The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_402

شاهو ابرويى بالا داد گفت:

-اين حرفت يعنى چى؟!

چشمكى زدم.

-به زودى مى فهمى. حالام پيش مهمون ها برگرد.

شاهو هنوز داشت با تعجب نگاهم مى كرد كه گفتم:

-راستى، بارما رو از كى ميشناسى؟

-نزديك به دو سال پيش يه قرارداد كارى بستيم.

سرى تكون دادم.

-من ميرم پيش بقيه اما ...

-باشه برو. بهت خبر ميدم.

چشمكى زد و رفت سمت سالن. قلبم محكم خودش رو به سينه ام مى كوبيد. وارد آشپزخونه شدم و ليوانى آب سرد خوردم تا از التهاب درونم كم بشه.

هرچى به پايان بازى نزديك ميشديم استرسم زيادتر مى شد و مى ترسيدم از عكس العمل ساشا.

از فكر و خيال زياد سرم داشت منفجر ميشد.

از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت اتاقى كه مامان و بابا و بقيه بودن رفتم و دو تا تق آروم به در زدم.

كليد چرخيد و در باز شد. شبنم با ديدنم گفت:

-آروم باش ويديا.

وارد اتاق شدم و خزيدم تو بغل مامان. گفتم:

-مى ترسم.

مامان دستى روى سرم كشيد گفت:

-نترس ما همه پشت تو هستيم.

نگاهى به تك تكشون انداختم و لبخندى زدم.

-از خودتون پذيرايى كنيد.

شبنم دستش و نرم روى بازوم كشيد گفت:

-تو نگران ما نباش. برو به مهمونات برس.

سرى تكون دادم و از اتاق بيرون اومدم. سمت سالن پذيرايى رفتم و كنار بارما نشستم.

خدمه ميز شام رو چيدن و مهمون ها براى صرف شام سمت ميز رفتن.

صداى موزيك ملايمى از گرامافون پخش ميشد و كلى قلبم رو آروم مى كرد.

براى خودم كمى شام كشيدم اما اشتها نداشتم و فقط با غذام بازى كردم.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06

#پارت_403

بعد از صرف شام بارما رو كرد به ساشا گفت:

-يه دست بازى كنيم؟

با اين حرف بارما سر بلند كردم و نگاهى به ساشا انداختم. كلافه دستى پشت گردنش كشيد كه بارما گفت:

-يادمه اين كار و زياد انجام ميدادى ... به ياد قديما يه دست بزنيم!

ساشا سرى تكون داد. با اشاره ى بارما خدمه ميز شطرنج رو چيدن. بارما و ساشا رو به روى هم روى صندلى ها نشستن و مهمون ها دورشون ايستادن.

دوباره ياد اون شب لعنتى افتادم و بغض نشست توى گلوم.

نگاهم رو به صفحه ى شطرنج دوختم اما اين بار فرق مى كرد و ساشا مست نبود.

اخمى ميان ابروهاش نشسته بود و با دقت به صفحه ى شطرنج چشم دوخته بود.

بعد از تلاش زيادى كه بارما انجام داد ساشا برنده شد.

نگاهى به ساعت انداختم و بدون اينكه باعث جلب توجه بقيه بشم سمت در سالن رفتم.

در حياط رو باز كردم. با ديدن نازيلا لبخندى زدم گفتم:

-بيا تو.

وارد حياط شد. سمت اتاق نگهبانى بردمش.

-اينجا باش تا صدات نكردم بالا نمياى.

چهره اش آشفته بود. سرى تكون داد. از اتاقك بيرون اومدم و سمت عمارت رفتم.

وارد سالن شدم كه سينه به سينه ى كسى شدم.

سر بلند كردم. نگاهم به صورت اخم آلود ساشا افتاد. قلبم خالى شد و ترس نشست توى چشم هام.

-امشب دارى يه كارايى مى كنى.

لبخند پر استرسى زدم.

-نه چيزى نيست. من كمى سرم درد مى كنه، ميرم بالا استراحت كنم. دير كردم بيا بالا، باشه؟

چهره اش كمى نگران شد. با عشوه دستى روى بازوش كشيدم گفتم:

-اگه تا يه ساعت ديگه پايين نيومدم بيا بالا!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06

#پارت_404

نگاهى به اطرافم انداختم و رو پنجه ى پا بلند شدم. آروم زير گلوش رو بوسيدم و از كنارش رد شدم.

مهمون ها در حال رقص بودن. بارما نگاهى بهم انداخت كه چشمكى زدم. سرى تكون داد.

لبخندى زدم و سمت طبقه ى بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

نگاهى به اتاق انداختم. دلشوره امونم رو برده بود. دلم ميخواست هرچى زودتر اين مهمونى كذائى تموم بشه.

چرخى دور اتاق زدم و روى تخت نشستم. نيم ساعت از اومدنم توى اتاق مى گذشت كه چند ضربه به در اتاق خورد.

نفسم رو بيرون دادم و با صداى آرومى گفتم:

-بفرمائيد.

در اتاق باز شد و قامت شاهو تو چهارچوب در نمايان شد.

با ديدنش نفرت دوباره زبانه كشيد. از روى تخت بلند شدم.

لبخندى زد و گره ى كراواتش رو كمى شل كرد گفت:

-آقاى كاپور گفت كارم دارى.

با گام هاى آروم سمتش رفتم. هر قدمى كه برميداشتم استرسم بيشتر مى شد و عرق سرد از تخت پشتم تا گودى كمرم حس مى كردم.

توى دو قدميش ايستادم. سر بلند كردم و نگاهم رو بهش دوختم.

سرش و كمى خم كرد و نگاهش رو به تك تك اجزاى صورتم دوخت. گفت:

-ميدونستى خيلى دلبرى؟!

لبخند كجى زدم كه دستش اومد بالا و روى گونه ام قرار گرفت.

با نشستن دستش روى گونه ام حس تهوع بهم دست داد و سرما توى كل بدنم ريشه دواند.

احساس كردم پوست صورتم دون دون شد.

دلم مى خواست دستشو پس بزنم اما الان موقعه اش نبود و بايد باهاش كمى راه مى اومدم.

دستش و نرم روى گونه ام كشيد. چشم هام رو بستم تا نگاهم به صورت نفرت انگيزش نيوفته.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06

#پارت_405

دستش و آروم زير لبم كشيد. قلبم محكم مى زد و سرانگشتام سرد شده بود. آروم چشم هام رو باز كردم. دستش اومد دور كمرم حلقه بشه كه در اتاق باز شد.

