The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت17


از تخت پایین اومد

تمام کارهاش با خونسردی بود

شلوارشو پوشید

ملافه رو دورم پیچیدم

با صدای لرزونی گفتم:

_شاهو به خدا من...

برگشت و با پشت دست محکم زد توی دهنم

ضربه ی دستش چنان محکم بود که پرت شدم روی تخت

طعم خون و توی دهنم احساس کردم

با پشت دست کشیدم روی لبم

نگاهی به پشت دستم انداختم..خونی بود...

خودم هنوز توی شوک بودم

با بغض گفتم:به خدا من نمیدونم چرا خونی نیومد
من دخترم شاهو باور کن

اومد روی تخت و از ریشه ی موهای بافته شدم گرفت و کشید

_خفه شد هرزه
بگو اون عوضی کی بوده که اول با زن من هم خواب شده
کی تونسته دخترانگیتو تصاحب کنه

دستم و روی دستش گذاشتم

اشک هام تمامی نداشت

_به خدا با کسی نبودم شاهو باور کن

گردنمو توی دستش فشار داد

_خفه شو هر جائی اسم من و توی دهن کثیفت نیار
تف تو ذاتت
برم به پدرت جایزه بدم با چنین دختر تربیت کردنش...

_اما من هیچ اشتباهی نکردم

_هه نکردی

از روی تخت پرتم کرد پایین

تمام بدنم درد گرفت

کمربندشو باز کرد

_تو چی فکر کردی اینکه میتونی سره من کلاه بذاری و خودتو به من بندازی
اما من و نشناختی دختر خانوم
هر چند دختر نبودی...

کمربندشو بالا برد و محکم فرود آورد روی پشتم

از دردش جیغی زدم

صدای هلهله ی زن ها بلند شد

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت18


از درد زیاد مثل مار به خودم میپیچیدم

اما انگار خون جلوی چشم هاشو گرفته باشه فقط می زد

باورم نمیشد

بهترین شب زندگیم به بدترین شب تبدیل شده باشه

اومد طرفم و موهامو پیچید دور دستش

با جنون کشیدم

برد سمت در در اتاق و باز کرد

با درد ملافه رو چسبیدم

نگاهی به زن های پشت در انداختم

انگار با دیدن ما همشون شوکه شده بودن

شاهو چنان پرتم کرد روی زمین لحظه ای احساس کردم سرم از جا کنده شد

با جیغ مامان نگاه بی فروغم و به شاهو دوختم

اما با دیدن دستی از موهای بافته ام دست های لرزونم و روی سرم گذاشتم و جای خالی موهامو احساس کردم

بغضم شکست

مامان روی زمین کنارم نشست

خانوم بزرگ با ابهت عصاشو زمین زد و گفت:چی شده پسر؟!

شاهو موهامو پرت کرد توی صورتم گفت:از این هرزه بپرسین

مامان عصبی بلند شد

_حرف دهنتو بفهم دختر من از گل پاک تره

_آره دیدم پاکیشو
کو دستمالش..
دختر خرابتون رو زدین به من اما فکر نکنین به این راحتی از دست من راحت میشین

لحظه ای نفرت تمام وجودمو گرفت

و با تمام نفرت به شاهو چشم دوختم

صدای پوزخند نیلا و شهلا از کنار گوشم بلند شد

دختره ی هرجائی میخواست خودش به شاهو قالب کنه

غرورم شکست

خدایا تو شاهدی که من دختر بودم...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت19


خانوم بزرگ عصبی گفت:

_وای این بی آبرویی رو چیکار کنیم؟!
به آقابزرگ چی بگیم؟!

پوزخند دردناکی زدم

مادر زیر بازومو گرفت

ماه پری اومد کنارم با گریه گفت:

_بمیرم برای خواهر سیاه بختم

همین که مادر بلندم کرد

شاهو عصبی بازومو کشید

_کجا این اینجا میمونه
اون پدر خوش غیرتش کجاست؟!

با سر و صدای ما پدر و آقابزرگ هم اومدن

از خجالت نمیدونستم چیکار کنم

پدرم با دیدن سر و وضعم هراسون شد گفت:

_چی شده؟!
ویدیا چرا اینطوریه؟!

_از من میپرسین چی شده؟!
از دختر خانومتون بپرسین

_چی میگی پسر جون؟؟

_حقیقت
دخترت دختر نبود آقای سیروان

لحظه ای دیدم رنگ از رخ پدر پرید

با صدایی که هول و ندامت بود گفت:

_چی میگی؟؟

_حقیقت دخترت قبلا خودشو به یکی دیگه عرضه کرده بود و شما به من قالبش کردین

_این حرفا چیه تو از کجا میدونی؟!

_مرد مومن حرفا میزنی دخترت تا چند دقیقه پیش زیر من بود

با زدن این حرفش از خجالت سرم و انداختم پایین

آقابزرگ گفت:درست صحبت کن شاهو

_نمیتونم آقابزرگ

پدرم با قدم های لرزون اومد طرفم

روی زمین کنارم زانو زد گفت:بگو دروغ میگن

با بغض نگاش کردم

هر کاری کردم تا چیزی بگم زبونم نچرخید

فقط قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد افتاد رو گونم

پدرم دستش و گذاشت روی قلبش گفت

_کمرمو شکستی

از جاش بلند شد

لب زدم:بابا

دستشو به علامت سکوت بالا برد...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت20


خفه شدم

با کمری خمیده رفت سمت پله ها گفت:

_بیاین بریم

مادر و ماه پری زیر بغلم و گرفتن که پدر گفت:

_اون الآن عروس این خانوادس و هر تصمیمی بگیرن به ما ربطی نداره

_اما سیروان

_ساکت باش نازنین ابرو برام نذاشتی با این دختر بزرگ کردنت

دست مامان و چسبیدم

_منم ببر مامان من میترسم

سرم و توی بغلش گرفت گفت:گفتم دلم راه نمیده عروس این خانواده بشی

_نمیای زن؟؟

با داد پدر، مامان ازم جدا شد و با چشم های اشک بار رفت

صدای پر صلابت آقابزرگ بلند شد

_جمع کنین ببرینش زیرزمین تا فردا تکلیفش روشن بشه

خانوم بزرگ با داد گفت:شما دو تا چرا اینجا وایستادین برین براش لباس بیارین

شهلا و نیلا رفتن سمت اتاق خوابمون

شاهو لگدی بهم زد رفت توی اتاق

حقارت تا کجا...

