??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت643
چشم هامو کج کردم و ادامه داد :
_اینجوری می گی یکی می شنوه و باور می کنه اون وقت خر بیارم و باقالی بار کن .
و خیلی آروم از کنار مامان رد شدم که مامان داد زدم:
_این همه حرف زدی اما آخرش نگفتی کجا داری میری؟
مامان دوباره اومد روبه روم ایستاد که چشم هامو با خستگی بستم :
_مامان می رم برای فردا لباس بگیرم .
مامان سری تکون داد و گفت :
_باشه صبر کن منم الان میام .
با چشم های گرد شده به مامان که داشت به سمت اتاق می رفت خیره شدم .
من با آتش قرار داشتم و اگه مامان میومد قطعا نمی تونستم آتش رو ببینم .
در یک حرکت آنی با صدای بلند فریاد زدم:
_مامان من دوستم منتظرِ و باید برم بعدا می بینمت .
و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از خونه بیرون زدم .
می دونستم مامان سرعت عملش خیلی بالاست و اگه با خودش عهد بسته باشه که سر از کار من دربیاره قطعا تمام تلاشش رو می کنه تا بفهمه .
کفش هامو هم بدون اینکه بپوشم از توی جاکفشی برداشتم و توی خیابون مشغول پوشیدنش شدم .
صدای پیامک گوشیم اومد .
گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم و پیامکی که از طرف مامان بود رو باز کردم :
_با بر می گردی یا از این به بعد اجازه نداری تنهایی بیرون بری .
1402/07/08 16:38