#پارت_374
چند روزى از مهمونى آقاى شاهپور ميگذره و اين مدت سعى كردم تا فكرم رو بيشتر متمركز كارم كنم.
ساشا رو اين چند روز اصلاً نديده بودم. توى اتاقم مشغول كار بودم كه در اتاق يهو باز شد. سر بلند كردم.
نگاهم به چهره ى عصبى ساشا افتاد. متعجب از رو صندلى بلند شدم.
-سلام.
پوزخندى زد.
-كار خودتو كردى؟
متعجب چشم بهش دوختم.
-چیکار؟!
دستى گوشه ى لبش كشيد و سرى تكون داد.
-باور كنم تو از چيزى خبر ندارى؟
عصبى شدم.
-ميشه واضح حرف بزنين آقاى زرين؟
-شاهو نازيلا رو طلاق داد.
باورم نميشد انقدر زود همچين كارى رو كرده باشه. چهره ى متعجبى به خودم گرفتم.
-چرا بايد همسرش رو طلاق بده؟
-منم اومدم از تو بپرسم.
-فكر نكنم زندگى شخصى ديگران به من مربوط باشه.
-امكان نداره اشتباه كرده باشم. من ميدونم شاهو داره كارى ميكنه تا تو رو بگيره.
دست به سينه شدم و نگاهش كردم. گفتم:
-به نظرت بده؟
-خفه شو ويدا ... جرأت دارى به مردى فكر كن! من كه آخر اون خراب شده اى كه رفتى رو پيدا مى كنم.
اومد جلو و خم شد رو ميز گفت:
-اصلاً از كجا معلوم شاهو برات خونه پيدا نكرده باشه!
دست به سینه شدم گفتم:
-مگه نگفتى من و نميخواى و تصميمت عجولانه بوده؟
-ببين دخترجون، اينو خوب تو گوشت فرو كن. اگر با اشتباه يا عجولانه هم عقد كرده باشيم تو الان قانونى زن من هستى، ميفهمى؟
كارى نكن دادگاه برم شكايت كنم كه تمكين نميكنى.
خم شدم و صورتم رو به روى صورتش قرار گرفت. نفس هامون به صورت هم ميخورد.
نفس هاى گرمش که به صورتم می خورد حالم و یه جوری میکرد
@vidia_kkk
1401/05/10 12:01