با مظلومیت به خانوم بزرگ نگاه کردم لب زدم

_به خدا من با کسی رابطه نداشتم من دخترم

حرفی نزد

لباسام توی سکوت تنم داد

و با کمک اون دو تا افریته از ساختمون بیرون آوردنم

از چند تا پله رفتیم پایین

در زیر زمین تاریک و نم رو باز کردن


پرتم کردن روی زمین

نیلا خندید و گفت:اوخی خوش بگذره

و درو محکم بستن رفتن

با درد خودم و روی زمین کشیدم

تمام تن و بدنم درد میکرد

اما درد حقارت بیشتر از درد تنم بود ...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت_21

سرم از شدت کنده شدن موهام درد می‌کرد.

هق زدم خدایا تو شاهدی من با کسی نبودم.

من وقتی زن مردی که یه زمانی عاشقش بودم ازدواج کردم دختر بودم.

خدایا چرا چرا اینطوری شد؟ آخه مگه می‌شه!

هق زدم زجه زدم اشک ریختم .تا روشن شدن هوا از استرس پلک روی هم نذاشتم.

مژه هام از گریه زیاد خشک شده بود چشم هام می سوخت.

پوزخندی زدم به این همه درد و حقارت. با باز شدن در زیر زمین چشم هامو تنگ کردم

با دیدن قامت شاهو از ترس توی خودم مچاله شدم.
با غرور وارد زیر زمین شد.


کت و شلوارشی و آراسته بوی ادکلنش فضای نم زیر زمین برداشت.


اومد طرفم خم شد گفت: چطوری هرجائی اومدم تا ببرمت محاکمه کنمت.اما قبلش...

سکوت کرد نگاهی به بدنم انداخت گفت : دلم می‌خواد یبار دیگه زیرم باشی اما اینبار از لطافت دیشب خبری نیست .

می خوام صدای فریادت کل این زیرزمین پر کنه .


با نفرت نگاهش کردم.

انگار نفرت توی نگاهم رو فهمید که کشیده‌ای زد تو صورتم


صورتم یه روی شد. دستم روی صورتم گذاشتم و خیره شدم بهش یهو گلمو چسبید

و گفت : نه انگار دلت می خواد برای آخرین بار باهام باشی .


با صدای که به زور در می اومد گفتم : متأسفم برای خودم که مرد نفرت انگیزی مثل تو رو دوست داشتم.


لحظه ای شوکه شده .

دقیقه ای نگذشت که ولم کرد

گفت : توی هرزه هیچیت برای من مهم نیست دوست داشتنت پیش کش ....

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت_22


حالا هم خفه شو کارمو بکنم.

آخه میدونی حیفه این همه خرجت کردم. بعد ازت فقط یبار کام بگیرم نچ نچ ...


با این حرفش دکمه‌ی شلوارش و باز کرد و اومد طرفم از موهام گرفت .

از دردش جیغی کشیدم.


_ خوبه فریاد بزن ، داد بزن التماس کن.


-بمیرمم التماس آدمی مثل تو رو نمی‌کنم.

_ خواهیم دید .

یهو شلوارمو محکم کشید.

پرتم کرد روی زمین

صورتم با زمین اثابت کرد.

با دستش سرمو محکم به زمین فشار داد.

بی توجه به زجه ها و ناله هام کار خودشو کرد.

لحظه ای حس یه متجاوز بهم دست داد.

به بدترین نحو ممکن بهم تجاوز کرد .

از درد فریادی زدم که محکم زد به صورتم

و گفت : داد بزن خوبه لذت می‌برم.
اشک از چشم هام روان شد.


توی دلم با نفرت قسم خوردم یه روزی انتقام تمام این کاراشو می‌گیرم.


وقتی کارش تموم شد .

لگدی بهم زد : پاشو گم شو خودتو جمع کن باید بریم بالا .


از درد زیاد نمی تونستم از جام تکون بخورم به زحمت شلوارمو کشیدم بالا .


لباسشو مرتب کرد.

نفس زنان گفت : لذتش از دیشب بیشتر بود.


با خشونت زیر بازومو گرفت ، کشون کشون از پله ها بردم بالا.

زیر دلم و پایین تنه ام درد می‌کرد.


دلم می‌خواست فریاد بزنم .

احساس میکنم یه شبه پیر شدم.

و به جای تموم آرزوهام نفرت نشسته توی دلم .

ترس و با تک تک سلول های وجودم...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت_23


در سالن باز کرد و پرتم کرد وسط سالن .

سرم و بلند کردم همه ی اعضای خانواده شاهو توی سالن جمع شده بودن.

آقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود

نیلا و شهلا پشت چشمی برام اومدن .

نگاهم به ساشا افتاد با دقت نگاهم می کرد.

اما هیچی از چشم های رنگیش متوجه نشدم.

آقا بزرگ عصاشو به زمین کوبید همه سکوت کردن.

ترس افتاد تو وجودم .

آقا بزرگ با صدای مردونه و پر ابهتش

گفت : چرا به ما نگفته بودی دختر نیستی ...

با ترس و لرز لب زدم : اما من ...

نتونستم ادامه بدم مکثی کردم

و گفتم : من جز با شاهو با مرده دیگه ایی نبودم.

صدای شاهو از پشت سرم بلند شد

: خفه شو دختره هرزه .

ساکت شاهو

شاهو دیگه حرفی نزد.