با ديدن ساشا زدم روى سينه ى شاهو و با صدايى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-تو به چه حقى به من دست مى زنى؟

ساشا عصبى فرياد زد:

-اينجا چه خبره؟

شاهو گفت:

-بايد بهت بگم چه خبره؟

ساشا اومد جلو و رو به روى ساشا ايستاد گفت:

-آره كه بايد بگى.

شاهو پوزخندى زد. رفتم سمت ساشا و دستمو دور كمرش حلقه كردم. شاهو با تعجب نگاهى به ما انداخت كه ساشا گفت:

-ويدا زن منه ... بعد تو توى اتاق زن من چيكار مى كردي؟!

شاهو شوكه نگاهى به ما انداخت گفت:

-دروغ مى گى!

هق زدم:

-ساشا، اين مى خواست به من دست درازى كنه ... مى فهمى؟؟ به زنت!

ساشا عصبى خيز برداشت به سمت شاهو و يقه اش رو محكم چسبيد و گفت:

-راسته ميگن توبه ى گرگ مرگه؛ اون همه بلا سر ويديا آوردى ... بخاطر تو حافظه ام رو از دست دادم، اما بخاطر خانم بزرگ بخشيدمت با اينكه نميدونم ويديا كجاست اما تو جواب خوبى هاى من و اينطورى دادى؟؟ و چشمت دنبال ناموسه برادرته؟؟

شاهو سرى تكون داد.

-اما ويدا خودش ازم خواست بيام بالا!!

-چرا دروغ مى گى؟ من اومده بودم استراحت كنم كه تو اومدى

و سمت در اتاق رفتم. با سر و صداى ما بارما و خانم بزرگ هم بالا اومده بودن.

رو كردم به ساشا و شاهو كه داشتن با هم بحث مى كردن و گفتم:

-شماها باعث شدين تا ويديا تو چشم همه يه دختر خراب و هر جايى بياد.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_406

شماها اونو به اين مرد فروختين!

ساشا متعجب نگاهم كرد گفت:

-تو اينا رو از كجا ميدونى؟

رو كردم به بارما گفتم:

-برو بيارش.

بارما سمت پله ها رفت. شاهو عصبى اومد سمتم گفت:

-به ساشا بگو كه خودت خرابى و تو نبودى كه گفتى نازيلا رو طلاق بدم باهام ازدواج مى كنى.

متعجب گفتم:

-چرا دارى دروغ مى گى؟ چرا ميخواى تهمت بزنى؟ من كى همچين چيزى رو گفتم؟ من حتى نازيلا رو دعوت كردم تا امشب شما رو آشتى بدم ... بعد من ميام به تو اينا رو مى گم؟!

پوزخندى زدم و از اتاق بيرون اومدم. رو كردم به خدمه.

-برو بهش بگو بياد.

خدمه از سالن بيرون رفت. خانم بزرگ و شاهو و ساشا هم پايين اومدن. در سالن باز شد و نازيلا وارد سالن شد. سمتش رفتم گفتم:

-اينم نازيلا. امشب دعوتش كرده بودم تا شما رو با هم آشتى بدم اما شوهرت مى خواست به من دست درازى كنه.

شاهو حرفى براى زدن نداشت و همه چيز برعليهش بود. نازيلا سرى تكون داد و اشكش روان شد گفت:

-بايد تو رو همون موقع كه به ويديا تهمت زدى مى شناختمت. مردى كه به زن اولش خیانت کرد و اون و پیش بقیه خراب کرد

چطور مى تونست به من وفادار باشه؟ آهِ اون هميشه دنبال زندگيم بود. خوشحالم كه از زندگيت رفتم. عشقت منو كور كرده بود اما اين عشق نفرت انگيز رو مى كنم و ميندازم دور.

چرخيد تا از سالن بيرون بره كه دستش و گرفتم و گفتم:

-هنوز خيلى چيزها مونده.

مانع رفتنش شدم. در اتاق باز شد و بارما همراه عايشه بيرون اومدن. ميدونستم در نگاه اول....

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_407

همه فكر مى كنن كه عايشه ويدياست. ساشا با ديدن عايشه قدمى برداشت. لب زد:

-ويديا !

صداى زمزمه ى نازيلا بلند شد.

-مگه ويديا ايرانه؟!

اما شاهو فقط نگاه مى كرد. بارما گفت:

-معرفى مى كنم... همسرم عايشه.

بارما كناری ايستاد و مادر و پدرم همراه شبنم و عمه اش از اتاق بيرون اومدن.

خانم بزرگ با ديدن مامان بابا گفت:

-آقاى ايمانى، شما؟!

پدر اومد جلو گفت:

-سلام خانم بزرگ. بله، من!

نازيلا متعجب گفت:

-اينجا چه خبره؟ يكى توضيح بده.

شاهو سمت بارما رفت و نگاه دقيقى به عايشه انداخت. گفت:

-تو ويديا هستى؟

عايشه سؤالى نگاهم كرد. به زبان هندى گفتم:

-مى پرسه تو ويديائى؟

لبخندى زد و با دستش به من اشاره كرد. ساشا كلافه اومد سمتم گفت:

-اين چه بازيه ايه راه انداختى؟ اينجا چه خبره؟ اصلا تو كى هستى؟

پوزخندى زدم گفتم:

-من ويديا ايمانيم.

سكوت تمام سالن رو برداشت و هيچ صدايى از هيچ كس در نمى اومد. ساشا شوكه نگاهم كرد. سرى تكون داد گفت:

-دروغ مى گى!

-چيه؟ از اينكه زنده ام ناراحتى؟

خانم بزرگ با صداى محكمش گفت:

-اما اون ...

با دو گام بلند خودم رو به خانم بزرگ رسوندم.

-اون چى؟ رفته تا خودفروشى كنه يا نه آبروى شما رو برده؟ تا كى مثل كبك سرتون رو زير برف مى كنيد و فكر مى كنيد كسى متوجه نمى شه؟!
شما مى دونستى من باكره بودم اما دلتون نمى خواست قبول كنيد.

با دستم عمه ى شبنم و نشون دادم.

-حتى ايشون بهتون گفت كه من دخترم اما شما چيكار كردين؟ خواستين من و زندانى كنين!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_408

-اون شبى كه ساشا از پله ها پرت شد همتون من و مقصر مى دونستين در حالى كه پرت شدن ساشا كار شاهو بود نه من!

بغض نشست توى گلوم. با صدايى كه سعى داشتم نلرزه لب زدم:

-به آقا بزرگ گفتم اما انقدر عمرش كفاف نداد تا كمكم كنه. شما هيچ كدومتون نپذيرفتيد كه من بى گناهم و حتى نخواستين اين موضوع رو درك كنين كه من يه دختر تنهام ...
هر بلايى كه دلتون خواست سرم آوردين و با بى رحمى تمام منو فروختين.

صورتم و نشون دادم.

-اين چهره ى جديد منه. مى بينين اون ويدياى آرومِ تو سرى خور رفت. من ويدام، ويدا آريان ... صاحب تمام املاك خانواده ى زرين. راستى مى دونستيد من عروستونم؟

خانم بزرگ با نفرت نگاهم كرد. پوزخندى زدم گفتم:

-خانم بزرگ عزيز كه بزرگ خاندان زرين هستين ... نوه ى عزيزت به ساشا دارو مى داد تا هميشه غرق خودش باشه ... تا تمام ثروت زرين مال خودش باشه اما نمى دونست دنيا گرده!

شاهو عصبى اومد سمتم گفت:

-زنيكه ى هرزه، تو چطور مى تونى اين دروغ ها رو سرهم كنى؟

و دستش رفت بالا كه بابا عصبى دستش و گرفت و تابى داد و گفت:

-بايد همون شبى كه دخترم رو بخاطر نداشتن بكارت زير مشت و لگد گرفتى جلوتو مى گرفتم اما هنوز دير نشده.
دست كثيفت به دختر من بخوره از هستى ساقطت مى كنم!

صداى خونسرد خانم بزرگ خط كشيد روى اعصابم.


@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_409

-آقاى ايمانى، از چى دخترت دارى دفاع مى كنى؟ معلوم نيست اين دو سال رو كجا بوده و چطور زندگيش رو گذرونده و بعد از اينهمه مدت اومده و اعاده ى حيثيت مى كنه!

دستم رو عصبى مشت كردم. چرخيدم و دوباره رو به روى خانم بزرگ قرار گرفتم. نگاهم رو محكم و جدى بهش دوختم.

-شما بجاى اينكه شرمنده باشيد كه نوه هاى عزيزتون دخترى رو فروختن اما انگار نه انگار ... تازه طلب كار هم هستيد؟!

-ببين دختر جون، تو نمى تونى نوه هاى من رو به جون هم بندازى. اونا از يه گوشت و خون هستن.
توى هر جايى كه معلوم نيست از كجا اومدى مى خواى آبروى خانواده ى زرين رو ببرى؟

پوزخندى زدم.

-از كدوم آبرو حرف مى زنيد؟ يا كدوم خانواده ى زرين؟ شما الان جز لباس هاى تنتون چيزى ندارين.
اون شركت و اون عمارت همه رفت پاى بدهكاريتون و چون بنده چك دادم و بدهكارها رو از سر راهتون برداشتم، پس تمام اموالتون به بنده مى رسه.
حالا همين دختر هر جايى صاحب تمام اموال خانواده ى زرينه و اما يادتون نره من همسر قانونيه نوه ى عزيزتون هستم.

شاهو عصبى يورش آورد سمتم گفت:

-دختره ى آشغال، حالا كارت به جايى رسيده كه براى ما خط و نشون مى كشى؟

دستامو بردم بالا.

-اوه اوه ... دست نگهدار آقاى زرين. چرا عصبى؛ يادتون رفته ... منم عشقت، همونى كه بخاطرش به نازيلا تهمت زدى و طلاقش دادى.
حالا دارى به من، به عشقت مى گى هرزه؟ دلت مياد؟!

از عصبانيت....

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_410

سينه اش بالا و پايين مى شد. دست به سينه شدم. برام جاى تعجب داشت، چرا بهراد و ساشا سكوت كرده بودن و چيزى نمى گفتن؟!

انگشتم رو به حالت تهديد سمت شاهو گرفتم. عصبى غريدم:

-يادت رفته شبى رو كه التماس كردم تا اجازه بدين منو نبره؟ اما چى شد؟ شما نشنيدين.
اونجا قسم خوردم يه روز بر مى گردم و انتقام تمام بلاهايى كه سرم آوردين رو سرتون ميارم.
حالا امروز دور دور منه. حالام از خونه ام گمشيد بيرون.

-بهم مى رسيم.

پوزخندى زدم.

-رسيديم ... بيروون.

قلبم محكم مى زد و حالم خوب نبود. سر بلند كردم. لحظه اى نگاهم به نگاه ساشا افتاد. با ديدن چهره ى آرومش دلم لرزيد.

چشم هام از نم اشك تار شد. نگاهش رو از نگاهم گرفت گفت:

-كارهاى طلاق رو انجام دادم بهت خبر مى دم.

با اين حرفش احساس كردم خونه داره دور سرم مى چرخه. دستم رو به نزديك ترين مبل گرفتم تا نيوفتم اما نگاهم خيره ى اون قامت بلند و مردونه بود.

كاش مى فهميد من تمام اين سال ها بى گناه مجازات شدم.

با خالى شدن سالن بغضم شكست و با صداى بلند زدم زير گريه. پاهام ديگه تحمل وزنم رو نداشت.

بازى تموم شده بود اما چرا قلب من آروم نشده بود؟ چرا اين بار سنگين هنوز روى دوشم بود؟

سرم توى بغل گرم مامان فرو رفت. هق زدم:

-مامان خسته شدم ... پس كى تو زندگى به آرامش مى رسم؟ كى خوشبختى سهم منم ميشه؟ ديگه تحمل ندارم ... من ساشا رو دوست دارم، چرا نمى فهمه؟؟!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_411

هيچ كس هيچى نمى گفت. هق زدم، اشك ريختم اما چهره ى ساشا لحظه اى از جلو چشم هام كنار نمى رفت.

حتى فكر كردن به اينكه ساشا ميخواد درخواست طلاق بده وحشتناك بود.

جدايى از ساشا يعنى نابودى من.

با سر درد خوابيدم اما تمام شب رو كابوس ديدم. با تابش نور از خواب بيدار شدم.

با يادآورى ديشب دوباره بغض نشست توى گلوم اما بايد مى رفتم و به كارهام مى رسيدم. دوشى گرفتم. آماده شدم. از اتاق بيرون اومدم.

خدمتكار ها در حال تميز كارى سالن بودن.

