112 عضو
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت81 , 82
پدر و مادرم آدمهای خیلی خوبی بودن با اینکه این کار رو کرده بودم هنوزم منو تحت فشار نذاشته بودن که بفهمن چی شده...
اما خوب میدونستم پدرم تا ته توی این قضیه رو در نیاره ولکن نمیشه باید یه بهانه باید یه دلیل دروغین برای این کار می آوردم تا خیال اون راحت کنم تا بیشتر از این نگران نشن....
دستی روی شکمم کشیدم و گفتم اما با تو چه کنم تو رو کجای دلم بزارم؟
تو این وسط چی میگی؟
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
اما صبح با صدای مادرم که از پایین صدام میزد چشم باز کردم آفتاب درآمده بود و ساعت از 9 صبح می گذشت
از جام بلند شدم کمی حالم بهتر بود نگاهی به پانسمان روی مچ دستم انداختم و نفسمو بیرون دادم دست به دیوار گرفتم آهسته از اتاق بیرون رفتم باید از این قفس که برای خودم ساخته بودم بیرون میرفتم تا بتونم چاره ای برای این همه بدبختیام بکنم.
پله ها پایین رفتم پسرا به کمک و آمدن هر کدوم یکی از بازوهای گرفتن و کمکم کردن به سمت آشپزخونه برم مادرم با اخم گفت
_ دختر خوب من که صدات نکردم پاشی بیای پایین فقط می خواستم از خواب بیدار بشی و صبحانه تو به موقع بخوری
اینقدر ضعیف شدی که زیر چشمات گود افتاده و رنگ به رو نداری...
پشت میز نشستم و برادرام هر دو نفرشون کنارم نشستن رو به مادرم گفتم ...
#82??
تو اون اتاق کلافه شدم از بس تنها موندم
میخواستم پیش شما صبحانه بخورم.
مادر مهربونم قانع شد و با نگاه غمگینش که روی خودم هر لحظه حسش میکردم میز و برامون چید.
برادرام مهربون بودن و اینقدر این روزا نگرانشون کرده بودم که تمام حواسشون به من بود و بس....
با استرس اما به خاطر دستور شاهو گوشیمو بیرون آوردم از میز صبحانه عکس گرفتم همه با تعجب بهم نگاه میکردن
به اجبار گفتم
دارم برای شروع جدیدم یادگاری عکس میگیرم
مادرم که از حرفام سر در نیاورده بود گفت
_ این گوشی رو بذار کنار غذاتو بخور بعدش پدرت میاد دنبالت میخواد با هم یه جایی برین
بازی شروع شده بود پدرم از الان می خواست همه چیز رو بفهمه برای همین میخواست با من خلوت کنه ...
تا با من جایی بره که فقط من باشم و اون...
باشه گفتم و صبحانه مو بی میل خوردم
وقتی به اتاقم برگشتم عکسی که گرفته بودم و برای شاهو فرستادم و اون خیلی سریع جواب داد
_نوش جونتون باشه
دختر خوبی شدی
همیشه همینطور حرف گوش کن باش
قبلاً اینقدر دیر به دیر جواب میداد که همیشه فکر میکردم این آدم اصلا منو دوست داره یا نه؟
اما الان انگار روی گوشی نشسته بود و فقط منتظر بود تا من پیام بدم
فکرم درگیر بود با خودم چند
تا دلیل زیر و رو کردم تا یکیش رو به پدرم بگم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت83
اما
هیچ کدوم قانعکننده نبود بالاخره تصمیم گرفتم قضیه عشق و پیش بکشم و بگم شکست عشقی خوردم میدونستم پدرم حرفمو باور میکنه تقریبا دروغ نگفته بودم
همین بود واقعا شکست عشقی خورده بودم
وقتی صدای مادرم اومد که می گفت پدرت تا ده دقیقه دیگه میرسه لباستو بپوش آماده شو
شروع کردم به لباس پوشیدن توی اینه قدی که روی دیوار اتاقم بود به خودم نگاهی انداختم چند ماه دیگه شکمم بزرگ میشد و من پیش همه بی آبرو
اون موقع شاید دیگه حتی بهم اجازه نمیدادن تو این خونه بمونم و من از اینجا مینداختن بیرون ...
بغضم و قورت دادم کلافه لباس پوشیده از اتاق بیرون رفتم
پدرم توی ماشین منتظرم بود با قدم های آهسته سوار ماشین شدم و بابل نگاهی به من انداخت و گفت
_ دخترم امروز حالش چطوره؟
به زحمت لبخند زدم این مرد هیچ گناهی نداشت جز اینکه من دخترش بودم
من خوبم بهترم...
