The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت643

چشم هامو کج کردم و ادامه داد :

_اینجوری می گی یکی می شنوه و باور می کنه اون وقت خر بیارم و باقالی بار کن .

و خیلی آروم از کنار مامان رد شدم که مامان داد زدم‌:

_این همه حرف زدی اما آخرش نگفتی کجا داری میری؟

مامان دوباره اومد روبه روم ایستاد که چشم هامو با خستگی بستم :

_مامان می رم برای فردا لباس بگیرم .

مامان سری تکون داد و گفت :

_باشه صبر کن منم الان میام .

با چشم های گرد شده به مامان که داشت به سمت اتاق می رفت خیره شدم .
من با آتش قرار داشتم و اگه مامان میومد قطعا نمی تونستم آتش رو ببینم .
در یک حرکت آنی با صدای بلند فریاد زدم‌:

_مامان من دوستم منتظرِ و باید برم بعدا می بینمت .

و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از خونه بیرون زدم .
می دونستم مامان سرعت عملش خیلی بالاست و اگه با خودش عهد بسته باشه که سر از کار من دربیاره قطعا تمام تلاشش رو می کنه تا بفهمه .
کفش هامو هم بدون اینکه بپوشم از توی جاکفشی برداشتم و توی خیابون مشغول پوشیدنش شدم .

صدای پیامک گوشیم اومد .
گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم و پیامکی که از طرف مامان بود رو باز کردم :

_با بر می گردی یا از این به بعد اجازه نداری تنهایی بیرون بری .

1402/07/08 16:38

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت644

لبخندی زدم .
می دونستم همه ی اینا تهدیدِ برای ترسوندنِ من .
با همون لبخندی که روی لبم بود برای مامان تایپ کردم :

_منم دوست دارم عزیزم .

و دیگه منتظر جوابی نموندم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم .
سر خیابون تاکسی گرفتم و آدرس محل کار آتش رو دادم .
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم هامو بستم .
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی این قدر همه چیز روبه راه بشه .
هیج وقت فکر نمی کردم که یه روز من عشق آتش بشم و بخوام برای دیدنش برم محل کارش .
چقدر این روزگار سوپرایز هایی داره که همه‌شون در انتظار مونن .

_ خانم رسیدیم .

با صدای راننده سرمو بلند کردم .
کرایه رو به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم .
مستقیم وارد ساختمون شدم .
دختری که پشت میز نشسته بود برام چشم غره ای رفت .
لبخندی بهش زدم که بیشتر عصبی شد .

یادم میاد یه روز برای سوپرایز کردن آتش اومده بودم اینجا اما این خانم خودشیرین اجاره نمی داد که من برم و آتش رو ببینم ، منم عصبی شدم و داد و هوار راه انداختم و موفق شدم که آتش رو از اتاق بکشم بیرون ، آتش هم بعد از فهمیدن موضوع کلی همین خانم رو دعوا و سرزنش کرد .
این خانم هم دست و پاشو جمع کرد و هر وقت منو می دید خیلی محترمانه اجازه می داد برم پیش آتش .

تقه ای به در زدم و صدای آتش رو شنیدم :

_بفرمایید .

1402/07/08 16:38

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت645

در رو باز کردم و سرمو از بین در داخل بردم .
آتش سرشو از توی کاغذ هایی که جلوش بود بیرون آورد و با دیدن من لبخندی زد :

_خوش اومدی عزیزم .

سری تکون دادم :

_ممنونم .

وارد اتاق شدم‌و در رو بستم .
به سمت آتش رفتم و بالا‌ی سرش ایستادم که آتش هم از روی صندلی بلند شد :

_دلم برات تنگ شده بود چشم قشنگ .

لبخندی زدم و با ناز گفتم :

_دل به دل راه داره آقای خوش صدا .

آتش به میز اشاره کرد و گفت

_بیا اینجا بشین تا بتونم صورت ماه‌تو ببینم .

لبخندی زدم که خودشم روی صندلی نشست

_من از کی تا حالا ندیدم تو رو .

ابرویی بالا انداختم و با شیطنت جواب دادم :

_دیروز بود .

آتش اخمی کرد :

_دیروز من کی تو رو دیدم‌؟

1402/07/08 16:38

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت646

_دیروز کی بود اومد و برای هم از پنجره دست تکون دادیم .

آتش از روی صندلی بلند شد .


