111 عضو
***************
#پارت_47
عمارت شلوغ بود؛ توی این چند روز نازیلا همه اش اینجا بود؛شاهو هم شرکت نمی رفت و تمام وقتش رو با نازیلا می گذروند.
بعد از اون شبی که ساشا مست کرده بود؛دیگه ندیده بودمش؛کم تر تو جمع خانواده اش بود .
ساعت از 12 شب گذشته بود؛نازیلا هنوز نرفته بود؛کنار شاهو نشسته بود و در مورد ماه عسلی که قرار بود برن صحبت می کردن؛شاهو یا دستش روی پای نازیلا بود یا لای موهاش.
کتاب توی دستم بود به نوشته های ریز کتاب نگاه می کردم اما تمام حواسم پیش اون دو تا بود.
در سالن باز شد و ساشا اومد داخل از راه رفتنش فهمیدم دوباره مست کرده؛ از جام بلند شدم و به سمت ساشا رفتم که صدای نازیلا بلند شد :
_حالا ساشا میخواد با این ازدواج کنه؟
آره عشقم؟هر دو لنگه ی همن به درد هم میخورن.
دست بزرگ و تنومند ساشا رو دور گردنم حلقه کردم و دست دیگه م رو دور کمرش گرفتم
با صدای کشیده و خماری گفت:
_من خوبم.
- میدونم فقط میخوام ببرمت اتاقت.
دلم نمی خواست بیشتر از این تو سالن بمونه و مضحکه ای شاهو و نازیلا بشه.
با کمک خودش بردمش؛تا خواستم از اتاق برم بیرون مچ دستمو چسبید متعجب برگشتم که گفت :
_ میشه نری؟
لحظه ای دلم براش سوخت؛روی تخت کنارش نشستم که سرش روی پاهام گذاشت دستش دورم حلقه شد چیزی تو دلم تکون خورد!
دستم و آروم لای موهای پر پشت و مشکیش سوق دادم.
@vidiaa
#پارت_48
سرش و روی پام فشار داد
گاهی دلم براش می سوخت
اصلا نمیدونستم چطور مردی هست
مثل یه سایه توی این عمارتِ
کمی که با موهاش بازی کردم که خوابش برد دستاش از دور کمرم شل شد
خوابم گرفته بود
سرش و آورم روی بالشت گذاشتم
روی صورتش خم شدم
صدای در اومد
سرم و بلند کردم که با قیافه ی عصبی شاهو رو به رو شدم
هم ترسیدم و هم تعجب کردم
از جام بلند شدم
دست به سینه کنار در ایستاده بود
با قدم های لرزون خواستم از کنارش رد بشم که هولم داد بیرون اتاق
_داری چیکار میکنی؟!
_فقط خفه شو
_ولم کن.
با پاش زد پشت پام و گفت:
_منو عصبی نکن.
تکونی خوردم
اما بی فایده بود
کشون کشون بردم ته راه رو
کبوندم به دیوار
با دستش چونم رو گرفت فشار داد
از درد اخمی نشست روی صورتم
سرش و آورد جلو به اندازه ی یه بند انگشت با هم فاصله داشتیم
هرم نفس های داغش به صورتم میخورد
عصبی غرید
_ کی به تو گفت بالای سر اون باشی ها؟!؟
متعجب نگاهش کردم
لب زدم:
_چی میگی تو؟!
_هه من چی میگم؟؟یه کاری نکن فکتو بیارم پایین کمتر دور و بر ساشا باش.
_فکر کنم یادت رفته تا چند وقت دیگه من باهاش ازدواج میکنم
خیره نگاهم کرد
چشم هاش دو دو میزد
فشاری به هیکلش آوردم
اما از جاش تکون نخورد....
@vidiaa
#پارت49
_برو اونور میخوابم برم بخوابم
ولم کرد
قدمی برداشتم که گفت:
_حق نداری با اون ازدواج کنی
برگشتم نگاهی بهش انداختم
_کی این حق و به من نمیده؟!
من با هرکی دلم بخواد ازدواج میکنم
_رو اعصاب من راه نرو فهمیدی؟!
فردا میگی نه
_لازم نمیبینم به حرف تو گوش بدم
بهتره بری پیش همسر عزیزت
رفتم سمت پله ها
صداش از پشت سرم اومد
_روزگارت و سیاه میکنم
با اینکه از حرفش ترسیدم اما دیگه نه ایستادم
از پله ها پایین اومدم
رفتم سمت اتاقم
باید فردا با ساشا شرکت میرفتم
نگاهی به لباسام انداختم و یه دست لباس که مناسب شرکت باشه کنار گذاشتم
صبح بعد از خوردن صبحانه زیر نگاه های غضب آلوده شاهو سوار ماشین ساشا شدم
ماشین از عمارت بیرون رفت و بعد از چند دقیقه کنار ساختمون بزرگی نگه داشت
نگهبان زود اومد سمت ماشین و در ماشین و باز کرد
همراه ساشا سمت شرکت رفتیم
همین که وارد سالن بزرگ شرکت شدیم لحظه ای همه دست از کار کشیدن و سلام کردن
ساشا سری تکون داد و گفت:همراه من بیا اتاقم
_بله
همراه ساشا سمت اتاقش رفتیم
منشی گفت:آقا چایی یا قهوه؟!
ساشا نگاهی به من انداخت
_چی میخوری؟!
_چایی
دو تا چایی بیار اتاقم
و در اتاق رو باز کرد...
@vidiaa
#پارت_50
یه اتاق بزرگ و دل باز با یه میز بزرگ و
صندلی چرخشی مشکی چرم و یه دست مبل.
روی مبل نشست و گفت:
_بیا بشین
رفتم روی مبل رو به روش نشستم
پاشو روی پاش انداخت؛در اتاق باز شد و
منشی با یه سینی چائی وارد اتاق شد و سینی رو روی میز
گذاشت رفت بیرون
دستش و زیر چونه اش گذاشت و گفت:
_شرکت ما یه شرکت بزرگ برند لباسه که هر سال تو شوی لباس شرکت میکنه کار تو فقط هماهنگی جلسات هست؛فکر نکنم اینقدر بی دست و پا باشی که این یه ذره کارو نتونی انجام بدی!
بی توجه به توضیحاتش گفتم:
_چرا خواستی بیام شرکت کار کنم؟
دستش و از زیر چونه اش برداشت و گفت :
_ انگار به تو خوبی نیومده؛هر کاری آدم برات میکنه دنبال دلیلی بهتره کمتر به این چیزا فکر کنی به کارات برس الانم میتونی بری پیش منشی اون کمی راجب کار بهت توضیح میده.
از جام بلند شدم بدون حرف از اتاق
بیرون اومدم رفتم سمت منشی؛ کمی
راجب کارها توضیح داد. تا بعد از ظهر شرکت بودم.
بعد از اخرین صحبتم با ساشا دیگه
ندیده بودمش؛ کنار منشی نشسته بودم
که ساشا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
_بریم
از جام بلند شدم و همراه ساشا از شرکت بیرون رفتم
نگهبان در برامون باز کرد و با یادآوری
اینکه باید دوباره به اون عمارت نفرین شده
برگردم غم نشست توی دلم اما مجبور
بودم اون عمارت آدم هاشو تحمل کنم
ساشا چند تا بوق زد و باغبان در های بزرگ عمارت و باز کرد....
@rroommaanniihhaa
#پارت_51
ماشین پارک کرد و هر دو پیاده شدیم
وارد خونه شدم که چشمم به خانواده نازیلا افتاد.
مادرش با دیدنم پشت چشمی نازک کرد
ساشا رفت طرف خانوم بزرگ مثل
همیشه خم شد دستشو بوسید
سلامی گفتم رفتم طرف اتاقم از نازیلا و شاهو خبری نبود
لباس هامو عوض کردم از اتاق بیرون اومدم
میدونستم شاهو اونقدر زهر چشم از
خدمه ها گرفته که بمیرمم یه لیوان آب
دستم نمی دن
برای خودم چائی ریختم و از آشپزخونه نگاهی به سالن انداختم
ساشا لباسشو عوض کرده بود
یه فنجون چائی ریختم همراه یه قندون
گز تازه توی سینی گذاشتم رفتم سالن
در سالن باز شد شاهو همراه نازیلا
اومدن
نیم نگاهی بهشون انداختم رفتم سمت ساشا سینی گرفتم طرفش با تعجب سرش و بلند کرد
لبخندی زدم
_برات چائی آوردم.
ابرویی بالا انداخت فنجون چائی رو برداشت
لیوان چائی خودم رو برداشتم که نگاهم
به نگاه عصبی شاهو افتاد روی مبل
نشستم و آروم شروع به خوردن چائیم
کردم.
نازیلا با ناز از کارهایی که کرده بودن حرف می زد
مثل اینکه تصمیم گرفته بودن یه شب
مراسم داشته باشن
عروسیشون توی عمارت باشه
از اینکه باید توی مراسم باشم و کلی
حرف از دیگران بشنوم غمگین شدم
شاهو رو مبل رو به رویم نشست
پا روی پا انداخت و با تمسخر گفت :
_کار خوش گذشت؟
@rroommaanniihhaa
#پارت_52
یهو مادر نازیلا گفت :
_وا پسرم مگه این سر کار می ره؟
نگاهی به مادر نازیلا انداختم که شاهو گفت :
_ باید بره دیگه؛ زندگی خرج داره ما نون اضافی نداریم که هر کی از راه رسید خرجشو بدیم.
تا اومدم دهن باز کنم نازیلا با عشوه دستشو دور بازوی شاهو حلقه کرد و گفت :
_عزیزم این آدم این قدر مهم نیست که داریم راجبش حرف میزنیم ما حرف های مهم تری داریم.
دیگه تحمل نداشتم از جام بلند شدم گفتم :
_این نه ویدیا
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_حتما خیلی مهمم که ذهن ایشون رو
با ابرو اشاره ای به شاهو کردم
_ در گیر کردم .
نازیلا عصبی شد و گفت :
_هه تو تا...
اومد ادامه بده دستی تکون دادم و خونسرد گفتم :
_من وقت اضافه ندارم برای حرف های بی سر و ته دیگران.
هیچ *** هیچ حرفی نمی زد.
خواستم برم طرف اتاقم که نازیلا گفت :
_ چرا هیچی بهش نمیگی؟
_تو خودتو ناراحت نکن اون ارزشی نداره .
حرفی که نازیلا زد مثل خنجر توی قلبم فرو رفت.
_راست میگی عزیزم دختره ی هرزه ، هرجائی رو چه به حرف زدن با ما.
دستم و مشت کردم و با بغض وارد اتاقم شدم
سرم و بلند کردم
_خدایا تو میدونی دارم تقاص گناه نکرده رو پس میدم
تا موقع شام از اتاق بیرون نرفتم
موقع شام یکی از خدمه ها امد و گفت:
_آقا میگن برای شام بیاین.
