??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت668
بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت :
_پس چی گفتید .
یکم دست دست کردم و در آخر گفتم :
_والا تا خواست حرف بزنه شما رسیدید و دیگه نتونست .
بابا سری تکون داد و استارت زد ، انکار قانع شد که بیشتر از این سوال و جواب نکرد .
منم نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم و چشم هامو بستم.
وقتی بابا ماشین رو جلوی خونه پارک کرد زودتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم .
وارد خونه شدم و مستقیم رفتم داخل اتاقم .
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و برای آتش نوشتم :
_شب خوبی بود ، خوشحالم که اومدی .
چند دقیقه ای طول نکشید که آتش هم جواب داد :
_تو هم برای من شب خوبی ساختی.
لبخندی زدم و لباس هامو عوض کردم و زیر پتو خزیدم .
این قدر خسته بود که تا چشم هامو بستم خوابم برد .
***
سه روز بعد
سه روز از عروسی نازان می گذره و توی این مدت من فقط با آتش به صورت تلفنی حرف زدم .
توی آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بودم که تلفن خونه زنگ خورد .
با صدای بلند مامان رو صدا زدم:
_مامان ... تلفن .
1402/07/08 16:42