The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت668

بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت :

_پس چی گفتید .

یکم دست دست کردم و در آخر گفتم :

_والا تا خواست حرف بزنه شما رسیدید و دیگه نتونست .

بابا سری تکون داد و استارت زد ، انکار قانع شد که بیشتر از این سوال و جواب نکرد .
منم نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و چشم هامو بستم.

وقتی بابا ماشین رو جلوی خونه پارک کرد زودتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم .
وارد خونه شدم و مستقیم رفتم داخل اتاقم .
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و برای آتش نوشتم :

_شب خوبی بود ، خوشحالم که اومدی .

چند دقیقه ای طول نکشید که آتش هم جواب داد :

_تو هم برای من شب خوبی ساختی.

لبخندی زدم و لباس هامو عوض کردم‌ و زیر پتو خزیدم .
این قدر خسته بود که تا چشم هامو بستم خوابم برد .
***
سه روز بعد

سه روز از عروسی نازان می گذره و توی این مدت من فقط با آتش به صورت تلفنی حرف زدم .
توی آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بودم که تلفن خونه زنگ خورد .
با صدای بلند مامان رو صدا زدم:

_مامان ... تلفن .

1402/07/08 16:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت669

مامان از اتاق بیرون اومد و جواب تلفن رو داد:

_سلام بله بفرمایید .

نمی دونم پشت خط کی بود و چی داشت می گفت که مامان تمام مدت سکوت کرده بود و آخر سر هم با یه قدمتون سر چشم تلفن رو قطع کرد .
بشقاب آخر رو هم آب کشیدم و متعجب از مامان پرسیدم :

_مامان کی بود ؟

مامان نگاهی بهم انداخت و جواب داد :

_خواستگار .

با شنیدن این دهنم باز شد .
متعجب پرسیدم :

_برای کی ؟

مامان پشت چشمی نازک کرد :

_دختر *** شدی ، معلومه که برای تو .

مطمئن بودم اگه بیشتر سرما بایستم روی زمین سقوط می کنم برای همین روی صندلی پشت میز نشستم .
سرمو بین دست هام گرفتم که مامان سمتم اومد :

_دختر حالت خوبه ؟

زمزمه کردم :

_آره .

مامان از آشپزخونه بیرون رفت و در همون حال جواب داد :

_باید به بابات بگم ، راستی تو هم پاشو آماده شو امشب میان .

1402/07/08 16:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت670

چشم هام از حدقه بیرون زد .
چه خبرِ ؟!
با عجله گوشیم رو چنگ زدم و برای آتش نوشتم :

_آتش داره برام خواستگار میاد .

اما از اون جایی که من همیشه خوش شانس بودم نت آتش قطع بود و در نتیجه پیامم رو ندید .
برام مهم نبود اگه کسی صدام رو بشنوه فقط می خواستم که با آتش حرف بزنم برای همین باهاش تماس گرفتن .
گوشی رو روی گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا جواب بده اما متاسفانه فقط صدای بوق بود که توی گوشم می پیچید .
کلافه سرمو روی میز گذاشتم .
چرا آتش جواب نمیده .
هزار و یک فکر داشت توی سرم تاب می خورد .
از روی صندلی بلند شدم که بابا از اتاق بیرون اومد .
سعی کردم لبخند بزنم.
بابا نزدیکم اومد و گفت :

_بابا اطلاع داری خواستگار داره برات میاد ؟

سرمو تکون دادم:

_اره مامان گفت .

بابا سری تکون داد :

_خوبه پس برو آماده شو .

خواستم دو دستی بزنم توی سر خودم‌و بگم من چه آماده شدن دارم اما این کار رو نکردم به جاش به اتاقم پناه بردم .
خودمو روی تخت پرت کردم و مدام شماره‌ی آتش رو می گرفتم اما پاسخ گو نبود .
انگار این ساعت هم با من مسابقه گذاشته بود که عقربه هاش تند تند تکون می خورد .

1402/07/08 16:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت671

ساعت شش شده بود و آتش هنوز تلفنش رو جواب نداده بود .
با باز شدن در سرمو بلند کردم که مامان رو توی چهارچوب در دیدم‌‌.
مامان نگاهی بهم انداخت و به صورتش کوبید :

_دخار تا یک ساعت دیگه میان این چه سر و وضعی برای خودت درست کردی ؟

چشم های خسته‌م رو به مامان دوختم :

_اگه من بگم نمیام چی میشه ؟

مامان جدی نگاهم کرد و قدمی به جلو اومد ، در اتاق رو بست و گفت :

_همراز بسه ... این قدر بابا تو اذیت نکن ... باشه نمی خوای ازدواج کنی نکن ... اجباری نیست اما از این دیوونه بازی بیل بیرون تو دیگه بزرگ شدی .

سرمو تکون دادم:

_باشه ببخشید مامان .

مامان جوابی بهم نداد و از اتاق بیرون رفت .
فکر کنم خیلی از دستم ناراحت شد .
البته حقم داره من مدام دارم یه کاری می کنم که ناراحت بشن .
از جام بلند شدم و نگاهی به گوشیم انداختم اما کسی باهام تماس نگرفته بود .
بی اختیار زمزمه کردم :

_نامرد .

حال و حوصله دوش گرفتن رو نداشتم برای همین آرایش محوی کردن و اولین کت و شلواری که به دستم اومد رو پوشیدم .
از اتاق بیرون زدم که همون لحظه زنگ رو زدن .

1402/07/08 16:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت672

مامان رو دیدم که کلافه درحالی که زیر لب چیزی میگه به سمت اتاقم میاد .
وقتی دید منو جلوی در اتاق دید عصبی گفت :

_معلوم هست کجایی ، اومدن ؟

شالم رو روی سرم مرتب کردم :

_اومدم مامان .

پشت سر مامان رفتم و جلوی در ایستادم تا به مهمون ها خوش آمد بگم .
حرصی مشغول کندن پوست لبم بودن که بابا در رو باز کرد.
اول از همه مردی کت و شلواری وارد شد .
به شدت خوشرو بود ، بعد از اون هم زنی وارد خونه شد با مامان دست داد و منو در آغوش کشید و زمزمه کرد :

_انتخاب پسرم حرف نداره .

بی حال سری تکون دادم :

_ممنونم .

بعد از اون دختری وارد خونه شد و آخرین نفر هم پسری قد بلند و چهار شونه که گل رو جلوی صورتش گرفته بود .
برام مهم نبود که کیه و زیاد کنجکاوی نکردم.
گل رو سمتم گرفت که گل رو گرفتم و زیرلب گفتم :

_ممنونم .

داشتم به گل ها نگاه می کردم که با صدایی که به گوشم آشنا خورد سرمو بلند کردم .

_همراز.

1402/07/08 16:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت673

و همون جور که فکر می کردم صدا متعلق به مردی بود که شب و روزم رو باهاش ساختن .
ناباور زمزمه کردم:

_آتش خودتی ؟

آتش سری تکون داد و لبخندی زد :

_پس انتظار داشتی کی باشه .

شونه ای بالا انداختم:

_من از صبح دارم باهات تماس می گیرم چرا جوابم رو نمیدی ؟

آتش چشمک ریزی زد :

_چون می خواستم سورپرایزت کنم .

چشم هامو ریز کردم که همون موقع مامان صدام زد :

_همراز دخترم .

دستپاچه شده بودم و بدون اینکه تعارفی به آتش کنم خودم جلوتر رفتم پیش بزرگ تر ها .
لبخندی زدم و مستقیم با گل توی بغلم رفتم آشپزخونه.
با دیدن آتش استرس گرفته بودم که مبادا بابا نپسنده .
یا نکنه سینی از دست من رها بشه و مامانش بگه این دختر دست و پا چلفتی ، اون وقت دیگه هیچی .مشغول کندن ناخنام بودم که مامان دوباره صدام زد :

_دخترم چایی رو بیار .

دستپاچه روی گاز نگاهی انداختم که فهمیدم مامان خودش از قبل درست کرده .
نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و زیر لب گفتم خدارو شکر .
قطعا اگه مامان این کار رو نمی کرد من الان نمی دونستم چیکار کنم.

1402/07/08 16:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت674

چایی ها رو توی استکان ها ریختم و داخل سینی چیدم .
نفس عمیقی کشیدم و سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم .
نا خودآگاه نگاهم به آتش افتاده بود که بهم خیره شده بود .
اونم وقتی فهمید که منم دارم نگاهش می کنم چشمکی زد .
برای جلوگیری از لبخند زدن سرمو پایین انداختم .
اول از همه جلوی پدر آتش گرفتم :

_بفرمایید .

پدر آتش لبخندی زد و استکان چایی رو برداشت :

_ممنونم دخترم .

لبخندی زدم :

_نوش جان.

سینی رو جلوی بابا گرفتم و بعد از اون به ترتیب جلوی همه گرفتم تا اینکه رسید به آتش .
آتش چشمکی بهم زد و زمزمه کرد :

_این چایی خوردن داره .

منم مثل خودش زمزمه کردم‌:

_منم همین نظر رو دارم .

آتش هم استکان چایی رو برداشت.
روی مبل کنار مامان نشستم .
بعد از اینکه نشستم و دیدم که مشغول حرف زدن هستن یادم افتاد که ای کاش مثل این فیلم ها توی چایی آتش نمک و فلفل ریخته بودم .
دلیل این کار رو نمی دونم اما هر چیزی که هست جالبه .
پدر آتش بعد از اینکه چایی رو خورد سرفه ی مصلحتی کرد :

_خب جناب ما امشب مزاحم‌تون شدم تا بچه ها باهم حرف ها رو بزنن و اگه مشکلی نبود باهم وصلت کنیم .

1402/07/08 16:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت675

به آتش نگاه کردم‌ که چشم هاش برق زد .
لبخندی زدم که با صدای بابا سریع لپم رو گاز گرفتم تا بیشتر از این خوشحالیم رو نشون ندم.

_بله مهم حرف بچه هاست ، هر چی اونا بگن همون میشه .

پدر آتش گفت :

_پس اگه اجازه می دید تا جوونا برن باهم حرف بزن .

بابا سری تکون داد :

_بله ، اجازه‌ی ماهم دست شماست.

بابا نگاهی به من انداخت و گفت :

_دخترم پاشید برید اتاق‌تون .

از جام بلند شدم که آتش هم بلند شد .
جلو تر راه افتادم و صدای قدم های آتش رو ه شنیدم .
کمی از خانواده ها که فاصله گرفتیم صدای آروم آتش رو شنیدم :

_چقدر خوشگل شدی ؟

در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم .
روی پاشنه ی پا چرخیدم که آتش به در تکیه داده بود و با لبخند نگاهم می کرد.
اخمی کردم:

_حالا جواب تلفن های من‌و نمیدی ؟

آتش دست هاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد که فاصله ای که بین‌مون به وجود اومده بود رو من با چند قدم به صفر رسوندم .
روبه روش ایستادم که آتش گفت :

_قصدم فقط سوپرایز کردن بود .

1402/07/08 16:44

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت676

و با اتمام حرف هاش سرشو کج کرد ، من جدی نگاهش کردم و گفتم :

_منم امشب جواب منفی بهت میدم فقط برای اینکه سوپرایزت کنم .

آتش دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید .
خیره نگاهم کرد و لب زد :

_چی گفتی ؟

خواستم دوباره حرفمو تکرار کنم که آتش انگشتش رو روی لبم گذاشت و جای منو با خودش عوض کرد .
حالا من به در تکیه داده بود و آتش روبه روم بود.
دستشو کنار صورتم روی در گذاشت و سرشو پایین آورد :

_ این جور شوخی ها اصلا قشنگ نیست .

شونه ای بالا انداختم :

_اما من شوخی نکردم که .

آتش سرشو پایین آورد و نفسش رو توی گردنم فوت کرد :

_همراز بگی نه دیگه نمیام خواستگاری .

چشم هامو گرد کردم و گفتم :

_یعنی قیدمو می خوای بزنی دیگه .

لب های آتش کش اومد و در همون حالت جواب داد :

_من غلط بکنم.

دست هامو بالا آوردم‌و ناخنم نشونش دادم :

_خوب که این حرفو زدی وگرنه می‌خواستم خش‌خشیت کنم .

1402/07/08 16:44

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت677

آتش با صدای بلند خندید که دستمو روی دهنش گذاشت و با عجله گفتم :

_ساکت شو .

آتش سرشو پایین آورد و دهنش رو روی شونه‌میز گذاشت و از لرزیدن شونه هاش فهمیدم که داره می خنده .
لبخندی زدم :

_آتش چیکار می‌کنی؟

آتش سرشو بالا آورد و نفس عمیقی کشید :

_خوشحالم که با تو پیر نمیشم .

نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم :

_منظورت اینِ که من دلقکم ؟!

چشمکی بهم زد که پشت چشمی نازک کردم :

_حالا که این جور شد واقعا جواب نه میدم .

آتش بطرفم اومد و گفت
_منم واقعا می میرم .

دست هاشو گرفتم و زیر گوشش گفتم :

_خدا نکنه .

آتش بوسید م و گفت :

_همراز اگه بیشتر از این توی اتاق بمونیم قطعا سه نفری از اتاق میریم بیرون .

اول گیج نگاهش کردم بعد که منظورش رو فهمیدم خواستم به بازوش بکوبم که گفت :

_من منظورم پدرت بود که میاد از توی اتاق پرت‌مون می کنه بیرون .

1402/07/08 16:44

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت678

بعد هم لبشو گاز گرفت و گفت :

_چقدر ذهنت منحرفِ .

یه لحظه خواستم بزنم توی سر خودم بخاطر این *** بودنم .
آتش لبخندی زد و گونه‌م رو بوسید :

_دوست دارم‌.

از جلوی در کنار رفتم که آتش از اتاق بیرون رفت .
آتش ایستاد و روی پاشنه‌ی پا چرخید :

_منتظرم که بگن پس دهن‌مون رو شیرین کنیم .

و با چشمکی جلوتر از من رفت .
نگاهی به خودم داخل آینه انداختم و شالم رو روی سرم مرتب کردم .
منم از اتاق بیرون زدم و بزرگ ترها با دیدنم منتظر نگاهم کردن .
سرمو پایین انداختم که مامان آتش گفت :

_دخترم دهن‌مون رو شیرین کنیم ؟

سرمو تکون دادم و با صدای آرومی جواب دادم :

_بله .

هنوز حرفم تموم نشده صدای کل کشیدن مادر آتش بلند شد .

لبخندی زدم که آتش چشم و ابرویی برام اومد و لب زد :

_عروسو بردیم به خونه .

لپم رو گاز گرفتم تا نخندم .

دوباره سرجامون نشستم و بزرگ ترها مشغول حرف زدن شدن .

1402/07/08 16:44

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت679

یک بار که سرمو بالا آوردم مامان و مامان آتش مچ نگاه هامون رو گرفتن و از اون لحظه به بعد من سرم افتاده پایین .
مشغول کندن ناخنم بودم که پدر آتش از جا بلند شد :

_خب دیگه با اجازه‌تون ما بریم .

بابا گفت :

_نشسته بودیم حالا .

مادر آتش جواب داد :

_به اندازه‌ی کافی زحمت دادیم دستتون درد نکنه .

بابا جواب داد :

_خواهش می کنم کاری نکردیم .

تنها کسی که یخ کلام هم حرف نزد همین خواهر آتش بود .
تا دم در بدرقه‌شون کردم و همین که در رو بستم مامان بازوم رو گرفت :

_چی شد یهو ... تو که می خواستی از اتاق بیرون نیای .

لبمو گاز گرفتم :

_اگه بگم غلط کردم می بخشی ؟

مامان ابرویی بالا انداخت :

_نه .

مهربون پرسیدم :

_پس چیکار کنم ؟

1402/07/08 16:44

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت680

مامان با چشم های ریز شده گفت :

_این پسرِ رو دوست داشتی .

سرمو پایین انداختم که مامان دوباره پرسید:

_پس دوست داشتی ؟

سرمو ناچار تکون دادم که نیشگون از بازوم گرفت :

_اون وقت برای من‌ادا اطوار میاد .

مظلوم نگاهش کردم :

_اما مامان من خودم اِتع نداشتم که قرارِ بیان .

مامان بدون اینکه توجه‌ای به حرفم بکنه رفت .
خجالت زده سرمو پایین انداختم .
یاد چند ساعت پیش و رفتار های بچگانه ای که از خودم نشون می دادم افتادم و دلم می خواد خودم بزنم داغون کنم .

با دیدن بابا که روی مبل نشسته بود سرمو پایین انداختم که بابا گفت :

_پس تو چشمت دنبال این پسرِ بود که محسن رو رد کردی.

با چشن های از حدقه بیرون زده به بابا نگاه کردم.
یه جور میگه چشمم دنبالش بود که ...
بقیه‌ی حرفم رو خوردم حتی خجالت می کشیدم بخوام برای خودمم بگم .
معترض گفتم :

_بابا این چه حرفیه که می زنی ؟

1402/07/08 16:44

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت681

بابا بی تفاوت نگاهم کرد :

_مگه دارم دروغ میگم ... خب تو این پسرِ رو می خواستی دیگه وگرنه تو آدمی بودی که به همین راحتیا شوهر کنی .

دست هامو بهم قلاب کردم .
دوتا پا داشتم و دوتای دیگه هم قرض گرفتم و فقط به سمت اتاقم دویدم .
با رفتن داخل اتاق صدای زنگ موبایلم بلند شد .

جواب که دادم صدای آتش توی گوشم پیچید :

_سلام عزیزم .

روی تخت نشستم و شالم رو باز کردم :

_سلام عزیزن خوبی ؟

_خوبم مرسی ... همراز پدرت نظرشو راجب من نگفت ؟

خودمو روی تخت پرت کردم :

_نه فقط گفت تو چشمت دنبالِ این پسرِ بود .

آتش متعجب پرسید :

_کی رو می گفت ؟

_منو می‌گفت.

آتش با صدای بلند خندید و درهمون حال گفت :

_ببین حتی باباتم فهمید .

با تمسخر خندیدم :

_اون وقت کی بود که می گفت من نمی تونم بدون تو زندگی کنم .

1402/07/08 16:44

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت683

دو هفته بعد

بالاخره انتظار ها به پایان رسید .
بالاخره می تونم بدون هیج ترسی دست های آتش رو توی دستم بگیرم .
از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم‌.
تعریف از خودم نباشه اما واقع قشنگ شدم .
لبخندی زدم و با خودم مرور کردم که امروز من بالاخره زن آتش می شم .
امروز روز عقدمونِ و من اومدم آرایشگاه.
این دوهفته استرس زیاد داشتم اما تموم شد مثل همه‌ی سختی هایی که یه روز تموم میشن .
آقاجون با فهمیدن اینکه میخوام با یکی دیگه جز انتخاب خودش ازدواج کنم داد و بیداد راه انداخت اما بابا زیاد براش مهم نبود و تنها به جمله می گفت که خوشبختی دخترم و رضایتش برامهمه .
و این جمله ها جقدر برای من قشنگ شده قوت قلب بودن .
محسن بیچاره هم حرفی نمی رد و آقاجون مدام میگفت مگه این پسر مسخره ی تو بوده و یکی نبود بگه من مت گفتم محسن رو می خوام .

با صدای نازان از گذشته بیرون اومدم :

_به چی داری فکر می کنی ؟

نیم‌نگاهی به نلزان انداختم :

_به آقاجون .

نازان لباسم رو درست کرد و گفت :

_تو الان باید به اون آقا پسری که بیرون در انتظار تو ایستاده فکر کنی نه آقاجون .

سمت نازان برگشتم و زمزمه کردم‌:

_آتش اومد ؟

1402/07/08 16:45

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت684

نازان چشمکی زد :

_قرار بود نیاد ؟

مشت محکمی به بازوش کوبیدم و غریدم :

_مسخره .
آرایشگر سمتم اومد و گفت :

_آقای داماد جلوی در منتظرتونم بفرمایید .

نازان شالم رو از روی صندلی برداشت .
دست هام از شدت استرس عرق کرده بودن .
مشغول شکستن استخوان های دستم بودم که نازان عصبی گفت :

_نکن مگه کرم داری؟

ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم :

_نه استرس دارم .

با دیدن آتش توی اون کت و شلوار مشکی دیگه حواسم به کسی نبود .
به آتش خیره شدم که اونم متوجه‌ی حضورم شد و برگشت .
با دیدنم چند ثانیه مکث کرد و منم این فرصت رو داشتم تا یه عالمه نگاهش کنم .
آتش بدون اینکه پلک بزنه نزدیکم می شد تا اینکه رو به روم ایستاد :

_چقدر خوشگل شدی.

لبخندی زدم و با خجالت زمزمه کردم‌:

_چشمات خوشگل می بینه تو هم خیلی خوشتیپ شدی .

آتش لبخندی زد ، خم‌شد و گونه‌م رو بوسید .

1402/07/08 16:45

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت685

آتش شنل رو از دست نازان گرفت‌و کمکم کرد تا تنم کنم .
بعد از پوشیدن شنل دست به دست هم از آرایشگاه خارج شدیم و فیلم‌بردار هم پشت سرمون مشغول ثبت لحظات عاشقانه‌ی ما بود .
با رسیدن به ماشین آتش کمکم کرد تا سوار بشم .
خودشم سوار شد و سمتم برگشت :

_اون جا مزاحم زیاد داشتیم اما اینجا می تونم یه عالمه نگاهت کنم .

قبل از اینکه من حرفی بزنم نازان سرشو از پنجره داخل آورد و گفت :

_جناب داماد باید به اطلاعت برسونم که لازم نیست خیلی خواهرمو نگاه کنی چون عاقد منتظره .

کیفم رو بلند کردم تا توی سرش بکوبم اما قبل از من اون فرار کرد .
آتش چشم هاشو ریز کرد :

_این خواهرت کار و زندگی نداره که نمی داره ما یه دقیقه خلوت کنیم ؟

لبخندی زدم و خواستم حرفی بزنم که دوباره صدای نازان اومد :

_اگه شما حواستون رو بیشتر جمع کنید منم به کار و زندگی می رسم .

و دست گل رو روی پام پرت کرد .
با صدای بلندی داد زدم :

_نازان .

نازان جواب داد :

_هنوز نگرفتت داد نزن ... یه وقت فرار می کنه .

1402/07/08 16:46

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت686

به شدت حرصم گرفته بود و اگه این لباس سنگین تنم نبود قطعا از ماشین پیاده میشدم تا حالش رو بگیرم.
با قهقهه ای که آتش زد چون توی حال خودم بودم شونه هام از ترس بالا پرید .

قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم ماشین از جا کنده می شه .
متعجب پرسیدم‌ :

_آتش چیکار می کنی؟

آتش نیم نگاهی بهم انداخت :

_مگه دارم چیکار می کنم .

عقب رو نگاه کردم و گفتم :

_با این سرعتی که تو اومدی فیلم‌بردار گم‌مون کرد .

آتش شکنه ای بالا انداخت و زمزمه کرد :

_منم‌قصدم همین بود که همه رو قال بذارم و خانم خونه‌م رو بدزدم .

بهت زده گفتم:

_اما فیلمبردار !

آتش ریلکس جوابم رو داد :

_بی خیال اون .

یکم که رفتیم یه‌ک روی ترمز زد و گوشه‌ی خیابون ایستاد .
اگر خودم رو نمی گرفتم قطعا با سر رفته بودم توی شیشه.
عصبی سمت آتش برگشتم و گفتم:

_اتش معلوم هست داری چیکار می کنی؟

1402/07/08 16:46

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت687

نفس عمیقی کشید و برگشت سمت من :

_همراز من مشکلاتی توی خانواده‌م هست از جمله اینکه خواهر قرص مصرف می کنه .

بی اختیار داد زدم :

_چی ؟

آتش کلافه دستی به موهاش کشید که پرسیدم:

_قرص چی میخوره و دلیلش چیه ؟

آتش جواب داد :

_قرص ضد افسردگی ... بخاطر عشقی که به یه نامرد داشت به این حال و روز افتاد... اون رفت و خواهر من روز به روز پرخاشگر شد تا اینکه الان نمی تونه خودشو درست کنترل کنه .

شوکه شدم اما با این حال گفتم‌:

_حانواده‌ی تو خانواده‌ی منم هست ... ممنونم ازت که با منم این موضوع رو مطرح کردی .

آتش لبخند نصفه و نیمه ای زد و ماشین رو روشن کرد .
دستمو روی دستش گذاشتم که برگشت نگاهم کرد .
لبخندی زدم و چشم هامو به نشونه ی اطمینان بستم .
تا رسیدن به تالار دست من روی فرمون قرار داره .

وقتی از ماشین پیاده شدم همه دورم جمع شدن.
یکی با گوسفند ، یکی با اسفند و یکی هم مدام روی سرم نقل می ریخت.
کاش می شد بگم راضی به زحمت نیستم برید کنار تا بریم داخل تالار ،
از صبح تا حالا پایی برام نمونده !
بعد از دقایقی بالاخره اجازه ی رد شدن دادن.

1402/07/08 16:46

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت688

با آتش سر سفره ی عقد نشستیم که مادر آتش جلوم ایستاد :

_چه قدر سلیقه ی پسرم خوبه ، ماش الله یه تیکه از ماه شدی .

گونه هام رنگ گرفت :

_چشم هاتون خوشگل می بینه .

__بچه ها بعد از کلی دردسر بالاخره هم شما به مراد دل تون رسیدید.

متعجب نگاهش می کنم که چشمکی زد :

_هم اینکه معلومه مادرم‌و از دل بچه‌من خبر دارم و هم اینکه آتش موضوع عاشقی‌تون رو برام تعریف کرد .

مادر آتش گونه ی هر دومون رو بوسید و ازمون فاصله می گرفت .

آتش دست هامو گرفت و فت :

_خوش‌ حالم که دارمت .

دستم رو بوسید:

_خوشحالم که تو اومدی توی گروهمون .

لبخندی روی لبم شکل می گیره این حرفش برای من از هزارتا دوست دارم هم قشنگ تر بود .

با اومدن عاقد همه سکون می کنن .
عاقد خطبه ی عقد رو خوند و در آخر گفت :

_آیا وکیلم ؟

1402/07/08 16:46

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت689

قبل از این که به کسی اجازه بدم تا بخواد من و راهی کنه تا برم گل و گلاب بیارم جواب دادم :

_با اجازه ی پدر و مادرم بله .

نازان خم شد و توی گوشم گفت :

_احمق منو یادت رفت .

سرم و بالا گرفتم تا بتونن ببینمش :

_تو رو چرا باید می گفتم ؟

_نا سلامتی من خواهر بزرگت هستم .

عدد دو رو نشونش دادم و گفتم :

_ما فقط دو دقیقه اختلاف داریم .

نازان پشت چشمی نازک کرد و گفت :

_همون دو دقیقه هم زیادِ .

با صدای بلند عاقد بی خیال نازان شدم :

_آیا وکیلم ؟

آتش با صدای رسایی گفت :

_بله .

از آیینه ی روبه روم نگاهی بهش انداختم که لبخند زد و دستم و فشار داد .
با رفتن عاقد شهاب به سمتم بر گشت و پیشونی‌م رو بوسید .

_مثل چشم هام مواظبتم.

1402/07/08 16:46

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت690

بعد از امضا کردن دفتر ها عسل هم توی دهن همدیگه گذاشتیم و آتش نامردی کرد و انگشتمو‌محکم گاز گرفت .
منم خیلی شیک پاشنه‌ی کفشم رو روی پاش کوبیدم که آخی از دهنش خارج شد و منم تونستم انگشت رو بیرون بکشم .

چشم غره ای بهش رفتم و زمزمه کردم‌:

_کارت رو تلافی می کنم اونم خیلی بد .

آتش چشمکی زد و مرموز کفت :

_منتظرم عزیزم .

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :

_چیه انگار خرت از پل گذشت زبونت تنو د تیز شد .

آتش لبخند دندون نمایی زد :

_دقیقا .

داشتم حرص می خوردم و مشغول کندن پوست لبم شدم که دست آتش روی دستم قرار گرفت :

_دختر چشم قشنگ من هر چی گفتم فقط شوخی بود ... کمتر حرص بخور که اینجوری منم اذیت می کنی .

نیم‌نگاهی بهش انداختم که گونه‌م رو بوسید :

_من از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم برای همین شروع کردم به چرت و پرت گویی ... تو زیاد منو جدی نگیر .

لبخند دندون نمایی زدم‌:

_باشه پسر خوش صدا .

آتش پشت دستمو بوسید و گفت :

_دوست دارم عزیزم ... خوشحالم که نا ابد مال من شدی .

1402/07/08 16:46

خب خب این رمانم تموم شد ممنونم راهنمایی مون کردین تا اینجا ????

1402/07/08 16:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

قلبِ "مَـــــن" سَرشار از تَمامِ حِس
و حالِ عاشقانه‌یِ "تـــــوست"...✨️?
‌‌‎‌

1402/07/08 16:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

آدما وقتی یکیو دوستش دارن؛
از اون زیبا تر براشون وجود نداره...
مثل تو برای من:))♥️✨️

1402/07/08 16:49