111 عضو
#پارت42
اومد بالای سرم گره ی دستامو باز کرد
مچ دستامو ماساژ دادم
دور مچ هر دوستم یه حلقه ی قرمز افتاده بود
یهو دستامو گرفت و نگاهی به موچ دستم انداخت
گرمی دستاش یه جور خاصی بود
انگار گوله ای آتیش باشه
ساشا دستامو نگاه میکرد
اما من محو گرمی دستاش بودم
و خیره نگاهش میکردم
انگار سنگینی نگاهم و حس کرد
سرش و بلند کرد
نگاهمون خیره ی هم شد
دستامو ول کرد گفت:
_اینجوری پیش بره تا چند وقت دیگه به عنوان یه دیوونه توی این خونه شناخته میشی
_توام فکر کردی خودم دستامو بستم؟!
شونه ای بالا انداخت
_ من هیچ فکری نمیکنم
از آدما هیچ چیزی بعید نیست
رفت سمت در
سرجاش ایستاد و گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش
و از اتاق بیرون رفت
از جام بلند شدم
تا شب همه در حال تکاپو بودن
نزدیک غروب بود که شاهو آماده همراه خانوم بزرگ و آقا بزرگ به خونه ی نازیلا رفتن
ساشا هنوز نیومده بود
هوای باغ خنک و دلچسب بود
از عمارت بیرون اومدم
رفتم طرف آلاچیق روی صندلی حصیری نشستم و به درخت ها که با وزش باد شاخه هاشون اینور اونور می رفتن خیره شدم
اما ذهنم به دو ماه پیش پرید
شبی که شاهو قرار بود بیاد خواستگاریم
چی فکر میکردم چی شد..
نفسم و با آه بیرون دادم
هنوزم باورم نمیشد چطور وقتی با هیچ *** نبودم اما دخترانگی نداشتم
لحظه ای یاد دوستم شبنم افتادم
گفته بود عمه اش دکترای مامایی از آمریکا داره ...
@vidiaa
#قسمت_43
باید یه جوری از این خونه می رفتم بیرون .
باید به شبنم زنگ بزنم.
استرس افتاد تو دلم از جام بلند شدم .
رفتم سمت اتاق با فکر پریشون خوابم برد.
با تابش نور خورشید چشم هامو باز کردم نگاهی توی آینه به قیافه انداختم.
وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم. از اتاق بیرون رفتم.
همه دور میز نشسته بودند ، آبی به صورتم زدم و رفتم سر میز همین که نشستم
شاهو گفت : اینجا برای بخور و بخواب نیومدی ما نون اضافه نداریم به یه موفت خور بدیم.
بغض نشست توی گلوم لقمه ای توی دستمو گذاشتم سر جاش هیچ *** هیچی نمی گفت سرم و انداختم پایین
که با صدای ساشا سر بلند کردم :
من که قرار بود یه مشاور بگیرم این دختر رو به عنوان مشاور من شرکت می یاد
تا شاهو اومد حرف بزنه آقا بزرگ گفت : خوبه
آقا شاهو یادت باشه تا چند روز دیگه این دختر میشه زن برادرت پس احترامش واجبه همون طور که من به شماها احترام میذارم .
کتش و برداشت خم شد دست آقا بزرگ و خانوم بزرگ بوسید رفت .
اما ذوق من و ندید.
لبخندی روی لبم نشست .
که از دید شاهو دور نموند.
شاهو از جاش بلند شد گفت : تو هم یادت بمونه ساشا شاید از لحاظ سن بزرگتر از من باشی اما همه کاره ای عمارت بعد از آقا بزرگ منم پس هر کاری دلم بخواد میکنم
ساشا در بست رفت .
شروع به خوردن صبحانه ام کردم.....
@vidiaa
#قسمت_44
نیلا و شهلا داشتن درباره مراسم صحبت می کردن.
من نمیدونم چرا این مجسمه ابوالهول نرفته بود شرکت.
با صدای زنگ نیلا خندید گفت : شاهو فکر کنم نازیلا اومد.
با تعجب بهشون نگاه کردم مگه تا شب عقد ممنوع نیست عروس و دوماد و ببینه ...
در سالن باز شد نازیلا با خنده وارد شد .
نگاهی به تیپش انداختم .
چون هوا کمی سرد بود یه پالتو پائیزه پوشیده بود و کلاهش یه وری گذاشته بود موهاشو به دو طرفش روی شونه هاش رها کرده بود.
اومد سمت شاهو خم شد و گونه اش رو بوسید .
کنارش روی مبل نشست گوشه ای لبم پوزخند درد ناکی نشست .
تمام حس دوست داشتن من یه شب هم نبود .
حتی یه شب با ارامش کنار مردی که یه زمانی عاشقش بودم نبودم و لمسش نکردم
برای من همه چی ممنوع بود .
خدمتکار از نازیلا پذیرایی کرد .
گوشه ای سالن نشسته بودم .
سرویس های طلا رو به روی نازیلا گذاشتن .
شاهو و نازیلا با بگو و بخند طلا انتخاب میکردن .
لحظه ای نگاه شاهو به من افتاد خیره نگاهم کرد نگاهمو از نگاهش گرفتم.
از جام بلند شدم باید به شبنم زنگ میزدم .
اما چطوری وقتی اینا همه تو سالن بودن .
آروم از پله ها بالا رفتم خدا خدا میکردم در اتاق ساشا باز باشه چون اونجا تلفن دیده بودم .
پست در اتاقش ایستادم.
قلبم تند تند میزد.
میدونستیم بدون اجازه رفتن به اتاقش بده
اما نمی تونستم از پایین زنگ بزنم .
آروم دستگیره رو پایین دادم .
همین که در باز شد.....
@vidiaa
#پارت_45
با ذوق تند وارد اتاق شدم در بستم.
رفتم سمت تلفن شماره خونه ای شبنم رو گرفتم.