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم نمیدونستم کجا میریم قصد پدرم چیه اما دلشوره داشتم استرس داشتم و از این استرس ناجور بدنم یخ کرده بود
وقتی پدرم از شهر بیرون رفت متوجه شدم داریم کجا میریم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت84
داشتیم به سمت گلخانه کوچکی که پدرم برای تولدم برام خریده بود میرفتیم
گلخانهای که از گرفتنش به قدری ذوق زده شده بودم به قدری خوشحال شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم
من که داشتم گیاهشناسی میخوندم این گلخونه برام از هر چیزی با ارزشتر بود
این گلخونه از خونه و ماشین و هزار چیز دیگه ام مهمتر و قشنگ تر بود گلخانهای که مدتها بود ازش غافل شده بودم
وقتی جلوی گلخانه ماشینو نگه داشت پیاده شد و کمکم کرد منم پیاده بشم
با هم بیرون و رفتیم و قدم زدیم نگهبان اونجا که به گلا می رسید به سمتمون اومد و بهمون خوش آمد گفت
پدرم ازش خواست مارو تنها بذاره تا پدر و دختری کمی با هم حرف بزنیم
با لذت به گل گیاها نگاه میکرو
اما من نمیتونستم الان حداقل نمی تونستم از این صحنه که میدیدم لذت ببرم
چون واقعاً نگران بودم
پدرم یکی از صندلی هایی که اونجا بود و جلوی روم گذاشت و گفت _روش بشین دیروز پریروز خیلی خون از دست دادی
روی صندلی نشستم و نگاه مو به کفشام دادم
پدرم درست روبروی من نشست بهم نگاه کرد و گفت
_ اومدیم اینجا تا حرف بزنیم عزیز بابا.
من و تو اونقدر صمیمی هستیم که بخوای در مورد مشکلاتت بهم بگی مگه نه؟
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت85
من هر مشکلی رو به پدرم می گفتم حتی اگر آدم میکشتم باز به پدرم می گفتم اما پای آبرو پای غرور و حیثیت پدرم که وسط میومد لال میشدم چطور می تونستم بگم الانی که جلوی روت نشستم یه بچه تو شکمم دارم؟
الان که تو داری التماسم می کنی باهات حرف بزنم من چند تا فیلم دست یه آدم نامرد دارم ؟
پدرم صندلی شو جلو به جلوتر کشید صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت _هر اتفاقی که افتاده باشه من پشت توام
تو دختر منی نمیزارم هیچ چیزی تو رو آزار بده
نمیزارم هیچ کسی تورو ناراحت کنه...
بزرگترین خطای دنیا رم کرده باشی من میبخشمت کار من همینه چون پدر توام
چنان با اطمینان این حرفارو می زد که دلم نرم بشه که بخوام واقعیتو بگم پیشونیمو بوسید و گفت
_فکر کن دوستتم
فکر کن یه غریبم که داری باهاش درد و دل می کنی
حرفتو بزن نترس دخترم
نترس
هر چیزی که بگی هیچ واکنش بدی از من نمیبینی
حرف های پر از محبت پدرم اطمینانی که بهم میداد باعث می شد به خودم جرات بدم تا دردی که توی وجودم داره مثل یه خوره از درون منو میخوره و تمامم میکنه رو به زبون بیارم
فقط با نگاه کردن به پدرم بدون اینکه بخوام حرفی بزنم اشکام روی صورتم نشسته بود
پدرم تند و تند اشکامو پاک می کردم و دوباره اشک بود که روی صورتم روان می شدن
چشمامو بستم و گفتم
خواهش می کنم منو ببخشید بابا...
جمله دومی که داشتم توی سرم آماده می کردم تا برای شروع گفتن تمام حقیقت ازش استفاده کنم با صدای کسی که مسبب تمام این بدبختی هام بود از ذهنم پرید.....
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت86
با هراس و تردید چشمامو باز کردم و به قامت بلند شاهو که درست پشت سر پدرم ایستاده بود خیره شدم.
پدرم متعجب از شنیدن صدای یه غریبه از جاش بلند شده روبروی اون ایستاد
دست دراز کرد و با همون ژست همیشگیش با اون غرور همیشگیش به اضافه لبخند که روی صورتش بود رو به پدرم گفت
_خوشحالم که بالاخره شما رو میبینم چند بار این جا سر زدم اما گفتن که صاحبش نیست
و وقتی که شما هستین یا مزاحم بشم
دهنم باز مونده بود از این حرفهایی که تحویل پدرم می داد
پدرم مثل همیشه گرم و صمیمی باهاش رفتار کرد چون پدر من مهربون ترین آدمی بود که توی زندگیم دیده بودم
دستشو به گرمی فشرد و گفت
_چطور میتونم کمکتون کنم ؟
شاهو نگاهشو از پدرم رد کرد و روی من ثابت موند نگاهی که بهم ترس و تلقی می کرد
به اطراف اشاره کرد و گفت
_ اینجا این زمین جوری چشمم گرفته اگه راضی باشین میتونیم با هم شراکت کنیم
من یه برنامه بزرگ برای زمین های اطراف این جا دارم یه گلخونه بی نظیر که قراره توی خاورمیانه تک باشه
اگر شما هم بخواین میتونیم با هم شراکت کنیم
پدرم به سمت من چرخید و گفت _واقعیتش را بخواهید اینجا مال دخترمه من هیچ از این چیزا سر در نمیارم اما دخترم رشتش همینه برای همین به نظرم بهتره که با اون مشورت کنید
نفسم حبس شده بود چطور اینجارو پیدا کرده بود
چطور اینقدر دل و جرأت داشت که بیاد و جلوی پدرم بایسته
من چه مشورتی می تونستم به این آدم بکنم وقتی می دونستم همه این یه بازیه...
شاهو نگاهش رو به من داد و گفت _خوشحال میشم با دخترتون درباره این مسئله حرف بزنم
همین که ایشون متخصص همین چیزا هستن برای من خیلی بهتره...
پدرم صندلیشو نزدیکه من آورد و برای اونم یه صندلی گذاشت
حالا هر سه نفرمون نشسته بودیم و من نگاهم ترسیده مو به زمین داده بودم و هر لحظه منتظر بودم که از حال برم و نقش زمین میشم
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت87
حضورش اینجا کنار من و پدرم برای من ترسناک بود
برای من یه تهدید بزرگ بود
پدرم دست روی دستم گذاشت و گفت
_ خوب دخترم نظرت راجع به پیشنهاد آقا چیه؟
نگاه ترسیدم به پدرم دادم و گفتم من گل خونه کوچیک خودمو دوست دارم نمیخوام با کسی شریک بشم
میترسیدم به صورت شاهو نگاه کنم می ترسیدم نگاه کنم و اون با نگاه عصبی اش بیشتر از این منو بترسونه پدرم به جای من به شاهو جواب داد
_دخترم اینجا رو خیلی دوست داره برای همین فکر نکنم راضی بشه اما خب فکر می کنی مگه نه دخترم؟
بدون حرف فقط سر تکون دادم و شاهو با صدای پر از انرژی گفت _منتظر جواب تو میمونم خیلی خوشحال میشم که با شما شراکت کنم
در ضمن این گلخانه کوچک درسته قشنگه اما ایرادش چیه که بزرگتر و بزرگتر بشه و به جای اینا هزار نوع گل و گیاه گل و گیاه توش داشته باشه؟
به نظرم دخترتون یه دختر پر از انرژیه و عاشق گل و گلدون
پس بیشتر راجع بهش فکر کنه به نفع خودتونه
من یه ادم پر انرژی بودم
اما الان کجا و اون ادم سابق کجا
سرمو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم
چنان پیروز به من نگاه میکرد که از چشماش حرفاشو میخوندم
چشماش داشت بهم میگفت
می بینی میتونم تا اینجا هم پیش بیام
میتونم کاری کنم که تا نزدیک پدرت بشینم پس هرگز فکرشم نکن که بخوای منو پشت سرت بذاری...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت88
با صدای کارگری که اینجا کار میکرد پدرم از ما فاصله گرفت
ترس توی وجودم نشسته بود بدنم می لرزید نزدیک بودن این مرد به من پر از ترس بود پر از واهمه بود
احساس می کردم تنم یخ بسته و کاملاً بدنم سر و بی حس شده
صدای بم و خش دارش که قبلاً قلبمو به لرزه درمی آورد و الان تمام وجودمو میلرزوند توی گوشم نشست _تو که هیچ کار اشتباهی نمی کنی مگه نه مونس؟
تو دختر سر به زیر و حرف گوش کنی هستی ...
باور کن منی که تا اینجا اومدم میتونم حتی توی خونتونم بیام
میتونم کاری کنم هر روز و هر شب جلوی چشمات باشم و خودم بزرگ شدن اون بچه رو توی شکمت با چشمام ببینم و خیالم راحت باشه که تو هیچ کاری نمیتونی بکنی...
قدم تو کج بذاری کله زندگی تو کج می کنم
تا هر چی که هست بیرون بریزه دیگه هیچ چیز پنهونی وجود نداشته باشه...
نگاهش نمی کردم اما اشک از چشمام پایین افتاد و روی دستم نشست
قبلا چقدر عاشق این آدم بودم با خودم فکر میکردم توی دنیا تنها کسی که میتونم بهش اعتماد کنم و میتونم قلبمو دو دستی بهش تقدیم کنم
اما این آدم کاری با من کرده بود که خودمم هنوز باورم نشده بود
دستی روی شکمم کشیدم و گفتم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت89
من کوتاه اومدم تسلیم شدم هر روز دارم خودمو برای این بی آبرویی بزرگ که نقشه اش و چیدی و مهر هاشو ریز ب ریزم با نظم سرجای خودشون گذشتی آماده میشم
اما اینو بدون شاهو یه روزی از این کارت پشیمون میشی
از من میخوای که ببخشمت به خاطر این همه دردی که بهم دادی
اما هرگز نمیبخشمت
من قلبمو دو دستی بهت تقدیم کردم
اما تو جز درد و ترس و بی آبرویی چیزی بهم ندادی
من از خودم و خانوادم گذشتم باشه همون کاری رو می کنم که تو میخوای اما مثل روز برام روشنه یه روزی پشیمون میشی که خیلی دیره
که دیگه کاری از دستت بر نمیاد...
حرفم که تموم شد سرمو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم
چنان بهم زل زده بود انگار خشک شده
از جام بلند شدم تا خواستم از کنارش بگذرم دستمو تو دستش گرفت و گفت
_من هیچ وقت از این کارم پشیمون نمیشم
پس اصلاً منتظر اون روز نباش
دستم از توی دستش بیرون کشیدم و با قدم های بلند به سمت ماشین رفتم
احساس می کردم قلبم داره از کار میفته سرم گیج می رفت و دنیا داشت دور سرم می چرخید
وقتی به ماشین رسیدم خودم و روی صندلی جلو پرت کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
هر چقدر سعی می کردم خودم و به دست تقدیر بسپارم و اینقدر خودمو شکنجه نکنم نمیشد
دردی که توی دلم بود انقدر بزرگ بود که نمیشد ازش گذشت
بعد از یه گریه حسابی سرمو بالا آوردم پدرمو کنار در در حال صحبت کردن با اون دیدم
چقدر نزدیک شده بود به من چقدر ترسناک شده بود شاه قلبم...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت90
بالاخره صحبتاشون که تموم شد پدرم پشت فرمون نشست و من نگاهم هنوزم دنبال اون آدم بود
صدای پدرم رو می شنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
فقط و فقط به شاهو که دست به جیب به ما خیره شده بود نگاه میکردم
وقتی از اونجا دور شدیم وقتی اون آدم از جلوی چشمام دور شد و دور شد و بالاخره محو شد نفس آسوده کشیدم
پدرم دست روی دستم گذاشت و پرسید
_ تو چرا رنگت پریده؟
حالت خوبه دخترم ؟
سریع دستم از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم
حالم خوبه چی می گفتم جز این دروغ دردناک؟
نگاهش و به جاده داد و گفت
_ اون مرد اسمش چی بود یاد رفت!
همون که از شراکت می گفت پسر خوبی به نظر میرسه
فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
شما از کجا فهمیدی پسر خوبیه شاید آدم بدی باشه!
اما اون با اصرار گفت
_نه من آدمها را از صورتش رو می شناسم این آدم مرد عمله
اگه بشه باهاش شریک بشی کارت خیلی پیشرفت میکنه
عصبی به سمتش چرخیدم و گفتم من با هیچ کسی شریک نمیشم من گل خونه کوچیک خودمو دوست دارم نمیخوام با کسی شریک بشم
پدرم که از این عکس العمل من واقعا شوکه شده بود گفت
_ باشه عزیزم ناراحتی نداره که هرچی تو بگی چرا عصبی میشی؟
�اصلا میخوای ادامه حرف منو اینجا بزنیم ؟
چون آدم اومد و حرفمون نیمه تموم موند
مگه من دیگه جرات می کردم حرفی بزنم هرگز جراتشو نداشتم میترسیدم اصلاً احساس میکردم توی بدنم شنودی چیزی گذاشته که همیشه سر بزنگاه میرسه و جلوی روز سبز میشه....
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت91
دستامو مشت کردم و دکمه مانتو فشار دادم و گفتم
نه حرفی نیست که اگه حرفی باشه بعدا در موردش حرف میزنیم
اما الان فقط میشه بریم خونه؟
پدرم دیگه حرفی نزد و سکوت کرد
بین راه از اون نون خامه ای هایی که من عاشقش بودم گرفت و به خونه رسیدیم
وقتی مادرم برگشتن ما رو دید با خوشرویی و مهربانی ذاتی اش منو جلوی تلویزیون نشوند گفت
_بشین همین جا یه چایی بریزم و با نون خامه ای چای میچسبه میدونم دوس داری قشنگ مامان
چقدر مهربون بودن
چقدر خوشبخت بودم بخاطر داشتنشون
اما شاهو مثل بختک روی زندگیم سایه انداخته بود
لبخند کم جونی زدم به روش میدونستم لبخندم رنگ و بوی مردگی میده اما چاره ای نبود
نباید وا می دادم
وقتی مادر مو پسرا دور هم جمع شدیم و یکی از اون نون خامه یا رو برداشتم حتی با بو کردنش تمام وجودم به هم ریخت
احساس می کردم هرچی توی معدمه داره بالا میاد
نون خامه ای رو روی زمین انداختم و با قدم های بلند خودمو به دستشویی رسوندم
همه خانوادهام با نگرانی پشت در جمع شده بودن
دیگه نمیدونستم چطوری باید حالو روزمو ازشون پنهان کنم
آب به صورتم زدم چند باری نفس عمیق کشیدم
از دستشویی بیرون آمدم لبخند مصنوعی زدم و گفتم
چه خبرتونه حالم خوبه بخدا فقط فکر کنم مسموم شدم
پدرم رنگ پریدگیمو که دید دست زیر پاهای من انداخت و من و تو بغلش گرفت و به سمت اتاقم رفت و گفت
_ از بس که این همه مدت چیزی نخوردی جون به تنت نمونده غذا میبینی واکنش نشون میده بدنت
صورتم رنگ خنده گرفت
با صدای بلند پر از درد خندیدم پسرا دورم کرده بودن
اینقدر که این دو نفر نگران من بودن کسی نگران من نبود
کنارم روی تخت نشسته بودن و هر کاری میکردن تا من بخندم تا حالم خوب بشه
وقتی پسرا کنارم بودن پدرم کی وقت کرد که بره بیرون و برام کباب بگیره نمیدونم اما وقتی با یه سینی پر از جگر و کباب وارد اتاق شد دوباره دل و روده ام به هم ریخت و دستم رو روی دهنم گذاشتم و با سماجت گفتم
توروخدا ببرش بیرون بابا حالمو بد کرد
اما پدرم به بی اعتنا به حال و روز و من نزدیکم اومد و گفت
_ از این حرفا نداریما همه اینا رو میخوری میدونی چقدر خون از دست دادی؟
باید یکم جون بگبری و اون خونریزی و جبران کنی یا نه؟
دختر خوبی باش
دختر بابا هیچ وقت رو حرف پدرش حرف نمیزنه مگه نه؟
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت92
چطور باید به پدرم می فهموندم که خوردن این کبابا درست همزمانه با بالا آوردنشون
چطور باید بهش میگفتم دختر حامله است و دیگه نمیتونه این چیزا رو بخوره
چون حتی با بوش حالش بد میشه...
نمیدونم خدا چطور صدامو شنید مادرم وارد اتاق شد مظلوم بهش نگاه کردم و گفتم
مامان به خدا نمی تونم بخورم بوی کباب داره حالمو بد میکنه
معدم به هم میریزه میشه برام یه چیزی دیگه درست کنید
مادرم کنارم نشست و گفت
_خب بگو چی دلت میخواد هرچی بخوای همون درست می کنم دخترم...
فقط بگو چی می خوای کمی فکر کردم با تصور یک کاسه آش رشته درست جلوی روم انگار دلم ضعف رفت دستی روی شکمم کشیدم و گفتم
میشه برام آش رشته درست کنی خیلی دلم میخواد !
مادرم خندون از جاش بلند شد و گفت
_درست می کنم برات
توام اهورا دخترم و اذیت نکن نمیتونه بخوره خب یه لقمه بخوره بسشه
بردار بیار پایین پسرا جوری منتظر نشستن که نگو...
بابا با خنده یه لقمه به زور توی دهنم جا کرد و گفت
_حالا که دلش رشته میخواد عیبی نداره از این کباب میگذریم اما فردا صبحانه باید چیزی که من میگم و بخوری میدونی که من به فکر خودتم
چشم گفتم و سری تکون دادم که پدرم از اتاق بیرون رفت
حالموبد میکرد اما این واقعیت بود که من دلم اش رشته میخواست الان دقیقا حال همون زنهای رو داشتم که یه روزی در مورد ویارشون حرف می زدن
منم یه زن بودم دلم این چیزارو می خواست ...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت93
دوباره گریه بود که مهمون چشمام شد و دوباره زنگ گوشی بود که منو وادار کرد اشکامو پاک کنم و به شماره شاهو نگاه کنم
با لرزی که توی صدام بود با بغضی که توی گلوم بود تماس و وصل کردم و صدای شاهو توی گوشم نشست.
_ حالت چطوره بهتری؟
معلوم بود خوب نیستی چرا حالت انقدر بد بود؟
گوشه لبمو جوییدیم و گفتم
وقتی تورو میبینم حالم بد میشه اگه تو دور ور من نباشی حالم همیشه خوبه
میتونستم از پشت تلفنم تصور کنم انگار کمی جابجا شد و به جای خلوتتری رفت که گفت
_ متاسفم لیدی تا آخر عمرت باید منو تحمل کنی چون تو مادر بچه ی منی...
با شنیدن این جمله چنان حالم بد شد احساس کردم دوباره دارم بالا میارم
با عصبانیت گفتم شنیدن صدات حالمو بد میکنه هر چی که تو بخوای هر کاری که بخوای می کنم ولی به من زنگ نزن
روبروی من نباش
میشه فقط پیام بدی ؟
کمی مکث کرد و گفت
_یعنی باور کنم تو دیگه عاشقم نیستی؟
از شنیدن صدام قلبت به تپش نمیوفته ؟
با با دیدن من دلت ضعف نمیره؟
از این که اینطور دست دلم رو خونده بود و خوب میدونست میبینمش و صداشو میشنوم چه حال و روزی دارم عصبی بودم
اما الان دیگه اون دختر عاشق پیشه نبودم
الان فقط یه دختر پر از درد بودم
با حال زاری زمزمه کردم
چی از جون من و زندگیم میخوای گفتی بچه رو نگه دارم گفتم باشه تا چند ماهگی می خوای نگهش دارم تا وقتی که شکمم بیاد بیرون و همه بفهمن میخوای همه بفهمن آبروم بره باشه این کارو می کنم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت94
اما میشه هیچ وقت اون فیلم رو به کسی نشون ندی
به حرمت عشقی که به تو داشتم به حرمت علاقه ای که همه وجودمو نسبت به تو گرفته بود اونا رو پیش خودت نگه دار
نمیگم نابودشون کن از بین ببر شون نه فقط نگهشون دار و باهاشون منو تهدید بکن اما هیچ وقت از اونا استفاده نکن
به جون پدر و مادرم قسم میخورم حتی فقط با تهدید هرکاری که بگی می کنم
من اینقدر دختر ترسو یی هستم که تسلیمت باشم
سکوت کرده بود هیچ حرفی نمیزد و فقط به حرفام گوش میکرد
زمزمه وار گفت
_متاسفم که تو دختر اون زن و شوهری
متاسفم که تو داری تقاص میدی
همینا رو گفت و تماس و قطع کرد زیر پتو رفتم و دوباره به حال خودم گریه کردم باید خودمو برای روزای سختترو بدتری آماده می کردم
روز و شب خیلی زود می آمدند و می رفتن
همه چیز توی خونه عادی شده بود داستان خودکشیم کاملاً از یاد رفته بود و الان درست 16 روز از اون موقع میگذشت
حس بدی که داشتم پابرجا بود از اون موقعی که به شاهو گفته بودم زنگ نزنه و جلوی چشمام نباشه زنگ نزده بود و به دیدنم نیآمده بود
فقط پیام میداد و مضمون همه ی پیام هاش پرسیدن حال منو بچه ای بود که توی شکممه
ترسی که توی وجودم ریشه کرده بود مثل خوره هر روز جونمو می خورد و نفسمو بند میآورد اما من هیچ کاری نمی تونستم بکنم
فقط به انتظار نشسته بودم تا ببینم عاقبت این همه بدبختی من چی میشه
میدونستم خانوادم از هم میپاشه میدونستم ابرویی که پدر و مادرم همیشه ازش دم میزدن از دست میره اما هیچ کاری از دستم بر نمیومد...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت95
با صدای زنگ گوشی چشم باز کردم و از کابوسی که میدیدم بیرون اومدم نگاهی آشفته به صفحه گوشی انداختم و با دیدن اسم شاهو قلبم از جا کنده شد.
مجبور بودم بهش جواب بدم مجبور بودم هر وقت که اون میخواد جوابشو بدم تا نکنه کاری رو که نباید انجام بده ...
بی حال تماس و وصل کردم و صدای مثل همیشه مقتدر و خش دارش توی گوشم نشست
_ یه بهونه جور کن از خونه بیا بیرون می خوام ببرمت پیش یه دکتر تا مطمئن باشم حالم بچه خوبه....
دیگه هیچی نگفت فقط همین و تماس قطع کرد و من موندم و یک دنیا درد که روی قلبم سنگینی می کرد.
می خواستم برای چکاپ بچه ای که توی وجودم بود برم برای بچه ای که هیچکس از حضورش باخبر نبود
بچه ای که قرار بود تمام آبروی منو به باد بده
روی تخت نشستم
چطور میخواستم این همه درد و تحمل کنم؟
تصور صورت پدر و مادرم وقتی میفهمیدند چه اتفاقی افتاده برام زجرآور بود
کاش اون لحظه که می فهمیدن من دیگه زنده نباشم
این تنها آرزویی بود که هر روز به زبون می آوردم
از جا بلند شدم لباس عوض کردم شالی روی سرم انداختم کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم
مادرم وقتی من و آماده بیرون رفتن دید نگران به سمتم اومد و گفت
_عزیز دل مامان کجا داری میری؟
لبخند مصنوعی تحویلش دادم و گفتم
دارم میرم یه بادی به کله ام بخوره با دوستام قرار دارم
حالم خوبه مامان نگرانم نباش
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت96
دستمو توی دست گرفت و گفت
_ این روزا اصلاً رنگ به رو نداری همش توی خودتی و کم حرف شدی این دختر من نیست این آدمی که جلوی روم ایستاده مونسه سابق من نیست
نه دکتر میری نه با ما حرف میزنی معلوم هست چه خبره؟
مادرم بغل کردم و گفتم
خواهش می کنم مامان نگران من نباشید من که بچه نیستم حال من خوبه میرم بیرون هوا عوض می کنم بهتر میشم و برمیگردم خیالتون راحت
مادر بیچارمو پر از نگرانی و تشویش تنها گذاشتم از خونه بیرون اومدم
نمی خواستم به شاهو زنگ بزنم نمیخواستم هیچ وقت تا صداشو بشنوم
پس براش پیام نوشتم من از خونه اومدم بیرون کجا باید بیام انگار که جلوی در خونه بست نشسته باشه یه ماشین کنارم ترمز کرد و وقتی سر بلند کردم با دیدن شاهو که پشت فرمون بود ایستادم خشکم زده بود که اون خم شد و در رو برام باز کرد
با حال زاری روی صندلی نشستم و نگاه ازش گرفتم نمیخواستم نگاهش کنم اونم انگار حرفی برای گفتن با من نداشت هر دو سکوت کردیم اون به سمت مسیری که خودش میدونست کجاس رانندگی میکرد
از شلوغی و ترافیک گذشتیم از دختر و پسرهایی که گل می فروختن وفال میفروختن بی اعتنا از کنارشان عبور کردیم پشت چراغ قرمز ایستادیم و کلی وقت کنار هم گذروندیم اما هیچکدوم کلمهای حرف نزدیم
حرفی برای گفتن نداشتیم
وقتی جلوی یه ساختمون بزرگ ماشینو پارک کرد نگاهی به تابلوهایی که روی دیوارش بودن انداختم یه مجتمع پزشکی بود پیاده شدم من اومده بودم برای چکاب بچم باید الان خندون و خوشحال وارد این مطب می شدم اما درد بود که از وجودم بیرون می زد از لابلای زخمامو عفونتو نجاست میبارید
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت97
احساس میکردم دنیا داره دور سرم میچرخه یه دستمو روی سرم گذاشتم و دست دیگه مو به لبه دیوار گرفتم تا روی زمین نیافتم
اما دست شاهو که روی بازوم نشست و منو به خودش تکیه داد حالموخوب که نکرد هیچ بلکه بدتر شدم دست و پا زدم برای اینکه کمی ازش فاصله بگیرم و دور بشم اما مانع شده منو دنبال خودش تقریباً به زور توی اسانسور کشوند
اینه قدی که توی اسانسور بود انگار اینه ی دق بود برای من
خاطرات گذشته برام زنده میشد و جونمو میگرفت
قبلا از دیدن خودمون کنار هم توی اینه اسانسوز ذوق میکردم
و کلی رویا می بافتم اما الآن از دیدن همدیگه توی آینه می ترسیدم.
عینک آفتابیش هنوز روی چشماش بود و قد بلندش بدجوری کنارم خودنمایی میکرد
و منی که به قدری این روزا لاغر شده بودم که حتی دختر بچه های دبیرستانی هم از من بزرگتر دیده می شدن
بالاخره به طبقه مورد نظرش که رسیدیم از آسانسور بیرون اومدیم نگاهی به اطراف کردم و نگاهم روی تابلوی که سر در یکی از مطبا بود خشک شد
_ خانوم بیتا مطرب جراح زنان و زایمان...
سرم وپایین انداختم و وارد مطب شدیم
خجالت میکشیدم با اینکه که هیچ کدوم از این آدما نمی دونستن این بچه ای که توی شکممه چرا آنجاست و یا حتی اینکه منو شاهو زن و شوهر نیستیم باز خجالت می کشیدم و نمی تونستم سرمو بالا بیارم
خیلی زود نوبت ما شد حرف شاهو انگار این اینجا هم سند بود و کسی جرات نمی کرد و اونومنتظر بذاره
وارد اتاق دکتر که شدیم دکتر با لبخند از جاش بلند شد و به گرمی باهاش دست داد
نگاهی به من کرد و دیدم که آهسته اهی کشید
این زن چرا با دیدن من غم توی صورتش نشست؟
شاید می دونست که تو چه منجلابی گیر افتادم!
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت98
از پشت میزش بیرون اومد و درست کنار من نشست
دستمو توی دست گرفت و رو به شاهو و گفت
_ میتونی بری بیرون خودم وقتی کارمون تموم شد صدات میزنم
اما شاهو بی اعتنا به حرف اون کنار پنجره ایستاد و گفت
_ همینجا منتظر میمونم زود باش عجله دارم
همه چیز رو چک کن تا بفهمم همه چیز رو به راهه
دکتر دختر زیبایی بود سن و سال دار نبود معلوم بود که کارشو تازه شروع کرده بود و تازه فارغ التحصیل شده دست منو کشید و به سمت تختی که گوشه اتاق بود برد و گفت
_دراز بکش عزیزم اول باید حال بچه رو چه کنم
بدون حتی یک کلمه ای روی تخت دراز کشیدم دستی روی شکمم کشید و نگاهی به شاهو انداخت کمی صندلیش رو به من نزدیکتر کرد و آهسته تر پرسید
_حالت خوبه؟
میدونم خیلی اذیت میشی این روزا...
خنده دار بود واقعا هیچ *** نمیدونست من چه دردی میکشم سکوت کردم و باز حرفی نزدم حتی کسایی که شاهو رو میشناختن برام قابل اعتماد نبودن
کمی به سکوتم خیره شد و بالاخره مانتوم کنار زد
کمی از ژل سونوگرافی روی شکمم ریخت و شروع کرد به چرخوندن دستگاه روی شکمم
روی مانیتور چیزایی نشون داده میشد که من ازشون سر در نمی آوردم
اما وقتی صدای نامفهومی توی اتاق پخش شد متعجب به صفحه مانیتور خیره موندم
حتی شاهو از کنار پنجره دل کند و خودش و سراسیمه نزدیک من رسوند خانم دکتر نگاهی به هر دو نفر ما کرد و گفت
_ صدای بچه تونه صدای قلبشه
خوب گوش بدید
این کلمه کافی بود که انگار به یه شوک عصبی بهم دست بده شروع کردم به داد و بیداد کردن و خودم و از روی تخت پایین انداختم
اشک بود که مثل سیل از چشم پایین می اومد و با صدای بلند داد میزدم
نمیخوام بشنوم نمیخوام بشنوم دکتر
ترسیده کنارم نشست و من از بی پناهی به اغوشش پناه بردم و با گریه نالیدم
کمکم کن
خواهش می کنم کمکم کن
یکی کمکم کنه
شاهو که خشک شده بود کنار تخت ایستاده بود و به منی که روی زمین زجه میزدم نگاه میکرد
نمیدونم چطور شد که اشکای دکترم شروع به باریدن و منو محکم تو بغلش گرفت
من نمی خواستم من این زندگی رو نمیخواستم
??
????
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت99
از آینده ی نامعلومی که پیش رو داشتم واقعا می ترسیدم
شاهو چاره ای جز این که با اونن آینده نحس و ترسناک روبرو بشم برام باقی نذاشته بود
دکتر سعی کرد منو آروم کنه اما من آروم بشو نبودم شاهو عصبی چند باری به سمتم خم شد اما بالاخره به سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت
و من موندم اون دکتری که با من اشک می ریخت و من هنوز نمی دونستم چرا اینطور مثل من داره گریه میکنه!
کمی که خودمو جمع و جور کردم به کمک دکتر بلند شدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم نگاه دکتر غمگین بود اما من حتی از این نگاه غمگینش می ترسیدم از شاهو هرچیزی که بهش ربط داشته باشه هراس و واهمه داشتم
دکتر دوباره کارشو شروع کرد و نگاهش و به صفحه مانیتور داد
اما به جای اینکه حال و روز بچه ها خودم و اون بچه چک کنه بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_ شاهو اونقدرا که به نظر میرسه بد نیست خواهش می کنم کمی تحمل تو بیشتر کن
شاهو آدم خوبیه مطمئن باش کاری نمیکنه که تو صدمه ببینی عصبی و دلگیره دل شکسته اس و کینه داره اما من خوب میدونم که کوتاه میاد میدونم که این کارو تموم میکنه وقتی نگاهت می کنه خوب میفهمم که دوست داره...
پوزخندی زدم و اشکی که با سماجت از چشمام روی صورتم افتاده بود و پس زدم و گفتم
دوستم داره ؟
یه ادم اونی که دوست داره رو اینجوری شکنجه میکنه؟
ممکن نیست فقط داره از من استفاده میکنه تا به هدفش برسه هدفی که حتی نمی دونم چیه...
اما این بار دکتر سرشو بالا آورد و به صورتم نگاه کرد و گفت
_من دارم بهت دارم میگم این آدم و من میشناسم نگاهشو تکتک کلماتی که از دهنش میاد بیرون و تک تک رفتاراش خوب دیدم و شناختم اون تورو دوست داره فقط نمیخواد به روت بیاره فقط داره از خودشم پنهانش میکنه
میدونم سخته میدونم داری عذاب میکشی اما مطمئن باش شاهو کاری نمیکنه که تو بیشتر از این ناراحت بشی
باهاش کنار بیا هر کاری که میگه انجام بده بالاخره کوتاه میاد و بی خیال این کینه میشه
کینه ای که تمام زندگیش از هم پاشیده و حتی خودش و عوض کرده.
از زمانی که فهمیده چی به چیه و چه اتفاقاتی افتاده شاهو دیگه اون آدم سابق نیست یه ادم غریب است حتی برای ماهایی که اونو می شناسیم و کنارش زندگی کردیم
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت100
چیزی از حرفهاش سر در نمی آوردم این آدم برای من غریبه بود و حتی حرفاش ذره ای برام اهمیت نداشت.
سر سوزنی در مورد شاهو کنجکاو نبودم فقط میخواستم خودمو از این باتلاقی که توش گیر کردم نجات بدم همین و بس دیگه چیزی برای من مهم نبود...
وقتی دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم وقتی دید جوابی برای حرفاش ندارم با ناراحتی سری تکون داد و شروع کرد به چک کردن بچه ای که توی وجودم بود
کمی به مانیتور خیره شد و گفت
_ همه چیز مرتبه بچه کمی ضعیف هست اما مشکل خاصی نیست باید چند تا قرص تقویتی ویتامین برات بنویسم
که هم خودت از این حال و روز در بیای هم این بچه بیچاره
پوزخندی بهش زدم
اگر من این لچه رو میخواستم بدون شک مشکلی پیش می اومد و این بچه از بین میرفت اما حالا که ارزوم نبودن این بچه بود سالم و سلامت...
از روی تخت بلند شدم و خودم ژلی که روی شکمم بود و پاک کردم و گفتم
بچه ی بیچاره؟
اونی که بیچاره است منم اونی که داره ازش سو استفاده میشه منم مطمئن باش اگه این بچه به دنیا بیاد میشه یکی مثل شاهو
یه آدم عوضی که برای رسیدن به هدف های خودش آدمهای بیگناه قربانی می کنه
من هیچ حسی به این بچه ندارم اگه به دنیا بیاد همون روز میندازمش دارو ازش دور میشم
دکتر که کلافه و نگران به نظر میرسید خودشو نزدیک من رسوند و گفت
_این حرفارو نزن عزیزم این چیزارو نگو همه چیز درست میشه بهت قول میدم
شاهو اونطوری که تو فکر می کنی بد نیست
ازش فاصله گرفتم و گفت شاهو خود شیطانه...
نمیدونستم الان باید برم بیرون یا نه همین جا بشینم
شاهو نبود که بهم دستور بده
توی این اتاق نبود و من نمیدونستم باید چه کاری انجام بدم
دکتر انگار مردد بودن منو خوب فهمیده بود گوشی رو برداشت از منشیش خواست که به شاهو بگا برگرده توی اتاق...
??
????
???
??
?
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت101
سرمو پایین انداختم نمیخواستم با اون آدم چشم تو چشم بشم
در اتاق که باز شد عطر خاص شاهو کل اتاق و پر کرد
نفس کشیدن تو هوایی که اونم اونجا بود قبلا برام آرزو بود
لذت بخش ترین کاری بود که انجام می دادم
اما الان شنیدن عطرش برام مثل هشدار زنگ خطر بود
دکتر رو به شاهو گفت
_ این دختر بیچاره انقدر ضعیف هست که نمیتونه سرپا بایسته اون بچه تو شکمشم خیلی ضعیف و ناتوانه
باید در آرامش باشه میفهمی؟
هم بچه هم این دختر استرس براشون مثل سم میمونه شاهو...
نگاه سنگینشو روی خودم احساس می کردم اما سربلند نکردم تا ببینمش
قدمای محکمی برداشت و خودش و به میز دکتر نزدیک کرد
دست روی میز دکتر گذاشت و به سمتش خم شد و گفت
_ هر چیزی که لازمه بنویس دارو قرص ویتامین مکمل میگیرم حالش بهتر میشه هر دو نفرشون...
من خیلی کار دارم نباید این دو تا مریض و بیحال باشن
دکتر عصبی مثل خودش از روی صندلی بلند شد دستش رو روی میز گذاشت و به سمت شاهو خم شد گفت
_ این بچه بازیا رو کی میخوای تموم کنی؟
گناه این دختر چیه که داری میسوزونیش توی اتیش نفرت و انتقام خودت
رهاش کن اون بچه رو نمیخواد میفهمی؟
ازش متنفره همونطوری که از تو متنفره
شاهو طوری به سمت من چرخید که صدای رگ به رگ شدن گردن شو شنیدم
ترسیده یه قدم عقب برداشتم که اون با صدای بلند و نعره مانندی گفت
_ تو از بچه من متنفری؟
تو غلط کردی که متنفری...
این بچه مال منه بزرگش می کنی جلوی چشمای پدر و مادرت بدون اینکه بفهمن پدرش کیه توی روشون وایمیستی و میگی می خوام بچمو نگه دارم بدون اینکه بگی منه شاهویی هم هست
باید قانعشوم کنی بچه رو بدون پدر به دنیا بیاری
می خوام از دور از عذاب کشیدن شونو حقیر شدنشونو ببینم
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد