سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت278
#جلد_دوم





دستشو روی صورتم گذاشت و پوست صورتم را نوازش کرد و گفت _سروصدارو نمیدونم اما چند باری که تو بیدار شدی و من نبودم آره رفته بودم به اتاق کیمیا صدام میکرد اما هرگز بین من اوت و هیچ اتفاقی نیفتاده
من و اون درست و حسابی با هم حرف نمی زدیم چون بین ما فقط بحث و دعوا بود وقتی تو نبودی من باهاش اتمام حجت کردم گفتم که بچه به دنیا میاد و میره اما اون رفت به خانوادم همه چیزو گفت که یه بچه تو شکمشه اونم یه پسر خوب میشناسی خانواده منو مجبورم کردن که توی اون خونه نگهش دارم اما خودم از اونجا زدم بیرون اینجا رو برای خودم گرفتم
اما خانم خودشو زد به مریضی دکترا گفتن احتمال سقط جنین هست و من خدا شاهده به مرگ خودم به جان تو که عزیزتر از توی برای من وجود نداره فقط به خاطر تو به اون خونه برگشتم
چون نمی خواستم بچه صدمه‌ای ببینه چون تو اون بچه رو می خواستی به خاطر اون بچه این همه مصیبت سرمون اومد

خواهش می کنم باورم کن
چیزی درونم داشت فریاد میزد که این مرد دروغ نمیگه هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست می‌خواستم بهش اطمینان کنم شاید برای آخرین بار امیدوار بودم دیگه هرگز اعتمادم زیر پاش نره و هیچ وقت قلبم نشکنه اشکای روی صورتش چشمای خیس این مرد هرگز دروغ نمی گفت اهورا هیچ وقت گریه نمی کرد مگر اینکه حرفش واقعا براش درد داشته باشه و انگار نبودن من اینقدر براش درد داشت که الان این اشکا مهمون صورتش بشه..



??

1401/04/28 02:48

????

#خان_زاده
#پارت279
#جلد_دوم




صدای زنگ گوشی اهورا مارو از اون جو آروم و رمانتیکی که توش بودیم بیرون اورد
اهورا گوشی رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم کیمیا کلافه گوشی رو کنار انداخت با دیدن اسم کیمیا منم دیگه اون دختر چند ثانیه پیش نبودم حالم بدجوری گرفته بود...

هر اتفاقی می‌افتاد من حتی اگه با اهورا آشتی هم می کردم و می بخشیدمش و عشقش و حرفاشو باور میکردم باز کیمیا توی زندگی ما حضور داشت و این برای من قابل هضم نبود
الان فقط می خواستم اون بچه رو داشته باشیم و کیمیا از زندگیمون حذف بشه اما برای داشتن بچه باید این چند ماه آخر هم صبر میکردیم.

انگاراخمام خیلی توی هم رفته بود که اهورا منو به سمت خودش کشید توی بغلش نشوند و گفت

_ اخم نکن دختر اخم نکن میگذره دیگه آخراشه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کیمیا برای من شده ملکه عذاب انگار سایه نحس این زن قرار نیست از زندگی من کم بشه و تا وقتی که اون هست من هرگز پیش تو برنمیگردم

تا اون موقع ترجیح میدم کنار راحیل بمونم و با اون زندگی کنم
تا کیمیا بچه رو به دنیا بیاره

اخمی کرد عصبانی شد و ناراحت گفت
_ چرا پیش راحیل ؟
همینجا میمونی من تو دخترمون توی همین خونه میمونیم تا وقتی که کیمیا بچه رو به دنیا بیاره...



??

1401/04/28 02:48

????

#خان_زاده
#پارت280
#جلد_دوم





غمگین گفتم اما مطمئنی که بعد دنیا اومدن بچه شر کیمیا از زندگی ما کم میشه؟
پدر و مادرتو اونو میخوان دوسش دارن الان گذاشتنش روی چشمشون من چی؟
من اصلا براشون مهم هستم ارزشی براشون دارم؟

با چشمای غمگین به صورتم خیره شد و گفت
_مهم اینه پدر و مادرم هر چقدر اونو دوست داشته باشن من دوسش ندارم
این دوست داشتن اونا به چه دردی میخوره؟
برای من تو مهمی من فقط تورو میخام مهمتر از همه اون فقط و فقط یه رحم اجاره‌ایه اما تو زن منی اسم تو توی شناسنامم توی قلبم توی زندگیم حک شده و هرگز بیرون نمیاد...

با اینکه حق با اهورا بود و واقعیت زندگی ما هم این بود که اهورا ازش حرف می‌زد اما باز ترسی توی دلم بود که تا وقتی که این زن از زندگیم بیرون نمی رفت از من جدا نمیشد رو به اهورا گفتم
حق با توعه اما من تا وقتی که کیمیا توی زندگیمون هست با تو یکجا زندگی نمیکنم
این همه صبر کردیم این چند ماه آخرم صبر میکنیم تا ببینیم چی برامون پیش میاد...
اما من اینجا و پیش تو نمیمونم ترجیح میدم با راحیل زندگی کنم اونجا آرامش بیشتری دارم چون اگر نزدیک تو باشم هر باری که اون زن به تو زنگ میزنه و پیام میده من عصبی میشم حالم بدمیشه و تو مطمئنم اینو نمیخوای ...

کلافه دستی به صورتش کشید و گفت
_گاهی اوقات آرزو می کنم بمیرم و این همه درد مصیبت تموم شه..



??

1401/04/28 02:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

یه جمله ی قشنگ کوردی هست که میگه: «تَنیآ نفری دَه نام دلم»
یعنی بین این همه آدم که میشناسم تو توی دلم تکی!
همینقدر قشنگ.. ?✨

1401/04/28 02:49

????

#خان_زاده
#پارت281,282
#جلد_دوم



انگشتم رو لباش گذاشتم و گفتم خواهش می‌کنم این حرف نزن ما این همه صبر کردیم ...