_اینا که حساب نمیشه .

متفکر سرمو تکون دادم :

_اون وقت میشه بگی چه زمانی حساب می‌شه ؟

آتش موهام رو بوسید

_زمانی که بتونم مثل الان از نزدیک ببینمت و عطرتو نقس بکشم .

لبخندی زدم که پیشونیم رو بوسید .

آتش قدمی به عقب برداشت و کلافه دستی به موهاش کشید :

_دختر روز به روز بیشتر داری عاشقم می کنیا ، حواست هست ؟

لبخندی زدم و با شیطنت از روی میز پایین پریدم :

_بله حواسم هست .

آتش زیرلب گفت :

_شیطون .

شالم رو روی سرم مرتب کردم :

_آقای خوش صدا بهترِ بریم دیگه .

1402/07/08 16:38

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت647

آتش سری تکون داد که سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم :

_آتش داری دنبال شخص جدیدی برای گروه می گردی ؟

آتش موبایل و کیف پولش رو از روی میز برداشت و جواب داد :

_نه چطور ؟

شونه ای بالا انداختم :

_آخه دوباره اومدی اینجا ؟

آتش اومد سمتم و دستشو دور شونه‌ هام حلقه کرد :

_نه برای دوستم دنبال یکیم که بتونه به قشنگی تو ویالون بزنه اما من مطمئنم که پیدا نمیشه .

ابرویی بالا انداختم و با افتخار گفتم :

_معلومه که پیدا نمیشه من تکم .

گونه‌م رو بوسید و زمزمه کرد :

_بر منکرش لعنت .

بدون اینکه تقه ای به در بخوره در باز شد و پیمان به سر پایین افتاده وارد اتاق شد :

_چند نفر اومدن برای تس...

سرشو بالا آورد و با دیدن من حرفش ناتموم موند .
با لبخندی گفتم :

_سلام .

پیمان نگاهی بهم انداخت ، سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت .

1402/07/08 16:39

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت648

متعجب سرمو بلند کردمو به آتش نگاه کردم‌:

_این چرا این جوری کرد؟

اخم های آتش هم در هم بود و جدی جواب داد :

_ولش کن نمی خواد فکرت زیاد درگیرش بشه .

سری تکون دادم اما برخلاف چیزی که آتش گفت نمی تونستم بی تفاوت باشم.
حتی اون روزی هم که همه ی بچه ها جمع شده بودنم پیمان که همیشه با من صمیمی بود اینجوری داشت بی محلی می کرد و خب این عجیب بود .
سرجام ایستادم :

_آتش میشه ازت یه سوال بپرسم ؟

آتش جوابی بهم نداد و منتظر نگاهم کرد .
وقتی سکوت کرده بود خودم ادامه دادم :

_چرا پیمان این قدر سرد برخورد می کنه .

آتش دست هاشو مشت کرد :

_چرا رفتار پیمان این قدر برات مهم شده ؟

فکر کنم بهش بر خورد که این قدر جدی و آشفته جوابم رو داد .
دستپاچه شدم :

_آخه پیمان خیلی باهامون صمیمی بود و اتفاقا اون بود که باعث آشنایی من و تو شد .

آتش با جدیت گفت :

_دیگه فکرشو نکن .

1402/07/08 16:39

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت649

لب هامو غنچه کردم و گفتم :

_نمیشه بگی چرا این قدر رابطه‌تون سرد شده ؟

آتش اخمی کرد و در رو باز کرد :

_نه نمیشه .

و بدون اینکه اجازه بده بخوام حرفی بزنه منو از اتاق بیرون کرد :

_مگه نمی گی دیرمون شد پس چرا تکون نمی خوری .

چشم هامو چپ کردم :

_من نگفتم دیرمون شده .

آتش لپمو کشید و گفت:

_خوشمزه شدیا .

قبل از اینکه جوابی بدم پیمان با اخم های درهم از جلومون رد شد و همین باعث شد تا دهنم بسته بشه .
آتش وقتی پیمان رو دید دستشو توی دستم گذاشت و محکم فشار داد .
مشخص بود رابطه‌شون خیلی بد شده که اینجوری برای هم چشم و ابرو میومدن و بی توجه به هم میرن و میان.

