112 عضو
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت125
_بخواب یک ماه تمام فرصت داری اینقدر بخوابی که خستگی از تنت در بره اینجا فقط باید استراحت کنی..
دراز کشیدم و چشمامو بستم اما خوابم نمیومد میترسیدم بخواب برمو شاهو بهم نزدیک بشه
برای همین فقط چشمامو بسته بودم آماده هر حرکتی از طرف اون بودم
با صدای دوربین گوشی چشمامو باز کردم و با ترس به شاهو که از من فیلم میگرفت خیره شدم .
وحشتناک بود من خاطره خوبی از این آدم و اینکه از من فیلمی داشته باشه نداشتم
با صدای بلند فریاد زد پتو روی تنم کشیدم
شاهو عصبی پتو از روی بدنم کنار کشید
دوربین و نزدیکم اورد
با عصبانیت بهم گفت
_ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
زبونم بند اومده بود با ترس زمزمه وار گفتم
میخوای چیکار کنی ؟
میخوای چیکار کنی؟
میخوای یه نقشه دیگه بکشی میخوای باز شکنجه ام کنی؟
میخوای اینبار جونمو بگیری؟
تورو خدا خدا این کارو نکن
توروخدا...
هر حرفی که می زدم لرزش بدنم بیشتر و بیشتر میشد طوری که نمی تونستم خودمو کنترل کنم
شاهو دوربین و کنار گذاشت و روی تخت کنارم نشست سعی کرد منو بغل کنه اما من از این آدم می ترسیدم از توی آغوشش بودن متنفر بودم
دست و پا میزدم که رهام کنه دست و پا میزدم که ازم فاصله بگیر اما رها نمی کرد ولم نمی کرد
سرم و روی سینش گذاشته بود بدنم چفت تنش بود
کنار گوشم گفت
_ آروم باش چیزی نیست نیس چیزی نیست دیگه کاری باهات ندارم دیگه کاری باهات ندارم هیچ اتفاقی نمیفته دیگه اذیتت نمیکنم باور کن
دختر خوب من نمیخوام اتفاقی برات بیفته این چه حالیه
الان چرا اینطوری شدی...
اروم بگیر مونسم اروم بگیر...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت126
چشم باز کردم دنیای تیره و تارم کمرنگ تر و بی روح تر شده بود اتاق خالی بود انگار کسی اینجا نبود هنوز نمی تونستم بدنمو کنترل کنم انگار حرکت دست و پام دست خودم نبود شاید فلج شده بودم هر چیزی که بود حس حال بدی داشت
دقیق تر که شدم صدای شاهو رو از بیرون میشنیدم
با کسی حرف میزد و با داد و فریاد یه چیزایی میگفت
این آدم نهایت استرس بود برای من و منو پیش خودش آورده بود که آرومم کنه؟ که کاری کنه بهتر بشم و بچه سالمتری براش بیارم؟
درد بزرگتر از این مگه داشتیم؟
وقتی وارد اتاق شد و چشمای منو باز دید سراسیمه کنارم روی تخت نشست و گفت
_ بیدار شدی مونس حالت خوبه یه چیزی بگو ؟
نمیتونستم حرف بزنم زبونم قفل شده بود فقط نگاهش می کردم صورتم و نوازش کرد و گفت
_ تشنج عصبی بود گذشت دیگه حالت خوبه هم تو هم بچمون هردوتاتون حالتون خوبه
دیگه اذیتت نمیکنم دیگه کاری نمی کنم حالت اینطوری بشه بهت قول میدم
ادمی که مسبب این حالم بود داشت به من قول می داد
خنده دار بود خیلی هم خنده دار بود اما چارهای جز قبول کردن حرف هاش نداشتم
آهسته شروع کرد به ماساژ دادن دست و پاهام دکتر گفت
_ آروم باید ماساژت بدم که از عظله ها باز بشه ماهیچه هات قفل کردن برای این که نمیتونی حرکت کنی خیلی زود حالت خوب میشه نگران نباش
راست میگفت با کمی ماساژ دادن بهتر شدم و تونستم خودمو تکون بدم باید می رفتم دستشویی به خاطر سرمی که بهم وصل کرده بودن نمیتوستم اپا به شدت دستشویی داشتم احساس میکردم الان که خودمو خیس کنم
با زحمت زمزمه کردم
باید برم دستشویی
بیدرنگ دستی زیر تنم انداخت و سرم همراه خودش کشید و گفت _خودم میبرمت وایسا
اما من نمی خواستم باهاش برم دستشویی حداقل اونجا می خواستم تنها باشم
حداقل اونجا می خواستم جلوی چشمام نباشه
اما مگه میتونستم بهش بگم این کارو نکن نه نمی تونستم
منو روی دستشویی نشوند و گفت _من همینجام کارتو بکن صدام کن...
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت127
سکوت کردم اون کنار در ایستاده و بهم پشت کرد با خجالت با شرمندگی با حال خرابی کارمو انجام دادم و اون به سمتم چرخید
نمیخواستم تمیزم کنه اما اون خیلی راحت و ریلکس شروع کرد به شستنم وقتی کارش تموم شد دوباره منو بغل کرد و به اتاق برگشت و روی تخت خوابوندم
پدرت چند بار زنگ زده بود اما من جواب ندادم حالت که بهتر شد خودت زنگ بزن بهش بگو که خواب بودی و نفهمیدی باشه ؟
یعنی الان این ادم شاهو بود که با این آرامش باهام حرف میزد؟
یعنی همون آدم قبل بود همون آدمی که منو به این حال و روز درآورده
همون آدمی که این جهنم رو برام ساخته...
دوباره از اتاق بیرون رفت و من گوشیم و چنگ زدم به تماسهایی که پدرم گرفته بود نگاه کردم مرد بیچاره ده بار زنگ زده بود و دو بار هم مادرم تماس گرفته بود
سراسیمه شماره پدرم گرفتم صدای نگرانش توی گوشم نشست با صدای آرومی کم از صدای خواب آلود ها نداشت گفتم
ببخشید بابا خواب بودم تازه متوجه شدم زنگ زدید
پدرم عصبی گفت
_ قرار این مدتی که رفتی اونجا مارو دق بدی؟
این کارا چیه که می کنی مگه تو بچه ای مگه نمیدونی من و مادرت چقدر نگران تو میشیم
سکته کردیم دختر...
گریه هامو پس زدم و گفتم حق دارین معذرت می خوام به خدا نفهمیدم خسته بودم خوابم برده تو رو خدا غصه نخورین به خدا که حالم خوبه
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت128
بالاخره پدرم راضی کردم و کمی هم با مادرم حرف زدم و تماس قطع کردم شاهو برگشت با یه لیوان آب میوه و یه تیکه کیک بزرگ کنارم نشست و گفت
_باید اینا رو بخوری باید تقویت کنی خودتو
ببین چه حالو روزی داری
نگات می کنم غش میکنی بهت نزدیک میشم بیهوش میشی می خوام باهات بازی کنم تشنج می کنی من حال و حوصله اینارو ندارم و باید انقدر قوی بشی که تاب و تحملت بیشتر بشه
میخواستم منو اروم کنه یا که بیشتر آزارم بده ؟
مثل گوسفندی که بیشتر بهش می رسیدند که چاق و چله بشه و موقع سر بریدن گوشت زیادی به اونا بده من الان دقیقا همون گوسفند بودم بالاخره به زور اون تکه بزرگ کیک به خوردم داد و آبمیوه رو سر کشیدم حالم کمی بهتر شده بود الان که چیزی خورده بودم می فهمیدم چقدر گرسنه بودم
تا موقع شام از کنارم جم نخورد نزدیکم نشسته بود و دستمو نوازش میکرد
نوازشی که اگر قبلا بود فکر میکردم از روی عشقه اما الان مطمئن بودم براش اسباب بازی و عروسکم که داره باهام بازی میکنه
و هر وقت بخواد نازمو میکشه و هر وقت بخواد دست و پاهامو میکنه میندازه یه گوشه مثل آشغال بی مصرف...
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت129
هوا که تاریک شد از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت
تنها الان بود که تنها شده بودم و می تونستم نفس آسوده بکشم
اما وقتی با صدای بلند گفت بیا بیرون مونس اگه نمیتونی خودم بیام کمکت کنم بیتا اومده قرار شام و با هم باشیم بعدم معاینه ات میکنه و مطمئن بشیم خوبی ....
بیتا کی بود که این قدر راحت رفت و آمد میکرد
بیتا کی بود که همه چیز خبر داشت بیتا کی بود که اینقدر بهش اعتماد داشت ..
از جام تکون نخوردم نمی خواستم از اتاق بیرون برم اشتهایی برای خوردن نداشتم اون تیکه کیکی که خورده بودم ته دلم گرفته بود
الان اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم ...
انگار بیجواب بودن حرفهاش باعث شده بود دوباره به اتاق برگرده با اخم غلیظی که روی صورتش بود وارد اتاق شد و گفت
_مگه من با تو نیستم
بیا بیتا داره غذا را آماده میکنه بهتره که تا وقتی گرمه بخوریش ...
بیشتر روی تخت دراز کشیدم و گفتم اما من اشتها ندارم نمیخوام بخورم.
به سمتم اومد و منو بغل کرد از روی تخت بلند کرد و گفت
_شاید تواشتها نداشته باشی اما پسرم اشتها داره الان میخواد غذا بخوره
مگه میتونستم مخالفتی کنم منو توی بغلش از اتاق بیرون برد پشت میز نشوند
بیتا با دیدن من لبخند بزرگی زد وپرسید
_حالت بهتره؟
فقط نگاهم و به میز دادم و اون غذای منو جلوی روم گذاشت و گفت
_بهتره تمام و کمال بخوریش خیلی ضعیف شدی بچه هم خیلی ضعیفه باید به خودت برسی.
چه اصراری داشتند که به این بچه برسم !
بچه ای که حرومزاده بود بچه ای که پدرش با تهدید و ترس توی وجودم نگهش داشته بود
اشکامو کنار زدم و گفتم
اما من اشتها ندارم چیزی نمیخوام بخورم
شاهو صندلیشو نزدیک صندلی من کشید و قاشق و پر کرد و یه تیکه کباب بزرگ روش گذاشت و گفت
_ باز کن دهنتو به تو باشه از گرسنگی میمیری
خوب میدونم از خداته که اینطوری بشه اما من حواسم به همه چی هست نمیزارم یه مو ازسرت کم بشه
به اجبار دهنمو باز کردم قاشق و توی دهنم خالی کرد
به اروم می جویدم و سرم پایین بود
بیتا به حرف اومد و گفت
_عزیزم بخاطر خودت میگم به خدا که فقط به خاطر خودته که باید غذا تو خوب بخوری
اگر می خوای هر کاری که بکنی نمیگم به دنیا اوردن بچه هر کاری حتی اگر بخوای بچه رو سقط کنی باید جوونی داشته باشی یا نه ؟
?
?
?
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت130
شاهو محکم روی میز کوبید و گفت _داری چیکار می کنی بیتا یادش میدی تا غلط اضافی بکنه؟
بیتا کلافه گفت
_ یه نگاهی بهش بنداز کم خونی داره رنگ روش پریده این دختر اگه اینجوری پیش بره به ماه ششم نمیرسه میفهمی از سوءتغذیه میمیره و تو اینجا فکر بچهای من دارم بهت میگم هرکاری بخواد بکنی حتی اگر خواست فرار کنه بخواد بچه رو به دنیا بیاره بخواد سقطش کنی باید جون داشته باشه یا نع
پس غذاتو بخور
بهش حق می دادم راست می گفت پس قاشق از دستشو گرفتم و آروم شروع کردم به خوردن غذا متعجب بهم خیره شده بود کنار گوشم زمزمه کرد
_پس میخوای جون داشته باشی که از دست من فرار کنی!
اما اینو بدون آب بشی بری زیر زمین من پیدات می کنم میارمت بیرون پس از فکرای الکی نکن ...
نصف غذایی که جلوی رو گذاشته بودن و خوردم و بلند شدم تا به اتاق برگردم اما شاهو دوباره منو بغل گرفت و روی مبل نشست ومنو روی پاهاش نشوند و رو به بیتا گفت
_نمیذارم حتی یه قدم راه بره نباید که خطری براش باشه
بیتا نگاهی به من که توی بغل اون معذب نشسته بودم انداخت و گفت
?
?
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت131
_راحتش بزار شاهو راه رفتن که براش خطری نداره بذار راه بره
اما شاهو محکمتر منو چسبیده گفت _جاش خوبه کجا بره جایی بهتر از اینجا ؟
بیتا ناراحت نفسش و بیرون داد و گفت
_ یه نگاهی به خودتون بنداز شاهو خیلی بهم میاید این دختر میتونه جفت تو باشه همون نیمه گمشده بگذر از این انتقام کنارش خوشبخت باش شما الان یه بچه دارین
شاهو موهامو که روی صورتش بود نفس عمیقی کشید و گفت
_ تو این چیزا دخالت نکن بیتا کارتو اینه که مراقبش باشی تا این بچه به سلامت رشد کنه همین
دوباره سعی کردم بلند بشم که شاهو باز مانع شد
بیتا عصبی از جاش بلند شد دست منو گرفت و گفت
_ میبرمش تو اتاقم معاینه اش کنم توام به کارات برس ...
شاهو که دیگه اینبار نتونست مقاومت کنه دستاش از دور تنم باز شد من هز خدا خواسته دنبالش راه افتادم و وارد اتاق شدیم
روی تخت نشستم و اون به دیوار تکیه داد و نگاهش به من دوخت و گفت
_ ازت معذرت می خوام که کار زیادی ازم بر نمیاد اما من توی چشمای شاهو می بینم که چقدر تورو دوست داره
چقدر براش مهمی
می دونم که یه روز به خودش میاد و پشیمون میشه بهت قول میدم
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت132
چه جمله حال به هم زنی یه روزی پشیمون میشه و انتظار داره که من اون روز با خوشحالی بپرم تو بغلش و بگم چقدر خوب که پشیمون شدی منتظر این روز بودم!
نه ممکن نبود حتی اگر یک روزی شاهو پشیمون میشد من هیچ وقت نمی بخشیدمش
روی تخت دراز کشیدم و گفتم
مگه نیومدی من و معاینه کنی
بیا کاراتو بکن و زودتر برو بیرون می خوام تنها باشم
نمیخوام چیزی بشنوم ....
سری تکون داد از کیف بزرگش یه چیزایی بیرون آورد
روی تخت نشست و شروع به معاینه کردنم کرد
فشارم ضربان قلبم همه چیز و که ریز بینانه و دقیق بررسی کرد با لبخند گفت
_ همه حال خودت خوبه هم حال بچه فقط کمی فشارم پایینه که مطمئناً برای اینکه خوب غذا نمیخوری باید به خودت برسی
بهت که گفتم نباید به خودت سخت بگیری
تو هر کاری که بخوای بکنی به بدن سالم نیاز داری
این حرفش و قبول داشتم پس سری تکون دادم و اون وسیله هاش و جمع کرد و از اتاق بیرون رفت
زیاد طول نکشید که صدای بسته شدن در سالن آمد و این یعنی بیتا رفته بود و دوباره من وشاهو تنها شده بودیم
وقتی شاهو وارد اتاق شد به من که روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم میخوام بخوابم نگاهی انداخت و گفت
_ الان می خوای خوابی خیلی زوده که برات فیلم اوردم
با فیلم دیدن از فکر و خیال درمیای
فلشی که توی دستش بود روی تلویزیون بزرگی که به دیوار اتاقش نصب بود گذاشت و کنارم روی تخت دراز کشید مجبورم کرد کمی بالاتر بیام و سرم رو روی سینش بزارم
فیلم و پخش کرد ناخودآگاه چشم به تلویزیون بود چون دلم می خواست کمی از این حال و هوا در بیام.
یه فیلم خارجی اما عاشقانه بود لحظه به لحظه اش پر از اتفاقات قشنگ و به یاد ماندنی برای زوج توی فیلم بود و من با حسرت بهشون نگاه می کردم ....
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت133
منی که یه زمانی قرار بود همچین زندگی داشته باشم و الان به این روز افتاده بودم
دست شاهان روی تنم بالا و پایین میشد و نوازش دستای داغش باعث میشد و حواسم حسابی از فیلم پرت بشه
اما نه میتونستم شکایتی بکنم نه مخالفتی
دستشروی موهام نشست و شروع به بازی کردن با موهام شد
حواسمو به فیلم داده بودم و فکر میکردم که یک چیزی جز اون فیلمی که دارم تماشا می کنم حس نکنم
اما شاهان کنار گوشم زمزمه می کرد _اگر پدرت مادرت اون گذشته ی وحشتناک و برای من نمی ساختن من هیچ وقت با تو این کارو نمیکردم و مطمئن باش تو برای من این آدمی که الان هستی نبودی
میدونی چیه مونس من اگه تو رو یه جایی دیگه یه طور دیگه میدیدم مطمئنم انتخابت می کردم
برای اینکه تمام عمر کنارم باشی
اما به خاطر خانواده ات تو قربانی شدی
قربانی اشتباهات اونا
قربانی انتقام من...
نمیدونم شاید هیچ وقت منو نبخشی اما من برای اینکه به آرامش برسم برای اینکه زندگیم آروم و قرار پیدا کنه باید این انتقام تموم کنم
خرفاش مثل چاقوی زهرآگین بود که توی قلبم فرو میرفت و زهری که توی رگ به رگ بدنم پخش میشد دردناک بود و سوزشش تا مغز استخوانم میرسید
الان که اینطور داشت باهام حرف میزد میتونستم سوالی که توی دلم هست و ازش بپرسم
این بچه ای که توی شکم منه میخوای با اون چیکار کنی؟
وقتی که آبروی منو خانوادمو بردی بعدش میخوای با این بچه چیکار کنی؟
نفس عمیقی کشید و گفت
_ اون بچه مال منه همیشه مال من میمونه
دست تویی که مادرشی نمیدمش چون تو از من متنفری پس مطمئنم از بچه منم متنفر میشی
وقتی کارم تموم بشه بچه رو برمیدارم از اینجا میرم
اما تا اون موقع خیلی کار دارم خیلی زیاد ....
وقتی حالم بد میشد ناخودآگاه بدنمون منقبض میشد و حرکت خون توی رگ هام کند و شاهان انگار بعد از این مدت تمام حرکات موزون خوب شناخته بود دستی روی بازوم کشید آروم مالش داد و گفت
_آروم باش خودت رو رها کن دختر چیزی نیست
بالاخره تموم میشه
با همون دردی که توی قلبم احساس میکردم گفتم
اره درست میگی تموم میشه برای تو تموم میشه
اما برای من این جهنمی که ساختی تا ابد زنده میمونه
من هیچ وقت این کارای تو رو فراموش نمیکنم
تلویزیون خاموش کردو گفت
_ فکر کنم فیلم رمانتیک دیدی باز هوا برت داشته
قرار نیست تو منو فراموش کنی قراره که من زندگی آرومی داشته باشم این همه سال من توی جهنم زندگی کردم
دیگه قراره خانوادت و با اون جهنم آشنا کنم
من میرم دنبال زندگیم با پسرم و شما میمونید و جهنمی که باید توش سالهای سال
بسوزید و رنگ آرامش و نبینید....
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت134
از کدوم جهنم حرف میزد جهنمی که من الان داشتم توش دست و پا میزدمجهنم بدتر از این مگه میشد؟
بدتر از این مگه میشد وحشتناک ترین عذاب آور تر از این نمی شد به خدا که نمی شد
سعی کردم خودم و ازش دور کنم کمی فاصله بگیرم اما چنان منو محکم گرفته بود که نمیتونستم تکون بخورم کنار گوشم زمزمه وار گفت
_هیچ راه فراری نیست است تو محکومی به این که همینجا پیش من بمونی..
وقتی صدای زنگ گوشیم بلند شد خدا رو شکر کردم که از این وضعیت اسف بار خلاص می شدم به اجبار دست از دور تنم رها کرد و من خودمو به گوشیم رسوندم وقتی صدای مادرم توی گوشم نشست انگار بغض همه دنیا به وجودم سرازیر شد
من چقدر دلتنگ مادرم بودم
اشتباهات خودم باعث این عذاب و فکر و خیال و آزار شده بود
کنار تخت نشستم و صداش مثل همیشه آرامش مطلق بود _حالتچطوره دخترم
تو نمیگی یه زنگ بزنم مادرم و از نگرانی در بیارم؟
نمیگی مادرم که اینقدر به من وابسته است الان بدون من چیکار میکنه ؟
احساس می کنم دیگه اون دختر سابق نیستی احساس می کنم سرد شدی و دیگه ما رو خانواده تو دوست نداری ...
گریه ام گرفته بود اشک بود که بهم هجوم آورده بود
ولی سعی میکردم صدایی به گوش مادرم نرسه
اشکایی که به چشمام سرازیر شده بود و پاک کردن سرفه مصلحتی کردم و برای صاف کردن صدام
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
این حرفا چیه که میزنید مادر من مگه میشه شما رو دوست نداشته باشم
شما زندگی منین
درست گفته بودم این واقعیت بود من به خاطر آبروی خانواده ام به خاطر اینکه اونا مثل من عذاب نکشن این عذاب و به تنهایی می کشیدم.
شاهان با قدمای اهسته تخت دور زد و درست روبروی من ایستاد سیگاری که بین لباش بود و کام گرفت و دست روی شونم گذاشت و مجبورم کرد دراز بکشم
دراز کشیدم و به حرفهای مادرم گوش می دادم درست پشت سرم نشست و سرم رو روی پاهاش گذاشت
دست توی موهام برد و شروع کرد به بازی کردن با موهام
کاری میکرد که حواسم به صحبتهای مادرم نباشه زن بیچاره هر چیزی رو چند بار می گفت تا من بفهمم چی به چیه...
بالاخره برای اینکه سوتی ندم برای اینکه مادرم بیشتر از این نگران نشه گفتم
مامان دوستم صدا می کنه یه کم دیگه بهتون زنگ میزنم و با همتون حرف میزنم باشه؟
با خوشحالی قبول کرد و تماس قطع کرد...
گوشی رو کنار گذاشتم و با عصبانیت گفتم
معلوم هست داری چیکار می کنی نمی تونم یه دقیقه با خانوادم حرف بزنم این کارا چیه که می کنی؟
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت135
خودم از بین دستاش رها کردم روبروش نشستم و گفتم
ببین حق با تو میخوای انتقام بگیری میخوای آبروی من و خانوادم ببری میخوای دل پدرمو بشکنی میخوای چشمای مادرم قرمز و اشک آلود کنی
می خوای خون به جیگر خانوادم کنی و کاملا مطمئنم از پسش ب میای
باشه قبول ...
همه اینکارارو بکن
من حامله ام بچه ات توی شکممه چند ماه دیگه شکمم بالا میاد همه میفهمن که من یه هرزه ام که رفتم هرزگی کردم و یه *** ام
همه میفهمن زیر تو خوابیدم و الان ازت یه بچه نامشروع دارم
خب پدر و مادرم آبروشون میره اما دیگه نیازی نیست که به من دست بزنی...
نیازی نیست منو لمس کنی..
خواهش می کنم از من دور باش تو که هر کاری خواستی کردی تو که فقط هدفت این بود من حامله بشم که شدم دیگه چرا اینقدر به من نزدیکی؟
توی این خونه خراب شده ات یه اتاق به من بده منو بنداز توش بهم غذا بده آب بده که بچه بزرگ بشه که رشد کنه...
فقط بهم نزدیک نشو....
تمام این حرفها رو با تهدید اما با درد گفته بودم با بغض گفته بود با بغضی که توی صدام بود گفته بودم دستپاچه و ناراحت گفته بودم
تا غرق بشه توی حرفامو سکوت کنه و عکس العمل پنو نگاه کنه به من و لرزش بدنم نگاه کنه ....
کمی گذشت و خودش جلوتر کشید دستمو تو دستش گرفت و گفت
به من نگاه کن مونس می خوام واقعی ترین اعتراف و اتفاق زندگیمو بهت بگم ...
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت136
من از تو بدم نمیاد میفهمی تنها چیزی که مانع از این میشه عاشقت بشم پدر و مادرتن
تو برام خیلی با ارزشی درسته می خوام انتقام بگیرم درسته که این بچه رو تو شکمت گذاشتم که نقشه ام بدون نقص جلو بره اما از اینکه لمست کنم بغلت کنم کنارت باشم کنارم باشی حس خوبی به دست میارم
پس چرا این 9 ماهی که قراره بچه ی من تو شکمت باشه ازت دوری کنم؟ چرا این آرامش از خودم بگیرم چرا این حس خوب و تجربه نکنم ؟
با درد خندیدمو گفتم معلومه چی داری میگی؟ میخوای از از من انتقام بگیری اما در عین حال میخوای باهام حال کنی و میگی از من خوشت میاد خودت میفهمی چی میگی؟
دستی به صورتش کشید و گفت
_ تمام حرف من اینه این 9 ماه مال منی حق نداری از کنارم جم بخوری هر وقت بخوام کنارمی هر وقت بخوام زیرمی هر وقت که بخوام باهات حرف میزنم و تو نمیتونی نه بگی
من اینو به قلب خودم بدهکارم چون میدونم قلبم بعد از اینکه این داستان تموم بشه و من از تو جدا بشم و برم گله میکنه که چرا حداقل اون زمانی که پیشت بودم از بودن کنارت استفاده نکردم
از کنارت بودن لذت نبردم
من تورو به قلبم بدهکارم...
این مدتی که هستی از کنارت بودن لذت میبرم
مطمئن بودم این آدم مریضع مطمئن بودم این کاراش نرمال نیست اون عاشق من بود و ازم انتقام میگرفت مگه عاشق و معشوق برای هم جون نمیدادن؟
مگه عاشق وقتی خم به ابروی معشوقش میومد دنیاش تیره و تار نمیشد پس چی داشت می گفت این آدم ؟
از تخت پایین رفتم و از اتاق بیرون زدم خودم به اشپزخونه رسوندم یه لیوان آب سر کشیدم
من درک نمیکردم این آدم چی میگه و منظورش از این کارا چیه توی پذیرایی روی کاناپه دراز کشیدم و سعی کردم همونجا بخوابم
خواب ارومی داشتم چون تا صبح سراغم نیومد فقط وقتی بیدار شدم یه پتو روی خودم دیدم که مطمئناً کاره شاهو بود
به خاطر اینکه روی کاناپه خوابیده بودم کمرم کمی خشک شده بود اما هیچ اهمیتی نداشت همین که شاهو بهم نزدیک نشده بود خودش خیلی بود
صداش از توی آشپزخونه میومد انگار داشت کاری میکرد من باز خودمو به خواب زدم نمیخواستم چشمم به چشمش بیفته
شاید دلش به رحم آمد و می رفت سر کارش و من چند ساعتی تنها میشدم و با راحتی با پدر و مادرم حرف میزدم صدای قدم هاش رو که بهم نزدیک می شد میشنیدم....
?
?
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت137
کنار مبل نشست و دست روی موهام کشید و زمزمه کرد
_نمیخوای بیدار شی صبح شده! برات کلی صبحانه آماده کردم کاری که برای هیچ کسی نکردم
حرکتی نکردم که اینبار کنارگوشم طوری که نفسای داغش روی گوشم باشه لب زد
_ بیدار شو دختر دلم برای نگاهت
برلی غر زدنات و نگاه عصبانیت تنگ شده دلم برای ترسیدن تو با اخم و تخم نگاه کردنات تنگ شده
انقدر کنار گوشم گفت و گفت که مجبور شدم چشم باز کنم
وقتی که چشمامو باز دید از کنارم بلند شد و گفت
_ زود باش یه ابی صورتت بزن پسر من گرسنشه...
چی میشد منو شاهو بدون این جریانات و اتفاقات تلخی که پشت سر گذاشته بودیم الان با هم با خوشبختی زندگی میکردیم و اون این کارو برای من و بچه مون انجام میداد؟
اما الان وقتی از این چیزا حرف می زد طوری قلبم به درد می آمد که نمیتونستم خودمو کنترل کنم دلم میخواست گریه کنم انقدر گریه کنم که جونم بالا بیاد
روی مبل خشکم زده بود که با صداش از جا پریدم و به سمت دستشویی رفتم آبی به سر و صورتم زدم و دوباره نگاهی به صورت رنگ و رو رفتم انداختم
حال به هم زن به نظر میرسیدم اما چه فرقی می کرد که زیبا باشم یا زشت پر از رنگ و لعاب باشم یا بی رنگ روح من کی بودم من یه اسباب بازی بودم توی دستای مردی که برای انتقام از خانواده ام با من بازی میکرد.