اما بهم قول بده بهم قول بده که هرگز بهم خیانت نمی کنی من با اینکه دودلم اما می خوام بهت اعتماد کنم می خوام یه فرصت دیگه به تو زندگیمون بدم خواهش می کنم اعتماد منو ویرون نکن
لبامو بوسید و منو روی تخت خوابوند و گفت
_ بهت قول میدم..

این کارش یعنی داشت باز خودش رو برای یه رابطه آماده می‌کرد اما من به گفته دکتر رابطه برام کمی خطرناک بود به خاطر ضعف بدنی که داشتم از من خواسته بود تا حد امکان رابطه جنسی نداشته باشم و من چطور می خواستم اینو به اهورا بگم بدون اینکه بفهمه حامله ام؟

شروع کردم به پس زدنش اما اون تقلا و و دست و پا زدنم و به پای ناز کردنم می گذاشت و به کارش ادامه می داد
بالاخره با صدای بلندی گفتم
مگه با تو نیستم نکن اهورا من رابطه نمیخوام
نگاهی به من انداخت و با صورت عصبی و ناراحتی گفت
_تو منو نمیخوای؟
دلت برای من تنگ نشده؟

میخواستمش با تمام وجودم میخواستمش دلتنگش بودم اما الان پایه یه موجود زنده دیگه وسط بود من نمی‌خواستم هیچ اتفاقی برای بچم بیفته نمیخواستم اهورا لباسمو دربیاره و متوجه برآمدگی کوچکی که روی شکمم بود بشه نمی خواستم به چیزی شک کنه

اهورارو کنار زدم و روی تخت نشستم و گفتم
گوشیت باز داره زنگ میخوره نمیخوای جواب بدی اما اون دلخور از جاش بلند شد بی اعتنا به گوشی به سمت آشپزخونه رفت میخواستم ببینم کیمیا چی میخواد بگه که این همه داره زنگ میزنه تماس و وصل کردم و سکوت کردم و صدای گریون کیمیا از اونور خط به گوشم رسید

_اهوراکجایی حالم خیلی بده خونریزی دارم...

گوشی از دستم افتاد و به سمت آشپزخونه رفتم...

اهورا با یه لیوان آب توی دستش به کابینت تکیه داده بود وارد آشپزخونه شدم و بهش گفتم

_ کیمیا میگه خونریزی داره حالش خوب نیست..

لیوان روی کابینت گذاشت و بی اعتناء گفت
_ به جهنم برام اصلا مهم نیست!

با عصبانیت گفتم من زندگیمو به باد ندادم که تو الان بگی به جهنم که برات مهم نیست
بچه من توی شکم اون عوضیه نمیخوام اتفاقی براش بیفته..
خودت خوب میدونی چی کشیدم تا این بچه به دنیا بیاد برو و ببین چه خبره خواهش می کنم...

کلافه بهم نزدیک شد شونه هامو توی دستش گرفت منو کمی تکون داد و گفت
_ کاش منم به اندازه اون بچه دوست داشتی کاش منم به اندازه همون حس میکردی
اما تو همیشه بچه رو به من ترجیح دادی برای همین هم توی این بدبختی گیر افتادیم
چون تو الویتت توی زندگی همیشه بچه‌هات بودن نه منه شوهرت ...

اینو گفت و به سمت در خروجی رفت چنان

1401/04/28 07:46

در و محکم به هم کوبید که من از جا پریدم و قلبم از جا کنده شد کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم من بچه هامو دوست داشتم چون از من و اهورا بودن هرگز اولویت من بچه ها نبودن تمام عمرم اولویتم اهورا و زندگیمون بوده اما اون یه حسادت ذاتی توی وجودش داشت
که گاهی حتی به دختر خودمونم حسودی میکرد
شروع کردم به دعا کردن
دعا کردم تا اتفاقی برای اون بچه نیفته حداقل سلامت به دنیا بیاد تا این همه عذابی که کشیدیم بی ثمر و نتیجه نمونه

1401/04/28 07:46

منو ناراحت عصبی دیوونه کنه...

1401/04/28 07:47

????

#خان_زاده
#پارت283,284
#جلد_دوم


دستم روی شکمم گذاشتم و آهسته سومین بچه مون رو نوازش کردم و گفتم
دعا کن دعا کن برادرت سالم به دنیا تنها خواستم همین بود

گوشیش رو با خودش نبرده بود برای همین نمی تونستم باهاش تماس بگیرم به راحیل زنگ زدم و جریان گفتم بهش خبر دادم که اینجا میمونم و منتظر اهورا هستم از راحیل خواستم تا اونم دعا کنه که اتفاق بدی نیافته و تمام تلاش های من بی ثمر و نتیجه نشه

اخرای شب بود از انتظار کشیدن خسته شده بودم نگرانی داشت من از پا درمی آورد هر ساعتی که می‌گذشت اهورا بر نمی گشت من ترسم بیشتر می شد که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه
ساعت 11 شب بود که بالاخره در خونه باز شد و من خودمو هراسون به اهورایی که خسته از در داشت داخل میومد رسوندم و پرسیدم

چی شد همه چی مرتبه بچه حالش خوبه؟
نگاهش به صورت من داد نمی دونم توی صورتم چی دید حال بدم و انگار تزچشمام خوند که با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند منو محکم بغل کرد و سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت

_ آروم باش هیچ اتفاقی نیفتاده همه چیز مرتبه چرا اینقدر نگرانی ؟

کمی سرم و از روی سینش جدا کردم و پرسیدم

مطمئنی چیزی نشده خواهش می کنم راستشو بگو!

