#پارت_7
اما مامان این همه عجله برای چیه...
نمیدونم مادر آقا بزرگ خیلی اسرار داشت.
اما تو غصه نخور لباست رو که خیاط خانوادگیشون آماده میکنه.
و بقیه ای کارها رو خدمتکار ها طلا ها رو قراره بیارن خونه ببینی
عمارتم که برای جشن آماده میکنن پس دیگه استرس نداشته باش.
لبخندی زدم که شاه پری زد به پام گفت :
ببند نیشتو
چشم و ابرویی براش اومدم .
بعد از رفتن شاه پری و شوهرش رفتم اتاقم.
با خوشحالی در بستم و روی تخت پرت شدم.
با اشوق بالشتک تختم و بغل کردم
از یادآوری اینکه تا چند وقته دیگه شاهو کنارم میخوابه دلم قیلی ویلی رفت.
مشتی با بالشتک زدم و زیر لب گفتم :
لعنت به این رسم ، لعنتی که تا لحظه عروسی نباید عروس داماد همو ببینن.
اما با یادآوری اینکه کم تر از چند روزه دیگه قرار برای همیشه برای شاهو بشم با لبخند چشم هامو بستم.
همه مشغول کارهای جشن بودیم.
خیاط خانوادگی آقا بزرگ اومد و بعد از گرفتن اندازه هام و مدل لباس عروسی که یقه ای باز قایقی داشت و آستین هایی حریر روی بازو هاش گیپور کار شده بود
و دنبال داری رو انتخاب کردم.
طلا هایی که لازم بود رو آوردن خونه انتخاب کردم.
آرایشگر مخصوص خانوادگیشون قرار بود بیاد خونه برای مراسم آماده ام کنه.
حنا بندون تو خونه خودمون بود.
جشن عمارت آقا بزرگ یک هفته مثل برق گذشت.
شب قرار بود عقد بشیم از صبح ....
1401/05/07 19:17