از دستشویی که بیرون آمدم یک راست به سمت آشپزخونه رفتم
با دیدنم بلند شد صندلی رو عقب کشید و من به ناچار روی صندلی نشستم میز پروپیمونی آماده کرده بود هر چیزی که فکرشو میکردم روی میز بود و من حتی علاقه ای برای مزه کردن هیچ کدوم از اونا نداشتم گرسنه نبودم
اون طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده که انگار همه چیز بین من و اون مرتب و خوبه
وقتی که دیشب بهم اعتراف کرده بود که منو دوست داره اما به خاطر انتقامی که براش نقشه کشیده نمی تونه بهم نزدیک بشه آروم تر و راحت تر شده بود انگار..
یه تیکه نون برداشت روش کره و مربا گذاشت به سمت دهنم آورد و ابروهاشو توی هم کشید و گفت
_ باز کنم دهنتو نکنه قفلی چیزی زدی به دهنت که نمیخوای چیزی بخوری
پسر من نمیتونه جوره لجبازیهای تو رو بکشه زود باش...
با عصبانیت گفتم اینقدر نگو پسرم پسرم حالم از اون حرومزاده ام بهم میخوره...
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت138
چشمای پر از خونش کاری کرد که از ترس به خودم بلرزم
تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم و نباید این حرف میزدم اما اون با عصبانیت به سمتم حمله کرد و موهامو چنگ زد و محکم کشید
گفت
_ یک بار دیگه بشنوم در مورد پسر من همچین حرفی زدی جون تو میگیرم
اینو بفهم این پسر بچه ی منه ..
مال منه
از وجود منه
نه از تو نه ازهر کسی که بهش توهین کنه یا بد و بیراه بگه نمیگذرم حتی اگه اون آدم تو باشی
طوری از نگاهش و چشمای خونیش ترسیده بودم که واقعاً لرز گرفته بودم وقتی موهام رو رها کرد دست روی سرم گذاشتم و کف سرم و کمی ماساژ دادم
این روزا عصبانیتش انی و لحظهای بود انگار نه انگار که الان انقدر عصبی بود و از چشماش خون می بارید دوباره یه تیکه نون برداشت روش کره گذاشت و به سمت دهنم آورد و گفت
_باز کن دهنتو باید چه چیزی بخوری
ترسیده دهنمو باز کردم و لقمه ای که توی دهنم گذاشته بود و جویدم نگاهم به صورتش بود من این آدم و نمی شناختم
نمیدونم چی به سرش اومده بود یا چه گذشته ای داشت که اینطور اونو یه ادم مرموز و سنگدل بار آورده بود نمیدونم خانوادم چه کاری در حقش کرده بودن که اینقدر از اونها متنفر بود که من به این بدبختی کشونده بود
کاش هرچه زودتر می فهمیدم که دلیل این همه نفرتش چی میتونه باشه
بعد از صبحانه به یکی از اتاق رفت و با چمدونکوچکی برگشت
نگاهم اول به چمدون و بعد به صورتش دادم منتظر بودم تا توضیح بده
خدا خدا میکردم که بگه به مسافرت میره و من میتونم چند روزی و تنها باشم و دنبال یه راه حل بگردم
اما اون وقتی چمدونو کنار در گذاشت گفت
_ زود باش لباستو بپوش میخوایم یه سفر چند روزه بریم
میخوایم بریم شمال حال و هوای توام عوض میشه و از این افسردگی میای
نگران بهش خیره شده بودم که ادامه داد
_ نگران نباش بیتا هم همراه ما میاد نمیزارم بدون دکترا بمونی
هر لحظه باید تو رو چک کنه
نمیخواستم باهاش جایی برم پس کمی عقب رفتم و گفتم
اما مسافرت برای من خطرناکه تو که نمیخوای بلایی سر این بچه بیاد؟
پوزخندی زد و گفت
_ من بیشتر از تو نگرانم بچم بابیتا حرف زدم اگه خیلی آروم رانندگی کنم و هر یک ساعت ماشین رو نگه دارم و کمی قدم بزنی هیچ اتفاقی برای اون بچه نمیافته پس لازم نیست که تو نگرانش باشی
اینقدر دقیق برنامه چیده بودم که نمیتونستم حرفی بزنم
اصلا من کی بودم که بخوام چیزی بگم
مثل بچه ی آدم به سمت اتاق رفتم و لباسمو پوشیدم باید به مسافرت می رفتم
مسافرت با یه ادم که بهم تجاوز کرده و یه بچه توی وجودم کاشته بود و خیلی دقیق و منظم ازش محافظت
میکرد که رشد کنه
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت139
نقطه امید بود این مسافرت باید تمام سعیمو می کردم که مشکلی به وجود بیاد و این بچه سقط بشه باید هرکاری میکردم که به خواستم برسم پس یه شلوار تنگ پوشیدم
لباس هایی که توی این اتاق بود از قبل برای من آماده شده بود همه چیز درست و مناسب بود به زحمت یه شلوار که برام تنگ باشه و یا توش راحت نباشم پیدا کردم
وقتی لباس پوشیدم از اتاق بیرون رفتم
شاهو منتظرم بود نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت
_خوب شدی
خوب شد که کمی به خودت رسیدی اینطوری بهتره نمیخوام دل مرده و ناراحت باشی
می خوام حداقل این چند روزی که مسافرتی بهت خوش بگذره
سرم و پایین انداختم و همراهش از خونه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم گوشیشو برداشت و به کسی زنگ زد با یه مرد حرف می زد اینو از اسمی که به زبان میآورد فهمیدم
فرید ...
اما من تا به حال کسی به اسم فرید از زبان این آدم نشنیده بودم
احمقی حواله ی خودم کردم که همچین انتظاراتی داشتم مگه من کسی از آشنا و دوستاش و می شناختم که این فرید و هم بشناسم
تماس قطع کرد عینک آفتابی شو به چشماش زد و گفت
_ بیتا با شوهرش میاد ما زودتر راه میفتیم اونا تا یکی دو ساعت دیگه دنبالمون میان
بهتره که ما زودتر به ویلا برسیم
الان فهمیده بودم که بیتاب زن همین فرید که داشت باهاش حرف می زد انقدر حواسش جمع بود که هر 45 دقیقه ماشین و نگه می داشت و مجبورم میکرد کمی راه برم
حالش انقدر خوب بود که میتونستم چشمای براقش و اون لبخندی که نامحسوس روی صورت جا خوش کرده بود و تشخیص بدم
دیگه به جنگل رسیده بودیم
نزدیک جنگل کناره کافه چوبی ماشین و متوقف کرد و پیاده شد و دست منم گرفته کمکم کرد راه برم
هرچقدر سعی کردم ازش دور بشم با اخم منو همراهی کرد و گفت
٪حتی یک ثانیه از کنارم تکون نمیخوری
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت140
وقتی روی یکی از تختای سنتیه اونجا نشستیم شاهو کباب سفارش داد
با شنیدن بوی کباب توی یک ان طوری ضعف کردم که احساس کردم همین الان از گرسنگی میمیرم
توی این مدت حاملگی هرگز همچین احساسی نداشتم
اما الان که بوی کباب رو میشنیدم احساس میکردم سالهاست که دلم همچین کبابی میخواد
طوری منتظر بودم تا سفارشات ما رو بیارن که از نگاه شاهو دور نموند
کمی خودش و به سمت من کشید و پرسید
_خیلی گرسنه ای؟
وقتی اون اینطور منو به هر کاری مجبور میکرد بد که نمی شد یک بار بگم آره گرسنه ام
بگم هوس همین کباب کردم
و خواهش کنم زودتر برام بیارنش
با خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم
_خیلی بوش خوبه احساس می کنم چند سال غذا نخوردم
چنان کفشاشو پوشید و به سمت مردی که داشت کبابارو میپخت رفت که متعجب بهش خیره شدم
آستین پیراهنش و بالا زد گفت
_ من خانمم بارداره اگه اجازه بدین من کبابارو آماده کنم
مرد خنده ای کرد و گفت
_کی از کمک بدش میاد؟
بیا پسر جان هر کاری که دلت می خواد بکن
شاهو شروع به درستکردنکباب کرد و هر چند دقیقه یک بار به سمت من می چرخید و نگاهم می کرد.