موهامو نوازش کرد پیشونیمو بوسید و گفت
_ مطمئنم بچه حالش خوبه اما دکتر گفت کیمیا باید تحت‌نظر بمونه به خاطر خونریزی که داشته

نفسمو اسود بیرون دادم و گفتم

خدا رو شکر مردم از ترس گفتم خدای نکرده اگه اتفاقی بیوفته برای اون بچه چیکار باید بکنم؟
ما این همه تلاش نکردیم سختی نکشیدیم که این بچه رو از دست بدیم
دستشو دور کمرم انداخت و همراهش هم قدمش وارد پذیرایی شدیم روی مبل نشست و منم کنار خودش نشوند و گفت

_ کیمیا هر کاری میکنه که منو پیش خودش نگه داره شاید حتی خونریزی هم در کار نبوده و فقط و فقط میخواست منو به خونه بکشونه تا نزدیکش باشم از اون زن هیچ چیزی بعید نیست

دستی به صورتم کشیدم و گفتم مهم نیست فقط حواست باشه که یه موقع داستان چوپان دروغگو نشه چند بار بری و در آخر واقعیتی اتفاقی بیفته بود دیگه حرفشو باور نکنی حتی اگه هر روز از این حرفا بزنه تو باید بری میدونی که من اون بچه رو می خوام؟

روی مبل دراز کشید سرش روی پاهام گذاشت به صورتم خیره شد و گفت
_هر چی که تو بگی اگه کنارم باشی هر کاری که بگی می کنم به این شک نکن فقط باهام بمون کنارم باش دور ازتو حتی نمیتونم نفس بکشم چه برسه به اینکه بخوام زندگی کنم وقتی تو نیستی نه میتونم فکر کنم نه تصمیم بگیرم
من حتی عصبانیتمو نمیتونم کنترل کنم اما تو که هستی همه چیز رو به راهه ...
همه چیز خوبه دیگه هیچ چیزی نیست که

1401/04/28 07:47

????

#خان_زاده
#پارت285,286
#جلد_دوم

به این حرف‌هایی که می‌زد به این عشقی که از تک به تک کلماتش به وجود من تزریق میکرد نیاز داشتم من به این مرد به این آدمی که سرش الان روی پاهام بود نیاز داشتم برای اینکه زندگی کنم نفس بکشم احساس زنده بودن داشته باشم
با تمام سختی هایی که داشتن این آدم برای من به وجود آورده بود با تمام عذاب هایی که خواستن این آدم به من تحمیل کرده بود توی تمام این سالها هنوزم قلبم...
تپش های این قلب بیچاره من فقط و فقط به خاطره اهورا بود
موهاشو آهسته نوازش کردم و نگاه از صورتش نگرفتم ماهها بود که دلتنگ اینصورت بودم توی خواب و رویا هزاران بار به آغوش کشیده بودمش نگاهش کرده بودم و حتی بوسیده بودمش الان رویا و خیال نبود خواب نبود این آدم کنارم بود درست نزدیکم

دستشو بالا اورد صورتمو نوازش کرد و گفت
_ تو هم مثل من بودی تو هم مثل من عذاب کشیدی تو هم دلت برای من تنگ میشد؟

چشمام به اشک نشست قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد روی صورتش افتاد سریع سرش را از پا بلند کرد کنارم نشست اشکم از صورتم پاک کرد و گفت

_ فهمیدم می دونم خواهش می کنم گریه نکن
با صدای لرزونی که به خاطر بغض توی گلوم بود گفتم
من تمام روزایی که تا نبودی هزاربارمردم جون دادم حسرت داشتنت جون منو گرفت اما چاره دیگه ای نداشتم چیزهایی که دیده بودم باعث میشد این دوری رو تحمل کنم و ازت فاصله بگیرم...

دستشو توی دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم و گفتم
می بینی این قلبم انقدر درد می‌کشید وقتی نبودی اینقدر تیر می کشید که گاهی فکر می کردم همین الان که از کار بیفته و من جونم از تنم بره
منو خوب میشناسی میدونی برای من تو حکم عشق و شوهر و این چیزا رو نداری تو برای من دلیل نفس کشیدنی وقتی از تو گذشتم قلبم هزار تیکه شده بود
دیدن این عکسها دیدن کیمیا لخت توی بغل تو خیلی درد داشت اهورا....
این درد و من نمیتونستم تحمل کنم دیگه نمی تونستم بی خیال از کنار این درد بزرگ بگذرم باید میرفتم تو به من حق نمیدی؟

پیشونیشو به پیشونی من تکیه داد و گفت
_ بهت حق میدم اما تو بدون اینکه با من حتی حرف بزنی رفتی این منصفانه نبود انصاف نبود..

قلبم بی تابی می کرد میخواست بغلش کنم میخواست توی بغل این آدم آروم بگیره بی هوا دستامو باز کردم و محکم بغلش کردم کمی مکث کرد تا به خودش بیاید و بعد دستاش بازوهای مردونه اش دور تنم نشست و منو به خودش فشار داد
منو این آدم به هم نیاز داشتیم برای زندگی یعنی باید بهش میگفتم الان که منو اهورا کنار همیم یه بچه توی شکم منه؟
دودل بودم مردد بودم برای دادن این خبر میترسیدم این خبر رو بدم اتفاق

1401/04/28 07:48

بدی بیفته و من به خاطر این بچه باز پاگیر بمونم.

1401/04/28 07:48

اهورا دیوونه شده بود وحشی شده بود این همه دوری و جدایی انگار که حریصش کرده بود
منو لبه تخت کشید سرم رو به پایین خم کرد و خودش پشتم جا گرفت

1401/04/28 07:49

????

