The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_7


اما مامان این همه عجله برای چیه...

نمیدونم مادر آقا بزرگ خیلی اسرار داشت.

اما تو غصه نخور لباست رو که خیاط خانوادگیشون آماده می‌کنه.

و بقیه ای کارها رو خدمتکار ها طلا ها رو قراره بیارن خونه ببینی

عمارتم که برای جشن آماده می‌کنن پس دیگه استرس نداشته باش.

لبخندی زدم که شاه پری زد به پام گفت :
ببند نیشتو

چشم و ابرویی براش اومدم .

بعد از رفتن شاه پری و شوهرش رفتم اتاقم.

با خوشحالی در بستم و روی تخت پرت شدم.

با اشوق بالشتک تختم و بغل کردم

از یادآوری اینکه تا چند وقته دیگه شاهو کنارم می‌خوابه دلم قیلی ویلی رفت.

مشتی با بالشتک زدم و زیر لب گفتم :
لعنت به این رسم ، لعنتی که تا لحظه عروسی نباید عروس داماد همو ببینن.

اما با یادآوری اینکه کم تر از چند روزه دیگه قرار برای همیشه برای شاهو بشم با لبخند چشم هامو بستم.

همه مشغول کارهای جشن بودیم.

خیاط خانوادگی آقا بزرگ اومد و بعد از گرفتن اندازه هام و مدل لباس عروسی که یقه ای باز قایقی داشت و آستین هایی حریر روی بازو هاش گیپور کار شده بود

و دنبال داری رو انتخاب کردم.

طلا هایی که لازم بود رو آوردن خونه انتخاب کردم.

آرایشگر مخصوص خانوادگیشون قرار بود بیاد خونه برای مراسم آماده ام کنه.

حنا بندون تو خونه خودمون بود.

جشن عمارت آقا بزرگ یک هفته مثل برق گذشت.

شب قرار بود عقد بشیم از صبح ....

1401/05/07 19:17

#پارت_8


زیر دست آرایشگر بودم.

تمام سالن دکور کردن سفره ای عقد بزرگی پهن کردن و گلدون های بزرگ با پایه بلند که گل رز قرمز توشون بود.

استرس داشتم . بعد از اصلاح شروع به آرایش صورتم کرد.

لباسی بلند نباتی رنگ مخصوص شب عقد رو پوشیدم .

طلاها مو سرو گردنم کردن.

خانم بزرگ همسر آقا بزرگ با اون عصای چوب اصلش و ابهت خاص خودش اومد

طرفم با غرور نگاهی به سر تا پام انداخت.

وقتی نگاه خریدارانه اش تموم شد.

لبخندی زد با اشاره دستش آرایشگر وسایلشو جمع کرد و از اتاق خارج شد.

مادر همراه خدمتکاری که اسپند دود می‌کرد وارد اتاق شد

با دیدن من اشک توی چشماش حلقه زد. ناز پری کل کشید .

صدای بلند ارکستر از پایین می اومد که داشت می‌خوند.

از استرس گوشه ای لبم رو از داخل گاز گرفتم.
ماه پری اومد کنارم آروم گفت : ساشا برادر خل شاهو هم اومده.

میدونستم منظورش به نوه ای بزرگ آقا بزرگه...

شنل روی سرم انداختن همراه مادر و خانم بزرگ از اتاق بیرون رفتیم.

حالا صدای ارکستر واضح تر بود.

شهلا و نیلا با حرص و نفرت نگاهی بهم انداختن.

پشت چشمی براشون نازک کردم با کمک مامان رفتم سمت پله هایی که به طبقه پایین ختم می‌شد.

با دیدن زن و مرد های که دست از رقص برداشته بودن و همه ....

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#پارت_نه


نگاهشون به پله ها بود.

هل شدم مادر دستم و فشرد.

به جایگاه عروس و داماد رفتیم

پسرها شاهو رو آوردن.

از زیر تور روی سرم نگاهی به قد و بالای بلندش که توی کت و شلوار کرمی رنگ بلوز سفید چقدر زیبا و برازنده شده بود.
.
با نشستنش کنارم بوی ادکلن فرانسویش پیچید توی دماغم.

هیجان و استرس با هم به جونم افتاده

عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد

بعد از بله ای که گفتم شاهو تور روی سرم بالا داد

صدای هلهله جوون ها بلند شد و دوباره ارکستر شروع به نواختن کرد.

سرم و آروم بالا آوردم و نگاهم به نگاهش دوختم قلبم تند تند می‌زد.

نگاه خریدارانه ای کرد و گفت : خوشحالی که همسر من شدی

با اینکه حرفش بهم برخورد اما فقط لبخندی زدم.

بوسه ای روی گونه ام زد

نازیلا خواهر نیلا اومد طرفمون دست شاهو رو گرفت

گفت : آقا داماد قبل رقص با عروسشون یه دور با من برقصین.

شاهو از جاش بلند شد و گفت : با کمال میل پرنسس.

عصبی حلقه ای توی دستمو چرخوندم .

از این حرکتش دیگه واقعا ناراحت شدم

من زنش بودم نه نازیلا نگاهمو رو به جمعیت که در حال رقص بودن دوختم.

اما نگاه خیلی ها روی من بود.

چشمم چرخید و روی ساشا خیره موند.

کنار بار کوچیک کنار سالن ایستاده بود.

جام بزرگ مشروب آلبالویی رنگ تو دستش بود.

این مرد برام همیشه ناشناخته است

با اینکه نوه ای بزرگ آقا بزرگه اما همه کاره بعد آقا بزرگ شاهو هست
مرد مغرور من....

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#پارت_ده


نگاهم به نازیلا و شاهو افتاد

بغل هم میرقصیدن.

نگاه شاهو بهم افتاد بوسه ای برام فرستاد

که باعث شد دلگرم بشم.