سمت آشپزخونه رفتم. ديشب انقدر حالم بد بود كه نفهميدم شبنم و عمه اش كى رفتن؟ اصلاً مامان و بابا كجا رفتن؟

با ورودم به آشپزخونه و ديدن عايشه و بارما همراه مامان بابا لبخندى زدم. مامان از روى صندلى بلند شد. اومد سمتم و آروم بغلم كرد گفت:

-حالت خوبه عزيزم؟

-بهترم.

-بيا صبحونه ات رو بخور.

روى صندلى نشستم كه بارما گفت:

-دارى مى رى شركت؟

لقمه اى كه مامان آماده كرده بود رو از دستش گرفتم.

-بايد برم.

-خوبه، بذار آماده بشم.

-نيازى نيست.

اخمى كرد.

-اون ديگه به من مربوط ميشه.

و از آشپزخونه بيرون رفت.

-ويديا، بابا ...

-جانم بابا؟

-خودت رو خسته نكن بابا.

لبخندى زدم.

-چشم اما بايد كارهاى نيمه تمام رو تمام كنم. بعدش استراحت مى كنم.

بابا لبخندى زد كه احساس كردم لبخندش غم داره.

-من و مادرت ميريم خونه، تو همراه ما نمياى؟

-ببخشيد بابا اما الان نه!

مامان دستم رو نرم فشرد گفت:

-من بهت افتخار مى كنم اما بايد شبى كه برات مهمونى مى گيرم بياى. ميخوام به همه ثابت كنم دختر ما مايه ى افتخار ماست!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_412

لبخندى زدم و گونه ى مامان رو بوسيدم.

-هر كارى دوست دارى بكن.

از روى صندلى بلند شدم. بارما آماده تو چهارچوب در نمايان شد گفت:

-من آماده ام.

سرى تكون دادم. عايشه رفت سمت بارما و گونه اش رو بوسيد. لبخندى روى لبهام نشست از محبت اين زن و شوهر.

خوشبختى حق بارما بود. دستم و دور بازوى بارما حلقه كردم گفتم:

-عايشه عزيزم، نمى خورمش. اجازه مى فرمائيد ما بريم؟

آروم به بازوم زد. از مامان بابا خداحافظى كردم و همراه بارما از ساختمون بيرون اومديم.

راننده در و باز كرد. بارما كنار در ماشين ايستاد.

سوار شدم و بارما كنارم قرار گرفت. ماشين از خونه بيرون اومد. نگاهم رو به خيابونها دوختم كه بارما گفت:

-حالت خوبه؟

بدون اينكه نگاهم رو از بيرون بگيرم لب زدم:

-خودمم نميدونم حالم چطوره. فقط اينو مى دونم اگر ساشا نباشه يه مرده ى متحركم. من بدون ساشا مى ميرم.

بارما آروم پشت دستم و نوازش كرد گفت:

-درست ميشه. شايد هنوز وقتش نرسيده تا به عشقت برسى؛ ميدونى، عشق واقعى تاوان داره. اون موقع است كه قدرشو ميدونى.

شونه اى به معنى ندونستن بالا دادم. ماشين كنار ساختمون شركت نگهداشت.

دوباره استرس چنگ انداخت به قلبم و سرانگشتام سرد شد.

از ماشين پياده شدم. بارما هم همراهم شد.

خواستم وارد شركت بشم كه نگهبان دستش و روى در گذاشت گفت:

-آقاى زرين گفتن شما حق ورود ندارين!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_413

دست به سينه شدم گفتم:

-از كى تا حالا رئيس يه شركت نمى تونه وارد شركت خودش بشه؟

-خانم من مأمورم. آقاى زرين گفتن شما رو راه ندم.

بارما خيلى جدى گفت:

-حواست باشه با خانم چطورى دارى صحبت مى كنى ... فردا از كار بيكار نشى!!

مرد مردد نگاهى به ما انداخت كه گفتم:

-ببين پدر جون خودت رو بد نكن. آقاى زرين ورشكست شده و به زودى بايد شركت رو ترك كنه، پس خودت رو از نون خوردن ننداز!

نگهبان از در كمى فاصله گرفت. با گام هاى بلند و محكم وارد شركت شدم.

صداى پاشنه ى كفشهام توى فضا انعكاس ميداد و با هر قدمى كه برميداشتم، صداى تق تق كفش هام باعث توجه اطرافيانم مى شد.

شاهو از اتاقش بيرون اومد. با ديدنم عصبى گفت:

-كى اينو اينجا راه داده؟!

با دو گام بلند رو به روش قرار گرفتم گفتم:

-اول اينكه اين اسم داره. دوم اينكه ظاهراً يادتون رفته تمام سهام اين شركت به اسم منه!

لحظه اى حس كردم رنگ از صورتش پريد و دست و پاش رو گم كرد. پوزخندى زدم.

سرم و بردم جلو با تن صداى آرومى لب زدم:

-چيه آقا، فكر كردى بدون سند ميام جلو؟ تا جلوى تمام كارمندات با بى آبرويى پرتت نكردم خودت برو.

چرخيدم و رو كردم به كارمندايى كه ايستاده بودن و ما رو نگاه مى كردن.

-چيه؟ چى رو نگاه مى كنيد؟ نمايش تموم شد؛ بريد به كارتون برسيد اگرم دوست ندارين تو اتاقم منتظر استعفانامتون هستم.

تنه اى به شاهو كه هنوز ايستاده بود زدم.

-شمام بهتره بريد خونه و اونجا رو....

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_414

بهتره برید و عمارت رو هم تخليه كنيد. مى خوام بيام عمارتم زندگى كنم.

و سمت اتاق رفتم. بارما همراهم وارد اتاق شد گفت:

-خوشم اومد؛ تمام كارهات حساب شده است!

كيفم رو روى ميز گذاشتم.

-من اين خانواده رو مى شناسم. بدون دليل و مدرك دستت به هيچ كجا بند نيست.

-حالا واقعاً ميخواى از خونشون بيرونشون كنى؟

-آره چون هيچ حس پشيمونى از كارهاشون نمى بينم و همين من و جرى تر مى كنه تا اين خانواده رو با خاك يكسان كنم.

بارما شونه اى بالا داد و روى مبل نشست.

-ساشا نبود؟

با آوردن اسم ساشا دوباره غم نشست توى دلم. نفسم رو كلافه بيرون دادم. بارما از جاش بلند شد.

-ميرم يه سر و گوش توى شركت آب بدم ببينم چه خبره!

با رفتن بارما از اتاق روى صندلى نشستم. نگاهم رو به رو به روم دوختم.

نميدونم چرا هيچ حس خوبى از اينكه از تك تك خانواده ى زرين انتقام گرفتم نداشتم!

فكر مى كردم اگر از خانواده ى زرين انتقام بگيرم خوشحال ميشم اما حالا كه انتقام گرفتم فقط دلم مى خواد ساشا رو داشته باشم.

وجود اين مرد عجيب آرامش بخشه؛

با يادآورى آغوش گرمش چشم هام رو بستم و قلبم زير و رو شد. چند دقيقه بعد بارما وارد اتاق شد.

سؤالى نگاهش كردم.

-شاهو مثل اينكه دنبال راهيه تا تو رو زمين بزنه و اما ساشا؛ انگار نيومده! اين مرد خيلى عجيبه.
برعكس شاهو كه كارهاش و با هارت و پورت و زور جلو مى بره، ساشا با آرامش كامل اين كار و مى كنه.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_415

-همين سكوتش من و مى ترسونه. الان بايد اينجا باشه اما معلوم نيست كجاست! راستى بايد بريم و عمارت رو تحويل بگيريم.

-يعنى ميخواى اونا رو از خونه بيرون كنى؟

-بله، اون عمارت مال منه.

بارما سرى تكون داد. از اتاق بيرون رفتم و دورى تو شركت زدم. صدا از هيچ كسى در نمى اومد و همه مشغول كار بودن.

بعد از پايان كار همراه بارما به سمت عمارت شاهى رفتيم. هرچى به اون عمارت نفرين شده نزديك مى شدم ترس و استرسم بيشتر مى شد و دلهره به دلم چنگ مى زد.

ماشين كنار عمارت ايستاد. همراه بارما از ماشين پياده شديم. بارما سمت در عمارت رفت و زنگ رو فشرد. كنار بارما ايستادم. صداى زنى تو آيفون پيچيد:

-بله؟

-لطفاً در و باز كنيد.

-شما؟

-در و باز كنيد.

در با صداى تقى باز شد. بارما در و كمى هول داد گفت:

-بفرما.

پا تو حياط عمارت گذاشتم. بارما پشت سرم وارد حياط شد و در و پشت سرش بست. در عمارت باز شد و بهراد همراه خانم بزرگ روى پله هاى ورودى عمارت نمايان شدن.

اخمى روى صورت خانم بزرگ بود اما بهراد مثل ساشا خونسرد بود. خانم بزرگ با ديدنمون با تحكم گفت:

-تو با اجازه ى كى پا تو عمارت من گذاشتى؟!

-سلام خانم بزرگ. چرا انقدر عصبى؟ منم عروست هستم و همسر ساشا.

-ساشا زنى نداره و در حال حاضر داره كارهاى طلاق رو انجام ميده، پس بهتره تورت رو جاى ديگه اى پهن كنى.

از اينكه فهميدم ساشا براى كارهاى طلاق رفته بود واقعاً ناراحت شدم. پوزخندى زدم گفتم:

-من اگر وارد زندگى ساشا شدم فقط بخاطر انتقام بود و حالا به تمام خواسته هام رسيدم.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_416

خانم بزرگ دندون قروچه اى كرد گفت:

-تو دختره ى پاپتى كارت به جايى رسيده كه براى من و نوه هام خط و نشون بكشى؟

دست به سينه شدم. پوزخندى زدم.

-اشتباه مى كنيد خانم بزرگ عزيز ... من خط و نشون نمى كشم بلكه عمل مى كنم و اين خونه و اون شركت مال منه و اگر سند مى خواين زنگ بزنم وكيلم براتون بياره تا بدونيد كه تمام اموال زرين مصادره شده.

بهراد نگاهم كرد گفت:

-چرا اين كار و با ما مى كنى ويديا؟

پوزخند تلخى زدم گفتم:

-يادته اون روزهايى كه اشك ريختم و گريه كردم گفتم من مقصر نيستم و بى گناهم؟؟ كدومتون حرفم رو باور كردين؟ تو چى ميدونى اين يكسالى كه از ايران رفتم چطور زندگى كردم؟
تو هيچى نميدونى و هنوزم كه هنوزه وجدانتون بيدار نشده و دوباره من مقصر تمام اتفاقات هستم.

بهراد سرى از تأسف تكون داد گفت:

-اما ساشا عاشقت بود.

-منم ...

تا اومدم ادامه بدم كه صداى ساشا باعث شد سكوت كنم.

-كى گفته من عاشق اين خانمم؟ اشتباه نكن بهراد، من هيچ حسى نسبت به اين زن ندارم. من اصلاً اين زن رو نمى شناسم!

سر بلند كردم و نگاهم به نگاه سرد ساشا گره خورد. با ديدن سردى نگاهش احساس كردم تمام پل هايى كه براى رسيدن به ساشا درست كرده بودم خراب شد.

نگاهش رو از نگاهم گرفت گفت:

-خانم آريا يك هفته به بنده مهلت بدين تا عمارتتون رو ترك كنيم. ببخشيد كه تعارف نمى كنيم تا بياييد داخل.

دستاشو روى شونه ى خانم بزرگ گذاشت. قلبم هزار تيكه شد.

باورم شد كه ساشا هيچ علاقه اى به من نداره.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_417

دست گرم بارما روى شونه ام نشست و صداى آرامش بخشش كنار گوشم كه گفت:

-ويديا، بريم عزيزم.

لبم رو گاز گرفتم و چرخيدم با بارما هم گام شدم. اما پاهام تحمل سنگينى وزنم رو نداشت.

با هر قدمى كه برميداشتم احساس مى كردم فرسنگ ها از ساشا دارم فاصله مى گيرم.

من اينو نمى خواستم،اينكه بخوام ساشا رو از دست بدم. فقط مى خواستم به اونايى كه با آبروم بازى كردن بفهمونم من پاك بودم و شما اشتباه مى كردين.

نفسم رو بيرون دادم تا بغضم نشكنه و اشكم رسوام نكنه. تا خونه هر دو سكوت كرده بوديم.

چند روزى از رفتن به عمارت ميگذره و اين مدت كارم شده رفتن به شركت و برگشتن به اتاقم.

دلم براى ساشا و گرمى آغوشش پر مى كشه اما ميدونم ساشا ديگه مال من نيست.

مجله ى هفته رو از روى ميز برداشتم. نگاهى به تيتر اول مجله انداختم كه نوشته بود "مصادره ى اموال خاندان زرين و اعلام ورشكستگى اين شركت بزرگ ..."

كلافه مجله رو پرت كردم. از روزى كه ورشكستگى براى شركت هاى خانواده ى زرين اعلام كردم انگار تمام مجلات و روزنامه ها پر شد از اين تيتر.

در اتاق باز شد. عايشه وارد اتاق شد. سؤالى نگاهش كردم كه گفت:

-تو نميخواى آماده بشى؟!

-براى چى؟

-اخمى كرد گفت:

-مثلاً مادرت براى برگشت تو امشب جشن گرفته و تو هنوز اينجا نشستى!

با يادآورى اينكه مامان با چه ذوقى جشن گرفته از جام بلند شدم و سمت حموم رفتم.

-عايشه عزيزم، تا يه دوش مى گيرم تو با سليقه ى خودت برام لباس انتخاب كن.

عايشه خنديد و تنبلى نثارم كرد. وارد حموم شدم و لباسم رو كندم و زير دوش ايستادم. چشم هام رو بستم اما چهره ى ساشا ...

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_418

با مجسم شدن چهره ى ساشا بغض تو گلوم چنگ زد و دلم براش تنگ شد.

حوله پوشيده از حموم بيرون اومدم. عايشه روى تخت برام لباس گذاشته بود.

نم موهام رو گرفتم و لباس هام رو پوشيدم و از اتاق بيرون اومدم. عايشه و بارما آماده منتظرم بودن. با هم از خونه خارج شديم.

از رويارويى با فاميل و راجب اينكه چرا چهره ام عوض شده كمى برام دشوار بود.

ماشين كنار خونه نگهداشت. پياده شدم و همراه عايشه و بارما سمت در حياط رفتيم.

وارد حياط شديم. دو تا نگهبان كنار در ايستاده بودن.

مامان بابا با ديدنمون به استقبالمون اومدن. مامان گرم بغلم كرد و همين آغوش مادرانه اش كافى بود تا آروم بشم.

مهمون ها كم كم از راه رسیدن.

همه در نگاه اول وقتى خودم رو معرفى مى كردم تعجب مى كردن. بهشون حق ميدادم اما بالاخره با اومدن آخرين مهمون ها راحت شدم از معارفه.

مهمونى تا پاسی از شب ادامه داشت. كم كم داشتم خسته ميشدم. آخرهاى شب مهمون ها قصد رفتن كردن.

نفسم رو آسوده بيرون دادم. عايشه و بارما اومدن سمتم. بارما گفت:

-ما بريم ... تو كه فكر نكنم بياى!

-نه، شب رو اينجا مى مونم.

بارما لبخندى زد.

-كار خوبى مى كنى. مراقب خودت باش.

چشم هام رو به معنى باشه روى هم گذاشتم. بارما و عايشه با بابا و مامان خداحافظى كردن و رفتن. نگاهى به سالن كه بهم ريخته بود انداختم.

ماه پرى دستشو دور بازوم حلقه كرد گفت:

-چه خوشحالم كه اينجائى. نميدونى بى خبرى و نبودنت چقدر برامون سخت بود.

دستم و نرم روى دستش گذاشتم.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_419

تا دم دم هاى صبح كنار مامان بابا نشستم و از هر درى حرف زديم. شادى تو چهره ى مامان بابا باعث مى شد تا حس آرامش كنم.

يك هفته اى كه ساشا قرار بود خونه رو تخليه كنه گذشته بود.

هوا تاريك شده بود و باران به شدت مى باريد. توى دفتر نشسته بودم و تمام كاركنان رفته بودن. احساس كردم صدايى از سالن شركت اومد.

از روى صندلى بلند شدم و آروم سمت در اتاق رفتم. قلبم از ترس محكم مى كوبيد. مى ترسيدم دزد باشه.

تا اومدم در اتاق و باز كنم در به شدت باز شد و چون يهوئى بود دستگيره محكم به شكمم خورد و چند قدمى به عقب رفتم.

ترسيده دستم و روى شكمم گذاشتم. سر بلند كردم كه نگاهم به شاهو افتاد.

لحظه اى از ترس ته دلم خالى شد. پوزخندى زد گفت:

-سلام خانم زرنگ. فكر كردى همين طورى ولت مى كنم؟

با صدايى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-تو با اجازه ى كى وارد شركت من شدى؟

با دو گام بلند رو به روم قرار گرفت گفت:

-فكر كردى براى من كارى داره وارد شركتى بشم كه يه زمانى تمام چاله چوله هاش رو بلد بودم.

-دارى ميگى يه زمانى مال تو بوده، الان ديگه مال منه ... مى فهمى؟

دستم و آوردم بالا و سمت در اتاق گرفتم.

-برو بيرون.

مچ دستم رو گرفت و پيچيد. از پشت توى بغلش بودم و فشار انگشت هاش روى مچ دستم آزاردهنده بود.

گرمى نفس هاش كنار گوشم باعث شده بود استرس بگيرم. با صداى بمى كنار گوشم لب زد:

-يادت كه نرفته ... من همون شاهو هستم. همونى كه مثل سگ ازش حساب مى بردى. فكر كردى به اين راحتيا تسليم ميشم و تمام اموال...

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_420

عصبی کنار گوشم غرید : فکر کردی به راحتی تمام ثروت پدريم رو دو دستى به تو ميدم؟

-نياز نيست بدين، تمام اموال مصادره شده و مال منه.

دستم و ول كرد و هولم داد. چند قدمى به عقب رفتم. اومد سمتم و محكم از چونه ام گرفت.

فشارى به چونه ام آورد. از درد اخم هام توى هم رفت.

-دختره ى عوضى، حقت بود مى كشتمت. يا تمام اموال رو برمى گردونى يا خودم همين جا كارت رو تموم مى كنم.

پوزخندى زدم.

-بدبخت تو باختى. نه خانواده اى نه زنى نه اموالى؛ تو يه بدبخت بيچاره بيشتر نيستى!

انگار حرفام براش سنگين بود. كشيده اى به صورتم زد. از درد لحظه اى احساس كردم پرده ى گوشم پاره شد.

از پشت موهام و گرفت و به سمت خودش كشيد. دستم و روى سرم گذاشتم تا درد و سوزشش رو كم تر احساس كنم.

نفس زنان گفت:

-آدمت مى كنم.

از حرفش قهقهه اى سر دادم گفتم:

-هيچ غلطى نميتونى بكنى.

موهامو بيشتر كشيد گفت:

-تو اون روى سگ من رو ديدى.

-در اينكه تو سگى شكى ندارم اما منم ديگه اون ويدياى بدبخت تو سرخور نيستم.

-اِه ، يعنى الان قوى شدى؟

و پرتم كرد. تعادلم رو از دست دادم و محكم زمين خوردم. اومد و تمام وزنش رو روى بدنم انداخت. گفت:

-آخه تو الان زن برادرم هستى ... نچ نچ.

اومدم تا از جام بلند شم كه دستامو گرفت و خم شد روى صورتم.

-چرا همون اول نشناختمت؟ همه اش مى گفتم صدات چقدر آشناست اما حالا كه دقت مى كنم چشم هات همون چشم هاى يكسال و نيم پيشه!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:08

#پارت_421

-تمام اون يكسال و نيم رو لحظه شمارى كردم تا برگردم. اما الان خيلى خوش حالم چون شماها رو به خاك سياه نشوندم.

فشارى به گلوم آورد.

-خفه شو دختره ى عوضى ... خفه شو!

سرم و محكم به سراميك هاى كف اتاق كوبيد. خون جلوى چشم هاش و گرفته بود و به شدت سرم رو به زمين مى كوبيد.

دستم و روى دستش گذاشتم و فشارى به دستش آوردم تا ازم فاصله بگيره اما شدت ضربه اش انقدر شديد بود كه گرمى خون رو احساس كردم و چشم هام تار شد و دستهام از دور دستهاش شل شد.

چشم هاى نيمه بازم رو بهش دوختم. نميدونم چى ديد كه هل كرد و بلند شد سمت در اتاق رفت.

با بسته شدن در ديگه چيزى نفهميدم و چشم هام روى هم افتاد.

با سوزش و سردرد چشم هام رو باز كردم. با گيجى نگاهى به اطرافم انداختم. اتاق چقدر آشنا بود.

چشم هام رو روى هم گذاشتم. با يادآورى اتفاقاتى كه توى شركت افتاد ته دلم خالى شد.

نكنه شاهو من و برداشته آورده؟! دستم و آروم روى سرم كشيدم كه باندپيچى شده بود.

چشم هام رو باز كردم و نگاهى دوباره به اتاق انداختم.

در اتاق باز شد. قلبم از ترس شروع به تپيدن كرد. چشم هام رو بستم تا قيافه ى منحوسش رو نبينم.

ميدونستم اين بار حتماً من و مى كشه چون از شاهو هيچ چيزى بعيد نبود.

چشم هام رو محكم روى هم فشار دادم كه باعث شد سرم درد بگيره و با صداى ضعيفى آخى گفتم كه صداش باعث شد متعجب چشم هام رو باز كنم.

با ديدنش حس كردم تمام آرامش دنيا توى قلبم سرازير شد. چشم هام از شوق پر از اشك شد و زير لب زمزمه كردم:

@vidia_kkk

1401/05/10 19:10

#پارت_422

زمزمه كردم:

-ساشا ...

ساشا نگاه اخم آلودى بهم انداخت گفت:

-حالت خوبه؟

پوزخند تلخى زدم. ساشا روى صندلى كنار تخت نشست و دست هاش و روى پاهاش گذاشت و دقيق نگاهم كرد.

نگاهم رو به چشم هاش دوختم گفتم:

-چطور از خونه ى تو سر درآوردم؟

-اومده بودم تا بهت خبر بدم عمارت رو تخليه كرديم كه غرق تو خون ديدمت. تا اون وقت شب چرا تو شركت موندى؟

آهى كشيدم.

-خودمم نميدونم!!

-كى باهات اين كار و كرده؟

-اگه بگم باورت ميشه؟

چشم هاش رو كمى تنگ كرد گفت:

-نگو كار شاهو هست.

آروم چشم هام رو به معنى آره روى هم گذاشتم. نم اشك رو زير پلك هام احساس كردم.

ساشا زير لب چيزى گفت كه متوجه نشدم. سرم درد مى كرد. دلم مى خواست ساشا بغلم كنه و گرمى تنش رو احساس كنم.

چقدر از اين ضعف خودم در برابر ساشا متنفر بودم. ساشا بلند شد و از اتاق بيرون رفت.

صداى بارش باران كه به پنجره ى اتاق مى خورد حالم رو بدتر مى كرد.

بايد مى رفتم و از شاهو شكايت مى كردم.

بعد از چند دقيقه ساشا وارد اتاق شد و سينى اى توى دستش بود. لبه ى تخت نشست.

نگاهى به ليوان آب پرتقال و دارويى كه توى سينى بود انداختم. قرص رو كنار لبم گرفت. قرص رو با آب پرتقال خوردم كه گفت:

-دوستم و آوردم خونه، نميخواستم بيمارستان برم دردسر بشه.

سؤالى نگاهش كردم كه عصبى دستى به گردنش كشيد گفت:

-حدس ميزدم كار شاهو باشه.

پوزخندى زدم و برخلاف ميلم گفتم:

-درسته مرده و زنده ى من برات مهم نيست...

@vidia_kkk

1401/05/10 19:10

#پارت_425

-مهم نيست باور كنى يا نه اما صبح بهراد زنگ زد گفت شاهو ديشب آخر شب به نيويورك پرواز داشته و خيليم براى رفتن عجله داشته.

بغض توى گلوم نشست. با صداى لرزونى گفتم:

-اما اون مى خواست منو بكشه ... نبايد ميذاشتى بره!

-من هيچ اطلاعى از شاهو نداشتم و بهرادم راجب اين قضايا هيچى نميدونه.

سرى تكون دادم و نفسم رو تو سينه حبس كردم و يكدفعه بيرون دادم تا اشكم سرازير نشه.

با نشستن دست ساشا روى دستم متعجب سر بلند كردم. سؤالى نگاهش كردم.

دستش و نرم روى دستم كشيد گفت:

-هنوز مى خواى از ما انتقام بگيرى؟

سرم و پايين انداختم و لب پايينم رو به دندون گرفتم كه با صداى بمى گفت:

-اون بى صاحابو نكش تو دهنت.

سكوت كردم.

-ازت سؤال پرسيدم؛ هنوز مى خواى انتقام بگيرى؟ ببين تو موفق شدى و خانواده ى بزرگ زرين از هم پاشيد. بهر ام اونطورى، شاهو اونطورى و منم اينطورى.

با صداى ضعيفى لب زدم:

-اما من نمى خواستم اتفاقى براى تو بيوفته!

