The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_374

چند روزى از مهمونى آقاى شاهپور ميگذره و اين مدت سعى كردم تا فكرم رو بيشتر متمركز كارم كنم.

ساشا رو اين چند روز اصلاً نديده بودم. توى اتاقم مشغول كار بودم كه در اتاق يهو باز شد. سر بلند كردم.

نگاهم به چهره ى عصبى ساشا افتاد. متعجب از رو صندلى بلند شدم.

-سلام.

پوزخندى زد.

-كار خودتو كردى؟

متعجب چشم بهش دوختم.

-چیکار؟!

دستى گوشه ى لبش كشيد و سرى تكون داد.

-باور كنم تو از چيزى خبر ندارى؟

عصبى شدم.

-ميشه واضح حرف بزنين آقاى زرين؟

-شاهو نازيلا رو طلاق داد.

باورم نميشد انقدر زود همچين كارى رو كرده باشه. چهره ى متعجبى به خودم گرفتم.

-چرا بايد همسرش رو طلاق بده؟

-منم اومدم از تو بپرسم.

-فكر نكنم زندگى شخصى ديگران به من مربوط باشه.

-امكان نداره اشتباه كرده باشم. من ميدونم شاهو داره كارى ميكنه تا تو رو بگيره.

دست به سينه شدم و نگاهش كردم. گفتم:

-به نظرت بده؟

-خفه شو ويدا ... جرأت دارى به مردى فكر كن! من كه آخر اون خراب شده اى كه رفتى رو پيدا مى كنم.

اومد جلو و خم شد رو ميز گفت:

-اصلاً از كجا معلوم شاهو برات خونه پيدا نكرده باشه!

دست به سینه شدم گفتم:
-مگه نگفتى من و نميخواى و تصميمت عجولانه بوده؟

-ببين دخترجون، اينو خوب تو گوشت فرو كن. اگر با اشتباه يا عجولانه هم عقد كرده باشيم تو الان قانونى زن من هستى، ميفهمى؟
كارى نكن دادگاه برم شكايت كنم كه تمكين نميكنى.

خم شدم و صورتم رو به روى صورتش قرار گرفت. نفس هامون به صورت هم ميخورد.

نفس هاى گرمش که به صورتم می خورد حالم و یه جوری میکرد

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_375

نفس های گرمش به صورتم مى خورد قلبم زير و رو مي شد.

خيره نگاهش كردم و با صدايى كه طنازى توش موج ميزد لب زدم:

-شما چيزى خواستى تا تمكين نشه؟!

احساس كردم نفس هاش تند شد. چشمكى زدم.

-پس حرفى نميمونه.

اومدم بدنم و بكشم كنار كه دستشو پشت سرم گذاشت و تا به خودم بيام لبهاى گرمش روى لبهام نشست و با حرارت شروع به بوسيدنم كرد.

قلبم سنگين و پر از هيجان ميزد. شوكه شده بودم و هيچ عكس العملى نمى تونستم از خودم نشون بدم.

لبهاشو از روى لبهام برداشت. با صداى مرتعشى گفت:

-حالا فهميدى تو زن منى؟

انگشت اشاره اش رو روى هوا تكون داد گفت:

-حواست باشه.

و از اتاق بيرون رفت. پاهام توانائى نگهدارى وزنم رو نداشت. روى صندلى نشستم.

گرمى لبهاش رو هنوز روى لب هام احساس مى كردم.

قلبم سنگين و محكم ميزد. هواى اتاق برام خفه كننده بود.

چرا اين مرد تمام مجهولات ذهنم رو بهم مى ريزه؟

سرم و روى دستهام كه روى ميز گذاشته بودم گذاشتم. چشمهام رو بستم و دوباره ياد بوسه ى ساشا افتادم.

چيزى توى دلم تكون خورد. كلافه از روى صندلى بلند شدم و سمت پنجره ى قدى اتاق رفتم.

نگاهم رو به خيابون پر رفت و آمد دوختم. ذهنم درگير طلاق شاهو و نازيلا بود.

دلم مى خواست نازيلا رو ميديدم و بهش ثابت مى كردم كه دنيا عجيب گرده!

يه روزى من با خفت و خارى از اون عمارت بيرون شدم و امروز نوبت توئه.

پرده رو انداختم و از پنجره فاصله گرفتم. چيزى تا پايان بازى نمونده.

هر چى به پايان بازى نزديك تر مى شم استرس بيشترى ميگيرم.

اينكه بفهمن آدمى كه اين مدت باهاش كار مى كردن ويدا آريان نبوده!

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_376

طبق تمام اين روزها با احتياط ماشين گرفتم و سمت خونه رفتم.

چند روزى ميشد كه از بارما خبر نداشتم. خسته وارد خونه شدم.

در ساختمان رو باز كردم اما با ديدن بارما و عايشه متعجب و شوكه سرجام ايستادم.

باورم نميشد بارما و عايشه اينجا باشن.

عايشه اومد سمتم و محكم بغلم كرد گفت:

-دلم برات تنگ شده بود.

دستامو دورش حلقه كردم.

-دل منم برات تنگ شده بود.

بارما اومد و رو به روم قرار گرفت. هر دو خيره ى هم بوديم.

دروغه اگه بگم دلم براى اين مرد تنگ نشده بود. لبخند كجى زد و دستهاش و از هم باز كرد. گفت:

-ميدونم دلت ميخواد بغلم كنى ... پس منتظر چى هستى؟

خنده اى كردم و خزيدم تو بغلش. روى سرم رو بوسيد گفت:

-چطورى؟

-خوبم.

اخمى كرد گفت:

-خوبى كه اينطور لاغر شدى؟

آهى كشيدم. عايشه دستشو پشت كمرم گذاشت گفت:

-ويدا بايد چند بار غذاى پر ملات هندى رو بخوره تا دوباره جون بگيره.

دستامو بهم ماليدم گفتم:

-آخ گفتى ... از كيه نخوردم.

بارما گفت:

-حواست باشه ما مهمونيم.

-بارما

بارما خنديد.

-بيا تعريف كن كه اين مدت چكار كردى و چى ها شده؟

-لباسامو عوض كنم، چشم.

به سمت اتاقم رفتم. از اينكه تو بدترين شرايط بارما كنارم بود ته قلبم از وجودش گرم شد. لباسام و عوض كردم و پايين اومدم.

بارما و عايشه كنار هم نشسته بودن. همسر سرايدار ميز و براى پذيرايى چيده بود.

روى مبل روبروى بارما و عايشه نشستم. بارما نگاه دقيقى بهم انداخت گفت:

-كار و بار چطوره؟

-خوب از كجا بايد شروع كنم؟ كار كه فعلاً خوبه اما ...

مكثى كردم.

-اما چى؟

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_377

-اما همه چى بهم ريخته.

