The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

من واسه نگاه کردن به تو پشت کردم به اونایی که بهم نگاه میکردن؛♥️

1402/06/31 12:23

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت621

مامان سری تکون داد و بابا گفت :

_مواظب خودت باش .

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم :

_چشم .

با رفتن بابا ، مامان و نازان منم دوباره به اتاقم برگشتم و مشغول تمدید آرایشم شدم .
وقتی آرایشم رو درست کردم ، نگاهی به سر تا پام انداختم و وقتی از خودم مطمئن شدم منم از خونه بیرون زدم .

روبه روی خونه ای که آتش آدرسش رو برام فرستاد ایستادم .
انگار برای بار اول بود که می خواستم ببینمش که استرس بدی گرفته بودم .
دست های لرزونم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم .
بعد از مدتی بدون هیج حرفی در باز شد .
در رو هل دادم و وارد شدم .
خونه ای با یه حیاط بزرگ بود که دور تا دور این حیاط درخت و گل وجود داشت .
با لذت سرمو چرخوندم و مشغول دید زدن حیاط بودم که صدای آریو رو شنیدم‌:

_خانم لطفا محترمانه بفرمایید داخل تا غیر محترمانه باهاتون رفتار نکردیم .

سرمو به سمتش چرخوندم و با چشم های ریز شده نگاهش کردم که لبشو گاز گرفت :

_خب دید زدن حیاط مردم کار زشتی‌ها.

با تمسخر گفتم :

_نه بابا .

1402/07/03 17:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت622

آریو لبخند دندون نمایی زد :

_جون زن بابا.

ابروهام بالا پرید :

_تو که این قدر بی تربیت نبودی .

آریو متأسف سرشو تکون داد و دستی به موهاش کشید و نالید :

_چه کنم که روزگار از ما هم یه آدم بی تربیت ساخت .

قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم آتش از خونه بیرون اومد و اولین کاری که کرد محکم یکی به پشت گردن آریو کوبید .

آریو بهت زده برگشت و به آتش نگاه کرد :

_داداش من معذرت می خوام اما مگه مرض داری که می زنی ؟

آتش بدون اینکه کلامی حرف بزنه دوباره به پشت گردن آریو کوبید .
آریو لب هاشو به صورت نمایشی لرزوند و با بغض ساختگی گفت :

_متاسفم .

وقتی نگاه آتش رو دید ادامه داد :

_برای خودم .

آریو با زدن حرفش به سمت خونه دوید .
لبخندی روی لبم نشست ، کار های آریو همیشه برای من جالب بوده .

1402/07/03 17:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت623

آتش با چشم های ریز شده پله ها رو پایین اومد :

_برای چی داری می خندی ؟

_به آریو .

آتش جدی گفت :

_به نظر من که اصلا خنده‌دار نیست .

با این حرف آتش لبخندم جمع شد.
آتشم وقتی دید چیزی نمی گم با دست به خونه اشاره کرد :

_بریم داخل .

سری تکون دادم‌:

_باشه .

از اون حیاط قشنگ و بوی مطبوعات دل کندم.
آتش جلوتر من راه افتاد و منم پشت سرش رفتم .
پله ها رو یکی یکی بالا رفتم ، آتش در خونه رو باز کرد و دو تایی باهم وارد شدیم .
یه پذیرایی بزرگ روبه روم بود که همه‌ی بچه ها هم حضور داشتن و کنج ترین قسمت خونه هم راه پله ای بود.
لبخندی روی لبم نشوندم و جلو رفتم .
بچه ها هم با دیدنم بلند شدن .
آریا ابرویی بالا انداخت :

_چه عجب ما چشم‌مون به جمال شما روشن شد .

دست هامو بهم قلاب کردم :

_یه جوری می گید انگار من رفته بودم قائم شده بودم که کسی من روئت نکنه.

1402/07/03 17:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت624

نادیا چشم هاشو ریز کرد :

_دقیقا همین کار رو کرده بودی دخترِ گستاخ.

بعد هم بدون اینکه اجازه‌ی حرف زدن بهم بده منو در آغوش کشید .
لبخندی زدم و دست هامو دور کمرش حلقه کردم.
نادیا زیر گوشم زمزمه کرد :

_خوشحالم که دارم می بینمت .

مهربون جواب دادم :

_منم همین طور ... دلم برات تنگ شده بود .

_دیگه دل و قلوه دادن بسه .

با صدای آتش از هم فاصله گرفتیم .
چشم غره ای بهش رفتم که چشم هاشو برای گرد کرد منم بی توجه سرمو برگردوندم که چشمم به پیمان خورد ، چشم هاش خیلی غمگین بود و گوشه ترین قسمت خونه نشسته بود .
پیمان یکی از افرادی بود که بیشترین کمک رو به من کرد تا به اون چه می خوام برسم برای همین خواستم سمتش برم که مچ دستم اسیر انگشت های آتش شد .
خشن بهم نگاه کرد و از بین دندون هاش غرید :

_اصلا ...

داشتم با چشم های گرد شده نگاهش می کردم که ادامه داد :

_فکر رفتن پیش پیمان رو از سرت بیرون کن .

متعجب پرسیدم‌:

_چرا ؟

1402/07/03 17:56

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت625

اما جوابی بهم نداد و به جاش دستمو کشید .
با صدای بلندی گفت :

_بچه ها حاضرید .

همه‌ی بچه ها لبخند مرموزی زدن که من هیچی نفهمیدم .
متعجب سرمو بالا گرفتم و به آتش خیره شدم و زمزمه کردم :

_آتش می خواید چیکار کنید ؟

آتش نیم نگاهی سمتم حواله کرد :

_کار خاصی نمی خوایم بکنیم .

بچه ها هر کدوم س جای مخصوص خودشون ایستادن.
منم ویالون رو روی شونه‌م جابه جا کردم و رفتم جای همیشگی‌م ایستادم .
با یک دو سه ای که آتش گفت بچه ها شروع کردن .
اما اصلا نگفتن قرارِ چه آهنگی رو بزنن.
متعجب داشتم بهشون نگاه می کردم که حضور شخصی رو روبه‌روم احساس کردم .
سرمو برگردوندم که آتش رو روبه روم دیدم .
شروع به غر زدن کردم :

_آتش منو دعوا نکن ... اینا بدون اینکه به من بگن شروع به نواختن کردن .

آتش انگار حرف های منو نمی شنید که روی زانوهاش نشست .
متعجب داشتم بهش نگاه می کردم .
از صبح تا حالا فقط داشتم شوکه می شدم .
لب زدم‌:

_آتش داری چیکار می کنی؟

آتش بدون اینکه پلک بزنه خیره نگاهم می کرد .
منظورشون از این کار ها نمی فهمیدم و همین موضوع داشت عصبانیم می کرد .

1402/07/03 17:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت626

بچه ها هم ساکت شدن که آتش زمزمه کرد :

_همراز با من ازدواج می کنی ؟

دیگه بیشتر از این دهنم باز نمی شد .
انگار راه گلوم رو بسته بودن که نمی تونستم نفس بکشم .
حس می کردم همه‌ی اینا یه شوخیِ مسخره‌ست .
بدون اینکه اختیاری روی رفتارم داشته باشم از کنار آتش رد شدم .
با عجله به سمت در می دویدم تا بتونم از اون خونه بیرون بزنم .
اشتباه کردم از همون اول پامو اینجا گذاشتم .
اشتباه کردم که دوباره به آتش اعتماد کردم .
صدای قدم هایی رو می شنیدم و همین باعث می شد تا سرعتم رو بیشتر کنم .
وقتی از خونه بیرون زدم نفس عمیقی کشیدم که بازوم از پشت کشیده شده .
با عصبانیت برگشتم که چهره‌ی آتش رو دیدم :

_همراز معلوم هست داری چیکار می کنی؟

با بغض گفتم :

_متاسفم برای خودم که با وجود اون همه حرف های نامربوطی که بهم زدی باز هم بهت اعتماد کردم و وقتی گفتی بیا اومدم و متاسفم برای تو که فکر کردی همه رو می تونی بازیچه‌ی خودت کنی .

آتش با چشم های سرخ شده غرید :

_من کی رو تا حالا بازیچه‌ی خودم کردم .

بدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم برگردم که آتش داد زد:

_تا حرف نزنی حق نداری که پاتو از اینجا بیرون بذاری ؟

1402/07/03 17:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت627

با تمسخر گفتم :

_تو هم حق تعیین تکلیف برای منو نداری .

آتش بازومو گرفت و اون یکی دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید :

_چرا اتفاقا دارم خوبشم دارم .

سرشو پایین آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :

_سعی کن وقتی یه حرف می زنی کاملش کنی .

با مشت به سینه‌ش کوبیدم :

_کار خوبی نکردی ... اصلا کار خوبی نکردی .

آتش با آروم ترسن لحن ممکن گفت :

_که از عشقم خاستگاری کردم کار خوبی نبوده ؟

با شنیدن این حرف حس کردم قلب از کار افتاد .
با دهن باز و چشم های گرد شده داشتم به آتش نگاه می کردم .
آتش لبخندی زد و دستشو زیر چونه‌م گذاشت و دهنم رو بست .

بهت زده زمزمه کردم :

_عشق ؟!

آتش لبخندی زد و سری تکون داد :

_همراز از همون روز اول که دیدمت حس کردم دلم برات رفت اما تمام تلاشم رو کردم تا این موضوع رو مخفی نگه دارم ... نمی دونم تا چه اندازه موفق بودم یا نبودم اما همیشه سعی داشتم با حرف هایی که بهت می زنم به خودم ثابت کنم که علاقه ای به تو ندارم ...

1402/07/03 17:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت628

سرشو پایین انداخت و دستی لابه لای موهاش کشید ... کلافه ادامه داد :

_می دونم اشتباه کردم و با این حرف ها فقط دل تو رو می‌شکوندم اما خب آدمی‌زاد پر از اشتباهِ ... کار هر روزم این بود که بیام تو رو ببینم و وقتی فهمیدم که چیز زیادی از این سفر باقی نمونده بیشتر از قبل عصبی می شدم و تو رو بیشتر از قبل مورد حملات ناجوان مردانه‌م قرار می دادم.

لبخندی زدم که شستشو نوازش وار روی لبم کشید :

_گفتم کاری می کنم که تو بازم کنارم بمونی اما نشد تو لجباز تر از این حرف ها بودی که بخوای کنارم بمونی... خلاصه خودمو به هر در و دیواری کوبوندم تا تو رو بیارم اما تو افتاده‌ بودی روی دنده‌ی لج و قبول نمی کردی ...

نفس عمیقی کشید :

_وقتی اون روز بهم گفتی خواستگار داری‌و می خوان به زور شوهرت بدن دیوانه شدم و نفهمیدم چی گفتم ... فقط دلم می خواست یه راه حلی پیشنهاد بدم تا تو رو برای خودم نگه دارم اما انگار تو جور دیگه ای متوجه شدی که اینجوری عصبانی شدی ... وقتی که دیدم جدی جدی دارم تو رو از دست می دم تصمیم گرفتم که این اجازه رو ندم ... کاری نکنم که بعد ها فقط حسرت و پشیمونی به همراه داشته باشم و همین شد که این هفته که خبری ازم نبود داشتم فکر می کردم چجوری تو رو از خونه بکشم بیرون و این فکر به ذهنم رسید .

نمی دونستم از شدت خوشحالی چیکار کنم .
دلم می خواست جیغ بکشم و خوشحالیم ابراز کنم اما خب خجالت این اجازه رو بهم نمی داد .
هیچ وقت فکر نمی کردم شنیدن اعتراف عشق از زبون آتش این قدر برام شیرین باشه .
لبخندی زدم که آتش چشمکی زد :

_من مطمئنم الان همه‌ی بچه ها دارن ما رو می بینن .

1402/07/03 17:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت629

با شنیدن این حرف بی اختیار از آتش فاصله گرفتم.
اخمی کردم‌:

_تو که می دونستی زودتر می گفتی ... الان که بریم کلی سر به سرمون می ذارن .

شونه ای بالا انداخت :

_بذارن ... سعی کردم برای تو مهم نباشه ، حالا برگردیم داخل خونه .

سرمو تکون دادم و لبخندی زدم‌.
برگشتم که گرمای دست آتش رو توی دست هام حس کردم .
نگاهی به دست هامون انداختم و لبخندم بیشتر شد ، جوری که خودم احساس کردم می تونیم زبون کوچکم رو ببینم .
شونه به شونه‌ی آتش وارد خونه شدیم .
با ورودمون آریو اول از همه شروع به کل زدن کرد .
بقیه‌ی بچه ها هم مشغول دست زدن شدن که با خجالت سرمو پایین انداختم .
سامان گفت :

_داداش بالاخره تونستی مخش رو بزنیا.

آتش خیلی خوشحال سری تکون داد :

_خب شما می تونید برید دیگه .

آریو سرشو به نشونه‌ی تاسف تکون داد :

_حتما اون کاری که بیرون از حیاط نتونستن انجام بدن رو الان می خوان انجام بدم من که با عرض شرمندگی همینجا هستم .

و با تموم شدن حرفش خودشو روی مبل پرت کرد .
آریا هم کنار داداشش دست به سینه نشست :

_با عرض شرمندگی باید بگم منم همین جا هستم .

1402/07/03 17:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت630

نازان ابرویی برام بالا انداخت و زمزمه کرد :

_زشته .

چشم هامو گرد کردم و پرسیدم :

_چی ؟

جوابی بهم نداد و سرشو برگردوند .
آتش جدی روبه بچه ها گفت :

_در خروج از اون ورِ .

سامان بلند خندید :

_بچه ها داداش‌مون کم کم داره عصبانی می‌شه.

بچه ها هم با شنیدن این حرف از زبون سامان بلند خندیدند .
پیمان از جاش بلند شد ، همین جور که سرش پایین بود گفت :

_داداش مبارک باشه ... با اجازه .

آتش هم سری تکون داد که پیمان اومد جلوی آتش ایستاد و دستشو دراز کرد .
آتش با اکراه دستشو توی دست پیمان گذاشت .
داشتم متعجب به رفتار آتش و پیمان نگاه می کردم .
چرا اینجوری برخورد می کنن کسایی که برای هم مثل داداش بودن .
آتش دستشو از دست پیمان بیرون کشید که پیمان هم از خونه خارج شد .
بعد از رفتن پیمان سامان هم بلند شد :

_با اجازه پس منم برم .

آتش سری تکون داد :

_به سلامت .

1402/07/03 17:57

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت631

سامان بلند خندید :

_داداش حداقل یه تعارف می کردی .

آتش ابرویی بالا انداخت :

_من تعارف الکی نمی کنم .

آریو دست هاشو زیر سرش گذاشت و پا روی پا انداخت و بلند گفت :

_خداحافظ داداش .

آتش به سمت آریو رفت و گوششو کشید :

_میری یا نه ؟!

آریو از روی مبل بلند شد و با قیافه‌ی درهم جواب داد :

_می رم میرم مگه چاره‌ای جز این کار دارم .

آتش لبخندی زد :

_آفرین .

بالاخره با زور آتش تونست همه‌ی بچه ها رو از خونه بیرون کنه .
در رو که بست نفسش رو بیرون فرستاد :

_فکر نمی کردم حالا حالاها برن .

لبخندی زدم :

_منم .

آتش با لبخند سمتم اومد :

_همراز نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود .

1402/07/03 17:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت632

فکر نمی کردم یه روزی در برابر این ابراز علاقه‌ی آتش این همه خجالت بکشم .
با لحنی آروم گفتم :

_منم دلم تنگ شده بود.

آتش روبه روم ایستاد .
دستشو زیر چونه‌م گذاشت و سرمو بالا آورد :

_همراز تو انگار یه چیزی رو فراموش کردی به من بگی.

متعجب نگاهش کردم :

_چیو ؟

چشمکی زد :

_که چقدر دوسم داری .

یادم افتاد منم تقریبا می تونم بگم از همون اولشم، شایدم یکی دو روز بعدش .
نمی دونم اما هر چی بود منم همون اوایلش نسبت بهش یه احساسی پیدا کردم .
حتی زمانی که رفتار بدی نشون می داد اما من بازم دوستش داشتم .
احمق بودم دیگه ... اما نتیجه‌ی همین *** بودن یه چیز قشنگ شد .
دلم نمی خواست خیلی بی تفاوت باشم برای همین دست هامو دور کمر آتش حلقه کردم و سرمو روی سینه‌ش گذاشتم .
صدای ضربان قلبش رو می شنیدم و همین برای من خیلی قشنگ بود .

زمزمه کردم :

_ دقیقا نمیدونم اما منم از همون لحظه ای که دیدمت ... شایدم دو سه روز بعدش حس کردم که دوست دارم .

1402/07/03 17:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت633

صدای شیطون آتش رو شنیدم‌:

_می دونستم تو از همون اول بهم چشم داری .