از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون
@rroommaanniihhaa
#پارت53
همه دور میز نشسته بودن
رفتم روی صندلی خالی کنار ساشا نشستم
شاهو و نازیلا رو به رومون نشسته بودن
همه توی سکوت شام خوردیم
بعد از شام قرار شد کارت هایی که نوشته بودن و فردا پخش کنن
برای پس فردا شب که مراسم بود
خسته رفتم سمت اتاقم
کاش جایی رو داشتم میرفتم و شب مراسم نمیموندم
اما میدونم همچین اجازه ای و بهم نمیدن
صبح زود بیدار شدم
بعد از آماده شدن از اتاق بیرون اومدم رفتم سمت آشپزخونه
برای خودم صبحانه آماده کردم که ساشا وارد آشپزخونه شد
_میخوری؟!
نگاهی به صبحانه انداخت
_یه لقمه
لقمه ای و درست کردم
از جام بلند شدم
رفتم طرفش رو به روش ایستادم
خم شد و لقمه ی توی دستم و تو دهنش کرد
لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
محو رنگ چشماش شدم
گفت:
_من بیرون منتظرتم
سرم و پایین انداختم
ساشا از آشپزخونه بیرون رفت
رفتم سمت میز و لقمه ای درست کردم و خوردم
کیفم و برداشتم
برگشتم که به کسی برخورد کردم
سرم و بلند کردم تا بگم چرا نرفتی که حرف تو دهنم موند
شاهو پوزخندی زد گفت:
_چطوری؟!
کمی عقب رفتم که به میز خوردم
قدمی که برداشته بودم و پر کرد
با صدایی که لرزش داشت گفتم:
_میشه بری اونور؟!
هر دو پامو وسط پاش اسیر کرد
خم شد روم گفت:
_نخوام برم چی؟!
نگاهم و جای دیگه ای دوختم
عصبی چونم رو گرفت....
@rroommaaniihhaa
#پارت54
و صورتم و طرف خودش گرفت
_وقتی دارم حرف میزنم خوش ندارم نگاهت جای دیگه ای باشه
فهمیدی؟!
_من هرکاری دلم بخواد میکنم
زد تخت سینه ام
بالا تنم خورد به میز
دستشو گذاشت روی گلوم
خم شد روی صورتم
هرم نفس های عصبیش میخورد به صورتم
_برای من منم منم نکن فهمیدی؟!
بخوام اراده کنم همین الان زیر خوابم باید بشی
تو که نمیخواد مثل اون روز تو زیر زمین مثل مار به خودت بپیچی
نگاه نفرت باری بهش انداختم
دستشو گذاشت روی بالا تنه ام و فشاری داد
از درد آخی گفتم
پوزخندی زد ولم کرد
_گمشو از جلو چشمام
کیفم و برداشتم و با سرعت از آشپزخونه بیرون اومدم
_عوضی عوضی
تند از ساختمون خارج شدم
ساشا توی ماشین بود
رفتم و سوار ماشین شدم..ِ...
یه روزه دیگم بدون اتفاق خاصی توی شرکت گذشت
غروب به خونه برگشتیم
همه جارو چراغونی کرده بودن
فردا شرکت نمیرفتیم
استرس فردا شب و گرفتم
میدونستم مامان بابا نمیان
تا صبح با ناراحتی و دل نگرونی توی اتاقم راه رفتم
هیچ دوستی توی این عمارت لعنتی نداشتم
نگاهی به لباس های توی کمد انداختم
نگاهم به پیراهن بلندی افتاد ..ِِ...
@rroommaanniihhaa
#پارت55
پیراهن بلند گیپور قرمز آستین های تور و پشتش تا کمرم باز بود
رنگ قرمزش به پوست سفیدم می اومد
خوشحال از اینکه لباس مناسبی پیدا کردم لبخندی زدم
دوست داشتم امشب بدرخشم
برای صرف صبحانه از اتاقم بیرون رفتم
سالن شلوغ بود و کلی خدمتکار مشغول کار کردن بودن
نگاهی به اطراف انداختم اما خبری از بقیه نبود
شونه ای بالا انداختم
صبحانه مختصری خوردم
رفتم و اتاقم دوش گرفتم
حوله رو دور موهام پیچوندم تا نم دار بمونه و حالتشو از دست نده
روی تخت نشستم
هنوزم حولم دورم بود
نگاهی به لباسم انداختم و
با صدای بلند خندیدم
اشک توی چشم هام حلقه زد
دوباره خاطرات چند ماه پیش جلو چشمام زنده شد
فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیا می شم
لب پایینم لرزید و اشک از چشم هام سرازیر شد
خیره ی دیوار رو به روم شدم
امشب اینجا جشن بود،شب عروسی آقای عمارت
لابد بازم زن ها پشت در می ایستن و با گرفتن دستمال بکارت نازیلا کل میکشیدن
با حرص اشکامو پاک کردم
از جام بلند شدم
که در اتاق باز شد
با ترس دستمو روی بالا تنم گذاشتم و به در چشم دوختم
با دیدن ساشا هم خیالم راحت شد و هم هول کردم
نمیدونستم چیکار کنم
نگاهی به سر تا پام انداخت
نگاهش یه جوری بود
انگار گنگ بود..ِ..
@rroommaanniihhaa
#پارت56
دستم رفت سمت زنجیر گردنم
_کاری داشتی؟!
به خودش اومد
_آره بیا اتاقم
_باشه باشه میتونی بری
درو بست
نفسم و آسوده بیرون دادم که نگاهم به خودم توی آیینه افتاد
با دیدن وضعم یکی زدم توی سرم
حوله ی سفید کوتاه تا زیر باسن
تمام هیکلم پیدا بود
سری تکون دادم
لباسی پوشیدم
حوله ی دور موهامو دست نزدم
از اتاق بیرون اومدم
پا تند کردم رفتم طبقه ی بالا
پشت در اتاق ساشا ایستادم
چند ضربه به در زدم
اما کسی جواب نداد
مجبور دستگیره رو پایین دادم
سرم و آروم داخل کردم
اما نبود
وارد اتاق شدم
در و بستم
نگاهی به کل اتاق انداختم
اما بازم پیداش نکردم
تا اومدم دهن باز کنم در حموم باز شد
بوی شامپو و صابون خوشبو خورد به مشامم
سرم و چرخوندم
اما با دیدن ساشا قلبم یهو انگار ایستاد
حوله ی کوچکی دور کمرش بسته بود
بالا تنش لخت بود و قطرات آب هنوز روی بازوش بودن
محوش شدم که با صدای سرفه اش به خودم اومدم
خجالت زده سرم و پایین انداختم
_گفتی بیام اتاقت کارم داری
قدمی برداشت
و از حموم فاصله گرفت
رفت سمت میزه اینه گفت:
_میخوام برام لباس آماده کنی
_من؟
چرخید طرفم
_مگه جز تو کسی دیگه ای هم هست؟؟
چرا یهو اخلاقش عوض شد؟
شونه ای بالا انداختم و بدون حرف رفتم سمت کمد بزرگ لباس هاش
در کمد و باز کردم و نگاه سرتاسری به داخلش انداختم....
@rroommaanniihhaa
#پارت57
_نمیدونستم سلیقه اش چطوره...
انگشتمو به دندون گرفتم و به کمد چشم دوختم
که یهو احساس کردم کسی پشتمه
چرخیدم که تو سینه ی ساشا رفتم
ناخودآگاه دستمو روی سینه ای لختش گذاشتم
بدنش خیلی گرم بود
لپام گل انداخت
سرم و بلند کردم
کاملا تو بغلش بودم
نگاهم به نگاهش گره خورد
دستم و آروم از روی سینه اش برداشتم
قدم دیگه ای برداشت که به کمد چسبیدم و ساشا به من...
نمیدونستم چیکار کنم
انگار هل شده بودم
دستش از پهلوم رد شد
نمیدونستم میخواست چیکار کنه
سرش خم شد
شوک زده به حرکاتش نگاه می کردم که سرش و بلند کرد با دستش چیزی رو بهم نشون داد
_اینو میخاستم بردارم تو به کارت برس
و رفت سمت آینه
دستی روی گونه های ملتهبم گذاشتم
قلبم هنوز تند می زد و گرمی بدنشو هنوز حس می کردم
چقدر این مرد عجیب بود
نفسم رو بیرون دادم و بعد از کلی کلنجار رفتن کت و شلوار خوش دوخت قهوه ای سوخته ای با پیراهن سفید و کروات از رگال برداشتم
یه جفت کفش هم ست کردم
روی تخت گذاشتم
ساشا روی صندلی نشسته بود
_لباسو گذاشتم
_خوبه بیا موهامو سشوار بگیر
رفتم طرفش سشوار و به برق زدم
خم شدم سشوار و بردارم که حوله از دور موهام افتاد
سرم و بلند کردم موهام پخش شدن
دوباره خواستم خم بشم که موهام به چیزی گیر کرد
سرم بلند کردم تا ببینم موهام به چی گیر کرده که دیدم به زنجیر گردن ساشا گیر کرده
همونطور حالت خم روی ساشا خم شدم گفتم :
_الان جدا میکنم...
@rroommaanniihhaa
#پارت58
گرمی نفس هاش به گردنم میخورد
دستام کمی میلرزید
موهامو از لای قفل زنجیر باز کردم
اومدم فاصله بگیرم که صدای در اتاق اومد
متعجب چرخیدم با دیدن شاهو شوک زده شدم
نگاه عصبی به من و ساشا انداخت
یهو دست ساشا دور کمرم حلقه شد و کشیدم تو بغلش
پشت سرم ایستاد از پشت کامل توی بغلش بودم و دستش دور شکمم حلقه شد
_کاری داشتی؟!
شاهو پوزخندی زد گفت:
_انگار بد موقعه مزاحم شدم
و با خشم نگاهم کرد
دست دیگه ی ساشا روی شونم نشست
شاهو گفت:تو که وسط راه کم میاری پس وسوسش نکن
چرخید از در رفت بیرون درو محکم کوبید
منظورش چی بود؟!
روم نمیشد از ساشا بپرسم
ساشا عصبی ازم جدا شد گفت:برو بیرون
برگشتم که پشتشو بهم کرد و عصبی دستی به گردنش کشید
تا خواستم چیزی بگم دستی رو هوا تکون داد
_برو بیرون
فهمیدم عصبیه
اما نمیدونستم حرف شاهو انقدر روش تاثیر داشته
از اتاق اومدم بیرون
شاهو دست به سینه به دیوار تکیه داده بود
قدمی عقب برداشتم که از دیوار فاصله گرفت گفت:
_چیه نتونست راضیت کنه؟!
عیب نداره من از خود گذشتگی میکنم و قبل اینکه با همسر عزیزم باشم یه ساعتی و با تو میگذرونم
یه حالی بهت داده باشم
ابرویی بالا انداخت
_چطوره؟!
با نفرت نگاهی بهش انداختم که مچ دستم گرفت....
@rroommaanniihhaa
#پارت59
کشیدم سمت اتاقی که حتی یه شب کامل هم توش نبودم
پرتم کرد تو اتاق در و بست
همینطور که می اومد طرفم و دکمه های پیراهنشو باز میکرد عقب عقب رفتم
نگاهی به اطرافم انداختم که گفت:
_بهت گفته بودم حق نداری بری سمت ساشا نگفته بودم؟!
اما تو توی بغل اون جولون میدی
بدبخت اون اگه میتونست زنی رو راضی نگه داره تا این سن مجرد نمیموند
ساشا فقط به درد همون شرکت میخوره تا خر حمالی کنه
اما من خوب میتونم زنا رو راضی نگه دارم
پیراهنشو پرت کرد طرف تخت
قلبم تند تند میزد
میدونستم از این مرد هیچی بعید نیست
باید کاری میکردم
نگاهم به مجسمه ی روی میز کنار تخت افتاد
برش داشتم
پوزخندی زد
_میخوای خودکشی کنی؟؟
با صدای لرزونی گفتم:
_دستت به من بخوره خودمو می کشم
_بچه میترسونی؟؟بندازش
_نمیندازم
اومد طرفم
ترسیده پرتش کردم طرفش خورد به بازوش و افتاد زمین هزار تیکه شد
دستشو روی بازوم گذاشت
پا تند کردم سمت در که موهام از پشت کشیده شد
انقدر محکم کشید که پرت شدم روی زمین
صدای آخم بلند شد
اومدم بلند شم که پاشو گذاشت روی سینم و فشاری داد
@rroommaanniihhaa
#پارت60
خم شد
_میخواستی چه غلطی بکنی؟ها؟؟؟
و فشار پاشو بیشتر کرد
دستمو روی پاش گذاشتم
خواستم پاشو دور تر کنم که بدتر فشار داد
_دختره ی *** هر جایی تو حتی لیاقت زیر خوابی منم نداری
پاشو برداشت لگدی به پهلوم زد
_گمشو از اتاقم بیرون
از جام بلند شدم
خواستم برم سمت در که زد تخت سینم
خوردم به دیوار
دستشو روی گلوم گذاشت
سرش رو روی صورتم خم کرد
از بین دندون های کلید شده گفت:
_فقط کافیه از این موضوع به کسی حرفی بزنی
اون وقت سگ تر از الانم میشم تو که نمیخوای هر روز و هر لحظه آرزوی مرگ کنی؟
نگاهم و به چشم هاش دوختم
لب زدم:
_خیلی پستی
سرش و به گوشم چسبوند
_خوبه فهمیدی پس حواست و جمع کن
حالام از اتاقم گمشو بیرون
ازم فاصله گرفت
با غروری خورد شده و پاهایی که تحمل وزنمو نداشتن رفتم سمت در اتاق
آروم درو باز کردم و مثل یه سایه از طبقه بالا رفتم پایین
وارد اتاقم شدم
دلم میخواست فریاد بزنم
هرچی دم دستم بودو بشکنم
اما میدونستم این کارم فقط باعث میشه تا دیگران از ضعف و ناتوانی من خوشحال بشن
نگاهی تو آیینه به خودم انداختم
خشم و نفرت از چشم هام میبارید...
@rroommaanniihhaa
#پارت_61
با صدای ارکستر مجبور شدم از اتاق
بیرون برم نگاهی توی آینه به خودم
انداختم
موهای بلندم روی شونه هام باز گذاشته
بودم تا جای موهایی که چند ماه پیش
کنده شده بود و حالا تازه در اومده بود دیده نشه
آرایش ملایمی داشتم اما نگاهم خالی ا
ز هر احساسی بود . ادکلن و روی خودم
خالی کردم و نفس عمیقی کشیدم
استرس داشتم اما باید بیرون میرفتم
از اتاق بیرون اومدم. اتاق من تو راه
روی سالن پایین بود خیلی به سالن
اصلی دید نداشت
با قدم های آروم سمت سالن رفتم
هنوز شاهو و نازیلا نیومده بودن با دیدنم
چند نفری که در حال حرف زدن بودن
دست از حرف زدن برداشتن و
نگاهشونو بهم دوختن یکی شون گفت :
_ این همون دختری نیست سر شاهو کلاه گذاشت و دخترانگی نداره؟
سرم پایین انداختم که صدای اون یکی اومد
_آره چقدرم رو داره که توی این مراسم اومده چرا ننداختنش بیرون
نفسم و پر از درد بیرون دادم رفتم سمت خانم بزرگ و آقا بزرگ که صدر مجلس نشسته بودن
شهلا و نیلا در حال رقص بودن
خم شدم تا دست آقا بزرگ ببوسم که
دستش و پس کشید و نگاهش رو ازم گرفت
نگاه پر دردی به خانم بزرگ انداختم
چشماش روی هم گذاشت به معنی سکوت...
@rroommaanniihhaa
پارت 62
نگاهی به اطراف انداختم
نگاه خیلیا روم سنگینی میکرد و کاری کرده نمی تونستم
گوشه رو انتخاب کردم و رفتم نشستم. ساشا توی جمعیت نبود .
نگاهم به زن و مردای که وسط در حال رقص بودن انداختم.
یه روزی منم همچین شبی داشتم چقدر خوشحال بودم ... اما آخرش چی شد ... هیچ
با شنیدن اسم خودم از میز کناریم.
گوش هامو تیز کردم.
شنیدی میگن زن سابق شاهو رو قراره ساشا بگیره.
آره توام شنیدی خدا شانس بده.
پوزخندی زدم پس جز خانواده اش دیگه کسی نمی دونست که ساشا توانی برقرار کردن رابطه رو نداره.
سری تکون دادم برای من چه فرقی میکنه.
نگاهم خیره ای در سالن شد.
صدای سوت و کل بلند شد قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
شاهو دست تو دست نازیلا با لبخند وارد سالن شدن.
لحظه ای بغض نشست توی گلوم.