بارما نگاه دقيقى بهم انداخت گفت:

-موضوع كار تو رو اينطور بهم نمى ريزه. اون چيزى كه داره اذيتت مى كنه رو بگو.

سرم و پايين انداختم.

-ويديا ...

سربلند كردم گفتم:

-من نميخواستم عاشق باشم اما اومدنم به ايران و وجود ساشا ...

بارما لبخندى زد گفت:

-يادت نيست زمانى كه عايشه رو ديدم چى بهم گفتى؟

سرى تكون دادم.

-من بخاطر حرف تو يه بار ديگه عشقم رو امتحان كردم و حالا خوشحالم. ساشا كه نميدونه

تو ويديا هستى، پس بهش حق بده كه دو دل باشه.

تو بايد بهش نزديك بشى، بهش محبت كنى و اونو سمت خودت بكشى. ميدونى بدترين

انتقامى كه مى تونى از اون خانواده بگيرى همين ساشاست.

الان عمارت و اون شركت فقط مال ساشاست. پس داشتن ساشا يعنى انتقام از تمام اون

خانواده.

متفكر نگاهم رو به ميز رو به روم دوختم. چرا به فكر خودم نرسيده بود؟؟

اينكه مى تونم با داشتن ساشا تمام خانواده ى زرين رو از بين ببرم.

لبخندى روى لبم نشست كه بارما گفت:

-من اين حرفها رو نزدم تا تو انتقامت رو بگيرى، مواظب باش انقدر غرق انتقام نشى كه

دوست داشتن يادت بره.

اينا رو گفتم تا ساشا رو با تمام وجودت بخواى و داشته باشيش. تو لياقت خوشبخت شدن

رو دارى.

-سعيم رو مى كنم.

-حواست باشه ويديا.

-باشه.

شام رو در كنار بارما و عايشه خوردم. حالا كه بارما و عايشه اوده بودن دلم گرم بود.

حس مى كردم منم خانواده دارم و تو هر شرايطى پشتم هستن.

روى تختم دراز كشيدم اما با يادآورى بوسه ى امروز ساشا ته دلم چيزى تكون خورد.

دستى روى لبم كشيدم. چشم هام رو بستم و ياد خاطراتى كه با ساشا داشتم افتادم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_378

چند روزى از اومدن بارما و عايشه ميگذره. تو اين مدت عجيبه كه شاهو رو نديدم. اينكه

كجاست، چرا نيست؟

سخت درگير كارهاى شركت بودم و قراردادهايى كه بايد مى بستم.

با صداى تلفن سر از پرونده ى جلوى روم برداشتم و دست بردم و گوشى رو گرفتم.

-بله؟

-سلام ويديا.

با شنيدن صداى نازپرى لبخندى روى لبم نشست.

-سلام ناز، خوبى؟ مامان بابا خوبن؟

-همه خوبيم اما ...

-اما چى؟

-اما بابا كمى حالش خوب نيست.

نگران شدم و با صدايى كه نگرانى توش مشهود بود گفتم:

-چى شده بابا؟

-نگران نباش ويديا، يادته بابا ناراحتى قلبى داشت؟ ... نميدونم ديشب چه اتفاقى افتاده كه

قلبش دوباره گرفت؟

-الان حالش خوبه؟

-آره، آره نگران نباش. خوبه.

آهى كشيدم.

-نازپرى ...

-جونم خواهرى؟

-بيام ديدنش؟

-نه، يعنى الان نه. صبر كن بياريمش خونه اون وقت. من اگر تو بخواى باهاشون كم كم

صحبت مى كنم.

-باشه فقط يادت نره بهم خبر بدى. ميدونى چقدر نگرانشونم ...

-باشه عزيزم. كارى ندارى؟

-نه، مراقب مامان بابا باش.

-چشم، فعلاً.

گوشى رو قطع كردم اما نگران حال بابا بودم.

اگه براش اتفاقى مى افتاد چى؟ سرى تكون دادم.

از جام بلند شدم و پرونده ى جلوى رومو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم.

هنوز به در نرسيده بودم كه در اتاق باز شد. با ديدن شاهو لحظه اى شوكه شدم.

لبخند پر از استرسى زدم. اشاره به در كردم گفتم:

-در داره.

خنديد گفت:

-ديگه نيازى به در زدن ندارم.

-اون وقت براى چى؟

اومد جلو و رو به روم ايستاد و نگاهى به صورتم انداخت و روى لب هام ثابت شد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_379

نميدونستم چه عكس العملى نشون بدم. هول كرده بودم.

دستى به گردنم كشيدم. نگاهش به دست و گردنم كشيده شد گفت:

-ديدى گفتم بالاخره مال خودم ميشى!

چهره ى متفكرى به صورتم دادم.

-اونوقت چطور؟

كمى خم شد روى صورتم گفت:

-شرطت مگه جدايى من و نازيلا نبود؟ طلاقش دادم.

-باورم نمیشه به اين زودى تونسته باشى همچين كارى رو بكنى!!

دستش و تو جيب شلوارش كرد گفت:

-بهت گفته بودم از من همه كارى برمياد.

لبخندى زدم با كنايه گفتم:

-پس بايد ازت دورى كنم.

خنديد كه دندون هاى يك دست سفيدش نمايان شد گفت:

-كى جرأت داره به شما چپ نگاه كنه بانو؟

پوزخندى توى دلم زدم گفتم:

-اگر قبل از شناخت اين حرفا رو مى زدى باور مى كردم اما حالا شناختمت كه چه مار خوش خط و خالى هستى.

-خوب كى بريم؟

-براى چى؟

-براى عقد.

گوشه ى پيشونيم رو خاروندم. به اينجاش اصلا فكر نكرده بودم.

-حالا وقت زياده.

-ميدونم وقت هست اما دل من كم طاقته.

-به دلت بگو يكم ديگه صبر كنه.

-باشه اما دل من فقط يك هفته صبر مى كنه. بعدش ديگه تو مال من ميشى.

به اجبار لبخندى زدم.

-باشه ... حالا ميذاريد به كارم برسم؟

سرى تكون داد گفت:

-روز خوش عزيزم.

و سمت در اتاق رفت. با خروجش از اتاق نفسم رو آسوده بيرون دادم. كلافه بودم و نميدونستم چيكار كنم.

از وجود اين مرد متنفر بودم اما بايد تحملش مى كردم.

با يادآورى ساشا و اون آغوش گرمش لبخندى روى لبم نشست.

با دو گام بلند از اتاق بيرون اومدم و سمت اتاق ساشا رفتم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_380و

لحظه اي پشت در اتاقش مكث كردم

قلبم تند خودشو به سينه ام مي كوبيد،

دو تا ضرب به در زدم
صداي گرمش پيچيد توي گوشم و وسوسه ام كرد.

اروم دست گيره رو كشيدم و در اتاقش رو باز كردم؛

با باز شدن در اتاقش عطرش پيچيد

توي دماغم لحظه اي چشم هام رو بستم و از اعماق وجودم عطرشو بلعيدم

اين ادم با روح و روانم چیكار كرده كه ديونه وار دوستش داشتم.

وارد اتاق شدم ساشا با ديدنم ابروي بالا داد.

لبخندي زدم و در پشت سرم بستم؛

با كام هاي بلند به سمت ميزش رفتم.

ساشا از روي صندلي بلند شد و ميزش و دور زد.

حالا رو به روم هم قرار داشتیم و با فاصله ي كم؛

سر بلند كردم و نگاهم رو به چشم هاي نم دارش دوختم

، با صداي سردي گفت:

_كاري داري؟

پرونده رو سمتش گرفتم.

پرونده رو از دستم گرفت و نگاهي بهش انداخت گفت:

_كار ها خوب پيش رفته

_بله و مشكل مالي بر طرف شده

سري تكون داد؛

دست دست كردم و در اخر گفتم:

_چيزي توي اپارتمانت جا گذاشتم

سرش رو از توي پرونده بلند كرد و نگاهش رو بهم دوخت،

نميدونم دنبال چي بود.

هر دو خيره ي هم بوديم كه یهو سرش خم شد روي صورتم.

حالا فاصلمون قد يه بند انگشت هم نبود و گرمي نفس هاش به صورتم مي خورد.

حالم دست خودم نبود.

بدون اينكه حرفي بزنيم

هر دو خيره ي هم بوديم نفس هاي هردومون تند شده بود

و اينو از نفس هاي تندش كه روي صورتم مي خورد حس كردم

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_381

لب پایینم و کشیدم تو دهنم.

نگاه ساشا چرخید و روی لبم ثابت موند از نگاهش هول کردم و خواستم برم که مچ دستمو گرفت و کشید،
چون کارش یهویی بود پرت شدم توی بغلش.

دستم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.
سرش خم شد و کنار لاله ی گوشم روی شونه ام ثابت موند.

با صدای گرم و مردونه اش آروم لب زد:

- مگه کلید آپارتمان نمی‌خوای؟

از این همه نزدیک بودن گرمم شده بود و گونه هام احساس می کردم قرمز شده.

سری تکون دادم که دستش اومد بالا و کلید و گرفت جلوی صورتم.

دستمو بردم بالا و کلیدا رو از دستش گرفتم.

اومدم برم که بازومو محکم چسبید. سر بلند کردم و سوالی نگاهش کردم که گفت:

- یادت نره هر جای دنیا بری بازم جات این‌جاست.

و با دستش به سینه اش اشاره کرد، از این حرفش ته دلم خالی شد و بدنم‌گر گرفت.

یاد آغوش گرمش افتادم، دستم و ول کرد. مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده سمت در اتاق پر کشیدم و در باز کردم.

نفسم رو کلافه بیرون دادم، دستم و روی بازوم‌کشیدم. گرمی دست ساشا رو هنوز روی بازوم احساس می‌کردم.

چشمامو بستم و صداش توی سرم پیچید"جات این‌جاست"

لبخندی زوی لبم نشست و ته دلم گرم شد از این تحکم صدای ساشا، این مالکیتش نسبت به خودم.

کلید و توی دستم فشردم و به سمت میزم رفتم.

دلم ساشا را می‌خواست با تمام وجود...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_382

بعدازظهر وسايلم رو جمع كردم. دلم مى خواست امشب رو خونه ى ساشا بمونم.

از شركت به بارما زنگ زدم و اطلاع دادم كه شب رو خونه نميرم.

با تاكسى به آپارتمان ساشا رفتم. از ماشين پياده شدم. نگاهى به ساختمون رو به روم انداختم؛

در حياط و باز كردم و پله ها رو بالا رفتم.

نفسى پشت در آپارتمان كشيدم و با كليد در و باز كردم. وارد سالن شدم. نگاهى به اطرافم انداختم. همه جا بهم ريخته بود.

از اين بهم ريختگى تعجب كردم. كيفم رو روى مبل گذاشتم و پالتوم رو درآوردم. شروع به جمع كردن سالن كردم.

سمت آشپزخونه رفتم. آشپزخونه از سالن بدتر بود. نفسم رو كلافه بيرون دادم. اينجا چه خبر بود؟!!

ظرف ها رو شستم و دستى به گاز كشيدم. سمت اتاق ساشا رفتم. درشو باز كردم اما اتاق تميز بود.

ابرويى بالا انداختم ... چه عجب يه جا تميز بود!!

سمت اتاقى كه براى من بود رفتم. درشو باز كردم اما چشمم به اتاق بهم ريخته و تختى كه نشون ميداد كسى روش خوابيده و مرتبش نكرده افتاد.

اتاق رو هم جمع كردم. ديگه از كت و كول افتاده بودم.

چاى دم كردم. دلم مى خواست برم دوش بگيرم اما لباس نداشتم.

نگاهم به پيراهن سفيد مردونه ى ساشا افتاد. لبخندى روى لبم نشست. لباس رو برداشتم و با حوله ى كوچكى سمت حموم رفتم.

لباسام رو درآوردم و آب كشيدم چون كثيف شده بودن. دوشى گرفتم و پيراهن مردونه ى ساشا رو پوشيدم.

موهامو توى حوله ى كوچك جمع كردم. لباسا رو توى تراس رو رخت آويز پهن كردم و در تراس رو بستم كه در سالن باز شد.

شوكه سرجام ايستادم. ساشا وارد سالن شد.

نگاهى به سالن انداخت و ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_383

نگاهش چرخيد سمت من. از پاهام شروع كرد تا نگاهش روى صورتم ثابت موند. سلامى گفتم كه گفت:

-براى چى با اين وضع روى تراس رفتى ... نميگى يكى ميبينه؟

دستى به پايين پيراهنم كشيدم و قدمى برداشتم.

-كسى نبود.

-مگه بايد باشه تا درست برى روى تراس؟

ته دلم از اين غيرتى شدنش غنج رفت. حرفى نزدم و سمت آشپزخونه رفتم. گفتم:

-خونه ات جنگ بود؟

صداش از پشت سرم بلند شد.

-ميخواستم كارگر بگيرم، نشد.

دو تا فنجون برداشتم و گفتم:

-آهان.

صندلى رو كشيد و روش نشست. دو تا چاى روى ميز گذاشتم كه گفت:

-چرا زحمت كشيدى؟

روى صندلى نشستم و نگاهش كردم.

-از كثيفى خوشم نمياد. البته مجبورم امشب اينجا بمونم چون لباسى ندارم بپوشم.

احساس كردم خوشحال شد از اين حرف چون گفت:

-زنگ ميزنم از بيرون غذا بيارن.

-خيلى خوبه چون منم خسته شدم.

حرفى نزد و چائيشو خورد. چائيم رو خوردم. ساشا بلند شد. سؤالى نگاهش كردم.

-ميرم لباسم رو عوض كنم.

از آشپزخونه بيرون رفت. از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت مبل رفتم و روش نشستم. ساشا از اتاقش بيرون اومد. يه دست لباس راحتى تو خونگى تنش كرده بود.

پا روى پا انداختم كه نگاهش سمت پايين تنه ام كشيده شد. نگاهم آروم پايين اومد و روى پاهاى برهنه ام ثابت شد.

هول كردم و پيراهن مردونه رو كمى پايين كشيدم. گوشه ى لبش كج شد گفت:

-با اجازه ى كى لباس منو پوشيدى؟

ابروم بالا پريد و شوكه نگاهش كردم. اومد جلو و رو به روم ايستاد و گفت:

-پيراهنم رو دربيار.

از روى مبل بلند شدم. حالا هر دو رو به روى هم قرار داشتيم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_384

قدمى برداشت و فاصله ى بينمون رو كم كرد. با جديت گفت:

-پيراهنم و دربيار.

نگاه متعجبم رو بهش دوختم گفتم:

-شوخى مى كنى؟

ابرويى بالا داد گفت:

-شوخى ندارم ... دربيار!

واقعاً نميدونستم چيكار كنم!! چشم هام رو كمى تنگ كردم گفتم:

-دربيارم تو مشكلى ندارى؟

دست به سينه شد گفت:

-نه، دربيار.

-باشه.

و دستم رفت سمت دكمه هاى پيراهن. أروم و با ناز دكمه ى اول رو باز كردم و همينطور دكمه دوم، سوم تا به دكمه ى آخر رسيدم كه ساشا گفت:

-نمى خواد بازش كنى.

-نه ديگه گفتى درش بیار. لبه هاى پيراهن و گرفتم و از هم بازش كردم كه ساشا گفت:

-درش نيار.

تا اومدم لباس و از تنم دربيارم صداى آژير خطر اومد و برق ها رفت.

ترسيده جيغى كشيدم كه كشيده شدم تو آغوش گرم ساشا.

دستشو دورم حلقه كرد و صداى گرمش كنار گوشم بلند شد.

-هيس، آروم باش. چيزى نيست.

همه ى سالن تو تاريكى فرو رفته بود. قلبم محكم و سنگين به سينه ام مى كوبيد.

دست ساشا آروم و نوازش گونه روى كمرم بالا پايين مى شد و با هر حركتى كه ميكرد قلبم از اينهمه نزديكى و گرمى آغوش به وجد مى اومد.

سرم رو بيشتر توى آغوشش فرو كردم كه صداش دوباره از كنار گوشم بلند شد.

-جات خوبه؟

تن صداش كمى چاشنى خنده داشت و باعث مى شد دلم گرم بشه. حرفى نزدم كه گفت:

-بذار برم آشپزخونه شمع بيارم.

پيراهنش و توى دستم مشت كردم گفتم:

-نه!

-نميشه كه ... بيا با هم بريم.

چرخيدم و از پشت تو بغل ساشا خودمو جابجا كردم.

دستشو دور شكمم حلقه كرد و آروم با هم به سمت آشپزخونه رفتيم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_385

ساشا كورمال كورمال دنبال شمع تو كابينت ها رو مى گشت و من هنوز چسبيده بهش بودم.

بالاخره شمع پيدا كرد و دو تا برداشت و روشن كرد.

با روشن شدن شمع ها نور كم حالى آشپزخونه رو روشن كرد. از ساشا فاصله گرفتم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-با اين اوضاع از شام خبرى نيست.

-نون دارى؟

-آره.

-پس نون پنير بخوريم.

ابرويى بالا انداخت.

-ميخورى؟

سرى تكون دادم.

-از گرسنگى بهتره.

ساشا سمت يخچال رفت و پنير و نون آورد. بلند شدم و چائى آوردم. هر دو توى سكوت مى خورديم ولى به نظرم خوشمزه ترين غذاى عمرم بود.

ساشا بلند شد گفت:

-برقا كه فكر نكنم امشب بياد ... انگار بيشتر از بقيه مواقع طول كشيده!!

از روى صندلى بلند شدم.

-مياى اتاق من؟

موهامو پشت گوشم زدم. دودل بودم اما دل و به دريا زدم و گفتم:

-اگه مزاحم نباشم.

مچ دستم و گرفت كشيد گفت:

-الان دارى ناز مى كنى؟ بهت گفته بودم ناز كشيدن بلد نيستم.

دستش رو دور گردنم حلقه كرد و سمت اتاقش رفتيم. قلبم محكم به سينه ام مى كوبيد از اينكه يه شب ديگه رو تو آغوش گرم ساشا سر مى كنم.

شايد اين آخرين شبى باشه كه تو آغوشش شب رو صبح مى كنم. وارد اتاق شديم. ساشا پيراهنش و درآورد و سمت تخت رفت.

با قدم هاى آروم سمت تخت رفتم و گوشه ى تخت دراز كشيدم كه از پشت تو بغل ساشا فرو رفتم.

سرش روى گردنم بود و گرمى نفس هاش به پشت گردنم مى خورد.

چيزى توى دلم زير و رو مى شد با هر نفسى كه مى كشيد. گرمى لبهاش كه روى گردنم نشست.

نفسم براى لحظه اى تو سينه ام حبس شد و چشم هام بسته.

قلبم كوبنده به سينه ام مى كوبيد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_386

صداش تو گوشم پيچيد.

-بخواب.

لبخند أرامش بخشى روى لب هام نشست و چشم هام رو بستم. فردا خيلى كار داشتم.

صبح زودتر از ساشا بيدار شدم. ميز صبحانه رو چيدم و آماده شدم.

كليدهايى كه ساشا بهم داده بود رو توى كيفم گذاشتم و پاورچين وارد اتاق ساشا شدم. دمر روى تخت خوابيده بود.

آروم روى صورتش خم شدم. موهاش روى پيشونيش ريخته بود و حالت چهره اش رو معصوم تر نشون ميداد.

دلم مى خواست لمسش كنم اما مى ترسيدم بيدار بشه.

آروم از اتاق خارج شدم و در آپارتمان و آروم باز كردم.

از خونه بيرون اومدم. نگاهى به آسمون ابرى انداختم. هواى سرد آخر دى ماه رو نفس كشيدم.

تاكسى گرفتم و آدرس خونه ى پدريم رو دادم. امروز براى من روز بزرگى بود. اينكه بعد از مدت ها قرار بود به عنوان دختر خانواده ام به خونه شون برم.

نفهميدم مسافت خونه ى ساشا تا خونه ى بابا اينا چطور گذشت؛

ماشين كه كنار خونه ى بابا اينا ايستاد به خودم اومدم. كرايه رو حساب كردم و از ماشين پياده شدم.

استرس داشتم از رويارويى با بابا و عكس العملش اما بايد اين قايم موشك بازى به پايان مى رسيد و بابا مى فهميد كه من بى گناهم و تقاص بى گناهيم رو پس دادم.

دست لرزانم رو روى زنگ گذاشتم. صداى نازپرى تو آيفون پيچيد:

-كيه؟

-منم ناز.

-توئى ويديا؟

و دكمه ى آيفون رو زد و در با صداى تيكى باز شد.

با دلشوره پا تو حياط گذاشتم و در و آروم پشت سرم بستم.

در سالن باز شد و نازپرى با قدم هاى بلند خودشو بهم رسوند.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_387

نگاه پر از استرسم رو بهش دوختم كه بازوهامو تو دستاش گرفت. لبخند دلگرم كننده اى زد گفت:

-آروم باش عزيزم ... همه چى آماده است.

-ناز، تو گفتى؟

نازپرى يه دور چشم هاش رو آروم بست و باز كرد گفت:

-تا اونجا كه به من مربوط ميشد رو براشون توضيح دادم. بقيه اش با خودته. بيا بريم تو ؛

با نازپرى همگام شدم. نازپرى در سالن رو باز كرد. وارد سالن شدم اما با ديدن مامان و چشم هاى پر از اشكش سرجام ايستادم.

توانايى قدم برداشتن رو نداشتم. قلبم بيقرار ميزد. مامان خودشو بهم رسوند و كشيدم توى بغلش.

عطر تنش كه نشست توى بينيم چشم هام بسته شد و آرامش توى وجودم سرازير گشت.

صداى هق هق مامان بلند شد.

-اينقدر غريبه بوديم كه نگفتى تو ويدياى خودم هستى؟ بيقراريم رو نديدي؛ چطور دلت اومد نگى؟؟

با صداى لرزونى لب زدم:

-ميخواستم بگم مامان اما ترسيدم ... ترسيدم قبولم نكنين ... ترسيدم دوباره تنها شم.

مامان دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و خيره ى صورتم شد گفت:

-ما با تو چيكار كرديم كه انقدر ازت دور مونديم؟!

نازپرى بهمون گفت )

-تو اين مدت چه بلاهايى سرت اومده!

-ميدونم همه اش تقصير من و پدرته.

-اين حرف و نزن مامان. مهم الانه كه قبولم دارين ... دلتنگتون بودم.

سرم و روى سينه ى مامان گذاشتم و مامان روى موهامو نوازش كرد گفت:

-خدا رو شكر كه صدامو شنيد و دخترم دوباره برگشت.

نفس عميقى كشيدم و عطر تن مامان رو بلعيدم.

-مامان؟

-جون مامان؟

-بابا؟

مامان لبخندى زد.

-بابات روش نميشه ببيندت.

-مامان چه حرفيه؟ من دلتنگم. دلتنگ مهربونياش؛ الان كجاست؟

-تو اتاقشه.

چرخيدم و سمت اتاق بابا رفتم. با هر قدمى كه برميداشتم احساس مى كردم ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_388

قلبم از سينه ام ميزنه بيرون. اينكه بعد از دوسال داشتم پدرم رو ميديدم چيز كمى نبود.

لحظه اى پشت در اتاق مكث كردم. آروم در و باز كردم. بابا پشت به در رو به روى پنجره ى قدى اتاق ايستاده بود.

با ديدن قامت خميده اش قلبم زير و رو شد. اشك توى چشم هام حلقه زد. توانايى قدم برداشتن نداشتم. بغض داشت خفه ام مى كرد.

با صداى لرزونى لب زدم "بابائى"

بابا با شنيدن صدام چرخيد. نگاهم كه به صورت چروكيده اش افتاد اشكم روى گونه ام جارى شد.

احساس كردم چونه ى بابا لرزيد. قدمى برداشتم اما پاهام ياريم نكرد و با زانو روى زمين افتادم.

با فرو رفتن تو آغوش امن بابا هق زدم و دستهام رو دورش محكم حلقه كردم.

با صداى مرتعشى كه حاصل بغض تو گلوم بود گفتم:

-بابائى تنهام نذار ... فقط پشتم باش، بذار بدونم تو هر شرايطى هوام رو دارى.

دست بابا روى موهام نشست. با صداى گرم مردونه اش گفت:

-تو فقط بخواه باباجان ... ديگه تا زنده ام پشتتم، تو فقط اين پدر خطاكارت رو ببخش.

-اين حرف و نزنين بابا. من هيچ كينه اى از شما ندارم ... شما پدرمين.

بابا پيشونيمو بوسيد. حس امنيت و آرامش با همين بوسه سرازير شد تو وجودم و لبخند روى لبم جا خوش كرد.

صداى مامان باعث شد چشم باز كنم.

-هرچى پدر و دختر خلوت كردين بسه. بياين كه ميخوام يه چاى دور هم بهتون بدم.

بابا لبخند زد گفت:

-پاشو عروسك بابا. پاشو كه يه عالمه حرف باهات دارم.

از روى زمين بلند شدم. همراه بابا سمت در اتاق رفتيم اما با صداى هق هقى سرجام ايستادم.

نگاهم به ماه پرى افتاد كه افتان و خيزان داشت مى اومد سمت اتاق.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_389

قدمى برداشتم. ميون گريه هق زد:

-باورم نميشه اين توئى ويديا، خواهر من. پس چرا چهره ات عوض شده؟ اين همه مدت كجا بودى؟ نگفتى دلمون برات تنگ ميشه؟ نگفتى خواهرت دق ميكنه؟؟!

-بايد ميرفتم تا الان باورم مى كردين كه بي گناه بودم.

مشت ظريفى به شونه ام زد گفت:

-من هيچ وقت به خواهر خودم شك نداشتم.

كشيدم تو آغوشش ...

-اما خوشحالم كه هستى اينجا در كنار ما ... خيلى خوشحالم.

-دخترت كو؟

لبخندى زد.

-گذاشتمش پيش مادرشوهرم. وقتى نازپرى گفت ويديا برگشته، نميدونى با چه حالى خودم رو تا اينجا رسوندم.

پشت دستم رو نوازش كرد.

-خواهرت بميره كه درداتو نبينه.

-خدا نكنه.

با صداى نازپرى به سمت سالن رفتيم. وسط مامان بابا نشستم و نازپرى و ماه پرى رو به روم نشستن.

نگاهى به جمع خانوادگيم انداختم و از اينكه دوباره داشتمشون خدا رو شكر كردم.

يه دستم توى دست بابا بود و يه دستم توى دست مامان. بابا گفت:

-بعد از رفتنت فهميدم اشتباه كردم. فهميدم از اينكه پشت و پناهت نبودم شكستم. دختر من از برگ گل هم پاك تر بود اما من كور شده بودم.
با رفتنت دنيا روى سرمون خراب شد. كارم شد از اين شهر به اون شهر دنبال يه نشونه، يه خبر از تو اما نبودى.
ديگه تحمل اين دورى رو نداشتم تا اينكه نازپرى گفت زنده اى و برگشتى ؛
باورم نمى شد. فكر مى كردم بخاطر حال خراب من داره ميگه اما وقتى تمام اتفاقاتى كه برات افتاده بود رو برام تعريف كرد فهميدم راست ميگه.
اما از رو به رو شدن باهات خجالت مى كشيدم. من برات پدرى نكردم اما خدا دوباره تو رو بهم برگردوند.

خم شدم و دست بابا رو بوسيدم.

-خوشحالم بابايى از اينكه يه بار ديگه همه با هم و دور هم جمع هستيم.

مامان با نگرانى گفت:

-اما ويديا تو دارى تو شركت زرين كار مى كنى، اين ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_390

-من نگرانتم ويديا.

-نگران نباش مامان جون. من الان يكى از سهامدارهاى اونجام.

بابا گفت:

-اما ويديا، شاهو خيلى زيركه!

-پدر جان، اين يكسال و خورده اى من و ساخته؛ نگران نباشيد. به زودى همه چيز معلوم ميشه.

-خدا كنه عزيزم ... ما ديگه نميخوايم تو رو از دست بديم.
لبخندى زدم.

-من اومدم اينجا تا همه با هم باشيم.

از اينكه كنار مامان بابا بودم خيلى خوشحال بودم و احساس آرامش مى كردم. از جام بلند شدم.

-من بايد برم به كارهام برسم.

مامان ناراحت نگاهم كرد.

-نميشه بيشتر بمونى؟

-الان نه مامان جان ... به كارهاى عقب افتاده ام بايد برسم اما قول ميدم به زودى بيام و كلى پيشتون بمونم.

بابا به سرم دست كشيد.

-برو دخترم. مراقب خودت باش.

مامان و بقيه رو بوسيدم. از خونه بابا اينا بيرون اومدم.

نفس عميقى كشيدم و لبخند روى لبم نشست. ماشين گرفتم و به شركت برگشتم.

مستقيم سمت اتاقم رفتم. شماره اش رو گرفتم.

-سلام آقاى احتشام.

-به، خانم آريا ... چه عجب ياد ما كردى!

-شرمنده، كم سعادتى از من بود.

-در خدمتم.

-آقاى احتشام الان وقتشه و شما مى تونيد بهرام و از شركتتون بيرون كنيد.

-باشه، طبق نقشه، هفته ى آينده بهرام و به عنوان يه خيانتكار از شركت بيرون مى كنم.

لبخندى روى لبم نشست.

-عاليه.

-امرى نيست؟

-نه ممنون. خداحافظ.

گوشى رو قطع كردم و لبخند پيروزمندانه اى زدم. مهره ها يكى پس از ديگرى داشت رو مى شد.

هم ترس داشتم و هم از اينكه به زودى شاهو محو ميشد خوشحال بودم.

شماره ى خونه ى بارما رو گرفتم.

-سلام.

-سلام ويديا، كجائى تو؟

-همينجا. امروز خونه ى خودمون رفته بودم.

-يعنى با خانواده ات ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_391

صحبت كردى؟

-آره.

-اين كه خيلى عاليه ... عكس العملشون چى بود؟

-خوشبختانه پذيرفتن؛ اما بارما، نميخوام بازى كش پيدا كنه.

-منم باهات موافقم اما ميخواى چيكار كنى؟

تمام كارهايى كه می خواستم انجام بدم به بارما گفتم و کارهای که بارما مى خواست انجام بده رو توضيح دادم.

سمت اتاق خانم طهماسب رفتم.

-سلام خانم طهماسب.

-سلام. احوال خانم آريا؟

-مچكرم. عزيزم ميشه ژورنال لباسهاتو بيارى؟

-بله حتماً.

طهماسب با ژورنال لباس اومد. هر دو روى مبل نشستيم. نگاهى به لباسها انداختم. لباس قرمز بلندى نظرم رو جلب كرد.

-اين لباس و ميخوام.

-براى كِى؟

-تا دو روز ديگه به دستم برسه.

-باشه، حتماً.

از جام بلند شدم و سمت اتاق خودم رفتم. از صبح كه اومده بودم ساشا يا شاهو، هيچكدومشون رو نديده بودم.

تا عصر هم از هيچكدوم خبرى نبود.

وسايلام رو جمع كردم و با تاكسى سمت خونه ى بارما رفتم. با كليدى كه همراهم داشتم در و باز كردم.

با چند گام بلند به در ورودى سالن رسيدم و وارد سالن شدم. بارما مشغول خوندن مجله بود و عايشه هم طبق عادتش داشت بافتنى مى بافت.

-سلام به زوج خوشبخت خودمون.

هر دو لبخندى زدن. بارما گفت:

-به نظر خيلى خوشحال مياي! چيزى شده؟

روى مبل نشستم.

-خوب، خبر كه زياده.

بارما ابرويى بالا داد گفت:

-اميدوارم همه به نفع تو تموم بشه.

تموم اتفاقات رو براشون تعريف كردم. بارما با دقت به حرفهام گوش مى كرد.

بعد از تموم شدن صحبت هام گفت:

-اينطور كه به نظر مياد چيزى تا پايان اين بازى نمونده.

-آره اما من استرس دارم و از اينكه عكس العمل ساشا چيه ميترسم!

-منم نميدونم اما اميدوارم خيلى بد نباشه.

سرى تكون دادم كه بارما گفت:

-پس براى چند روز ديگه يه جشن تو همين خونه.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_392

-خيلى عاليه و من همه ى خانواده ى زرين رو دعوت مى كنم.

-خيلى خوبه. موفق باشى. من ميرم استراحت كنم.

-برو.

سمت اتاقم رفتم اما ذهنم درگير بود. درگير عكس العمل ساشا از اينكه اگر بفهمه تمام ورشكستگيشون نقشه ى من بوده.

با ذهنى درگير شب رو به صبح رسوندم.

صبح مثل هميشه شركت رفتم و كارهام رو انجام دادم. ساعت چهار خيابان لاله زار، كافه شب قرار داشتم.

وسايلم رو جمع كردم و از شركت بيرون زدم. با تاكسى به خيابان لاله زار رفتم. وارد كافه شب شدم.

با نگاهم ميزها رو از نظر گذروندم.

با ديدنش كه روى ميز كنار پنجره نشسته بود پوزخندى زدم و با گامهاى محكم سمت ميز رفتم.

رو به روش كنار ميز ايستادم. با ديدنم از جاش بلند شد گفت:

-كارم دارى؟

لبخندى زدم.

-اول اينكه سلام.

-سلام ... من اين روزا حالم خوب نيست.

صندلى رو عقب كشيدم و نشستم. نگاهى بهش انداختم.

چهره اش پژمرده تر شده بود. گارسون اومد سمت ميز. سفارشات رو گرفت و رفت.

دستامو روى ميز گذاشتم و نگاهم رو به نازيلا دوختم.

گفتم:

-من واقعاً متعجب شدم شما از آقاى زرين جدا شدين.

نازيلا سرش رو پايين انداخت گفت:

-نميدونم چرا شاهو اين كار و كرد ... ما عاشق هم بوديم؛ خدا نبخشه اونى رو كه اين وسط داره موش ميدوئونه.

-يعنى تو ميگى شاهو عاشق زن ديگه اى شده؟

نازيلا عصبى گفت:

-حتماً براش ناز اومده!

-يعنى عشق آقاى زرين نسبت به شما انقدر كم بوده كه با يه ناز زن ديگه خودشو وا داده؟

-من منظورم اين نبود.

-مهم نيست منظورت چى بود.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_393

گارسون اومد و سفارشات و روى ميز گذاشت و رفت. قهوه ام رو جلو كشيدم و همينطور كه بي هوا هم ميزدم گفتم:

-دلت ميخواد تا دوباره پيش شاهو برگردى؟

-چطورى وقتى شاهو طلاقم داده؟

-كارى نداره ... بسپرش به من.

-به تو؟!

پوزخندى زدم.

-بله به من؛ اگر اعتماد ندارى همين الان پاشو برو و فكر شاهو رو هم از سرت بيرون كن.

-نه، نه. هرچى تو بگى ... اما چطورى؟

-آفرين. ببين، من چند شب ديگه يه مهمونى تو خونه ام برگزار مى كنم. آدرس و همون روز و يكساعت قبل از اينكه بخواى بياى برات مى فرستم. اونجا منتظرتم.

كمى خم شدم روى ميز.

-اما يه چيزي ... هيچ كس نبايد از ملاقات امروز ما چيزى بدونه، هيچ كس!

-خيالت راحت باشه.

به صندليم تكيه دادم.

-ديگه كارى باهات ندارم، ميتونى برى! منتظر باش.

نازيلا از روى صندلى بلند شد و كيفش رو برداشت. تشكر كرد و از كافه بيرون زد.

قهوه ام رو بو كشيدم و نگاهم رو از پنجره به رفت و آمد مردم تو يه غروب زمستانى دوختم.

از اينكه قراره اون شب چه اتفاقاتى بيوفته استرس گرفتم.

چند روزى از ملاقاتم با نازيلا ميگذره و توى اين مدت همه چى براى يك مهمانى آماده بود.

امروز كارت دعوتى كه آماده كرده بودم رو خودم شخصاً ميخواستم ببرم عمارت و به دستشون بدم.

ميدونستم امروز قراره بهرام رو از شركت بيرون كنه و چه بهتر اونجا باشم وقتى از همه جا بريده و ديگه پيش خانواده اش هم جای نداره.

صبر كردم تا همه از شركت بيرون برن بعد برم.

عجيب بود ساشا اين روزها كم حرف شده بود.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_394

وسايلم رو برداشتم و نگاه آخر رو به كارت دعوت انداختم. در اتاقم رو قفل كردم و از شركت بيرون اومدم.

سوار ماشين شدم. آدرس عمارت رو دادم.

با يادآورى روزهايى كه توى اون عمارت داشتم دوباره حالم بد شد و طعم گس حقارت رو زير زبونم حس كردم.

آهى كشيدم اما چيزى به پايان نابودى خانواده ى بزرگ زرين نمونده بود. دلم ميخواست اون لحظه رو با چشم هاى خودم ببينم

ماشين كنار عمارت نگهداشت. از ماشين پياده شدم و نفسى كشيدم تا از التهابى كه توى قلبم بالا پايين مى شد كم بشه.

دسته گل رو توى دستم جابجا كردم و زنگ رو فشردم. صداى ناشناسى توى كوچه پيچيد.

-كيه؟

-ويدا آريان هستم.

-بله، چند لحظه ...

با باز شدن در، در و كمى به عقب هول دادم. نگاهى به حياط بزرگ عمارت كه انگار تو خواب زمستانى فرو رفته بود انداختم.

وارد حياط شدم و در و پشت سرم بستم.

چند گام بيشتر برنداشته بودم كه ساشا از عمارت بيرون اومد. گرمكن مشكى تنش بود.

با دو گام بلند خودشو بهم رسوند و رو به روم قرار گرفت. لبخندى زدم.

-سلام.

-نگفته بودى قراره اينجا بياى!!

-جواب سلام واجبه ها!

-عليك. براى چى اومدى؟

-ناراحتى از اينكه اومدم؟

-نه، اما چرا بيخبر؟

-چرا؟ چيزى شده؟ ... اومدم براى مهمونى دعوتتون كنم و خودم شخصاً از خانم بزرگ بخوام تا تشريف بيارن.

ساشا انگار كلافه بود. دستى پشت گردنش كشيد.

-تعارف نمي كنى بيام داخل؟ هوا سرده.

-چرا، بفرما داخل.

چرخيد و كنارم قرار گرفت.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_395

با هم به سمت عمارت رفتيم. در سالن و باز كرد، كنار ايستاد و گفت:

-بفرما.

وارد سالن شدم. هر جاى اين عمارت رو نگاه مى كردم خاطره داشتم و همه ى خاطرات تلخ و گزنده.

خانم بزرگ مثل هميشه در حال مطالعه بود.

كاش جاى اينهمه كتاب خوندن كمى از خودخواهيش كم ميشد و اطرافيانش رو به چشم ابزار نمى ديد.

با ديدنم عينكش رو برداشت گفت:

-سلام خانم آريا.

سمتش رفتم و دستم و به احترام دراز كردم طرفش. دستم رو فشرد گفت:

-خوشحالمون كردى.

-ممنون، لطف دارين.

با تعارف خانم بزرگ روى مبل نشستم. ساشا رو به روم نشست. نگاهش عميق و خيره بود.

لحظه اى تپش قلب گرفتم. دلم عجيب مى خواست الان كنارش نشسته بودم.

نگاهم رو ازش گرفتم. خدمتكار چاى و كيك آورد. دست تو كيفم كردم و كارت رو بيرون آوردم. طرف خانم بزرگ گرفتم.

-خوشحال ميشم تشريف بياريد. يه مهمونى دورهمى هست.

خانم بزرگ لبخند پر غرورى زد گفت:

-حتماً.

فقط من از همه دعوت كردم و دوست دارم اين خانواده ى دوست داشتنى همشون تشريف بيارن.

-تو به ما لطف دارى دخترم، حتماً ميايم.

لبخندى از سر آسودگى زدم و كمى از چائيم رو خوردم. كمى راجع به كار با خانم بزرگ صحبت كردم كه بهراد هم به جمعمون پيوست.

با ديدنم لبخند دندون نمائى زد گفت:

-من چشم هام داره درست مى بينه و بهترين مدلينگ اينجاست؟

از روى مبل بلند شدم و لبخندى زدم.

-بله، كم سعادتى شماست.

بهراد سرى خم كرد گفت:

-عفو بفرمائيد بانو آريا.

و به گرمى دستم و فشرد.

-خوشحالم مى بينمت.

-ممنون.

با صداى زنگ خونه ساشا نگاهى به ساعت انداخت. سريع از روى مبل بلند شد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_396

گفت:

-مى رم در و باز كنم.

بهراد با صدايى كه تعجب توش موج ميزد گفت:

-هستن كه باز كنن!

-نه خودم ميرم.

و سريع سمت در سالن رفت. بهراد شونه اى بالا داد و روى مبل كنارم نشست.

من كه ميدونستم كى پشت دره اما صبر كردم تا ببينم چى ميشه.

با بهراد شروع به صحبت كرديم اما تمام حواسم اون بيرون بود. كيفم رو برداشتم.

-با اجازه من برم.

-بودى.

-نه ديگه برم ... فقط يادت نره حتماً بياى.

دو تا دستهاش رو گذاشت روى چشمهاش.

-چشم، حتماً.

با خانم بزرگ خداحافظى كردم. بهراد گفت:

-تا كنار در همراهيت مى كنم.

لبخندى زدم و همراه بهراد سمت در سالن رفتيم. بهراد در و باز كرد گفت:

-بفرمائيد ...

اما با ديدن بهرام و زنش شوكه گفت:

-اين اينجا چيكار مى كنه؟

ساشا عصبى داشت به بهرام چيزى مى گفت. بهرام سر بلند كرد و با ديدن بهراد گفت:

-سلام داداش.

-سلام. تو اينجا چيكار مى كنى؟!

-خونه ى پدريمه ... نبايد بيام؟؟

بهراد پوزخندى زد.

-چرا اما يادت رفته با چه آبروريزى رفتى؟

-من اشتباه كردم اما حالا برگشتم.

ساشا با صدايى كه سعى داشت عصبانيتش رو كنترل كنه گفت:

-تو غلط كردى ... از هر جا اومدى همون جا بر مى گردى.

-اما ...

-همين كه شنيدى ؛ فكر كردى نميدونم احتشام با چه خفت و خارى از شركتش پرتت كرده بيرون؟

-اما ساشا من جز اينجا جايى ندارم.

-روزى كه رو در روى ما ايستادى بايد فكر اينجاش رو مى كردى.

با صداى خانم بزرگ به عقب برگشتم. عصاشو كوبيد زمين گفت:

-دست زنت و ميگيرى ميرى، فهميدى؟ من نوه اى به اسم تو ندارم!

-اما خانم بزرگ ...

-همين كه شنيدى.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_397
بهرام نگاهى از سر عجز به خانم بزرگ انداخت. گفت:

-اما خانم بزرگ من هيچ كجا ندارم برم.

-از همونجايي كه اومدى برو. من نوه اى به اسم تو ندارم.

چرخيد و داخل رفت. بهرام رو به ساشا كرد.

-تو يه چيز بگو. من چيكار كنم؟

ساشا با تن صداى محكمى گفت:

-حرف منم حرف عزيزه ... شبى كه بهت گفتم دارى اشتباه مى كنى تو چيكار كردى؟ خيلى راحت ما رو پس زدى و رفتى، حالام ديگه توقع بخشش از ما نداشته باش.

با قدم هاى بلند اومد كنار من و بهراد كه كنارم ايستاده بود.

از ته چشمش نگاهى بهم انداخت گفت:

-ميرى؟

-بله.

سرى تكون داد و وارد خونه شد. بهرام هنوز تو حياط ايستاده بود و به ما نگاه مى كرد. رو كردم به بهراد:

-من ديگه ميرم.

-خوشحالمون كردى.

لبخندى زدم و با قدم هاى استوار سمت در حياط رفتم. لحظه اى رو به روى بهرام و زنش مكث كردم. سرى تكون دادم و اون عمارت نفرين شده رو ترك كردم.

نفسى كشيدم و از اينكه كارها اونطورى كه من مى خواستم داشت پيش مى رفت لبخندى روى لبم نشست.

سمت خونه رفتم و تمام اتفاقاتى كه امروز افتاده بود رو براى بارما تعريف كردم. از استرسى كه داشتم حرف زدم.

از اينكه تنها نبودم و بارما و خانواده ام اين بار همراهم بودن ته دلم قرص بود و باعث مى شد تا كمتر دلم شور بزنه.

همه چيز براى شب مهمونى آماده بود. بابا و مامان رو هم دعوت كرده بودم

اما از اينكه بعد از اين همه مدت اين دو خانواده رو به روى هم قرار مى گرفتن و چه عكس العملى مى خواستن نشون بدن!

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05

#پارت_398

از هيجان و استرس زياد شب بدى رو پشت سر گذاشته بودم و كمى كسل بودم. لباس پوشيده سمت شركت حركت كردم.

كلى كار داشتم و استرس و هيجان مهمونى از همه بدتر بود. مثل هميشه تو اتاق نشسته بودم كه در اتاق بى هوا باز شد.

سر بلند كردم. با ديدن شاهو ابرويى بالا دادم. لبخندى زد گفت:

-شنيده قراره مهمونى بگيرى، دليلش چيه؟

دستامو قلاب كردم و روى ميز گذاشتم. نازى به صدام دادم.

-بايد دليل داشته باشه؟

گوشه ى ابروشو خاروند گفت:

-نه، خيليم عاليه!

پوزخندى زدم. دلم مى خواست اون لحظه اى كه مى فهمه من ويديام رو ببينم چه عكس العملى نشون ميده.

بالاخره شب مهمونى رسيد. از صبح استرس داشتم و دلم شور ميزد. بيشتر از عكس العمل ساشا مى ترسيدم.

لباسم رو پوشيدم و آرايشى انجام دادم. همه چى براى مهمونى آماده بود.

در سالن باز شد و مامان همراه بابا وارد شدن.

با ديدن مامان بابا لبخندى زدم و مامان و گرم به آغوش كشيدم.

عطر تنشو بلعيدم. حس آرامش وارد تك تك سلول هاى بدنم شد. بارما با مامان بابا احوالپرسى كرد. عايشه فارسى نمى فهميد فقط در حد احوالپرسى.

هرچى به اومدن خانواده ى زرين نزديك تر مى شديم استرسم بيشتر مى شد.

با صداى زنگ در نفسم رو كلافه بيرون دادم. بارما لبخندى زد گفت:

-آروم باش. حتماً شبنم با عمه اش اومده.

از روى مبل بلند شدم و كنار در منتظر موندم. در سالن كه باز شد چهره ى زيباى شبنم نمايان شد.

لبخندى زدم و به سمتش رفتم. همو به آغوش كشيديم. كنار گوشش لب زدم:

-اين مدت كه ايران اومدم خيلى كمكم كردى.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05