سرزمین رمان💚

112 عضو

کمکم کنه می تونست کاری کنه که اجازه رفتنم به مهمونی صادر بشه …

???

1401/04/29 00:36

ارسال شده از

??

#خانزاده
#پارت2
#جلد سوم
وقتی ماشین رو سر کوچه نگهداشت دستشو با دو تا دستام گرفتم و پرسیدم
_دیگه از من دلخور نیستی که مگه نه ؟؟

عینک آفتابیش از چشماش برداشت بهم خیره شد و گفت
_ نیستم من هیچ وقت نمیتونم از تو دلخورباشم این و خودتم میدونی اما گاهی کاری می کنی که مجبور میشم به زور متوسل بشم که اخم کنم که کوتاه نمیام …
لبخندی بهش زدم و گفتم
فردا شب میبینمت..
دستگیره در رو که باز کردم تا خواستم پامو توی کوچه بزارم دستمو کشید سر جام نشستم و اون بی هوا بدون هیچ استرسی لبامو بوسید تمام حواسم به اطراف بود نکنه کسی ما را اینجا ببینه اما اون وقتی منو می بوسید دیگه سیر نمی شد
بوسه هاش همیشه وهمیشه طولانی و عمیق بود وقتی بالاخره از لبای من دل کند به سمت بیرون اشاره کرد و گفت
_حالا میتونی بری …
نگران به اطراف نگاه انداختم و گفتم نمیگی کسی میبینه اخه دیوونه …

از ماشین پیاده شدم تا وقتی که من کلید و تویی درخونه بندازم همونجا منتظر ایستاده وارد حیاط که شدم صدای ماشین و شنیدم که از کوچه دور میشد
به در تکیه دادم چند باری اسمشو زمزمه کردم
شاهو…..
اسمشو خیلی دوست داشتم بهش میومد به صورت جذابش به قد و هیکلش به رفتارش به راه رفتنش و حتی غروری که توی چشماش بود
شاه بودن لیاقتش بود و من آرزوم شده بود ملکه این شاه بشم
ملکه شاهو شدن برای من مثل یه رویا شده بود….
شرم کردم از این همه مهربونیش
از این همه خوب بودنش
اما من به شاهوقول داده بودم
قول داده بودم که به خانوادم چیزی نگم تا وقتی که اون بگه ….
ومن نمیتونستم زیر قولم بزنم دست مادرم توی دستم گرفتم و گفتم نگران نباش مامان خانم
من خوب شما رو میشناسم شک نکن هر وقت عاشق شدم یک راست اول به تو بابا میگم
چون میدونم که شما چقدر عاشق همین و چقدر میتونین کمکم کنین…
مادرم کمی خودشو جلوتر کشید پیشونیمو بوسید و گفت

_بهت اعتماد دارم پس ناامیدم نکن مونسم.
چشم گفتم با صدای پدرم هر دو نفرمون به سمتش چرخیدیم

???

1401/04/29 00:37

??

#خانزاده
#پارت3
#جلدسوم
مادر و دختر خوب خلوت کردینا خبریه ؟
حرفی هست که منم باید بشنوم ؟

مادر شونه ای بالا انداخت و گفت
_چه حرفی عزیزدلم خوش اومدی خسته نباشی…
همیشه همین بود مادرم وقتی که موقع اومدن بابل می‌رسید انقدر با محبت و عشق بهس عشق خوش آمد می گفت که انگار دیوارهای این خونه ام حسادت می کردن به این زن و شوهر
نمونه خالص عشق بودن این دو نفر

خودمو بین این دو کفتر عاشق انداختم و گفتم خجالت نمی کشید اینجا بچه ایستاده نمیگین من می بینم یهویی دلم میخواد ؟
بابا با خنده یکی از دستاش دوباره شونه های مادر و یکی رو دور شونه های من انداخت و گفت
_ من به تو دوتا زن های توی زندگیم به قدی عشق میدم که هیچ وقت هوس عشق دیگه ای نکنن…
و تو وروجک کم از من عشق میگیری که بخوای حسودی کنی؟
محکم بغلش کردم و گفتم من بهترین پدر و مادر دنیارو دارم هیچ وقت من هیچ کمبودی از عشق و محبت نداشتم و این یه شانس بزرگ که خدا به ما داده از هر دوتاتون خیلی ممنونم با صدای داد و بیداد دو قلو ها هر سه نفرمون از جا پریدیم امیر سام و امیریل هر دو تا به سمتمون اومدن و گفتن
_به به جمع همه جمعه فقط ما دو تا اضافی ایم
این بار هر سه نفرمون بهشون خندیدیم خانواده ما واقعا خوشبخت بود اما این خوشبختی رو مدیون پدر و مادرمون بودیم نزدیک شام بود و من هنوز درگیر فردا بودم الان تنها کاری که باید میکردم و تنها چیزی که فکرم و درگیر کرده بود راضی کردن پدر و مادرم برای رفتن به اون مهمونی بود و من دقیقا نمی دونستم باید از کجا شروع کنم….
مادرم همراه مرضیه جون توی آشپز خونه بود و داشت شام آماده میکرد کنارش به کابینت تکیه دادم و شروع کردم به بازی کردن با ناخن انگشتام
مادرم که خوب منو میشناخت نگاهی بهم کرد و گفت
_چیزی شده چی میخوای بگی که الان دو دل و مرددی؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم میخوام یه چیزی بگم ولی خواهش میکنم نه نگین…
مامانم مثل خودم دست به سینه شد و با ابروهای بالا پریده گفت

???

1401/04/29 00:39

??

#خانزاده
#پارت5
#جلدسوم

چقدر خجالت میکشیدم از مادرم که داشت همراهیم می کرد برای این مهمونی آماده بشم.
مهمونی که خبر نداشت اون چیزی که بهش گفتم نیست.
وقتی آماده شدم دیگه نزدیک غروب بود پدرم پایین جلوی تلویزیون بود داشت با امیر سام امیریل حرف می‌زد وقتی پایین رفتم هر سه نفرشون سوت بلندی کشیدن و بابا گفت
_ به به ببین دختر باباچه کرده !

چرخی زدم و گفتم
خوشگل شدم؟
پدرم از جاش بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت
_ مگه میشه خوشگل نشده باشی؟
تو مادری مثل آیلین داری که چیزی از زیبایی کم نداره و تو خیلی شبیه مادرتی…
اینکه پدرم همیشه مادرم و زیباترین میدونست برام خیلی قشنگ بود.
بغلش کردم و گفتم معذرت میخام که گاهی اذیتت می کنم بابا اما بهتون قول میدم دختر خوبی باشم لایق این همه محبت تون باشم .
موهام و کمی نوازش کرد و گفت

تو همیشه دختر خوبی بودی چون نتیجه عشق من و مادرتی مگه میشه بهترین نبلشی؟
من خیلی خوشحالم که دختری مثل تو دارم …
بالاخره بعد از هزار جور حس شرم و عذاب وجدان تا خواستم از خونه بیرون برم پدرم گفت
_خودم میرسونمت

ترسیده وحشتزده خودمو عقب کشیدم و گفتم
نه بابا مینا و رها دارن میان دنبالم…
با ماشین رهام میریم سه تایی.
پدرم کمی متفکر نگاهم کرد و گفت _باشه عزیزم زیاد دیر نکنی ها باید قبل ساعت 11 برگردی خونه.

چشم گفتم و با قلبی که داشت از جا کنده میشد از خونه بیرون رفتم با دیدن ماشین شاهو که با کمی فاصله از خونه پارک شده بود به سمتش رفتم و سریع نشستم و گفتم
راه بیفت راه یافت تا کسی ندیده…

??

1401/04/29 00:43

??

#خانزاده
#پارت6
#جلدسوم
شاهو کمی با نگاه کردن به من معطل کرد و بالاخره پاشو روی گاز فشار داد از آنجا دور شدیم
چشمامو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم و گفتم
به خاطر تو کلی به پدر و مادرم دروغ گفتم آخه چرا مجبورم می کنی؟

شاهو پاشو روی ترمز گذاشت و گفت _اگه بخوای میتونی برگردی هیچ اجباری نیست من فقط میخواستم توی مهمونی تو همراهم باشی .
کانلا جدی و هیچ شوخی نداشت اخمی که داشت باعث میشد زود عقب نشینی کنم
بازوشو لمسکردم و گفتمنه راه بیفت..
چون بهشون دروغ گفتم کمی عذاب وجدان دارم همین
نمیدونم چرا احساس کردم شاهو داره پوزخند میزنه اما خیلی سریع دیدم که لبخند شیرینی جای اون پوزخند الکی رو گرفت دستمو نوازش کرد و گفت

_همه بچه‌ها به پدر و مادرشون دروغ میگن تو فقط نیستی!

وقتی از شهر خارج شدیم وقتی جلوی اون ساختمون خیلی بزرگ وقتی جلوی اون باغ خیلی بزرگ ایستاد با دیدن اون همه ماشین گفتم
تو که گفتی یه مهمونی خودمونیه اینجا که خیلی شلوغه
از ماشین پیاده شد در سمت منو باز کرد دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
_بیا پایین برای توچه فرقی میکنه هزار نفر آدم باشن یا 10 نفر من کنار توام!
حق با من بود دستمو توی دستش گذاشتم به سمت داخل رفتیم وقتی مانتو کیفمو تحویل دادم همقدم با شاهو مثل یک پرنسس واقعی وارد اون جمعیت شدیم
هر کسی ما رو می‌دید یکه خورده بهمون خیره می موند و من چقدر مغرور می شدم از اینکه کنار این آدم دارم راه میرم کنارش قدم برمیدارم و نگاه همه روی خودمون ثابت می بینم.

??

1401/04/29 00:46

??

#خانزاده
#پارت7
#جلدسوم
بالاخره به جمعی نزدیک شدیم و شاهو باهاشون خیلی راحت حرف زد و اونا رو به من خوش آمد گفتن
یکی از اون مردا نگاهی به من انداخت و گفت

_ پس این ملک‌ه ای که از همه پنهانش می کنی رو بالاخره روکردی باورم نمیشه که اونو اینجا آورده باشی به این مهمونی!
شاهو منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت
از این دختر باید توی یه اتفاق خیلی بزرگ رونمایی می کرد نمیتونم که هر جایی دستشو بگیرم و بیارم
ارزش ملکه من بالاتر از این حرفهاست که بیارم توی هر جمعی…

از این حرف‌هایی که زده بود بدجوری دلم ضعف رفته بود حس غرور دیگه داشت تمام وجودمو پر می کرد احساس میکردم همه دخترا دارن بهم نگاه می کنن
حسادت واز چشماشون میخوندم و من غرق خوشی می شدم از این همه نزدیکی به این مرد
کم کم با دوستاش آشنا شدم دوستایی که هیچ وقت راجع بهشون به من نگفته بود
هیچ وقت منو به اونا نشون نداده بود و اونا رو با من آشنا نکرده بود
اولین بار بود که با دوستاش آشنا میشدم و همه متعجب بودن از اینکه شاهو بالاخره به قول خودشون از من رونمایی کرده…
کمی که گذشت همه مشغول رقصیدن شدن فقط‌منو شاهو بودیم که کنار میزمون ایستاده بودیم.
رو بهش گفتم
نمیخوای برقصی؟
با اخم گفت به من میاد که اهل رقصیدن باشم؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم

اما من دوست دارم برقصم
اشاره ای به وسط و اون جمع کرد و گفت
_خب برو برقص!
با چشمای گرد شده گفتم تنهایی برقصم بین این همه آدم ؟
دستمو توی دستش گرفت و گفت
_پس همینجا کنارم بمون و فکر رقصیدنو نکن هیچ وقت نکن چون من قرار نیست هیچ وقت برقصم
خوشم نمیاد مرد اهل رقصیدن باشه
همین رفتاراش بود که اون و از بقیه جدا می‌کرد
خاص رفتار می‌کرد طوری که هر دختری شیفته ی جذبه و منش و رفتارش بشه
به من گفته بود این مهمونی مال یکی از همکاراش و دوست قدیمیشه
اما اینجا طوری باهاش رفتار می‌کردن که انگار صاحب مجلسه
که انگار صاحب این مهمونی و میزبان همه این آدما کسی نیست جز خود شاهو!
برام سوال بود که چطور میشه این همه آدم این طور میزبانو اشتباه بگیرن.

??

1401/04/29 00:47

??

#خانزاده
#پارت8
#جلدسوم

شاهو لحظه‌ای منو تنها گذاشت و به طرف باری که گوشه سالن بود رفت چیزی به مسئول بار گفت و دو گیلاس ازش گرفت و به سمت من برگش
یکی از اونا رو به دست من داد و گفت
_بیا به سلامتی همدیگه و اینکه به زودی به هم میرسیم ….
آب دهنم و پایین فرستادم با مکث گفتم
اما من مشروب نمیخورم دوباره از همون اخم هایی که باعث میشد همیشه کوتاه بیام و تسلیم بشم روی صورتش نشوند و گفت
_ بچه بازی در نیار مونس من کنارتم قرار نیست که بد مستی کنی فقط یکی
یه گیلاس هیچکس و مست نمیکنه
اهل مشروب خوردن نبودم نه که پدرم هرگز مشروب نخورده باشه یا توی مهمونی هامون ندیده باشم نبودم چون پدرم دوست نداشت مادرم مخالف بود و من این طوری بزرگ شده بودم
که کاری که خانوادم دوست ندارن و انجام ندم

اما وقتی کنار شاهو بودم کنار این مردم ایستادم تمام خط و مرزها رو زیر رو می کردم کمی با گیلاسی که توی دستم بود بازی کردم و خواستم روی میز بذازمش اما اینکه شاهو فکر کنه من از خوردن یک گیلاس مشروب میترسم باعث میشد که استرس و کنار بزارم گیلاس و کم کم مزه مزه کنم خیلی تمامش نوشیدم جام خالی روی میز گذاشتم لبخند روی صورت شاهو کش اومد دستشو دور شونه هام انداخت منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت
_ بهترین کار و کردی دیگه مجبور نیستم اخم کنم تا تو بخوای چیزی بخوری با یه حرفم گوش بدی
احساس میکردم تنم هر لحظه داره گرم تر میشه هوا داشت خیلی گرم میشد رو به شاهو گفتم
اینجا زیادی گرم نیست ؟
نگاه مشکوکی به من انداخت و با پوزخند گفت فکر نمی کنم تو داغ شدی وگرنه اینجا خیلی هم خوبه شروع کردم با دستم خودم رو باد زدن به شاهو گفتم
_ بهتره بریم طبقه بالا اونجا خنک تره قبل از شاهو راه افتادم دل و جرات پیدا کرده بودم چه مرگم شده بود ؟ من از پله ها که بالا می رفتم چرخیدم به شاهو که دست به جیب داشت آهسته پله ها رو بالا میومد نگاه کردم
هنوز اون پوزخند روی صورتش بود
این طبقه خالیه خالی بود انگار نه انگار که توی این ساختمون یه مهمونی بزرگ با اون همه جمعیتی که پایین هستن هست.

???

1401/04/29 00:48

??

#خانزاده
#پارت9
#جلدسوم

شاهو به سمت یکی از درهای توی راهرو اشاره کرد و گفت
برو توی اون اتاق…
این اتاق تراس داره هواش بهتره !

سریع در و باز کردم و وارد شدم اتاق خواب بزرگ و یه تراس بزرگ وقتی در تراس و باز کردم و هوای تازه رو نفس کشیدم
بازم هیچ از تبی که وجودمو گرفته بود کم نشد به سمت شاهو چرخیدم رو بهش گفتم
اما اینجا خنک نیست من خیلی گرممه شاهو…
شاهو با یه خنده بلند گفت
_ چطور لباساتو در بیاری تا بیشتر خنک بشی
نگاهی به لباسم انداختم احساس میکردم چیزی به اسم عقل توی سرم ندارم مغزم از کار افتاده بود اینقدر خیره لباسم بودم که شاهو درست کنارم ایستاد دستش روی زیپ ماکسی بلندی که تنم بود نشست و بازش کرد با یه اشاره لباس از روی سر شونه هام سرخورد و از تنم جداشد و روی زمین نشست
چه مرگم شده بود
هیچ *** العملی نشون نمیدادم چرخی دور تنم زد قلبم داشت از جا کنده می شد به شدت تپش قلب داشتم عرق کرده بودم داشتم توی آتیش می سوختم انگشتشو روی مهره های کمرم پایین کشید تا به آخرین مهره رسید سرشو کنار گوشم آورد و گفت

_ نظرت چیه یه شب به یاد موندنی برای هر دو نفرمون بسازیم؟
با همون حال زار پرسیدم منظورت چیه؟
صدای خنده اش توی گوشم زنگ انداخت روبروم ایستاد و با یه فشار کوچیک که به شونه هام داد منو روی تخت انداخت و شروع کرد به باز کردن کراواتی که دور گردنش بود و گفت
_ مگه تو آرزوت نیست که با من ازدواج کنی مگه هرشب توی خیال تو رویاهات منو همون شاه سوار بر اسب سفید نمی بینی؟
پس بیا انجامش بدیم نمیخوای واقعاً زن من بشی؟

میخواستم من میخواستم زنش بشم اما الان چطور می خواست این کار رو بکنه وقتی پیراهنشو از تنش درآورد با بالاتنه برهنه روی تخت کنارم نشست بند سوتینمو با انگشت کشیده از برخورده بند با پوستم آخه ریزی گفتم و خندید و گفت
_ تازه اولشه برای این ناله می کنی؟
نمی فهمیدم چی میگه نمی فهمیدم داره چیکار میکنه من میخواستم این گرما این تبی که همه جونم گرفته بود تموم بشه

??

1401/04/29 00:50

???

#خانزاده
#پارت10
#جلدسوم
دستش روی تنم نشست و من تونستم زمزمه کنم
خواهش می کنم بگو میخوای چیکار کنی؟
با نگاه خیره اش به چشمام گفت
_ می خوام سندتو به نام خودم بزنم تا کسی نتونه بهت نزدیک بشهدیدم که داشت لباسشو در می آورد وقتی خودش کاملا برهنه شد لباس زیرای من از تنم جدا کرد
ماتو مبهوت فقط می تونستم بهش نگاه کنم هیچ عکس العمل دیگه نمی تونستم نشون بدم
عقلم از کار افتاده بود اما توی صورتش هیچ ردی از خواستن و دوست داشتن نمیدیدم هر چیزی که بود عشق نبود خش…
خشمی که توی چشماش بود
خشونتی که توی رفتارش بود کاری می‌کرد امشب از این آدم بترسم…
گیج و منگ زیر دست و پای این آدم جابجا می شدم لذت می بردم و درد میکشیدم
و هم حالم از این لذتی که می بردم به هم می‌خورد
نگاهش رنگ و بوی دیگه ای داشت من هیچ وقت از چشماش عشق و نمی خوندم اما هرگز این طورم نگاهم نکرده بود
امشب یه جور خاصی بود یه جور ناجوری بود که ته دلمو خالی می‌کرد
من چرا داشتم این کارو میکردم ؟
با احساس دردی که زیر دلم پیچید نفسم رفت و چنگ انداختم روی بازوی شاهو نگاهش تاصورتم بالا آورد و گفت

_بالاخره تموم شد دیگه به نام من شدی دیگه مال من شدی هیچ راه خلاصی از من نداری!

این حرفارو شاید اگر هر کسی دیگه ای می شنید ازشون می ترسید اما من به خشونت رفتار این آدم به غرور و خودخواهیش کاملاً واقف بودم که از این حرفاش عشق میگرفتم انگار…

با دردی که توی تنم بود آهسته زمزمه کردم
درد دارم داری چیکار می کنی؟

???

 

1401/04/29 00:56

لاله گوشم و بین لباش گرفت و میک زد و گفت
_کاری نمیکنم دارم از تو از اینکه الان روی این تختی لذت می برم

دردی که این آدم بهم میداد برام قابل هضم نبود این عشق بازی نبود این فقط درد بود که من فقط داشتم تحملش میکردم
اونم به دلیلی که خودمم نمیدونستم....
مثل یه عروسک روی این تخت افتاده بودم و اون داشت هر کاری که دلش می خواست باهام انجام میداد

کم کم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم سردرد بدی داشتم احساس می کردم سرم صد کیلو شده و من نمیتونم تکونش بدم
چند بار پلک زدم تا بفهمم کجامو اینجا چه خبره!
آفتاب بالا آمده بود نور از پنجره توی اتاق می تابید و من غرق خون روی تخت غریبه خوابیده بودم.

چند باری دیشب و مرور کردم اما هیچی به ذهنم نرسید
کم کم داشت همه چیز واضح تر می شد من دیشب چیکار کرده بودم؟؟؟




??

1401/04/29 09:42

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت16



روی تخت نشستم به بلایی که سر خودم آورده بودم فکر کردم
بغض راه نفسم رو بسته بود در اتاق که باز شد با دیدن شاهو با اون لباس راحتیه تو خونه ای سعی کردم از تخت پایین برم
اما بدنم کوفته و خسته بود که توانی برای تکون خوردن نداشتم

سینی صبحانه ای که آماده کرده بود و کنار تخت گذاشت و گفت
_ بیدار شدی؟

عصبی و ناراحت وترسیده رو بهش توپیدم
معلوم هست اینجا چه خبره ؟
من هنوز اینجا تو این همه خون!
با اتفاق هایی که دیشب افتاد ...
پدر و مادرم الان سکته کردن از نگرانی...

دستش رو روی شونه های من گذاشت و مانع از تکون خوردنم شد و گفت

_ نگران نباش حلش کردم
به دوستت گفتم به پدر و مادرت بگه تو شب اینجا میمونی
اونا فکر میکنن مهمونی دیر تمام شده و تو کنار دوستت موندی

اشک از چشمام روی صورتم می ریخت اشکام و با انگشتش شکار کرد و گفت

_چرا داری گریه می کنی؟ مگه چه اتفاقی افتاده!
تو مگه منو دوست نداشتی؟
مگه نمی گفتی دلت میخواد که تا ابد کنار من بمونی ؟
مگه ازدواج کردن با من برای تو یه رویا نبود ؟
ما فقط یه قدم به رویای تو نزدیک تر شدیم
ما با هم رابطه داشتیم و تو مال من شدی
اون جدیت و قاطعیتی که توی حرفاش بود باعث می شد کمی فقط کمی آروم بگیرم
با گریه رو بهش گفتم پدر و مادرم بفهمن...
بفهمن...

انگشتش روی لبهای من گذاشت و گفت _قرار نیست کسی چیزی بفهمه هیچ اتفاق خاصی نیفتاده همه دختر و پسرا وقتی همدیگرو دوست دارن با هم رابطه دارن *** دارن
تو نباید این موضوع و انقدر بزرگش کنی...
با حال زاری گفتم
اما تو بدون رضایت من اینکارو کردی...

اخم ریزی کرد و گفت
_بدون رضایتت؟
تو تقلایی برای اینکه این رابطه رو نخوای نکردی..



??

1401/04/29 09:42

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت17



بی حرف از جام بلند شدم و با خجالت و شرم دستم روی تنم سپر کردم و سعی کردم دنبال لباسهام روی زمین بگردم هر تیکه از لباسامو پیدا می‌کردم با خجالت شروع می‌کردم به تن زدن و شاهو روی تخت نشسته بود و به منی که درمانده داشتم تقلا می کردم نگاه می کرد

وقتی لباس پوشیدم اشکای روی صورتم با پشت دستم پاک کردم و گفتم

من دیگه برم خونه باید برگردم خونه!

شاهو روی تخت دراز کشید و گفت میتونی پیش من بمونی اما اگه اینقدر اصرار داری برای رفتن میتونی بری من مشکلی ندارم
مثل همیشه بیخیال مثل همیشه براش مهم نبود انگار نمی خواست منو برسونه من اصلا نمیدونستم تو کدوم جهنم دره ای هستم
به سمت در اتاق رفتم وسط راه عاجزانه به سمتش چرخیدم و گفتم

من چطوری برگردم خونه اصلا نمیدونم کجام!

به صورتش کشید و گفت
_وقتی نمیدونی کجایی باید بهم بگی شاهو منو برسون خونه نه اینکه بگی می خوام برم وقتی از کلمه میخام استفاده می کنی من اینو برداشت می کنم که میخوای تنها باشی
به سمتش حمله کردم محکم با مشت روی سینش کوبیدم و گفتم من الان تو حال و روزی هستم که تو بشینی و به من ادبیات حرف زدن یادبدی؟
داری چی میگی میفهمی داری چیکار می کنی؟
دستامو گرفت از جاش بلند شد و الان بود که ریز و کوچیک بودن خودمو کنار این آدم کاملا حس میکردم

_برو پایین لباس عوض می کنم و میام

دوباره تا خواستم بیرون برم یادم افتاد مگه اونجا خونه ی کیه که شاهو انقدر راحت توش میگرده
سوالم رو به زبون آوردم و گفت
_ تو فکر کن خونه خودمه چه فرقی برای تو داره ؟
برو پایین مونس الان میام...
هر پله که پایین می رفتم با خودم می گفتم اینجا چه خبره شاهو کیه این خونه کجاست و اینکه من وقتی به خونه برگردم چی باید به پدر و مادرم بگم؟ چیکار باید بکنم؟

1401/04/29 09:46

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت19



اولین نفر مادرم بود که با اون صورت عصبانی جلوی در ایستاده بود و به من نگاه میکرد
و من شرمنده خجالت‌زده سرمو پایین انداختم ازمن دلگیر بود
بهش حق میدادم از من همچین انتظاری نداشت
اما اشتباهی بود که کرده بودم و الان باید فقط پنهانش می‌کردم تا بیشتر از این مایه سرافکندگی و شرمندگی خانواده‌ام نباشم
سعی کردم لبخند بزنم هرچند مصنوعی هرچند دروغکی اما برای دل خانوادم باید فیلم بازی می‌کردم و دردو ترسی که توی وجودم بود و پنهان می‌کردم.

سلام که دادم مادرم عصبی رو بهم توپید
_ معلوم هست کجایی قرار بود ساعت 11 شب خونه باشی و تو کل شب و اون بیرون گذروندی...
چه خبر بود اونجا که نمی تونستی تلفن تو جواب بدی نمیتونستی یه خبر بدی که دوستت باید زنگ میزد ؟

ترسیده آب دهنمو پایین فرستادم کمی این پا و اون پا کردم و گفتم
من حالم خوبه ببین برگشتم خونه خواهش می کنم راجع به دیشب حرف نزنیم
مادر اما عصبانی تر از قبل صداشو بلند کرد و گفت
_چی داری میگی یعنی چی که راجع به دیشب حرف نزنیم

پدرم از آشپزخونه بیرون اومد سر کار نرفته بود مطمئنم به خاطر نگرانی من توی خونه مونده بود تا بفهمه من چرا دیشب خونه نیومدم
دست پدرم که روی شونه مادرم نشست مادرم دیگه سکوت کرد پدرم بهم نزدیکتر شد درست روبروی من ایستاد و گفت

_ تو به من قول دادی شب ساعت 11 نشده خونه باشی و الان دختر من دختری که بهش اعتماد داشتم دختری که هرگز روی حرف پدر و مادرش حرفی نمی زد کاری کرده که بهش بی اعتماد بشم
دلیل قانع‌کننده‌ای به خاطر غیبت دیشبت داری جز اینکه بهم بگی اونجا خیلی بهت خوش میگذشته!
هر چقدر خوب و خوشگذرونده باشب تو میتونستی حداقل تلفن تو جواب بدی مگه نه ؟

گوشه ی مانتوم توی مشتم داشتم فشار می دادم نمی دونستم باید چی بگم اما جرقه ای توی سرم زده شد توی یه تصمیم آنی باصدای پایینی گفتم

1401/04/29 09:48

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت20



من فقط نمیخواستم نگرانتون کنم دیشب اونجا بعد خوردن اون همه هله هوله حالم بد شد
منو به بیمارستان بردن برای همین نمیتونستم گوشیمو جواب بدم دوستم بهتون زنگ زده من مجبور شدم دیشب توی بیمارستان بمونم که معده و شستشو بدن ...
من هیچ وقت روی حرف شما حرف نمیزنم دیشب مجبور شدم بخدا...

با این حرفی که زده بودم این بهانه ای که آورده بودم دیگه نگاهشون تغییر کرده بود
دیگه عصبانی نبودن الان فقط نگران بودن
مادرم ترسیده به سمتم اومد دستشو روی صورتم گذاشت و گفت
_ الان خوبی بهتری چرا به خودمون نگفتی میومدیم پیشت.

دست مادرم گرفتم و گفتم
خوبم به خدا حالم خوبه نگران نباش بهترم فقط نمیخواستم نگرانتون کنم گفتم وقتی برگردم خونه میبینین سلامتم حالم خوبه دیگه نگران نمیشین


پدر دستی روی صورتش کشید و گفت _دختر من این چه کاریه که می کنی وقتی حالت خوب نیست وقتی مریضی باید خانواده ات کنارت باشن نه که ازشون دور بشی
حتی برادرات نگرانت بودن
کل شب و بیدار موندیم فکرو خیال کردیم

خودمو توی بغل پدرم انداختم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن نمیخواستم آزارشون بدم نمی خواستم بهشون دروغ بگم اما چاره‌ای جز این کار برای من نمونده بود.
الان باید چی می گفتم؟
میگفتم با دوست پسرم به پارتی رفته بودم و شب تا صبح تو بغل اون خوابیدم و دیگه اون دختری که از این در بیرون رفت نیستم
نمیشد ...
شرمنده بودم خجالت زده بودم اما چاره ای جز کتمان و دروغ پنهان کاری نداشتم وقتی خیالشون راحت کردم که الان حالم خوبه و نباید نگرانم باشن خودمو به اتاقم رسوندم در قفل کردم و گوشه اتاق نشستم زانوهامو بغل کردم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن

1401/04/29 09:49

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت21



من اون آدم و دوست داشتم برای اینکه با اون بمونم هر کاری می کردم اما الان چرا اینطور بیتاب ناراحت بودم کم و بیش دیشب و یادم بود کارهایی که شاهو و کرده بود رفتارش حرفاش طوری بود که ازش بترسم

طوری بود که شک کنم اونم منو دوست داری یا نه!
با زنگ گوشی نگاهی بهش انداختم اسم شاهو روشن و خاموش می شد تماس و وصل کردم و صدای مثل همیشه جدیش توی گوشم نشست

_چی شد خانواده ات که حرفی نزدن؟

اشکامو پاک کردم و با بغض گفتم

گفتم مسموم شده بودم شب تا صبح توی بیمارستان بودم

با صدای بلند خندید و گفت
_دیگه داری راه میفتی یاد میگیری چطوری خودتو از مخمسه نجات بدی...

بعد از اینکه من سکوت کردم و گفت
_ حالا چرا دوباره داری گریه می کنی همه چیز که به خیر گذشته الان دردت چیه؟

حرفی که باید به زبان آوردم و گفتم

ما باید هرچه زودتر ازدواج کنیم من نمیخام
نمیخام اتفاقی بیفته من می خوام خانوادمو و ناراحت کنم کی میایی خواستگاریم شاهو؟

کمی مکث کرد و بالاخره جواب داد

_خبدی از خواستگاری نیست
میتونیم مقل قبل ادامه بدیم من نمیخوام ازدواج کنم یعنی مشکلاتی دارم که باید حلش کنم و بعد به ازدواج فکر کنم
قرار نبست اتفاقی بیفته و خانوادتون بوببرن...
هر موقع وقتش رسید ازدواج هم می کنیم...




??

1401/04/29 09:49

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت22



خبری از خواستگاری نبود نمی‌خواست حالا حالاها حرف ازدواج پیش بکشم و من باید به این بازی کردن ادامه می دادم.
اما باید بهش اعتماد میکردم
حق با شاهو بود قرار نبود اتفاقی بیفته قرار نبود چیزی بینمون تغییر کنه.

من این مرد ودوست داشتم و به خاطرش صد سال‌ها صبر می کردم پس یه رابطه یه *** نمیتونست عشق بینمونو کم رنگ کنه...
فقط برای اینکه دختر بودم ترسو بودم نگران بودم یه چیز طبیعی بود اما شاهو همیشه بهم قول داده بود که آخر رابطه ما به ازدواج و رسیدن به هم ختم میشه...
و من یاد گرفته بودم که به این آدم اعتماد کنم
وقتی تماس و قطع کردیم وقتی ازش خداحافظی کردم جلوی آینه نگاهی به صورت خودم انداختم
هنوزم ناراحت بودم لبخندی روی صورتم گذاشتم و گفتم
چیزی عوض نشده تو شاهو رو دوس داری و هیچ اتفاقی نمیفته همه چیز مرتببه مونس نباید غصه بخوری....

به سمت حمام رفتم دیدن بدنم که پر از کبودی و خونمردگی بود کمی منو میترسوند چراباید شاهو توی یه رابطه که خوب میدونه اولین بارمه اینطور خشونت به خرج بده چرا این کارو کرد چرا مجبورم کرد که مست بشم از این دنیا فارغ و نفهمم چه اتفاقی داره میوفته؟

1401/04/29 09:50

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت23



از فکر کردن از چیدن این پازل کنار هم واقعا خسته شده بودم پس همه ی این چیزا را سرم بیرون ریختم و فقط دوش گرفتم و از حمام بیرون اومدم .

مشغول خشک کردن موهام بودم که پدرم وارد اتاق شد و با دیدن من که سشوار به دست جلوی آینه نشستم پشت سرم ایستاد و موهای خیس مو بوسید و سشوار از دستم گرفت و گفت

_دلم میخواد خودم موهای دخترم خشک کنم اجازه هست؟
با خوشحالی سرمو تکون دادمو پدرم آروم شروع کرد به خشک کردن موهام.

همیشه این کارو برای مادرم و من انجام می داد
پدر من یه مرد نمونه بود عاشق واقعی...
مردی که عاشق زن و بچه هاشه .

وقتی کار خشک کردن موهام تموم شد روبروی من روی تخت نشست و گفت

_این روزا احساس می کنم از یه چیزی دلگیری یا نگرانی چیزی ذهنتو درگیر کرده و تو انگار نمی‌خوای به من و مادرت بگی!
اگر حرفی هست بهتره هر چیزی که هست به من بگی
خوب میدونی از اون باباها نیستم که داد و بیداد کنم که بد برخورد کنم مطمئن باش با منطقی ترین حالت کمکت می کنم.
از جام بلند شدم و کنار پدرم نشستم دستشو به دستم گرفتم و پرسیدم

_بابا شما کی فهمیدی عاشق مامان شدی؟
انگار توی گذشته ها غرق شد که بعد از مکث کوتاهی گفت از همون روز اول که مادر تو دیدم یه چیزی توی وجودم تغییر کرد اما نمی خواستم باورش کنم نمیخواستم قبولش کنم ماهها و سالها طول کشید تا بفهمم مادر تو همونیه که من عاشقشم
همونی که باید و من بهش نیاز دارم دیر فهمیدم و کلی سختی کشیدم تا حس حالمو به مادرت نشون بدم مادرتم کلی سختی کشید اما بالاخره اون روزا رو پشت سر گذاشتیم و به اینجا رسیدیم که الان یه خانواده خوشبختیم با سه تا بچه که بی نظیرن...

سرم و روی شونه پدرم گذاشتم و گفتم دلم میخواد یه زندگی مثل زندگی شما و مامان نصیبم بشه دلم میخواد اونی که قراره توی زندگیم بیاد مثل شما باشه دقیقا مثل شما.

پدرم اروم روی سرم زد و گفت
_ دخترم چه رویی داره جلوی باباش داره از شوهر حرف میزنه..
شرمنده لبمو به دندون گرفتم و گفتم

نه نه منظورم این نبود میگم یعنی شما بهترین مردی هستی که من توی زندگیم دیدم و شناختم امیدوارم منم مثل مامان دختر خوش شانسی باشم که مردی مثل شما توی زندگیم بیاد

1401/04/29 09:50

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت25


بعد از ده روز غیبت طولانی بالاخره صدای زنگ گوشیم بلند شد .
با ناامیدی نگاهی به صفحه گوشی انداختم با دیدن اسم شاهو تمام فکر و خیال ؛ ترس و نگرانیم دود شد و به هوا رفت.
تماس و که وصل کردم صدای همیشه مغرورش توی گوشم نشست.

سلام مونس حالت چطوره ؟.

حتی شنیدن صداش برای لحظه ای باعث می‌شد اشکم در بیاد و چشمام خیس بشه.
بغضی توی گلوم نشسته بود توی این ده روز و داشت خفم میکرد بالاخره سر باز کرد و من شروع کردم به گریه کردن...

اما شاهو به جای اینکه دلداریم بده گفت
_ من زنگ زدم که با آبغوره بگیری و گریه کنی اگر میخوای گریه کنی تماس قطع کنم.

سریع اشکامو پاک کردم و گفتم
نه به خدا گریه نمیکنم فقط قطع نکن.

بدون ذره‌ای مکث ادامه داد
_خوبه گریه نکن
گریه کردن رو دوس ندارم
یه کاری کن امشب باید ببینمت میای خونه من .
خودم میام دنبالت یه بهونه درست حسابی جور کن...

نمیخواستم نمیخواستم دوباره برم
نمی خواستم دوباره دروغ بگم اما انقدر دلتنگ این آدم بودم که باز بتونم به عزیزترین کسای زندگیم دروغ بگم.

با ناانیدی نالیدم خواهش می کنم بیا بعد از ظهر همدیگرو بیرون ببینیم
چرا شب چراخونه تو؟

با عصبانیت گفت
_ بعد از ده روز بهت زنگ زدم و تو باز برای من بهانه تراشی می کنی اگر نمی خوای منو ببینی بهم بگو دیگه بهت زنگ نمیزنم.
حتی سراغتو نمیگیرم !

خدایا ممکن نبود اگر شاهو میرفت اگر منو نمیخواست من میمردم شک نداشتم که میمردم
پس گفتم
باشه هرچی تو بگی
کی میای دنبالم؟
با گفتن ساعت 7 شب تماس قطع کرد و من به گوشی خاموشم زل زدم

این آدم تواناییشو داشت منو به هر کاری مجبور کنه
حتی با اینکه میدونستم اون کار اشتباه به خاطرش انجامش میدم.

باید یه بهانه برای خانوادم جورمی کردم دوباره دروغ سر هم می کردم و دوباره اونها رو نگران می‌کردم
اما چاره‌ای جز این نداشتم تا وقتی که به شاهو برسم باید ادامه می‌دادم من نمی‌خواستم این مرد از دست بدم...

1401/04/29 09:52

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت26




پر از استرس و نگرانی از اتاق بیرون رفتم
باید یه بهانه جور می‌کردم باید یه چیزی پیدا می‌کردم برای بیرون موندن از خونه اما خودمم دقیق نمیدونستم چی !

وقتی مادرم و تو کتابخانه مشغول خوندن کتاب مورد علاقه اش پیدا کردم نزدیکش کنار پنجره ایستادم

یه کتابخونه کوچیک مخصوص پدرم و مادرم که هر دوشون اینجا وقتای بیکاری شونو میگذروندن
با کتاب‌هایی بود که دوسش داشتن مادرم عینکشو از روی چشمش برداشت کتاب و بست و بهم نگاه کرد مردد و دودل از دروغی که میخواستم تحویلش بدم بهش گفتم
مزاحمت شدم؟
مامان از جاش بلند شد نزدیکم کنار پنجره ایستاده با من به حیاط خونمون خیره شد و گفت
_مگه میشه دختر آدم مزاحم باشه این حرفا چیه میزنی؟
لبمو با زبونم تر کردم و سکوت کردم که مادرم پرسید
_ اتفاقی افتاده ناراحتی چیزی اذیتت میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم

دوستمو که میشناسی توی خوابگاه میمونه همون که بچه اصفهانه محدثه رو میگم
مادرم حرفم را تایید کرد و گفت
_ آره دختر خیلی خوبیه میشناسمش چیزی شده؟
کمی با انگشتام ور رفتم وگفتم مریض شده حالش اصلا خوب نیست
تب داره طفلکی تنها توی خوابگاه مونده...
هیچ کسی هم نداره که کمکش کنه و بهش برسه .
مادرم با ناراحتی گفت
_ خب بریم بیاریمش اینجا اینجا که براش بهتره !
سریع جواب دادم
نمیشه نمیتونه خانوادش اجازه نمیدن بیرون خوابگاه بمونه
مادرم ناراحت گفت
_میخوای براش سوپ درست کنم ببری؟

چقدر مهربون بود چقدر این زن دلش بزرگ و پاک بود و من چقدر نانجیب بودم که داشتم به همچی مادری دروغ میگفتم

اشکی که با سماجت داشت از گوشه گوشه چشمم روی صورتم می افتاد و با دستم پاک کردم و گفتم
یعنی این لطف می کنی؟
مادرم صورتمو بوسید و گفت
_ این چه حرفیه دخترم چرا نکنم اون دختر اینجا غریبه خودت خوب میدونی طعم غربت و تنهایی رو چشیدم وقتی کاری از دستم بر بیاد چرا براش نکنم؟ الان آماده می کنم.
مادرم از کتابخانه بیرون رفت و من به دیوار تکیه دادم و بی صدا گریه کردم اصلاً دوست نداشتم به خانوادم دروغ بگم اما مجبور بودم...

1401/04/29 09:53

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت27




آماده شدن سوپ تا نزدیکای غروب طول کشید وقتی آماده شدم و ظرف سوپ و به دست گرفتم پدرم خودش منو به خوابگاه رسوند
ازش خداحافظی کردم و گفتم شاید امشب اینجا بمونم پیش محدثه
گناه داره طفلکی تنهاست و پدرم کلی تاکید کرد که هر مشکلی پیش اومد بهش خبر بدم و یا حتی اگر خواستم ببرمش بیمارستان باز باهاش تماس بگیرم

بهش قول دادم و از اونجا رفت
وارد خوابگاه شدم سراغ محدثه رفتم ظرف سوپ و بهش دادم و ازش معذرت خواستم که به خاطر خودم و هدفی که داشتم از اون استفاده کردم دختر خیلی مهربونی بود و با دیدن سوپ خیلی خوشحال گفت
_به خدا که دل به دل راه داره من واقعا سرما خوردم و به یه سوپ خونگی احتیاج داشتم دستت درد نکنه

وقتی همه چیز به محدثه گفتم خوب براش توضیح دادم که اگر پدر و مادرم زنگ زدن چی بشون بگه
شماره شاهو رو گرفتم و بهش گفتم
کجام
زیاد طول نکشید که شاهو جلوی در خوابگاه رسید و من توی ماشین نشستم به صورتش نگاه کردم مثل همیشه خوشتیپ و برازنده بود این آدم همیشه خدا خوب به نظر می رسید ...

اما مثل همیشه سرد و خشک بدون اینکه نگاهم کنه ماشین رو روشن کرد و گفت

_میدونی آدم یه بار که دروغ بگه دیگه یاد می گیره چطور کار خودش رو راه بندازه مثل تو که دوباره دروغ گفتی راه خوبو پیدا کردی برای اینکه شب و با هم بگذرونیم.
به بیرون از ماشین خیره شدم و گفتم حالم از خودم بهم میخوره که مجبورم به پدر و مادرم دروغ بگن
به پدر و مادری که این همه باهام مهربون و صادقن


??

1401/04/29 12:35

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت28




موزیک روشن کرد و گفت
_بی خیال این چیزا بیا به شب قشنگ
مون فکر کنیم
بقیه راه رو توی سکوت گذشت وقتی جلوی برج بزرگ ماشین را نگه داشت و پیاده شدیم و اون سوئیچ و به نگهبان داد
خونه درست توی طبقه سیزدهم بود اولین بار بود که به خونش می اومدم در خونه رو که باز کرد خودش اول وارد شد و بعدمن قدم توی خونه گذاشتم

یه خونه بزرگ با یک دکوراسیون خاص که همش سفید و مشکی بود
زیبایی خاصی داشت همیشه علایقش مثل خودش خاص بود
سلیقش حتی توی لباس پوشیدن هم این بود همیشه لباس هایی مپوشید که همه با تحسین بهش نگاه کنن
و الان خونه اش هگ دقیقا همین طور بود
وقتی مشغول وارسی کردن خونه بودم ناغافل دستش روی گردنم گذاشت منو به دیوار کوبید لبش روی لبم گذاشت و شروع کرد و طولانی بوسیدنم

داشتم خفه میشدم داشتم نفس کم می آوردم بالاخره از خودم جداش کردم و گفتم
_چه خبرته شاهو داشتم خفه میشدم

با صدای بلند خندید و گفت
اینطوری غافلگیرکردنتو و دوست دارم همیشه برات سورپرایز های بزرگ در نظر می‌گیرم تا اینطور غافلگیر بشی...

??

1401/04/29 12:36

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت29




بازوموکشید به سمتم مبلی که گوشه ی پذیرایی بود و روی مبل نشست و من روی پاهاش نشوند.
دستش روی لباسم نشست سعی داشت مانتومو دربیاره اما من هیچ حس رضایت نداشتم هیچ عشقی نمی کردم.

احساس بدی داشتم چرا اینجا بودن خوشایند من نبود ؟
چرا میترسیدم؟
من از نگاه های این آدم می ترسیدم .
مانتومو از تنم جدا کرد شالمو از سرم برداشت و گوشه ای پرت کرد.

دستش روی تنم نشست و شروع کرد به نوازش کردن
نفسم حبس شد اما اون نقطه های مشخصی را برای نوازش کردن انتخاب کرده بود.
انگار قصدش ناز و نوازش من نبود
قصدش چیز دیگه ای بود
نفس حبس شدم و بیرون دادم و سعی کردم از روی پاش بلند بشم

اما منو محکم چسبید و گفت

_کجا به سلامتی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم راحت نیستم عصبی و جدی گفت

_ راحت نیستی؟
آدم بغل شوهرش ناراحت میشه ؟

کلمه شوهر او که استفاده می‌کرد حالم دگرگون می‌شد
اما اون شوهرم نبود حالا حالاها هم قصد نداشت شوهرم بشه
پس بهش گفتم
تو که شوهر من نیستی
خودت گفتی حالا حالا هم قصد نداری شوهرم بشی!
به جای این حرفا بهم بگو این مدت کجا بودی؟
میدونی چقدر نگران شدم؟

بی اعتنا به من تیشرتی که تنم بود و بالا زد و دستش روی شکمم نشست و گفت _باید برای ماموریتای کاریمو جاهایی که میرمم به تو جواب پس بدم؟

لب گزیدم و گفتم
نمیگن جوتب پس بده اما بهتر نیست وقتی داری میری به من خبر بدی تا من انقدر نگران نشم؟

دست انداخت منو بلند کرد و به سمت اتاقی که گوشه ی سالت بود رفت و گفت
_فکر نکنم نیازی باشه خودت گفتی هنوز که شوهرت نشدم بخوام بهت توضیح بدم.

در اتاق باز کرد من با دیدن اون اتاق خواب مجلل تخت خواب بی نظیر با اون پرده های سیاه و سفید با اتاقی که در عین حال که مدرن بود بی‌اندازه مجلل و چشم نواز بود خیره شدم.

من و روی تخت انداخت و روی تنم خیمه زد و گفت
_ نظرت چیه رابطه ی دیگه ای تجربه کنیم ؟

1401/04/29 12:36

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت30




ترسیده بودم و کمی عقب کشیدم و گفتم
نه خواهش می کنم نمی خوام
اما دستش روی بازوهام گذاشت و مانع دور شدنم شد گفت
_ اصلاً دوست ندارم این حرفها را بشنوم چرا باید بین من و تویی که رابطمون پر از احساس و عشق و علاقه است *** نباشه ؟
فکر می کنی من از اون پسرایی ان که جانماز آب میکشن و صبح تا شب جلوی خدا خم و راست میشن؟

من رابطه های زیادی داشتم قبل از تو الانم نیاز دارم اگر نمیخوای با هم رابطه داشته باشی میتونم برم با یکی دیگه برای من هیچ فرقی نمیکنه!

این همه بی رحمی از این آدم بعید بود این همه بی رحمی برای منی که اینقدر دوسش داشتم زیاد بود
منو بین دوراهی قرار می داد چطور می تونستم به عشقم و کسی که دوسش دارم اجازه بدم بره با یه زن دیگه ممکن نبود بود؟

جون میدادم میمردم من دخترونگیمو رو به پای این آدم داده بودم تا وقتشو با یکی دیگه بگذرونه؟

با چشم پر از اشک گفتم خواهش

می کنم من مجبور به این کار نکن
کلافه گفت
_ من به هیچ چیزی تورو مجبور نمی کنم اما منم نیازایی دارم که باید برطرف بشه
من یه مردم نیاز من خیلی زیاده دلم میخواد با تویی که بهت احساس دارم ارضاش کنم اما اگر خودت بخوای میتونم برم سراغ یکی دیگه

دست از تقلا برداشتم و چشم بستم و خودمو به دستش سپردم

بازم مثل قبل پر از درد تمام حرکاتش پر از خشم بود انگار که داشت کسی را شکنجه می کرد به جز صورتم تمام تنم سیاه و کبود میشد
همه وجودم درد میگرفت دفعه دومی بود که رابطه رو تجربه می کردم اونم این بار با هوشیاری.

درد بدی زیر دلم پیچید با التماس گفتم خواهش می کنم یکم آروم درددارم شاهو

1401/04/29 12:37

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت31




با زبونش آهسته زیر گردنم کشید گفت _من توی رابطه نمیتونم آروم باشم خودتو با من وفق بده
باید یاد بگیری که با توی هر شرایطی بتونی با من بودن و تحمل کنی چون من هر روز ممکنه رابطه دلم بخواد و تو باید قبولش کنی

چیزی از حرفاش نمی فهمیدم فقط درد داشتم خودش از روی تنم عقب کشید مجبورم که از لبه تخت چهار دست و پا بشینم خوش پایین تخت ایستاد از پشت موهام دور دستش پیچید و سرمو عقب کشید و دوباره باهام یکی شد

صدای در ناکم کل خونه رو پر کرده بود و بی اعتنا به من اشکام داشت کارشو میکرد احساس میکردم داره جونم و از تنم میکشه
بالاخره دو ساعتی من رو زیر و رو کرد و جونمو گرفت تا بلاخره به اوج رسید کنارم دراز کشید
با بی حالی و نفس نفس گفتم
شاهو باید قرصی چیزی بخورم تو....
اون تو ارضا شدی...

با خنده گفت
_ بیخیال دختر با یه بار کسی حامله نمیشه
اما من ترسیده گفتم
اما اگه شدم چی ؟
دوباره با خنده گفت
_اگر حامله شدی خوش به حالت میشه چون اون موقع مجبورم بیام خواستگاریت.

فکری از سرم گذشت
شاید اگر حامله میشدم زودتر می‌آمد خواستگاری و همه چیز تمام می شد مگه نه؟
اما باز می ترسیدم کمی که کنارم روی تخت دراز کشید از جاش بلند شد و گفت _میرم حموم
و چندتا دستمال کاغذی روی شکم من انداخت گفت
_ بذارش لای پات تختم کثیف نشه





??

1401/04/29 12:37

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت32




نگران تختش بود نه من!
نگران کثیفی بود نه من که این همه درد کشیده بودم
وقتی صدای آب حموم اومد و بی حالی روی تخت نشستم و شروع کردم به پوشیدن دونه به دونه لباس هام

بین پاهام رو تمیز کردم دستمال کاغذی رو توی سطل زباله انداختم منتظرش روی تخت نشسته بودم که بدون هیچ خجالتی با یه حوله کوچک روی موهاش از حمام بیرون اومد
نگاهم که روی تنش بالا و پایین شد با دیدن تن برهنه اش و برجستگیه بین پاهاش نگاهمو ازش گرفتم

با خنده گفت
_ همین ده دقیقه پیش زیر تنم بودی الان خجالت میکشی نگاهم کنی؟

آب دهنم و پایین فرستادم گفتم
اذیت نکن شاهو...‌
لخت جلوی اینه نشست و شروع کرد به خشک کردن موهاش ومن به تماشا کردنش ادامه دادم
دلم میخواست الان که اینجام الان که این دروغ و به جون خریدم و به اینجا اومدم حداقل کمی از کنارش بودن لذت ببرم
پس از جام بلند شدم و کمد وباز کردم و نگاهی به لباساش انداختم تیشرت شلوارک ورزشی سرمه ای رنگی از کمد بیرون کشیدم و به سمتش رفتم

میشه اینا رو بپوشی؟
نگاهی به لباسهای توی دستم انداخت و گفت
_تو بران لباس انتخاب کردی؟
خجالت زده و شرمنده گفتم معذرت می خوام فکر نمی کردم ناراحت بشی

لباس ها را از دستم گرفت قبل از اینکه به بپوشتشون از کشو یه شورت برداشت و تنش کرد و بعد لباس را پوشید و گفت حوصله داری موهام و خشک کنی؟

خوشحال از این پیشنهادش سشوار و به برق زدم و پشت سرش ایستادم

وشروع موهای کوتاهش و خشک کردن توی آینه نگاهش فقط به من بود و من احساس میکردم الان واقعا حالم خوبه وقت گذروندن با این آدم حالمو بهتر می کرد با وجود این همه ناراحتی و دلشکستگی که بهم داد...

1401/04/29 12:38