بعد از چند بوق صداش پیچید توی گوشم :
_ سلام شبنم.
-سلام شما؟
_منم؛ویدیا!
- ویدیا تویی!؟بی معرفت کجایی تو؟
_ببخشید عزیزم سرم کمی شلوغه.
خندید و گفت:
-منم عیال وار بشم سرم شلوغ میشه! هر شب حموم خوش گذرونی.
به خیال خوش شبنم پوزخند زدم و گفتم :
_شبنم
-جونم
_گفتی عمت ماماس؟
-آره؛وای نکنه به این زودی حامله شدی؟
_نه دیونه کارش دارم ایرانه؟
-نه همین دیروز رفت آمریکا.
با نا امیدی گفتم :
_دیگه نمیاد؟
-چرا تا یکی دوماه دیگه بر می گرده.
_هر وقت اومد ایران بهم اطلاع میدی؟
-آره عزیزم حتما
_ممنون
بعد از کمی صحبت با شبنم گوشی قطع کردم.
از اتاق اومدم بیرون؛ با دیدن شاهو دست و پام
شل شد با ترس به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
پوزخندی زد و گفت :
- تو توی اتاق ساشا چه غلطی می کردی؟
نمی دونستم چی بگم.
_ لال شدی؟ تخم کفتر بدم یا نه تخم کفتر چیه من راه های بهتری بلدم.
تا اومدم بفهمم چی میگه لباشو گذاشت روی لبهام شروع به بوسیدنم کرد.
دو تا دستامو گذاشتم تخت سینه اش و فشاری به سینه اش آوردم تا ازم فاصله بگیره.
با یه دستش هر دو دستم و گرفت.
نفسم داشت بند می اومد.
زبونم رو گاز گرفت از شدت درد اشک تو چشمام حلقه زد متنفر بودم از این همه ضعف و ناتوانی.
@vidiaa
#پارت_46
سرش و کنار سرم روی دیوارگذاشت و نفس زنان با صدای مرتعشی گفت :
_ فکر نکن که حالا چون ساشا پشتت من کاری به کارت ندارم؛سخت در اشتباهی من هر کاری دلم بخواد میکنم.
دستش اومد سمت بدنم؛ از دیوار فاصله گرفتم عصبی غریدم :
_ شما برو به نازیلا جونتون برس ، بعدشم فکر نکنم اومدن توی اتاق همسر آینده ام و رفع دلتنگی نیاز به اجازه از *** دیگه ای باشه.
پا تند کردم و از پله ها پایین اومدم.
رفتم آشپزخونه یه لیوان آب سرد خوردم تا از التهاب بدنم کم بشه.
دستم و با بغض روی لبم کشیدم.
نوک زبونم از گازی که گرفته بود؛هنوز درد میکرد.
یهو غم تمام عالم اومد توی دلم بغضم و با آب پایین دادم.
لعنت به این دل لعنتی که هنوزم به اون مرد حس داره!
از اشپزخونه بیرون اومدم.
اما با دیدن صحنه ای رو به روم نفسم گرفت .
کسی توی سالن نبود شاهو و نازیلا در حال معاشقه بودن.
دستم رو مشت کردم قطره ای اشک از چشمم روی گونه ام چکید.
پشت بهشون کردم و از در آشپزخونه که به حیاط راه داشت رفتم توی باغ.
همین که هوای آزاد به صورتم خورد نفسمو رو بیرون فرستادم.
روی تاب زیر درخت بید مجنون نشستم و آروم شروع به تاب خوردن کردم.
با پشت دستم محکم روی لبم کشیدم هنوز داغی لباش رو احساس می کردم.
@vidiaa
***************
#پارت_47
عمارت شلوغ بود؛ توی این چند روز نازیلا همه اش اینجا بود؛شاهو هم شرکت نمی رفت و تمام وقتش رو با نازیلا می گذروند.
بعد از اون شبی که ساشا مست کرده بود؛دیگه ندیده بودمش؛کم تر تو جمع خانواده اش بود .
ساعت از 12 شب گذشته بود؛نازیلا هنوز نرفته بود؛کنار شاهو نشسته بود و در مورد ماه عسلی که قرار بود برن صحبت می کردن؛شاهو یا دستش روی پای نازیلا بود یا لای موهاش.
کتاب توی دستم بود به نوشته های ریز کتاب نگاه می کردم اما تمام حواسم پیش اون دو تا بود.
در سالن باز شد و ساشا اومد داخل از راه رفتنش فهمیدم دوباره مست کرده؛ از جام بلند شدم و به سمت ساشا رفتم که صدای نازیلا بلند شد :
_حالا ساشا میخواد با این ازدواج کنه؟
آره عشقم؟هر دو لنگه ی همن به درد هم میخورن.
دست بزرگ و تنومند ساشا رو دور گردنم حلقه کردم و دست دیگه م رو دور کمرش گرفتم
با صدای کشیده و خماری گفت:
_من خوبم.
- میدونم فقط میخوام ببرمت اتاقت.
دلم نمی خواست بیشتر از این تو سالن بمونه و مضحکه ای شاهو و نازیلا بشه.
با کمک خودش بردمش؛تا خواستم از اتاق برم بیرون مچ دستمو چسبید متعجب برگشتم که گفت :
_ میشه نری؟
لحظه ای دلم براش سوخت؛روی تخت کنارش نشستم که سرش روی پاهام گذاشت دستش دورم حلقه شد چیزی تو دلم تکون خورد!
دستم و آروم لای موهای پر پشت و مشکیش سوق دادم.
@vidiaa
#پارت_48
سرش و روی پام فشار داد
گاهی دلم براش می سوخت
اصلا نمیدونستم چطور مردی هست
مثل یه سایه توی این عمارتِ
کمی که با موهاش بازی کردم که خوابش برد دستاش از دور کمرم شل شد
خوابم گرفته بود
سرش و آورم روی بالشت گذاشتم
روی صورتش خم شدم
صدای در اومد
سرم و بلند کردم که با قیافه ی عصبی شاهو رو به رو شدم
هم ترسیدم و هم تعجب کردم
از جام بلند شدم
دست به سینه کنار در ایستاده بود
با قدم های لرزون خواستم از کنارش رد بشم که هولم داد بیرون اتاق
_داری چیکار میکنی؟!
_فقط خفه شو
_ولم کن.
با پاش زد پشت پام و گفت:
_منو عصبی نکن.
تکونی خوردم
اما بی فایده بود
کشون کشون بردم ته راه رو
کبوندم به دیوار
با دستش چونم رو گرفت فشار داد
از درد اخمی نشست روی صورتم
سرش و آورد جلو به اندازه ی یه بند انگشت با هم فاصله داشتیم
هرم نفس های داغش به صورتم میخورد
عصبی غرید
_ کی به تو گفت بالای سر اون باشی ها؟!؟
متعجب نگاهش کردم
لب زدم:
_چی میگی تو؟!
_هه من چی میگم؟؟یه کاری نکن فکتو بیارم پایین کمتر دور و بر ساشا باش.
_فکر کنم یادت رفته تا چند وقت دیگه من باهاش ازدواج میکنم
خیره نگاهم کرد
چشم هاش دو دو میزد
فشاری به هیکلش آوردم
اما از جاش تکون نخورد....
@vidiaa
#پارت49
_برو اونور میخوابم برم بخوابم
ولم کرد
قدمی برداشتم که گفت:
_حق نداری با اون ازدواج کنی
برگشتم نگاهی بهش انداختم
_کی این حق و به من نمیده؟!
من با هرکی دلم بخواد ازدواج میکنم
_رو اعصاب من راه نرو فهمیدی؟!
فردا میگی نه
_لازم نمیبینم به حرف تو گوش بدم
بهتره بری پیش همسر عزیزت
رفتم سمت پله ها
صداش از پشت سرم اومد
_روزگارت و سیاه میکنم
با اینکه از حرفش ترسیدم اما دیگه نه ایستادم
از پله ها پایین اومدم
رفتم سمت اتاقم
باید فردا با ساشا شرکت میرفتم
نگاهی به لباسام انداختم و یه دست لباس که مناسب شرکت باشه کنار گذاشتم
صبح بعد از خوردن صبحانه زیر نگاه های غضب آلوده شاهو سوار ماشین ساشا شدم
ماشین از عمارت بیرون رفت و بعد از چند دقیقه کنار ساختمون بزرگی نگه داشت
نگهبان زود اومد سمت ماشین و در ماشین و باز کرد
همراه ساشا سمت شرکت رفتیم
همین که وارد سالن بزرگ شرکت شدیم لحظه ای همه دست از کار کشیدن و سلام کردن
ساشا سری تکون داد و گفت:همراه من بیا اتاقم
_بله
همراه ساشا سمت اتاقش رفتیم
منشی گفت:آقا چایی یا قهوه؟!
ساشا نگاهی به من انداخت
_چی میخوری؟!
_چایی
دو تا چایی بیار اتاقم
و در اتاق رو باز کرد...
@vidiaa
#پارت_50
یه اتاق بزرگ و دل باز با یه میز بزرگ و
صندلی چرخشی مشکی چرم و یه دست مبل.
روی مبل نشست و گفت:
_بیا بشین
رفتم روی مبل رو به روش نشستم
پاشو روی پاش انداخت؛در اتاق باز شد و
منشی با یه سینی چائی وارد اتاق شد و سینی رو روی میز
گذاشت رفت بیرون
دستش و زیر چونه اش گذاشت و گفت:
_شرکت ما یه شرکت بزرگ برند لباسه که هر سال تو شوی لباس شرکت میکنه کار تو فقط هماهنگی جلسات هست؛فکر نکنم اینقدر بی دست و پا باشی که این یه ذره کارو نتونی انجام بدی!
بی توجه به توضیحاتش گفتم:
_چرا خواستی بیام شرکت کار کنم؟
دستش و از زیر چونه اش برداشت و گفت :
_ انگار به تو خوبی نیومده؛هر کاری آدم برات میکنه دنبال دلیلی بهتره کمتر به این چیزا فکر کنی به کارات برس الانم میتونی بری پیش منشی اون کمی راجب کار بهت توضیح میده.
از جام بلند شدم بدون حرف از اتاق
بیرون اومدم رفتم سمت منشی؛ کمی
راجب کارها توضیح داد. تا بعد از ظهر شرکت بودم.
بعد از اخرین صحبتم با ساشا دیگه
ندیده بودمش؛ کنار منشی نشسته بودم
که ساشا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
_بریم
از جام بلند شدم و همراه ساشا از شرکت بیرون رفتم
نگهبان در برامون باز کرد و با یادآوری
اینکه باید دوباره به اون عمارت نفرین شده
برگردم غم نشست توی دلم اما مجبور
بودم اون عمارت آدم هاشو تحمل کنم
ساشا چند تا بوق زد و باغبان در های بزرگ عمارت و باز کرد....
@rroommaanniihhaa
#پارت31
خوشحال لبخندی زدم
_من برم آماده بشم
سری تکون داد و عینک مطالعه اش رو دوباره زد
تند لباسامو پوشیدم از اتاق بیرود اومدم
ساشا کت و شلواری از اتاق بیرون اومد
رفت سمت در سالن از دنبالش راه افتادم
سوار شد
روی صندلی کناریش نشستم
ماشین و روشن کرد
بوقی زد
باغبان در و باز کرد با سرعت از عمارت بیرون زد
با یاداوری اینکه یادم رفته از ماه پری نپرسیدم کدوم بیمارستانه
وای بلندی گفتم...
_چیزی شده؟!
_بله یادم رفت از ماه پری بپرسم پدر کدوم بیمارستانه
_اوهوم
من میدونم
نفسم و راحت بیرون دادم
دست دست کردم
آخر دل و زدم به دریا
_یه سوال میتونم بپرسم؟!
_آره اما خیلی خصوصی نباشه
نگاهی به نیم رخش که خیره ی خیابون بود انداختم و گفتم:
_چرا پیشنهاد دادی با من ازدواج میکنی؟!
_ناراحتی پیشنهادم و پس میگیرم
و تا زنده ای مثل خدمتکار تو اون عمارت زندگی کن
اوف اینم چقدر روکه...
لب زدم:من فقط برام سوال بود
_سوال نباشه حتما تا حالا فهمیدی ازدواجم بکنیم من برای تو ضرری ندارم
بعد از مکثی گفت:میدونی توان برقرار کردن رابطه رو ندارم
از این همه رکیش از خجالت خون دوید زیر پوستم
سرم و انداختم پایین که دوباره گفت:
_فکر نکنم برقراری رابطه همچین چیزه دلچسبی باشه
_میشه راجب یه چیزه دیگه صحبت کنیم
_چرا صحبت راجب این موضوع رو دوست نداری؟!
@vidiaa
#پارت32
با رسیدن به بیمارستان دیگه صحبت شیرین رابطه نیمه تمام موند
کارتی به نگهبان نشون داد
ماشین و پایین بیمارستان پارک کرد
به سمت بیمارستان رفتیم
انگار قبلا هم دیدن پدر اومده بود
چون مستقیم راه رفت
با ترس و دلهره از دنبالش راه افتادم
کنار دری ایستاد
_اینجا اتاق پدرته برو من همینجا منتظر میمونم
_باشه
آروم دستگیره درو گرفتم
قلبم تند تند میزد
همین که وارد اتاق شدم پدر و دیدم که روی تخت دراز کشیده بود
با دیدنش اشک توی چشم هام حلقه زد
آروم آروم به تختش نزدیک شدم
خم شدم تا صورت مهربونش و ببوسم که چشم هاشو باز کرد
اول با تعجب نگاهم کرد
یهو اخمی وسط هردو ابروش نشست گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟!
_بابا
_من دختری به اسم ویدیا ندارم
برو بیرون....
_اما بابا..
_گفتم من بابای تو نیستم
برو بیرون
_اشکام گونه هامو خیس کرد
در اتاق باز شد
با نگاه اشک باروم سرم و چوخوندم
مادر بود
با دیدنم قدمی به سمتم برداشت
خواست بغلم کنه که پدر گفت:
_نازنین اینو از اینجا بیرون کن
و روشو اونور کرد
قلبم شکست
هضم اینکه خوانواده ای خودت قبولت نداشته باشن سخته
قدمی برداشتم با بغض گفتم:
_باشه بابا میرم
یه کاری میکنم دیگه این مایع بی آبرویی رو نبینی
اما یادتون باشه یه آدم بی گناه و قصاص کردین
میرم تا دیگه با دیدنم عذاب نکشین
فکر کنید ویدیا مرد....
@vidiaa
#پارت33
پا تند کردم و از اتاق بیرون زدم مادر هرچی گفت : ویدیا نه ایستادم
بی توجه به ساشا از بیمارستان بیرون زدم
توی حیاط بیمارستان روی نیمکت نشستم
با صدای بلند زدم زیر گریه
هق زدم
از امروز تنهاترین آدم روی زمین میشدم
چون دیگه خانواده ای ندارم که پشتم باشن دلگرم باشم از وجودشون
نمیدونم چقدر نشسته بودم که با صدای ساشا به خودم اومدم
_اگه گریه هات تموم شده بریم
من کار دارم
آدم به بیخیالی و خونسردی این آدم ندیدم
از جام بلند شدم
و همراه ساشا از بیمارستان بیرون اومدم
تا خود عمارت کلمه ای حرف نزدیم
کنار عمارت نگه داشت
_میتونی پیاده بشی من باید برم کار دارم
_ممنون
و از ماشین پیاده شدم که صدا زد
_دختر
_مگه من اسم ندارم
_بله ! بیا این کلیدای حیاط
دست دراز کردم تا کلیدا رو بگیرم
که لحظه ای دستامون بهم خورد تند کلید و انداخت توی دستم و گاز ماشین گرفت
شونه ای بالا انداختم
کارای این مرد برام عجیب بود
نه به صبح که من و اونطوری دید و بی خیال بود نه به حالا
سری تکون دادم
با کلید در حیاط و باز کردم
دوباره نگاهی به حیاط سرسبز و بزرگ عمارت انداختم
دیگه هیچ جذابیتی برام نداشت
در سالن و باز کردم
با صدای نیلا سرجام ایستادم
_باید یه کاری کنیم تا شاهو نازیلا رو بگیره فهمیدی شهلا؟!
@vidiaa
#پارت34
لبخند پر دردی روی لبم نشست
پس بگو چرا نازیلا انقدر از ازدواج ما ناراحت بود
و نیلا همش نیش و کنایه..
وارد سالن شدم
بی توجه بهشون رفتم سمت اتاقم و در و بستم
خسته روی تخت دراز کشیدم
از دیشب چشم روی هم نذاشته بودم
با ذهنی مشغول و تنی پر از درد گوشه ی تخت مچاله شدم
و خیلی زود خوابم برد
چرخی به پهلو زدم
نگاهم به ساعت افتاد
شب شده بود
تند از جام بلند شدم
با یادداوری اینکه اون دختر افریته قراره بیاد آه از نهادم بلند شد
یه لباس کوتاه بالای زانو از جنس کرپ به رنگ کالباسی که کمربند طلائی داشت از توی کمد برداشتم
جوراب شلواری مشکی پام کردم
با کفش های مشکی ورنی براق
موهامو باز گذاشتم
آرایشی انجام دادم تا صورتم از بی روحی در بیاد
از اتاق بیرون اومدم
نازیلا با دیدنم پوزخندی زد
نگاهی به تیپش انداختم
تاپ سفید با شلوار آبی پاش بود
و موهاش و بالای سرش جمع کرده بود
با نیلا و شهلا در حال بگو بخند بودن
خانوم بزرگ بی توجه به اون سه تا داشت کتابی مطالعه میکرد
در سالن باز شد
بهراد و بهزاد با هم اومدن رفتن طرف خانوم بزرگ و خم شدن دستشو بوسیدن
از کنارم رد شدن
سلامی زیر لب گفتم
مثل خودم جوابم و دادن و کنار همسراشون نشستن
@vidiaa
#پارت35
رفتم و روی دور ترین مبل و انتخاب کردم نشستم
خدمتکار در حال پذیرایی از اونا بود
سینی رو آورد طرفم
دست دراز کردم تا فنجون قهوه رو بردارم که صدای شاهو از پشت سر خدمتکار بلند شد
_کسی بهت گفت از این پذیرایی کنی؟!
اون همینطوریشم نون خوره اضافس
خودش باید کاراشو بکنه
دستم روی هوا خشک شد
احساس کردم یه پارچ آب سرد ریختن روی سرم
وقتی لبخند پیروزمندانه نازیلارو دیدم خورد شدم..
خدمتکار ازم فاصله گرفت
نفسی کشیدم
با کنار رفتن خدمتکار قیافه ی منحوس شاهو رو دیدم
پوزخندی زد پشت چشمی نازک کردم و با ناز پام روی پام انداختم
عصبی شد
لابد فکر کرده الآن گریه میکنم
نازیلا از پشت دستش و دور کمر شاهو حلقه کرد
با صدای نازکی گفت:سلام شاهو جوون
ایی چندشم شد
شاهو دستشو گرفت و چرخوندش طرف خودش
بوسه ای روی گونش زد
_سلام نانا خانوم کجایی؟!
دلم برات تنگ شده
پوزخند صدا داری زدم انگار شنید
روی مبل رو به یی من کنارهم نشستن
از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه و برای خودم یه فنجون قهوه آوردم
و روی مبلی نشستم تا دیگه نبینمشون
کمی از قهوه رو خوردم تا بغضی که راه گلومو گرفته بود بره پایین تا رسوا نشم
بیشتر از این نشکنم
همه دور هم بودن اما ساشا هنوز نیومده بود
در حال خوردن شام بودیم که صدای در سالن اومد
بی توجه به صدای در سالن همه مشغول خوردن بودن
رو به روی در بودم
ساشا تلو خوران در و بست....
@vidiaa
#قسمت_36
انگار مست بود
قدمی برداشت که پخش زمین شد
هیچ کدومشون از جاشون بلند نشدن
دلم سوخت از جام بلند شدم
آقا بزرگ و خانوم بزرک نگاهی بهم انداختن
قدمی برداشتم که برم سمتش
با صدای شاهو لحظه ای سرجام ایستادم
_چیه هرزه حالا نوبت ساشاس تا عاشق خودت کنی
هه کارت بی فایدست
اون نه حسی داره نه مردانگی
دستم و مشت کردم
بی توجه بهش رفتم سمت ساشا که هنوز پخش زمین بود
خم شدم و دستش و دور گردنم انداختم
_پاشو میبرمت اتاقت
سرشو بلند کرد
انگار توی چشم های سبز عسلیش حاله ای از اشک بود
با مستی و صدای خماری گفت:
_رنگ چشمات مثله زندگی من سیاهه
_میشه خودتم کمک کنی ببرمت توی اتاقت
هیکل ظریفم زیر هیکل تنومند و بزرگش گم شده بود
با هزار زحمت با کمک خودش از روی زمین بلندش کردم
نفسم به شماره افتاد
از پله ها بالا بردمش
هیچ کدوم از جاشون بلند نشدن
لحظه ای از این همه بی مهری و بی محبتیشون شوکه شدم
در اتاقش رو باز کردم
پاهاشو به زور روی زمین میکشید
انداختمش روی تخت
کمره دردناکم و صاف کردم و نفسم و بیرون دادم
پاهاش از تخت آویزون بود
پاهاشو کشیدم روی تخت و کفشش و با جوراباش در آوردم
@vidiaa
#قسمت_37
مثل جنین تو خودش جمع شد.
پتو رو کشیدم روش چشم هاش بسته بودن
کمی روی صورتش خم شدم احساس کردم زیر مژه هاش خیسه دلم براش سوخت.
عقب گرد کردم از اتاق خارج شدم
که یهو دستم کشیده شد و محکم تخت دیوار خوردم .
از درد آخی گفتم .
سرم و بلند کردم با قیافه حق به جانب شاهو رو به رو شدم.
اخمی کردم .
خواستم از کنارش رد بشم دو دستاشو گذاشت دو طرفم روی دیوار
پاشو خواست وسط پاهام بذاره که فهمیدم .
پاهامو تند جفت کردم .
پوزخندی زد با سر زانوش محکم زیر دلم زد .
لحظه ای نفسم بند اومد .
سرشو نزدیک صورتم آورد و کنار گوشم
گفت : چیه فکر کردی میتونی از دست من در بری ...
هرم نفس هاش به گوشم میخورد .
سرش و لای موهام فرو کرد .
دستش کم کم اومد بالا قلبم تند تند میزد
که صدای نازیلا اومد
شاهو کجایی
با شنیدن صدای نازیلا عصبی موهامو کشید ولم کرد .
دستی به لباش کشید رفت سمت پله ها
_اومدم عزیزم
پاهام توان نگهداری وزنم و نداشت سرخوردم و روی زمین نشستم .
لبمو محکم گاز گرفتم تا اشکم سرازیر نشه.
کمی که حالم بهتر شد از جام بلند شدم .
با قدم هایی آروم از پله ها پایین رفتم
آقا بزرگ و خانم بزرگ برای استراحت رفتن اتاقشون .
اونا هم دور هم نشسته بودن پاسور بازی می کردن .
نازیلا با وقاحت تمام روی پای شاهو نشسته بود
راهمو سمت اتاقم کج کردم .
کنار پنجره ای قدی اتاق ایستادم و نگاهم به باغی که حالا توی سیاهی شب فرو رفته بود دوختم....
@vidiaa
#پارت38
حالا که کسی نبود و تنهابودم
بغضم شکست و چشم هام اشکی شد
یاد روزای خوبی که خونه ی پدریم با خواهرام داشتم افتادم
دستمو روی شیشه گذاشتم
لب زدم:خدایا نذار بشکنم
نفسم و با آه بیرون دادم و روی تختم دراز کشیدم
دو ماه از شبی که به این عمارت نفرین شده اومدم میگذره
دو ماهه که از پدر و مادرم خبر ندارم
توی این دو ماه شاهو خون به دلم کرد
توی سالن نشسته بودیم که شاهو
گفت:آقابزرگ من میخوام ازدواج مجدد کنم
نگاهی به من انداخت
_از اولی که خیری ندیدم
نگاهم و از نگاهش گرفتم
خوب کسی رو هم انتخاب کردی؟؟
_بله نازیلا
تعجب نکردم چون منتظر چنین روزی بودم
خانوم بزرگ جدی پرسید
_چرا اون؟!
نگاهم و به نیلایی که حالا قیافش ناراحت به نظر می رسید انداختم
_خانوم جون من نازیلا رو دوست دارم و میشناسمش
پوزخندی زدم
خانوم بزرگ سری تکون داد
_باشه کی بریم برای خواستگاری؟!
_فردا شب
_چرا انقدر عجله داری؟!
_عجله ای ندارم
دلم میخوام یه زن اصل و نصب دار بگیرم
و نگاهی به سرتا پای من انداخت
پدر جون رو به ساشا کرد
_ساشا تو هنوز میخوای با ویدیا ازدواج کنی؟!
ساشا توی جاش جا به جا شد
نگاهی بهش انداختم گفت:
_مگه قراره ازدواج نکنم؟!
مرده و قولش
شاهو قهقهه ای زد گفت:
_مگه تو مردی؟!
اگه مردانگی به اونیه که تو داری من نامردم...
@vidiaa
#پارت39
شاهوعصبی دندوناشو روی هم فشار داد
چشم و ابرویی براش اومدم که عصبی ترش کرد
ساشا از جاش بلند شد
_شبتون بخیر
رفت سمت پله ها
منم از جام بلند شدم رفتم سمت اتاقم
وارد اتاق شدم
خواستم درو ببندم که در با ضرب باز شد
چون پشت در بودم محکم خورد به کمرم
آخ بلندی گفتم
خواستم برگردم دستی از پشت گردنم گرفت و صدای عصبی شاهو از پشت سرم بلند شد
_دختره ی عوضی به من چشم و ابرو میای پوزخند میزنی؟؟؟
و فشار دستش و روی گردنم بیشتر کرد
از درد نفسم گرفت
با هر جون کندنی گفتم:
_آقای خوش غیرت زورت و به یه زن تنها نشون میدی؟؟
پرتم کرد روی تخت
تا اومدم از جام بلند شم سنگینی بدنشو روی بدنم انداخت
غرید:خیلی حرف میزنی دلت برای دو ماه پیش نکنه تنگ شده
یا نه شایدم هوس رابطه کردی
آخه دوماه نداشتی
سرش اومد جلو تا لب هاش روی لب هام بذاره
آب دهنم و پاچیدم رو صورتش
عصبی با پشت دست صورتش و پاک کرد
_حالا انقدر پررو شدی که روی من تف میندازی آره؟؟
دستش برد بالا و کشیده ای زد رو صورتم
شدت ضربه انقدر زیاد بود که صورتم یه وری شد
نشست روی شکمم و تمام سنگینیش و انداخت روم
نفسم از سنگینی هیکلش بند اومد
و احساس کردم تمام خون بدنم توی صورتم جمع شد
_چیه داری میمیری؟؟
خوبه تا یاد بگیری به آقای خودت کسی که لطف کرده و داره نونتو میده احترام بذاری
@vidiaa
#پارت40
_میخوام آرزو به دل نشی امشب افتخار میدم که زیرم باشی
تکونی توی جام خوردم
_چیه عجله داری اینقدر مشتاقی خوب زودتر می گفتی
_از روم بلند شد
احساس سبکی کردم و نفسم و راحت بیرون دادم
داشت دکمه های لباسش رو باز میکرد
پوزخندی زدم و گفتم :
_ تو که نمیخوای با زنی که ماهانه است نزدیکی داشته باشی کثیف میشی
دستش روی دکمه لباسش موند
چرخید سمتم و مشکوک به چشم هام نگاه کرد و گفت :
_هه می خوای سرم من کلاه بذاری
شونه ای بالا انداختم
_نه میتونی امتحان کنی
اصلا چطوره خودم نشونت بدم و ادای اینکه دارم شلوارمو در میارم انداختم
دستمو گرفت پیچوند گفت :
_برای تو که بد شد که نمی تونی زیرم باشی ولی من میتونم یجور دیگه تنبیهت کنم
_منظورت چیه ؟!
_می فهمی
و انداختم روی تخت
تند هر دو تا دستم رو گرفت بالای سرم وبه تاج تخت بست
_داری چیکار میکنی ؟!
_یه تنبیه کوچیک خودتو بکشی تا صبح نمیتونی بازش کنی
تکونی به دستام دادم اما اینقدر گره محکم بود که دستم درد گرفت
_به خودت زحمت نده تو تا صبح همینطوری میمونی و بلکه صبح یکی پیدا شد دستتو باز کرد
لباسشو مرتب کرد از اتاق رفت بیرون
لحظه ای آخر یه چشمکی زد و دستی تکون داد
پسره ی عوضی عقده ای
... رو تخت ایستادم
@vidiaa
#قسمت41
و شروع کردم به تکون دادن دستام
اما باز بی فایده بود
با دندونم شروع به باز کردن گره کردم
اما دوباره نتونستم
خسته به تاج تخت تکیه دادم
و با حرص پامو محکم به تشک کوبیدم
لعنتی...
از ضعفم اشک حلقه زد توی چشم هام
همونطور نشسته خوابم برد
صبح با صدای خنده ی چند نفر چشم باز کردم
نگاهم لحظه ای مات و شوک زده به در اتاق خیره موند
اومدم از جام بلند شم که تازه فهمیدم از دیشب دستام به تاج تخت بسته شدن...
شاهو قهقهه ای زد گفت:خوب شد طلاقت دادم
با چه خل و چلی میخواستم زندگی کنم
شبا دستای خودشو میبنده
صدای خنده ی نیلا و شهلا بلند شد
با حرص و نفرت نگاش کردم
نیلا با ناز گفت:شاهو جون هنوز دیر نشده و بهترین انتخاب و کردی ازدواج با نازیلا
_آره نیلا راست میگه
شاهو سری تکون داد گفت:اوخی دستات درد میکنه میخوای برات باز کنم؟؟
حیف دیرم شده باید برم شرکت از اونجا که برگشتم باز میکنم
نگاهم به ساشا افتاد که با تعجب اومد سمت اتاقم گفت:
_چیزی شده؟!
_نه ویدیا خل شده دیشب دستای خودش و بسته
ساشا ابروهاش از تعحب بالا رفت و از وسطشون رد شد
اومد داخل اتاق
اومد طرف تخت
مکثی کرد و چرخید طرف در جدی گفت:
_نمایش تموم شده حالا میتونید برید
و در روی شاهو و نیلا و شهلا بست...
@vidiaa
#پارت42
اومد بالای سرم گره ی دستامو باز کرد
مچ دستامو ماساژ دادم
دور مچ هر دوستم یه حلقه ی قرمز افتاده بود
یهو دستامو گرفت و نگاهی به موچ دستم انداخت
گرمی دستاش یه جور خاصی بود
انگار گوله ای آتیش باشه
ساشا دستامو نگاه میکرد
اما من محو گرمی دستاش بودم
و خیره نگاهش میکردم
انگار سنگینی نگاهم و حس کرد
سرش و بلند کرد
نگاهمون خیره ی هم شد
دستامو ول کرد گفت:
_اینجوری پیش بره تا چند وقت دیگه به عنوان یه دیوونه توی این خونه شناخته میشی
_توام فکر کردی خودم دستامو بستم؟!
شونه ای بالا انداخت
_ من هیچ فکری نمیکنم
از آدما هیچ چیزی بعید نیست
رفت سمت در
سرجاش ایستاد و گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش
و از اتاق بیرون رفت
از جام بلند شدم
تا شب همه در حال تکاپو بودن
نزدیک غروب بود که شاهو آماده همراه خانوم بزرگ و آقا بزرگ به خونه ی نازیلا رفتن
ساشا هنوز نیومده بود
هوای باغ خنک و دلچسب بود
از عمارت بیرون اومدم
رفتم طرف آلاچیق روی صندلی حصیری نشستم و به درخت ها که با وزش باد شاخه هاشون اینور اونور می رفتن خیره شدم
اما ذهنم به دو ماه پیش پرید
شبی که شاهو قرار بود بیاد خواستگاریم
چی فکر میکردم چی شد..
نفسم و با آه بیرون دادم
هنوزم باورم نمیشد چطور وقتی با هیچ *** نبودم اما دخترانگی نداشتم
لحظه ای یاد دوستم شبنم افتادم
گفته بود عمه اش دکترای مامایی از آمریکا داره ...
@vidiaa
#قسمت_43
باید یه جوری از این خونه می رفتم بیرون .
باید به شبنم زنگ بزنم.
استرس افتاد تو دلم از جام بلند شدم .
رفتم سمت اتاق با فکر پریشون خوابم برد.
با تابش نور خورشید چشم هامو باز کردم نگاهی توی آینه به قیافه انداختم.
وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم. از اتاق بیرون رفتم.
همه دور میز نشسته بودند ، آبی به صورتم زدم و رفتم سر میز همین که نشستم
شاهو گفت : اینجا برای بخور و بخواب نیومدی ما نون اضافه نداریم به یه موفت خور بدیم.
بغض نشست توی گلوم لقمه ای توی دستمو گذاشتم سر جاش هیچ *** هیچی نمی گفت سرم و انداختم پایین
که با صدای ساشا سر بلند کردم :
من که قرار بود یه مشاور بگیرم این دختر رو به عنوان مشاور من شرکت می یاد
تا شاهو اومد حرف بزنه آقا بزرگ گفت : خوبه
آقا شاهو یادت باشه تا چند روز دیگه این دختر میشه زن برادرت پس احترامش واجبه همون طور که من به شماها احترام میذارم .
کتش و برداشت خم شد دست آقا بزرگ و خانوم بزرگ بوسید رفت .
اما ذوق من و ندید.
لبخندی روی لبم نشست .
که از دید شاهو دور نموند.
شاهو از جاش بلند شد گفت : تو هم یادت بمونه ساشا شاید از لحاظ سن بزرگتر از من باشی اما همه کاره ای عمارت بعد از آقا بزرگ منم پس هر کاری دلم بخواد میکنم
ساشا در بست رفت .
شروع به خوردن صبحانه ام کردم.....
@vidiaa
#قسمت_44
نیلا و شهلا داشتن درباره مراسم صحبت می کردن.
من نمیدونم چرا این مجسمه ابوالهول نرفته بود شرکت.
با صدای زنگ نیلا خندید گفت : شاهو فکر کنم نازیلا اومد.
با تعجب بهشون نگاه کردم مگه تا شب عقد ممنوع نیست عروس و دوماد و ببینه ...
در سالن باز شد نازیلا با خنده وارد شد .
نگاهی به تیپش انداختم .
چون هوا کمی سرد بود یه پالتو پائیزه پوشیده بود و کلاهش یه وری گذاشته بود موهاشو به دو طرفش روی شونه هاش رها کرده بود.
اومد سمت شاهو خم شد و گونه اش رو بوسید .
کنارش روی مبل نشست گوشه ای لبم پوزخند درد ناکی نشست .
تمام حس دوست داشتن من یه شب هم نبود .
حتی یه شب با ارامش کنار مردی که یه زمانی عاشقش بودم نبودم و لمسش نکردم
برای من همه چی ممنوع بود .
خدمتکار از نازیلا پذیرایی کرد .
گوشه ای سالن نشسته بودم .
سرویس های طلا رو به روی نازیلا گذاشتن .
شاهو و نازیلا با بگو و بخند طلا انتخاب میکردن .
لحظه ای نگاه شاهو به من افتاد خیره نگاهم کرد نگاهمو از نگاهش گرفتم.
از جام بلند شدم باید به شبنم زنگ میزدم .
اما چطوری وقتی اینا همه تو سالن بودن .
آروم از پله ها بالا رفتم خدا خدا میکردم در اتاق ساشا باز باشه چون اونجا تلفن دیده بودم .
پست در اتاقش ایستادم.
قلبم تند تند میزد.
میدونستیم بدون اجازه رفتن به اتاقش بده
اما نمی تونستم از پایین زنگ بزنم .
آروم دستگیره رو پایین دادم .
همین که در باز شد.....
@vidiaa
#پارت_45
با ذوق تند وارد اتاق شدم در بستم.
رفتم سمت تلفن شماره خونه ای شبنم رو گرفتم.
بعد از چند بوق صداش پیچید توی گوشم :
_ سلام شبنم.
-سلام شما؟
_منم؛ویدیا!
- ویدیا تویی!؟بی معرفت کجایی تو؟
_ببخشید عزیزم سرم کمی شلوغه.
خندید و گفت:
-منم عیال وار بشم سرم شلوغ میشه! هر شب حموم خوش گذرونی.
به خیال خوش شبنم پوزخند زدم و گفتم :
_شبنم
-جونم
_گفتی عمت ماماس؟
-آره؛وای نکنه به این زودی حامله شدی؟
_نه دیونه کارش دارم ایرانه؟
-نه همین دیروز رفت آمریکا.
با نا امیدی گفتم :
_دیگه نمیاد؟
-چرا تا یکی دوماه دیگه بر می گرده.
_هر وقت اومد ایران بهم اطلاع میدی؟
-آره عزیزم حتما
_ممنون
بعد از کمی صحبت با شبنم گوشی قطع کردم.
از اتاق اومدم بیرون؛ با دیدن شاهو دست و پام
شل شد با ترس به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
پوزخندی زد و گفت :
- تو توی اتاق ساشا چه غلطی می کردی؟
نمی دونستم چی بگم.
_ لال شدی؟ تخم کفتر بدم یا نه تخم کفتر چیه من راه های بهتری بلدم.
تا اومدم بفهمم چی میگه لباشو گذاشت روی لبهام شروع به بوسیدنم کرد.
دو تا دستامو گذاشتم تخت سینه اش و فشاری به سینه اش آوردم تا ازم فاصله بگیره.
با یه دستش هر دو دستم و گرفت.
نفسم داشت بند می اومد.
زبونم رو گاز گرفت از شدت درد اشک تو چشمام حلقه زد متنفر بودم از این همه ضعف و ناتوانی.
@vidiaa
#پارت_46
سرش و کنار سرم روی دیوارگذاشت و نفس زنان با صدای مرتعشی گفت :
_ فکر نکن که حالا چون ساشا پشتت من کاری به کارت ندارم؛سخت در اشتباهی من هر کاری دلم بخواد میکنم.
دستش اومد سمت بدنم؛ از دیوار فاصله گرفتم عصبی غریدم :
_ شما برو به نازیلا جونتون برس ، بعدشم فکر نکنم اومدن توی اتاق همسر آینده ام و رفع دلتنگی نیاز به اجازه از *** دیگه ای باشه.
پا تند کردم و از پله ها پایین اومدم.
رفتم آشپزخونه یه لیوان آب سرد خوردم تا از التهاب بدنم کم بشه.
دستم و با بغض روی لبم کشیدم.
نوک زبونم از گازی که گرفته بود؛هنوز درد میکرد.
یهو غم تمام عالم اومد توی دلم بغضم و با آب پایین دادم.
لعنت به این دل لعنتی که هنوزم به اون مرد حس داره!
از اشپزخونه بیرون اومدم.
اما با دیدن صحنه ای رو به روم نفسم گرفت .
کسی توی سالن نبود شاهو و نازیلا در حال معاشقه بودن.
دستم رو مشت کردم قطره ای اشک از چشمم روی گونه ام چکید.
پشت بهشون کردم و از در آشپزخونه که به حیاط راه داشت رفتم توی باغ.
همین که هوای آزاد به صورتم خورد نفسمو رو بیرون فرستادم.
روی تاب زیر درخت بید مجنون نشستم و آروم شروع به تاب خوردن کردم.
با پشت دستم محکم روی لبم کشیدم هنوز داغی لباش رو احساس می کردم.
@vidiaa
بهترین رمان های آنلاین رو براتون آپلود میکنم😍😍 با ما همراه باشید😉😉💚💙❤
111 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد