The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_399

شبنم لبخند مهربونى زد گفت:

-كارى نكردم، وظيفه ام بود. تنها كاريه كه براى دوستم مى تونستم انجام بدم.

با عمه ى شبنم كه واقعاً خيلى كمكم كرده بود روبوسى كردم و به سمت سالن پذيرايى رفتيم.

مامان و بابا با ديدن شبنم اول كمى تعجب كردن اما نذاشتم بيشتر فكرشون رو درگير كنن. رو كردم به بابا:

-شبنم رو كه يادتونه؟ اين مدتى كه ايران اومدم خيلى كمكم كرد و تا جائى كه تونست همراهم بود.

مامان چهره اش گل انداخت و شبنم رو با محبت بغل كرد. شبنم با ديدن عايشه لحظه اى متعجب شد گفت:

-ايشون ...

خنديدم و سرى تكون دادم.

-توام از شباهت من و عايشه تعجب كردى، درسته؟

-آره خيلى ... تو نگاه اول شبيه هم هستين.

-آره خودمم براى بار اول كه ديدمش شوكه شدم.

شبنم با بارما و عايشه هم احوالپرسى كرد و روى مبل ها جا گرفتيم. دلم شور ميزد. ميدونستم اتفاقات خوبى تو راه نيست.

با صداى زنگ قلبم زير و رو شد و چيزى ته دلم خالى شد. انگار حال بقيه هم دست كمى از من نداشت.

با راهنمايى خدمتكار مامان و بابا به همراه شبنم و عمه اش و عايشه به سمت اتاقى رفتن.

بارما دستش و پشت كمرم گذاشت گفت:

-آروم باش.

-نمى تونم.

-چيزى نيست. همراه من بيا.

با هم به سمت در ورودى سالن رفتيم و كنار در ايستاديم.

خدمه در سالن رو باز كرد. اول خانم بزرگ وارد سالن شد و به گرمى احوالپرسى كرد.

بهراد با ديدن بارما لبخند دندون نمايى زد و گفت:

-احوال شما؟ خوشحالم اينجا مى بينمتون.

بارما به گرمى دستش و فشرد. نگاهم به نگاه متعجب

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05

#پارت_400

ساشا و شاهو افتاد. انگار هر دو با ديدن بارما شوكه شده بودن. شاهو زودتر از ساشا به خودش اومد و رو كرد به بارما گفت:

-آقاى كاپور ... شما، اينجا؟ گفتم آدرس اين خونه چقدر آشناست!

بارما سرى به نشونه ى آشنايى مجدد خم كرد گفت:

-بنده هم خوشحالم از ديدار مجدد شما آقاى زرين.

حالت چهره ى شاهو نشون ميداد كه دنبال چيزى هست. ساشا توى دو قدميمون ايستاد گفت:

-شما و خانم آريا چطور همو مى شناسيد؟

بارما آروم روى شونه ى ساشا زد گفت:

-ويدا جان بهتون نگفته كه يكى از بهترين مدل هاى شركت من بوده و از بچگى زيردست خودم بزرگ شده؟

ساشا ابرويى از تعجب بالا انداخت گفت:

-يعنى از بچگى ايشون رو مى شناسيد؟

بارما با خونسردى كامل سرى تكون داد.

-بفرمائين. خيلى خوش اومدين.

ساشا هنوز تو شوك بود و نگاهش گنگ بود. دستم رو به آرومى لمس كرد طورى كه كسى نفهمه زمزمه كرد:

-چرا حقيقت رو نميگى؟

قلبم ضربان گرفت و ترسيده سر بلند كردم. نگاهم رو به نگاهش دوختم كه چشم ازم گرفت و به سمت سالن رفت.

اما من شوكه سر جام ايستادم. منظور ساشا از اين حرف چى بود؟ نكنه فهميده من ويديام؟!

اگر فهميده پس چرا عكس العملى نشون نميده؟

گيج شده بودم و استرس و هيجان زياد باعث شده بود افت فشار پيدا كنم.

سرانگشتام سرد شده بود و قلبم سنگين ميزد.

با گام هاى محكم و استوار سمت سالن رفتم و كنار بارما رو به روى خانواده ى زرين نشستم.

خدمه شروع به پذيرائى كرد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05

بخاطر کم کاری ک‌ داشتم یهویی 100 پارت تقدیم نگاهای قشنگتون?????????

1401/05/10 12:06

#پارت_391

صحبت كردى؟

-آره.

-اين كه خيلى عاليه ... عكس العملشون چى بود؟

-خوشبختانه پذيرفتن؛ اما بارما، نميخوام بازى كش پيدا كنه.

-منم باهات موافقم اما ميخواى چيكار كنى؟

تمام كارهايى كه می خواستم انجام بدم به بارما گفتم و کارهای که بارما مى خواست انجام بده رو توضيح دادم.

سمت اتاق خانم طهماسب رفتم.

-سلام خانم طهماسب.

-سلام. احوال خانم آريا؟

-مچكرم. عزيزم ميشه ژورنال لباسهاتو بيارى؟

-بله حتماً.

طهماسب با ژورنال لباس اومد. هر دو روى مبل نشستيم. نگاهى به لباسها انداختم. لباس قرمز بلندى نظرم رو جلب كرد.

-اين لباس و ميخوام.

-براى كِى؟

-تا دو روز ديگه به دستم برسه.

-باشه، حتماً.

از جام بلند شدم و سمت اتاق خودم رفتم. از صبح كه اومده بودم ساشا يا شاهو، هيچكدومشون رو نديده بودم.

تا عصر هم از هيچكدوم خبرى نبود.

وسايلام رو جمع كردم و با تاكسى سمت خونه ى بارما رفتم. با كليدى كه همراهم داشتم در و باز كردم.

با چند گام بلند به در ورودى سالن رسيدم و وارد سالن شدم. بارما مشغول خوندن مجله بود و عايشه هم طبق عادتش داشت بافتنى مى بافت.

-سلام به زوج خوشبخت خودمون.

هر دو لبخندى زدن. بارما گفت:

-به نظر خيلى خوشحال مياي! چيزى شده؟

روى مبل نشستم.

-خوب، خبر كه زياده.

بارما ابرويى بالا داد گفت:

-اميدوارم همه به نفع تو تموم بشه.

تموم اتفاقات رو براشون تعريف كردم. بارما با دقت به حرفهام گوش مى كرد.

بعد از تموم شدن صحبت هام گفت:

-اينطور كه به نظر مياد چيزى تا پايان اين بازى نمونده.

-آره اما من استرس دارم و از اينكه عكس العمل ساشا چيه ميترسم!

-منم نميدونم اما اميدوارم خيلى بد نباشه.

سرى تكون دادم كه بارما گفت:

-پس براى چند روز ديگه يه جشن تو همين خونه.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_392

-خيلى عاليه و من همه ى خانواده ى زرين رو دعوت مى كنم.

-خيلى خوبه. موفق باشى. من ميرم استراحت كنم.

-برو.

سمت اتاقم رفتم اما ذهنم درگير بود. درگير عكس العمل ساشا از اينكه اگر بفهمه تمام ورشكستگيشون نقشه ى من بوده.

با ذهنى درگير شب رو به صبح رسوندم.

صبح مثل هميشه شركت رفتم و كارهام رو انجام دادم. ساعت چهار خيابان لاله زار، كافه شب قرار داشتم.

وسايلم رو جمع كردم و از شركت بيرون زدم. با تاكسى به خيابان لاله زار رفتم. وارد كافه شب شدم.

با نگاهم ميزها رو از نظر گذروندم.

با ديدنش كه روى ميز كنار پنجره نشسته بود پوزخندى زدم و با گامهاى محكم سمت ميز رفتم.

رو به روش كنار ميز ايستادم. با ديدنم از جاش بلند شد گفت:

-كارم دارى؟

لبخندى زدم.

-اول اينكه سلام.

-سلام ... من اين روزا حالم خوب نيست.

صندلى رو عقب كشيدم و نشستم. نگاهى بهش انداختم.

چهره اش پژمرده تر شده بود. گارسون اومد سمت ميز. سفارشات رو گرفت و رفت.

دستامو روى ميز گذاشتم و نگاهم رو به نازيلا دوختم.

گفتم:

-من واقعاً متعجب شدم شما از آقاى زرين جدا شدين.

نازيلا سرش رو پايين انداخت گفت:

-نميدونم چرا شاهو اين كار و كرد ... ما عاشق هم بوديم؛ خدا نبخشه اونى رو كه اين وسط داره موش ميدوئونه.

-يعنى تو ميگى شاهو عاشق زن ديگه اى شده؟

نازيلا عصبى گفت:

-حتماً براش ناز اومده!

-يعنى عشق آقاى زرين نسبت به شما انقدر كم بوده كه با يه ناز زن ديگه خودشو وا داده؟

-من منظورم اين نبود.

-مهم نيست منظورت چى بود.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_393

گارسون اومد و سفارشات و روى ميز گذاشت و رفت. قهوه ام رو جلو كشيدم و همينطور كه بي هوا هم ميزدم گفتم:

-دلت ميخواد تا دوباره پيش شاهو برگردى؟

-چطورى وقتى شاهو طلاقم داده؟

-كارى نداره ... بسپرش به من.

-به تو؟!

پوزخندى زدم.

-بله به من؛ اگر اعتماد ندارى همين الان پاشو برو و فكر شاهو رو هم از سرت بيرون كن.

-نه، نه. هرچى تو بگى ... اما چطورى؟

-آفرين. ببين، من چند شب ديگه يه مهمونى تو خونه ام برگزار مى كنم. آدرس و همون روز و يكساعت قبل از اينكه بخواى بياى برات مى فرستم. اونجا منتظرتم.

كمى خم شدم روى ميز.

-اما يه چيزي ... هيچ كس نبايد از ملاقات امروز ما چيزى بدونه، هيچ كس!

-خيالت راحت باشه.

به صندليم تكيه دادم.

-ديگه كارى باهات ندارم، ميتونى برى! منتظر باش.

نازيلا از روى صندلى بلند شد و كيفش رو برداشت. تشكر كرد و از كافه بيرون زد.

قهوه ام رو بو كشيدم و نگاهم رو از پنجره به رفت و آمد مردم تو يه غروب زمستانى دوختم.

از اينكه قراره اون شب چه اتفاقاتى بيوفته استرس گرفتم.

چند روزى از ملاقاتم با نازيلا ميگذره و توى اين مدت همه چى براى يك مهمانى آماده بود.

امروز كارت دعوتى كه آماده كرده بودم رو خودم شخصاً ميخواستم ببرم عمارت و به دستشون بدم.

ميدونستم امروز قراره بهرام رو از شركت بيرون كنه و چه بهتر اونجا باشم وقتى از همه جا بريده و ديگه پيش خانواده اش هم جای نداره.

صبر كردم تا همه از شركت بيرون برن بعد برم.

عجيب بود ساشا اين روزها كم حرف شده بود.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_394

وسايلم رو برداشتم و نگاه آخر رو به كارت دعوت انداختم. در اتاقم رو قفل كردم و از شركت بيرون اومدم.

سوار ماشين شدم. آدرس عمارت رو دادم.

با يادآورى روزهايى كه توى اون عمارت داشتم دوباره حالم بد شد و طعم گس حقارت رو زير زبونم حس كردم.

آهى كشيدم اما چيزى به پايان نابودى خانواده ى بزرگ زرين نمونده بود. دلم ميخواست اون لحظه رو با چشم هاى خودم ببينم

ماشين كنار عمارت نگهداشت. از ماشين پياده شدم و نفسى كشيدم تا از التهابى كه توى قلبم بالا پايين مى شد كم بشه.

دسته گل رو توى دستم جابجا كردم و زنگ رو فشردم. صداى ناشناسى توى كوچه پيچيد.

-كيه؟

-ويدا آريان هستم.

-بله، چند لحظه ...

با باز شدن در، در و كمى به عقب هول دادم. نگاهى به حياط بزرگ عمارت كه انگار تو خواب زمستانى فرو رفته بود انداختم.

وارد حياط شدم و در و پشت سرم بستم.

چند گام بيشتر برنداشته بودم كه ساشا از عمارت بيرون اومد. گرمكن مشكى تنش بود.

با دو گام بلند خودشو بهم رسوند و رو به روم قرار گرفت. لبخندى زدم.

-سلام.

-نگفته بودى قراره اينجا بياى!!

-جواب سلام واجبه ها!

-عليك. براى چى اومدى؟

-ناراحتى از اينكه اومدم؟

-نه، اما چرا بيخبر؟

-چرا؟ چيزى شده؟ ... اومدم براى مهمونى دعوتتون كنم و خودم شخصاً از خانم بزرگ بخوام تا تشريف بيارن.

ساشا انگار كلافه بود. دستى پشت گردنش كشيد.

-تعارف نمي كنى بيام داخل؟ هوا سرده.

-چرا، بفرما داخل.

چرخيد و كنارم قرار گرفت.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_395

با هم به سمت عمارت رفتيم. در سالن و باز كرد، كنار ايستاد و گفت:

-بفرما.

وارد سالن شدم. هر جاى اين عمارت رو نگاه مى كردم خاطره داشتم و همه ى خاطرات تلخ و گزنده.

خانم بزرگ مثل هميشه در حال مطالعه بود.

كاش جاى اينهمه كتاب خوندن كمى از خودخواهيش كم ميشد و اطرافيانش رو به چشم ابزار نمى ديد.

با ديدنم عينكش رو برداشت گفت:

-سلام خانم آريا.

سمتش رفتم و دستم و به احترام دراز كردم طرفش. دستم رو فشرد گفت:

-خوشحالمون كردى.

-ممنون، لطف دارين.

با تعارف خانم بزرگ روى مبل نشستم. ساشا رو به روم نشست. نگاهش عميق و خيره بود.

لحظه اى تپش قلب گرفتم. دلم عجيب مى خواست الان كنارش نشسته بودم.

نگاهم رو ازش گرفتم. خدمتكار چاى و كيك آورد. دست تو كيفم كردم و كارت رو بيرون آوردم. طرف خانم بزرگ گرفتم.

-خوشحال ميشم تشريف بياريد. يه مهمونى دورهمى هست.

خانم بزرگ لبخند پر غرورى زد گفت:

-حتماً.

فقط من از همه دعوت كردم و دوست دارم اين خانواده ى دوست داشتنى همشون تشريف بيارن.

-تو به ما لطف دارى دخترم، حتماً ميايم.

لبخندى از سر آسودگى زدم و كمى از چائيم رو خوردم. كمى راجع به كار با خانم بزرگ صحبت كردم كه بهراد هم به جمعمون پيوست.

با ديدنم لبخند دندون نمائى زد گفت:

-من چشم هام داره درست مى بينه و بهترين مدلينگ اينجاست؟

از روى مبل بلند شدم و لبخندى زدم.

-بله، كم سعادتى شماست.

بهراد سرى خم كرد گفت:

-عفو بفرمائيد بانو آريا.

و به گرمى دستم و فشرد.

-خوشحالم مى بينمت.

-ممنون.

با صداى زنگ خونه ساشا نگاهى به ساعت انداخت. سريع از روى مبل بلند شد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_396

گفت:

-مى رم در و باز كنم.

بهراد با صدايى كه تعجب توش موج ميزد گفت:

-هستن كه باز كنن!

-نه خودم ميرم.

و سريع سمت در سالن رفت. بهراد شونه اى بالا داد و روى مبل كنارم نشست.

من كه ميدونستم كى پشت دره اما صبر كردم تا ببينم چى ميشه.

با بهراد شروع به صحبت كرديم اما تمام حواسم اون بيرون بود. كيفم رو برداشتم.

-با اجازه من برم.

-بودى.

-نه ديگه برم ... فقط يادت نره حتماً بياى.

دو تا دستهاش رو گذاشت روى چشمهاش.

-چشم، حتماً.

با خانم بزرگ خداحافظى كردم. بهراد گفت:

-تا كنار در همراهيت مى كنم.

لبخندى زدم و همراه بهراد سمت در سالن رفتيم. بهراد در و باز كرد گفت:

-بفرمائيد ...

اما با ديدن بهرام و زنش شوكه گفت:

-اين اينجا چيكار مى كنه؟

ساشا عصبى داشت به بهرام چيزى مى گفت. بهرام سر بلند كرد و با ديدن بهراد گفت:

-سلام داداش.

-سلام. تو اينجا چيكار مى كنى؟!

-خونه ى پدريمه ... نبايد بيام؟؟

بهراد پوزخندى زد.

-چرا اما يادت رفته با چه آبروريزى رفتى؟

-من اشتباه كردم اما حالا برگشتم.

ساشا با صدايى كه سعى داشت عصبانيتش رو كنترل كنه گفت:

-تو غلط كردى ... از هر جا اومدى همون جا بر مى گردى.

-اما ...

-همين كه شنيدى ؛ فكر كردى نميدونم احتشام با چه خفت و خارى از شركتش پرتت كرده بيرون؟

-اما ساشا من جز اينجا جايى ندارم.

-روزى كه رو در روى ما ايستادى بايد فكر اينجاش رو مى كردى.

با صداى خانم بزرگ به عقب برگشتم. عصاشو كوبيد زمين گفت:

-دست زنت و ميگيرى ميرى، فهميدى؟ من نوه اى به اسم تو ندارم!

-اما خانم بزرگ ...

-همين كه شنيدى.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:04

#پارت_397
بهرام نگاهى از سر عجز به خانم بزرگ انداخت. گفت:

-اما خانم بزرگ من هيچ كجا ندارم برم.

-از همونجايي كه اومدى برو. من نوه اى به اسم تو ندارم.

چرخيد و داخل رفت. بهرام رو به ساشا كرد.

-تو يه چيز بگو. من چيكار كنم؟

ساشا با تن صداى محكمى گفت:

-حرف منم حرف عزيزه ... شبى كه بهت گفتم دارى اشتباه مى كنى تو چيكار كردى؟ خيلى راحت ما رو پس زدى و رفتى، حالام ديگه توقع بخشش از ما نداشته باش.

با قدم هاى بلند اومد كنار من و بهراد كه كنارم ايستاده بود.

از ته چشمش نگاهى بهم انداخت گفت:

-ميرى؟

-بله.

سرى تكون داد و وارد خونه شد. بهرام هنوز تو حياط ايستاده بود و به ما نگاه مى كرد. رو كردم به بهراد:

-من ديگه ميرم.

-خوشحالمون كردى.

لبخندى زدم و با قدم هاى استوار سمت در حياط رفتم. لحظه اى رو به روى بهرام و زنش مكث كردم. سرى تكون دادم و اون عمارت نفرين شده رو ترك كردم.

نفسى كشيدم و از اينكه كارها اونطورى كه من مى خواستم داشت پيش مى رفت لبخندى روى لبم نشست.

سمت خونه رفتم و تمام اتفاقاتى كه امروز افتاده بود رو براى بارما تعريف كردم. از استرسى كه داشتم حرف زدم.

از اينكه تنها نبودم و بارما و خانواده ام اين بار همراهم بودن ته دلم قرص بود و باعث مى شد تا كمتر دلم شور بزنه.

همه چيز براى شب مهمونى آماده بود. بابا و مامان رو هم دعوت كرده بودم

اما از اينكه بعد از اين همه مدت اين دو خانواده رو به روى هم قرار مى گرفتن و چه عكس العملى مى خواستن نشون بدن!

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05

#پارت_398

از هيجان و استرس زياد شب بدى رو پشت سر گذاشته بودم و كمى كسل بودم. لباس پوشيده سمت شركت حركت كردم.

كلى كار داشتم و استرس و هيجان مهمونى از همه بدتر بود. مثل هميشه تو اتاق نشسته بودم كه در اتاق بى هوا باز شد.

سر بلند كردم. با ديدن شاهو ابرويى بالا دادم. لبخندى زد گفت:

-شنيده قراره مهمونى بگيرى، دليلش چيه؟

دستامو قلاب كردم و روى ميز گذاشتم. نازى به صدام دادم.

-بايد دليل داشته باشه؟

گوشه ى ابروشو خاروند گفت:

-نه، خيليم عاليه!

پوزخندى زدم. دلم مى خواست اون لحظه اى كه مى فهمه من ويديام رو ببينم چه عكس العملى نشون ميده.

بالاخره شب مهمونى رسيد. از صبح استرس داشتم و دلم شور ميزد. بيشتر از عكس العمل ساشا مى ترسيدم.

لباسم رو پوشيدم و آرايشى انجام دادم. همه چى براى مهمونى آماده بود.

در سالن باز شد و مامان همراه بابا وارد شدن.

با ديدن مامان بابا لبخندى زدم و مامان و گرم به آغوش كشيدم.

عطر تنشو بلعيدم. حس آرامش وارد تك تك سلول هاى بدنم شد. بارما با مامان بابا احوالپرسى كرد. عايشه فارسى نمى فهميد فقط در حد احوالپرسى.

هرچى به اومدن خانواده ى زرين نزديك تر مى شديم استرسم بيشتر مى شد.

با صداى زنگ در نفسم رو كلافه بيرون دادم. بارما لبخندى زد گفت:

-آروم باش. حتماً شبنم با عمه اش اومده.

از روى مبل بلند شدم و كنار در منتظر موندم. در سالن كه باز شد چهره ى زيباى شبنم نمايان شد.

لبخندى زدم و به سمتش رفتم. همو به آغوش كشيديم. كنار گوشش لب زدم:

-اين مدت كه ايران اومدم خيلى كمكم كردى.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05

#پارت_399

شبنم لبخند مهربونى زد گفت:

-كارى نكردم، وظيفه ام بود. تنها كاريه كه براى دوستم مى تونستم انجام بدم.

با عمه ى شبنم كه واقعاً خيلى كمكم كرده بود روبوسى كردم و به سمت سالن پذيرايى رفتيم.

مامان و بابا با ديدن شبنم اول كمى تعجب كردن اما نذاشتم بيشتر فكرشون رو درگير كنن. رو كردم به بابا:

-شبنم رو كه يادتونه؟ اين مدتى كه ايران اومدم خيلى كمكم كرد و تا جائى كه تونست همراهم بود.

مامان چهره اش گل انداخت و شبنم رو با محبت بغل كرد. شبنم با ديدن عايشه لحظه اى متعجب شد گفت:

-ايشون ...

خنديدم و سرى تكون دادم.

-توام از شباهت من و عايشه تعجب كردى، درسته؟

-آره خيلى ... تو نگاه اول شبيه هم هستين.

-آره خودمم براى بار اول كه ديدمش شوكه شدم.

شبنم با بارما و عايشه هم احوالپرسى كرد و روى مبل ها جا گرفتيم. دلم شور ميزد. ميدونستم اتفاقات خوبى تو راه نيست.

با صداى زنگ قلبم زير و رو شد و چيزى ته دلم خالى شد. انگار حال بقيه هم دست كمى از من نداشت.

با راهنمايى خدمتكار مامان و بابا به همراه شبنم و عمه اش و عايشه به سمت اتاقى رفتن.

بارما دستش و پشت كمرم گذاشت گفت:

-آروم باش.

-نمى تونم.

-چيزى نيست. همراه من بيا.

با هم به سمت در ورودى سالن رفتيم و كنار در ايستاديم.

خدمه در سالن رو باز كرد. اول خانم بزرگ وارد سالن شد و به گرمى احوالپرسى كرد.

بهراد با ديدن بارما لبخند دندون نمايى زد و گفت:

-احوال شما؟ خوشحالم اينجا مى بينمتون.

بارما به گرمى دستش و فشرد. نگاهم به نگاه متعجب

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05

#پارت_400

ساشا و شاهو افتاد. انگار هر دو با ديدن بارما شوكه شده بودن. شاهو زودتر از ساشا به خودش اومد و رو كرد به بارما گفت:

-آقاى كاپور ... شما، اينجا؟ گفتم آدرس اين خونه چقدر آشناست!

بارما سرى به نشونه ى آشنايى مجدد خم كرد گفت:

-بنده هم خوشحالم از ديدار مجدد شما آقاى زرين.

حالت چهره ى شاهو نشون ميداد كه دنبال چيزى هست. ساشا توى دو قدميمون ايستاد گفت:

-شما و خانم آريا چطور همو مى شناسيد؟

بارما آروم روى شونه ى ساشا زد گفت:

-ويدا جان بهتون نگفته كه يكى از بهترين مدل هاى شركت من بوده و از بچگى زيردست خودم بزرگ شده؟

ساشا ابرويى از تعجب بالا انداخت گفت:

-يعنى از بچگى ايشون رو مى شناسيد؟

بارما با خونسردى كامل سرى تكون داد.

-بفرمائين. خيلى خوش اومدين.

ساشا هنوز تو شوك بود و نگاهش گنگ بود. دستم رو به آرومى لمس كرد طورى كه كسى نفهمه زمزمه كرد:

-چرا حقيقت رو نميگى؟

قلبم ضربان گرفت و ترسيده سر بلند كردم. نگاهم رو به نگاهش دوختم كه چشم ازم گرفت و به سمت سالن رفت.

اما من شوكه سر جام ايستادم. منظور ساشا از اين حرف چى بود؟ نكنه فهميده من ويديام؟!

اگر فهميده پس چرا عكس العملى نشون نميده؟

گيج شده بودم و استرس و هيجان زياد باعث شده بود افت فشار پيدا كنم.

سرانگشتام سرد شده بود و قلبم سنگين ميزد.

با گام هاى محكم و استوار سمت سالن رفتم و كنار بارما رو به روى خانواده ى زرين نشستم.

خدمه شروع به پذيرائى كرد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:05

بخاطر کم کاری ک‌ داشتم یهویی 100 پارت تقدیم نگاهای قشنگتون?????????

1401/05/10 12:06

#پارت_401

پا روى پا انداختم و با استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. شاهو رو به بارما كرد گفت:

-خوب آقاى كاپور، از خودتون بگيد. اين مدت ايران نيومدين؟

-نه متأسفانه مشغله ى كارى زياد داشتم و حالا هم به خاطر ويداى عزيزم اومدم.

ساشا انگار عصبى بود و اينو از حركات پاش مى شد فهميد. بارما گفت:

-اوضاع كار چطوره آقاى زرين؟

شاهو گفت:

-بد ... اگر براى شما خوب بوده براى ما خيلى بد بود و متأسفانه نصف بيشتر از دارائى هامون رو از دست داديم!

بارما چهره ى متعجبى به خودش گرفت گفت:

-واقعاً نميدونستم ... از شما بعيده كه كاربلد و زرنگيد!!

-خودمم دارم دنبال اشتباهم مى گردم.

بارما سرى تكون داد. با صداى زنگ بارما از جاش بلند شد گفت:

-فكر كنم دوستانم اومدن.

لبخندى زدم. ميدونم بارما بخاطر اينكه خانواده ى زرين پى به ماجرا نبرن چند تا از آشناهاش رو دعوت كرده بود.

با ورود مهمون هاى جديد سالن شلوغ تر شد. از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.

همين كه از ديد بقيه محو شدم نفس عميقى كشيدم.

با صداى قدم هايى ترسيده سر بلند كردم. با ديدن شاهو متعجب نگاهش كردم كه لبخندى زد گفت:

-امشب خيلى زيبا شدى!

لبخند پر استرسى زدم گفتم:

-حالا خوبه يا بد؟

خنده ى آرومى كرد گفت:

-بد و بهت قول نميدم امشب بتونى سالم از دست من در برى.

خنديدم گفتم:

-پس ...

نذاشت ادامه بدم. اومد جلو و توى دو قدميم ايستاد. با صداى مرتعشى زمزمه كرد:

-دلم ميخواد لمست كنم ويدا

و دستشو بالا آورد كه قدمى به عقب برداشتم. گفتم:

-باشه اما الان نه ... تو كه انقدر صبر كردى، چند ساعت ديگه ام صبر كن.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06

#پارت_402

شاهو ابرويى بالا داد گفت:

-اين حرفت يعنى چى؟!

چشمكى زدم.

-به زودى مى فهمى. حالام پيش مهمون ها برگرد.

شاهو هنوز داشت با تعجب نگاهم مى كرد كه گفتم:

-راستى، بارما رو از كى ميشناسى؟

-نزديك به دو سال پيش يه قرارداد كارى بستيم.

سرى تكون دادم.

-من ميرم پيش بقيه اما ...

-باشه برو. بهت خبر ميدم.

چشمكى زد و رفت سمت سالن. قلبم محكم خودش رو به سينه ام مى كوبيد. وارد آشپزخونه شدم و ليوانى آب سرد خوردم تا از التهاب درونم كم بشه.

هرچى به پايان بازى نزديك ميشديم استرسم زيادتر مى شد و مى ترسيدم از عكس العمل ساشا.

از فكر و خيال زياد سرم داشت منفجر ميشد.

از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت اتاقى كه مامان و بابا و بقيه بودن رفتم و دو تا تق آروم به در زدم.

كليد چرخيد و در باز شد. شبنم با ديدنم گفت:

-آروم باش ويديا.

وارد اتاق شدم و خزيدم تو بغل مامان. گفتم:

-مى ترسم.

مامان دستى روى سرم كشيد گفت:

-نترس ما همه پشت تو هستيم.

نگاهى به تك تكشون انداختم و لبخندى زدم.

-از خودتون پذيرايى كنيد.

شبنم دستش و نرم روى بازوم كشيد گفت:

-تو نگران ما نباش. برو به مهمونات برس.

سرى تكون دادم و از اتاق بيرون اومدم. سمت سالن پذيرايى رفتم و كنار بارما نشستم.

خدمه ميز شام رو چيدن و مهمون ها براى صرف شام سمت ميز رفتن.

صداى موزيك ملايمى از گرامافون پخش ميشد و كلى قلبم رو آروم مى كرد.

براى خودم كمى شام كشيدم اما اشتها نداشتم و فقط با غذام بازى كردم.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06

#پارت_403

بعد از صرف شام بارما رو كرد به ساشا گفت:

-يه دست بازى كنيم؟

با اين حرف بارما سر بلند كردم و نگاهى به ساشا انداختم. كلافه دستى پشت گردنش كشيد كه بارما گفت:

-يادمه اين كار و زياد انجام ميدادى ... به ياد قديما يه دست بزنيم!

ساشا سرى تكون داد. با اشاره ى بارما خدمه ميز شطرنج رو چيدن. بارما و ساشا رو به روى هم روى صندلى ها نشستن و مهمون ها دورشون ايستادن.

دوباره ياد اون شب لعنتى افتادم و بغض نشست توى گلوم.

نگاهم رو به صفحه ى شطرنج دوختم اما اين بار فرق مى كرد و ساشا مست نبود.

اخمى ميان ابروهاش نشسته بود و با دقت به صفحه ى شطرنج چشم دوخته بود.

بعد از تلاش زيادى كه بارما انجام داد ساشا برنده شد.

نگاهى به ساعت انداختم و بدون اينكه باعث جلب توجه بقيه بشم سمت در سالن رفتم.

در حياط رو باز كردم. با ديدن نازيلا لبخندى زدم گفتم:

-بيا تو.

وارد حياط شد. سمت اتاق نگهبانى بردمش.

-اينجا باش تا صدات نكردم بالا نمياى.

چهره اش آشفته بود. سرى تكون داد. از اتاقك بيرون اومدم و سمت عمارت رفتم.

وارد سالن شدم كه سينه به سينه ى كسى شدم.

سر بلند كردم. نگاهم به صورت اخم آلود ساشا افتاد. قلبم خالى شد و ترس نشست توى چشم هام.

-امشب دارى يه كارايى مى كنى.

لبخند پر استرسى زدم.

-نه چيزى نيست. من كمى سرم درد مى كنه، ميرم بالا استراحت كنم. دير كردم بيا بالا، باشه؟

چهره اش كمى نگران شد. با عشوه دستى روى بازوش كشيدم گفتم:

-اگه تا يه ساعت ديگه پايين نيومدم بيا بالا!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06

#پارت_404

نگاهى به اطرافم انداختم و رو پنجه ى پا بلند شدم. آروم زير گلوش رو بوسيدم و از كنارش رد شدم.

مهمون ها در حال رقص بودن. بارما نگاهى بهم انداخت كه چشمكى زدم. سرى تكون داد.

لبخندى زدم و سمت طبقه ى بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

نگاهى به اتاق انداختم. دلشوره امونم رو برده بود. دلم ميخواست هرچى زودتر اين مهمونى كذائى تموم بشه.

چرخى دور اتاق زدم و روى تخت نشستم. نيم ساعت از اومدنم توى اتاق مى گذشت كه چند ضربه به در اتاق خورد.

نفسم رو بيرون دادم و با صداى آرومى گفتم:

-بفرمائيد.

در اتاق باز شد و قامت شاهو تو چهارچوب در نمايان شد.

با ديدنش نفرت دوباره زبانه كشيد. از روى تخت بلند شدم.

لبخندى زد و گره ى كراواتش رو كمى شل كرد گفت:

-آقاى كاپور گفت كارم دارى.

با گام هاى آروم سمتش رفتم. هر قدمى كه برميداشتم استرسم بيشتر مى شد و عرق سرد از تخت پشتم تا گودى كمرم حس مى كردم.

توى دو قدميش ايستادم. سر بلند كردم و نگاهم رو بهش دوختم.

سرش و كمى خم كرد و نگاهش رو به تك تك اجزاى صورتم دوخت. گفت:

-ميدونستى خيلى دلبرى؟!

لبخند كجى زدم كه دستش اومد بالا و روى گونه ام قرار گرفت.

با نشستن دستش روى گونه ام حس تهوع بهم دست داد و سرما توى كل بدنم ريشه دواند.

احساس كردم پوست صورتم دون دون شد.

دلم مى خواست دستشو پس بزنم اما الان موقعه اش نبود و بايد باهاش كمى راه مى اومدم.

دستش و نرم روى گونه ام كشيد. چشم هام رو بستم تا نگاهم به صورت نفرت انگيزش نيوفته.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06

#پارت_405

دستش و آروم زير لبم كشيد. قلبم محكم مى زد و سرانگشتام سرد شده بود. آروم چشم هام رو باز كردم. دستش اومد دور كمرم حلقه بشه كه در اتاق باز شد.

با ديدن ساشا زدم روى سينه ى شاهو و با صدايى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-تو به چه حقى به من دست مى زنى؟

ساشا عصبى فرياد زد:

-اينجا چه خبره؟

شاهو گفت:

-بايد بهت بگم چه خبره؟

ساشا اومد جلو و رو به روى ساشا ايستاد گفت:

-آره كه بايد بگى.

شاهو پوزخندى زد. رفتم سمت ساشا و دستمو دور كمرش حلقه كردم. شاهو با تعجب نگاهى به ما انداخت كه ساشا گفت:

-ويدا زن منه ... بعد تو توى اتاق زن من چيكار مى كردي؟!

شاهو شوكه نگاهى به ما انداخت گفت:

-دروغ مى گى!

هق زدم:

-ساشا، اين مى خواست به من دست درازى كنه ... مى فهمى؟؟ به زنت!

ساشا عصبى خيز برداشت به سمت شاهو و يقه اش رو محكم چسبيد و گفت:

-راسته ميگن توبه ى گرگ مرگه؛ اون همه بلا سر ويديا آوردى ... بخاطر تو حافظه ام رو از دست دادم، اما بخاطر خانم بزرگ بخشيدمت با اينكه نميدونم ويديا كجاست اما تو جواب خوبى هاى من و اينطورى دادى؟؟ و چشمت دنبال ناموسه برادرته؟؟

شاهو سرى تكون داد.

-اما ويدا خودش ازم خواست بيام بالا!!

-چرا دروغ مى گى؟ من اومده بودم استراحت كنم كه تو اومدى

و سمت در اتاق رفتم. با سر و صداى ما بارما و خانم بزرگ هم بالا اومده بودن.

رو كردم به ساشا و شاهو كه داشتن با هم بحث مى كردن و گفتم:

-شماها باعث شدين تا ويديا تو چشم همه يه دختر خراب و هر جايى بياد.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_406

شماها اونو به اين مرد فروختين!

ساشا متعجب نگاهم كرد گفت:

-تو اينا رو از كجا ميدونى؟

رو كردم به بارما گفتم:

-برو بيارش.

بارما سمت پله ها رفت. شاهو عصبى اومد سمتم گفت:

-به ساشا بگو كه خودت خرابى و تو نبودى كه گفتى نازيلا رو طلاق بدم باهام ازدواج مى كنى.

متعجب گفتم:

-چرا دارى دروغ مى گى؟ چرا ميخواى تهمت بزنى؟ من كى همچين چيزى رو گفتم؟ من حتى نازيلا رو دعوت كردم تا امشب شما رو آشتى بدم ... بعد من ميام به تو اينا رو مى گم؟!

پوزخندى زدم و از اتاق بيرون اومدم. رو كردم به خدمه.

-برو بهش بگو بياد.

خدمه از سالن بيرون رفت. خانم بزرگ و شاهو و ساشا هم پايين اومدن. در سالن باز شد و نازيلا وارد سالن شد. سمتش رفتم گفتم:

-اينم نازيلا. امشب دعوتش كرده بودم تا شما رو با هم آشتى بدم اما شوهرت مى خواست به من دست درازى كنه.

شاهو حرفى براى زدن نداشت و همه چيز برعليهش بود. نازيلا سرى تكون داد و اشكش روان شد گفت:

-بايد تو رو همون موقع كه به ويديا تهمت زدى مى شناختمت. مردى كه به زن اولش خیانت کرد و اون و پیش بقیه خراب کرد

چطور مى تونست به من وفادار باشه؟ آهِ اون هميشه دنبال زندگيم بود. خوشحالم كه از زندگيت رفتم. عشقت منو كور كرده بود اما اين عشق نفرت انگيز رو مى كنم و ميندازم دور.

چرخيد تا از سالن بيرون بره كه دستش و گرفتم و گفتم:

-هنوز خيلى چيزها مونده.

مانع رفتنش شدم. در اتاق باز شد و بارما همراه عايشه بيرون اومدن. ميدونستم در نگاه اول....

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_407

همه فكر مى كنن كه عايشه ويدياست. ساشا با ديدن عايشه قدمى برداشت. لب زد:

-ويديا !

صداى زمزمه ى نازيلا بلند شد.

-مگه ويديا ايرانه؟!

اما شاهو فقط نگاه مى كرد. بارما گفت:

-معرفى مى كنم... همسرم عايشه.

بارما كناری ايستاد و مادر و پدرم همراه شبنم و عمه اش از اتاق بيرون اومدن.

خانم بزرگ با ديدن مامان بابا گفت:

-آقاى ايمانى، شما؟!

پدر اومد جلو گفت:

-سلام خانم بزرگ. بله، من!

نازيلا متعجب گفت:

-اينجا چه خبره؟ يكى توضيح بده.

شاهو سمت بارما رفت و نگاه دقيقى به عايشه انداخت. گفت:

-تو ويديا هستى؟

عايشه سؤالى نگاهم كرد. به زبان هندى گفتم:

-مى پرسه تو ويديائى؟

لبخندى زد و با دستش به من اشاره كرد. ساشا كلافه اومد سمتم گفت:

-اين چه بازيه ايه راه انداختى؟ اينجا چه خبره؟ اصلا تو كى هستى؟

پوزخندى زدم گفتم:

-من ويديا ايمانيم.

سكوت تمام سالن رو برداشت و هيچ صدايى از هيچ كس در نمى اومد. ساشا شوكه نگاهم كرد. سرى تكون داد گفت:

-دروغ مى گى!

-چيه؟ از اينكه زنده ام ناراحتى؟

خانم بزرگ با صداى محكمش گفت:

-اما اون ...

با دو گام بلند خودم رو به خانم بزرگ رسوندم.

-اون چى؟ رفته تا خودفروشى كنه يا نه آبروى شما رو برده؟ تا كى مثل كبك سرتون رو زير برف مى كنيد و فكر مى كنيد كسى متوجه نمى شه؟!
شما مى دونستى من باكره بودم اما دلتون نمى خواست قبول كنيد.

با دستم عمه ى شبنم و نشون دادم.

-حتى ايشون بهتون گفت كه من دخترم اما شما چيكار كردين؟ خواستين من و زندانى كنين!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_408

-اون شبى كه ساشا از پله ها پرت شد همتون من و مقصر مى دونستين در حالى كه پرت شدن ساشا كار شاهو بود نه من!

بغض نشست توى گلوم. با صدايى كه سعى داشتم نلرزه لب زدم:

-به آقا بزرگ گفتم اما انقدر عمرش كفاف نداد تا كمكم كنه. شما هيچ كدومتون نپذيرفتيد كه من بى گناهم و حتى نخواستين اين موضوع رو درك كنين كه من يه دختر تنهام ...
هر بلايى كه دلتون خواست سرم آوردين و با بى رحمى تمام منو فروختين.

صورتم و نشون دادم.

-اين چهره ى جديد منه. مى بينين اون ويدياى آرومِ تو سرى خور رفت. من ويدام، ويدا آريان ... صاحب تمام املاك خانواده ى زرين. راستى مى دونستيد من عروستونم؟

خانم بزرگ با نفرت نگاهم كرد. پوزخندى زدم گفتم:

-خانم بزرگ عزيز كه بزرگ خاندان زرين هستين ... نوه ى عزيزت به ساشا دارو مى داد تا هميشه غرق خودش باشه ... تا تمام ثروت زرين مال خودش باشه اما نمى دونست دنيا گرده!

شاهو عصبى اومد سمتم گفت:

-زنيكه ى هرزه، تو چطور مى تونى اين دروغ ها رو سرهم كنى؟

و دستش رفت بالا كه بابا عصبى دستش و گرفت و تابى داد و گفت:

-بايد همون شبى كه دخترم رو بخاطر نداشتن بكارت زير مشت و لگد گرفتى جلوتو مى گرفتم اما هنوز دير نشده.
دست كثيفت به دختر من بخوره از هستى ساقطت مى كنم!

صداى خونسرد خانم بزرگ خط كشيد روى اعصابم.


@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_409

-آقاى ايمانى، از چى دخترت دارى دفاع مى كنى؟ معلوم نيست اين دو سال رو كجا بوده و چطور زندگيش رو گذرونده و بعد از اينهمه مدت اومده و اعاده ى حيثيت مى كنه!

دستم رو عصبى مشت كردم. چرخيدم و دوباره رو به روى خانم بزرگ قرار گرفتم. نگاهم رو محكم و جدى بهش دوختم.

-شما بجاى اينكه شرمنده باشيد كه نوه هاى عزيزتون دخترى رو فروختن اما انگار نه انگار ... تازه طلب كار هم هستيد؟!

-ببين دختر جون، تو نمى تونى نوه هاى من رو به جون هم بندازى. اونا از يه گوشت و خون هستن.
توى هر جايى كه معلوم نيست از كجا اومدى مى خواى آبروى خانواده ى زرين رو ببرى؟

پوزخندى زدم.

-از كدوم آبرو حرف مى زنيد؟ يا كدوم خانواده ى زرين؟ شما الان جز لباس هاى تنتون چيزى ندارين.
اون شركت و اون عمارت همه رفت پاى بدهكاريتون و چون بنده چك دادم و بدهكارها رو از سر راهتون برداشتم، پس تمام اموالتون به بنده مى رسه.
حالا همين دختر هر جايى صاحب تمام اموال خانواده ى زرينه و اما يادتون نره من همسر قانونيه نوه ى عزيزتون هستم.

شاهو عصبى يورش آورد سمتم گفت:

-دختره ى آشغال، حالا كارت به جايى رسيده كه براى ما خط و نشون مى كشى؟

دستامو بردم بالا.

-اوه اوه ... دست نگهدار آقاى زرين. چرا عصبى؛ يادتون رفته ... منم عشقت، همونى كه بخاطرش به نازيلا تهمت زدى و طلاقش دادى.
حالا دارى به من، به عشقت مى گى هرزه؟ دلت مياد؟!

از عصبانيت....

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_410

سينه اش بالا و پايين مى شد. دست به سينه شدم. برام جاى تعجب داشت، چرا بهراد و ساشا سكوت كرده بودن و چيزى نمى گفتن؟!

انگشتم رو به حالت تهديد سمت شاهو گرفتم. عصبى غريدم:

-يادت رفته شبى رو كه التماس كردم تا اجازه بدين منو نبره؟ اما چى شد؟ شما نشنيدين.
اونجا قسم خوردم يه روز بر مى گردم و انتقام تمام بلاهايى كه سرم آوردين رو سرتون ميارم.
حالا امروز دور دور منه. حالام از خونه ام گمشيد بيرون.

-بهم مى رسيم.

پوزخندى زدم.

-رسيديم ... بيروون.

قلبم محكم مى زد و حالم خوب نبود. سر بلند كردم. لحظه اى نگاهم به نگاه ساشا افتاد. با ديدن چهره ى آرومش دلم لرزيد.

چشم هام از نم اشك تار شد. نگاهش رو از نگاهم گرفت گفت:

-كارهاى طلاق رو انجام دادم بهت خبر مى دم.

با اين حرفش احساس كردم خونه داره دور سرم مى چرخه. دستم رو به نزديك ترين مبل گرفتم تا نيوفتم اما نگاهم خيره ى اون قامت بلند و مردونه بود.

كاش مى فهميد من تمام اين سال ها بى گناه مجازات شدم.

با خالى شدن سالن بغضم شكست و با صداى بلند زدم زير گريه. پاهام ديگه تحمل وزنم رو نداشت.

بازى تموم شده بود اما چرا قلب من آروم نشده بود؟ چرا اين بار سنگين هنوز روى دوشم بود؟

سرم توى بغل گرم مامان فرو رفت. هق زدم:

-مامان خسته شدم ... پس كى تو زندگى به آرامش مى رسم؟ كى خوشبختى سهم منم ميشه؟ ديگه تحمل ندارم ... من ساشا رو دوست دارم، چرا نمى فهمه؟؟!

@vidia_kkk

1401/05/10 19:07

#پارت_401

پا روى پا انداختم و با استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. شاهو رو به بارما كرد گفت:

-خوب آقاى كاپور، از خودتون بگيد. اين مدت ايران نيومدين؟

-نه متأسفانه مشغله ى كارى زياد داشتم و حالا هم به خاطر ويداى عزيزم اومدم.

ساشا انگار عصبى بود و اينو از حركات پاش مى شد فهميد. بارما گفت:

-اوضاع كار چطوره آقاى زرين؟

شاهو گفت:

-بد ... اگر براى شما خوب بوده براى ما خيلى بد بود و متأسفانه نصف بيشتر از دارائى هامون رو از دست داديم!

بارما چهره ى متعجبى به خودش گرفت گفت:

-واقعاً نميدونستم ... از شما بعيده كه كاربلد و زرنگيد!!

-خودمم دارم دنبال اشتباهم مى گردم.

بارما سرى تكون داد. با صداى زنگ بارما از جاش بلند شد گفت:

-فكر كنم دوستانم اومدن.

لبخندى زدم. ميدونم بارما بخاطر اينكه خانواده ى زرين پى به ماجرا نبرن چند تا از آشناهاش رو دعوت كرده بود.

با ورود مهمون هاى جديد سالن شلوغ تر شد. از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.

همين كه از ديد بقيه محو شدم نفس عميقى كشيدم.

با صداى قدم هايى ترسيده سر بلند كردم. با ديدن شاهو متعجب نگاهش كردم كه لبخندى زد گفت:

-امشب خيلى زيبا شدى!

لبخند پر استرسى زدم گفتم:

-حالا خوبه يا بد؟

خنده ى آرومى كرد گفت:

-بد و بهت قول نميدم امشب بتونى سالم از دست من در برى.

خنديدم گفتم:

-پس ...

نذاشت ادامه بدم. اومد جلو و توى دو قدميم ايستاد. با صداى مرتعشى زمزمه كرد:

-دلم ميخواد لمست كنم ويدا

و دستشو بالا آورد كه قدمى به عقب برداشتم. گفتم:

-باشه اما الان نه ... تو كه انقدر صبر كردى، چند ساعت ديگه ام صبر كن.

@vidia_kkk

1401/05/10 19:06