#پارت_399
شبنم لبخند مهربونى زد گفت:
-كارى نكردم، وظيفه ام بود. تنها كاريه كه براى دوستم مى تونستم انجام بدم.
با عمه ى شبنم كه واقعاً خيلى كمكم كرده بود روبوسى كردم و به سمت سالن پذيرايى رفتيم.
مامان و بابا با ديدن شبنم اول كمى تعجب كردن اما نذاشتم بيشتر فكرشون رو درگير كنن. رو كردم به بابا:
-شبنم رو كه يادتونه؟ اين مدتى كه ايران اومدم خيلى كمكم كرد و تا جائى كه تونست همراهم بود.
مامان چهره اش گل انداخت و شبنم رو با محبت بغل كرد. شبنم با ديدن عايشه لحظه اى متعجب شد گفت:
-ايشون ...
خنديدم و سرى تكون دادم.
-توام از شباهت من و عايشه تعجب كردى، درسته؟
-آره خيلى ... تو نگاه اول شبيه هم هستين.
-آره خودمم براى بار اول كه ديدمش شوكه شدم.
شبنم با بارما و عايشه هم احوالپرسى كرد و روى مبل ها جا گرفتيم. دلم شور ميزد. ميدونستم اتفاقات خوبى تو راه نيست.
با صداى زنگ قلبم زير و رو شد و چيزى ته دلم خالى شد. انگار حال بقيه هم دست كمى از من نداشت.
با راهنمايى خدمتكار مامان و بابا به همراه شبنم و عمه اش و عايشه به سمت اتاقى رفتن.
بارما دستش و پشت كمرم گذاشت گفت:
-آروم باش.
-نمى تونم.
-چيزى نيست. همراه من بيا.
با هم به سمت در ورودى سالن رفتيم و كنار در ايستاديم.
خدمه در سالن رو باز كرد. اول خانم بزرگ وارد سالن شد و به گرمى احوالپرسى كرد.
بهراد با ديدن بارما لبخند دندون نمايى زد و گفت:
-احوال شما؟ خوشحالم اينجا مى بينمتون.
بارما به گرمى دستش و فشرد. نگاهم به نگاه متعجب
@vidia_kkk
1401/05/10 12:05