***************
#پارت_47
عمارت شلوغ بود؛ توی این چند روز نازیلا همه اش اینجا بود؛شاهو هم شرکت نمی رفت و تمام وقتش رو با نازیلا می گذروند.
بعد از اون شبی که ساشا مست کرده بود؛دیگه ندیده بودمش؛کم تر تو جمع خانواده اش بود .
ساعت از 12 شب گذشته بود؛نازیلا هنوز نرفته بود؛کنار شاهو نشسته بود و در مورد ماه عسلی که قرار بود برن صحبت می کردن؛شاهو یا دستش روی پای نازیلا بود یا لای موهاش.
کتاب توی دستم بود به نوشته های ریز کتاب نگاه می کردم اما تمام حواسم پیش اون دو تا بود.
در سالن باز شد و ساشا اومد داخل از راه رفتنش فهمیدم دوباره مست کرده؛ از جام بلند شدم و به سمت ساشا رفتم که صدای نازیلا بلند شد :
_حالا ساشا میخواد با این ازدواج کنه؟
آره عشقم؟هر دو لنگه ی همن به درد هم میخورن.
دست بزرگ و تنومند ساشا رو دور گردنم حلقه کردم و دست دیگه م رو دور کمرش گرفتم
با صدای کشیده و خماری گفت:
_من خوبم.
- میدونم فقط میخوام ببرمت اتاقت.
دلم نمی خواست بیشتر از این تو سالن بمونه و مضحکه ای شاهو و نازیلا بشه.
با کمک خودش بردمش؛تا خواستم از اتاق برم بیرون مچ دستمو چسبید متعجب برگشتم که گفت :
_ میشه نری؟
لحظه ای دلم براش سوخت؛روی تخت کنارش نشستم که سرش روی پاهام گذاشت دستش دورم حلقه شد چیزی تو دلم تکون خورد!
دستم و آروم لای موهای پر پشت و مشکیش سوق دادم.
@vidiaa
1401/05/08 01:00