#پارت_402
شاهو ابرويى بالا داد گفت:
-اين حرفت يعنى چى؟!
چشمكى زدم.
-به زودى مى فهمى. حالام پيش مهمون ها برگرد.
شاهو هنوز داشت با تعجب نگاهم مى كرد كه گفتم:
-راستى، بارما رو از كى ميشناسى؟
-نزديك به دو سال پيش يه قرارداد كارى بستيم.
سرى تكون دادم.
-من ميرم پيش بقيه اما ...
-باشه برو. بهت خبر ميدم.
چشمكى زد و رفت سمت سالن. قلبم محكم خودش رو به سينه ام مى كوبيد. وارد آشپزخونه شدم و ليوانى آب سرد خوردم تا از التهاب درونم كم بشه.
هرچى به پايان بازى نزديك ميشديم استرسم زيادتر مى شد و مى ترسيدم از عكس العمل ساشا.
از فكر و خيال زياد سرم داشت منفجر ميشد.
از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت اتاقى كه مامان و بابا و بقيه بودن رفتم و دو تا تق آروم به در زدم.
كليد چرخيد و در باز شد. شبنم با ديدنم گفت:
-آروم باش ويديا.
وارد اتاق شدم و خزيدم تو بغل مامان. گفتم:
-مى ترسم.
مامان دستى روى سرم كشيد گفت:
-نترس ما همه پشت تو هستيم.
نگاهى به تك تكشون انداختم و لبخندى زدم.
-از خودتون پذيرايى كنيد.
شبنم دستش و نرم روى بازوم كشيد گفت:
-تو نگران ما نباش. برو به مهمونات برس.
سرى تكون دادم و از اتاق بيرون اومدم. سمت سالن پذيرايى رفتم و كنار بارما نشستم.
خدمه ميز شام رو چيدن و مهمون ها براى صرف شام سمت ميز رفتن.
صداى موزيك ملايمى از گرامافون پخش ميشد و كلى قلبم رو آروم مى كرد.
براى خودم كمى شام كشيدم اما اشتها نداشتم و فقط با غذام بازى كردم.
@vidia_kkk
1401/05/10 19:06