از نازیلا جدا شد اومد طرفم .

دستشو سمتم دراز کرد دستم و توی دستاش گذاشتم

ارکستر گفت :به افتخار عروس و داماد.

شاهو دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم و آروم کنار گوشم زمزمه کرد

دو شب دیگه مالکیتم رو میزنم .

از خجالت خون دوید توی صورتم و احساس گرما کردم.

دستش رو آروم تا روی باسنم برد .

بدون حرفی توی بغلش آروم به رقصیدن کردم .

تا آخر شب کنار هم بودیم و ساشا اونقدر مست کرده بود که با اشاره آقا بزرگ بردنش

مهمون ها بعد از خوردن شام رفتن.

خانواده آقا بزرگ هم رفتن شاهو هم همراهشون رفت .

وارد اتاقم شدم و نگاهی به دختری که حالا عقد کرده بود انداختم .

نگاهی به آرایش روی صورتم کردم

ابروهای کمان کشیده و چشم های مشکی موهامو باز کردم.

لباس و در آوردم و خسته خزیدم توی تخت .

با یادآوری بوسه ای شاهو دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد .

میدونستم با شاهو خوشبخت میشم بهترین زوج

دست چپیم و بالا آوردم نگاهی به حلقه ای برلیان بزرگ توی دستم انداختم.

بوسه ای روی حلقه زدم چشم هامو بستم صبح زود باید بیدار می‌شدم .
چون حنا بندون....

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#قسمت_یازده


حنابندون خونه ای ما بود .

صبح با نوازش های مادر بیدار شدم.

نمی‌دونم چرا از وقتی عروس عمارت آقا بزرگ شدم مادر نگران و ناراحته .

بوسه ای روی موهام زد.

پاشو خوشگلم یه چیزی بخور الان آرایشگر میاد.

محکم بوسیدمش چشم عشقم .
لبخند غمگینی زد.

وا مامان چی شده چرا ناراحتی.

دستی به صورتم کشید ناراحت نیستم دخترم کمی نگرانم اونم چیزی نیست.

آدینه با دیدنم کل کشید و اسپند دود کرد .

با زور مادر و آدینه صبحانه خوردم. وارد حموم شدم.

از حموم اومدم بیرون که آرایشگر هم اومده بود.

خانم زود بشینین روی صندلی تا من کارمو شروع کنم.

روی صندلی نشستم. صورتمو آرایش کرد.
موهامو بابیلیس کشید.

لباس سبز خوش رنگی تنم کرد.

ماه پری وارد اتاق شد سوتی زد و گفت :
کوفت اون شوهر یالغوزت بشی

اِ ماه

پشت چشمی نازک کرد خاک تو سر شوهر ندیدت

خندیدم .
نچ نچی کرد.

دوباره خانم بزرگ وارد اتاق شد

بعد از اینکه تائید کرد باب میلش هستم ، آرایشگر مرخص کرد.

دوباره صدای ارکستر بود که بلند شد

سینی های بزرگ حنا تزئین شده
دست به دست می چرخید.

جون ها دختر و پسر نوبتی با ظرف حنا میرقصیدن.

شاهو کنارم نشسته بود و دست های ظریفم رو تو دست های مردونه اش گرفت و نوازش کرد.

صدای خواننده بلند شد.

حالا نوبت گذاشتن حنا تو دست عروس و داماده .....

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#قسمت12


هفت دختر و هفت پسر صف شدن تا روی دستمون حنا بزارن

بزرگ ترها هم تماشاچی بودن

با شوخی و مسخره بازی روی دستامون حنا گذاشتن

نگاهی توی جمعیت انداختم اما ساشا نبود پس نیومده..

بعد از رقص و پای کوبی خوردن شام نیمه های شب مهمون ها شروع به رفتن کردن

سرجام ایستاده بودم که شاهو دستشو دور کمرم حلقه کرد

سرم و چرخوندم نگاهش کردم که یهو لب هاش روی لب هام گذاشت

لب های داغش که لب های رژ زده ام رو اسیر کرد

حس جدیدی پیدا کردم

با هیجان و لذت چشم هامو بسته بودم

گاز ریزی از لبم گرفت که به خودم اومدم

با صدای مرتعشی گفت:

_بقیه اش برای فردا شب

چشمکی زد

با هول سرم و پایین انداختم

گونه ام رو بوسید رفت

اما من هنوز به فکر لذت اون بوسه ی یهوییش بودم

کفش های پاشنه بلندم رو از پام دراوردم

پابرهنه سمت اتاقم رفتم

نگران فردا شب بودم

میدونستم باید دستمال باکرگیمو به زن هایی که پشت در می ایستن بدیم

حالم از این رسم های مزخرف بهم می خورد

انقدر استرس داشتم که شب چندین بار از خواب بیدار شدم

صبح زود رفتم دوش گرفتم

مادر همش نگران بود و دورم میچرخید

انقدر استرستش زیاد بود که به من سرایت کرد

حالت تهو بهم دست داد....

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#قسمت13


از صبح لب به چیزی نزدم

دوباره آرایشگر اومد و کاراشو انجام داد

موهای بلندم رو بافت های ریز کرده بود و پشت سرم حالت گل در آورد

لباس سفید عروس پوشیدم

چرخی زدم

در اتاق باز شد و شاهو کت شلوار پوشیده آراسته وارد اتاق شد

با دیدنم نگاه خریدارانه ای کرد

اومد طرفم گفت

_نه خوش هیکلی

دستی به گردن لختم کشید

_پوستتم سفیده

بوسه ای روی گردنم زد که حالم یه جوری شد

_امشب دیگه مال خودم میشی

دستم و گرفت با هم از اتاق خارج شدیم

زن ها کل کشیدن

آدینه اسپند دود کرد

راننده در ماشین و باز کرد

هر دو عقب ماشین نشستیم

و بقیه هم با ماشین هاشون حرکت کردن

ماشین دم در عمارت بزرگ آقا بزرگ ایستاد

راننده بوقی زد و در های بزرگ فلزی باز شدن

ماشین با سرعت داخل حیاط بزرگ سرسبز عمارت شد

صدای بلند گوش خراش ارکستر تمام فضای بزرگ عمارت و برداشته بود

راننده در و باز کرد

اول شاهو پیاده شد

دستش و طرفم دراز کرد

دستم و توی دستش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم


از زیر تور روی سرم نگاهی به چراغونی حیاط انداختم

همه چیز زیبا و به نحو احسنت دکور شده بود

دستم و دور بازوی شاهو حلقه کردم

با هم به سمت عمارت رفتیم

دو خدمتکار در ورودی رو باز کردن
مهمون ها همه سر پا ایستادن...

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#قسمت14


خدمتکاری اومد طرفم شنل و از روی موهام برداشت

با تک تک مهمون ها سلام احوال پرسی کردیم

و به جایگاهی که در صدر مجلس برای ما درست کرده بودن نشستیم

خواننده آهنگ شادی رو شروع به خوندن کرد

جوون ها ریختن وسط شروع به رقص کردن

نگاهم به وسط سالن و رقص جوون ها بود که ساشا اومد سمتمون

نگاه دقیقی بهش انداختم

برعکس چهار برادرش چشم های رنگی داشت

مثل سبز عسلی اما گیرا

توی دو قدمی ما ایستاد

یه دستش گوشه ی کتش بود

کمی خم شد

دستم و گرفت

متعجب به کارهاش نگاه میکردم

بوسه ای پشت دستم زد

دوباره به حالت اولیش برگشت

نگاه خیره ای بهم انداخت

گفت:از چشم سیاه ها خوشم میاد

فقط تونستم لبخندی بزنم

خدمتکاری رو صدا کرد

از توی سینی جامی برداشت

یک سره رفت بالا گفت:به افتخار عروس خانواده

و ازمون دور شد

نگاهی به شاهو انداختم که گفت:

_ساشا بخاطر مصرف زیاد الکل عقلش و از دست داده

شونه ای بالا انداختم تا آخر مجلس نگاه خیره ی ساشا و نگاه پر از نفرت نازیلا روی اعصابم بود

هرچی به پایان مراسم نزدیک تر میشدیم استرس منم بیشتر می شد

شاهو لیوانی برداشت گفت:به افتخار عروس خوشگلم

و یه سرع رفت بالا

با دلهره گفتم:مست نشی

دستی به گونم کشید.....

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#قسمت_15


فقط میخوام کمی گرم بشم تا لذتش بیشتر بشه
تو نگران نباش

لبخندی با استرس زدم

مهمون ها همه رفتن و فقط خانواده ی من و شاهو موندن

ساشا اومد طرفمون

با مستی گفت:خوش باشین و از امشب لذت ببرین

بوسه ای فرستاد و رفت سمت پله ها

خانوم بزرگ اومد

_ باید برای مراسم امشب آماده باشین

توی دلم گفتم آخه این چه رسمیه پوووف

با راهنمایی خانوم بزرگ سمت اتاقی که طبقه ی بالا بود رفتیم

شاهو در اتاق و باز کرد

با دیدن اتاق لحظه ای نفسم حبس شد

یه اتاق شیک دو نفره

دور تا دور اتاق شمع چیده بودن

و گل های رز کف اتاق و روی تخت پر پر بود

تخت مجلل سفید

صدای خانوم بزرگ از پشت سرمون بلند شد

_ما بیرون منتظریم

نگاه هراسونم و به مادر دوختم

مادر اومد داخل

بوسه ای رو گونم زد زیر گوشم زمزمه کرد

_آروم باش چیزی نیست

_من میترسم

_هیس ترس نداره یه لحظه ست

مادر بیرون رفت

شاهو کتش رو درآورد و پرت کرد روی زمین

وسط اتاق ایستاده بودم و به حرکات شاهو نگاه میکردم

آروم آروم دکمه های پیراهن سفید مردونش رو باز کرد

از تنش در آورد

با دیدن بالا تنه ی برهنش سرم و پایین انداختم

صدای محکم پاهاش که بهم نزدیک میشد دمای بدنم رو بالا برد

با نشستن دست های گرمش رو شونه ام قلبم زیر و رو شد

بوسه ای پشت گردنم زد و زیپ لباسم رو کشید....

@vidiaa

1401/05/07 19:17

#پارت16


از هیجان زیاد قلبم تند تند می زد

با افتادن لباسمو نمایان شدن بدن برهنه ام با خجالت دستم ردی بدنم گذاشتم

شاهد چرخید رو به روم قرار گرفت

دستهاش اومد سمت دستهای سرد شدم

با آرامش توی دستاش گرفت

_تو الان زن منی و خجالت نداره

خم شد و قفسه ی سینم و بوسید

یهو روی دستش بلندم کرد و روی تخت گذاشت

روم خیمه زد


نگاهمون خیره ی هم بود

لباشو روی لب هام کذاشت

بدن داغش که به بدنم میخورد هزاران حس میومد توی وجودم

بوسه هاش کم کم رفت پایین

با آرامش شروع به پیش نوازی کرد

صدای نفس هامون اتاق و برداشته بود

حالا با تمام وجودم میخواستمش با صدای بم و مردونش نفس زنان کنار گوشم گفت:

_حالا رسیدیم به اصل کاری

از خجالت لبم و زیر دندون گرفتم

بوسه ای روی لبم زد و رفت پایین

با احساس درد زیر دلم چنگی به پهلوی شاهو زدم که لب هامو به دهان گرفت تا صدای فریادم بیرون نره

با لبخن ازم فاصله گرفت

هنوز کمی درد داشتم

نفس های هر دومون هنوز تند بود

با فاصله گرفتنش هر دو نگاهی به دستمال سفیدی که زیرم پهن بود انداختیم

اما هیچ خونی روی دستمال نبود

با ترس و دلهره نگاهی به شاهو انداختم

پوزخندی زد

@vidiaa

1401/05/07 19:42

#پارت17


از تخت پایین اومد

تمام کارهاش با خونسردی بود

شلوارشو پوشید

ملافه رو دورم پیچیدم

با صدای لرزونی گفتم:

_شاهو به خدا من...

برگشت و با پشت دست محکم زد توی دهنم

ضربه ی دستش چنان محکم بود که پرت شدم روی تخت

طعم خون و توی دهنم احساس کردم

با پشت دست کشیدم روی لبم

نگاهی به پشت دستم انداختم..خونی بود...

خودم هنوز توی شوک بودم

با بغض گفتم:به خدا من نمیدونم چرا خونی نیومد
من دخترم شاهو باور کن

اومد روی تخت و از ریشه ی موهای بافته شدم گرفت و کشید

_خفه شد هرزه
بگو اون عوضی کی بوده که اول با زن من هم خواب شده
کی تونسته دخترانگیتو تصاحب کنه

دستم و روی دستش گذاشتم

اشک هام تمامی نداشت

_به خدا با کسی نبودم شاهو باور کن

گردنمو توی دستش فشار داد

_خفه شو هر جائی اسم من و توی دهن کثیفت نیار
تف تو ذاتت
برم به پدرت جایزه بدم با چنین دختر تربیت کردنش...

_اما من هیچ اشتباهی نکردم

_هه نکردی

از روی تخت پرتم کرد پایین

تمام بدنم درد گرفت

کمربندشو باز کرد

_تو چی فکر کردی اینکه میتونی سره من کلاه بذاری و خودتو به من بندازی
اما من و نشناختی دختر خانوم
هر چند دختر نبودی...

کمربندشو بالا برد و محکم فرود آورد روی پشتم

از دردش جیغی زدم

صدای هلهله ی زن ها بلند شد

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت18


از درد زیاد مثل مار به خودم میپیچیدم

اما انگار خون جلوی چشم هاشو گرفته باشه فقط می زد

باورم نمیشد

بهترین شب زندگیم به بدترین شب تبدیل شده باشه

اومد طرفم و موهامو پیچید دور دستش

با جنون کشیدم

برد سمت در در اتاق و باز کرد

با درد ملافه رو چسبیدم

نگاهی به زن های پشت در انداختم

انگار با دیدن ما همشون شوکه شده بودن

شاهو چنان پرتم کرد روی زمین لحظه ای احساس کردم سرم از جا کنده شد

با جیغ مامان نگاه بی فروغم و به شاهو دوختم

اما با دیدن دستی از موهای بافته ام دست های لرزونم و روی سرم گذاشتم و جای خالی موهامو احساس کردم

بغضم شکست

مامان روی زمین کنارم نشست

خانوم بزرگ با ابهت عصاشو زمین زد و گفت:چی شده پسر؟!

شاهو موهامو پرت کرد توی صورتم گفت:از این هرزه بپرسین

مامان عصبی بلند شد

_حرف دهنتو بفهم دختر من از گل پاک تره

_آره دیدم پاکیشو
کو دستمالش..
دختر خرابتون رو زدین به من اما فکر نکنین به این راحتی از دست من راحت میشین

لحظه ای نفرت تمام وجودمو گرفت

و با تمام نفرت به شاهو چشم دوختم

صدای پوزخند نیلا و شهلا از کنار گوشم بلند شد

دختره ی هرجائی میخواست خودش به شاهو قالب کنه

غرورم شکست

خدایا تو شاهدی که من دختر بودم...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت19


خانوم بزرگ عصبی گفت:

_وای این بی آبرویی رو چیکار کنیم؟!
به آقابزرگ چی بگیم؟!

پوزخند دردناکی زدم

مادر زیر بازومو گرفت

ماه پری اومد کنارم با گریه گفت:

_بمیرم برای خواهر سیاه بختم

همین که مادر بلندم کرد

شاهو عصبی بازومو کشید

_کجا این اینجا میمونه
اون پدر خوش غیرتش کجاست؟!

با سر و صدای ما پدر و آقابزرگ هم اومدن

از خجالت نمیدونستم چیکار کنم

پدرم با دیدن سر و وضعم هراسون شد گفت:

_چی شده؟!
ویدیا چرا اینطوریه؟!

_از من میپرسین چی شده؟!
از دختر خانومتون بپرسین

_چی میگی پسر جون؟؟

_حقیقت
دخترت دختر نبود آقای سیروان

لحظه ای دیدم رنگ از رخ پدر پرید

با صدایی که هول و ندامت بود گفت:

_چی میگی؟؟

_حقیقت دخترت قبلا خودشو به یکی دیگه عرضه کرده بود و شما به من قالبش کردین

_این حرفا چیه تو از کجا میدونی؟!

_مرد مومن حرفا میزنی دخترت تا چند دقیقه پیش زیر من بود

با زدن این حرفش از خجالت سرم و انداختم پایین

آقابزرگ گفت:درست صحبت کن شاهو

_نمیتونم آقابزرگ

پدرم با قدم های لرزون اومد طرفم

روی زمین کنارم زانو زد گفت:بگو دروغ میگن

با بغض نگاش کردم

هر کاری کردم تا چیزی بگم زبونم نچرخید

فقط قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد افتاد رو گونم

پدرم دستش و گذاشت روی قلبش گفت

_کمرمو شکستی

از جاش بلند شد

لب زدم:بابا

دستشو به علامت سکوت بالا برد...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت20


خفه شدم

با کمری خمیده رفت سمت پله ها گفت:

_بیاین بریم

مادر و ماه پری زیر بغلم و گرفتن که پدر گفت:

_اون الآن عروس این خانوادس و هر تصمیمی بگیرن به ما ربطی نداره

_اما سیروان

_ساکت باش نازنین ابرو برام نذاشتی با این دختر بزرگ کردنت

دست مامان و چسبیدم

_منم ببر مامان من میترسم

سرم و توی بغلش گرفت گفت:گفتم دلم راه نمیده عروس این خانواده بشی

_نمیای زن؟؟

با داد پدر، مامان ازم جدا شد و با چشم های اشک بار رفت

صدای پر صلابت آقابزرگ بلند شد

_جمع کنین ببرینش زیرزمین تا فردا تکلیفش روشن بشه

خانوم بزرگ با داد گفت:شما دو تا چرا اینجا وایستادین برین براش لباس بیارین

شهلا و نیلا رفتن سمت اتاق خوابمون

شاهو لگدی بهم زد رفت توی اتاق

حقارت تا کجا...

با مظلومیت به خانوم بزرگ نگاه کردم لب زدم

_به خدا من با کسی رابطه نداشتم من دخترم

حرفی نزد

لباسام توی سکوت تنم داد

و با کمک اون دو تا افریته از ساختمون بیرون آوردنم

از چند تا پله رفتیم پایین

در زیر زمین تاریک و نم رو باز کردن


پرتم کردن روی زمین

نیلا خندید و گفت:اوخی خوش بگذره

و درو محکم بستن رفتن

با درد خودم و روی زمین کشیدم

تمام تن و بدنم درد میکرد

اما درد حقارت بیشتر از درد تنم بود ...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت_21

سرم از شدت کنده شدن موهام درد می‌کرد.

هق زدم خدایا تو شاهدی من با کسی نبودم.

من وقتی زن مردی که یه زمانی عاشقش بودم ازدواج کردم دختر بودم.

خدایا چرا چرا اینطوری شد؟ آخه مگه می‌شه!

هق زدم زجه زدم اشک ریختم .تا روشن شدن هوا از استرس پلک روی هم نذاشتم.

مژه هام از گریه زیاد خشک شده بود چشم هام می سوخت.

پوزخندی زدم به این همه درد و حقارت. با باز شدن در زیر زمین چشم هامو تنگ کردم

با دیدن قامت شاهو از ترس توی خودم مچاله شدم.
با غرور وارد زیر زمین شد.


کت و شلوارشی و آراسته بوی ادکلنش فضای نم زیر زمین برداشت.


اومد طرفم خم شد گفت: چطوری هرجائی اومدم تا ببرمت محاکمه کنمت.اما قبلش...

سکوت کرد نگاهی به بدنم انداخت گفت : دلم می‌خواد یبار دیگه زیرم باشی اما اینبار از لطافت دیشب خبری نیست .

می خوام صدای فریادت کل این زیرزمین پر کنه .


با نفرت نگاهش کردم.

انگار نفرت توی نگاهم رو فهمید که کشیده‌ای زد تو صورتم


صورتم یه روی شد. دستم روی صورتم گذاشتم و خیره شدم بهش یهو گلمو چسبید

و گفت : نه انگار دلت می خواد برای آخرین بار باهام باشی .


با صدای که به زور در می اومد گفتم : متأسفم برای خودم که مرد نفرت انگیزی مثل تو رو دوست داشتم.


لحظه ای شوکه شده .

دقیقه ای نگذشت که ولم کرد

گفت : توی هرزه هیچیت برای من مهم نیست دوست داشتنت پیش کش ....

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت_22


حالا هم خفه شو کارمو بکنم.

آخه میدونی حیفه این همه خرجت کردم. بعد ازت فقط یبار کام بگیرم نچ نچ ...


با این حرفش دکمه‌ی شلوارش و باز کرد و اومد طرفم از موهام گرفت .

از دردش جیغی کشیدم.


_ خوبه فریاد بزن ، داد بزن التماس کن.


-بمیرمم التماس آدمی مثل تو رو نمی‌کنم.

_ خواهیم دید .

یهو شلوارمو محکم کشید.

پرتم کرد روی زمین

صورتم با زمین اثابت کرد.

با دستش سرمو محکم به زمین فشار داد.

بی توجه به زجه ها و ناله هام کار خودشو کرد.

لحظه ای حس یه متجاوز بهم دست داد.

به بدترین نحو ممکن بهم تجاوز کرد .

از درد فریادی زدم که محکم زد به صورتم

و گفت : داد بزن خوبه لذت می‌برم.
اشک از چشم هام روان شد.


توی دلم با نفرت قسم خوردم یه روزی انتقام تمام این کاراشو می‌گیرم.


وقتی کارش تموم شد .

لگدی بهم زد : پاشو گم شو خودتو جمع کن باید بریم بالا .


از درد زیاد نمی تونستم از جام تکون بخورم به زحمت شلوارمو کشیدم بالا .


لباسشو مرتب کرد.

نفس زنان گفت : لذتش از دیشب بیشتر بود.


با خشونت زیر بازومو گرفت ، کشون کشون از پله ها بردم بالا.

زیر دلم و پایین تنه ام درد می‌کرد.


دلم می‌خواست فریاد بزنم .

احساس میکنم یه شبه پیر شدم.

و به جای تموم آرزوهام نفرت نشسته توی دلم .

ترس و با تک تک سلول های وجودم...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت_23


در سالن باز کرد و پرتم کرد وسط سالن .

سرم و بلند کردم همه ی اعضای خانواده شاهو توی سالن جمع شده بودن.

آقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود

نیلا و شهلا پشت چشمی برام اومدن .

نگاهم به ساشا افتاد با دقت نگاهم می کرد.

اما هیچی از چشم های رنگیش متوجه نشدم.

آقا بزرگ عصاشو به زمین کوبید همه سکوت کردن.

ترس افتاد تو وجودم .

آقا بزرگ با صدای مردونه و پر ابهتش

گفت : چرا به ما نگفته بودی دختر نیستی ...

با ترس و لرز لب زدم : اما من ...

نتونستم ادامه بدم مکثی کردم

و گفتم : من جز با شاهو با مرده دیگه ایی نبودم.

صدای شاهو از پشت سرم بلند شد

: خفه شو دختره هرزه .

ساکت شاهو

شاهو دیگه حرفی نزد.

آقا بزرگ ادامه داد

ننگ برای ما عروسمون رو برای اینکه دختر نیست جایی ببریم

البته تو دختر نبودنت معلومه تصمیم با شاهو هست هر تصمیمی گرفت باید قبول کنی.

_ من یه زن هرزه رو نمیتونم قبول کنم و با خودم اینور و اونور ببرم.

من طلاقش میدم .

اما حق نداره از این عمارت بره.

ساشا از جاش بلند شد

و گفت : وقتی می خوای طاقش بدی برای چی می‌خوای نگهش داری؟

_ هه من اینو نگهدارم ، بود و نبودش برام مهم نیست.

فقط برای این می‌گم چون خونه ی پدریش جایی نداره.

بدبخت باید بره کاواره ها تا نون خودشو در بیاره .

خون خونم رو می‌خورد .

اما کاری ازم برنمی اومد آقا بزرگ گفت پس می خوای طلاقش بدی .

_ بله آقا جون

ساشا گفت : اگه شاهو این دختر نمی خواد من باهاش ازدواج می‌کنم....
با شوک نگاهی به ساشا انداختم
انگار همه تعجب کرده بودن
که یهو صدای قهقه ی شاهو بلند شد

با پوزخند گفت : تو مگه مردونگی داری ؟!
منظور شاهو چیه ....

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت24


دیدم رنگ ساشا پرید

دستش مشت شد و گفت:

_تو به اونش کاری نداشته باش

_نه آخه میخوام بدونم چطوری میخوای نیاز هاشو بر طرف کنی

_تو به اونش کاری نداشته باش

_ساکت باشین هر دو تاتون
امروز میریم دفترخونه و طلاق ویدیا رو میدی
بعد از اینکه عده اش پر شد به عقد ساشا در میاریم

_هرچه زودتر میخوام اسم این مایه ننگو از توی شناسنامم در بیارم

دیگه کسی چیزی نگفت

خانم بزرگ اومد طرفم زیر بازومو گرفت

_پاشو دختر جان یه حموم کن یه چیزی بخور بعد بریم

به سمت پله ها رفتم که شاهو داد زد

_خانوم جون اون پاشو تو اتاق من نمیذاره

حتی برنگشتم قیافه ی نحسشو ببینم

یک شبه تمام عشقم تبدیل به نفرت شد

راسته که مرز باریکی از عشق تا نفرته

سمت یه اتاق نا آشنا بردم و گفت:

_برو تو اتاق حموم هست من برات لباس میارم

با بدنی پر از درد و قلبی شکسته در و باز کردم

نگاهم به اتاق بزرگ و شیکی افتاد که کیسه بکس کمی نماشو خراب کرده بود

بی توجه به سمت دری که احتمال میدادم حموم باشه رفتم

درست حدس زدم سرویس بهداشتی با حموم...

وان و پر از آب کردم

هر لباسی که در می آوردم یه قطره اشک میچکید روی گونم

سرمو بلند کردم لب زدم:خدایا داری چیکار میکنی این همه حقارت برای چیه؟!

نگاهی به کبودی های بدنم انداختم

توی آب وان فرو رفتم که سوزش بدی رو پایین تنم احساس کردم

دلم میخواست بخوابم دیگه بیدار نشم

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت25


اما میدونستم روزای سختی رو در پیش دارم

از ضعف زیاد چشم هام تار میدید

موهامو باز کردم تا بشورم که دستم به جای خالی دسته ای از موهام خورد

دوباره بغض نشست توی گلوم

لب زدم:خفه شد ویدیا اشک نریز نو گناهی نکردی
یه روزی تقاص تمام کارایی که باهام کردی رو میگیرم آقای شاهو زرین

با صدای خانوم بزرگ آب و بستم

_دختر جان بیا برات لباس آوردم

رفتم سمت در حوله رو گرفتم

_لباست رو تخته زود بپوش بریم

_بله ممنونم

حرفی نزد رفت

بر عکس قیافه ی جدیش قلب مهربونی داشت

حوله رو پیچیدم دورم و از اتاق بیرون رفتم

یهو در اتاق باز شد

با دیدن ساشا هول کردم

نمیدونستم چیکار کنم اما اون بدون هیج گونه واکنشی گفت:

_نمیدونستم اتاق منی، میرم بیرون

و درو بست رفت

اما من هاج و واج مونده بودم

لحظه ای یاد حرف شاهو افتادم

منظورش از نداشتن مردونگی چی بود؟!

نکنه ساشا مرد نیست

یعنی چی آخه؟؟

مرد به این گندگی چطور مرد نیست؟؟

عصبی سری تکون دادم تا فکر و خیال از سرم بیرون بره

لباسای روی تخت و پوشیدم

با شونه ای که روی دراور بود موهاشو شونه کردم

سرم از شدت ضربه های دیشب درد میکرد

و پوست سرم انگار نازک شده

نگاهی به موهای بلندم انداختم

با دقت نگاهی به دسته ای از موهام که حالا جاش خالی شده بود انداختم

چون زیر موهام بود جاش دیده نمیشد

خاستم برم بیرون که با دیدن تلفن دو دل شدم

با استرس گوشی رو برداشتم و شماره ی خونمونو گرفتم

با هر بوقی که میخورد قلبم لحظه ای تند میزد

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت26


خدا خدا کردم کسی نیاد

با پیچیدن صدای ماه پری توی گوشی دوباره بغض کردم

_الو

_ماه پری

انگار از شنیدن صدام شوکه شد چون لحظه ای هیچ صدایی ازش به گوش نرسید

_ماه

_ویدیا خودش خواهری دیدی

_جونم ماه تو خوبی مامان بابا خوبن؟؟

صدای گریش بلند شد

_نه خوب نیستم بابا قبلش گرفته

_چی کی؟؟

_دیشب

_چرا به من نگفتین؟؟

سکوت کرد
.
_ماه پری چیزی شده؟؟

_بابا گفت دیگه دختری به اسم تو نداره

_اما ماه پری شماها دارین اشتباه می کنین تو که دیگه خواهرمی وقتی فکر میکنی من قبل عروسیم با کسی بودم دیگه از اینا چطور توقع داشته باشم قبول کنن...
من میام دیدن بابا

_تورو خدا نیا نذار حالش بدتر بشه
هروقت حالش بهتر شد بهت خبر میدم

با بغض سری تکون دادم

چیزی نگفتم و به ویدیا ویدیا گفتنای ماه پری توجه نکردم و گوشی رو قطع کردم

قطره اشکی با سماجت سر خورد روی گونم

با پشت دست محکم صورتی پاک کردم

از اتاق بیرون اومدم

درست نمیتونستم راه برم

روی پله ها ایستادم و نگاهم رو به این عمارت بزرگ و مجلل انداختم

همه این عمارتو به اسم عمارت شاهی می شناختن

پوزخندی زدم که صدایی از پشت سرم گفت:

_فکر کردی اینجا یه زندگی در انتظارته

چرخیدم و با نیلا رو به رو شدم

پوزخندی زد

_تا آخر عمرت باید بسوزی میفهمی بسوزی
تازه اولشه
هه فکر کردی زن اون پسر شیرین عقل بشی خوشبخت میشی؟!
نه جانم اون حتی قدرت برقرار کردن رابطه جنسی رو نداره

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت27


نگاهم میخ پشت سرش شد.. ساشا با خونسردی دست به جیب ایستاده بود

از این همه خونسردیش تعجب کردم

نگاهی بهم انداخت

_حرفات تموم شد زن داداش؟!

یهو نیلا به عقب برگشت من من کنان گفت:

_از کیه اینجایی؟؟

پوزخندی زد

_برای شما چه فرقی میکنه

و از وسط من و نیلا رد شد

لحظه ی آخر شونه ای به شونم زد

پوزخندی به نیلا زدم

_تو نمیخواد نگران دیگران باشی مراقب زندگی خودت باش

و از پله ها بالا رفتم

همه توی سالن جمع بودن

آقا بزرگ بلند شد

_بریم

دل نگران از دنبالشون راه افتادم

تمام فکرم پیش پدرم بود

پدری که حالا گفته دیگه دختری به اسم ویدیا نداره

نفس عمیقی کشیدم تا اشکم در نیاد

تمام کارها انقدر سریع انجام شد که احساس میکنم دارم خواب میبینم

باورم نمیشه فردای روز عروسیم مهر طلاق به شناسنامم بخوره

با ضعف از ماشین پیاده شده به نمای سنگ عمارت نگاهی انداختم

دیگه کاخ رویاهام نبود و برام مثل یه زندون بود

صدای شاهو از پشت سرم بلند شد

_چیه نمیتونی راه بری درد داری..

برگشتم و نگاهی بهش انداختم

گوشه ی لبش کج شد گفت:

_چیه فکر کردی میبخشمت و طلاقت نمیدم؟؟
نه دیدی طلاقت دادم اونم به چه راحتی تو یه ساعت
الان تو یه زن بی *** و کار مطلقه هستی
البته تا چند وقت دیگه میشی زن داداشم
اما

قدمی سمتم برداشت

دستش اومد طرف صورتم گفت:اون مردونگی نداره بهت حال بده
خواستی لطف میکنم

و زدم زیر دستش

_دست کثیفتو به من نزن
از تو مردونگی دیدم برای هفت پشتم بسه

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت28


کوبیدم به بدنه ی ماشین

گلومو چسبید و عصبی غرید

_دُم در آوردی
دختر هر جایی.. بهت لطف میکنم میگم زیر خوابم بشی


آب از سر من گذشته

آب دهنم و جمع کردم و پاچیدم توی صورتش

لحظه ای انگار نفهمید چی شد

اما وقتی از شوک اومد بیرون

لگدی لای پام زد که از درد خواستم فریاد بزنم

دستشو گذاشت روی دهنم کنار گوشم گفت:

_دختره ی بی *** و کار با چه جرأتی روی من تف میندازی
نکنه دلت برای رابطه ی توی زیر زمین تنگ شده

از درد اشک توی جشم هام جمع شده بود

داشتم خفه میشدم

که صدای ساشا از پشت سرمون بلند شد

_چه خبره اینجا؟!

شاهو نیشگون محکمی از رون پام گرفت و ولم کرد

به سرفه افتادم

نمیدونستم به کجای بدنم برسم

رون پام یا وسط پام که هنوز درد میکرد

از این همه حقارت حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد

ساشا نگاه دقیقی بهم اندلخت

شاهو کتش و مرتب کرد

_حواست باشه ساشا تو کارای من دخالت نکنی فهمیدی؟؟

و راهشو کشید رفت سمت ساختمون

دیگه جونی نداشتم

روی زمین نشستم

سرپا کنارم روی زمین نشست

سرمو بلند کردم

نگاهم و به چشم های سبز عسلیش دوختم

دستشو سمتم دراز کرد

دستم و توی دستش گذاشتم گرمای خاصی داشت دستش..

با کمکش از جام بلند شدم

_باید قوی باشی اگه از اول بهشون اجازه بدی باهات بد رفتاری کنن تا آخر باید غلام همشون باشی

حالام برو داخل

و پشت بهم به سمت در حیاط رفت

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت29


شونه ای بالا انداختم .

دستی روی رونه پام کشیدم و با قدم های آروم سمت عمارت رفتم

نیلا و شهلا رو به روی تلوزیون نشسته بودن

با دیدنم پوزخندی زدن.

کلافه نفسم و بیرون دادم .

رفتم سمت آشپزخونه خدمتکار در حال آماده کردن غذا بود .

میشه یه چیزی بیارین بخورم.

برگشت نگاهی بهم انداخت.

نمی بینی کار دارم چیزی می خوای خودت بردار .

متعجب نگاهش کردم .

زیر لب گفت : چقدرم رو داره معلوم نیست با چند نفر بوده.

نون توی دستم و پرت کردم روی میز تند رفتم سمتش انگشتم و گرفتم طرفش

ببین خانومی که نمیدونم اسمت چیه حواستو جمع کن و ببین با کی داری حرف میزنی

با صدای دستی به عقب برگشتم

با دیدن شاهو که توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود .

لحظه ای حرفم یادم رفت

پوزخندی زد و گفت : تو بهتره حواستو جمع کنی

دفعه ی بعدی ببینم به خدمتکار من توهین کردی یا حرفی زدی من می‌دونم و تو

اینجا خونه منه و تو فقط یه موجود اضافه ای خودت باید کارای خودتو بکنی کسی اینجا نوکر یه نون خور اضافه نیست.

حرفاشو زد و آشپزخونه بیرون رفت.

هاج واج به جای خالیش نگاه کردم

با صدای پوزخند خدمتکار چشم از در گرفتم

عصبی دستمو مشت کردم از آشپزخونه بیرون اومدم

خانم بزرگ با دیدنم گفت : وسایلاتو اتاق پایین گذاشتم تا زمانی که عده ات تموم بشه اونجاست اتاقته ....

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت30


ممنون خانوم بزرگ

رفتم سمت اتاق در اتاق و باز کردم یه اتاق کوچیک با یه تخت یه نفره

تمام لباسام روی تخت پخش و پلا بود.

باورم نمی شد این ادم های الان همون آدم های با شخصیت و مهربون بیرون باشن

همیشه آرزو داشتم عروس عمارت شاهی بشم.

اما حالا دلم میخواد چشم هامو ببندم و برگردم به شب خواستگاری یک کلمه بگم نه..

اما و اگر دیگه سودی نداره

لباسام رو توی کمد چیدم .

دلم غذا می خواست از دیشب چیزی نخورده بودم .

چند ضربه به در خورد

وصدای همون خدمتکاری که صبح توی اشپزخونه بود
از پشت در بلند شد

خانم گفتن بیای نهار.

نگاهی توی ایینه به صورت بی روحم انداختم از اتاق اومدم بیرون .

همه دور میز بزرگ غذا خوری روی صندلی ها نشسته بودن .

رفتم سمت میز روی صندلی نشستم .

کمی غذا برای خودم کشیدم .

توی سکوت شروع به خوردن کردم .

بعد از صرف غذا نیلا رو به شاهو گفت : شاهو امشب چه ساعتی میای ؟

سرمو بلند کردم .

شاهو دور لبشو پاک کرد چطور؟

همین طوری نازیلا می‌خواست بیاد.

_ واقعا بخاطر نازیلا هم که شده زودتر میام.

پوزخندی زدم که از نگاه تیز بین ساشا دور نموند .

دور لبم و پاک کردم از جام بلند شدم .

تشکری زیر لب گفتم

دلم می خواست دیدن پدرم برم.

رفتم طرف خانم بزرگ

ببخشید خانم بزرگ

عینک مطالعه اش رو برداشت نگاهی بهم انداخت

من من کردم

چی می‌خوای دختر جون

پدرم بیمارستانه می‌خوام برم دیدنش می‌تونم برم؟
سری تکون داد به ساشا میگم ببرتت...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت16


از هیجان زیاد قلبم تند تند می زد

با افتادن لباسمو نمایان شدن بدن برهنه ام با خجالت دستم ردی بدنم گذاشتم

شاهد چرخید رو به روم قرار گرفت

دستهاش اومد سمت دستهای سرد شدم

با آرامش توی دستاش گرفت

_تو الان زن منی و خجالت نداره

خم شد و قفسه ی سینم و بوسید

یهو روی دستش بلندم کرد و روی تخت گذاشت

روم خیمه زد


نگاهمون خیره ی هم بود

لباشو روی لب هام کذاشت

بدن داغش که به بدنم میخورد هزاران حس میومد توی وجودم

بوسه هاش کم کم رفت پایین

با آرامش شروع به پیش نوازی کرد

صدای نفس هامون اتاق و برداشته بود

حالا با تمام وجودم میخواستمش با صدای بم و مردونش نفس زنان کنار گوشم گفت:

_حالا رسیدیم به اصل کاری

از خجالت لبم و زیر دندون گرفتم

بوسه ای روی لبم زد و رفت پایین

با احساس درد زیر دلم چنگی به پهلوی شاهو زدم که لب هامو به دهان گرفت تا صدای فریادم بیرون نره

با لبخن ازم فاصله گرفت

هنوز کمی درد داشتم

نفس های هر دومون هنوز تند بود

با فاصله گرفتنش هر دو نگاهی به دستمال سفیدی که زیرم پهن بود انداختیم

اما هیچ خونی روی دستمال نبود

با ترس و دلهره نگاهی به شاهو انداختم

پوزخندی زد

@vidiaa

1401/05/07 19:42