112 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت643
چشم هامو کج کردم و ادامه داد :
_اینجوری می گی یکی می شنوه و باور می کنه اون وقت خر بیارم و باقالی بار کن .
و خیلی آروم از کنار مامان رد شدم که مامان داد زدم:
_این همه حرف زدی اما آخرش نگفتی کجا داری میری؟
مامان دوباره اومد روبه روم ایستاد که چشم هامو با خستگی بستم :
_مامان می رم برای فردا لباس بگیرم .
مامان سری تکون داد و گفت :
_باشه صبر کن منم الان میام .
با چشم های گرد شده به مامان که داشت به سمت اتاق می رفت خیره شدم .
من با آتش قرار داشتم و اگه مامان میومد قطعا نمی تونستم آتش رو ببینم .
در یک حرکت آنی با صدای بلند فریاد زدم:
_مامان من دوستم منتظرِ و باید برم بعدا می بینمت .
و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از خونه بیرون زدم .
می دونستم مامان سرعت عملش خیلی بالاست و اگه با خودش عهد بسته باشه که سر از کار من دربیاره قطعا تمام تلاشش رو می کنه تا بفهمه .
کفش هامو هم بدون اینکه بپوشم از توی جاکفشی برداشتم و توی خیابون مشغول پوشیدنش شدم .
صدای پیامک گوشیم اومد .
گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم و پیامکی که از طرف مامان بود رو باز کردم :
_با بر می گردی یا از این به بعد اجازه نداری تنهایی بیرون بری .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت644
لبخندی زدم .
می دونستم همه ی اینا تهدیدِ برای ترسوندنِ من .
با همون لبخندی که روی لبم بود برای مامان تایپ کردم :
_منم دوست دارم عزیزم .
و دیگه منتظر جوابی نموندم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم .
سر خیابون تاکسی گرفتم و آدرس محل کار آتش رو دادم .
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم هامو بستم .
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی این قدر همه چیز روبه راه بشه .
هیج وقت فکر نمی کردم که یه روز من عشق آتش بشم و بخوام برای دیدنش برم محل کارش .
چقدر این روزگار سوپرایز هایی داره که همهشون در انتظار مونن .
_ خانم رسیدیم .
با صدای راننده سرمو بلند کردم .
کرایه رو به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم .
مستقیم وارد ساختمون شدم .
دختری که پشت میز نشسته بود برام چشم غره ای رفت .
لبخندی بهش زدم که بیشتر عصبی شد .
یادم میاد یه روز برای سوپرایز کردن آتش اومده بودم اینجا اما این خانم خودشیرین اجاره نمی داد که من برم و آتش رو ببینم ، منم عصبی شدم و داد و هوار راه انداختم و موفق شدم که آتش رو از اتاق بکشم بیرون ، آتش هم بعد از فهمیدن موضوع کلی همین خانم رو دعوا و سرزنش کرد .
این خانم هم دست و پاشو جمع کرد و هر وقت منو می دید خیلی محترمانه اجازه می داد برم پیش آتش .
تقه ای به در زدم و صدای آتش رو شنیدم :
_بفرمایید .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت645
در رو باز کردم و سرمو از بین در داخل بردم .
آتش سرشو از توی کاغذ هایی که جلوش بود بیرون آورد و با دیدن من لبخندی زد :
_خوش اومدی عزیزم .
سری تکون دادم :
_ممنونم .
وارد اتاق شدمو در رو بستم .
به سمت آتش رفتم و بالای سرش ایستادم که آتش هم از روی صندلی بلند شد :
_دلم برات تنگ شده بود چشم قشنگ .
لبخندی زدم و با ناز گفتم :
_دل به دل راه داره آقای خوش صدا .
آتش به میز اشاره کرد و گفت
_بیا اینجا بشین تا بتونم صورت ماهتو ببینم .
لبخندی زدم که خودشم روی صندلی نشست
_من از کی تا حالا ندیدم تو رو .
ابرویی بالا انداختم و با شیطنت جواب دادم :
_دیروز بود .
آتش اخمی کرد :
_دیروز من کی تو رو دیدم؟
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت646
_دیروز کی بود اومد و برای هم از پنجره دست تکون دادیم .