میخواستم بگم من نمی دونم رابطه‌تون سر چی خراب شد اما حیفه که برادری‌تون این‌جوری خراب شه که به صورت همم نگاه نکنید اما می دونستم جوابی دریافت نمی کنم و ترجیح دادم که توی این موضوع هم دخالت نکنم.

شونه به شونه‌ی همدیگه از دفتر بیرون زدیم .
خیلی خوشحال بودم که الان کنار آتش دارم قدم بر می دارم .
یه روز یکی از آرزوهام همین بود .
و چقدر قشنگ و لذت بخش که بهش رسیدم.

1402/07/08 16:39

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت650

سوار ماشین شدیم .
آتش همون اول دست منو گرفت
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
آتش مستقیم به سمت یکی از پاساژ های شهر رفت .
آتش مهربون پشت دستمو بوسید:

_نمی دونی چقدر از اینکه کنارت نشستم خوشحالم .

به نیمرخ خیره شدم :

_حس‌مون دقیقا به هم یکیه .

دیگه چیزی نگفتیم و تا رسیدیم به پاساژ .
آتش ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد .
از ماشین پیاده شدیم و دست به دست هم به سمت مغازه ها رفتیم .
همین جور داشتم مغازه ها رو رد می کردم و چیزی باب میلم نبود .
تا اینکه جلوی یه مغازه که پشت ویترین لباس شبی گذاشته بودم ایستادم .

آتش هم انگار متوجه ی انتخابم شد که گفت :

_سلیقه‌ت حرف نداره .

با خوشحالی سمتش برگشتم .
روی پاهام بلند شدم و گونه‌ش رو بوسیدم :

_ممنونم ازت .

خواستم وارد مغازه بشم که آتش با کشیدن دستم مانع شد :

_کار خوبی نیست هی جایی که من دست و پام بسته‌ست دل می بریا .

چشمکی زدم و با شیطنت جواب دادم :

_من همه‌ی این کار ها رو از روی آگاهی انجام می دم .

1402/07/08 16:39

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت651

آتش ابرویی بالا انداخت و متفکر گفت :

_اما زمانی می رسه که من خیلی کار ها رو از روی نا آگاهی انجام می دم .

لبخند پر از شیطنتی زدم‌:

_تا اون موقع زمان زیاد هست .

و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه وارد مغازه شدم .
لباسی که پسندیده بودم رو به فروشنده نشون دادم تا برام بیارش .
وقتی لباس رو دستم داد به سمت اتاق پرو رفتم .

آتش عینک آفتابی زده بود و دنبالم اومد :

_الان این با خودش می گه این مردِ عقل نداره که عینکش بر نمی داره .

بلند خندیدم و گفتم :

_اما هیچکس نمی دونه که برای شناسایی نشدن داره این کار رو می کنه .

وارد اتاق شدم و لباس رو پوشیدم اما چون زیپ لباس پشتش بود نتونستم ببندمش.
دودل بودم برای اینکه آتش رو صدا بزنم یا نه و آخرش دلمو به دریا زدم .
در اتاق پرو رو باز کردم و سرمو بیرون بردم.
با دیدن آتش که روی صندلی نشسته بود و سرش توی گوشی بود صداش زدم‌:

_آتش .

آتش با شنیدن صدای من سرشو بالا آورد :

_جانم ؟

1402/07/08 16:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت652

بهش اشاره کردم که نزدیکم بیاد :

_یه لحظه میای؟

آتش از سرجاش بلند شد و سمتم اومد .
در اتاق پرو رو باز کردم :

_میشه کمکم کنی زیپ این رو ببندم آخه خودم نمی تونم .

آتش زیر لب جوری که من نشنوم گفت :

_چه کار سختی .

اما خب شانس باهاش یار نبودو من شنیدم .
لبمو گاز گرفتم تا نخندم و عادی رفتار کنم تا متوجه نشه که فهمیدم .

آتش پشت سرم ایستاد .
دستش تنم رو لمس کردم و فهمیدم که چه کار سختی ازش خواستم .
به آرومی زیپ رو بالا کشید و سرشونه‌ی لختم رو بوسید .
به سمتش برگشتم که نگاهی به سر تا پام انداخت .
لبخندی زد :

_بی نظیر شدی .

چشمکی زدم‌:

_پس همینو می‌خرم .

آتش ابرویی بالا انداخت :

_تو اینو می خری بعد فقط برای من می پوشی بهترِ برای عروسی یه لباس دیگه انتخاب کنی .

1402/07/08 16:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت653

متعجب نگاهش کردم و پرسیدم :

_اون وقت برای چی باید این کار رو بکنم .

برم گردوند و مشغول باز کردن زیپ لباسم شد :

_چون من میگم .

و قبل از اینکه اجازه بده تاوحرفی بزنم از اتاق پرو بیرون زد .
مات داشتم به برخوردش نگاه می کردم .
اصلا متوجه‌ی منظورش نشدم و با خودم گفتم حالا که این جوری کرد منم همین لباس رو می پوشم .

لباس هامو دوباره پوشیدم و از اتاق پرو بیرون رفتم.
سمت فروشنده رفتم و لباس رو روی میز گذاشتم و کارتم رو سمتش گرفتم که گفت :

_خانم از قبل حساب شده .

اخمی کردم و نگاهی به آتش انداختم .
لب زدم :

_کارِ توست ؟

آتش سری تکون داد .
لباس رو که فروشنده توی پلاستیک گذاشته بود رو برداشتم و سمت آتش که گوشه‌ی مغازه ایستاده بود رفتم .
با اخم بهش گفتم :

_کارت زشت بود ... شماره حساب‌تو بده تا پول رو بریزم به حسابت .

آتش دستمو محکم گرفت و ابروهاش بهم گره خورد :

_الان کارِ تو زشته ... من برای کسی که دوسش دارم هدیه خریدم نمی فهمم این رفتار تو دلیلش چیه .

1402/07/08 16:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت654

کلافه نفسمو بیرون دادم .
با آتش دست به دست هم از مغازه بیرون زدیم که آتش گفت :

_ولی حق نداری این لباسو توی عروسی بپوشیا.

ابرویی بالا انداختم و پرسیدم :

_اون وقت دلیلش چیه ؟

آتش بدون اینکه جوابی بهم بده نگاهم کرد .
همین جور داشتیم خیره بهم نگاه می کردیم که آتش لب زد :

_من گرسنمه .

لبخندی حرصی زدم‌و زمزمه کردم :

_منم .

وقتی حرفی نمی زنن منم همون لباس رو می پوشم .
با هم دیگه به سمت کافه ای که توی پاساژ بود رفتیم .
گارسون اومد و سفارش دوتا پیتزا دادیم .
نیم ساعتی برای خوردن پیتزاها معطل شدیم و بعد از اونم رفتیم سراغ خرید لباس های آتش .
کت و شلوار مشکی هم برای آتش پسندیدم و وقتی تن کرد دیدم چقدر بهش میاد و آتش هم همونو خرید.
بعد هم یه راست آتش منو رسوند خونه.
خسته پاکت خرید رو گدشه‌ی خونه انداختم .
تقه ای به در خورد و بابا وارد اتاق شد پشت سرش هم مامان اومد .
ابروهام بالا پرید و فهمیدم که مامان یه چیزایی به بابا گفته .

بابا دستی به سیبیلو کشید و اومد روی تحت نشست .
در حالی که به در و دیوار اتاق نگاه می کرد گفت :

_همزاز چرا امروز زن منو نبردی بیرون .

1402/07/08 16:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت655

با این حرف انگشتش رو گوشه‌ی لبش کشید.
با لبخند سمت مامان برگشتم:

_مامان رفتی به بابا گفتی ؟

مامان پشت چشمی نازک کرد .
صدای بابا رو شنیدم و سمتش برگشتم :

_دختر طرف حسابت منم ... باید با من صحبت کنی .

دستمو روی چشمم گذاشتم :

_چشم ... بفرمایید .

مامان با غضب گفت:

_ببین چجوری داره مسخره‌مون می کنه ... این چند روز معلوم نبود کجا می رفته یواشکی؟

با چشم های گرد شده به مامان نگاه کردم:

_مامان خدا منو لعنت کنه اگه همچین قصد و غرضی داشته باشم .

چشم های بابا داشت می خندید :

_خانم همراز قول میده از این به بعد هر جا رفت دست تو رو هم بگیره و ببره .

مامان اول چشم غره ای به بابا رفت و بعد هم از اتاق بیرون رفت .
بابا هم پشت سرش بلند شد :

_ببین چیکار می کنی ؟

بلند خندیدم و جواب دادم :

_مگه چیکار کردم؟

1402/07/08 16:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت656

بابا شونه ای بالا انداخت:

_باید برم منت کشی .

و قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم از اتاق بیرون زد .
لبخندی به رفتار مامان و بابا زدم و خودمو روی تخت پرت کردم .
پام به شدت درد گرفته بود .
گوشیم رو از توی جیب شلوارم بیرون آوردم که پیام آتش روی صفحه اومد .

_بعضی وقتا کنار یه نفر میتونی همه دنیارو فراموش کنی!!!

با خوندن این پیام حس قشنگی بود که به وجودم سرازیر شد .
حالم خوب شد و لبخند روی لبم شکل گرفت .
چقدر آدما قشنگ می تونن حال همدیگه رو خوب کنن .
پس چرا درنگ می کنن .

با شوق وذوقی که توی وجودم به پا شده بود برای آتش تایپ کردم :

_آتش تو دلیل حال خوب منی .

می تونستم قیافه‌ی آتش رو در حالی که داره لبخند می زنه تصور کنم .
گوشی دوباره‌ی توی دستم لرزید .

_بخواب دختر چشم قشنگ ، فردا خیلی کار داری .

با عشق عکس روی پروفایلش بوسیدم :

_تو هم بخواب پسر خوش صدا .

دیگه پیامی نداد .
منم بلند شدم و لباس هامو عوض کردم‌ و دوباره خودمو روی تحت پرت کردم .
این بار با یه حس و حال خوب خودمو به دست خواب سپردم.

1402/07/08 16:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت657

صبح روز بعد هر چقدر آتش اصرار کرد که از آرایشگاه بیاد دنبالم قبول نکردم .
غیر منطقی بود دیگه ، بعد اگه بابا می پرسید با کی برگشتی چی جواب می دادم .
مخصوصا با حرف هایی که دیشب مامان زد .
اصلا دوست نداشتم که اعتماد بابا رو نسبت به خودم از دست بدم .

با صدای آرایشگر سرمو بلند کردم‌و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم :

_ماشالا دختر مثل پنجه‌ی آفتاب می مونی .

لبخند مهربونی زدم :

_ممنونم ازتون شما به من لطف دارید .

آرایشگر صندلی رو چرخوند :

_کارت تموم شد ، می تونی بری .

از جام بلند شدم .
لباسی که دیروز آتش گفت حق پوشیدنش رو ندارم از توی پلاستیک بیرون آوردم.
همونجا پوشیدمش و با بابا تماس گرفتم .
بابا گفت نزدیکِ و تا چند دقیقه‌ی دیگه می رسه .
منم توی این فرصت می تونستم پول آرایشگاه رو حساب کنم .
از آرایشگاه که بیرون اومدم ماشین بابا جلوی پام پیچید .
بابا با لبخندی شیشه‌ی ماشین رو پایین داد :

_دخترم بیا بالا .

لبخندی زدم و سوار ماشین شدم‌:

_بابا ماشاالله بزنم به تخته دست فرمونت روز به روز داره بهتر می‌شه ها .

1402/07/08 16:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت658

بابا با افتخار ابرویی بالا انداخت.
وقتی مامان رو توی ماشین ندیدم پرسیدم :

_بابا پس مامان ، کجاست؟

بابا نین نگاهی بهم انداخت و جواب داد :

_مامانت رفته تالار تا به مهمون هایی که اومدن خوش‌آمد بگه .

سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم .
وقتی ماشین بابا جلوی تالار پارک شد از ماشین پیاده شدم .
عروسی مختلطِ ک یکی از دلایلی که من این لباس رو انتخاب کردم پوشیده بودنش بود .
وارد تالار شدم و اول از همه چشم چرخوندم تا بتونم آتش رو پیدا کنم اما نبود .
تقریبا همه‌ اومده بودن جز همونی که من تمام این مدت به فکرش بودم .
با شونه های افتاده به سمت اتاق پرو رفتم .
لباسم رو پوشیدم ، موهام رو مرتب کردم و وقتی از سر و وضعم اطمینان پیدا کردم از اتاق پرو بیرون اومدم .

همون موقع مامان سمت اومد و گفت :

_نازان اومد دخترم .

توی دلم ذوق و شوق عجیبی به وجود اومد ، دلم می خواست همونجا اشک شوق بریزم .
با دیدن نازان توی لباس عروس بی اندازه احساساتی شده بودم و قطره اشکی از چشمام پایین اومد .
ترجیح دادم که اینجا نایستم و سمتش برم .
کنارش ایستادم و زمزمه کردم.

_خیلی خوشگل شدی.

نازان لبخندی زد :

_تو هم خیلی خوشگل شدی.

1402/07/08 16:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت659

با یزدان به سمت جایگاه رفتن .
مامان هم براشون اسپند دود کرده بود و مدام دور سرشون می چرخوند .
نگاهی به دور و اطراف انداختم و تونستم بالاخره آتش رو ببینم .
چشم های آتش هم دقیقا روی من بود اما اخم هاش به شدت درهم بود .
لبخندی زدم که سرش رو چرخوند .
متعجب داشتم بهش نگاه می کردم و دروغ چرا از این بی تفاوتی حالم گرفته شد .
با لب و لوچه‌ی آویزون سمت نازان رفتم .
دورش خالی شده بود و وقتی من کنارش ایستادم پرسید :

_چی شده ؟

هم دلم از عدوس شدن نازان گرفته بود و این رفتار اتش هم حالم رو بدتر کرد .
شونه ای بالا انداختم :

_نمی‌دونم ، آتش محلم نداد .

نازان چشمکی زد.
_حقم داره.

اخمی کردم و حرصی پرسیدم :

_منظورت چیه ؟

نازان از روی صندلی بلند شد :

_اگه منم جای اون بودم و دختری که دوستش دارم اینجوری خوشگل جلوی چشم بقیه بچرخه معلومه که حسودی می کنم .

چشم هامو گرد کردم :

_برو بابا .

1402/07/08 16:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت660


اما کمی که فکر کردم یادم افتاد آتش بهم گفت این لباس رو نپوشم .
لبخند شیطونی روی لب هام نقش بست .
پس آتش حسودی کرده .
لبخند شادی زدم و به همراه نازان برای رقص وسط رفتیم .
زیر چشمی به آتش نگاهی انداختم که فهمیدم تمام هوش و حواسش به منِ .
سرمو برگردندم و چرخی زدم .
روبه روی نازان ایستادم و با تمام نازی که داشتم بدنم رو تکون دادم .
بعد از تموم شدن آهنگ ، رقص دو نفره شروع شد .
منم خسته روی صندلی نشستم و به نازان و یزدان که مشغول رقصیدن بودن خیره شدم .
نتونستم بیشتر از این آتش رو نادیده بگیرم و نگاهی به جایی که آتش نشسته بود انداختم اما با ندیدنش کنجکتو شدم که ببینم کجا رفته .
از جام بلند شدم و مشغول سرک کشیدن بودم .
اما خبری از آتش نبود .
نا امید داشتم بر می گشتم که دستم کشیده شد و قبل از اینکه بفهمم صدای خشن آتش رو شنیدم :

_مگه بهت نگفتم این لباسو نپوش .

لبخند دندون نمایی زدم و سری تکون دادم‌:

_چرا گفتی .

آتش با همون عصبانیت غرید :

_و تو هم نشون دادی که حرف هام یه ذره هم برات مهم نیست .

برگشتم و دست هامو دور گردنش حلقه کردم.
لب هامو غنچه کردم و گفتم :

_از دستم دلخوری ؟

1402/07/08 16:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت661

آتش پوزخندی زد :

_برات مهمه ؟

از اینکه داشت حرص می خورد کِیف می کردم ، مشخصه که من با خودمم درگیرما.
وگرنه کی از حرص خوردنِ عشقش لذت می بره که من بخوام دومیش باشم .
چشمکی زدم و گفتم :

_معلومه که برام مهمه .

آتش دست هامو از دور گردنش باز کرد :

_من که فکر نمی کنم .

پامو زمین کوبیدم و با ناز گفتم :

_آتش داری اذیت می‌کنیا .

آتش با عصبانیت دندون هاشو روی هم سابید :

_کی ، من یا تو ؟!

لبخند دندون نمایی زدم :

_تو ، من که دختر خوبیم .

آتش با عصبانیت چشم هاشو بست :

_نمی تونم به همین راحتی کنار بیام و از طرفی هم نمی تونم از دستت دلخور باشم ...

چشم هاشو باز کرد و بهم خیره شد :

_تو با من چیکار کردی دختر ؟

1402/07/08 16:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت662

دوباره دست هامو دور گردنش حلقه کردم .
به سینه‌ش چسبیده بودم و سرمو بالا بردم تا بتونم صورتش رو ببینم .

_تو رو عاشق خودم کردم ، همون کاری که تو با من کردی .

آتش خشن دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید :

_من فکر نمی کنم این همه نا عادلانه تو رو عاشق خودم کرده باشم .

دستهامو روی ته ريشش گذاشتم:

_تو حتی منو دیوونه‌ی خودت کردی جوری که الان نگرانم یکی سر برسه اما قدرت اینکه ازت جدا بشم رو ندارم .

آتش چشم هاشو بست :

_من نبخشیدمت.

لبمو روی چشمش گذاشتم و بوسیدم :

_بخشیدی؟

ابرویی بالا انداخت .

چکارکنم که ببخشی


آتش با لحن آرومی گفت:

_همراز .

بی توجه بهش که اسمم رو صدا زد این بار پیشونی شو بوسیدم برای عذرخواهی
آتش شوکه شده بود ، حقم داشت این اولین بار بود که من برای بوسیدن پیش قدم می‌شدم .

1402/07/08 16:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت663

انگار تونست کارمو هضم کنه که اونم مشغول بوسیدنم شد .
با تمام شدن آهنگ قبل از اینکه لامپ ها روشن بشه عقب کشیدم .
آتش با چشن های ریز شده نگاهم می کرد که چند قدمی ازش فاصله گرفتم و همون موقع لامپ ها روشن شدن .
روبه آتش لب زدم :

_دوست دارم .

آتش همین جور که با چشم های ریز شده نگاهم می کرد مثل خودم لب زد :

_منم دوست دارم اما ازت دلخورم .

چشمکی زدم :

_اونم حل میشه .

و قبل از اینکه کسی بخواد مچ‌مون رو بگیره برگشتم سر میز ‌.
گوشیم رو توی دستم گرفتم که همون لحظه لرزید و پیامی از طرف آتش برام اومد :

_دیگه حق نداری تا آخر مهمونی برقصی ، البته اگه بازم نمی‌خوای حرفم رو نادیده بگیری.

ناخواسته لبمو گاز گرفتم .
خودمم قصد رقصیدن نداشتم اما برای حرص دادن آتش نوشتم :

_مثل اینکه عروسیِ خواهرمه.

سرمو بالا آوردم و به آتش که جای قبلش نشسته بود نگاه کردم .
مشغول کندن پوست لبش بود و انگشتش تند تند روی صفحه‌ی کیبورد کوبیده می‌شد .
با لرزش گوشیم سرمو پایین انداختم و پیام آتش رو خوندم :

_همراز این بار بلند شی بری وسط قید همه چیز رو می زنم پا میشم میام سراغت .

1402/07/08 16:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت664

لبخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم :

_واقعا ؟!

جواب آتش اومد :

_امتحانش مجانیِ.

دیگه جوابشو ندادم ، به جاش سرمو بلند کردم که دیدم آتش هم نگاه می کنه البته با تهدید .
لبخندی بهش زدم اما آتش با همون جدیت نگاهم می کرد .
آخر سر براش نوشتم :

_باشه از سرجام تکون نمی خورم ، اما تو هم اخماتو جمع کن.

تا آخر عروسی همه چیز اون جور که می خواستیم پیش رفت چه بسا بهتر از اون .
شایدم چون من لبم خندون بود همه چیز برای من خوب بوده چون آدما بر حسب حالشون یه جا بهشون خوش و می گذره و جایی نه .
اما برای من خوب بود ، اینکه آتش حضور داشت برای من کلی قشنگ بود .
موقع عروس برون بود که از پنجره ی ماشین پیاده شده بودم و داشتم داد و هوار می زدم اما وقتی ماشین آتش رو دیدم خیلی آروم به داخل ماشین خزیدم .
آتش خیلی نامحسوس کنار ماشین‌مون ایستاد ‌.
نیم نگاهی به من انداخت و لب زد :

_بشین سرجات ، تو منو آخر دیوونه می کنی .

لبمو گاز گرفتم و گفتم :

_خدا نکنه .

ماشین ها دوباره شروع به حرکت کردن و منم چون دختر حرف گوش کنی بودم تا آخرش رو صندلی آروم نشسته بودم .

1402/07/08 16:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت665

وقتی ماشین ها جلوی در خونه‌ی نازان ایستادن اشک توی چشم هام جمع شد .
فکر اینکه الان من تنها میرم خونه و نازان تنها اینجاست دلم می گرفت .
من و نازان دوقلو بودیم و البته که بهم وابسته .
ما علاوه بر خواهر رفیق همم بودیم و دوری از نازان برای من سخته .
از ماشین پیاده شدم و سمت نازان رفتم .
محکم در آغوش گرفتمش و با بغض گفتم :

_اگه اذیتت کرد فقط کافیه به من بگی ، قول میدم پدرشو در بیارم .

نازان هم با بغض خندید.
یزدان که صدای منو شنید جواب داد :

_همراز من قول می دم مثل چشم هام از خواهرت مواظب کنم .‌

دست خودم نبود که با لحن طلبکاری جواب دادم :

_وظیفته .

یزدان دست هاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و همه با این کارش خندیدن اما به نظر من که اصلا جالب نبود .
چند قدمی به عقب برداشتم که چشمم به محسن افتاد که خیره داشت نگاهم می کرد .
اگر عکس العملی نشون نمی دادم خیلی زشت بود برای همین خیلی کوتاه سرمو براش تکون دادم‌و نگاهمو ازش گرفتم .
تمام مدت که توی عروسی بودیم سرمو بالا نیوردم تا مبادا چشمم بهشون بیفته و مجبور به سلام کردن بشم .
لحظه‌ای که بابا دست نازان رو توی دست یزدان گذاشت دیگه نتونستم تحمل کنم و بی صدا اشک می ریختم .
نازان هم سرشو پایین انداخته بود و ریز ریز گریه می کرد .
بعد از اینکه نازان و یزدان داخل خونه رفتن ، منم داشتم بر می گشتم تا سوار ماشین شم که آقاجون سر راهم سبز شد .

1402/07/08 16:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت666

_خداروشکر ادب نداری که بیای و به بزرگترت سلام کنی .

از کفش هاش شروع به نگاه کردن کردم تا اینکه رسید به صورتش :

_سلام آقاجون من شما رو ندیدم .

آقاجون عاشورا زمین کوبید :

_پس دختر به فکر تهیه‌ی یه عینک برای خودت باش انگار خیلی بهش احتیاج داری .

سرمو تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم .
فقط می خواستم زودتر بی خیال من بشه و بذارِ برم .
جسمم اینجا بود اما حواسم پیش آتش بود که بالاخره تونستم پیداش کنم .
به ماشینش تکیه داده بود اما چشم هاش روی من زدم بود .
وقتی فهمید نگاهش می کنم گفت :

_بیام جلو .

ابرویی به نشونه‌ی نه بالا انداختم که خداروشکر منظورم رو فهمید .

با صدای عصبانی آقاجون بهش نگاه کردم :

_دختر با توام .

دستپاچه پرسیدم :

_جانم آقاجون چیری گفتین ، ببخشید من متوجه نشدم .

آقاجون با حرص جواب داد :

_معلوم نیست حواست با کیه که هر چی حرف می زنم نمی فهمی.

1402/07/08 16:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت667

خواستم جواب آقاجون رو بدم که صدای بابا رو شنیدم :

_اتفاقی افتاده ؟

آقاجون زودتر از من جواب داد :

_نه داشتم با نوه‌م دوکلام حرف می زدم .

خواستم بگم آقاجون تو اینجوری حرف می زنی .
تو که رسما داشتی با حرف هات منو شکنجه می دادی .
اما ترجیح دادم چیزی نگم تا یه وقت رابطه‌ی پدر و پسری خراب نشه.
کنجکاو بودم تا ببینم آقاجون چی می خواد بگه اما می دونستم در حضور بابا حرفی نمی زنه برای همین گفتم :

_آقاجون با اجازه من می‌رم .

خواستم برم که آقاجون عصاشو زمین کوبید و گفت :

_الان میری اما یادت باشه یه روز بیای خونه‌م که باهات حسابی حرف دارم .

سرمو تکون دادم :

_چشم .

با زدن این حرف دو تا پا داشتم دو تا دیگه هم قرض گرفتم و به طرف ماشین دویدم .
سوار ماشین شدم .
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه در ماشین باز شد و مامان به همراه بابا سوار شدن .

بابا پرسید :

_دختر آقاجون چیزی گفت که ناراحت بشی .

سرمو تکون دادم :

_نه بابا .

1402/07/08 16:42