود بقیه عکسا رو ببینم همین یکی گویای همه چیز بود کی فرصت کرده بودن اینطور با هم بخوابن؟
روی زمین نشستم عکس از دستم روی زمین افتاد پخش شدن
نگاهم روی اونا بود که اشک از چشمام روی صورتم ریخت.

احساس می کردم تمام دنیام آتیش گرفت و توی صدم ثانیه سوخت و دود شد و به هوا رفت
اهورا چطور تونسته بود با من اینکارو بکنه ؟
لبخند کیمیا توی این عکسا بهم پوزخند می زد
که دیدی هر چقدر تلاش کردی بالاخره اونی که برنده شد من بودم نه تو!
من اهورا به دست آوردم ...

حرفاش توی گوشم زنگ می خورد عشق اولش بود عشقی که بخاطرش اهورا یه ادم دیگه شده بود
و الان عشق اولش برگشته بود

چرا باور کردم که او را دیگه اونو نمیخواد چطور به این باور رسیدم؟ چطور دوباره با این همه سادگی اعتماد کردم؟

??

1401/04/27 15:11

????

#خان_زاده
#پارت209
#جلد_دوم




در اتاق باز شد راحیل با قدمایی اهسته بهم نزدیک شد
نگاهش که به عکسای روی زمین افتاد سراسیمه روی زمین نشست نگاهشون کرد

چشماش هر لحظه گرد وگردتر می شد و من قطره قطره اشک از چشمام سر میخورد روی صورت مو از صورتم هم روی عکس هایی که روی زمین پخش بود می افتاد

راحیل حرفی نزد حرفی برای گفتن نبود فقط بغلم کرد سرمو به سینه‌اش فشار داد و روی سرمو بوسید و گفت

_ الهی بمیرم من بمیرم و تو این حال و روز نبینمت آیلین
خواهش می کنم خواهش می کنم به خودت بیا تو باید قوی باشی
اون حق نداره با تو این کارو بکنه تو باید حق خواهی کنی نباید فکر کنن اینقدر ساده ای که نفهمیدی چی به چیه!

اما من نمی خواستم هیچ کاری بکنم هر کاری هم می کردم هر حرفی میزدم هیچ فرقی نمی کرد کاری که نباید شده بود و هورا باز یه دروغگو و خیانت کار شده بود
دیگه چیزی جز اینا مهم نبود اهمیت نداشت

کیمیا این حرفش درست بود شک داشتم بقیه حرفاشم درسته باشه وقتی منو با بچه ام تهدید می‌کرد یعنی اینکارو میکرد
با فکر بچه صدای گریه ان بلند تر شد و فکر کردم به بچه ای که برای دلخوشیه خانواده اهورا خواسته بودم.

کم بدبختی سرش نکشیده بودم و بعد اهورا با این زن روی تخت می‌رفت و باهاش می خوابید و من تمام فکر و ذکرم فقط و فقط خوشحال کردن شوهرم و خانوادش بود.
می گذشتم از اون بچه ...
دیگه اهورا رو دیگه ...
نه من هنوز دوستش داشتم با همه خیانتاش دوستش داشتم
من مریض بودم
مریض بودم به این مرد.
اما می گذشتم ازش
بیخیال این حرف‌ها و دروغاش نمیشدم سرمو از روی سینه راحیل برداشتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم می خوام یه کاری بکنم

اشکامو پاک کرد و گفت

_ چی میخوای چیکار میخوای بکنی؟


??

1401/04/27 15:12

????

#خان_زاده
#پارت210
#جلد_دوم




بی حال و ناتوان زمزمه کردم
میخوام از اینجا برم خسته شدم دیگه توانشو ندارم دیگه نمی تونم بیا بریم از اینجا...
منو تو و دخترم بریم یه جای دور که دست هیچ کسی بهمون نرسه دیگه طاقتشو ندارم.

راحیل که اونم کم آورده بود اونم انگار دیگه واقعاً از اهورا ناامید شده بود بغلم کرد و گفت
_میریم میریم هر جایی که تو بگی فقط گریه نکن حق با توعه دیگه بسه بسه هر چقدر اذیت شدی عذاب کشیدی دیگه تمومش می کنی رهاش می کنی ایت مرد و
یه زندگی دیگه رو شروع می کنی.

بیچاره خبر نداشت حتی الان که دارم از دردی که توی وجودمه جون میدم باز اهورا رو دوست دارم زندگیه دوباره برای من معنی نداشت من فقط و فقط اهورا رو میدیدم اهورا رو میخواستم و جز اونی که برای من ممکن نبود.

اما باید این بار دور میشدم باید می رفتم برای همیشه و کتاب این زندگی رو می بستم چون هر روزی که می گذشت هر اتفاقی که می‌افتاد من مطمئن تر می شدم که اهورا هرگز اونی که من می خوام نمیشه اهورا عادت کرده بود به خیانت کردن به پشت سر گذاشتن من به دروغ گفتن و بازی دادنم و من واقعاً دیگه تاب و تحمل این کارا رو نداشتم.

بدون این که عکسا رو جمع کنم از اتاق بیرون اومدم به سمت اتاق خواب خودمون رفتم و با دیدن اون تخت اونجا درد دلم تازه شد انگار نمک روی زخمم پاشیدن چقدر روی این تخت عشق بازی کرده بودیم و چقدر اهورا کنار گوشم زمزمه های عاشقانه سر داده بود
تا منو منه ساده رو منه خوش خیال رام کنه ..
تازه یادم افتاده بود شبایی که بیدار می شدم و خبری از اهورا نبود واقعا چقدر *** بودم که اینطور بهش اعتماد داشتم!


??

1401/04/27 15:12

????

#خان_زاده
#پارت211
#جلد_دوم




در کمد و باز کردم و لباسامو توی چمدان ریختم حوصله تا کردن و منظم برداشتنش و نداشتم در اتاق باز شد مونسم وارد اتاق شد نگران به سمتم اومد و گفت

_ مامان جایی داریم میریم؟

دستم روی چمدون خشک شد کنارش روی زمین نشستم و محکم بغلش کردم دخترم بی اندازه وابسته پدرش بود و من مجبور بودم اون و از پدرش جدا کنم چون لیاقت دختری مثل مونس و نداشت.

صورتشو بوسیدم و گفتم
داریم میریم سفر عزیزم میریم یه جای دیگه
اما اون نگران و ناراحت پرسید
_ پس بابا هوراچی اونم میاد؟

دوباره گریه هام شروع شد و مونس ترسیده منو محکم تر بغل کرد و گفت
_ مامان چرا که می کنی چیزی شده؟

گریه میکردم به حال خودم به حال دخترم به حال زندگیمون که از هم پاشیده بود اشکامو پاک کردم و گفتم
بابا نمیاد من و تو قراره دیگه از این به بعد دوتایی زندگی کنیم مادر و دختری.
از من فاصله گرفت و گفت

_من نمی خوام من بابامو می خوام می خوام سه نفری زندگی کنیم.

موهاشو دست کشیدم و گفتم بابا رفته به یه مسافرت طولانی معلوم نیست کی برگرده تا وقتی اون برگرده من و تو با هم زندگی میکنیم باشه ؟

دخترمم مثل من ساده بود درست مثل مادرش زود قانع شد و با هم چمدون بستیم و برای رفتن آماده شدیم راحیل که چمدون به دست کنار ما توی پذیرایی ایستاد نگاهی به این خونه جدیدی که فکر می‌کردم توش به خوشبختی و آرامش میرسم انداختم هیچ جای دنیا برای من آرامش و خوشبختی نبود.


??

1401/04/27 15:12

????

#خان_زاده
#پارت212
#جلد_دوم



وقتی سوار ماشین شدیم راحیل رو به من گفت

_ نمی خوای باهاش حرف بزنی من کمی فکر کردم شاید اینا همه نقشه ی کیمیا باشه

ماشین رو روشن کردم و گفتم واضح بود فتوشاپ نیست با گوشی گرفته بودند دیدی که کیفیتشو
هیچ چیزی وجود نداره و من دیگه هیچ حرفی با اهورا ندارم برای من تموم شده

دستمو تو دستش گرفت و گفت _باشه هرچی تو بگی فقط آروم باش میخوای کجا بری؟

رو به راحیل گفتم نمیخوام مزاحم زندگی تو بشم میدونم زندگی تو توی تهرانه اما من می خوام های جای غیر تهران زندگی کنم که دست اهورا به من نرسه.

کمی مردد پرسید
_یعنی نمیخوای ازش طلاق بگیری؟

نگاهمو به خیابون دادم نه نمی خواستم ازش طلاق بگیرم نه تا وقتی که اون خودش طلاقم بدخ اینطوری بهتر بود اسمش روی من میمونه و من به اسمی که روم بود دلخوش می کردم.
پس گفتم نه نمیخوام فقط می خوام فرار کنم و برم یه جایی که هیچ وقت دستش بهمون نرسه.
کمی فکر کرد و گفت

_من یه دوستی دارم که توی اصفهان زندگی میکنه اگه بخوای میتونیم بریم اونجا کمکت میکنه.

با تشکر بهش نگاه کردم و گفتم ممنون که هستی اگه تو نبودی واقعا نمیدونم باید چیکار میکردم لبخندی بهم زد و به طرف جاده رفتیم به شاهین نگفته بودم به هیچ *** نمی خواستم بگم چیزهایی که باید دیده بودم و شنیده بودم دیگه چیزی نمونده بود.

فاصله بین اصفهان و شیراز آنچنان زیاد نبود تقریباً چهارپنج ساعته به ایونجا رسیدیم راحیل با دوستش هماهنگ کرده بود و یه ادرس ازش گرفته بود که به اونجا بریم.

??

1401/04/27 15:12

????

#خان_زاده
#پارت213




وقتی به هر سختی اون آدرس و پیدا کردیم و توی اون کوچه پیچیدیم
دنبال در آبی رنگ گشتیم

جلوی درد ماشینو پارک کردم راحیل قبل از ما پیاده شد و زنگ خونه رو به صدا درآورد دوستش سراسیمه درو باز کرد و محکم راحیل رو بغل کرد.

راحیل بغل کردنی بود دوستی بود که قسمت و نصیب هرکسی نمی شد.
یه دوست عالی یه دوست بی نظیر...

راحیل و مونس به دوستش نشون داد و گفت که ما مهمونای خونش هستیم
ما هم پیاده شدیم و با اون دختر که توپلو بامزه بود
دست دادم رو بهم گفت

_خوش اومدید مگه این که دوستاش تویه درد سر بیفته و این راحیل یادم کنه.
بیاید بالا بیایید بالا

از راحیل پرسیده بودم شوهری نداشت شوهرش فوت کرده بود و خودش یه پسر سه ساله داشت بهش گفتم
ببخشید مزاحم شما شدیم واقعا شرمندم
اخم ریزی کرد و گفت

راحیل اینقدر به من لطف کرده که الان اگه جونمم بخواد بهش نه نمیگم پس خواهش می کنم اینجا رو خونه خودتون بدونید منم تنهام
مونسو که دید با موهای بلندی که دورش ریخته بود دلش ضعف رفت براش

کنارش نشیت صورتشو حکم بوسید و گفت

_وای خدا این فرشته رو ببین
چقدر خوشگلی تو ...

مونس که خوشحال شده بود از این تعریف آهسته گفت ممنونم خاله با هم از پله ها بالا رفتیم .
به خونه که توی 2 طبقه دوم این ساختمان بود که رسیدیم وارد که شدیم با دیدن این خونه نقلی اما تمیز و قشنگ ماتم برد خونه به رنگ آبی و صورتی بود اینقدر بی نظیر چیده شده بود که آدم دلش می خواست فقط ساعت‌ها نگاهش کنه...



??

1401/04/27 15:13

????

#خان_زاده
#پارت214
#جلد_دوم




بالاخره همه توی پذیرایی کوچیکه خونه ی زنی که اصلا نمیدونستم اسمش چیه واز راحیل نپرسیده بودم نشستیم و اون با بچه ب کوچیک توی بغلش نزدیکمون نشست.

پسرش بی اندازه خوشگل بود و تپل بود درست مثل مادرش.

راحیل نزدیک دوستش نشسته بود و گفت
_مینا جون یکی از بهترین دوستای منه اینقدر مهربونه و قابل اعتماد که من خواهر عزیزم و بسپارم دستشو با خیال راحت برم تهران.

حالا فهمیده بودم که اسمش میناست مینا با لبخند رو به من گفت
_ باورت نمیشه وقتی راحیل زنگ زد و گفت برام مهمون داره میاره اینقدر خوشحال شدم که دست و پامو گم کردم.

راستش رو بخوای من هیچ قوم و خویش و آشنایی ندارم که باهاش رفت و آمد کنم از وقتی هم که شوهرم فوت کرده دیگه تنهای تنها شدم .

آخه من و شوهرم هر دو نفرمون بزرگ شده ی بهزیستی هستیم و خانواده نداریم برای همین خیلی تنهام
الان انقدر خوشحالم که تو قراره یه مدت اینجا پیش من بمونی اونم با این فرشته خانومی که کنارت داری!

باتشکر بهش نگاه کردم و گفتم واقعا ازت ممنونم که به من کمک می کنی دختر فضولی نبود نمی پرسید چی شده چرا اینجام فقط گفت که کمک می کنه
بهم جاو امنیت میده از همین راضی بودم راحیل قرار شد دو روزی همینجا پیش ما بمونه و بعد به تهران و سر کارش برگرد


??

1401/04/27 15:13

????

#خان_زاده
#پارت215
#جلد_دوم




از وقتی که از شیراز راه افتاده بودیم من گوشیم خاموش کرده بودم نمیخواستم اهورا اگر زنگ بزنه جوابشو بدم من برای همیشه اهورا کنار گذاشته بودم
می خواستم دیگه کتاب این مرد و برای خودم ببندم و بیخیالش بشم میدونستم این آدم هرگز هرگز نمی تونه دست از خیانتاش برداره این برای این بود که اون عاشق من نبود.

تا شب اونجا استراحت کردم و کمی خوابیدم البته که فکر و خیال خواب ازم میگرفت و توی یک ساعتی که خوابم برد جز کابوس چیزی ندیدم اما وقتی چشمامو باز کردم هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود دستی به سر و صورتم کشیدم از اتاق بیرون رفتم راحیل ناراحت روی مبل نشسته بود و به فکر رفته بود

نگران نزدیک شدم و پرسیدم
حالت خوبه چیزی شده ؟
دست منو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت
_اهورا از زندان زنگ زده بود گفت چند روزیه که نرفتی دیدنش گوشیتم خاموشه نگرانت بود نفهمیدم چی باید بهش بگم فقط گفتم من بیخبر مو تهرانم.

با شنیدن اسمش دوباره ضربان قلبم بالا رفت این آدم برای من اوج آدرنالین بود حتی در بدترین شرایط....

نفس عمیقی کشیدم و گفتم بهترین جواب ودادی هر وقت سراغ منو از تو گرفت بگو بی خبری بگو نمیدونی اما اون دو دل و مردد گفت

_باورم نمیشه اهورا این کارو کرده باشه خیلی تو رو دوست داره میدونی چقدر نگرانت بود شرمنده شدم که بهش از تو خبری ندادم

ناراحت بهش نگاه کردمو گفتم منم دلم میخواست حرفایی که تو میزنی راست باشه و هورا واقعا منو دوست داشته باشه اما اون منو دوست نداره دیگه تو ایند بهتر از هرکسی میدونی اشک روی صورتم پاک کرد و گفت



??

1401/04/27 15:13

????

#خان_زاده
#پارت216
#جلد_دوم




_ تو رو خدا گریه نکن نگفتم که گریه کنی
سعی کردم لبخند بزنم و خیالش راحت کنم و پرسیدم مونس کجاست و اون به بیرون اشاره کرد و گفت

_ مینا داشت میرفت خرید گفت تنها نباشم مونسم با خودش برد سرکوچه رفته که از سوپری یه چیزایی بگیره
دست راحیل و گرفتم و گفتم

ممنونم که کمکم کردی
مینا دختر خیلی خوبیه خوشحالم که من آوردی اینجا خوشحالم که تنها نیستم با لبخند گفت

_ تو هنوزم مینا رو نمیشناسی از من بهتره قابل اعتمادتره مطمئن باش هر کاری میکنه که تو حالت خوب باشه و اینجا زندگی راحتی داشته باشی یه مدت هم اینجا بمون تا ببینیم چی پیش میاد و چه کاری باید بکنیم.

همینطور گرم حرف زدن با راحیل بودم که در خونه باز شد و مونس خندون با چندتا بستنی توی دستش وارد شد گفت

_ مامان ببین چی خریدم خاله مینا برام کلی بستنی خرید با چشمای گرد شده رو بهش گفتم
دخترم مگه تو میتونی این همه بستنی رو بخوری؟

شونه ای بالا انداخت و گفت

_ خاله مینا گفت میذاریم تو یخچال بعد من هر وقت دلم بستنی خواست میرم یکی بر می دارم میخورم اینطوری دیگه هر دقیقه نمیرم تا سرکوچه

مینا سر مونس بوسید و گفت

_ راست میگه بچه خب دلش می خواد دیگه من با این سن و سال عاشق بستنی ام دیگه مونس که بچه اس...



??

1401/04/27 15:13

????

#خان_زاده
#پارت217
#جلد_دوم




#اهورا

چند روزی بود که ازایلین بی خبر بودم نه به دیدنم اومده بود و نه خبری برام فرستاده بود.

هیچ کسی ازش خبر نداشت و من چقدر نگرانش بودم امروز به گفته وکیلم به خاطر رضایت کیمیا از اینجا بیرون میرفتم.
وکیلم می گفت خبری از آیلین نیست.
نه توی خونه ست و نه کسی ازش باخبره
اینا منو بدجوری میترسونه محال بود بود که بی خبر جایی بره کسی نبود که بتونه از من دور بمونه و این نبودنش بوی خبرهای بدی بهم میداد .

از زندان که پام بیرون گذاشتم وکیلم منتظرم بود اصلا حال و حوصله سلام و احوالپرسی هم باهاش نداشتم تنها کاری که کردم توی ماشین نشستم و گفتم

برو سمت خونه ی ما کیمیا هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود و از همونجا رضایتنامه بیرون اومدن منو امضا کرده بود.
وکیلم آقای صمدی که این مدت به خاطر من و اینجا گیر کرده بود حالا راحت شده بود و از رفتنش می گفت اما من اصلا به حرفاش گوش نمیدادم فکر و خیال من پیش آیلین بود.
آیلینی که انگار گمش کرده بودم جلویه خونه که رسیدم کلیدی همراه من نبود.
از در بالا رفتم وارد خونه شدم همه چیز مرتب بود به اتاق خودمون سر زدم کمد لباس‌های من وآیلین خالی بود.
هر چیزی که داشت و با خودش برده بود خودمو به اتاق مونس رسوندم کمد مونسم خالی بود وحشت زده از اینکه نکنه ترک شده باشم از اینکه نکنه آیلین منو برای همیشه تنها گذاشته باشه به دیوار تکیه دادم گوشیش خاموش بود و راحیل میگفت خبری ازش نداره همه اینا منو بدجوری میترسونه.

از اتاق بیرون اومدم سرگردون توی پذیرایی می چرخیدم نمیدونستم باید چیکار بکنم ماشینم توی پارکینگ نبود این یعنی با ماشین خودمون رفته بود نگاهم به در اتاقی که کیمیا افتاد با قدم های آهسته به اون سما رفتم درو که باز کردم با دیدن اون عکسا که روی زمین پخش شده بود تازه فهمیدم چه بلایی سر خودم و زندگیم اومده .

کنار اون عکسا روی زمین نشستم و ماتو مبهوت بهشون خیره شدم.
اینا رو دیده بود و منو ترک کرده بود...



??

1401/04/27 15:14

????

#خان_زاده
#پارت218
#جلد_دوم




منی که جونش بودم و هیچ کسی مثل من نمی دونست که آیلین چقدر عاشق منه

طوری عکسا گرفته شده بود که اگه منم جای اون بودم این طور بی خبر می ذاشتم می رفتم‌.

احساس می کردم قلبم داره از جا کنده میشه تصور اینکه دیگه آیلین و نداشته باشم برای من ممکن نبود چطور می تونستم آیلینه نداشته باشم.
آیلین برای من فقط زنم نبود عشقی بود که از هیچ کسی نگرفته بودم به من عشقی می داد که هیچکس در حد و توانش نبود
دست و پامو گم کرده بودم نمیدونستم باید چطور پیداش کنم باید چطور پیداش کنم و بهش بفهمونم که این عکسا به خواست من نبوده !

با صدای زنگ در خونه به ناچار از جام بلند شدم و به سمت آیفون رفتم بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم از پنجره دیدم که شاهین وارد حیاط شد دست دوره کمر کیمیا انداخته بود و داشت می آوردتش به سمت خونه

حالم از این زن به هم می خورد زندگی من به خاطر این زن از هم پاشیده بود و من الان پشیمون بودم که چرا واقعاً جونشو نگرفتم

وقتی وارد خونه شد عصبی به سمتش حمله کردم دستمو دور گردنش انداختم و محکم فشار دادم و گفتم
بالاخره کار خودتو کردی و بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی آیلین رفته دخترمم با خودش برده میفهمی با خودش برده!
اما کور خوندی زیر سنگم رفته باشه پیداش می کنم اون زن منه عشق منه آسمون به زمین بیاد از آسمون سنگ بباره هر اتفاقی که بیفته براش می گردونم توی این خونه سر زندگیش اینو بهت قول میدم تو توی زندگی من هیچ جایی نداری تو یه آدم نفرت انگیزی که حالم ازت بهم میخوره...



??

1401/04/27 15:14

????

#خان_زاده
#پارت219
#جلد_دوم




کیمیا که به خاطر حضور پسر عموش و شوهر سابقش مظلوم شده بود و طبق معمول داشت نمایش بازی میکرد اشکاش روی صورتش ریخت و گفت
_ چی داری برای خودت میگی اصلا نمیفهمم چی میگی به من چه که زنت گذاشته رفته ؟

شاهین که با چشمای گرد شده به کیمیا نگاه می‌کرد دستش از دور کمرش رها کرده ازش فاصله گرفت و گفت
_چی میگی کیمیا؟
یعنی چی که نمیدونی یعنی چی که به تو ربطی نداره تو نمیدونی چرا رفته؟

خودمو به شاهین نزدیک کردم گفتم بهم بگو که چی شده اینجا وقتی من نبودم چی گذشته آیلین چرا رفته این زن چی کار کرده شاهین به دیوار تکیه داد و دستی به صورتش کشید و گفت

_من واقعا موندم چی بگم اصلا نمیدونم اینجا چه خبره
کیمیا اما نگران نگاهی به شاهین انداخت و دستش رو روی سرش گذاشت و گفت

_ من حالم خوب نیست منو ببرین به اتاقم

پوزخندی زدم و گفتم آره چرا که نه به اتاقت!
همونی که اون عکس ها رو توی اتاقت گذاشتی که آیلین ببینه
اون عکس هایی که بدون اینکه من باخبر باشم ازم گرفتی نمیتونم بهت بگم انسان
بگم آدم بگم
جادوگر بگم
یا خود شیطان تو چی هستی کیمیا؟

این بار شاهین با قدم های بلند به سمت اتاق کیمیا رفت در اتاق که باز کرد با دیدن اون عکس ها روی زمین عصبی فریاد زد

_کیمیا تو چرا اینطوری شدی تو کی هستی داری چه غلطی می کنی خجالت نمیکشی؟


??

1401/04/27 15:14

????

#خان_زاده
#پارت220
#جلد_دوم




شده بود دیگه نه سردردی داشت و ناراحتی با قدم های بلند به سمت مبل توی پذیرایی رفت و روش نشست و گفت بزرگش نکن...

_ تنها واقعیتاروبهش نشون دادم همین و بس غیر از این چیزی نبوده.

دوباره بهش حمله کردم و محکم توی دهنش کوبیدم و گفتم

کدوم واقعیت هرزه من با تو خوابیدم؟
عوضیه کثافت تو با نقشه منو کشوندی توی خونت وقتی که خواب بودم لباسمو درآوردی کنارم دراز کشید و کلی عکس گرفتی من کی با تو خوابیدم ؟
من کی این عکسا رو با تو گرفتم؟

شاهین که باورش نمیشد دختر عموش اینقدر آدم عوضی شده باشه رو به من گفت
_وقتی که توی زندان بودی کیمیا شرط گذاشت برای ایلین که یا بره از زندگیت یا اینکه هیچ وقت رضایت نمی ده که تو بیای بیرون

با بدبختی روی زمین نشستم وارفته به کیمیایی که پیروز بهم نگاه میکرد خیره شدم دستی روی شکمش کشید و گفت

_ پسر تو هنوزم اینجا پیش منه پس شلوغش نکن اهورا اون رفت به درک عشق تو منم نه اون من و تو الان یه بچه داریم یه پسر که خانوادت آرزوشونه اونو بدنیا بیاریم و به خواستشون آرزوشون برسن
آیلین رفت سراغ زندگیش من و تو کنار هم با این بچه یه زندگی جدید و شروع می کنیم.

شاهین کنار من روی زمین نشست و گفت


??

1401/04/27 15:14

????

#خان_زاده
#پارت221
#جلد_دوم




_ به حرفای کیمیا توجه نکن برای خودش میگه پیداشون می کنیم اومدم کمکتون کنم که پیداشون کنی درکت می کنم منم اگه پسرم اتفاقی براش بیفته یا از من دور بشه ازش بی خبر باشم مثل تو حال و روزم به هم میریزه.

اما من با بغضی که با من غریبه بود رو بهش گفتم
_ اما من نگران دخترم نیستم کنار مادرش می دونم که جاش امنه
نگران ایلینم اون الان قلبش طوری شکسته که فقط خودم میتونم التیام شب بدم از من دوره دستم ازش کوتاه باید چیکار کنم؟

کیمیا از جاش بلند شد و به سمت سمت اتاقش رفت و گفت

_ ایلینم به خاطر اینکه بلایی سر این بچه نیاد از اینجا رفت پس توام‌پدر خوبی باش به فکر بچه ات باش

به هیلینم گفتم به توام میگم من اگه قرار باشه تو مال من نباشی ترجیح میدم مال اونم نباشی اگه منو نمیخوای مشکلی نیست میرم از زندگیت اما نمیزارم اون زن توی زندگیت باشه میفهمی که چی میگم؟
شاهین که کنارم نشسته بود نگاه بدی به کیمیا انداخت رو به من گفت

_به حرفای دختر توجه نکن هیچ کاری نمیتونه بکنه من اونو بهتر از هرکسی می شناسم به خودت بیا خودتو جمع کن باید بگردیم دنبال ایلین دنبال مونس باید پیداش کنی و بهش توضیح بدی بعد به بهش فرصت تصمیم بده اون باید تصمیم بگیره

بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم تا به صورتم اب بزنم احساس می کردم قلبم گمشده ایلین این قلب من بود الان گمش کرده بودم.

??

1401/04/27 15:15

????

#خان_زاده
#پارت222
#جلد_دوم




تمام این خونه و توی ذهنم پر بود از آیلین صدای خنده هاش حرفاش موهاش هر چیزی که با اون ربط داشت.
این زن برای من زن نبود عشق نبود فراتر از این چیزا بود الان که از من دور بود احساس می کردم برای نفس کشیدن بهش احتیاج دارم

احساس می‌کردم نفسای من بند اومده و الان که از من دوره نفسم داره بند میاد
دلم میخواست زودتر این بچه به دنیا بیاد تا یه بلایی سر کیمیا بیارم تو اون سرش ناپیدا...
دروغ چرا الان حتی طوری شده بود که میخواستم همین برلی بچه اتفاقی بیفته و از بین بره تا من همین الان اون کیمیا رو خفه کنم و جونشو بگیرم وزبونه درازش و کوتاه کنم

بدون شک به خاطر بچه بود که توی شکمش بود الان نمیتونستم کاری که باید بکنم
باید که میرفتم سراغ راحیل گوشیمو برداشتم و شماره راحیل رو گرفتم برای هزارمین بار جواب داد و گفت من از آیلین بی‌خبرم گفت قبل از اینکه برگرده تهران آیلین گفته میخواد به مسافرت بره اونم تنهایی مجبور شده که به تهران برگرده

شک داشتم به حرفاش خوب آیلینی می‌شناختم راحیب تنها کسی بود که بهش اعتماد داشت و من فکر می کردم راحیل داره از من پنهان میکنه پس بهتر بود حضوری باهاش حرف بزنم

بدون حرفی آماده شدم چمدون کوچکی بستم و با صدای بلندی رو به کیمیا گفتم از اتاق بیل بیرون بیا اینجا می خوام جلوی چشمم باشی با خودم میآیی تهران
شاهین باهام بود و می‌گفت میخواد کمکم کنه از اینکه کنارم بود راضی بودم اما دروغ چرا حتی به این آدم اعتماد نداشتم من به هیچکس دیگه اعتمادی نداشتم

??

1401/04/27 15:15

????

#خان_زاده
#پارت223
#جلد_دوم




برای اینکه زودتر به تهران برسیم با هواپیما راه افتادیم وقتی که به تهران رسیدیم کلید خونه رو به شاهین دادم و گفتم
اون زنیکه رو ببره اونجا حواسش بهش باشه تا من برم سراغ راحیل...


وقتی به خونه رسیدم و زنگ خونه رو به صدا در آوردم با دیدن من متعجب درو باز کرد و به پیشوازم اومد نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت

_ اینچه حال و روزیه اهورا ؟
چت شده تو ؟
عصبی رو بهش گفتم وقتی زن و بچه ام از من دورن وقتی ازشون بی خبرم انتظار داری حال و روزم چطوری باشه؟
راحیل با من بازی نکن خواهش می کنم بهم بگو که اون کجاست تو خوب میدونی من چقدر دوسش دارم و بدون اون نمیتونم همونطوری که اونم منو دوست داره و می دونم الان بدون من نفس هاش بند اومده اینکه بخوای پنهان کنی خوبی در حق دوستت نیست داری بهش بدی می کنی من باید بهش توضیح بدم که هیچ خطایی نکردم من قول دادم که دیگه خطا نکنم و خطا نکردم.

خواهش می کنم درکم کن

راحیل ناراحت نزدیکم شد و گفت
_ واقعا متاسفم که اینو میگم اما من ازش بیخبرم خبری ازش ندارم
اگه خبری ازش شد قول میدم بهت خبر بدم اما الان هیچی نمیدونم.

شاید راست می گفت شاید این بار طوری دل آیلین و شکسته بودم که حتی به دوست صمیمیش هم اعتماد نکرده بود چنان اعتمادش از من سلب شده بود و از بین رفته بود که دیگه به راحیلم اعتماد نداشت.

ناامید بدون خداحافظی از خونش بیرون زدم توی خیابونا با قدمی پیاده راه رفتم اینقدر راه رفتم که احساس می‌کردم پاهام گزگز میکنه از همه دنیا ناراحت بودم از پدر و مادرم که ما رو توی همچین بلایی انداخته بودن از کیمیایی که این همه نقشه سرهم کرد برای خراب کردن زندگیمون و بالاخره موفق شد از خودم که چرا حماقت کردم و راست حسینی به ایلین همه چیزنگفتم.

واقعاً تنها کسی که این وسط بی گناه بودو ساده و هیچ وقت هیچ خطایی نمی‌کرد آیلین معصومه ساده ی من بود

??

1401/04/27 15:15