آتش از روی صندلی بلند شد .
_اینا که حساب نمیشه .
متفکر سرمو تکون دادم :
_اون وقت میشه بگی چه زمانی حساب میشه ؟
آتش موهام رو بوسید
_زمانی که بتونم مثل الان از نزدیک ببینمت و عطرتو نقس بکشم .
لبخندی زدم که پیشونیم رو بوسید .
آتش قدمی به عقب برداشت و کلافه دستی به موهاش کشید :
_دختر روز به روز بیشتر داری عاشقم می کنیا ، حواست هست ؟
لبخندی زدم و با شیطنت از روی میز پایین پریدم :
_بله حواسم هست .
آتش زیرلب گفت :
_شیطون .
شالم رو روی سرم مرتب کردم :
_آقای خوش صدا بهترِ بریم دیگه .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت647
آتش سری تکون داد که سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم :
_آتش داری دنبال شخص جدیدی برای گروه می گردی ؟
آتش موبایل و کیف پولش رو از روی میز برداشت و جواب داد :
_نه چطور ؟
شونه ای بالا انداختم :
_آخه دوباره اومدی اینجا ؟
آتش اومد سمتم و دستشو دور شونه هام حلقه کرد :
_نه برای دوستم دنبال یکیم که بتونه به قشنگی تو ویالون بزنه اما من مطمئنم که پیدا نمیشه .
ابرویی بالا انداختم و با افتخار گفتم :
_معلومه که پیدا نمیشه من تکم .
گونهم رو بوسید و زمزمه کرد :
_بر منکرش لعنت .
بدون اینکه تقه ای به در بخوره در باز شد و پیمان به سر پایین افتاده وارد اتاق شد :
_چند نفر اومدن برای تس...
سرشو بالا آورد و با دیدن من حرفش ناتموم موند .
با لبخندی گفتم :
_سلام .
پیمان نگاهی بهم انداخت ، سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت648
متعجب سرمو بلند کردمو به آتش نگاه کردم:
_این چرا این جوری کرد؟
اخم های آتش هم در هم بود و جدی جواب داد :
_ولش کن نمی خواد فکرت زیاد درگیرش بشه .
سری تکون دادم اما برخلاف چیزی که آتش گفت نمی تونستم بی تفاوت باشم.
حتی اون روزی هم که همه ی بچه ها جمع شده بودنم پیمان که همیشه با من صمیمی بود اینجوری داشت بی محلی می کرد و خب این عجیب بود .
سرجام ایستادم :
_آتش میشه ازت یه سوال بپرسم ؟
آتش جوابی بهم نداد و منتظر نگاهم کرد .
وقتی سکوت کرده بود خودم ادامه دادم :
_چرا پیمان این قدر سرد برخورد می کنه .
آتش دست هاشو مشت کرد :
_چرا رفتار پیمان این قدر برات مهم شده ؟
فکر کنم بهش بر خورد که این قدر جدی و آشفته جوابم رو داد .
دستپاچه شدم :
_آخه پیمان خیلی باهامون صمیمی بود و اتفاقا اون بود که باعث آشنایی من و تو شد .
آتش با جدیت گفت :
_دیگه فکرشو نکن .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت649
لب هامو غنچه کردم و گفتم :
_نمیشه بگی چرا این قدر رابطهتون سرد شده ؟
آتش اخمی کرد و در رو باز کرد :
_نه نمیشه .
و بدون اینکه اجازه بده بخوام حرفی بزنه منو از اتاق بیرون کرد :
_مگه نمی گی دیرمون شد پس چرا تکون نمی خوری .
چشم هامو چپ کردم :
_من نگفتم دیرمون شده .
آتش لپمو کشید و گفت:
_خوشمزه شدیا .
قبل از اینکه جوابی بدم پیمان با اخم های درهم از جلومون رد شد و همین باعث شد تا دهنم بسته بشه .
آتش وقتی پیمان رو دید دستشو توی دستم گذاشت و محکم فشار داد .
مشخص بود رابطهشون خیلی بد شده که اینجوری برای هم چشم و ابرو میومدن و بی توجه به هم میرن و میان.
میخواستم بگم من نمی دونم رابطهتون سر چی خراب شد اما حیفه که برادریتون اینجوری خراب شه که به صورت همم نگاه نکنید اما می دونستم جوابی دریافت نمی کنم و ترجیح دادم که توی این موضوع هم دخالت نکنم.
شونه به شونهی همدیگه از دفتر بیرون زدیم .
خیلی خوشحال بودم که الان کنار آتش دارم قدم بر می دارم .
یه روز یکی از آرزوهام همین بود .
و چقدر قشنگ و لذت بخش که بهش رسیدم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت650
سوار ماشین شدیم .
آتش همون اول دست منو گرفت
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
آتش مستقیم به سمت یکی از پاساژ های شهر رفت .
آتش مهربون پشت دستمو بوسید:
_نمی دونی چقدر از اینکه کنارت نشستم خوشحالم .
به نیمرخ خیره شدم :
_حسمون دقیقا به هم یکیه .
دیگه چیزی نگفتیم و تا رسیدیم به پاساژ .
آتش ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد .
از ماشین پیاده شدیم و دست به دست هم به سمت مغازه ها رفتیم .
همین جور داشتم مغازه ها رو رد می کردم و چیزی باب میلم نبود .
تا اینکه جلوی یه مغازه که پشت ویترین لباس شبی گذاشته بودم ایستادم .
آتش هم انگار متوجه ی انتخابم شد که گفت :
_سلیقهت حرف نداره .
با خوشحالی سمتش برگشتم .
روی پاهام بلند شدم و گونهش رو بوسیدم :
_ممنونم ازت .
خواستم وارد مغازه بشم که آتش با کشیدن دستم مانع شد :
_کار خوبی نیست هی جایی که من دست و پام بستهست دل می بریا .
چشمکی زدم و با شیطنت جواب دادم :
_من همهی این کار ها رو از روی آگاهی انجام می دم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت651
آتش ابرویی بالا انداخت و متفکر گفت :
_اما زمانی می رسه که من خیلی کار ها رو از روی نا آگاهی انجام می دم .
لبخند پر از شیطنتی زدم:
_تا اون موقع زمان زیاد هست .
و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه وارد مغازه شدم .
لباسی که پسندیده بودم رو به فروشنده نشون دادم تا برام بیارش .
وقتی لباس رو دستم داد به سمت اتاق پرو رفتم .
آتش عینک آفتابی زده بود و دنبالم اومد :
_الان این با خودش می گه این مردِ عقل نداره که عینکش بر نمی داره .
بلند خندیدم و گفتم :
_اما هیچکس نمی دونه که برای شناسایی نشدن داره این کار رو می کنه .
وارد اتاق شدم و لباس رو پوشیدم اما چون زیپ لباس پشتش بود نتونستم ببندمش.
دودل بودم برای اینکه آتش رو صدا بزنم یا نه و آخرش دلمو به دریا زدم .
در اتاق پرو رو باز کردم و سرمو بیرون بردم.
با دیدن آتش که روی صندلی نشسته بود و سرش توی گوشی بود صداش زدم:
_آتش .
آتش با شنیدن صدای من سرشو بالا آورد :
_جانم ؟
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت652
بهش اشاره کردم که نزدیکم بیاد :
_یه لحظه میای؟
آتش از سرجاش بلند شد و سمتم اومد .
در اتاق پرو رو باز کردم :
_میشه کمکم کنی زیپ این رو ببندم آخه خودم نمی تونم .
آتش زیر لب جوری که من نشنوم گفت :
_چه کار سختی .
اما خب شانس باهاش یار نبودو من شنیدم .
لبمو گاز گرفتم تا نخندم و عادی رفتار کنم تا متوجه نشه که فهمیدم .
آتش پشت سرم ایستاد .
دستش تنم رو لمس کردم و فهمیدم که چه کار سختی ازش خواستم .
به آرومی زیپ رو بالا کشید و سرشونهی لختم رو بوسید .
به سمتش برگشتم که نگاهی به سر تا پام انداخت .
لبخندی زد :
_بی نظیر شدی .
چشمکی زدم:
_پس همینو میخرم .
آتش ابرویی بالا انداخت :
_تو اینو می خری بعد فقط برای من می پوشی بهترِ برای عروسی یه لباس دیگه انتخاب کنی .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت653
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
_اون وقت برای چی باید این کار رو بکنم .
برم گردوند و مشغول باز کردن زیپ لباسم شد :
_چون من میگم .
و قبل از اینکه اجازه بده تاوحرفی بزنم از اتاق پرو بیرون زد .
مات داشتم به برخوردش نگاه می کردم .
اصلا متوجهی منظورش نشدم و با خودم گفتم حالا که این جوری کرد منم همین لباس رو می پوشم .
لباس هامو دوباره پوشیدم و از اتاق پرو بیرون رفتم.
سمت فروشنده رفتم و لباس رو روی میز گذاشتم و کارتم رو سمتش گرفتم که گفت :
_خانم از قبل حساب شده .
اخمی کردم و نگاهی به آتش انداختم .
لب زدم :
_کارِ توست ؟
آتش سری تکون داد .
لباس رو که فروشنده توی پلاستیک گذاشته بود رو برداشتم و سمت آتش که گوشهی مغازه ایستاده بود رفتم .
با اخم بهش گفتم :
_کارت زشت بود ... شماره حسابتو بده تا پول رو بریزم به حسابت .
آتش دستمو محکم گرفت و ابروهاش بهم گره خورد :
_الان کارِ تو زشته ... من برای کسی که دوسش دارم هدیه خریدم نمی فهمم این رفتار تو دلیلش چیه .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت654
کلافه نفسمو بیرون دادم .
با آتش دست به دست هم از مغازه بیرون زدیم که آتش گفت :
_ولی حق نداری این لباسو توی عروسی بپوشیا.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم :
_اون وقت دلیلش چیه ؟
آتش بدون اینکه جوابی بهم بده نگاهم کرد .
همین جور داشتیم خیره بهم نگاه می کردیم که آتش لب زد :
_من گرسنمه .
لبخندی حرصی زدمو زمزمه کردم :
_منم .
وقتی حرفی نمی زنن منم همون لباس رو می پوشم .
با هم دیگه به سمت کافه ای که توی پاساژ بود رفتیم .
گارسون اومد و سفارش دوتا پیتزا دادیم .
نیم ساعتی برای خوردن پیتزاها معطل شدیم و بعد از اونم رفتیم سراغ خرید لباس های آتش .
کت و شلوار مشکی هم برای آتش پسندیدم و وقتی تن کرد دیدم چقدر بهش میاد و آتش هم همونو خرید.
بعد هم یه راست آتش منو رسوند خونه.
خسته پاکت خرید رو گدشهی خونه انداختم .
تقه ای به در خورد و بابا وارد اتاق شد پشت سرش هم مامان اومد .
ابروهام بالا پرید و فهمیدم که مامان یه چیزایی به بابا گفته .
بابا دستی به سیبیلو کشید و اومد روی تحت نشست .
در حالی که به در و دیوار اتاق نگاه می کرد گفت :
_همزاز چرا امروز زن منو نبردی بیرون .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت655
با این حرف انگشتش رو گوشهی لبش کشید.
با لبخند سمت مامان برگشتم:
_مامان رفتی به بابا گفتی ؟
مامان پشت چشمی نازک کرد .
صدای بابا رو شنیدم و سمتش برگشتم :
_دختر طرف حسابت منم ... باید با من صحبت کنی .
دستمو روی چشمم گذاشتم :
_چشم ... بفرمایید .
مامان با غضب گفت:
_ببین چجوری داره مسخرهمون می کنه ... این چند روز معلوم نبود کجا می رفته یواشکی؟
با چشم های گرد شده به مامان نگاه کردم:
_مامان خدا منو لعنت کنه اگه همچین قصد و غرضی داشته باشم .
چشم های بابا داشت می خندید :
_خانم همراز قول میده از این به بعد هر جا رفت دست تو رو هم بگیره و ببره .
مامان اول چشم غره ای به بابا رفت و بعد هم از اتاق بیرون رفت .
بابا هم پشت سرش بلند شد :
_ببین چیکار می کنی ؟
بلند خندیدم و جواب دادم :
_مگه چیکار کردم؟
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت656
بابا شونه ای بالا انداخت:
_باید برم منت کشی .
و قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم از اتاق بیرون زد .
لبخندی به رفتار مامان و بابا زدم و خودمو روی تخت پرت کردم .
پام به شدت درد گرفته بود .
گوشیم رو از توی جیب شلوارم بیرون آوردم که پیام آتش روی صفحه اومد .
_بعضی وقتا کنار یه نفر میتونی همه دنیارو فراموش کنی!!!
با خوندن این پیام حس قشنگی بود که به وجودم سرازیر شد .
حالم خوب شد و لبخند روی لبم شکل گرفت .
چقدر آدما قشنگ می تونن حال همدیگه رو خوب کنن .
پس چرا درنگ می کنن .
با شوق وذوقی که توی وجودم به پا شده بود برای آتش تایپ کردم :
_آتش تو دلیل حال خوب منی .
می تونستم قیافهی آتش رو در حالی که داره لبخند می زنه تصور کنم .
گوشی دوبارهی توی دستم لرزید .
_بخواب دختر چشم قشنگ ، فردا خیلی کار داری .
با عشق عکس روی پروفایلش بوسیدم :
_تو هم بخواب پسر خوش صدا .
دیگه پیامی نداد .
منم بلند شدم و لباس هامو عوض کردم و دوباره خودمو روی تحت پرت کردم .
این بار با یه حس و حال خوب خودمو به دست خواب سپردم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت657
صبح روز بعد هر چقدر آتش اصرار کرد که از آرایشگاه بیاد دنبالم قبول نکردم .
غیر منطقی بود دیگه ، بعد اگه بابا می پرسید با کی برگشتی چی جواب می دادم .
مخصوصا با حرف هایی که دیشب مامان زد .
اصلا دوست نداشتم که اعتماد بابا رو نسبت به خودم از دست بدم .
با صدای آرایشگر سرمو بلند کردمو از توی آیینه نگاهی بهش انداختم :
_ماشالا دختر مثل پنجهی آفتاب می مونی .
لبخند مهربونی زدم :
_ممنونم ازتون شما به من لطف دارید .
آرایشگر صندلی رو چرخوند :
_کارت تموم شد ، می تونی بری .
از جام بلند شدم .
لباسی که دیروز آتش گفت حق پوشیدنش رو ندارم از توی پلاستیک بیرون آوردم.
همونجا پوشیدمش و با بابا تماس گرفتم .
بابا گفت نزدیکِ و تا چند دقیقهی دیگه می رسه .
منم توی این فرصت می تونستم پول آرایشگاه رو حساب کنم .
از آرایشگاه که بیرون اومدم ماشین بابا جلوی پام پیچید .
بابا با لبخندی شیشهی ماشین رو پایین داد :
_دخترم بیا بالا .
لبخندی زدم و سوار ماشین شدم:
_بابا ماشاالله بزنم به تخته دست فرمونت روز به روز داره بهتر میشه ها .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت658
بابا با افتخار ابرویی بالا انداخت.
وقتی مامان رو توی ماشین ندیدم پرسیدم :
_بابا پس مامان ، کجاست؟
بابا نین نگاهی بهم انداخت و جواب داد :
_مامانت رفته تالار تا به مهمون هایی که اومدن خوشآمد بگه .
سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم .
وقتی ماشین بابا جلوی تالار پارک شد از ماشین پیاده شدم .
عروسی مختلطِ ک یکی از دلایلی که من این لباس رو انتخاب کردم پوشیده بودنش بود .
وارد تالار شدم و اول از همه چشم چرخوندم تا بتونم آتش رو پیدا کنم اما نبود .
تقریبا همه اومده بودن جز همونی که من تمام این مدت به فکرش بودم .
با شونه های افتاده به سمت اتاق پرو رفتم .
لباسم رو پوشیدم ، موهام رو مرتب کردم و وقتی از سر و وضعم اطمینان پیدا کردم از اتاق پرو بیرون اومدم .
همون موقع مامان سمت اومد و گفت :
_نازان اومد دخترم .
توی دلم ذوق و شوق عجیبی به وجود اومد ، دلم می خواست همونجا اشک شوق بریزم .
با دیدن نازان توی لباس عروس بی اندازه احساساتی شده بودم و قطره اشکی از چشمام پایین اومد .
ترجیح دادم که اینجا نایستم و سمتش برم .
کنارش ایستادم و زمزمه کردم.
_خیلی خوشگل شدی.
نازان لبخندی زد :
_تو هم خیلی خوشگل شدی.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت659
با یزدان به سمت جایگاه رفتن .
مامان هم براشون اسپند دود کرده بود و مدام دور سرشون می چرخوند .
نگاهی به دور و اطراف انداختم و تونستم بالاخره آتش رو ببینم .
چشم های آتش هم دقیقا روی من بود اما اخم هاش به شدت درهم بود .
لبخندی زدم که سرش رو چرخوند .
متعجب داشتم بهش نگاه می کردم و دروغ چرا از این بی تفاوتی حالم گرفته شد .
با لب و لوچهی آویزون سمت نازان رفتم .
دورش خالی شده بود و وقتی من کنارش ایستادم پرسید :
_چی شده ؟
هم دلم از عدوس شدن نازان گرفته بود و این رفتار اتش هم حالم رو بدتر کرد .
شونه ای بالا انداختم :
_نمیدونم ، آتش محلم نداد .
نازان چشمکی زد.
_حقم داره.
اخمی کردم و حرصی پرسیدم :
_منظورت چیه ؟
نازان از روی صندلی بلند شد :
_اگه منم جای اون بودم و دختری که دوستش دارم اینجوری خوشگل جلوی چشم بقیه بچرخه معلومه که حسودی می کنم .
چشم هامو گرد کردم :
_برو بابا .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت660
اما کمی که فکر کردم یادم افتاد آتش بهم گفت این لباس رو نپوشم .
لبخند شیطونی روی لب هام نقش بست .
پس آتش حسودی کرده .
لبخند شادی زدم و به همراه نازان برای رقص وسط رفتیم .
زیر چشمی به آتش نگاهی انداختم که فهمیدم تمام هوش و حواسش به منِ .
سرمو برگردندم و چرخی زدم .
روبه روی نازان ایستادم و با تمام نازی که داشتم بدنم رو تکون دادم .
بعد از تموم شدن آهنگ ، رقص دو نفره شروع شد .
منم خسته روی صندلی نشستم و به نازان و یزدان که مشغول رقصیدن بودن خیره شدم .
نتونستم بیشتر از این آتش رو نادیده بگیرم و نگاهی به جایی که آتش نشسته بود انداختم اما با ندیدنش کنجکتو شدم که ببینم کجا رفته .
از جام بلند شدم و مشغول سرک کشیدن بودم .
اما خبری از آتش نبود .
نا امید داشتم بر می گشتم که دستم کشیده شد و قبل از اینکه بفهمم صدای خشن آتش رو شنیدم :
_مگه بهت نگفتم این لباسو نپوش .
لبخند دندون نمایی زدم و سری تکون دادم:
_چرا گفتی .
آتش با همون عصبانیت غرید :
_و تو هم نشون دادی که حرف هام یه ذره هم برات مهم نیست .
برگشتم و دست هامو دور گردنش حلقه کردم.
لب هامو غنچه کردم و گفتم :
_از دستم دلخوری ؟
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت661
آتش پوزخندی زد :
_برات مهمه ؟
از اینکه داشت حرص می خورد کِیف می کردم ، مشخصه که من با خودمم درگیرما.
وگرنه کی از حرص خوردنِ عشقش لذت می بره که من بخوام دومیش باشم .
چشمکی زدم و گفتم :
_معلومه که برام مهمه .
آتش دست هامو از دور گردنش باز کرد :
_من که فکر نمی کنم .
پامو زمین کوبیدم و با ناز گفتم :
_آتش داری اذیت میکنیا .
آتش با عصبانیت دندون هاشو روی هم سابید :
_کی ، من یا تو ؟!
لبخند دندون نمایی زدم :
_تو ، من که دختر خوبیم .
آتش با عصبانیت چشم هاشو بست :
_نمی تونم به همین راحتی کنار بیام و از طرفی هم نمی تونم از دستت دلخور باشم ...
چشم هاشو باز کرد و بهم خیره شد :
_تو با من چیکار کردی دختر ؟
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت662
دوباره دست هامو دور گردنش حلقه کردم .
به سینهش چسبیده بودم و سرمو بالا بردم تا بتونم صورتش رو ببینم .
_تو رو عاشق خودم کردم ، همون کاری که تو با من کردی .
آتش خشن دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید :
_من فکر نمی کنم این همه نا عادلانه تو رو عاشق خودم کرده باشم .
دستهامو روی ته ريشش گذاشتم:
_تو حتی منو دیوونهی خودت کردی جوری که الان نگرانم یکی سر برسه اما قدرت اینکه ازت جدا بشم رو ندارم .
آتش چشم هاشو بست :
_من نبخشیدمت.
لبمو روی چشمش گذاشتم و بوسیدم :
_بخشیدی؟
ابرویی بالا انداخت .
چکارکنم که ببخشی
آتش با لحن آرومی گفت:
_همراز .
بی توجه بهش که اسمم رو صدا زد این بار پیشونی شو بوسیدم برای عذرخواهی
آتش شوکه شده بود ، حقم داشت این اولین بار بود که من برای بوسیدن پیش قدم میشدم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت663
انگار تونست کارمو هضم کنه که اونم مشغول بوسیدنم شد .
با تمام شدن آهنگ قبل از اینکه لامپ ها روشن بشه عقب کشیدم .
آتش با چشن های ریز شده نگاهم می کرد که چند قدمی ازش فاصله گرفتم و همون موقع لامپ ها روشن شدن .
روبه آتش لب زدم :
_دوست دارم .
آتش همین جور که با چشم های ریز شده نگاهم می کرد مثل خودم لب زد :
_منم دوست دارم اما ازت دلخورم .
چشمکی زدم :
_اونم حل میشه .
و قبل از اینکه کسی بخواد مچمون رو بگیره برگشتم سر میز .
گوشیم رو توی دستم گرفتم که همون لحظه لرزید و پیامی از طرف آتش برام اومد :
_دیگه حق نداری تا آخر مهمونی برقصی ، البته اگه بازم نمیخوای حرفم رو نادیده بگیری.
ناخواسته لبمو گاز گرفتم .
خودمم قصد رقصیدن نداشتم اما برای حرص دادن آتش نوشتم :
_مثل اینکه عروسیِ خواهرمه.
سرمو بالا آوردم و به آتش که جای قبلش نشسته بود نگاه کردم .
مشغول کندن پوست لبش بود و انگشتش تند تند روی صفحهی کیبورد کوبیده میشد .
با لرزش گوشیم سرمو پایین انداختم و پیام آتش رو خوندم :
_همراز این بار بلند شی بری وسط قید همه چیز رو می زنم پا میشم میام سراغت .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت664
لبخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم :
_واقعا ؟!
جواب آتش اومد :
_امتحانش مجانیِ.
دیگه جوابشو ندادم ، به جاش سرمو بلند کردم که دیدم آتش هم نگاه می کنه البته با تهدید .
لبخندی بهش زدم اما آتش با همون جدیت نگاهم می کرد .
آخر سر براش نوشتم :
_باشه از سرجام تکون نمی خورم ، اما تو هم اخماتو جمع کن.
تا آخر عروسی همه چیز اون جور که می خواستیم پیش رفت چه بسا بهتر از اون .
شایدم چون من لبم خندون بود همه چیز برای من خوب بوده چون آدما بر حسب حالشون یه جا بهشون خوش و می گذره و جایی نه .
اما برای من خوب بود ، اینکه آتش حضور داشت برای من کلی قشنگ بود .
موقع عروس برون بود که از پنجره ی ماشین پیاده شده بودم و داشتم داد و هوار می زدم اما وقتی ماشین آتش رو دیدم خیلی آروم به داخل ماشین خزیدم .
آتش خیلی نامحسوس کنار ماشینمون ایستاد .
نیم نگاهی به من انداخت و لب زد :
_بشین سرجات ، تو منو آخر دیوونه می کنی .
لبمو گاز گرفتم و گفتم :
_خدا نکنه .
ماشین ها دوباره شروع به حرکت کردن و منم چون دختر حرف گوش کنی بودم تا آخرش رو صندلی آروم نشسته بودم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت665
وقتی ماشین ها جلوی در خونهی نازان ایستادن اشک توی چشم هام جمع شد .
فکر اینکه الان من تنها میرم خونه و نازان تنها اینجاست دلم می گرفت .
من و نازان دوقلو بودیم و البته که بهم وابسته .
ما علاوه بر خواهر رفیق همم بودیم و دوری از نازان برای من سخته .
از ماشین پیاده شدم و سمت نازان رفتم .
محکم در آغوش گرفتمش و با بغض گفتم :
_اگه اذیتت کرد فقط کافیه به من بگی ، قول میدم پدرشو در بیارم .
نازان هم با بغض خندید.
یزدان که صدای منو شنید جواب داد :
_همراز من قول می دم مثل چشم هام از خواهرت مواظب کنم .
دست خودم نبود که با لحن طلبکاری جواب دادم :
_وظیفته .
یزدان دست هاشو به نشونهی تسلیم بالا برد و همه با این کارش خندیدن اما به نظر من که اصلا جالب نبود .
چند قدمی به عقب برداشتم که چشمم به محسن افتاد که خیره داشت نگاهم می کرد .
اگر عکس العملی نشون نمی دادم خیلی زشت بود برای همین خیلی کوتاه سرمو براش تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم .
تمام مدت که توی عروسی بودیم سرمو بالا نیوردم تا مبادا چشمم بهشون بیفته و مجبور به سلام کردن بشم .
لحظهای که بابا دست نازان رو توی دست یزدان گذاشت دیگه نتونستم تحمل کنم و بی صدا اشک می ریختم .
نازان هم سرشو پایین انداخته بود و ریز ریز گریه می کرد .
بعد از اینکه نازان و یزدان داخل خونه رفتن ، منم داشتم بر می گشتم تا سوار ماشین شم که آقاجون سر راهم سبز شد .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت666
_خداروشکر ادب نداری که بیای و به بزرگترت سلام کنی .
از کفش هاش شروع به نگاه کردن کردم تا اینکه رسید به صورتش :
_سلام آقاجون من شما رو ندیدم .
آقاجون عاشورا زمین کوبید :
_پس دختر به فکر تهیهی یه عینک برای خودت باش انگار خیلی بهش احتیاج داری .
سرمو تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم .
فقط می خواستم زودتر بی خیال من بشه و بذارِ برم .
جسمم اینجا بود اما حواسم پیش آتش بود که بالاخره تونستم پیداش کنم .
به ماشینش تکیه داده بود اما چشم هاش روی من زدم بود .
وقتی فهمید نگاهش می کنم گفت :
_بیام جلو .
ابرویی به نشونهی نه بالا انداختم که خداروشکر منظورم رو فهمید .
با صدای عصبانی آقاجون بهش نگاه کردم :
_دختر با توام .
دستپاچه پرسیدم :
_جانم آقاجون چیری گفتین ، ببخشید من متوجه نشدم .
آقاجون با حرص جواب داد :
_معلوم نیست حواست با کیه که هر چی حرف می زنم نمی فهمی.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت667
خواستم جواب آقاجون رو بدم که صدای بابا رو شنیدم :
_اتفاقی افتاده ؟
آقاجون زودتر از من جواب داد :
_نه داشتم با نوهم دوکلام حرف می زدم .
خواستم بگم آقاجون تو اینجوری حرف می زنی .
تو که رسما داشتی با حرف هات منو شکنجه می دادی .
اما ترجیح دادم چیزی نگم تا یه وقت رابطهی پدر و پسری خراب نشه.
کنجکاو بودم تا ببینم آقاجون چی می خواد بگه اما می دونستم در حضور بابا حرفی نمی زنه برای همین گفتم :
_آقاجون با اجازه من میرم .
خواستم برم که آقاجون عصاشو زمین کوبید و گفت :
_الان میری اما یادت باشه یه روز بیای خونهم که باهات حسابی حرف دارم .
سرمو تکون دادم :
_چشم .
با زدن این حرف دو تا پا داشتم دو تا دیگه هم قرض گرفتم و به طرف ماشین دویدم .
سوار ماشین شدم .
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه در ماشین باز شد و مامان به همراه بابا سوار شدن .
بابا پرسید :
_دختر آقاجون چیزی گفت که ناراحت بشی .
سرمو تکون دادم :
_نه بابا .
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد