??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت621
مامان سری تکون داد و بابا گفت :
_مواظب خودت باش .
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم :
_چشم .
با رفتن بابا ، مامان و نازان منم دوباره به اتاقم برگشتم و مشغول تمدید آرایشم شدم .
وقتی آرایشم رو درست کردم ، نگاهی به سر تا پام انداختم و وقتی از خودم مطمئن شدم منم از خونه بیرون زدم .
روبه روی خونه ای که آتش آدرسش رو برام فرستاد ایستادم .
انگار برای بار اول بود که می خواستم ببینمش که استرس بدی گرفته بودم .
دست های لرزونم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم .
بعد از مدتی بدون هیج حرفی در باز شد .
در رو هل دادم و وارد شدم .
خونه ای با یه حیاط بزرگ بود که دور تا دور این حیاط درخت و گل وجود داشت .
با لذت سرمو چرخوندم و مشغول دید زدن حیاط بودم که صدای آریو رو شنیدم:
_خانم لطفا محترمانه بفرمایید داخل تا غیر محترمانه باهاتون رفتار نکردیم .
سرمو به سمتش چرخوندم و با چشم های ریز شده نگاهش کردم که لبشو گاز گرفت :
_خب دید زدن حیاط مردم کار زشتیها.
با تمسخر گفتم :
_نه بابا .
1402/07/03 17:56