با عجله انجام میداد تا هرچه زودتر من به مراد دلم برسم
بالاخره با یه سینی پر از کباب نزدیکم شد و روی تخت چوبی نشست
چشمام با دیدن این همه کباب گرد شد و گفتم
کی میخواد اینا رو بخوره ؟
لقمه توی دهنم گذاشت و گفتم
_ همشو تو میخوری اولین باریه که شنیدم چیزی دلت میخواد باید انقدر سیر بخوری که پسرمم سیر بشه
درسته گرسنه بودم درسته دلم خیلی کباب می خواست اما دیگه نه اینقدر
شروع به خوردن کردم هر چقدر که میخوردم شاهو لبخندش گشادتر و چشماش براق تر می شد
لقمه می گرفت توی دهنم میگذاشت و خودش فقط من و تماشا می کرد
انگار اصلاً گرسنه نبود
تو یک لحظه همه چیز یادم رفت همه بلاهایی که سرم آورده بود یادم رفت تمام کارایی که باهام کرده بود یادم رفت رو بهش گفتم
خودت چرا نمیخوری گرسنه نیستی؟
دستی به صورتش کشید و گفت
_منتظر بودم ببینم بهم تعارف می کنی یا نه
لقمه ای که توی دهنم بود توی گلوم پرید
ترسیده به پشتم زد وگفت
_ آروم باش چیزی نیست که خفه میشی بیچارمون میکنی
همه اینا مال خودته آرومتر بخور
و بعد خودش هم شروع کرد به خوردن
باوجود تمام دردهایی که کشیده بودم این لحظه لحظه خوبی بود
دلم می خواست تا ابد زمان همین جام وابسته و من دیگه هیچ چیزی نمی دیدم دیگه اصلاً زندگی نمی کردم
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت141
این آدمی که روبروی من نشسته بود و با لذت داشت غذا میخورد این آدمی که هر لقمه ای که توی دهنش میزاشت یکی هم برای من می گرفت با اون آدمی که باعث شده بود ازش متنفر بشم فرق داشت
به فکر رفته بودم و خیره بهش نگاه میکردم طوری که متوجه نشده بودم نگاه شاهو به منه
دستی جلوی صورتم تکون داد و گفت
_اینقدر خوشگلم که نمیتونی از من چشم برداری؟
خجالتزده سرمو پایین انداختم و سکوت کردم
دیگه سیر شده بودم و اشتهایی برای خوردن نداشتم
وقتی که سیر بودم وقتی که دیگه گرسنه نبودم تازه به خودم میومدم که من تو چه اوضاعی هستم و حال و روزم چطوریه
و غم و درد عالم توی دلمه
دوباره بغض کردم و به اتفاقات تلخ زندگیم فکر کردم
شاهو سینی کباب و کنار زد و خودشو نزدیکم رسوند
توی یه حرکت منو بغل کرد و سرمو درست روی شونش گذاشت و گفت
_باز گریه برای چیه؟
بیا این چند روزی که مسافرتیم به چیزی فکر نکنیم
بیا خوشحال باشیم بیا لذت ببریم
خنده دار حرف میزد مردی که جلوی روم بود حرف هاش واقعا خندهدار بود
چطور می تونست از من همچین انتظاری داشته باشه
چطور می تونست از من بخواد که بیخیال تمام اتفاقاتی که برام رقم زده بود بی خیال تمام دردهایی که بهم تحمیل کرده بود از این مسافرت لذت ببرم؟
کنار گوشش زمزمه کردم
شاید تو بتونی کارایی که باهام کردی ندید بگیری و از این مسافرت لذت ببری اما من هرگز نمیتونم از این بچه ای که توی شکمم گذاشتی و از این نشون بی آبرویی که روی پیشونیم هست بگذرم
و بیخیال این اتفاقا بگم و بخندم
تو با من کاری کردی که شب و روز آرزوی من کنم بمیرم
من توی این سن و سال به تنها چیزی که این روزا فکر می کردم می کنم مردنه باورت میشه؟
تو کاری کردی من دلم مردن میخواد
منو کمی از خودش فاصله داد و گفت
_هر چیزی تاوان داره و تو تاوان گناه پدر و مادر تو پس میدی یه زمانی من به خاطر پدر و مادر تو سوختم و الان تو باید بسوزی
برای منم سخته که تو رو آزار بدم اما انتقامی که به خاطرش این همه سال صبر کردم برام با ارزش تر از هر چیزیه
نمیتونم از انتقام بگذرم و تو همیشه باید همون کاری رو بکنی که من ازت می خوام
الان ازت می خوام توی این مسافرت از کنار من بودن لذت ببری
با پوزخند بهش نگاه کردم
حرفای من شاید روی سنگ اثر میذاشت اما روی این آدم نه!
نباید انتظار بیشتری ازش داشته باشم سکوت کردم و اون برای حساب کردن غذامون رفت
وقتی که برگشت مثل یک مرد جنتلمن دستمو گرفت و کمکم کرد به سمت ماشین برم
?
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت142
هر کسی که اون اطراف بود با دیدن ما با خودش به فکر میکرد یه زوج عاشق و خوشبخت و داره میبینه اما واقعیت زندگی ما چیز دیگه ای بود
دوباره توی ماشین نشستم و اون پشت فرمون جا گرفت
تمام طول مسیر هر یک ساعت ایستاد و مجبورم کرد کمی راه برم کارایی که بیتا گفته بود و مو به مو انجام می داد
این بچه سند پیروزی بود برای شاهو پس نمیخواست اتفاقی براش بیفته و من با خودم عهد کرده بودم کاری کنم که توی این مسافرت هم خودم هم این بچه خلاص بشیم
وقتی به ویلای شاهو رسیدیم سرایدار در و برامون باز کرد چشمامو بسته بودم خودمو به خواب زده بودم نمی خواستم باهام حرف بزنه یا صداشو بشنوم وقتی میدید خوابم سکوت میکرد که خواب پر از آرامشی داشته باشم
ماشینو که جلوی خونه پارک کرد پیاده شد و من و توی بغل گرفت
چشمامو باز کردم و سعی کردم از بغلش پایین بیام اما انگار نه انگار تقلا های منو نادیده گرفت و وارد خونه شد
به سمت دراتاقی که همین توی طبقه اول بود رفت و گفت
_اتاق خودم بالاست اما به خاطر وضعیت تو بهتره که اینجا بمونیم
و اتاق طبقه بالا برای بیتا و فرید باشه.
منو روی تخت نشوند و حالا با میتونی خیال راحت استراحت کنی
میتونی هر چقدر که میخوای بخوابی به جای اینکه خودتو به خواب بزنی تا با من هم کلام نشی
از اینکه دستم خونده بود و فهمیده بود خواب نیستم خجالت کشیدم اما چه اهمیتی داشت این همه منو تحقیر میکرد من فقط خودمو به خواب زده بودم تا باهام حرف نزنه
تا خواست پتو روی تنم بالا بکشه با دیدن لباسام خم شده سعی کرد لباسامو از تنم در بیاره
پس زدنش کنار زدنش هیچ فایده ای نکرد و با حوصله مانتو و شلوار و از تنم جدا کرد
حالا با یه تی شرت شورت جلوی روش خوابیده بودم و با عصبانیت شلواری که توی دستش بود تکون داد و گفت
_ این همه راه و این شلوار تنگ و پوشیده بودی
من خر چرا توجه نکردم؟
بی توجه به حرفش بهش پشت کردم و اون عصبانیت شلوار روی زمین کوبید و پتو را روی تنم بالا کشید
?
?
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت143
با این که عصبانی بود با اینکه کارد می زدی خونش در نمی اومد پتو روی تنم مرتب می کرد
و مطمئن شد که جام راحت باشه
درست مثل مردهایی که عاشق زندگی شون هستن رفتار میکرد
این آدم انگار دو شخصیت داشت نمیتونستی بفهمی کی و کجا داره با کدوم شخصیتش باهات رفتار میکنه !
به سمت در اتاق رفت و گفت
_ تا یکم دیگه بیتا میرسه میگم بیاد معاینه ات کنه
اگه اتفاقی افتاده باشه پدرتو در میارم.
از الان گفتم که بدونی!
وقتی اتاق و ترک کرد من با التماس با خدا حرف زدم و گفتم
خدایا بهم نشون بده که هوامو داری وقتی بیتا میاد بهم بگو اون بچه دیگه نیست و من با خیال راحت بتونم خودمو خلاص کنم
تمام طول مسیر خودمو به خواب زده بودم و همین باعث شده بود خیلی خواب آلوده باشم
پس خیلی سریع به خواب رفتم و با صدای آدم هایی که بالای سرم بودن چشم باز کردم
بیتا با دیدنم کنارم روی تخت نشست و گفت
_ مونس جان بالاخره بیدار شدی من با ایشون داشتم می جنگیدم که باید منتظر بشه بیدار بشی و اون می گفت همین طوری که خوابی معاینه ات کنم .
این پسر عقل تو کلش نداره!
بی توجه به حرفش کمی خودمو بالا کشیدم روی تخت نشستم اما اون دست روی شونه هام گذاشت و گفت
_ نه نه باید دراز بکشی
دوباره دراز کشیدم و اون رو به شاهو گفت
هبرو بیرون کار ما این که تمام شد میتونی بیای
اما شاهو بی اعتنا به حرفای اون صندلی رو کشید و کنار تخت نشست و گفت
_ من باید اینجا باشم و بفهمم چی به چیه و حالش چطوره !
عصبی جلوی روش ایستاد و گفت
_ پسر خوب درست کنارم میشینی من می خوام کل تن این دختر و معاینه کنم این بدبختم خجالت نکشه من خجالت میکشم ازت!
اما شاهو بی خیال دست به سینه شد و گفت
_منتظرم شروع کن میدونی که از این و در بیرون نمیرم
بیتا از روی اجبار سری از روی تاسف تکون داد و شروع به معاینه کرد
وقتی پتو رو از روی تنم کنار زد نگاهی بهم انداخت و گفت
_خیسی چیزی که احساس نکردی؟
سری تکون دادم و اون به این حرفم قانع نشد و لباس زیرم و پایین کشید و نگاهی بهش انداخت و وقتی مطمئن شد خونریزی نیست دوباره بالا کشید و گفت
_ همه چیز مرتب هیچ اتفاقی نیفتاده نگرانی نباید داشته باشید
شاهو نفس آسوده ای کشید و بیتا از کنارم بلند شد
اما شاهو تو یک لحظه سوالی پرسید که هم من هم بیتام متعجب بهش نگاه کردیم
_ الان میتونه رابطه داشته باشه ؟
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت144
بیتا متحیر از این سوال نگاهی به من کرد و گفت
_ این چه سوالیه که الان می کنی مگه می خوای باهاش رابطه داشته باشی؟
شاهو عصبی سوالشو دوباره پرسید و گفت
_ تویه دکتری من ازت یه جواب می خوام
مطمئن باش از دکتر دیگه ای میپرسم اگه جوابی که تو دادی و نده اون موقع من میدونم و تو
پس دکتر رک و راست باهام حرف بزن
بهم میتونه رابطه داشته باشه یا نه!
بیتا به من نگاه میکرد سرم و تکون میدادم تا شاید دلش برام بسوزه و بگه نه نمی تونه اما سرشو پایین انداخت و گفت
_ اگر رابطه آروم و خیلی با احتیاط باشه و بهش فشار نیاری حتی اگه شده اشکشو در نیاری و ناراحتش نکنی مشکلی پیش نمیاد
اما اگه به زور بخوای باهاش باشی و این کار باعث بشه ناراحت بشه اون موقع براش خطرناک
اما من توصیه می کنم باهاش رابطه نداشته باشی چون این دختر فکر نمیکنم بخواد با تو باشه!
شاهو عصبی سمت در اتاق اشاره کرد و گفت
_شوهرت اون بیرون منتظرته دیگه میتونی بری
بیتا دیگه به من نگاه نکرد شرمنده بود از اینکه نتونسته بود کاری که ازش خواستم انجام بده
از اتاق بیرون رفت شاهو جاشو گرفت و روی تخت کنارم نشست
دستی به صورتم کشید و گفت
_ خدا رو شکر که حالت خودت و حال بچه خوبه
قراره یه مسافرت خوب داشته باشیم با کلی خاطره
نمیخوام همش قهر کنی
این حرفا برام مهم نبود پس چیزی که باید میگفتم گفتم
من نمی خوام با تو رابطه داشته باشم
دست روی لبام گذاشت و گفت
_ ساکت نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم تو تصمیم نمیگیری که من با تو بخوابم یا نه !
هر وقت که دلم بخواد تو بدون هیچ حرفی باید آماده باشی که خودتو در اختیارم بذاری
پس الکی خودتو ناراحت نکن
همونطور که بیتا گفت قول میدم آروم باشم کاری نکنم که اذیت بشی
?
?
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت145
داشت منو خام می کرد که دوباره روی تخت خوابش باشم؟
که دوباره از من سوء استفاده کنه
اما نه خوب که فکر میکردم خامکردن نبود من چاره ای جز اینکه جلوی خواستهها سرخم کنم نداشتم
حق هیچ مخالفتی هم نداشتم.
بغض کرده طوری که داشتم خفه میشدم چشم بستم و مانع از ریختن اشکام شدم.
نمیخواستم با گریه کردن جلوی یه ادم سنگدلی مثل شاهو بیشتر خودم و کوچیک کنم
شاهو دست روی صورتم کشید و گفت
_هرچی که راجع به من فکر می کنی درست همه حقا با تو اما من و تو توی این مسافرت میتونیم حداقل چند تا خاطره خوب از هم دیگه داشته باشیم مگه نه؟
چشم باز کردم و با چشمای اشکی بهش نگاه کردم و گفتم
من از تو خاطره نمیخوام چون چیزی با تو برام خاطره قشنگی نمیشه.
لبخندی زد و خودشو بهم بیشتر نزدیک کرد لباشو درست کنار لاله گوشم گذاشت و گفت
_ اما من محتاجم به اینکه از تو خاطره خوب داشته باشم و همراه خودم ببرم. پسرم وقتی بزرگ بشه و از تو بپرسه من باید چند تا خاطره خوب براش تعریف کنم از مادرش
با عصبانیت محکم با مشت روی شکمم کوبیدم و گفتم
من این بچه رو نمیخوام نمیخوام بمیره می خوام بمیره
فریاد بلندی کشید و غرید
_داری چه غلطی میکنی میخوای به بچه من صدمه بزنی؟
به چشماش خیره شدم این آدم قوی بود این آدم خیلی قوی بود و من دختر ناز کرده پدرم هرگز توانی برای مقابله با همچین آدمی نداشتم.
خسته بودم و درست لبه ی پرتگاه ایستاده بودم.
باید هر اتفاقی که افتاده بود و به پدرم می گفتم اون موقع پدرم کمک می کرد همراهیم می کرد حداقل اون موقع اینقدر درمونده نبودم
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت146
با ضربه آهسته ای که به در اتاق خورد و ورود مردی که من اولین بار بود میدیدمش شاهو به اجبار از من فاصله گرفت و سرشو به سمت در چرخوند
_ چیزی شده فرید ؟چرا اومدی اینجا؟
فرید که انگار مرد معذب و سر به زیری بود سرشو پایین انداخت و گفت
_ میخواستم برم بیرون برای خرید نمیخوای باهام بیای؟
شاهو فاصله و از من بیشتر کرد و به سمت فرید رفت و گفت
_چرا باهات میام اما اول باید با زنت حرف بزنم که وقتی من نیستم مونس و پر نکنه...
فرید که انگار از این حرفش اصلا خوشش نیومده بود اخمی که روی صورتش نشست و گفت
_چی داری میگی برای خودت بیتاکی کسی رو نسبت به تو پر کرده ؟مگه بچه است شاهو ؟
شاهوبه سمت در اتاق رفت و در رو باز گذاشت تا قبل از اون فرید بیرون بره و گفت
_ تونمیشناسیش وقتی گریه های مونس و میبینه همه چیز یادش میره میشینه کنار منو دم از مهر و محبت و عشق و عاشقی میزنه
فرید نگاه گذرایی به من کرد و گفت
_نه که من مخالف حرفهای زنمم
منم باهاش موافقم ترجیح میدم که کمی نرمش به خرج بدی و بهجای انتقام به اینکه میخوای آینده تو چطور و با چه کسی بگذرونی فکر کنی
هر دو نفر از اتاق بیرون رفتن من موندم اتاق خالی که برای من کم از زندان نداشت.
با خروج این دو نفر زیاد طول نکشید که دوباره بیتا وارد اتاق شد و کنارم نشست این دختر اینقدر با دیدن من ناراحت میشد که می تونستم این ناراحتی رو از چشماش بخونم.
اما قدمی برای اینکه بخواد منو از این منجلاب نجات بده بر نمی داشت
پس هم صحبتی باهاش دردی از مت دوا نمی کرد.
توی سکوت بهش پشت کردم و اون با ناراحتی گفت
_ می دونم چه انتظاری از من داری اما باور کن نمی تونم.
شاهو برای من مثل برادرمه خیلی دوسش دارم نمیتونم کاری کنم که ناراحت بشه.
اون سالهای سال عذاب کشیده و الان وقتشه که به آرامش برسه
با بغضی که دوباره مهمون گلوم شده بود گفتم
به آرامش رسیدن اون یعنی خراب شدن زندگی من ویرون شدن خانواده ام
به تو هم میشه گفت انسان؟
تو میخوای من این همه سختی و درد و تحمل کنم و خانوادهام از هم بپاشه که شاهو به خاطر این دلیل واهی و انتقام پوچ به آرامش برسه؟
?
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت147
متاسفم یر به زیر شد و سکوت کرد حرفی برای گفتن نداشت چی میخواست به من بگه این آدم هر اتفاقی که میافتاد شاهو رو به من ترجیح میداد .
براش مهم نبود که چه اتفاقی برای من یا خانوادهام میوفته این زن فقط می خواست دوستش مردی که زندگی رو برام سیاه کرده بود به آرامش برسه.
وقتی اینطور سکوت میکرد حرفی برای گفتن نداشتم حرف زدن و بحث کردن با همچین آدمی راه به جایی نمی برد.
فقط لحظه شماری میکردم تنها بشم تا به پدرم زنگ بزنم تصمیم گرفته بودم همه چیز بهش بگم.
پدرم آدمی نبود که منو بازخواست کنه یا تمام تقصیراتو گردن من بندازه اون مطمئناً کمکم می کرد و جلوی این مرد در می اومد جلوی شاهو در می اومد و من کمی به آرامش می رسیدم.
پدرم نمیگذاشت بیشتر از این آزار ببینم.
بیتا که سکوت منو دید بدون حرف از اتاق بیرون رفت .
الان زمان مناسبی بود که به پدرم زنگ بزنم قبل از اینکه شاهو بخواد دوباره از من استفاده کنه قبل از اینکه بخواد دوباره منو لمس کنه یا منو به تختخواب بکشونه
باید به پدرم خبر می دادم و ازش کمک می گرفتم.
استرس بدی داشتم قلبم داشت از کار می افتاد و دستام میلرزید تمام بدنم عرق کرده بود و ترس توی وجودم رخنه کرده بود اما چاره ای جز این نداشتم...
شماره پدر و لمس کردم اسمش همراه عکسش روی صفحه گوشی به نمایش درآمد با دیدنش بغض توی گلوم بیشتر شد و اشک مثل سیل از چشمام سرازیر شد .
صداشو که شنیدم نفسم بند اومد چطور می خواستم این مرد و که بهم اعتماد داشت که همیشه پشتم در اومده بود اینطور بشکنم؟
اما مگه کار دیگه ای از دستم بر میومد انگار مکث من طولانی شده بود که پدرم نگران پرسید
_الو دخترم؟
چیزی شده چرا حرف نمیزنی مونس!
پدرم همیشه میگفت من ثمره عشقش هستم
میگفت من کسی هستم که اونو به عشقش برگردونده برای همین منو میپرستید و الان بدون شک برای من هر کاری می کرد پس با صدای بغض آلود و هق هقی که نمی تونستم پنهانش کنم به آرومی زمزمه کردم
کمکم کن بابا کمکم کن...
??
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد