سرزمین رمان💚

112 عضو

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت102






بعد تو حتی اگر ثانیه به این فکر کنی بلایی سر بچه من بیاری یا آزاری بهش برسونی تک تک آدمای خانواده تو جلوی چشمات آتیش میزنم
خوب میدونی که می کنم اینکارو........
همه این دنیا منو خوب می‌شناسن حرفی بزنم پای حرفم می مونم پس خطا و اشتباهی نکن دختر خوب...

بفهمم داری چیکار می کنی یه قدم اشتباه تو باعث میشه خانواده ات تاوان اشتباهات تو پس بدن...
تهدیدتتش که تمام شد و بدون حرفی به سمت در اتاق رفتم
اما با صدای دکتر کنار در ایستادم

_ماه دیگه باید بیاید برای آزمایش غربالگری...

شاهو ابرو در هم کشید و گفت
_ این چه آزمایشیه

دکتر روی میزش خودکار شو کمی جا به جا کرد و گفت
_آزمایشی که روشن می‌کنا که این بچه کاملا سالم هست یا نه!

انگار حرف بچه که میشد شاهو سر هر چیزی کوتاه می‌آمد
این بچه شده بود خط قرمزی براش که دوست نداشت نه خودش و نه احدی ازش رد بشه
پس رو به دکتر گفت

_پس ماه دیگه میارمش همین جا...

خودتوکاراش انجام بده
میدونی که من وقت زیادی ندارم

کاش می فهمیدم که شاهو با این بیتا مطرب چه صنمی داره؟
اما اونقدرا هم زندگی به کام من نبود که بشینم راجع به این چیزا سوال کنم
پس بی سر و صدا از مطب بیرون اومدیم وقتی من توی ماشین نشستم شاهو جلوی یکی از داروخانه‌هایی همون نزدیکی بود ایستاد
تا نسخه‌ای که برامون پیچیده بودن و بگیره
توی فکر و خیال غرق بودم اگه همین الان از ماشین پیاده میشدم میرفتم یه جای خودم و گم گورمی کردم چه اتفاقی می‌افتاد؟

??

1401/05/01 07:38

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت103






هنوز درگیر فکری بودم که توی سرم بود که در ماشین باز شد و شاهو کنارم نشست
با یک کیسه بزرگ پر از دارو ویتامین و این چیزها
کیسه روی جلکی صورتم تکون داد و گفت
_همشونو به موقع میخوری یکی رو هم از قلم نمیندازی

اشاره به کیسه کردم و گفتم
این همه قرص و دارو رو کجا بزارم پدر و مادرم اگه ببینن چی بگم؟

شونه ای بالا انداخت و گفت
_ خودت یه فکری به حالش بکن فقط اینو بدون یکی از این قرص‌ها جابجا بشه من میدونم تو
نمیخوام بلایی سر بچم بیاد ..


وقتی میگفت بچه ام مو به تنم سیخ شد حالم زیر و رو می شد احساس می کردم می خوام بالا بیارم

بچه ای که نامشروع بود بچه ای که با حیله و نیرنگ توی وجودم کاشته بود
بچه ای که هیچ حسی بهش نداشتم دوباره سکوت کردم
بحث کردن با این آدم هیچ سودی برای من نداشت
مسیری که می رفت به سمت خونه ما نبود مسیری بود که احساس می کردم منو به جهنم میبره

سراسیمه و ترسیده رو بهش گفتم منو کجا داری میبری؟

عینکش و جابه جا کرد و گفت

_خونه خودم

دستگیره ی در و چسبیدم و گفتم

اونجا مگه چه خبر چرا میخوای ببریم اونجا ؟
بدون خجالت بدون رحم و بدون هیچ احساسی جوابمو داد
_ دلم *** میخواد اونم با یه دختری که توی شکمش بچه باشه کی بهتر از تو ؟
می خوام پسرم منو حس کنه نمیخوام فک کنه پدر و مادرش با هم قهر و دعوا دارن می خوام مهرومحبت رو بهش نشون بدم....

1401/05/01 07:41

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت104






با شنیدن این حرف‌ها انگار راه نفسم بسته شد
هر چقدر سعی می‌کردم تقلا میکردم اکسیژن و به ریه هام برسونم نمیتونستم
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد انگار که یک نفر دست های قویشو روی گلوم گذاشته بود و فشار می داد تا خفم کنه تا جونمو بگیره...

با احساس کردن خیسی توی لباس زیرم راه نفسم انگار باز شد

دستم به دستگیره در گرفتم و نالیدم

حالم خوب نیست حالم خوب نیست...
شاهو پاش و روی ترمز فشار داد گوشه خیابون پارک کرد و هراسون و نگران به سمتم چرخید و گفت

_ چی شده !
چی شده که حالت خوب نیست؟

ندیده بود حالمو یا حتی خودش و به ندیدن زده بود من داشتم جون میدادم و اون تازه میپرسید چیشده!

با ترطی که همه وجودمو گرفته بود به پایین تنم اشاره کردم و گفتم

خیس شدم لباس زیرم خیسه

کمی مات و مبهوت بهم نگاه کرد و تازه انگار به خودش اومد که دور زد و پاشو روی گاز فشار داد

داشتیم برمیگشتیم و همون مطب پیش همون دکتر
ولی اینبار ماشین گرون قیمتو خارجیه شاهو انگار داشت پرواز میکرد...

وقتی ماشینو کنار خیابون پارک کرد بدون اینکه خاموشش کنه سریع پیاده شد و دور زد و دسن زیر پاهای من انداخت و من از صندلی جدا کرد با قدم های بلند به سمت مطب دکتر رفت .
وقتی دوباره وارد اونجا شدیم
منشی با دیدنمون سرپا ایستاد و شاهو بدون در زدن در اتاق دکتر و باز کردو منو روی تخت گذاشت



??

1401/05/01 07:42

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت105






دکتر که با دیدن ما واقعاً وحشت زده شده بود خودش کنارم رسوند و گفت

_چه اتفاقی افتاده الان که از این جا می‌رفتی حالش خوب بود ...

شاهو موهاش و چنگ زد و گفت _نمیدونم نمیدونم چی شده توی ماشین گفت لباس زیرش خیس شده چه اتفاقی افتاده!

دکتر سراسیمه شلوارم و پایین کشید و با دیدن لکه خون بزرگی که روی لباس زیرم بود ترسیده گفت

_ خونریزی داره
بچه از دست میره

شاهو مشت به دیوار کوبید و گفت

_ نه نباید این اتفاق بیفته
این بچه نباید طوریش بشه

بیتا این بار با فریاد گفت
_ به فکر این بچه ای؟
این دختر بیچاره رو ببین داره از دست میره
باید ببریمش بیمارستان

اما این بار شاهو بود که مثل اتشفشان در حال انفجار فریاد زد

_ بیمارستان نمیشه خانواده اش میفهمن
هرکار می خوای بکنی همینجا بکن زود باش
باید یه کاری بکنی !

دکتر که مضطرب و نگران شده بود سراسیمه روی کاغذ چیزی نوشت به دست شاهو داد و گفت

_ زودتر اینارو بگیر و سریع برگرد دیر کنی خطرناکه برا بچه پس تمام سعی تو بکن کمتر از 20 دقیقه اینجا باشی

شاهو وقتی درو کوبید از اتاق بیرون رفت من هنوزم خیره به سقف این اتاق بودم و نور امیدی توی دلم روشن شده بود
کاش کاش این بچه میمرد کاش همین الان تموم میشد

محکم دست دکتر و گرفتم و اون کمی به سمتم خم شد

به صورتم خیره شد آهسته زمزمه کردم کاری کن این بچه بمیره خواهش می کنم نباید زنده بمونه...
نباید تو این دنیا بیاد
کمکم کن بذار بمیره...

دستی روی صورتم کشید و گفت _همه چیز درست میشه بهت قول میدم این زبون بسته هیچ گناهی نداره

اشکی از چشمام روی صورتم سر خورد و روی بالش نشست

نالیدم این بچه حرومزاده اس یه بابای حرومزاده داره
کمکم کن خواهش می کنم یه کاری کن این بچه بمیره

گریه می کرد چرا گریه می کرد مگه آدم برای مریضش گریه میکنه؟

اشکش و با دست پاک کرد و گفت _نمیتونم بچه رو بکشم نمیتونم کاری بکنم که بمیره
خواهش می کنم منو ببخش...

1401/05/01 07:43

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت106






دستش که توی دستم بود و با درد رهاکردم اشتباه بود کمک خواستن از زنی که آشنا و دوست شاهو بود


پلک روی هم گذاشتم اسم خدا رو زمزمه کردم شاید الان تنها خدا بود که منو می بخشید و الان منو از این باتلاقی که توش بودم نجات میداد .

هر ثانیه که میگذشت دلم میخواست بیشتر خونریزی کنم و بیشتر این خون و بین پاهام احساس کنم اما هیچ خبری از خون نبود انگار

بالاخره وقتی شاهو رسید و اون چندتا شیاف آمپول و به دسته دکتر داد

هرکاری که لازم بود برای نجات دادن این بچه به قول خودش بی گناه انجام داد و کارش تموم شد وقتی پلک زدم و چشمامو باز کردم شاهو درست بالای سرم دیدم که به صورتم خیره شده شاید اگر این اتفاقات نمی افتاد یکی از بهترین صحنه های زندگیم رقم میخورد دیدن شاهو بالای سرم اما الان من جز نفرت از این آدم چیزی توی وجودم احساس نمی کردم دست روی پیشونیم گذاشت و گفت _انقدر از خونه من میترسی که وقتی اسمش میاد به این حال و روز بیفتی؟

سکوت کردم هیچ حرفی نزدم روی صورتم خم شد و گفت
_ دکتر میگه باید استراحت مطلق داشته باشی و توی خونتون نمیتونی این قدر مطلق استراحت کنی بهتره به فکر یه راه باشی تا یه مدت پیش من زندگی کنی پیش من باشی خیالم راحته که هم تو هم بچه حالتون خوب میمونه

سهی کردم بشینم که خودش کمکم کرد کنارم نشست و منو به بازوش تکه داد این کارارو چرا می‌کرد چرا می‌خواست اینطور هوامو داشته باشه که منو بچه آسیبی نبینیم که نقشه‌ای که ریخته بی نقص از آب در بیاد؟


??

1401/05/01 07:44

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت107






سرم رو پایین انداختم و گفتم

من خونه خودمون میمونم مطمئن باش اگر پیش تو باشم این بچه زودتر از چیزی که فکرشو بکنی از بین میره!

سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت
_ انقدر حرف نزن میدونی که عاقبت خوشی نداره روی حرف من حرف زدنت
پس راهی پیدا کن هر طوری که شده خانوادتو قانع کن حداقل یک ماه باید توی خونه من بمونی تا من مطمئن بشم خطر رفع شده و میتونم بهت اعتماد کنم .

حرف از اعتماد میزد؟
به جای اینکه من بخوام به این
آدم اعتماد کنم اون داشت ازم میخواست زه کاری کنم تا اعتمادش و جلب کنم؟

پاهم و روی زمین گذاشتم و بلند شدم اما ایستادنم همانا گیج خوردن سرپ همانا
پیچ تاب خوردم به اوار شدن نزدیک بودم تا مهمون زمین بشم که باز شاهو مانع شد و گفت

_ می بینی توی خونه خودتون نمیتونی اون طور که باید استراحت کنی میای پیشم من برات پرستار میگیرم بیتام هر روز میاد و می بینتت اینطوری بهتره
به سمتش چرخیدم و این بار نگاهش کردم نمیدونم تو نگاهم چی دید که یکه خورده آهسته زمزمه کرد

_چشمات انگار یخ بستن!

شاید نمی خواست من بشنوم که اینقدر آهسته به زبان آورده بود اما من خوب شنیدم چشمام یخ زده بود و قلبم منجمد شده بود و من یه مونسه جدید بودم که این آدم رو به روم از من ساخته بود

لباسمو تن زدم ومرتب کردم نگاهی به اطراف انداختم تازه متوجه شدم که بیتا توی این اتاق نیست

رو بهش آهسته گفتم

_ من نمیتونم بهونه ای جور کنم که این همه مدت خونه نباشم

دستی به موهای به هم ریختم کشید و شالم رو روی سرم گذاشت و گفت _میتونی پیدا کنی تو دختر باهوشی هستی باید یه راهی پیدا کنی میفهمی که چی میگم وگرنه خودم راهشو پیدا می کنم!


??

1401/05/01 07:46

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت108






بعد تو حتی اگر ثانیه به این فکر کنی بلایی سر بچه من بیاری یا آزاری بهش برسونی تک تک آدمای خانواده تو جلوی چشمات آتیش میزنم
خوب میدونی که می کنم اینکارو........
همه این دنیا منو خوب می‌شناسن حرفی بزنم پای حرفم می مونم پس خطا و اشتباهی نکن دختر خوب...

بفهمم داری چیکار می کنی یه قدم اشتباه تو باعث میشه خانواده ات تاوان اشتباهات تو پس بدن...
تهدیدتتش که تمام شد و بدون حرفی به سمت در اتاق رفتم
اما با صدای دکتر کنار در ایستادم

_ماه دیگه باید بیاید برای آزمایش غربالگری...

شاهو ابرو در هم کشید و گفت
_ این چه آزمایشیه

دکتر روی میزش خودکار شو کمی جا به جا کرد و گفت
_آزمایشی که روشن می‌کنا که این بچه کاملا سالم هست یا نه!

انگار حرف بچه که میشد شاهو سر هر چیزی کوتاه می‌آمد
این بچه شده بود خط قرمزی براش که دوست نداشت نه خودش و نه احدی ازش رد بشه
پس رو به دکتر گفت

_پس ماه دیگه میارمش همین جا...

خودتوکاراش انجام بده
میدونی که من وقت زیادی ندارم

کاش می فهمیدم که شاهو با این بیتا مطرب چه صنمی داره؟
اما اونقدرا هم زندگی به کام من نبود که بشینم راجع به این چیزا سوال کنم
پس بی سر و صدا از مطب بیرون اومدیم وقتی من توی ماشین نشستم شاهو جلوی یکی از داروخانه‌هایی همون نزدیکی بود ایستاد
تا نسخه‌ای که برامون پیچیده بودن و بگیره
توی فکر و خیال غرق بودم اگه همین الان از ماشین پیاده میشدم میرفتم یه جای خودم و گم گورمی کردم چه اتفاقی می‌افتاد؟


??

1401/05/01 07:49

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت109






هنوز درگیر فکری بودم که توی سرم بود که در ماشین باز شد و شاهو کنارم نشست
با یک کیسه بزرگ پر از دارو ویتامین و این چیزها
کیسه روی جلکی صورتم تکون داد و گفت
_همشونو به موقع میخوری یکی رو هم از قلم نمیندازی

اشاره به کیسه کردم و گفتم
این همه قرص و دارو رو کجا بزارم پدر و مادرم اگه ببینن چی بگم؟

شونه ای بالا انداخت و گفت
_ خودت یه فکری به حالش بکن فقط اینو بدون یکی از این قرص‌ها جابجا بشه من میدونم تو
نمیخوام بلایی سر بچم بیاد ..


وقتی میگفت بچه ام مو به تنم سیخ شد حالم زیر و رو می شد احساس می کردم می خوام بالا بیارم

بچه ای که نامشروع بود بچه ای که با حیله و نیرنگ توی وجودم کاشته بود
بچه ای که هیچ حسی بهش نداشتم دوباره سکوت کردم
بحث کردن با این آدم هیچ سودی برای من نداشت
مسیری که می رفت به سمت خونه ما نبود مسیری بود که احساس می کردم منو به جهنم میبره

سراسیمه و ترسیده رو بهش گفتم منو کجا داری میبری؟

عینکش و جابه جا کرد و گفت

_خونه خودم

دستگیره ی در و چسبیدم و گفتم

اونجا مگه چه خبر چرا میخوای ببریم اونجا ؟
بدون خجالت بدون رحم و بدون هیچ احساسی جوابمو داد
_ دلم *** میخواد اونم با یه دختری که توی شکمش بچه باشه کی بهتر از تو ؟
می خوام پسرم منو حس کنه نمیخوام فک کنه پدر و مادرش با هم قهر و دعوا دارن می خوام مهرومحبت رو بهش نشون بدم....

??

1401/05/01 07:50

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت110






با شنیدن این حرف‌ها انگار راه نفسم بسته شد
هر چقدر سعی می‌کردم تقلا میکردم اکسیژن و به ریه هام برسونم نمیتونستم
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد انگار که یک نفر دست های قویشو روی گلوم گذاشته بود و فشار می داد تا خفم کنه تا جونمو بگیره...

با احساس کردن خیسی توی لباس زیرم راه نفسم انگار باز شد

دستم به دستگیره در گرفتم و نالیدم

حالم خوب نیست حالم خوب نیست...
شاهو پاش و روی ترمز فشار داد گوشه خیابون پارک کرد و هراسون و نگران به سمتم چرخید و گفت

_ چی شده !
چی شده که حالت خوب نیست؟

ندیده بود حالمو یا حتی خودش و به ندیدن زده بود من داشتم جون میدادم و اون تازه میپرسید چیشده!

با ترطی که همه وجودمو گرفته بود به پایین تنم اشاره کردم و گفتم

خیس شدم لباس زیرم خیسه

کمی مات و مبهوت بهم نگاه کرد و تازه انگار به خودش اومد که دور زد و پاشو روی گاز فشار داد

داشتیم برمیگشتیم و همون مطب پیش همون دکتر
ولی اینبار ماشین گرون قیمتو خارجیه شاهو انگار داشت پرواز میکرد...

وقتی ماشینو کنار خیابون پارک کرد بدون اینکه خاموشش کنه سریع پیاده شد و دور زد و دسن زیر پاهای من انداخت و من از صندلی جدا کرد با قدم های بلند به سمت مطب دکتر رفت .
وقتی دوباره وارد اونجا شدیم
منشی با دیدنمون سرپا ایستاد و شاهو بدون در زدن در اتاق دکتر و باز کردو منو روی تخت گذاشت

1401/05/01 07:51

1401/05/01 09:00

1401/05/01 09:00

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت111






دکتر که با دیدن ما واقعاً وحشت زده شده بود خودش کنارم رسوند و گفت

_چه اتفاقی افتاده الان که از این جا می‌رفتی حالش خوب بود ...

شاهو موهاش و چنگ زد و گفت _نمیدونم نمیدونم چی شده توی ماشین گفت لباس زیرش خیس شده چه اتفاقی افتاده!

دکتر سراسیمه شلوارم و پایین کشید و با دیدن لکه خون بزرگی که روی لباس زیرم بود ترسیده گفت

_ خونریزی داره
بچه از دست میره

شاهو مشت به دیوار کوبید و گفت

_ نه نباید این اتفاق بیفته
این بچه نباید طوریش بشه

بیتا این بار با فریاد گفت
_ به فکر این بچه ای؟
این دختر بیچاره رو ببین داره از دست میره
باید ببریمش بیمارستان

اما این بار شاهو بود که مثل اتشفشان در حال انفجار فریاد زد

_ بیمارستان نمیشه خانواده اش میفهمن
هرکار می خوای بکنی همینجا بکن زود باش
باید یه کاری بکنی !

دکتر که مضطرب و نگران شده بود سراسیمه روی کاغذ چیزی نوشت به دست شاهو داد و گفت

_ زودتر اینارو بگیر و سریع برگرد دیر کنی خطرناکه برا بچه پس تمام سعی تو بکن کمتر از 20 دقیقه اینجا باشی

شاهو وقتی درو کوبید از اتاق بیرون رفت من هنوزم خیره به سقف این اتاق بودم و نور امیدی توی دلم روشن شده بود
کاش کاش این بچه میمرد کاش همین الان تموم میشد

محکم دست دکتر و گرفتم و اون کمی به سمتم خم شد

به صورتم خیره شد آهسته زمزمه کردم کاری کن این بچه بمیره خواهش می کنم نباید زنده بمونه...
نباید تو این دنیا بیاد
کمکم کن بذار بمیره...

دستی روی صورتم کشید و گفت _همه چیز درست میشه بهت قول میدم این زبون بسته هیچ گناهی نداره

اشکی از چشمام روی صورتم سر خورد و روی بالش نشست

نالیدم این بچه حرومزاده اس یه بابای حرومزاده داره
کمکم کن خواهش می کنم یه کاری کن این بچه بمیره

گریه می کرد چرا گریه می کرد مگه آدم برای مریضش گریه میکنه؟

اشکش و با دست پاک کرد و گفت _نمیتونم بچه رو بکشم نمیتونم کاری بکنم که بمیره
خواهش می کنم منو ببخش...

1401/05/02 08:15

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت112







دستش که توی دستم بود و با درد رهاکردم اشتباه بود کمک خواستن از زنی که آشنا و دوست شاهو بود


پلک روی هم گذاشتم اسم خدا رو زمزمه کردم شاید الان تنها خدا بود که منو می بخشید و الان منو از این باتلاقی که توش بودم نجات میداد .

هر ثانیه که میگذشت دلم میخواست بیشتر خونریزی کنم و بیشتر این خون و بین پاهام احساس کنم اما هیچ خبری از خون نبود انگار

بالاخره وقتی شاهو رسید و اون چندتا شیاف آمپول و به دسته دکتر داد

هرکاری که لازم بود برای نجات دادن این بچه به قول خودش بی گناه انجام داد و کارش تموم شد وقتی پلک زدم و چشمامو باز کردم شاهو درست بالای سرم دیدم که به صورتم خیره شده شاید اگر این اتفاقات نمی افتاد یکی از بهترین صحنه های زندگیم رقم میخورد دیدن شاهو بالای سرم اما الان من جز نفرت از این آدم چیزی توی وجودم احساس نمی کردم دست روی پیشونیم گذاشت و گفت _انقدر از خونه من میترسی که وقتی اسمش میاد به این حال و روز بیفتی؟

سکوت کردم هیچ حرفی نزدم روی صورتم خم شد و گفت
_ دکتر میگه باید استراحت مطلق داشته باشی و توی خونتون نمیتونی این قدر مطلق استراحت کنی بهتره به فکر یه راه باشی تا یه مدت پیش من زندگی کنی پیش من باشی خیالم راحته که هم تو هم بچه حالتون خوب میمونه

سهی کردم بشینم که خودش کمکم کرد کنارم نشست و منو به بازوش تکه داد این کارارو چرا می‌کرد چرا می‌خواست اینطور هوامو داشته باشه که منو بچه آسیبی نبینیم که نقشه‌ای که ریخته بی نقص از آب در بیاد؟

??

1401/05/02 08:17

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت113







سرم رو پایین انداختم و گفتم

من خونه خودمون میمونم مطمئن باش اگر پیش تو باشم این بچه زودتر از چیزی که فکرشو بکنی از بین میره!

سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت
_ انقدر حرف نزن میدونی که عاقبت خوشی نداره روی حرف من حرف زدنت
پس راهی پیدا کن هر طوری که شده خانوادتو قانع کن حداقل یک ماه باید توی خونه من بمونی تا من مطمئن بشم خطر رفع شده و میتونم بهت اعتماد کنم .

حرف از اعتماد میزد؟
به جای اینکه من بخوام به این
آدم اعتماد کنم اون داشت ازم میخواست زه کاری کنم تا اعتمادش و جلب کنم؟

پاهم و روی زمین گذاشتم و بلند شدم اما ایستادنم همانا گیج خوردن سرپ همانا
پیچ تاب خوردم به اوار شدن نزدیک بودم تا مهمون زمین بشم که باز شاهو مانع شد و گفت

_ می بینی توی خونه خودتون نمیتونی اون طور که باید استراحت کنی میای پیشم من برات پرستار میگیرم بیتام هر روز میاد و می بینتت اینطوری بهتره
به سمتش چرخیدم و این بار نگاهش کردم نمیدونم تو نگاهم چی دید که یکه خورده آهسته زمزمه کرد

_چشمات انگار یخ بستن!

شاید نمی خواست من بشنوم که اینقدر آهسته به زبان آورده بود اما من خوب شنیدم چشمام یخ زده بود و قلبم منجمد شده بود و من یه مونسه جدید بودم که این آدم رو به روم از من ساخته بود

لباسمو تن زدم ومرتب کردم نگاهی به اطراف انداختم تازه متوجه شدم که بیتا توی این اتاق نیست

رو بهش آهسته گفتم

_ من نمیتونم بهونه ای جور کنم که این همه مدت خونه نباشم

دستی به موهای به هم ریختم کشید و شالم رو روی سرم گذاشت و گفت _میتونی پیدا کنی تو دختر باهوشی هستی باید یه راهی پیدا کنی میفهمی که چی میگم وگرنه خودم راهشو پیدا می کنم!

??

1401/05/02 08:17

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت114







واقعا برام سوال شده بود من چرا نمیمردم؟
اون همه آدمی که هر روز توی کل دنیا بی گناه از دنیا می رفتن من میتونستم جامو با یکیشون عوض کنم فقط اگر خدا می خواست....

اما انگار خدا از این نمایشی که شاهو به راه انداخته بود خیلی راضی بود که هیچ کاری برای من بدبخت نمی کرد.

با حالی زار و داغون و چشم هایی که از اشک خیس شده بود و بغضی که توی گلوم حتی راه نفس کشیدنمو بسته بود به آهستگی از اتاق بیرون رفتم .

شاهو کیف و داروها رو از توی اتاق برداشته بود به سمتم اومد و جلوی دیده دکتر و منشی و حتی چند مریض دیگه که توی سالن انتظار نشسته بودن دست زیر پای من انداخت و من از زمین جدا کرد.

نزدیکه بیتا ایستاد و گفت

_ از فردا خونه خودم می مونه هر روز وقتی که من مطبتو تعطیل کردی بیا اونجا ببینش معاینش کن و بعد برو خونه ...

بیتا نگاهی به من انداخت و گفت

_ اما مشکلی برای خانواده اش پیش نمیاد ؟
شاهو بی اعتنا به حرفش از کنارش گذشت و گفت

_ تو کارهایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن تصمیم من همینه مونس توی خونه من میمونه...

شاید هر کسی که ما رو تو این وضعیت میدید میگفت عجب شوهر مهربونی که اینقدر هوای زنش داره هیچ وقت هیچ کسی نمی تونست حدس بزنه که این مرد چه ها که با من نکرده!!

وقتی منو روی صندلی عقب ماشین نشوند اشاره‌ای به صندلی جلو کرد و گفت
_ خونی شده باید بدم تمیزش کنن

برام صندلی عقب راحت تر بود پس توی سکوت فقط به جلو خیره شدم و پشت فرمان نشست

به آهستگی رانندگی می‌کرد اینقدر مواظب بود تاتو دست انداز نیفته یا یه میلی هم ماشین جا به جا نشه...

1401/05/02 08:17

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت115







بالاخره وقتی جلوی خونه بدون هیچ ترسی ماشینو نگه داشت بهم نگاه کرد و گفت
_بهانه تو پیدا کن چون فردا صبح من اینجام تا تو رو با خودم ببرم

می دونستم بهانه ای نمی تونم جور کنم میدونستم این مرد وحشی میشه و دوباره دست روی آبروم میذاره اما چه کاری ازم بر میومد؟

باز توی سکوت از ماشین پیاده شدم و شاهو کمی به من که کلید توی دستم بود نگاه کرد و از اینجا دور شد وارد حیاط خونه که شده در و بستم و بهش تکیه دادم.

میخواستم چیکار کنم؟
میخواستم چی به خانوادم بگم این همه درد و ترس برای من زیادی بود به خدا که زیادی بود .
با قدم های آهسته به سمت خونه رفتم که دوقلوها به سمتم اومدن و با دیدن حال زارم و رنگ پریده صورتم حسابی نگران شدن که بازوهامو گرفتن و کمکم کردن داخل بشم .

منو روی مبل نشوندن چون واقعاً توانی برای راه رفتن نداشتم .

شلوارم خونی بود و خدا را شکر این خون به خاطر جمع کردن مانتوم از رو شلوارم به مانتوم نرسیده بود .

باید هرچه زودتر به اتاقم می رفتم و از شر این شلوار قبل از اینکه مادرم ببینه خلاص می شدم.
وقتی دیدم خبری از مادرم نیست اول دوش گرفتم و شلوار رو توی یه پلاستیک مشکی رنگ گذاشتم و پنهانش کردم و روی تخت نشستم و دنبال راه چاره بودم
دنبال راه چاره ای تا حداقل بیشتر از این شاهو عصبانی نکنم
با فکر کردن به اینکه با بچه های دانشگاه می خوام یه مدت برم اردو به خودم امید دادم که خانواده‌ام حرفمو باور میکنن...
??

1401/05/02 08:18

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت116







نیم ساعتی از برگشتن به خونه می‌گذشت که صدای گوشی من از فکر و خیال بیرون آورد با دیدن اسمش تنم لرزید اما مجبور بودم که جواب بدم تماس و وصل کردم و صدای محکمش توی گوشم نشست

_حالت بهتره درد که نداری ؟

این دردهای جسمی برای من چیزی نبود درد توی قلبم بود که هر روز و هر ساعت جونمو می گرفت و تمومی نداشت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
دردی که توی قلبم گذاشتی بیشتر از دردیه که توی جسمم احساسش می کنم
چرا به فکر دردی که توی قلبم گذاشتی نیستی ؟
اهان
یادم اومد چون من عروسک خیمه شب بازیه نمایشی هستم که راه انداختی که باید سالم باشم تا بتونی نمایش تو خوبه اجرا کنی!
نگران نباش اصلا
خوب میشم من سگ جون تر از این حرفام
صدای نفس های بلند شو میشنیدم خشمش از پشت تلفن احساس می‌کردم اما آب از سر من گذشته بود و دیگه برام اهمیتی نداشت

صدایی عصبیش توی گوشم که نشست کمی گوشی رو فاصله دادم _گنده تر از دهنت حرف نزد قلب تو نگهدار برای خودت اون بچه نباید ذره ی آسیب ببینه تو زنده میمونی بچه من و بزرگ می کنی و بدنیا میاری غیر از این رو هیچ وقت قبول نمی‌کنم و تو یادت نره که من چطور آدمی مو چه کارایی ازم برمیاد !
پس مواظب بچه ام باش ...

بدون حرف دیگه ای تماس قطع کرد و من هنوز حماقت داشتم چون داشتم به این فکر میکردم که چرا نتونستم توی دلش توی این همه مدت جایی باز‌کنم
خنده دار به نظر می‌رسید اما قلبه آدم زبون نفهم تر از این چیزا بود

گوشی روی تخت پرت کردم و دراز کشیدم باید یه راه حلی پیدا می کردم میدونستم شاهو وقتی حرفی میزنه پاش وایمیسته نباید اشتباهی کنم باید خودم و سالم تر و خوشحال تر از هر زمان دیگری نشون میدادم طوری که پدر و مادرم بهم اعتماد کنن.

1401/05/02 08:19

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت117







صدای پدر و مادرم که پایین پیچید جلوی آینه رفتم و نگاهی به صورت بی روح و خودم انداختم باید کمی آرایش می‌کردم و رنگ و لعابی به خودم می دادم باید طوری جلوه می کردم که هیچ‌چیز نادرست به نظر نیاد

باید نقش مو توی این نمایش کثیف شاهو خوب بازی می کردم
از پله ها پایین رفتم روی آخرین پله لبخند ماسکی روی صورتم گذاشتم با دیدن پدرم درست مثل گذشته به سمتش رفتم و بغلش کردم

پدرم نگاهی به من انداخت و گفت _می بینم که حالت بهتر شده

دست دور گردنش انداختم و گفتم خیلی بهترم دوستامو دیدم حالم عوض شد
پدرم نگاه مشکوک به من انداخت و گفت
_مطمئنی که حالت بهتره؟
صدای مادرم از اشپزخونه میومد که جواب پدرم وداد

_معلومه که حالش خوبه نمیبینی گل از گلش شکفتا و بعد مدت ها رنگی به سر صورتش داده

کنار پدرم روی مبل نشستم دستش توی دستام گرفتم آهسته بوسیدم نیاز داشتم که نزدیکش باشم احساس می‌کردم پدرم تنها حامیه من توی این زندگیه
اما دلم نمی خواست همین مردی که کنارم بود و زندگیم بود و بیشتر از جونم دوسش داشتم به خاطر من سرافکنده بشه
منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و سرم وروی سینه اش گذاشت و گفت _خوشحالم که حالت بهتره مادرتم خوشحاله
مادرم با یه سینی آبمیوه نزدیک من آمد و گفت
_خوبه که رفتی پیش دوستات کاش بیشتر از این کار را بکنی که روحیه ی ات بهتر بشه و اینطوری صورتت بخنده
صورتم می خندیدم دلم ...
امان از دلم که آتیش گرفته بود
با همون لبخند خنده دار رو بهشون گفتم

1401/05/02 08:20

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت118







_ دوستام قراره به اردو برن هم گردشه همتحقیق در مورد دانشگاه
او می خوان برن بندر
ازم خواستن باهاشون برم
گفتم نمیدونم باید با خانوادم مشورت کنم اگه مشکلی نداشته باشم میام

مادرم گل از گلش شکفت و با خوشحالی روه پدرم گفت
_چطوره اهورا خوبه مگه نه ؟
دخترمون هواش عوض میشه و بهتر میشه

چقدر مهربون بود مادر من چقدر دوست داشتنی بود این زن
چقدر ساده بود این آدم پدرم اما کمی رو تلخ کرد و گفت
_ چه معنی میده دختر یه ماه از خونش دور باشه
حالا یه هفته 10 روز بود هیچی سی روزه ایلین ...
بابا دلش طاقت نمیاره دخترش این همه ازش دور باشه
مادرم نزدیکش نشست دست و بازوشو و لمس کرد و گفت

_این حرفا چیه میزنی دخترمون بزرگ شده فردا پس فردا میره خونه بخت اون موقع می خوای دلتنگش بشی؟

اخم بابا بیشتر شد و گفت
_اون موقع من از سر کوچه اونورتر دخترمو نمی دم
صبح میرم میبینمش ظهر میاد میبینمش شب باز اینجا میبینمش فقط موقع خواب میره خونه خودشون
حالا اگه خواست اون موقعم میتونه نره
فکر نکن من کسی ام که دخترم ازم دور باشه
??

1401/05/02 08:23

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت119







تک به تک حرفهای پدر و دوست داشتم بهم حس خوبی میداد اما الان فقط باید به راضی کردنش می‌رسیدم پس بیشتر بهش نزدیک شدم و سرم رو روی سینش بیشتر فشار دادم و گفتم

بابایی دلم میخواد به این مسافرت برم واقعا بهش احتیاج دارم فکر می کنم اگه برم حالم خیلی بهتر میشه

مادرم اصرار کرد من مظلوم‌نمایی کردم و پدرم دودل موند دروغ که حناق نبود بچسب بیخ گلوم و خفم کنه هر چقدر که دروغ بلد بودم این روزا به پدر و مادرم گفته بودم اینم روش

پدرم که اصرار ما دو نفر و دید بالاخره راضی شد و من نمایشی به پا کردم که یعنی خیلی خوشحالم و با دو خودمو به اتاق رسوندم وقتی در اتاقمم بستم کنار دیوار سر خوردم و با صدای آرومی گریه کردم
دلم نمی خواست هیچ وقت این روزا برسه که بخوام به خانوادم دروغ بگم اما رسیده بود کاری ام نمی تونستم بکنم
وقتی دوباره اشک کم آوردم گوشیم و چنگ زدم و برای شاهو نوشتم

فردا صبح سر خیابون منتظرم باش

سریع جواب داد
_پس راضیشون کردی آفرین دختر خوب همین خوبه تو نباید با من در بیفتی چون اصلا برات خوب نیست! صبح میام دنبالت ساکتم سنگین برای خودت نبند هرچی که لازم باشه اینجا برات مهیا می کنم

خودمو کشون کشون به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم حضور این بچه رو توی وجودم احساس می‌کردم و حالم بد و بدتر میشد ترس نگرانی و حتی نا امیدی کل وجودمو پر کرده بود نفهمیدم کی به خواب رفتم نفهمیدم چطور شد که منو برای شام خوردن پایین صدا نزدن اما هرچی که بود صبح که بیدار شدم هوا روشن شده بود نگاهی به ساعت انداختم ساعت هشت صبح بود سراسیمه روی تخت نشستم و شروع کردم به بستن ساک کوچکی که با خودم به این مسافرت نحس باید میبردم





??

1401/05/02 08:24

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت120







ساک به دست از پله ها پایین اومدم با خانوادم که برای بدرقه من جمع شده بودن رو به رو شدم

با دیدنشون چنان بغض سنگینی توی گلوم نشست که داشتم خفه میشدم و نفس کم آورده بودم

مادرم یه کاسه آب و قرآن توی سینی گذاشته بود و جلوی روم ایستاد و گفت
_ آب برات روشنی میاره و قران تورو سلامت پیش ما برمی گردونه
می خوام انقدر بهت خوش بگذره اینقدر اونجا خوب باشی که وقتی برمیگردی همون مونس قدیم که شیطنت از سر روش می‌بارید و ببینم.

بغلش کردم مادرمو که نمیدونست به کدوم جهنمی میرم
که نمیدونست دخترش داره به شکنجه‌گاه میره
پدرم اخمالو نزدیکم شد و گفت _خودم میرسونمت دخترم

نمیشد نمیشد باهاش برم پس بغلش کردم و گفتم

دوستاپ میان دنبالم سر کوچه الانش هم منتظر منن می تونید تا اونجا بیاین و بدرقم کنید

این حرف زده بودم تاشکی توی دلشون نمونه دوقلو ها رو بغل کردم و خلاصه با کل آدم هایی که توی خونه بودن خداحافظی کردم مادرم مانع اومدن پدرم شد و گفت

_ بذار بچه نفسی بکشه جلوی دوستاش میخوای بری بهشون تذکر بدن فلان کنن بیسار کنن ؟
انقدر به این دختر سخت گرفتی که حال و روزش این شده

مادر مهربون من هیچ وقت برام سخت نمی گرفت پدرمم سخت نمیگیرف مارم نگرانی ها و محبتهاشون به خاطر حال بد من گذاشته بود پای سختگیری هاشون که من جون میدادم برای این همه محبت و نگرانی شون

بالاخره از خونه بیرون اومدم و کمی تا سر کوچه پیاده رفتم با دیدن شاهو که از ماشین پیاده شده بود و بهش تکیه داده بود سرمو پایین انداختم نزدیکم شد و کیف و ساکم رو از دستم گرفت و توی ماشین گذاشت درو برام باز کرد و من مثل یک خانم خوشبخت توی ماشین پدر بچه ای که توی شکمم بود نشستم

سکوت مطلق بود حرف از هیچ کدوممون در نمی اومد
هم من هم شاهو ساکت نشسته بودیم و به خیابون خیره شده بودیم وقتی ماشین رو توی پارکینگ برجی که توش زندگی می کرد پارک کرد و پیاده شدیم به سمت آسانسور رفت منتظرم موند تا من هم وارد بشیم پشت سرم کنارم ایستاد و در آسانسور بسته شد
یه جای بسته باشاهویی که عشقم بود یه زمانی و الان ملکه عذابم شده بود !



??

1401/05/02 08:24

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت121







بالاخره قدم توی اون خونه گذاشتم خونه ای که برام خاطرات خوبی رقم نزده بود
خونه ای که از قدم به قدمش می ترسیدم
روی مبل نشستم و ساکم و به سمت اتاق برد وقتی که برگشت به سمت آشپزخانه رفت و برام یه لیوان آب میوه آورد و جلوی روم گذاشت

_من که میدونم چیزی نخوردی زودباش بخورش
بیتام الاناست که برسه و معاینت کنه
نگاهی به ساعت انداختم ساعت نزدیک 10 صبح بود رو بهش گفتم
من که حالم خوبه برای چی میاد ؟

اخمی کرد و گفت
برای این میاد که من می خوام!
روزی دو بار میاد و حالت رو چک میکنه باید این دوره رو بگذرونی تا خیالم راحت بشه که اتفاقی برای بچه نمیفته
دوباره به سمت اتاق رفت و لباس عوض کرد و با یه لباس راحت تری اومد
دو دل بودم برای پرسیدن حرفم اما بالاخره مجبور شدم و پرسیدم

دیگه سر کار نمیری؟
لبتاپشو جلوی روش گذاشت و گفت _از توی خونه کارامو می کنم نمیتونم تو رو تنها بذارم آوردمت اینجا که خود مواظبت باشم نه اینجا تنها ولت کنم تا تو هر غلطی دلت خواست بکنی و هر بلایی دلت خواست سر بچه و خودت بیاری !

به سمت اتاق اشاره کرد و گفت
_ برو تو اتاق استراحت کن لباس عوض کن نمی‌خوای که با این مانتو و شال بشینی میخوای؟

اگه به من بود چادر دور خودم میپیچیدم تا این آدم هیچ دیدی به من نداشته باشه اما برای اینکه ازش دور بشم توی سکوت به سمت اتاقم رفتم
دیدن اتاق خواب حالمو بد می کرد چند قدم عقب برگشتم و پرسیدم

من باید توی کدوم اتاق بمونم؟

اشاره به همون اتاق کرد و گفت

_ جایی که من میمونم نمیتونی حتی یک سانت از جلوی دیدن دور بشی شب و روز باید جلوی چشمام باشی پس برو استراحت کن و حرف اضافی هم نزن
کارام زیاده...

این یعنی خفه شو دیگه زر نزن این یعنی خواست تو هیچ اهمیتی برای من نداره

وارد اتاق شدم مانتومو در آوردم روی تخت نشستم و تمام خاطرات تلخ از جلوی چشمام رد شد



??

1401/05/02 08:25

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت122







اونم یه ادم بود اونم قلب داشت اونم اگر می‌خواست میتونست کمکم کنه اما خودش نمیخواست پس حرفاش و نشنیده گرفتم
برام ذره ای حرفاش مهم نبود

وقتی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت و من روی تخت نشستم به در و دیوار خیر شدم
صداشون می اومد که با هم حرف میزدن و سعی می‌کردم نشنوم چی میگن اما نمیشد بیتا داشت از حال من براش می گفت و اینکه استرس برای من مثل سم میمونه ترس نگرانی برای من خطرناک و شاهو توی سکوت به حرفهاش گوش می‌کرد .

در خونه که بسته شد مطمئن شدم از اینجا رفت و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و شاهو وارد اتاق شد نمیخواستم نگاهش کنم نمیخواستم چشمام بهش بیفته چون تمام اشتباهاتم جلوی روم رنده میشد


پس دراز کشیدم و پشت بهش به پنجره خیره شدم

تخت و دور زد و کنار پنجره درست رو به روی نگاه من نشست و گفت

_ از من چشماتو میدزدی مثلا میخوای بگی از من بدت میاد ؟یا دوسم نداری؟
میخوای همین الان بهت نشون بدم چقدر منو دوست داری و این کارات همش یه بازی مسخره است یه نمایش که سر خود تو شیر بمالی که خیال خودتونو راحت کنی و بگی من دوسش ندارم؟

از شنیدن این حرف‌ها بدنم میلرزید حالم بد میشد صندلیش نزدیکتر کشید دست زیر چونش گذاشت و متفکر بهم نگاه کرد و گفت

_بهم گفتن استرس برات بده و نباید نگران بشی برای بچه من خطرناکه
حالا من چطوری وقتی این تو روی تخت خوابم خوابیدی از تو بگذرم ؟

فکر نمی کنم بتونم این کارو بکنم...

وحشت‌زده روی تخت نشستم و عقب رفتم نمی خواستم دوباره اون تجربه‌ها را نمی خواستم اون با صدای بلند خندید و گفت

_ الان که وقت کارا نیست من ترجیح میدم هوا که تاریک شد از این کار را بکنم
بیشتر بهم میچسبه پس نترس می خوام غذا سفارش بدم قراره این یک ماهی که اینجا هستی صبح تا شب فقط چیزهای مقوی بخوری که پسر من بزرگ و بزرگتر بشه می خوام یه مرد واقعی به دنیا بیاری
می خوام یکی عین خودم به دنیا بیاد...




??

1401/05/02 08:26

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت123







درست میگی یکی عینه خودت به دنیا بیاد که خون یکی عین منو تو شیشه کنه و بشه عذاب جونش!
یه نامرد درست مثل خودت

ابروهاشو توی هم کشید و گفت

_من فقط دارم تقاص میگیرم وگرنه پسر من اگر کسی بهش بدی نکنه هرگز آسیبی به کسی نمیزنه

با پشت دست چشمای خیسم رو پاک کردم و گفتم
یادم نمیاد من به تو آسیب زده باشم تنها اشتباهم این بود که عاشقت شدم همین

روی تخت نشست و خودشو بهم نزدیکتر کرد بازوی منو کشید و مجبورم کرد توی بغلش بخوابم بغلم کرد و گفت
_ تو کاری نکردی تو داری تقاص پدر و مادر تو میدی
اگر یک روز این انتقامی که شروع کردم تموم بشه و همه چیز اون طور که من می خوام پیش بره برای تک تک این اشکایی که ریختی از تو معذرت می خوام
اما الان نه

محکم روی سینش کوبیدم و گفتم میخوای پدر و مادرم عذاب بدی بعد بیای به من بگی ببخشید مونس متاسفن که این کارو با تو کردم؟
خجالت نمیکشی اصلا نمیفهمم چی میگی!

موهای روی گوشم و کنار زد و لاله گوشم و بین دندوناش گرفت و محکم فشار داد و گفت
_ فکر آینده نباش فکر الانی باش که توی بغل عشقت خوابی و بچه من توی شکمته
حس خوبیه مگه نه؟
این که جزئی از وجود من و تو وجودت داری بزرگ می کنی حس قشنگیه خوب میدونم !

تقلام برای اینکه از بغلش بیرون بیام جواب نمی داد چنان سفت و محکم منو گرفته بود که نمیتونستم حتی یک ذره تکون بخورم صدای گریه ام که بلند شد انگشت روی لبام گذاشت و گفت
_ آروم باش صدات در نیاد این کارا چیه که می کنی تو دختر خوبی هستی نباید گریه کنی پسر من نباید انقدر صدای گربه کردن مادرش رو بشنوه !.
دیگه از این سر و صداها نباید در بیاری میخام که بخندی پسر من باید با صدای خنده بزرگ بشه نمیخوام وقتی به دنیا میاد یه عقده ای باشه

گریه ام به پوزخند تبدیل شد وگفتم

_درست گفتی یه عقده ای مقل تو
یه عقده ای هستی بچه تو هم میشه مثل خودت
دستشو بالا بردتا توی صورتم بزنه اما صدای زنگ گوشیم
مانع از این کار شد گوشیم و چنگ زدم و به اسم پدرم خیره شدم وقتی تماس و وصل کردم با کنجکاوی صدارو روی پخش گذاشت و به حرفام گوش کرد

_دختر من چطوره حالت خوبه کجایی؟ عزیز دل بابا نمیگه زنگ بزنم به بابام بگم کجام انقدر نگران من نباشه؟.
پدر مهربون من اگر میدونست من الان کجام زمین و زمان و به هم می ریخت تا نجاتم بده اما حیف که نمیشد بهش بگم..



??

1401/05/02 08:26

????
???
??
?


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت124







با صدای نگران پدرم به خودم اومدم و سعی کردم نگرانیم و حال بدم و به اون منتقل نکنم
فارغ از حضور شاهو کنارم به حرف اومدم
_ همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم
باور کنید هنوز نرفته دل منم براتون تنگ شده
نگران نباشید من حالم خوبه بچه‌ها همه خیلی هوامو دارن
میدونن چقدر دختر لوسی هستم و بابام چقدر منو لوس بار آورده

صدای خنده پدرم که بلند شد قلبم کمی آروم گرفت این مرد باید همیشه میخندید چون بهترین پدر دنیا بود.

کمی باهاش حرف زدم و بالاخره با حرکت دست شاه روی بدنم سریع سعی کردم تماس قطع کنم که مانع پیشرفت بیش از اینش بشم.

تماس و که قطع کردم گوشی رو از دستم گرفت و کنار گذاشت به چشمام خیره شد و گفت

_ وقتی میبینم انقدر خانواده خوشبختی هستین بیشتر ازتون متنفر میشم و دلم میخواد انتقام بگیرم

میخواستم ازش فرار کنم میخواستم از شنیدن این حرف ها فرار کنم نمی خواستم بشنوم
نمی خواستم جلوی چشمام باشه پس بلند شدم و اون دست به سینه و پرسید
_کجا به سلامتی؟

به سرویس اشاره کردم و گفتم میرم دستشویی خوب فهمیده بود که دارم ازش فرار می کنم که با پوزخند منو راهی کرد و بالاخره من در دستشویی و بستم و خودم اونجا حبس کردم.

نفس نفس میزدم اینجا بودنم بدتر از جهنم بود
به اینه نگاه کردم د آبی به صورتم زدم
به دیوار تکیه دادم معطل کردم تا شاید از اتاق بیرون بره من حداقل الان دیگه نبینمش
اما هرچقدر معطل کردم نتیجه ای نداشت و وقتی دوباره به اتاق برگشتم هم اونجا نشسته بود و دست به سینه به من خیره شده بود.

با فاصله ازش اون سمت تخت نشستم و گفتم
من خیلی خوابم میاد دیشب نتونستم بخوابم
به روی تخت اشاره کرد و گفت

1401/05/02 08:27