#خان_زاده
#پارت287,288
#جلد_دوم

می خواستم اول مطمئن بشم از زندگیم از اهورا از اینکه کیمیا رفتنیه بعد این خبر رو بهش بدم انگار بدجوری توی فکر غرق بودم که اهورا آهسته اسممو صدا زد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم

_به چی داری فکر می کنی؟

کمی مکث کردم با یه لبخند گفتم هیچی فکرم پیش مونسه اهورا روی مبل دراز کشید منو روی خودش کشید روی تنش خوابوند و گفت

_جای مونس خوبه نگران نباش الان من و تو به هم احتیاج داریم به اینکه کنار هم باشیم تا بتونیم آروم بگیریم مگه نه ؟

درست روی تنش دراز کشیده بودم و سرم زیر گردنش بود من از تنها بودن با این آدم می ترسیدم میدونستم اهورا از من چی میخواد اون می خواست عطش این چند وقت اخیر شو همین امشب بخوابونه و سیراب بشه اما من نمیتونستم...

نمیتونستم باهاش همراه بشم و نمیتونستم روراست حرفمو بگم بهش ونه نه بگم..
مونده بودم بین دو راهی که هر دو در راه برای من سخت بود و دشوار دستش روی تنم بالا و پایین میشد و نوازش می کرد آهسته دستشو از زیر تی شرتی که تنم بود داخل فرستاد و شروع کرد به نوازش کردن کمرم دروغ چرا حرکت دستش روی تنم منو هوایی می کرد هوایی می‌کرد و حس نیاز و توی وجودم روشن میکرد...

تنم داشت داغ میشد این مرد خوب بلد بود که چطور منو رام کنه
بلد بود چطور شهوت نیاز و توی وجودم بیدار کنه
و از این راه منو تسلیم خودش بکنه...
اما الان چطور تن به رابطه میدادم باهاش اگر می فهمید اگر اتفاقی برای بچه می‌افتاد !؟

تمام این ترسا راواز خودم دور کردم اگه یه رابطه آروم و باهاش تجربه می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد مگه نه؟

من دلم براش تنگ بود درست مثل خودش که دل تنگ من بود دلو به دریا زدم و باهاش همراه شدم رقص دستش روی تنم نفسای داغش روی گردنم داشت منو دیوونه میکرد

اهورا انقدر داغ بود که انگار که تب 40 درجه را داشت تجربه می‌کرد دستاش سریع دست به کار شدن لباسامو از تنم جدا کردن و من با شهوت و نیاز لباسای اونو در آوردم...

حالا هر دو نفرمون بدون لباس توی بغل هم بودیم
باید سعی می‌کردم خودم بالا باشم باید سعی می‌کردم وزنش روی تنم نیفته
نگران بودم نگران پسری که همیشه آرزوشو داشتم الان توی وجودم بود..

احساس می کردم این نزدیکی این رابطه با اهورا کاری میکنه که پسرم پدرشو احساس کنه
پدری که ماههاست ازمون دوره و ادن حتی حسش نکرده می خواستم عشقی که بین من و اهورا ست و احساس کنه...

دوست داشتم از همین الان با عشق رشد کنه یه مرد خوب مثل پدرش بشه اما بدون یه دل بزرگ که خیلیا توش جا داشته باشن
دلش باید به من می رفت که فقط و فقط اهورا توش زندگی می کرد

1401/04/28 07:49

????

#خان_زاده
#پارت289,290
#جلد_دوم




نفس عمیقی کشیدم تا استرس و از خودم دور کنم و بتونم از این رابطه لذت ببرم
همه چیز مرتب بود و قرار نبود اتفاق بیفته وقتی اهورا باهام یکی شد صدای آه بلندم کل اتاق و پر کرد خیلی وقت بود رابطه ای نداشتیم و این برای من کمی باعث اذیت بود

روتختی رو چنگ زدم اهورا محکم کمرم توی دستاش گرفت تا اجازه هیچ حرکتی بهم نده

آرامشی نداشت محکم خودش رو به من میکوبید و من داشتیم فکر می کردم توی شهوت و نیاز این مرد و خودم غرق می‌شدم

اهورا مثل دیوونه ها داشت خودشو عقب جلو میکرد و من فقط و فقط زیرش داشتم آه و ناله میکردم چقدر این مرد و دوست داشتم حتی نمیدونستم
میدونستم موقع ارضا شدن وحشی تر از هر لحظه دیگه میشه پس سعی کردم اونو روی تخت بخوابونم و خودم بیام بالا
به خاطر شهوت نبایدریسک میکردم انگار که قصدمو فهمید روی تخت افتاد و من روش نشستم حالا من خودم بودم که همه کار را به دست گرفته بودم
اهورا چشماشو بسته بود و من روی تنش بالا و پایین میشدم حس بی نظیری بود خیلی بی نظیر وقتی که داشت به ارضا شدنش نزدیک میشد من روی تنمش خم کرد محکم بغلم کرد و با فریاد بلندی توی وجودم به اوج رسید
هردومون از نفس افتاده بودیم به هم چسبیده بودیم و همو بغل کرده بودیم
انگار که قراره کسی مارو از هم جدا کنه از لذتی که برده بودم گریه ام گرفته بود و اهورا با تمام بی حالی که داشت آهسته صورتمو میبوسید عرق کرده بودیم و هر دو بی حال شده بودیم...
وقتی کمی حالمون جا اومد اهورا موهای خیس از عرقمو کنار زد و پیشونیمو بوسید و گفت

_ چقدر دلتنگ تو بودم چقدر تورو کم داشتم مثل دیوونه ها شده بودم خوشحالم که برگشتی زنده شدم که برگشتی
دیگه نرو هیچ وقت منو تنها نزار من بدون تو هیچی نیستم
تمام زندگی منی آیلین
من برای اینکه تورو داشته باشم هر کاری می کنم از هر چیزی می گذرم خواهش می کنم بهم اعتماد کن
من هیچ وقت بهت خیانت نکردم من هرگز به کیمیا نزدیک هم نشدم...
من تو رو عشق تو رو با کل دنیا عوض نمیکنم فراموش کن گذشته رو فراموش کن کارنامه سیاه منو
الان من فقط تورو می خوام چشمام جز تو کسی رو نمیبینه قلبم جز تو جای هیچ *** دیگه ای نیست...

دوسش داشتم خیلی دوسش داشتم حرفاشو باور میکردم پس مهر تایید و با بوسه ای روی لبش زدم و اون محکم تر منو به خودش فشار داد و گفت
_چه خوبه که دارمت چه خوبه که برگشتی
ممنونم که اومدی که بخشیدیم که هنوزم منو دوس داری...

1401/04/28 07:49

????

#خان_زاده
#پارت291,292
#جلد_دوم


الان فقط عشق بود که توی وجودم تویی قلبم جا داشت
تمام شک و تردیدام از بین رفته بود من بازم به این آدم اعتماد کرده بودم میدونستم این بار اعتمادمو زیر پا نمیزاره.
توی بغلش اوج آرامش داشتم تجربه می کردم اونم بعد ماها مزه ی این بغل این آغوش این آدم زیر دندونم مونده بود وهرگز از بین نمیرفت

حضور و وجودش برای من همون بهانه ی نفس کشیدن بود
تا صبح نخوابیدیم خواب با چشمای من غریبه بود همانطور که با چشمای اهورا غریب بود توی بغل هم موندیم از این چند ماهی که بدون هم گذرونده بودیم حرف زدیم و حرف زدیم چندین و چند بار تا نوک زبونم اومد که بگم حامله ام اما باز جلوی خودمو گرفتم نمی دونستم چرا این کارو می کنم اما عقلم می گفت هنوز نباید بگی هنوز زوده ...

آفتاب که بالا زد اهورا روی تخت نشست و موهای منو بوسید و گفت

_ شب خوبی گذروندیم هر دو نفرمون بهش نیاز داشتیم بعد چند ماه دوری و نبودن به این خلوت واقعاً محتاج بودیم اما من بی اندازه دلتنگ دخترمونم

برم دنبالش؟
برم بیارمش اینجا زندگی می کنیم دیگه مگه نه ؟
اینجا میمونیم تا وقتی که شر اون کیمیا رو از زندگیمون کم کنم!
همین جا میمونی مگه نه؟

مگه میتونستم وقتی اینطور با مظلومیت از من چیزی میخواستم نه بگم !
سرمو تکون دادم و پلک زدم که اون منو محکم بغل کرد بغلم کرد و دوباره لبامو بوسید میدونستم این بوسه های طولانی کار و به جاهای باریک میکشونه پس کنارش زدم و گفتم

برو عقبتر من به تو اعتماد ندارم الان دوباره دیوونه میشی می افتی به جون من..

با صدای بلند خندید و گفت
_امان از دست توآیلیت ولی حق با توئه میرم مونس بیارم بعدش دیگه خودت باید جمع و جورم کنی میدونی که منه دیوونه وقتی از تو دورم بینمون رابطه ای نیست چقدر حریص میشم
باید آرومم کنی
خودت که شوهرت رو میشناسی تو این مدتی که نبودی از حسرت داشتن تو و حضورت دیوونه شده بودم و الان وقتشه که خودت شوهر دیوونه تو آروم کنی ..

میدونستم فکر و ذکرش فقط این چیز است عاشق رابطه بود اما خدا را شکر که فقط عاشق رابطه بامن بودو نه کسه دیگه ای..

به سمت آشپزخونه کوچیک آپارتمان جدیدش رفتم و گفتم
من صبحانه آماده می کنم تو برو دنبال مونس تا برسین و با هم صبحانه بخوریم خلوت بودو ترافیکی وجود نداشت برای همین یک ساعت و نیمه می رفت ومی آمد

سریع آماده شده از خونه بیرون رفت حس زندگی داشتم زنده شده بودم الان دوباره حس می کردم دارم زندگی می کنم چقدر بدون حضور این مرد زندگی تلخ بود زندگی نبوداصلا
صبحانه رو آماده کردم جلوی آینه نشستم موهامو با شونه اهورا شونه

1401/04/28 07:51

کردم نگاهی به صورتم انداختم درست لاغرتر شده بودم اما نگاهم جون گرفته بود انگار که برگشتنم پیش اهورا حتی روی ظاهرم هم تاثیر زیادی می گذاشت درست حدس زده بودم درست یک ساعت و نیم وقت برد تا اهورا با مونسم برگرده
درو که باز کردن به پیشوازشون رفتم و مونس خوشحال با اون چشمای خواب آلودش خودشو توی بغلم انداخت و گفت

_بابامیگه دیگه باهم زندگی می کنیم اره؟
من تو بابا مگه نه ؟؟

پیشونیشو بوسیدم موهاشو بوسیدم و گفتم آره عزیز مامان دیگه با هم زندگی میکنیم
دیگه دور بودن تمام شد خوشحال دستاشو برای پدرش هم باز کرد دختر کوچولوی من هم منو هم پددرش محکم بغل کرده بود با صدای بلندی میخندید

1401/04/28 07:51

????

#خان_زاده
#پارت293,294,295
#جلد_دوم



دلم برای این خنده هاشم تنگ شده بود نبودهددهورا و حتی روی دخترکمون تاثیر گذاشته بود که کم می خندید بیشتر وقتا توی خودش بود و من میدونستم به خاطر دلتنگی پدر شه....

صبحانه رو با هم خوردیم و اهورا گفت _میرم همه چیز به کیمیا بگم و ازش بخوام از اون خونه بره
اصلامیگم بیاد اینجا زندگی کنه...

دستشو گرفتم و گفتم نه الان وقتش نیست نمیخوام بفهمه که ما برگشتیم میدونی که چه کارهایی از دستش بر میاد
نمی خوام آرامشمونو بگیره بذار فکر کنه هنوزم خبری از من و دخترم نیست وتو تنهایی اینطوری آرامش بیشتری داریم

اهورا کاملا مخالف این پیشنهادم بود اما به خاطر من و اینکه خیالم راحت باشه قبول کرد قرار بود امروز و کلا خوش بگذرونیم با مونس بریم جاهایی که اون دوست داره و به زندگی برگردیم درست مثل سابق دخترم خوشحال بود من خوشحال بودم و اهورا حتی نمیشد خوشحالیشو توصیف کنم
این مرد بدون ما خیلی شکسته شده بود و برگشتن ما انگار که دوباره اونو به زندگی برگردونده بود

با راحیل حرف زده بودم و بهش توضیح داده بودم که تمام مشکلات بینمون حل شد و من پیش اهورامی مونم
دختر بیچاره انقدر خوشحال شده بود که پشت تلفن گریه کرد
حتی به مینا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد
دلتنگ بود بی تابی می کرد می گفت تنهایی خیلی سخته اما این چیزی از خوشحالیش برای سر و سامان گرفتن زندگی من کم نمیکرد

روز بی نظیری و کنار دختر مو اهورا گذرانده بودیم
شب خسته و بی رمق که به خونه برگشتیم با تمام خستگی ها خوشحال بودیم این و ازچشمای هر سه نفرمون می‌شد خوند
تنها اعصاب خوردیمون تماسهای پشت سرهم کیمیا بود که حالمونو می‌گرفت
اما هردو سعی می‌کردیم بی‌اعتنا به این تماس‌ها باشیم بالاخره وقتی به خونه رسیدیم لباس عوض کردیم و همگی جلوی تلویزیون نشستیم.

دوباره گوشی اهورا به صدا در اومد اما این بار کیمیانبود این بار مادرش بود که قصد کرده بود مارو دیوونه کنه چندباری جواب نداد اما بالاخره عصبی تماس و وصل کرد صدای مادرش تا این ور خط به گوش منم می رسید

_ کجایی تو پسرم از صبح هزار بار کیمیا بهت زنگ زده چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
مردیم از نگرانی!

اهورا انگشتاش لابه لای موهای من نشست و گفت
_ درگیرم مادر من چیکار داری کارتون چیه اینو بگین!

مادرش که بی شک نزدیک کیمیا بود مثلا نمی خواست بفهمه اهورا مایل به صحبت کردن نیست انگار کمی از کیمیا فاصله گرفت و گفت

_ این چه طرز صحبت کردن اهورا میگم زنت واینجا با یه بچه توی شکمش ول کردی کجایی؟
این دختر بهت احتیاج داره

اهورا بین

1401/04/28 07:52

حرفش پرید و گفت

_ این بار هزارم اون زن من نیست اون فقط یه رحم اجاره ای مادر من چرا اینو نمیفهمی چندین هزار بار بهتون توضیح دادم اون زن من نیست فقط بچه من و آیلین و توی شکمش داره

مادرش با صدای بلند داد زد

اما تو دست و پامو بستی آیلین نمیزاری و من گیر افتادم بین تو و کسایی که راجع به تو بد میگن...


نمیخواستم دل گیرش کنم دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم و گفتم

یکم دیگه تحمل کنی همه چیز تموم شده راحت میشیم

نگاهی به مونس که خواب بود انداخت و منو بغل کرد از اتاق بیرون رفت
توی پذیرایی روی مبل نشست منم توی بغل خودش نشوند و گفت

_بی اندازه لاغر شده مثل دختر بچه هاش شدی باید خیلی به خودت برسی
اما توجه کردی دیگه خبری از اون افسردگیه بیش از حدی که داشتی نیست خیلی میخوابیدی خیلی نگران این حالت بودم...

شکی که داشتم به زبون آوردم و گفتم
از وقتی که کیمیا از خونه رفت یعنی رفت بیمارستان دیگه اون حالتا رو نداشتم نمی خوام به کسی تهمت بزنم اما فکر می‌کنم کیمیا تو غذا یا نوشیدنیام چیزی میریخته که بی حال می شدم

اهورابا چشمای گرد شده بهم خیره شد انگار باورش نمی شد سرم را پایین انداختم و گفتم

فقط گفتم احتمال میدم مطمئن نیستم
صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت
_از این زن هر چیزی که بگی بر میاد اما اگه بفهمم اون کارو کرده خونش دیگه حلال میشه ایلین جونشو میگیرم شک نکن...
??

1401/04/28 07:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌‌‌
اُسڪار آرامش بخش ترین
آهنگ دنیا میرسه به
صدای لعنتیش :))


??

1401/04/28 07:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‏-آرزوت چیه؟
+زیر بارون بغلت کنم، تو چی؟
-بارون بباره…!


??

1401/04/28 07:56

????

#خان_زاده
#پارت296
#جلد_دوم





اما تو دست و پامو بستی آیلین نمیزاری و من گیر افتادم بین تو و کسایی که راجع به تو بد میگن...


نمیخواستم دل گیرش کنم دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم و گفتم

یکم دیگه تحمل کنی همه چیز تموم شده راحت میشیم

نگاهی به مونس که خواب بود انداخت و منو بغل کرد از اتاق بیرون رفت
توی پذیرایی روی مبل نشست منم توی بغل خودش نشوند و گفت

_بی اندازه لاغر شده مثل دختر بچه هاش شدی باید خیلی به خودت برسی
اما توجه کردی دیگه خبری از اون افسردگیه بیش از حدی که داشتی نیست خیلی میخوابیدی خیلی نگران این حالت بودم...

شکی که داشتم به زبون آوردم و گفتم
از وقتی که کیمیا از خونه رفت یعنی رفت بیمارستان دیگه اون حالتا رو نداشتم نمی خوام به کسی تهمت بزنم اما فکر می‌کنم کیمیا تو غذا یا نوشیدنیام چیزی میریخته که بی حال می شدم

اهورابا چشمای گرد شده بهم خیره شد انگار باورش نمی شد سرم را پایین انداختم و گفتم

فقط گفتم احتمال میدم مطمئن نیستم
صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت
_از این زن هر چیزی که بگی بر میاد اما اگه بفهمم اون کارو کرده خونش دیگه حلال میشه ایلین جونشو میگیرم شک نکن...
??

1401/04/28 13:14

????

#خان_زاده
#پارت297
#جلد_دوم





تمام برنامه هایی که ریخته بودیم تمام سعی مون برای پنهان کردن برگشتنم با اومدن سرزده شاهین به این خونه بی نتیجه موند
وقتی به اینجا اومد و هورا گفتن نمی تونه بهش دروغ بگه چون تو این مدت بی اندازه بهش کمک کرده به ناچار سکوت کردم و اون با ورودش به خونه و دیدن من کنار در خشکش زد
متعجب شده بود
تازه انگار به خودش اومد بهم نزدیک شد چندباری پلک زد و گفت
_ اهورا درست می بینم آیلین اینجاست؟

اهورا خندید دستاش و داره شونم حلقه کرد و به خودش نزدیکتر کرد و گفت _آیلین برگشته چند روزی میشه که اومده و اینجا با هم زندگی می کنیم اما هیچ کسی باخبر نیست و تو هم باید این راز وبین خودمون نگهداری میفهمی که چی میگم؟
شاهین خوشحال به سمتم دست دراز کرد و گفت
_کجا بودی تو دختر این مرد دیوونه شد وقتی نبودی دیوونه شد ما رو هم دیوونه کرد ولی واقعاً خیلی نگرانت بودیم خداروشکر که برگشتی
تشکری کردم و دوباره ساکت شدم حس غریبی داشتم
این ادم چندان برام قابل اعتماد نبود با اینکه اهورا بی نداز بهش اعتماد داشت و من بهش اعتماد نداشتم
کمی نشست حرف زدو ابراز خوشحالی کرد از حال اهورا که اینقدر بهتر شده و روحیه اش که اینقدر خوب شده گفت و مونس توی بغلش نشوند کلی باهاش حرف زد بازی کرد و بعد عزم رفتن کرد




??

1401/04/28 13:14

????

#خان_زاده
#پارت298
#جلد_دوم





اهورا دوباره بهش گوشزد کرد که نباید کسی از جریان اومدن من با خبر باشه و اونم قول داد و رفت
اما با رفتن اون دوباره زنگ خونه به صدا در اومد وقتی اهورا با فکر اینکه شاهینه و چیزی جا گذاشته باشه درو باز کرد با دیدن کیمیا درست روبه رومون توی این خونه همگی شوکه شدیم

کیمیا با دیدن من کاملاً شوکه شده بود و ما از حضور اون توی این خونه اما با این شوکی که بهمون وارد شده بود اهورا زودتر خودشو جمع و جور کرد کنار من ایستاد و رو به کیمیا گفت
تو اینجا چه غلطی می کنی؟
کیمیا هنوزم تو ش ک بود باورش نمی شد که من برگشته باشم و اهوراپیش من باشه بهم نزدیک تر شد اهورا بین منو کیمیا قرار گرفت
_مگه با تو نیستم اینجا چیکار می کنی؟ به خودش اومد گفت
_دنبال شاهین آمده بودم میدونستم با تو در ارتباط اومده بودم ببینمت
که الان متوجه شدم که بازنت زندگی میکنی
اهورا پوزخندی زد و گفت
_ بایدبهت توضیح بدم با زنم تو این خونه زندگی کنم!
ربطی به تو داره اصلا ؟
میتونستم عصبانیت از چشمای کیمیا بخونم
چشماش قرمزشده بود و من می دیدم که چطور داره از عصبانیت ناخوناشو به کف دستش فشار میده
اهورا کنار زدم و خودم رو به روش ایستادم و گفتم چه انتظاری داشتی فکر میکردی من شوهرمو دو دستی تقدیم تو می کنم و میرم برای همیشه؟ اما اشتباه کردی من از خانوادم نمیگذرم اونم در مقابل تویی که میدونم مثل یه مار میمونی اما من به شوهرم بیشتر از هر کسی دیگه اعتماد دارم الان که اینجام تنها وظیفه تواینه بچه مارو به سلامت به دنیا بیاری و بعد گورتو گم کنی و بری

نمی خواستم بفهمی که برگشتم چون حال و حوصله دیدنتو حرف زدن باهاتونداشتم اما حالا که فهمیدی رک وراست باهات حرف میزنم پاتو از زندگیم بکش بیرون منو ایلین گذشته نیستم تو این چند ماه خیلی تغییر کردم و عوض شدم

الان میتونم جونتو بگیرم دیگه برای نگه داشتن شوهرم و زندگیم از هیچ کاری دریغ نمی کنم
چه باورت بشه چه نه شدم یکی لنگه خودت و تو این من جدید و ساختی
ازت ممنونم



??

1401/04/28 13:14

????

#خان_زاده
#پارت299
#جلد_دوم





هنوزم کفشهای پاشنه بلند می پوشید با اون شکم برآمده اش نگران نمی شد که اتفاقی برای بچه بیفته
دو قدم بهم نزدیک تر شد اینقدر نزدیکه نفساشو روی صورتم بود حس میکردم کردم
_ببین چی میگم من تا اینجای نجنگیدم که پا پس بکشم یا من خوشبخت میشم یا نمیزارم تو هم خوشبخت بشی این تنها راهیه که میتونم آرامش داشته باشم اهورا بازوشو کشید به سمت در برد و گفت
_ از اینجابرو...
درضمن برو تمام وسایلتو جمع کن اون خونه مال زنه منه ماله ایلینه توان هر چه زودتر باید از اونجا بری
روبروی اهورا ایستاد و گفت

_میدونی چیه؟ خیلی وقته که دیگه دوستت ندارم اما برای اینکه به خودم ثابت کنم به تو ثابت کنم برنده این بازی پیروز این میدان جنگ منم پاپس نکشیدم و نمیکشم اهورا دیگه دوست ندارم اما مطمئن باش نمیزارم خوشبخت باشی نمیزارم زمانی که من خوشبخت نیستم شما خوشبخت باشید منتظر هر چیزی باشین هر چیزی نمیزارم زندگیتون باخنده بگذره

از در کهبیرون رفت دلم شور افتاد نگران شدم نکنه بخواد بلایی سر اهورا یاسر دخترم بیاره من مهم نبودم نگران خانواده‌ام بودم
انگار که اهورا ترسو نگرانی و از چشمای من خوندی که درو بستم منو محکم بغل کرد سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت _نگران نباش هیچ کاری نمیتونه بکنه خواهش می کنم نباید نگران بشی

نباید نگران میشدم نباید این خوشی که به دست آوردم و به خاطر این زن خراب می کردم پس دستام دور تنه اهورا حلقه شد
اره گفتم هیچ کاری نمیتونه بکنه نمیتونه خوشیمو خوشبختیمون از ما بگیرهمگه نه؟





??

1401/04/28 13:15

????

#خان_زاده
#پارت300
#جلد_دوم





یک ماهی از برگشتنم میگذشت به لطف اهورا با پدر و مادرش روبرو نشده بودم به خونه خودم برگشته بودم و خبری از کیمیا نبود
اهورا تمام سعیش رو می کرد که کنار من حتی اسمش و نیاره
امروز تصمیم گرفته بودم خبر حاملگیمو و بهش بدم
دیگه نمی تونستم بیشتر از این پنهانش کنم شکمم روزبه روز داشت بالاتر می اومد نمیشد دیگه چاق شدن و رسیدن اهورا بهم و بهانه کنم باید بهش می گفتم اما بی‌اندازه نگران بودم

نگران اینکه اهورا دلخور بشه ناراحت بشه از پنهان‌کاریم
اما من حق داشتم حق داشتم که اینکارو بکنم میخواستم مطمئن بشم و بعد همه چیز به اهورا بگم
کیمیا توی خونه ی خودش میموند با بچه ما توی شکمش بی‌اندازه نگران بچه بودم میترسیدم کاری کنه می ترسیدم آسیبی به بچمون بزنه
اما اهورامیگفت همه حواسش به همه چیز هست میگفت شاهین کنار کیمیا موندگار شده و حواسش هست که اتفاقی برای بچه نیفته
به این چیزا امیدوار بودم و خوشحال ...
خوشحال از زندگیم که دوباره به دستش آورده بودم
خوشحال ازخوشبختی که داشتم دوباره تجربه اش می‌کردم

خوشحال بودم از داشتن مردی مثل اهورا
مونس و به پیش راحیل فرستاده بودم امشب میخواستم تنهایی با اهورا حرف بزنم تا اگه دلخوری و ناراحتی پیش اومد اینجا نباشه
وقتی اهورا موقع شام به خونه اومد خسته بود خستگی از صورتش می‌بارید اما با دیدن من به سمتم اومد و منو بوسید سراغ مونسو گرفت که گفتم پیش راحیل مونده

خنده ای کرد و گفت
_پسامشب خودتو آماده کردی برای شوهرت اما باید بهت بگم امشب خیلی خستم..

آهسته روی سینش زدم و گفتم پس اینطوریه که خسته ای باشه !
خسته باش هر وقت هم که تو دلت خواست اون موقع من خسته میشم

منو محکم بغل کرد و دور خونه چرخوند و گفت
_من نوکر خودتم خانوم این حرفا چیه که میزنی شما فقط امرکن میدونی که من همیشه آماده ام برا این جور کارا

با خنده از بغلش بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم
زود باش برو لباستو عوض کن بیا برای شام امشب یه شب خیلی خاصه برای ما بدون اینکه بخواد لباسشو عوض کنه پشت سرم راه افتاد گفت


??

1401/04/28 13:15

????

#خان_زاده
#پارت301
#جلد_دوم





_ شبه خاصیه!
تولدت که نیست تولد من هم نیست سالگرد ازدواجمونم نیست تولد مونسم نیست چه روز خاصیه؟

به کنجکاویش خندیدم به سمت بیرون آشپزخونه هلش دادم و گفتم

برو لباستو عوض کن برگرد بعد شام همه چیز و بهت میگم از اونجا دور شد خودم به قدری استرس داشتم که حتی احساس می کردم گاهی اوقات قلبم داره از کار میوفته بی‌اندازه نگران بودم دستم رو روی شکمم گذاشتم و آهسته زمزمه کردم

امشب به بابایی میگیم که تو اومدی توی زندگیمون که تو هستی بهت قول میدم معذرت می خوام که از بابات پنهانت کردم

وقتی اهورا برگشت وقتی شام خوردیم تمام طول شامو از من پرسید چی میخوای بگی نمیخوای بگی شبه خاصیه چه اتفاقی افتاده
این همه کنجکاویش منو مضطرب می‌کرد بالاخره وقتی بعد از شام توی پذیرایی نشستیم کنارش روی مبل نشستم دستشو توی دستم گرفتم و گفتم

می خوام یه چیزی بهت بگم اما باید بهم قول بدی غیرمنطقی رفتار نکنی خواهش می کنم از من دلگیر نشو من اینقدر عذاب کشیده بودم که باید از یه چیزایی مطمئن میشدم و بعد بهت می گفتم

اونم نگران شد دستمو بوسید و گفت

_من از تو ناراحت نمیشم میدونم هیچ کاری و بی دلیل انجام نمیدی حالا بهم بگو چه اتفاقی افتاده نگاهمو ازش دزدیدم دستش آهسته روی شکمم گذاشتم و گفتم

اینجا چیزی احساس می کنی ؟





??

1401/04/28 13:15