سرمو بالا آوردم و مشتمل به بازوش کوبیدم .
آتش با تمسخر گفت :

_آخ آخ خیلی دردم اومد .

این بار پامو محکم روی پاش فشار دادم که داد بلندی زد .
خبیث نگاهش کردم و گفتم :

_ولی این بار واقعا دردت اومد .

آتش هم با قیافه‌ای که از درد مچاله شده بود جواب داد :

_واقعا این بار دردم اومد .

لبخند خبیثی زدم.
آتش گفت

_می دونی همین شیطنت از من دل برد .

ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم .
آتش دستشو دور موهام پیچید :

_این موهات هن که کلا دین و ایمانم رو ازم گرفت .

لبمو گاز گفتم که نگاهش روی من ثابت موند :

_من این همه ابراز علاقه می کنه به نظرت جوابی نداره ؟

سرمو تکون دادم :

_چرا داره .

1402/07/03 17:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت634

آتش چشمکی زد :

_پس من که نمی بینم تو بخوای علاقه‌تو ابراز کنی ... من حتی انتظار دو سه تا بوسه‌م داشتم .

چپ چپ نگاهش کردم که دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد :

_خیلی خب عصبانی نشو من به پاهام احتیاج دارم .

لبخندی زدم :

_پس سعی کن حرصی نکنی .

_چشم.

نفس عمیقی کشیدم .
من همیشه انتظار این لحظه رو می کشیدم و سکوت دیگه بس بود .
الان وقت حرف زدن بود .
خودمو بیشتر به آتش نزدیک کردم و چون قدم ازش کوتاه تر بود سرمو بلند کردم :

_می دونی دوست داشتن این قدر برای من شیرینِ که زبونم برای تعریف بند اومده ... همیشه انتظار این لحظه رو می کشیدم اما الان بی زبون ترین آدم این شهر شدم .

دستش رو بوسیدم :

_دوست داشتن تو قشنگ ترین حس دنیاست .

آتش هم خم شد و پیشونیم رو بوسید :

_من دوست دارم که هر لحظه برای عاشقی کردن با تو زندگی کنم و نفس بکشم .

شونه به شونه‌ی هم به سمت خونه رفتیم .
تمام مدت آتش داشت جوک تعریف می کرد و به قول خودش فقط برای این بود که من برای یه لحظه فقط بخندم .

1402/07/03 17:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت635


یه راست به آشپزخونه رفتیم.
آتش ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:

_این قدر گرسنمه که می تونم تو رو یه لقمه کنم .

بعد هم یه چشمک ریز زد .
اصلا نمی تونستم قبول کنم که یه آدم تا این اندازه بتونه تغییر کنه .
دیشب یه آتش دیگه بود اما وقتی به عشقش اعتراف کردِ یه آتش دیگه شده .

لبخندی زدم :

_اتفاقا منم خیلی گرسنه‌م .

آتش چشم هاشو ریز کرد :

_خب منظورت چیه ؟

دست هامو به کمرم زدم‌:

_منظورم اینِ که من اینجا مهمونم ... پس بی زحمت یه چیز آماده کن که دور هم بخوریم .

_مهمون که نباید توی دل صاحب خونه این قدر بشینه پس تو خود صاحب خونه ای .

از شنیدن این حرف هاش قند کیلو کیلو توی دلم آب می‌شد .
اصلا فکر نمی کردم آتش این قدر احساساتی باشه و بخواد مدام حرف های قشنگ بزنه .
با ناز قدمی به سمت آتش برداشتم و خاک فرضی روی پیراهنش رو تکوندم :

_اگه با این حرف ها سعی در خر کردن من داری باید بگم کاملا در اشتباهی .

1402/07/03 17:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت636

آتش هم دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد .

_من تو رو توی حیاط خر کردم .

با چشم های گرد شده داشتم نگاهش می کردم که لبخند دندون نمایی زد .

عصبی مشتی به بازوش کوبیدم که آتش دست هاشو به نشونه‌س تسلیم بالا برد :

_به خدا شوخی بود .

اخمی کردم و توپیدم :

_یه شوخی زشت .

آتش لبشو گاز گرفت تا نخنده و همین بیشتر منو عصبی کرد .
زیر لب غریدم‌:

_شیطونه میگه پاشم برم پشت سرمم نگاه نکنم تا حالت جا بیاد .

آتش با شنیدن این حرف جدی شد :

_من به اندازه‌ی کافی حالم جا اومده ... الانم خودم می رم برای خانم گلم آشپزی می کنم .

لبخندی روی لب هام نقش بست .
دلم می خواست ببینم چی درست می کنه .
آتش در یخچال رو باز کرد و نگاهی داخلش انداخت .
بعد از مدتی در حالی که سرش رو می خاروند سمتم برگشت:

_میگم همراز با املت که مشکلی نداری ؟

1402/07/03 17:58

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت637

منم گوشه‌ی ابروم رو خاروندم‌:

_برای ناهار زیاد مناسب نیست .

آتش لبخند نصفه و نیمه ای زد :

_چرا من همیشه ناهار املت می زنم بر بدن خیلیم می چسبه .

به سمتش رفتم و از جلوی یخچال کنارش زدم :

_برو اون ور ببینم .

نگاهی داخل یخچال انداختم و گفتم :

_بگو چیزی بلد نیستم درست کنم.

آتش انگار بهش برخورد که اخم کرده اومد و جلوم ایستاد :

_کی بلد نیست غذا درست کنه ؟

به چشم هاش خیره شدم :

_تو .

آتش هم به چشم هام خیره شد .

تقریبا چند ثانیه ای به چشم هام خیره شده بود که بشکنی جلوی چشم هاش زد

آتش پلکی زد و سرشو تکون داد :

_دختر با این چشم هات جادو می کنی .

صداهای ترسناکی از خودم در آوردم و گفتم :

_من جادوگرم... از من بترس .

آتش قهقهه‌ی بلندی سر داد .

1402/07/03 17:59

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت638

تصمیم گرفتم که ماکارانی درست کنم .
مواد مورد نیازش رو به آتش گفتم.
اول از همه مشغول خرد کردن پیاز ها شدم .
دیدم آتش خیلی بی کاره بهش گفتم قارچ هارو خرد کنه.
پیاز ها رو توی ماهیتابه ریختم و برگشتم ببینم آتش داره چیکار می کنه .
با دیدن آتش که انگار با قارچ ها کشتی گرفته بود چشم هام گرد شد .
سمتش رفتم :

_آتش داری چیکار می کنی ؟

آتش با لبخند سمتم برگشت و جنازه‌ی قارچی دو جلوی صورتم تکون داد :

_دارم قارچ خرد می کنم .

چاقو رو از توی دستش کشیدم‌:

_خسته نباشی واقعا .

بعد هم خوردم ایستادم و مشغول خرد کردن قارچ ها شدم .
دست های آتش از پشت دور م حلقه شد .
چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت
سعی کردم آتش رو نادیده بگیرم و کارمو انجام بدم اما اصلا شدنی نبود .
آتش سرشو کمی بالا تر آورد و در گوشم گفت

_همراز خیلی میخوامت . دلم می خواد هر چه زودتر برای خودم بشی ... مال خودِ خودم .

1402/07/03 17:59

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت639

دست هام از شدت خوشحالی می لرزید و نمی تونستم چاقو رو توی دستم بگیره .

آتش ادامه داد :

_هیچ وقت فکر نمی کردم دختری یه روز اینجوری از من دل ببره ... تو من ... با قلبم چیکار کردی که وقتی می بینمت قلبم بی طاقت خودشو به قفسه‌ی سینه‌م می کوبه .

چاقو رو رها کردم ، برگشتم و دست هاشو گرفتم
.
زمزمه کردم‌:

_همون کاری که تو با قلب من کردی.

آتش پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت :

_همراز همیشه دوست داشته باش ... حتی وقتی بداخلاقم... اعصاب ندارم ... تو باش و آرومم کن .



_هستم ... همیشه کنارتم .



با بوی سوختگی که مشامم رو پر کرد از آتش فاصله گرفتم .
به سمت گاز رفتم و اجاق زیر پیاز های سوخته شده رو خاموش کردم‌.
با عصبانیت سمت آتش برگشتم و توپیدم :

_ببین چه بلایی سر پیاز ها آوردی .

1402/07/03 17:59

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت640

آتش با لبخندی سمتم اومد :

_من که کاری نکردی .

چشم هامو درشت کردم و به آتش خیره شدم‌:

_حتما من بودم که اومدم از پشت تورو گیر انداختم .

آتش سرشو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد :

_خب خودت زیادی دلبری کردی .

این خونسردی آتش رو که می دیدم بیشتر عصبی می شدم .
به سمت آتش حمله کردم کخ آتش یکی از دست هامو گرفت و پشت کمرم قفل کرد :

_می خوای چیکار کنی چشم قشنگ .

لبمو گاز گرفتم و خواستم پامو روی پاش بکوبم که پاشو عقب کشید و ابرویی بالا انداخت :

_هیچ وقت از یه تکنیک برای دوبار استفاده نکن .

با تمسخر گفتم :

_باشه .

آتش دستشو بالا آورد و نوازش وار روی موهام کشید :

_آفرین دختر گل .

داشتم تقلا می کردم که اجازه نداد و منو در آغوش کشید .

_نمی دونم چرا هر چقدر نگات می کنم سیر نمی شم .

1402/07/03 17:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اگه واقعا دوستت داشته باشه، هیچی هم نداشته باشی باهات میمونه و میسازه:)))♥️
قربونش برم?♥️

1402/07/03 18:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌‌‌‌‌‌‌
بآ « تــــ♾ـــو » خُوشبَخت‌ تَرین عآشقِ تآریخ مَنم...???•
‌‌‌

1402/07/03 18:01

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت641

***
دو هفته بعد

دو هفته از اون روزی که آتش رو دیدم گذشته .
عشق من روز به روز داره نسبت بهش بیشتر می شه .
توی این مدت چه تلفنی چه حضوری باهم حرف زدیم .
آتش می خواست برای خاستگاری بیادداما اجازه ندادم که سر همین هم دعوامون شد .
اول فکر کرد بخاطر اینکه دوستش ندارم و اجازه نمیدم که بیاد خاستگاری اما بعدش براش توضیح دادم که اجازه بدهدبعد از مراسم عروسی نازان این کار رو بکنه .

نازان رو من توی این دو هفته به چشم ندیدم به جز اون روزی که ازش خواستم برای آتش هم کارت بنویسه و چقدر خواهرم مهربون بود که این موضوع رو با یزدان در میون گذاشت و آتش هم می تونه به عنوان یکی از رفیق های یزدان توی جشن حضور پیدا کنه .

البته اینو هم بگم که نازان تا بخواد این کار رو برای من بکنه کلی منت سرم گذاشت و کلی دیگه هم غر زد اما بالاخره موفق شدم تا آتش رو هم به این جشن دعوت کنم .

چون این دوهفته آتش سرش شلوغ بود قرارِ امروز باهم بریم برای خرید لباس .
هر وقت از جلوی مامان رد می شم مامان با چشم های ریز شده نگاهم می کنه انگار که به رفتارم مشکوک شده.

لباس پوشیده از اتاق بیرون می زنم که مامان دست به کمر جلوم ایستاد :

_کجا به سلامتی ؟

ترسیده دستمو روی قلبم گذاشتم :

_مامان چرا اینجوری میای ... نمیگی می ترسم ... سکته می کنم بعدهم می میرم ... اون وقت توهم عذاب وجدان می گیری.

1402/07/08 16:38

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت642

مامان دستشو روی دهنم گذاشت :

_بسه دیگه قصه نباشی و جواب سوالم رو بده .

با ابروهام به دستش اشاره کردم که دستشو از روی دهنم برداشت :

_مامان چرا جوری برخورد می کنی انگار داری بازجویی می کنی ؟

مامان یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_حالا از کجا می دونی بازجویی نمی کنم ؟

لایک به مامان نشون دادم و بوسی براش فرستادم‌:

_خب باشه من دیگه می رم .

خواستم از کنارش رد بشم که با گرفتم بازوم اجازه نداد :

_کجا ؟

کلافه جواب دادم :

_مامان می خوام برم بیرون.

مامان هن با عصبانیت گفت :

_کجا می خوای ... سوال من اینِ ؟!... یه مدت آسه میری و میای ... از بیست و چهار ساعت بیست و دو ساعتش بیرونی بعد هم این گوشی رو هیچ جورِ زمین نمیذاری و مدام نیشت بازِ .

لبمو گاز گرفتم :

_مامان بی انصافی نکن دیگه من که بیست و چهار ساعت نشستم کنار خودت بعدشم کجا نیشم همیشه بازِ ، من که فقط بعضی روزا اونم بعضی وقت ها یه لبخند ملیح می زنم .

1402/07/08 16:38