#پارت42
اومد بالای سرم گره ی دستامو باز کرد
مچ دستامو ماساژ دادم
دور مچ هر دوستم یه حلقه ی قرمز افتاده بود
یهو دستامو گرفت و نگاهی به موچ دستم انداخت
گرمی دستاش یه جور خاصی بود
انگار گوله ای آتیش باشه
ساشا دستامو نگاه میکرد
اما من محو گرمی دستاش بودم
و خیره نگاهش میکردم
انگار سنگینی نگاهم و حس کرد
سرش و بلند کرد
نگاهمون خیره ی هم شد
دستامو ول کرد گفت:
_اینجوری پیش بره تا چند وقت دیگه به عنوان یه دیوونه توی این خونه شناخته میشی
_توام فکر کردی خودم دستامو بستم؟!
شونه ای بالا انداخت
_ من هیچ فکری نمیکنم
از آدما هیچ چیزی بعید نیست
رفت سمت در
سرجاش ایستاد و گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش
و از اتاق بیرون رفت
از جام بلند شدم
تا شب همه در حال تکاپو بودن
نزدیک غروب بود که شاهو آماده همراه خانوم بزرگ و آقا بزرگ به خونه ی نازیلا رفتن
ساشا هنوز نیومده بود
هوای باغ خنک و دلچسب بود
از عمارت بیرون اومدم
رفتم طرف آلاچیق روی صندلی حصیری نشستم و به درخت ها که با وزش باد شاخه هاشون اینور اونور می رفتن خیره شدم
اما ذهنم به دو ماه پیش پرید
شبی که شاهو قرار بود بیاد خواستگاریم
چی فکر میکردم چی شد..
نفسم و با آه بیرون دادم
هنوزم باورم نمیشد چطور وقتی با هیچ *** نبودم اما دخترانگی نداشتم
لحظه ای یاد دوستم شبنم افتادم
گفته بود عمه اش دکترای مامایی از آمریکا داره ...
@vidiaa
1401/05/08 00:59