#پارت_375
نفس های گرمش به صورتم مى خورد قلبم زير و رو مي شد.
خيره نگاهش كردم و با صدايى كه طنازى توش موج ميزد لب زدم:
-شما چيزى خواستى تا تمكين نشه؟!
احساس كردم نفس هاش تند شد. چشمكى زدم.
-پس حرفى نميمونه.
اومدم بدنم و بكشم كنار كه دستشو پشت سرم گذاشت و تا به خودم بيام لبهاى گرمش روى لبهام نشست و با حرارت شروع به بوسيدنم كرد.
قلبم سنگين و پر از هيجان ميزد. شوكه شده بودم و هيچ عكس العملى نمى تونستم از خودم نشون بدم.
لبهاشو از روى لبهام برداشت. با صداى مرتعشى گفت:
-حالا فهميدى تو زن منى؟
انگشت اشاره اش رو روى هوا تكون داد گفت:
-حواست باشه.
و از اتاق بيرون رفت. پاهام توانائى نگهدارى وزنم رو نداشت. روى صندلى نشستم.
گرمى لبهاش رو هنوز روى لب هام احساس مى كردم.
قلبم سنگين و محكم ميزد. هواى اتاق برام خفه كننده بود.
چرا اين مرد تمام مجهولات ذهنم رو بهم مى ريزه؟
سرم و روى دستهام كه روى ميز گذاشته بودم گذاشتم. چشمهام رو بستم و دوباره ياد بوسه ى ساشا افتادم.
چيزى توى دلم تكون خورد. كلافه از روى صندلى بلند شدم و سمت پنجره ى قدى اتاق رفتم.
نگاهم رو به خيابون پر رفت و آمد دوختم. ذهنم درگير طلاق شاهو و نازيلا بود.
دلم مى خواست نازيلا رو ميديدم و بهش ثابت مى كردم كه دنيا عجيب گرده!
يه روزى من با خفت و خارى از اون عمارت بيرون شدم و امروز نوبت توئه.
پرده رو انداختم و از پنجره فاصله گرفتم. چيزى تا پايان بازى نمونده.
هر چى به پايان بازى نزديك تر مى شم استرس بيشترى ميگيرم.
اينكه بفهمن آدمى كه اين مدت باهاش كار مى كردن ويدا آريان نبوده!
@vidia_kkk
1401/05/10 12:01