عصبى از جاش بلند شد و با صدايى كه سعى داشت كنترلش كنه گفت:

-دِ آخه لعنتى تو تمام باورهام رو از بين بردى ... تو چى ميدونى از اون شب لعنتى كه توى مستى تو رو دادم تا امشب يه خواب آروم نداشتم.
يك هفته بعد از رفتنت حافظه ام رو به دست آوردم. كل ايران و دنبالت گشتم اما نبودى! انگار آب شده بودى!!
از شاهو پرسيدم حتى باهاش گلاويز شدم. خانم بزرگ يه سكته ى ناقص و رد كرد.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:10

#پارت_426

-مجبور شدم با شاهو كنار بيام اما تمام اين يكسال و نيم رو دنبالت بودم.

پوزخندى زد.

-شبى كه بهراد آوردت اينجا وقتى حرف زدى چه ساده لوحانه فكر كردم چقدر اين دختر صداش مثل ويدياى منه اما نميدونستم تو خود ويديا هستى؛
نابودم كردى ويديا ...

نميدونستم جوابش رو چى بدم و يا چيكار كنم اما دلم نمى خواست ساشا رو از دست بدم حتى اگه شده غرورم له بشه.

از روى صندلى بلند شدم و رو به روش ايستادم.

كمى سرم رو بلند كردم تا چهره اش رو واضح ببينم. نگاهم رو به چشمهاش دوختم. لب زدم:

-من از روزى كه پناهم دادى و در برابر بدرفتارى خانواده ات ايستادى عاشقت شدم. حتى اون شبى كه جلوى پات زانو زدم و ازت خواهش كردم تنهام نذارى بازم عاشقت بودم.
من هيچ وقت بهت خيانت نكردم. اگر بهت نگفتم ويديام از طرد شدن مى ترسيدم. توى اين يكسالى كه ايران نبودم اما تمام جسم و روحم ايران بود.
من نمى خواستم از تو انتقام بگيرم فقط مى خواستم خانواده ات بدونن من بى گناهم. خانم بزرگ ميتونه توى اون عمارت بمونه.

-ما صدقه قبول نمى كنيم.

-منم صدقه ندادم؛ اون عمارت مال شماست.

چرخيدم و سمت در آشپزخونه رفتم. بعد از مكثى زمزمه كردم:

-من هنوز عاشقتم ساشا، هنوز هم تنها مردى هستى كه با تك تك سلول هام مى خوامت.

قطره ى اشكى روى گونه ام چكيد.

-اما تصميم با خودته، اصرارى به ادامه ى زندگى ندارم.

از آشپزخونه بيرون اومدم. دلم مى خواست جاى خلوتى بود و هاى هاى ...

@vidia_kkk

1401/05/10 19:10

#پارت_427

گريه مى كردم. با بهم خوردن در سالن نفسم رو مثل آه بيرون دادم و سرم و روى پشتى مبل گذاشتم.

نگاهم رو به سقف دوختم. همه چيز اون طورى كه مى خواستم پيش رفت اما اونى كه مى خواستم مال من نشد!

بغضم شكست و اشك هام روى گونه هام جارى شد.

قلبم سنگين بود و حال دلم خوب نبود. از اينكه ديگه ساشا رو نداشته باشم و مرد من نباشه ديوونه مى شم.

هوا تاريك شده بود اما خبرى از ساشا نبود. ديگه از اومدنش نااميد شده بودم.

لباس نداشتم تا بپوشم و برم از طرفى دلم نمى خواست برم. مى خواستم حتى اگه شده براى آخرين بار ببينمش بعد برم.

نگاهم رو به بارش برف دوختم. صداى شكستن چوب هاى داخل شومينه سكوت شب رو مى شكست.

كوچه خلوت از هر عابرى بود و از آسمون سياه دونه هاى سفيد برف رقص كنان به زمين مى اومد.

غرق برف بودم كه صداى چرخيدن كليد تو در لرز به تنم انداخت. جرأت نداشتم برگردم و ببينمش. به سختى سرم رو چرخوندم و زيرچشمى نگاهش كردم.

برف روى پيراهن مردونه اش نشسته بود. چهره اش خسته به نظر مى رسيد. آروم سر بلند كردم و نگاهم به چشم هاى سرخش افتاد.

دلم براى نم نگاهش پر كشيد. هر دو محو هم بوديم بدون حتى پلك زدنى!

قدم به قدم بهم نزديك شد و رو به روم قرار گرفت. حالا فاصله ى بينمون قد يه كف دست بود. سرش رو روى صورتم خم كرد گفت:

-هنوز روى حرفت هستى؟

لبم رو با زبون خيس كردم و با صداى نرمى گفتم:

-كدوم حرفم؟

چشم هاش رو به چشم هام دوخت.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:10

#پارت_428

-اينكه عاشقم هستى، هنوزم عاشقمى؟

پلكى زدم و قطره اشكم سمجانه روى گونه ام سر خورد. لب زدم:

-من هميشه عاشقتم.

يهو كشيده شدم توى آغوشش. دستشو دورم حلقه كرد.

دستهام و محكم دور كمرش حلقه كردم. نفس هاى گرمش روى گردنم مى خورد و منو به اين باور مى رسوند خواب نيست و حقيقته.

زمزمه كردم:

-دوستت دارم ساشا.

صداى ساشا بم و مردونه كنار گوشم بلند شد.

-منم دوستت دارم. از كى و كجا عاشقت شدم نميدونم اما اين و مى دونم نبودنت مرگ تدريجيه براى من. تو هواى منى، نباشى از بى نفسى مى ميرم.

دستهاش رو روى بازوهام گذاشت و كمى از خودش دورم كرد. نگاهش رو به چشم هام دوخت گفت:

-فكرات رو بكن ... بدون انتقام، بدون دشمنى؛ فقط من، فقط تو! من جز اين خونه چيزه ديگه اى ندارم اگر من و ميخواى بايد از همين الان و همين لحظه بخواى.
گذشته بايد تو گذشته بمونه. نميگم با خانواده ام خوب باش فقط مى خوام بدون دغدغه عاشقم باشى.

با صداى بغض دارى گفتم:

-يعنى باورم بشه براى هميشه دارمت؟!

پيشونيش رو به پيشونيم چسبوند گفت:

-آره حقيقت داره. شايد لازم بود اين سختى رو هر دو رد كنيم تا بيشتر قدر همو بدونيم.

لبخندى روى لبم نشست. لبامو غنچه كردم تا ببوسمش كه خنديد و سرم رو آروم روى سينه اش گذاشت.

ترسيدم نكنه ساشا هنوز خوب نشده كه صداى بمش كه چاشنى خنده داشت بلند شد.

-بهتره بهش فكر نكنى، الان دارم مراعات بيماريتو مى كنم.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:10