آقا بزرگ ادامه داد

ننگ برای ما عروسمون رو برای اینکه دختر نیست جایی ببریم

البته تو دختر نبودنت معلومه تصمیم با شاهو هست هر تصمیمی گرفت باید قبول کنی.

_ من یه زن هرزه رو نمیتونم قبول کنم و با خودم اینور و اونور ببرم.

من طلاقش میدم .

اما حق نداره از این عمارت بره.

ساشا از جاش بلند شد

و گفت : وقتی می خوای طاقش بدی برای چی می‌خوای نگهش داری؟

_ هه من اینو نگهدارم ، بود و نبودش برام مهم نیست.

فقط برای این می‌گم چون خونه ی پدریش جایی نداره.

بدبخت باید بره کاواره ها تا نون خودشو در بیاره .

خون خونم رو می‌خورد .

اما کاری ازم برنمی اومد آقا بزرگ گفت پس می خوای طلاقش بدی .

_ بله آقا جون

ساشا گفت : اگه شاهو این دختر نمی خواد من باهاش ازدواج می‌کنم....
با شوک نگاهی به ساشا انداختم
انگار همه تعجب کرده بودن
که یهو صدای قهقه ی شاهو بلند شد

با پوزخند گفت : تو مگه مردونگی داری ؟!
منظور شاهو چیه ....

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت24


دیدم رنگ ساشا پرید

دستش مشت شد و گفت:

_تو به اونش کاری نداشته باش

_نه آخه میخوام بدونم چطوری میخوای نیاز هاشو بر طرف کنی

_تو به اونش کاری نداشته باش

_ساکت باشین هر دو تاتون
امروز میریم دفترخونه و طلاق ویدیا رو میدی
بعد از اینکه عده اش پر شد به عقد ساشا در میاریم

_هرچه زودتر میخوام اسم این مایه ننگو از توی شناسنامم در بیارم

دیگه کسی چیزی نگفت

خانم بزرگ اومد طرفم زیر بازومو گرفت

_پاشو دختر جان یه حموم کن یه چیزی بخور بعد بریم

به سمت پله ها رفتم که شاهو داد زد

_خانوم جون اون پاشو تو اتاق من نمیذاره

حتی برنگشتم قیافه ی نحسشو ببینم

یک شبه تمام عشقم تبدیل به نفرت شد

راسته که مرز باریکی از عشق تا نفرته

سمت یه اتاق نا آشنا بردم و گفت:

_برو تو اتاق حموم هست من برات لباس میارم

با بدنی پر از درد و قلبی شکسته در و باز کردم

نگاهم به اتاق بزرگ و شیکی افتاد که کیسه بکس کمی نماشو خراب کرده بود

بی توجه به سمت دری که احتمال میدادم حموم باشه رفتم

درست حدس زدم سرویس بهداشتی با حموم...

وان و پر از آب کردم

هر لباسی که در می آوردم یه قطره اشک میچکید روی گونم

سرمو بلند کردم لب زدم:خدایا داری چیکار میکنی این همه حقارت برای چیه؟!

نگاهی به کبودی های بدنم انداختم

توی آب وان فرو رفتم که سوزش بدی رو پایین تنم احساس کردم

دلم میخواست بخوابم دیگه بیدار نشم

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت25


اما میدونستم روزای سختی رو در پیش دارم

از ضعف زیاد چشم هام تار میدید

موهامو باز کردم تا بشورم که دستم به جای خالی دسته ای از موهام خورد

دوباره بغض نشست توی گلوم

لب زدم:خفه شد ویدیا اشک نریز نو گناهی نکردی
یه روزی تقاص تمام کارایی که باهام کردی رو میگیرم آقای شاهو زرین

با صدای خانوم بزرگ آب و بستم

_دختر جان بیا برات لباس آوردم

رفتم سمت در حوله رو گرفتم

_لباست رو تخته زود بپوش بریم

_بله ممنونم

حرفی نزد رفت

بر عکس قیافه ی جدیش قلب مهربونی داشت

حوله رو پیچیدم دورم و از اتاق بیرون رفتم

یهو در اتاق باز شد

با دیدن ساشا هول کردم

نمیدونستم چیکار کنم اما اون بدون هیج گونه واکنشی گفت:

_نمیدونستم اتاق منی، میرم بیرون

و درو بست رفت

اما من هاج و واج مونده بودم

لحظه ای یاد حرف شاهو افتادم

منظورش از نداشتن مردونگی چی بود؟!

نکنه ساشا مرد نیست

یعنی چی آخه؟؟

مرد به این گندگی چطور مرد نیست؟؟

عصبی سری تکون دادم تا فکر و خیال از سرم بیرون بره

لباسای روی تخت و پوشیدم

با شونه ای که روی دراور بود موهاشو شونه کردم

سرم از شدت ضربه های دیشب درد میکرد

و پوست سرم انگار نازک شده

نگاهی به موهای بلندم انداختم

با دقت نگاهی به دسته ای از موهام که حالا جاش خالی شده بود انداختم

چون زیر موهام بود جاش دیده نمیشد

خاستم برم بیرون که با دیدن تلفن دو دل شدم

با استرس گوشی رو برداشتم و شماره ی خونمونو گرفتم

با هر بوقی که میخورد قلبم لحظه ای تند میزد

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت26


خدا خدا کردم کسی نیاد

با پیچیدن صدای ماه پری توی گوشی دوباره بغض کردم

_الو

_ماه پری

انگار از شنیدن صدام شوکه شد چون لحظه ای هیچ صدایی ازش به گوش نرسید

_ماه

_ویدیا خودش خواهری دیدی

_جونم ماه تو خوبی مامان بابا خوبن؟؟

صدای گریش بلند شد

_نه خوب نیستم بابا قبلش گرفته

_چی کی؟؟

_دیشب

_چرا به من نگفتین؟؟

سکوت کرد
.
_ماه پری چیزی شده؟؟

_بابا گفت دیگه دختری به اسم تو نداره

_اما ماه پری شماها دارین اشتباه می کنین تو که دیگه خواهرمی وقتی فکر میکنی من قبل عروسیم با کسی بودم دیگه از اینا چطور توقع داشته باشم قبول کنن...
من میام دیدن بابا

_تورو خدا نیا نذار حالش بدتر بشه
هروقت حالش بهتر شد بهت خبر میدم

با بغض سری تکون دادم

چیزی نگفتم و به ویدیا ویدیا گفتنای ماه پری توجه نکردم و گوشی رو قطع کردم

قطره اشکی با سماجت سر خورد روی گونم

با پشت دست محکم صورتی پاک کردم

از اتاق بیرون اومدم

درست نمیتونستم راه برم

روی پله ها ایستادم و نگاهم رو به این عمارت بزرگ و مجلل انداختم

همه این عمارتو به اسم عمارت شاهی می شناختن

پوزخندی زدم که صدایی از پشت سرم گفت:

_فکر کردی اینجا یه زندگی در انتظارته

چرخیدم و با نیلا رو به رو شدم

پوزخندی زد

_تا آخر عمرت باید بسوزی میفهمی بسوزی
تازه اولشه
هه فکر کردی زن اون پسر شیرین عقل بشی خوشبخت میشی؟!
نه جانم اون حتی قدرت برقرار کردن رابطه جنسی رو نداره

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت27


نگاهم میخ پشت سرش شد.. ساشا با خونسردی دست به جیب ایستاده بود

از این همه خونسردیش تعجب کردم

نگاهی بهم انداخت

_حرفات تموم شد زن داداش؟!

یهو نیلا به عقب برگشت من من کنان گفت:

_از کیه اینجایی؟؟

پوزخندی زد

_برای شما چه فرقی میکنه

و از وسط من و نیلا رد شد

لحظه ی آخر شونه ای به شونم زد

پوزخندی به نیلا زدم

_تو نمیخواد نگران دیگران باشی مراقب زندگی خودت باش

و از پله ها بالا رفتم

همه توی سالن جمع بودن

آقا بزرگ بلند شد

_بریم

دل نگران از دنبالشون راه افتادم

تمام فکرم پیش پدرم بود

پدری که حالا گفته دیگه دختری به اسم ویدیا نداره

نفس عمیقی کشیدم تا اشکم در نیاد

تمام کارها انقدر سریع انجام شد که احساس میکنم دارم خواب میبینم

باورم نمیشه فردای روز عروسیم مهر طلاق به شناسنامم بخوره

با ضعف از ماشین پیاده شده به نمای سنگ عمارت نگاهی انداختم

دیگه کاخ رویاهام نبود و برام مثل یه زندون بود

صدای شاهو از پشت سرم بلند شد

_چیه نمیتونی راه بری درد داری..

برگشتم و نگاهی بهش انداختم

گوشه ی لبش کج شد گفت:

_چیه فکر کردی میبخشمت و طلاقت نمیدم؟؟
نه دیدی طلاقت دادم اونم به چه راحتی تو یه ساعت
الان تو یه زن بی *** و کار مطلقه هستی
البته تا چند وقت دیگه میشی زن داداشم
اما

قدمی سمتم برداشت

دستش اومد طرف صورتم گفت:اون مردونگی نداره بهت حال بده
خواستی لطف میکنم

و زدم زیر دستش

_دست کثیفتو به من نزن
از تو مردونگی دیدم برای هفت پشتم بسه

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت28


کوبیدم به بدنه ی ماشین

گلومو چسبید و عصبی غرید

_دُم در آوردی
دختر هر جایی.. بهت لطف میکنم میگم زیر خوابم بشی


آب از سر من گذشته

آب دهنم و جمع کردم و پاچیدم توی صورتش

لحظه ای انگار نفهمید چی شد

اما وقتی از شوک اومد بیرون

لگدی لای پام زد که از درد خواستم فریاد بزنم

دستشو گذاشت روی دهنم کنار گوشم گفت:

_دختره ی بی *** و کار با چه جرأتی روی من تف میندازی
نکنه دلت برای رابطه ی توی زیر زمین تنگ شده

از درد اشک توی جشم هام جمع شده بود

داشتم خفه میشدم

که صدای ساشا از پشت سرمون بلند شد

_چه خبره اینجا؟!

شاهو نیشگون محکمی از رون پام گرفت و ولم کرد

به سرفه افتادم

نمیدونستم به کجای بدنم برسم

رون پام یا وسط پام که هنوز درد میکرد

از این همه حقارت حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد

ساشا نگاه دقیقی بهم اندلخت

شاهو کتش و مرتب کرد

_حواست باشه ساشا تو کارای من دخالت نکنی فهمیدی؟؟

و راهشو کشید رفت سمت ساختمون

دیگه جونی نداشتم

روی زمین نشستم

سرپا کنارم روی زمین نشست

سرمو بلند کردم

نگاهم و به چشم های سبز عسلیش دوختم

دستشو سمتم دراز کرد

دستم و توی دستش گذاشتم گرمای خاصی داشت دستش..

با کمکش از جام بلند شدم

_باید قوی باشی اگه از اول بهشون اجازه بدی باهات بد رفتاری کنن تا آخر باید غلام همشون باشی

حالام برو داخل

و پشت بهم به سمت در حیاط رفت

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت29


شونه ای بالا انداختم .

دستی روی رونه پام کشیدم و با قدم های آروم سمت عمارت رفتم

نیلا و شهلا رو به روی تلوزیون نشسته بودن

با دیدنم پوزخندی زدن.

کلافه نفسم و بیرون دادم .

رفتم سمت آشپزخونه خدمتکار در حال آماده کردن غذا بود .

میشه یه چیزی بیارین بخورم.

برگشت نگاهی بهم انداخت.

نمی بینی کار دارم چیزی می خوای خودت بردار .

متعجب نگاهش کردم .

زیر لب گفت : چقدرم رو داره معلوم نیست با چند نفر بوده.

نون توی دستم و پرت کردم روی میز تند رفتم سمتش انگشتم و گرفتم طرفش

ببین خانومی که نمیدونم اسمت چیه حواستو جمع کن و ببین با کی داری حرف میزنی

با صدای دستی به عقب برگشتم

با دیدن شاهو که توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود .

لحظه ای حرفم یادم رفت

پوزخندی زد و گفت : تو بهتره حواستو جمع کنی

دفعه ی بعدی ببینم به خدمتکار من توهین کردی یا حرفی زدی من می‌دونم و تو

اینجا خونه منه و تو فقط یه موجود اضافه ای خودت باید کارای خودتو بکنی کسی اینجا نوکر یه نون خور اضافه نیست.

حرفاشو زد و آشپزخونه بیرون رفت.

هاج واج به جای خالیش نگاه کردم

با صدای پوزخند خدمتکار چشم از در گرفتم

عصبی دستمو مشت کردم از آشپزخونه بیرون اومدم

خانم بزرگ با دیدنم گفت : وسایلاتو اتاق پایین گذاشتم تا زمانی که عده ات تموم بشه اونجاست اتاقته ....

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت30


ممنون خانوم بزرگ

رفتم سمت اتاق در اتاق و باز کردم یه اتاق کوچیک با یه تخت یه نفره

تمام لباسام روی تخت پخش و پلا بود.

باورم نمی شد این ادم های الان همون آدم های با شخصیت و مهربون بیرون باشن

همیشه آرزو داشتم عروس عمارت شاهی بشم.

اما حالا دلم میخواد چشم هامو ببندم و برگردم به شب خواستگاری یک کلمه بگم نه..

اما و اگر دیگه سودی نداره

لباسام رو توی کمد چیدم .

دلم غذا می خواست از دیشب چیزی نخورده بودم .

چند ضربه به در خورد

وصدای همون خدمتکاری که صبح توی اشپزخونه بود
از پشت در بلند شد

خانم گفتن بیای نهار.

نگاهی توی ایینه به صورت بی روحم انداختم از اتاق اومدم بیرون .

همه دور میز بزرگ غذا خوری روی صندلی ها نشسته بودن .

رفتم سمت میز روی صندلی نشستم .

کمی غذا برای خودم کشیدم .

توی سکوت شروع به خوردن کردم .

بعد از صرف غذا نیلا رو به شاهو گفت : شاهو امشب چه ساعتی میای ؟

سرمو بلند کردم .

شاهو دور لبشو پاک کرد چطور؟

همین طوری نازیلا می‌خواست بیاد.

_ واقعا بخاطر نازیلا هم که شده زودتر میام.

پوزخندی زدم که از نگاه تیز بین ساشا دور نموند .

دور لبم و پاک کردم از جام بلند شدم .

تشکری زیر لب گفتم

دلم می خواست دیدن پدرم برم.

رفتم طرف خانم بزرگ

ببخشید خانم بزرگ

عینک مطالعه اش رو برداشت نگاهی بهم انداخت

من من کردم

چی می‌خوای دختر جون

پدرم بیمارستانه می‌خوام برم دیدنش می‌تونم برم؟
سری تکون داد به ساشا میگم ببرتت...

@vidiaa

1401/05/07 19:44

#پارت31


خوشحال لبخندی زدم

_من برم آماده بشم

سری تکون داد و عینک مطالعه اش رو دوباره زد

تند لباسامو پوشیدم از اتاق بیرود اومدم

ساشا کت و شلواری از اتاق بیرون اومد

رفت سمت در سالن از دنبالش راه افتادم

سوار شد

روی صندلی کناریش نشستم

ماشین و روشن کرد

بوقی زد

باغبان در و باز کرد با سرعت از عمارت بیرون زد

با یاداوری اینکه یادم رفته از ماه پری نپرسیدم کدوم بیمارستانه
وای بلندی گفتم...

_چیزی شده؟!

_بله یادم رفت از ماه پری بپرسم پدر کدوم بیمارستانه

_اوهوم
من میدونم

نفسم و راحت بیرون دادم

دست دست کردم

آخر دل و زدم به دریا

_یه سوال میتونم بپرسم؟!

_آره اما خیلی خصوصی نباشه

نگاهی به نیم رخش که خیره ی خیابون بود انداختم و گفتم:

_چرا پیشنهاد دادی با من ازدواج میکنی؟!

_ناراحتی پیشنهادم و پس میگیرم
و تا زنده ای مثل خدمتکار تو اون عمارت زندگی کن

اوف اینم چقدر روکه...

لب زدم:من فقط برام سوال بود

_سوال نباشه حتما تا حالا فهمیدی ازدواجم بکنیم من برای تو ضرری ندارم

بعد از مکثی گفت:میدونی توان برقرار کردن رابطه رو ندارم

از این همه رکیش از خجالت خون دوید زیر پوستم

سرم و انداختم پایین که دوباره گفت:

_فکر نکنم برقراری رابطه همچین چیزه دلچسبی باشه

_میشه راجب یه چیزه دیگه صحبت کنیم

_چرا صحبت راجب این موضوع رو دوست نداری؟!

@vidiaa

1401/05/08 00:58

#پارت32


با رسیدن به بیمارستان دیگه صحبت شیرین رابطه نیمه تمام موند

کارتی به نگهبان نشون داد



ماشین و پایین بیمارستان پارک کرد

به سمت بیمارستان رفتیم

انگار قبلا هم دیدن پدر اومده بود

چون مستقیم راه رفت

با ترس و دلهره از دنبالش راه افتادم

کنار دری ایستاد

_اینجا اتاق پدرته برو من همینجا منتظر میمونم

_باشه

آروم دستگیره درو گرفتم

قلبم تند تند میزد

همین که وارد اتاق شدم پدر و دیدم که روی تخت دراز کشیده بود

با دیدنش اشک توی چشم هام حلقه زد

آروم آروم به تختش نزدیک شدم

خم شدم تا صورت مهربونش و ببوسم که چشم هاشو باز کرد

اول با تعجب نگاهم کرد

یهو اخمی وسط هردو ابروش نشست گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟!

_بابا

_من دختری به اسم ویدیا ندارم
برو بیرون....

_اما بابا..

_گفتم من بابای تو نیستم
برو بیرون

_اشکام گونه هامو خیس کرد

در اتاق باز شد

با نگاه اشک باروم سرم و چوخوندم

مادر بود

با دیدنم قدمی به سمتم برداشت

خواست بغلم کنه که پدر گفت:

_نازنین اینو از اینجا بیرون کن

و روشو اونور کرد

قلبم شکست

هضم اینکه خوانواده ای خودت قبولت نداشته باشن سخته

قدمی برداشتم با بغض گفتم:

_باشه بابا میرم
یه کاری میکنم دیگه این مایع بی آبرویی رو نبینی
اما یادتون باشه یه آدم بی گناه و قصاص کردین
میرم تا دیگه با دیدنم عذاب نکشین
فکر کنید ویدیا مرد....

@vidiaa

1401/05/08 00:58

#پارت33


پا تند کردم و از اتاق بیرون زدم مادر هرچی گفت : ویدیا نه ایستادم

بی توجه به ساشا از بیمارستان بیرون زدم

توی حیاط بیمارستان روی نیمکت نشستم

با صدای بلند زدم زیر گریه

هق زدم

از امروز تنهاترین آدم روی زمین میشدم

چون دیگه خانواده ای ندارم که پشتم باشن دلگرم باشم از وجودشون

نمیدونم چقدر نشسته بودم که با صدای ساشا به خودم اومدم

_اگه گریه هات تموم شده بریم
من کار دارم

آدم به بیخیالی و خونسردی این آدم ندیدم

از جام بلند شدم

و همراه ساشا از بیمارستان بیرون اومدم

تا خود عمارت کلمه ای حرف نزدیم

کنار عمارت نگه داشت

_میتونی پیاده بشی من باید برم کار دارم

_ممنون

و از ماشین پیاده شدم که صدا زد

_دختر

_مگه من اسم ندارم

_بله ! بیا این کلیدای حیاط

دست دراز کردم تا کلیدا رو بگیرم

که لحظه ای دستامون بهم خورد تند کلید و انداخت توی دستم و گاز ماشین گرفت

شونه ای بالا انداختم

کارای این مرد برام عجیب بود

نه به صبح که من و اونطوری دید و بی خیال بود نه به حالا

سری تکون دادم

با کلید در حیاط و باز کردم

دوباره نگاهی به حیاط سرسبز و بزرگ عمارت انداختم

دیگه هیچ جذابیتی برام نداشت

در سالن و باز کردم

با صدای نیلا سرجام ایستادم

_باید یه کاری کنیم تا شاهو نازیلا رو بگیره فهمیدی شهلا؟!

@vidiaa

1401/05/08 00:58

#پارت34


لبخند پر دردی روی لبم نشست

پس بگو چرا نازیلا انقدر از ازدواج ما ناراحت بود

و نیلا همش نیش و کنایه..

وارد سالن شدم

بی توجه بهشون رفتم سمت اتاقم و در و بستم

خسته روی تخت دراز کشیدم

از دیشب چشم روی هم نذاشته بودم

با ذهنی مشغول و تنی پر از درد گوشه ی تخت مچاله شدم

و خیلی زود خوابم برد

چرخی به پهلو زدم

نگاهم به ساعت افتاد

شب شده بود

تند از جام بلند شدم

با یادداوری اینکه اون دختر افریته قراره بیاد آه از نهادم بلند شد

یه لباس کوتاه بالای زانو از جنس کرپ به رنگ کالباسی که کمربند طلائی داشت از توی کمد برداشتم

جوراب شلواری مشکی پام کردم

با کفش های مشکی ورنی براق

موهامو باز گذاشتم

آرایشی انجام دادم تا صورتم از بی روحی در بیاد

از اتاق بیرون اومدم

نازیلا با دیدنم پوزخندی زد

نگاهی به تیپش انداختم

تاپ سفید با شلوار آبی پاش بود

و موهاش و بالای سرش جمع کرده بود

با نیلا و شهلا در حال بگو بخند بودن

خانوم بزرگ بی توجه به اون سه تا داشت کتابی مطالعه میکرد

در سالن باز شد

بهراد و بهزاد با هم اومدن رفتن طرف خانوم بزرگ و خم شدن دستشو بوسیدن

از کنارم رد شدن

سلامی زیر لب گفتم

مثل خودم جوابم و دادن و کنار همسراشون نشستن

@vidiaa

1401/05/08 00:59

#پارت35


رفتم و روی دور ترین مبل و انتخاب کردم نشستم

خدمتکار در حال پذیرایی از اونا بود

سینی رو آورد طرفم

دست دراز کردم تا فنجون قهوه رو بردارم که صدای شاهو از پشت سر خدمتکار بلند شد

_کسی بهت گفت از این پذیرایی کنی؟!
اون همینطوریشم نون خوره اضافس
خودش باید کاراشو بکنه

دستم روی هوا خشک شد

احساس کردم یه پارچ آب سرد ریختن روی سرم

وقتی لبخند پیروزمندانه نازیلارو دیدم خورد شدم..

خدمتکار ازم فاصله گرفت

نفسی کشیدم

با کنار رفتن خدمتکار قیافه ی منحوس شاهو رو دیدم

پوزخندی زد پشت چشمی نازک کردم و با ناز پام روی پام انداختم

عصبی شد

لابد فکر کرده الآن گریه میکنم

نازیلا از پشت دستش و دور کمر شاهو حلقه کرد

با صدای نازکی گفت:سلام شاهو جوون

ایی چندشم شد

شاهو دستشو گرفت و چرخوندش طرف خودش

بوسه ای روی گونش زد

_سلام نانا خانوم کجایی؟!
دلم برات تنگ شده

پوزخند صدا داری زدم انگار شنید

روی مبل رو به یی من کنارهم نشستن

از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه و برای خودم یه فنجون قهوه آوردم

و روی مبلی نشستم تا دیگه نبینمشون

کمی از قهوه رو خوردم تا بغضی که راه گلومو گرفته بود بره پایین تا رسوا نشم


بیشتر از این نشکنم

همه دور هم بودن اما ساشا هنوز نیومده بود

در حال خوردن شام بودیم که صدای در سالن اومد

بی توجه به صدای در سالن همه مشغول خوردن بودن

رو به روی در بودم

ساشا تلو خوران در و بست....

@vidiaa

1401/05/08 00:59

#قسمت_36


انگار مست بود

قدمی برداشت که پخش زمین شد

هیچ کدومشون از جاشون بلند نشدن

دلم سوخت از جام بلند شدم

آقا بزرگ و خانوم بزرک نگاهی بهم انداختن

قدمی برداشتم که برم سمتش
با صدای شاهو لحظه ای سرجام ایستادم

_چیه هرزه حالا نوبت ساشاس تا عاشق خودت کنی
هه کارت بی فایدست
اون نه حسی داره نه مردانگی

دستم و مشت کردم

بی توجه بهش رفتم سمت ساشا که هنوز پخش زمین بود

خم شدم و دستش و دور گردنم انداختم

_پاشو میبرمت اتاقت

سرشو بلند کرد

انگار توی چشم های سبز عسلیش حاله ای از اشک بود

با مستی و صدای خماری گفت:

_رنگ چشمات مثله زندگی من سیاهه

_میشه خودتم کمک کنی ببرمت توی اتاقت

هیکل ظریفم زیر هیکل تنومند و بزرگش گم شده بود


با هزار زحمت با کمک خودش از روی زمین بلندش کردم

نفسم به شماره افتاد

از پله ها بالا بردمش

هیچ کدوم از جاشون بلند نشدن

لحظه ای از این همه بی مهری و بی محبتیشون شوکه شدم

در اتاقش رو باز کردم

پاهاشو به زور روی زمین میکشید

انداختمش روی تخت

کمره دردناکم و صاف کردم و نفسم و بیرون دادم

پاهاش از تخت آویزون بود

پاهاشو کشیدم روی تخت و کفشش و با جوراباش در آوردم

@vidiaa

1401/05/08 00:59

#قسمت_37


مثل جنین تو خودش جمع شد.

پتو رو کشیدم روش چشم هاش بسته بودن

کمی روی صورتش خم شدم احساس کردم زیر مژه هاش خیسه دلم براش سوخت.

عقب گرد کردم از اتاق خارج شدم

که یهو دستم کشیده شد و محکم تخت دیوار خوردم .

از درد آخی گفتم .

سرم و بلند کردم با قیافه حق به جانب شاهو رو به رو شدم.

اخمی کردم .

خواستم از کنارش رد بشم دو دستاشو گذاشت دو طرفم روی دیوار

پاشو خواست وسط پاهام بذاره که فهمیدم .

پاهامو تند جفت کردم .

پوزخندی زد با سر زانوش محکم زیر دلم زد .

لحظه ای نفسم بند اومد .

سرشو نزدیک صورتم آورد و کنار گوشم

گفت : چیه فکر کردی می‌تونی از دست من در بری ...

هرم نفس هاش به گوشم می‌خورد .

سرش و لای موهام فرو کرد .

دستش کم کم اومد بالا قلبم تند تند می‌زد

که صدای نازیلا اومد

شاهو کجایی

با شنیدن صدای نازیلا عصبی موهامو کشید ولم کرد .

دستی به لباش کشید رفت سمت پله ها

_اومدم عزیزم

پاهام توان نگهداری وزنم و نداشت سرخوردم و روی زمین نشستم .

لبمو محکم گاز گرفتم تا اشکم سرازیر نشه.

کمی که حالم بهتر شد از جام بلند شدم .

با قدم هایی آروم از پله ها پایین رفتم

آقا بزرگ و خانم بزرگ برای استراحت رفتن اتاقشون .

اونا هم دور هم نشسته بودن پاسور بازی می کردن .

نازیلا با وقاحت تمام روی پای شاهو نشسته بود

راهمو سمت اتاقم کج کردم .

کنار پنجره ای قدی اتاق ایستادم و نگاهم به باغی که حالا توی سیاهی شب فرو رفته بود دوختم....

@vidiaa

1401/05/08 00:59

#پارت38


حالا که کسی نبود و تنهابودم

بغضم شکست و چشم هام اشکی شد

یاد روزای خوبی که خونه ی پدریم با خواهرام داشتم افتادم

دستمو روی شیشه گذاشتم

لب زدم:خدایا نذار بشکنم

نفسم و با آه بیرون دادم و روی تختم دراز کشیدم

دو ماه از شبی که به این عمارت نفرین شده اومدم میگذره

دو ماهه که از پدر و مادرم خبر ندارم

توی این دو ماه شاهو خون به دلم کرد

توی سالن نشسته بودیم که شاهو

گفت:آقابزرگ من میخوام ازدواج مجدد کنم

نگاهی به من انداخت

_از اولی که خیری ندیدم

نگاهم و از نگاهش گرفتم

خوب کسی رو هم انتخاب کردی؟؟

_بله نازیلا

تعجب نکردم چون منتظر چنین روزی بودم

خانوم بزرگ جدی پرسید

_چرا اون؟!

نگاهم و به نیلایی که حالا قیافش ناراحت به نظر می رسید انداختم

_خانوم جون من نازیلا رو دوست دارم و میشناسمش

پوزخندی زدم

خانوم بزرگ سری تکون داد


_باشه کی بریم برای خواستگاری؟!

_فردا شب

_چرا انقدر عجله داری؟!

_عجله ای ندارم
دلم میخوام یه زن اصل و نصب دار بگیرم

و نگاهی به سرتا پای من انداخت

پدر جون رو به ساشا کرد

_ساشا تو هنوز میخوای با ویدیا ازدواج کنی؟!

ساشا توی جاش جا به جا شد

نگاهی بهش انداختم گفت:

_مگه قراره ازدواج نکنم؟!
مرده و قولش

شاهو قهقهه ای زد گفت:

_مگه تو مردی؟!
اگه مردانگی به اونیه که تو داری من نامردم...

@vidiaa

1401/05/08 00:59

#پارت39


شاهوعصبی دندوناشو روی هم فشار داد

چشم و ابرویی براش اومدم که عصبی ترش کرد

ساشا از جاش بلند شد

_شبتون بخیر

رفت سمت پله ها

منم از جام بلند شدم رفتم سمت اتاقم

وارد اتاق شدم

خواستم درو ببندم که در با ضرب باز شد

چون پشت در بودم محکم خورد به کمرم

آخ بلندی گفتم

خواستم برگردم دستی از پشت گردنم گرفت و صدای عصبی شاهو از پشت سرم بلند شد

_دختره ی عوضی به من چشم و ابرو میای پوزخند میزنی؟؟؟

و فشار دستش و روی گردنم بیشتر کرد

از درد نفسم گرفت

با هر جون کندنی گفتم:

_آقای خوش غیرت زورت و به یه زن تنها نشون میدی؟؟

پرتم کرد روی تخت

تا اومدم از جام بلند شم سنگینی بدنشو روی بدنم انداخت

غرید:خیلی حرف میزنی دلت برای دو ماه پیش نکنه تنگ شده
یا نه شایدم هوس رابطه کردی
آخه دوماه نداشتی

سرش اومد جلو تا لب هاش روی لب هام بذاره

آب دهنم و پاچیدم رو صورتش

عصبی با پشت دست صورتش و پاک کرد

_حالا انقدر پررو شدی که روی من تف میندازی آره؟؟

دستش برد بالا و کشیده ای زد رو صورتم

شدت ضربه انقدر زیاد بود که صورتم یه وری شد

نشست روی شکمم و تمام سنگینیش و انداخت روم

نفسم از سنگینی هیکلش بند اومد

و احساس کردم تمام خون بدنم توی صورتم جمع شد

_چیه داری میمیری؟؟
خوبه تا یاد بگیری به آقای خودت کسی که لطف کرده و داره نونتو میده احترام بذاری

@vidiaa

1401/05/08 00:59

#پارت40



_می‌خوام آرزو به دل نشی امشب افتخار میدم که زیرم باشی

تکونی توی جام خوردم

_چیه عجله داری اینقدر مشتاقی خوب زودتر می گفتی

_از روم بلند شد

احساس سبکی کردم و نفسم و راحت بیرون دادم

داشت دکمه های لباسش رو باز می‌کرد

پوزخندی زدم و گفتم :

_ تو که نمی‌خوای با زنی که ماهانه است نزدیکی داشته باشی کثیف میشی

دستش روی دکمه لباسش موند

چرخید سمتم و مشکوک به چشم هام نگاه کرد و گفت :

_هه می خوای سرم من کلاه بذاری

شونه ای بالا انداختم

_نه می‌تونی امتحان کنی

اصلا چطوره خودم نشونت بدم و ادای اینکه دارم شلوارمو در میارم انداختم

دستمو گرفت پیچوند گفت :

_برای تو که بد شد که نمی تونی زیرم باشی ولی من می‌تونم یجور دیگه تنبیهت کنم

_منظورت چیه ؟!

_می فهمی

و انداختم روی تخت

تند هر دو تا دستم رو گرفت بالای سرم وبه تاج تخت بست

_داری چیکار می‌کنی ؟!

_یه تنبیه کوچیک خودتو بکشی تا صبح نمی‌تونی بازش کنی

تکونی به دستام دادم اما اینقدر گره محکم بود که دستم درد گرفت

_به خودت زحمت نده تو تا صبح همینطوری میمونی و بلکه صبح یکی پیدا شد دستتو باز کرد

لباسشو مرتب کرد از اتاق رفت بیرون

لحظه ای آخر یه چشمکی زد و دستی تکون داد

پسره ی عوضی عقده ای

... رو تخت ایستادم

@vidiaa

1401/05/08 00:59

#قسمت41


و شروع کردم به تکون دادن دستام

اما باز بی فایده بود

با دندونم شروع به باز کردن گره کردم

اما دوباره نتونستم

خسته به تاج تخت تکیه دادم

و با حرص پامو محکم به تشک کوبیدم

لعنتی...

از ضعفم اشک حلقه زد توی چشم هام

همونطور نشسته خوابم برد

صبح با صدای خنده ی چند نفر چشم باز کردم

نگاهم لحظه ای مات و شوک زده به در اتاق خیره موند

اومدم از جام بلند شم که تازه فهمیدم از دیشب دستام به تاج تخت بسته شدن...

شاهو قهقهه ای زد گفت:خوب شد طلاقت دادم
با چه خل و چلی میخواستم زندگی کنم
شبا دستای خودشو میبنده

صدای خنده ی نیلا و شهلا بلند شد

با حرص و نفرت نگاش کردم

نیلا با ناز گفت:شاهو جون هنوز دیر نشده و بهترین انتخاب و کردی ازدواج با نازیلا

_آره نیلا راست میگه

شاهو سری تکون داد گفت:اوخی دستات درد میکنه میخوای برات باز کنم؟؟
حیف دیرم شده باید برم شرکت از اونجا که برگشتم باز میکنم

نگاهم به ساشا افتاد که با تعجب اومد سمت اتاقم گفت:

_چیزی شده؟!

_نه ویدیا خل شده دیشب دستای خودش و بسته

ساشا ابروهاش از تعحب بالا رفت و از وسطشون رد شد

اومد داخل اتاق

اومد طرف تخت

مکثی کرد و چرخید طرف در جدی گفت:

_نمایش تموم شده حالا میتونید برید

و در روی شاهو و نیلا و شهلا بست...

@vidiaa

1401/05/08 00:59