به جرم کار نکرده مجازات شدم.
با همه سلام و احوالپرسی کردن و هر چی به سمتی که من نشسته بودم نزدیک تر میشدن استرسم بیشتر میشد.
تا اینکه به میزی که من تنها نشسته بودم رسیدن.
نازیلا پشت چشمی نازک کرد و شاهو نگاهی به سر تا پام انداخت .
از کنارم با غرور رد شدن
صدای پیچ پیچ بقیه توی گوشم زنگ میزد.
چندمین بار بود غرورم می شکست....
@rroommaanniihhaa
#پارت63
نه میتونستم سر بلند بکنم و نه میتونستم این مراسم لعنتی و ترک کنم
با صدای بلند ارکستر سر جام نشستم و لیوانی که روی میز بود یه سره سر کشیدم
تا کمی خنک بشم
خیلی سخته تنها فقط روی میز باشی و باهات مثل یه جزامی رفتار کنن
موهامو کنار زدم که نگاهم به نگاه خیره ای ساشا افتاد
مثل همیشه کنار بار ایستاده بود
نگاهی به تیپش انداختم
برازنده بود
نگاهم از نگاهش گرفتم و به میز رو به رو خیره شدم
با صدای ارکستر سر بلند کردم که عروس و داماد و به یه رقص دونفره دعوت میکرد
شاهو دست نازیلا رو گرفت و باهم وسط سالن رفتن
چراغا خاموش شدن
و نورای رنگی روشن و صدای خواننده پیچید توی سالن
شاهو دستش و دور کمر نازیلا حلقه کرد
نازیلا پشتش به من بود و من تو دید شاهو بودم
نگاهش و بهم دوخت
خیره نگاهش کردم
اون قدر که سوزش اشک رو توی چشم هام حس کردم
و نگاهم رو از نگاهش گرفتم
ساشا جام بزرگ مشروب توی دستش بود و چند تا دکمه ای بالای یقه اش رو باز گذاشته بود
کاش زیاده روی نکنه
جشن به نصفه رسیده بود که با اشاره آقا بزرگ دو تا خدمتکار زیر بازوی ساشا رو گرفتن و بردنش سمت طبقه ی بالا
نگرانش شدم
نگاهی به اطراف انداختم و از جام بلند شدم
@rroommaanniihhaa
#پارت64
وقتی دیدم کسی متوجه نیست رفتم سمت پله ها و پا تند کردم رفتم سمت اتاقش
نفسی تازه کردم
در اتاق و باز کردم
نگاهم به ساشا افتاد
پاهاش از تخت آویزون بود
رفتم طرفش خم شدم روی صورتش
چشم هاش باز بودن
با دیدنم با صدای خماری گفت:
_بهت گفته بودم از رنگ چشم هات خوشم میاد؟؟
_چرا اینقدر میخوری که از خود بی خود بشی؟؟
پوزخندی زد
_بذار کمکت کنم
_معدم درد میکنه
نیم خیز شد
_جایی میخوای بری؟!
با دستش سرویس بهداشتی رو نشون داد
خم شدم تا کمکش کنم
دستشو دور گردنم انداخت
با زحمت سمت سرویس بهداشتی بردمش
در سرویس بهداشتی و باز کردم
دستش و به دیوار گرفت
کنار وان زانو زد
نمیدونستم چیکار کنم
یهو هر چی خورده بود و بالا آورد
و بی حال سرش و به وان تکیه داد
تکونی به خودم دادن رفتم سمت آب بازش کردم
وقتی حموم تمیز شد کنارش زانو زدم
دکمه های پیراهن سفیدشو دونه دونه باز کردم
از تنش در آوردم
هنوز بی حال بود
یهو آب سرد و روی سرش گرفتم
تکونی خورد
نالید :
_سردمه
از جام بلند شدم
حوله ی کوچکی و آوردم
و بالا تنه اش و آروم خشک کردم
شلوارش هنوز پاش بود و خیس شده بود
دوباره کمکش کردم و آوردمش سمت تخت
باید شلوارش رو هم در میاوردم
@rroommaanniihhaa
#پارت65
روی تخت خوابوندمش
نگاهی به هیکل تنومندش انداختم
پتویی روش انداختم
دستامو از زیر پتو سمت کمربندش بردم و با لمس کردن بالاخره بازش کردم
قلبم تمد تند میزد
هم خجالت میکشیدم و هم باید شلوار و از پاش در میاوردم
زیپ شلوارش و باز کردم چشمامو بستم
با اینکه پتو روش بود اما بازم خجالت میکشیدم
شلوارش و به زحمت کشیدم
کمی ناله کرد
اما انگار چیزی نمی فهمید
شلوارش و انداختم تو سبد توی حموم
و نفسی از سر آسودگی کشیدم
روی پیشونیم که عرق بود
دستی کشیدم
رفتم سمتش
پتو و روش مرتب کردم
موهاش نم دار روی پیشونیش ریخته بود
با سر انگشتام موهای روی پیشونیش و عقب دادم
پلک های بلندش روی هم افتاده بودن
و چهرش و معصوم تر نشون میداد
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
از نیمه گذشته بود
قلبم دوباره با استرس شروع به زدن کرد
رفتم سمت در اتاق و آروم در اتاق و باز کردم
اما با دیدن عده ای که داشتن شاهو و نازیلا رو به طبقه ی بالا می آوردن دستم روی دستگیره ی در خشک شد
خواستم درو ببندم و توی اتاق بمونم
اما یه حسی مانع میشد
درو کمی بستم تا ببینن منم بالا هستم
صدای شادی و خندشون هر لحظه نزدیک تر میشد
تا اینکه شاهو و نازیلا از کنار در اتاق رد شدن
خانوم بزرگ و بقیه از دنبالشون
صدای خانوم بزرگ اومد که خیلی جدی گفت:
_بیرون منتظریم
دلهره به دلم انداخت
منم چنین شبی داشتم
اما تا زندم برام یه شب پر از نفرت و کابوسه
@rroommaanniihhaa
#پارت66
دستامو مشت کردم آروم سرخوردم به دیوار تکیه دادم.
در هنوز نیمه باز بود. زانو هام و بغل
کردم
گوشام خود به خود تیز شد
هر لحظه منتظر اتفاقی بودم اشک تو چشم هام حلقه زد
تو خاطراتم غرق شدم با صدای هلهله و
کل زن ها به خودم اومدم از در نیمه باز
بیرون و نگاه کردم
زن ها با شادی چیزی رو توی دستشون جا به جا کردن
صدای خانوم بزرگ که به شاهو تبریک گفت توی گوشم زنگ زد
با چه شوقی پا توی این خونه گذاشته بودم
حالا دیگه نازیلا خانوم خونه شده بود.
سرم و روی زمین گذاشتم و مثل یه
کودک سرما زده توی خودم جمع شدم
کم کم چشم هام گرم شد
لحظه ای احساس کردم از روی زمین
کنده شدم و تویه جای گرم فرورفتم
انقدر خمار خواب بودم که دوباره چشم
هام گرم شدن
دوباره به خواب رفتم
احساس کردم چیزی زیر گوشم میزنه
آروم چشم هام و باز کردم که نور کمی
به چشم هام خورد
چشم هام و دوباره بستم و سرم
خواستم جا به جا کنم
اما با احساس ضربان و گرمی چیزی که زیر سرم بود
چشم هام از هم باز شدن
این بار با دقت به چیزی که سرم و روش گذاشته بودم انداختم
یه سینه لخت مردونه! ترسیده سر بلند کردم نگاهم به دو گوی سبز افتاد
گیج نگاهی به ساشا انداختم با صدای خشداری گفتم
@rroommaanniihhaa
#پارت67
_اینجا کجاست؟
گوشه لبش بالا رفت با دستش اشاره ای به بالا تنه اش کرد و گفت :
_ اینجا بالا تنه منه اما تو اینجا چیکار میکنی؟ باید از تو بپرسم.
چشم هام و یکم تنگ کردم و با یادآوری
دیشب ناراحت خواستم فاصله بگیرم که
کمرمو چسبید
سوالی نگاهش کردم که گفت :
_نگفتی اینجا چیکار میکنی.
معذب خواستم فاصله بگیرم
_من نمیدونم چرا رو تخت شما هستم اما اینکه چرا تو اتاق شما هستم اینکه شما دیشب دوباره زیاده روی کرده بودین و من مجبور شدم بیارمتون اتاقتون
نگاه دقیقی بهم انداخت اخمی کرد گفت :
_کی من و لخت کرده بود؟
با خجالت سرم و پایین انداختم
_لباساتون خیس بودن مجبور شدم در بیارم.
یهو نیم خیز شد که پرت شدم روی تخت خیمه زد روم عصبی گفت :
_ حق نداری به کارای من دخالت کنی.
انگشتشو جلوی صورتم گرفت
_دفعه آخرت باشه تو کارای من فضولی میکنی و لباسای منو در میاری.
چشم هام توی صورتش در گردش بود
_من منظوری نداشتم فقط خواستم کمک کرده باشم.
پوزخندی زد
_ هه تو گفتی منم باور کردم دفع بعد ببینم توی کارای من دخالت کردی من میدونم و تو حالاهم از اتاق من برو بیرون.
شوک زده از رفتارش آروم از تخت پایین اومدم.
@rroommaanniihhaa
#پارت68
دلشوره داشتم دلم نمیخواست از این اتاق بیرون برم
با قدم های سست که وزنم رو به زور میکشید دستم و به دستگیره در گرفتم
بدون اینکه برگردم درو آروم باز کردم
از اتاق بیرون اومدم
نگاهی به اطرافم انداختم
کسی نبود
با خیال راحت پا تند کردم رفتم سمت اتاق خودم
همین که پامو تو اتاق گذاشتم نفسم و آسوده بیرون دادم
رو به روی آیینه ایستادم
نگاهی به خودم توی آیینه انداختم
هزاران فکر اومد تو سرم
با صدای در به خودم اومدم
_بیا تو
خدمتکاری اومد داخل
_آقا گفتن همه سر میز صبحانه باید حاضر باشن
_باشه برو
رفت
لباسامو از تنم در آوردم
همونطور برهنه با یه لباس زیر و موهای باز رفتم سمت کمد
سرم و توی کمد فرو کردم
نگاهی به لباس هام انداختم
باید یه لباس شیک و مناسب پیدا میکردم
نباید میذاشتم فکر کنن یه آدم ضعیفم
احساس کردم در باز و بسته شد
تند سرم رو از توی کمد در آوردم
اما کسی نبود
شونه ای بالا انداختم
پیراهن کوتاهه لیموئی رنگی برداشتم پوشیدم
آماده از اتاق بیرون اومدم
دل تو دلم نبود
رفتم سمت سالن پذیرایی
آقابزرگ و خانوم بزرگ کنار هم روی صندلی نشسته بودن
نیلا و شهلا با همسراشون کنار هم نشسته بودن
ساشا و شاهو و نازیلا هنوز نیومده بودن
چون یه روز تعطیل بود همه کنار هم بودن...
@rroommaanniihhaa
#پارت69
سلامی زیر لب گفتم و رفتم روی صندلی نشستم
سرم و بلند کردم تا چیزی بردارم که نگاهم به پله ها خیره موند
شاهو دست تو دست نازیلا از پله ها پایین اومدن
نازیلا یه لباس کوتاه زرشکی تنش بود و دستشو دور بازوی شاهو حلقه کرده بود
آروم از پله ها پایین اومدن
احساس کردم چیزی تو دلم تکون خورد
غم نشست روی قلبم
سرم و انداختم پایین تا چشم تو چشم باهاشون نشم
دستام کمی لرزید و قلبم تند میزد
نیلا با خنده از جاش بلند شد گفت:
_به به عروس دوماد میموندین تو اتاقتون صبحانه رو اونجا براتون میاوردیم
صدای نازک و پر عشوه ی نازیلا تمام گوشم و پر کرد
_نه خواهر جون من به شاهو اسرار کردم صبحانه رو دور هم بخوریم
پوزخندی زدم
شاهو و نازیلا از شانس گندم رو به روی من نشستن
خدمه در حال پذیرایی بود
اشتهام کور شده
احساس خفگی میکردم
اما باید تا تموم شدن صبحانه سر میز میموندم
با صدای قدم هایی سر بلند کردم که لحظه ای نگاهم به نگاه خیره ی شاهو افتاد
چشم ازش گرفتم
و به ساشا که داشت می اومد سمت میز دوختم
صبح بخیری گفت و مثل همیشه خم شد دست آقابزرگ و خانوم بزرگ و بوسید
صندلی کنار من و کشید نشست گفت:
_برام چایی بریز
کمی از جام بلند شدم
و از قوری کنارمون یه فنجان چایی ریختم
کنار ساشا گذاشتم
زیر چشمی نگاهی به شاهو انداختم
که دستاشو مشت کرد
نازیلا گفت:شاهو عزیزم برام لقمه میگیری؟!
@rroommaanniihhaa
#پارت70
سرم و بلند کردم
نازیلا پشت چشمی نازک کرد
طوری که من بشنوم گفت:
_شاهو هنوز زیر دلم درد میکنه
خندید
_بس که دیشب وحشی شده بودی
شاهو لقمه ای رو گرفت طرفش
_بخور عزیزم کجاشو دیدی
نگاهمو ازشون گرفتم و تا آخر صبحانه دیگه سرم و بلند نکردم
بهزاد گفت:
_نظرتون راجب رفتن به چالوس چیه؟!
شاهو گفت:ما داریم میریم ماه عسل بقیه رو نمیدونم
ساشا هم گفت:منم با دوستام قرار دارم
پس فقط من و بهزاد میمونیم
آروم از سالن بیرون اومدم
نگاهی به درخت ها که تک توک سبز بودن انداختم
رفتم سمت آلاچیق روی صندلی چوبی نشستم
دلم برای خانواده ام تنگ شده
کاش میتونستم حتی اگه شده از دور میدیدمشون
دستی به صورتم کشیدم
تا بعد از ظهر از اتاقم بیرون نیومدم
بهزاد و بهرام که رفته بودن چالوس
شاهو و نازیلا هم برای یه هفته ماه عسل رفتن
ساشا هم مثل همیشه پیش دوستایی که فقط مستش میکردن و تا می تونستن ازش می چاپیدن
یه هفته از رفتن شاهو و نازیلا میگذشت
همه چی امن و امان بود
با ساشا میرفتم شرکت برمیگشتم
پشت میزم نشسته بودم که ساشا پیغام فرستاد برم اتاقش
از جام بلند شدم
رفتم سمت اتاق ساشا
دو ضربه به در زدم و با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم...
@rroommaanniihhaa
#پارت_51
ماشین پارک کرد و هر دو پیاده شدیم
وارد خونه شدم که چشمم به خانواده نازیلا افتاد.
مادرش با دیدنم پشت چشمی نازک کرد
ساشا رفت طرف خانوم بزرگ مثل
همیشه خم شد دستشو بوسید
سلامی گفتم رفتم طرف اتاقم از نازیلا و شاهو خبری نبود
لباس هامو عوض کردم از اتاق بیرون اومدم
میدونستم شاهو اونقدر زهر چشم از
خدمه ها گرفته که بمیرمم یه لیوان آب
دستم نمی دن
برای خودم چائی ریختم و از آشپزخونه نگاهی به سالن انداختم
ساشا لباسشو عوض کرده بود
یه فنجون چائی ریختم همراه یه قندون
گز تازه توی سینی گذاشتم رفتم سالن
در سالن باز شد شاهو همراه نازیلا
اومدن
نیم نگاهی بهشون انداختم رفتم سمت ساشا سینی گرفتم طرفش با تعجب سرش و بلند کرد
لبخندی زدم
_برات چائی آوردم.
ابرویی بالا انداخت فنجون چائی رو برداشت
لیوان چائی خودم رو برداشتم که نگاهم
به نگاه عصبی شاهو افتاد روی مبل
نشستم و آروم شروع به خوردن چائیم
کردم.
نازیلا با ناز از کارهایی که کرده بودن حرف می زد
مثل اینکه تصمیم گرفته بودن یه شب
مراسم داشته باشن
عروسیشون توی عمارت باشه
از اینکه باید توی مراسم باشم و کلی
حرف از دیگران بشنوم غمگین شدم
شاهو رو مبل رو به رویم نشست
پا روی پا انداخت و با تمسخر گفت :
_کار خوش گذشت؟
@rroommaanniihhaa
بهترین رمان های آنلاین رو براتون آپلود میکنم😍😍 با ما همراه باشید😉😉💚💙❤
111 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد