The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_375

نفس های گرمش به صورتم مى خورد قلبم زير و رو مي شد.

خيره نگاهش كردم و با صدايى كه طنازى توش موج ميزد لب زدم:

-شما چيزى خواستى تا تمكين نشه؟!

احساس كردم نفس هاش تند شد. چشمكى زدم.

-پس حرفى نميمونه.

اومدم بدنم و بكشم كنار كه دستشو پشت سرم گذاشت و تا به خودم بيام لبهاى گرمش روى لبهام نشست و با حرارت شروع به بوسيدنم كرد.

قلبم سنگين و پر از هيجان ميزد. شوكه شده بودم و هيچ عكس العملى نمى تونستم از خودم نشون بدم.

لبهاشو از روى لبهام برداشت. با صداى مرتعشى گفت:

-حالا فهميدى تو زن منى؟

انگشت اشاره اش رو روى هوا تكون داد گفت:

-حواست باشه.

و از اتاق بيرون رفت. پاهام توانائى نگهدارى وزنم رو نداشت. روى صندلى نشستم.

گرمى لبهاش رو هنوز روى لب هام احساس مى كردم.

قلبم سنگين و محكم ميزد. هواى اتاق برام خفه كننده بود.

چرا اين مرد تمام مجهولات ذهنم رو بهم مى ريزه؟

سرم و روى دستهام كه روى ميز گذاشته بودم گذاشتم. چشمهام رو بستم و دوباره ياد بوسه ى ساشا افتادم.

چيزى توى دلم تكون خورد. كلافه از روى صندلى بلند شدم و سمت پنجره ى قدى اتاق رفتم.

نگاهم رو به خيابون پر رفت و آمد دوختم. ذهنم درگير طلاق شاهو و نازيلا بود.

دلم مى خواست نازيلا رو ميديدم و بهش ثابت مى كردم كه دنيا عجيب گرده!

يه روزى من با خفت و خارى از اون عمارت بيرون شدم و امروز نوبت توئه.

پرده رو انداختم و از پنجره فاصله گرفتم. چيزى تا پايان بازى نمونده.

هر چى به پايان بازى نزديك تر مى شم استرس بيشترى ميگيرم.

اينكه بفهمن آدمى كه اين مدت باهاش كار مى كردن ويدا آريان نبوده!

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_376

طبق تمام اين روزها با احتياط ماشين گرفتم و سمت خونه رفتم.

چند روزى ميشد كه از بارما خبر نداشتم. خسته وارد خونه شدم.

در ساختمان رو باز كردم اما با ديدن بارما و عايشه متعجب و شوكه سرجام ايستادم.

باورم نميشد بارما و عايشه اينجا باشن.

عايشه اومد سمتم و محكم بغلم كرد گفت:

-دلم برات تنگ شده بود.

دستامو دورش حلقه كردم.

-دل منم برات تنگ شده بود.

بارما اومد و رو به روم قرار گرفت. هر دو خيره ى هم بوديم.

دروغه اگه بگم دلم براى اين مرد تنگ نشده بود. لبخند كجى زد و دستهاش و از هم باز كرد. گفت:

-ميدونم دلت ميخواد بغلم كنى ... پس منتظر چى هستى؟

خنده اى كردم و خزيدم تو بغلش. روى سرم رو بوسيد گفت:

-چطورى؟

-خوبم.

اخمى كرد گفت:

-خوبى كه اينطور لاغر شدى؟

آهى كشيدم. عايشه دستشو پشت كمرم گذاشت گفت:

-ويدا بايد چند بار غذاى پر ملات هندى رو بخوره تا دوباره جون بگيره.

دستامو بهم ماليدم گفتم:

-آخ گفتى ... از كيه نخوردم.

بارما گفت:

-حواست باشه ما مهمونيم.

-بارما

بارما خنديد.

-بيا تعريف كن كه اين مدت چكار كردى و چى ها شده؟

-لباسامو عوض كنم، چشم.

به سمت اتاقم رفتم. از اينكه تو بدترين شرايط بارما كنارم بود ته قلبم از وجودش گرم شد. لباسام و عوض كردم و پايين اومدم.

بارما و عايشه كنار هم نشسته بودن. همسر سرايدار ميز و براى پذيرايى چيده بود.

روى مبل روبروى بارما و عايشه نشستم. بارما نگاه دقيقى بهم انداخت گفت:

-كار و بار چطوره؟

-خوب از كجا بايد شروع كنم؟ كار كه فعلاً خوبه اما ...

مكثى كردم.

-اما چى؟

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_377

-اما همه چى بهم ريخته.

بارما نگاه دقيقى بهم انداخت گفت:

-موضوع كار تو رو اينطور بهم نمى ريزه. اون چيزى كه داره اذيتت مى كنه رو بگو.

سرم و پايين انداختم.

-ويديا ...

سربلند كردم گفتم:

-من نميخواستم عاشق باشم اما اومدنم به ايران و وجود ساشا ...

بارما لبخندى زد گفت:

-يادت نيست زمانى كه عايشه رو ديدم چى بهم گفتى؟

سرى تكون دادم.

-من بخاطر حرف تو يه بار ديگه عشقم رو امتحان كردم و حالا خوشحالم. ساشا كه نميدونه

تو ويديا هستى، پس بهش حق بده كه دو دل باشه.

تو بايد بهش نزديك بشى، بهش محبت كنى و اونو سمت خودت بكشى. ميدونى بدترين

انتقامى كه مى تونى از اون خانواده بگيرى همين ساشاست.

الان عمارت و اون شركت فقط مال ساشاست. پس داشتن ساشا يعنى انتقام از تمام اون

خانواده.

متفكر نگاهم رو به ميز رو به روم دوختم. چرا به فكر خودم نرسيده بود؟؟

اينكه مى تونم با داشتن ساشا تمام خانواده ى زرين رو از بين ببرم.

لبخندى روى لبم نشست كه بارما گفت:

-من اين حرفها رو نزدم تا تو انتقامت رو بگيرى، مواظب باش انقدر غرق انتقام نشى كه

دوست داشتن يادت بره.

اينا رو گفتم تا ساشا رو با تمام وجودت بخواى و داشته باشيش. تو لياقت خوشبخت شدن

رو دارى.

-سعيم رو مى كنم.

-حواست باشه ويديا.

-باشه.

شام رو در كنار بارما و عايشه خوردم. حالا كه بارما و عايشه اوده بودن دلم گرم بود.

حس مى كردم منم خانواده دارم و تو هر شرايطى پشتم هستن.

روى تختم دراز كشيدم اما با يادآورى بوسه ى امروز ساشا ته دلم چيزى تكون خورد.

دستى روى لبم كشيدم. چشم هام رو بستم و ياد خاطراتى كه با ساشا داشتم افتادم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_378

چند روزى از اومدن بارما و عايشه ميگذره. تو اين مدت عجيبه كه شاهو رو نديدم. اينكه

كجاست، چرا نيست؟

سخت درگير كارهاى شركت بودم و قراردادهايى كه بايد مى بستم.

با صداى تلفن سر از پرونده ى جلوى روم برداشتم و دست بردم و گوشى رو گرفتم.

-بله؟

-سلام ويديا.

با شنيدن صداى نازپرى لبخندى روى لبم نشست.

-سلام ناز، خوبى؟ مامان بابا خوبن؟

-همه خوبيم اما ...

-اما چى؟

-اما بابا كمى حالش خوب نيست.

نگران شدم و با صدايى كه نگرانى توش مشهود بود گفتم:

-چى شده بابا؟

-نگران نباش ويديا، يادته بابا ناراحتى قلبى داشت؟ ... نميدونم ديشب چه اتفاقى افتاده كه

قلبش دوباره گرفت؟

-الان حالش خوبه؟

-آره، آره نگران نباش. خوبه.

آهى كشيدم.

-نازپرى ...

-جونم خواهرى؟

-بيام ديدنش؟

-نه، يعنى الان نه. صبر كن بياريمش خونه اون وقت. من اگر تو بخواى باهاشون كم كم

صحبت مى كنم.

-باشه فقط يادت نره بهم خبر بدى. ميدونى چقدر نگرانشونم ...

-باشه عزيزم. كارى ندارى؟

-نه، مراقب مامان بابا باش.

-چشم، فعلاً.

گوشى رو قطع كردم اما نگران حال بابا بودم.

اگه براش اتفاقى مى افتاد چى؟ سرى تكون دادم.

از جام بلند شدم و پرونده ى جلوى رومو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم.

هنوز به در نرسيده بودم كه در اتاق باز شد. با ديدن شاهو لحظه اى شوكه شدم.

لبخند پر از استرسى زدم. اشاره به در كردم گفتم:

-در داره.

خنديد گفت:

-ديگه نيازى به در زدن ندارم.

-اون وقت براى چى؟

اومد جلو و رو به روم ايستاد و نگاهى به صورتم انداخت و روى لب هام ثابت شد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_379

نميدونستم چه عكس العملى نشون بدم. هول كرده بودم.

دستى به گردنم كشيدم. نگاهش به دست و گردنم كشيده شد گفت:

-ديدى گفتم بالاخره مال خودم ميشى!

چهره ى متفكرى به صورتم دادم.

-اونوقت چطور؟

كمى خم شد روى صورتم گفت:

-شرطت مگه جدايى من و نازيلا نبود؟ طلاقش دادم.

-باورم نمیشه به اين زودى تونسته باشى همچين كارى رو بكنى!!

دستش و تو جيب شلوارش كرد گفت:

-بهت گفته بودم از من همه كارى برمياد.

لبخندى زدم با كنايه گفتم:

-پس بايد ازت دورى كنم.

خنديد كه دندون هاى يك دست سفيدش نمايان شد گفت:

-كى جرأت داره به شما چپ نگاه كنه بانو؟

پوزخندى توى دلم زدم گفتم:

-اگر قبل از شناخت اين حرفا رو مى زدى باور مى كردم اما حالا شناختمت كه چه مار خوش خط و خالى هستى.

-خوب كى بريم؟

-براى چى؟

-براى عقد.

گوشه ى پيشونيم رو خاروندم. به اينجاش اصلا فكر نكرده بودم.

-حالا وقت زياده.

-ميدونم وقت هست اما دل من كم طاقته.

-به دلت بگو يكم ديگه صبر كنه.

-باشه اما دل من فقط يك هفته صبر مى كنه. بعدش ديگه تو مال من ميشى.

به اجبار لبخندى زدم.

-باشه ... حالا ميذاريد به كارم برسم؟

سرى تكون داد گفت:

-روز خوش عزيزم.

و سمت در اتاق رفت. با خروجش از اتاق نفسم رو آسوده بيرون دادم. كلافه بودم و نميدونستم چيكار كنم.

از وجود اين مرد متنفر بودم اما بايد تحملش مى كردم.

با يادآورى ساشا و اون آغوش گرمش لبخندى روى لبم نشست.

با دو گام بلند از اتاق بيرون اومدم و سمت اتاق ساشا رفتم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_380و

لحظه اي پشت در اتاقش مكث كردم

قلبم تند خودشو به سينه ام مي كوبيد،

دو تا ضرب به در زدم
صداي گرمش پيچيد توي گوشم و وسوسه ام كرد.

اروم دست گيره رو كشيدم و در اتاقش رو باز كردم؛

با باز شدن در اتاقش عطرش پيچيد

توي دماغم لحظه اي چشم هام رو بستم و از اعماق وجودم عطرشو بلعيدم

اين ادم با روح و روانم چیكار كرده كه ديونه وار دوستش داشتم.

وارد اتاق شدم ساشا با ديدنم ابروي بالا داد.

لبخندي زدم و در پشت سرم بستم؛

با كام هاي بلند به سمت ميزش رفتم.

ساشا از روي صندلي بلند شد و ميزش و دور زد.

حالا رو به روم هم قرار داشتیم و با فاصله ي كم؛

سر بلند كردم و نگاهم رو به چشم هاي نم دارش دوختم

، با صداي سردي گفت:

_كاري داري؟

پرونده رو سمتش گرفتم.

پرونده رو از دستم گرفت و نگاهي بهش انداخت گفت:

_كار ها خوب پيش رفته

_بله و مشكل مالي بر طرف شده

سري تكون داد؛

دست دست كردم و در اخر گفتم:

_چيزي توي اپارتمانت جا گذاشتم

سرش رو از توي پرونده بلند كرد و نگاهش رو بهم دوخت،

نميدونم دنبال چي بود.

هر دو خيره ي هم بوديم كه یهو سرش خم شد روي صورتم.

حالا فاصلمون قد يه بند انگشت هم نبود و گرمي نفس هاش به صورتم مي خورد.

حالم دست خودم نبود.

بدون اينكه حرفي بزنيم

هر دو خيره ي هم بوديم نفس هاي هردومون تند شده بود

و اينو از نفس هاي تندش كه روي صورتم مي خورد حس كردم

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_381

لب پایینم و کشیدم تو دهنم.

نگاه ساشا چرخید و روی لبم ثابت موند از نگاهش هول کردم و خواستم برم که مچ دستمو گرفت و کشید،
چون کارش یهویی بود پرت شدم توی بغلش.

دستم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.
سرش خم شد و کنار لاله ی گوشم روی شونه ام ثابت موند.

با صدای گرم و مردونه اش آروم لب زد:

- مگه کلید آپارتمان نمی‌خوای؟

از این همه نزدیک بودن گرمم شده بود و گونه هام احساس می کردم قرمز شده.

سری تکون دادم که دستش اومد بالا و کلید و گرفت جلوی صورتم.

دستمو بردم بالا و کلیدا رو از دستش گرفتم.

اومدم برم که بازومو محکم چسبید. سر بلند کردم و سوالی نگاهش کردم که گفت:

- یادت نره هر جای دنیا بری بازم جات این‌جاست.

و با دستش به سینه اش اشاره کرد، از این حرفش ته دلم خالی شد و بدنم‌گر گرفت.

یاد آغوش گرمش افتادم، دستم و ول کرد. مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده سمت در اتاق پر کشیدم و در باز کردم.

نفسم رو کلافه بیرون دادم، دستم و روی بازوم‌کشیدم. گرمی دست ساشا رو هنوز روی بازوم احساس می‌کردم.

چشمامو بستم و صداش توی سرم پیچید"جات این‌جاست"

لبخندی زوی لبم نشست و ته دلم گرم شد از این تحکم صدای ساشا، این مالکیتش نسبت به خودم.

کلید و توی دستم فشردم و به سمت میزم رفتم.

دلم ساشا را می‌خواست با تمام وجود...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_382

بعدازظهر وسايلم رو جمع كردم. دلم مى خواست امشب رو خونه ى ساشا بمونم.

از شركت به بارما زنگ زدم و اطلاع دادم كه شب رو خونه نميرم.

با تاكسى به آپارتمان ساشا رفتم. از ماشين پياده شدم. نگاهى به ساختمون رو به روم انداختم؛

در حياط و باز كردم و پله ها رو بالا رفتم.

نفسى پشت در آپارتمان كشيدم و با كليد در و باز كردم. وارد سالن شدم. نگاهى به اطرافم انداختم. همه جا بهم ريخته بود.

از اين بهم ريختگى تعجب كردم. كيفم رو روى مبل گذاشتم و پالتوم رو درآوردم. شروع به جمع كردن سالن كردم.

سمت آشپزخونه رفتم. آشپزخونه از سالن بدتر بود. نفسم رو كلافه بيرون دادم. اينجا چه خبر بود؟!!

ظرف ها رو شستم و دستى به گاز كشيدم. سمت اتاق ساشا رفتم. درشو باز كردم اما اتاق تميز بود.

ابرويى بالا انداختم ... چه عجب يه جا تميز بود!!

سمت اتاقى كه براى من بود رفتم. درشو باز كردم اما چشمم به اتاق بهم ريخته و تختى كه نشون ميداد كسى روش خوابيده و مرتبش نكرده افتاد.

اتاق رو هم جمع كردم. ديگه از كت و كول افتاده بودم.

چاى دم كردم. دلم مى خواست برم دوش بگيرم اما لباس نداشتم.

نگاهم به پيراهن سفيد مردونه ى ساشا افتاد. لبخندى روى لبم نشست. لباس رو برداشتم و با حوله ى كوچكى سمت حموم رفتم.

لباسام رو درآوردم و آب كشيدم چون كثيف شده بودن. دوشى گرفتم و پيراهن مردونه ى ساشا رو پوشيدم.

موهامو توى حوله ى كوچك جمع كردم. لباسا رو توى تراس رو رخت آويز پهن كردم و در تراس رو بستم كه در سالن باز شد.

شوكه سرجام ايستادم. ساشا وارد سالن شد.

نگاهى به سالن انداخت و ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_383

نگاهش چرخيد سمت من. از پاهام شروع كرد تا نگاهش روى صورتم ثابت موند. سلامى گفتم كه گفت:

-براى چى با اين وضع روى تراس رفتى ... نميگى يكى ميبينه؟

دستى به پايين پيراهنم كشيدم و قدمى برداشتم.

-كسى نبود.

-مگه بايد باشه تا درست برى روى تراس؟

ته دلم از اين غيرتى شدنش غنج رفت. حرفى نزدم و سمت آشپزخونه رفتم. گفتم:

-خونه ات جنگ بود؟

صداش از پشت سرم بلند شد.

-ميخواستم كارگر بگيرم، نشد.

دو تا فنجون برداشتم و گفتم:

-آهان.

صندلى رو كشيد و روش نشست. دو تا چاى روى ميز گذاشتم كه گفت:

-چرا زحمت كشيدى؟

روى صندلى نشستم و نگاهش كردم.

-از كثيفى خوشم نمياد. البته مجبورم امشب اينجا بمونم چون لباسى ندارم بپوشم.

احساس كردم خوشحال شد از اين حرف چون گفت:

-زنگ ميزنم از بيرون غذا بيارن.

-خيلى خوبه چون منم خسته شدم.

حرفى نزد و چائيشو خورد. چائيم رو خوردم. ساشا بلند شد. سؤالى نگاهش كردم.

-ميرم لباسم رو عوض كنم.

از آشپزخونه بيرون رفت. از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت مبل رفتم و روش نشستم. ساشا از اتاقش بيرون اومد. يه دست لباس راحتى تو خونگى تنش كرده بود.

پا روى پا انداختم كه نگاهش سمت پايين تنه ام كشيده شد. نگاهم آروم پايين اومد و روى پاهاى برهنه ام ثابت شد.

هول كردم و پيراهن مردونه رو كمى پايين كشيدم. گوشه ى لبش كج شد گفت:

-با اجازه ى كى لباس منو پوشيدى؟

ابروم بالا پريد و شوكه نگاهش كردم. اومد جلو و رو به روم ايستاد و گفت:

-پيراهنم رو دربيار.

از روى مبل بلند شدم. حالا هر دو رو به روى هم قرار داشتيم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_384

قدمى برداشت و فاصله ى بينمون رو كم كرد. با جديت گفت:

-پيراهنم و دربيار.

نگاه متعجبم رو بهش دوختم گفتم:

-شوخى مى كنى؟

ابرويى بالا داد گفت:

-شوخى ندارم ... دربيار!

واقعاً نميدونستم چيكار كنم!! چشم هام رو كمى تنگ كردم گفتم:

-دربيارم تو مشكلى ندارى؟

دست به سينه شد گفت:

-نه، دربيار.

-باشه.

و دستم رفت سمت دكمه هاى پيراهن. أروم و با ناز دكمه ى اول رو باز كردم و همينطور دكمه دوم، سوم تا به دكمه ى آخر رسيدم كه ساشا گفت:

-نمى خواد بازش كنى.

-نه ديگه گفتى درش بیار. لبه هاى پيراهن و گرفتم و از هم بازش كردم كه ساشا گفت:

-درش نيار.

تا اومدم لباس و از تنم دربيارم صداى آژير خطر اومد و برق ها رفت.

ترسيده جيغى كشيدم كه كشيده شدم تو آغوش گرم ساشا.

دستشو دورم حلقه كرد و صداى گرمش كنار گوشم بلند شد.

-هيس، آروم باش. چيزى نيست.

همه ى سالن تو تاريكى فرو رفته بود. قلبم محكم و سنگين به سينه ام مى كوبيد.

دست ساشا آروم و نوازش گونه روى كمرم بالا پايين مى شد و با هر حركتى كه ميكرد قلبم از اينهمه نزديكى و گرمى آغوش به وجد مى اومد.

سرم رو بيشتر توى آغوشش فرو كردم كه صداش دوباره از كنار گوشم بلند شد.

-جات خوبه؟

تن صداش كمى چاشنى خنده داشت و باعث مى شد دلم گرم بشه. حرفى نزدم كه گفت:

-بذار برم آشپزخونه شمع بيارم.

پيراهنش و توى دستم مشت كردم گفتم:

-نه!

-نميشه كه ... بيا با هم بريم.

چرخيدم و از پشت تو بغل ساشا خودمو جابجا كردم.

دستشو دور شكمم حلقه كرد و آروم با هم به سمت آشپزخونه رفتيم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_385

ساشا كورمال كورمال دنبال شمع تو كابينت ها رو مى گشت و من هنوز چسبيده بهش بودم.

بالاخره شمع پيدا كرد و دو تا برداشت و روشن كرد.

با روشن شدن شمع ها نور كم حالى آشپزخونه رو روشن كرد. از ساشا فاصله گرفتم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-با اين اوضاع از شام خبرى نيست.

-نون دارى؟

-آره.

-پس نون پنير بخوريم.

ابرويى بالا انداخت.

-ميخورى؟

سرى تكون دادم.

-از گرسنگى بهتره.

ساشا سمت يخچال رفت و پنير و نون آورد. بلند شدم و چائى آوردم. هر دو توى سكوت مى خورديم ولى به نظرم خوشمزه ترين غذاى عمرم بود.

ساشا بلند شد گفت:

-برقا كه فكر نكنم امشب بياد ... انگار بيشتر از بقيه مواقع طول كشيده!!

از روى صندلى بلند شدم.

-مياى اتاق من؟

موهامو پشت گوشم زدم. دودل بودم اما دل و به دريا زدم و گفتم:

-اگه مزاحم نباشم.

مچ دستم و گرفت كشيد گفت:

-الان دارى ناز مى كنى؟ بهت گفته بودم ناز كشيدن بلد نيستم.

دستش رو دور گردنم حلقه كرد و سمت اتاقش رفتيم. قلبم محكم به سينه ام مى كوبيد از اينكه يه شب ديگه رو تو آغوش گرم ساشا سر مى كنم.

شايد اين آخرين شبى باشه كه تو آغوشش شب رو صبح مى كنم. وارد اتاق شديم. ساشا پيراهنش و درآورد و سمت تخت رفت.

با قدم هاى آروم سمت تخت رفتم و گوشه ى تخت دراز كشيدم كه از پشت تو بغل ساشا فرو رفتم.

سرش روى گردنم بود و گرمى نفس هاش به پشت گردنم مى خورد.

چيزى توى دلم زير و رو مى شد با هر نفسى كه مى كشيد. گرمى لبهاش كه روى گردنم نشست.

نفسم براى لحظه اى تو سينه ام حبس شد و چشم هام بسته.

قلبم كوبنده به سينه ام مى كوبيد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_386

صداش تو گوشم پيچيد.

-بخواب.

لبخند أرامش بخشى روى لب هام نشست و چشم هام رو بستم. فردا خيلى كار داشتم.

صبح زودتر از ساشا بيدار شدم. ميز صبحانه رو چيدم و آماده شدم.

كليدهايى كه ساشا بهم داده بود رو توى كيفم گذاشتم و پاورچين وارد اتاق ساشا شدم. دمر روى تخت خوابيده بود.

آروم روى صورتش خم شدم. موهاش روى پيشونيش ريخته بود و حالت چهره اش رو معصوم تر نشون ميداد.

دلم مى خواست لمسش كنم اما مى ترسيدم بيدار بشه.

آروم از اتاق خارج شدم و در آپارتمان و آروم باز كردم.

از خونه بيرون اومدم. نگاهى به آسمون ابرى انداختم. هواى سرد آخر دى ماه رو نفس كشيدم.

تاكسى گرفتم و آدرس خونه ى پدريم رو دادم. امروز براى من روز بزرگى بود. اينكه بعد از مدت ها قرار بود به عنوان دختر خانواده ام به خونه شون برم.

نفهميدم مسافت خونه ى ساشا تا خونه ى بابا اينا چطور گذشت؛

ماشين كه كنار خونه ى بابا اينا ايستاد به خودم اومدم. كرايه رو حساب كردم و از ماشين پياده شدم.

استرس داشتم از رويارويى با بابا و عكس العملش اما بايد اين قايم موشك بازى به پايان مى رسيد و بابا مى فهميد كه من بى گناهم و تقاص بى گناهيم رو پس دادم.

دست لرزانم رو روى زنگ گذاشتم. صداى نازپرى تو آيفون پيچيد:

-كيه؟

-منم ناز.

-توئى ويديا؟

و دكمه ى آيفون رو زد و در با صداى تيكى باز شد.

با دلشوره پا تو حياط گذاشتم و در و آروم پشت سرم بستم.

در سالن باز شد و نازپرى با قدم هاى بلند خودشو بهم رسوند.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_387

نگاه پر از استرسم رو بهش دوختم كه بازوهامو تو دستاش گرفت. لبخند دلگرم كننده اى زد گفت:

-آروم باش عزيزم ... همه چى آماده است.

-ناز، تو گفتى؟

نازپرى يه دور چشم هاش رو آروم بست و باز كرد گفت:

-تا اونجا كه به من مربوط ميشد رو براشون توضيح دادم. بقيه اش با خودته. بيا بريم تو ؛

با نازپرى همگام شدم. نازپرى در سالن رو باز كرد. وارد سالن شدم اما با ديدن مامان و چشم هاى پر از اشكش سرجام ايستادم.

توانايى قدم برداشتن رو نداشتم. قلبم بيقرار ميزد. مامان خودشو بهم رسوند و كشيدم توى بغلش.

عطر تنش كه نشست توى بينيم چشم هام بسته شد و آرامش توى وجودم سرازير گشت.

صداى هق هق مامان بلند شد.

-اينقدر غريبه بوديم كه نگفتى تو ويدياى خودم هستى؟ بيقراريم رو نديدي؛ چطور دلت اومد نگى؟؟

با صداى لرزونى لب زدم:

-ميخواستم بگم مامان اما ترسيدم ... ترسيدم قبولم نكنين ... ترسيدم دوباره تنها شم.

مامان دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و خيره ى صورتم شد گفت:

-ما با تو چيكار كرديم كه انقدر ازت دور مونديم؟!

نازپرى بهمون گفت )

-تو اين مدت چه بلاهايى سرت اومده!

-ميدونم همه اش تقصير من و پدرته.

-اين حرف و نزن مامان. مهم الانه كه قبولم دارين ... دلتنگتون بودم.

سرم و روى سينه ى مامان گذاشتم و مامان روى موهامو نوازش كرد گفت:

-خدا رو شكر كه صدامو شنيد و دخترم دوباره برگشت.

نفس عميقى كشيدم و عطر تن مامان رو بلعيدم.

-مامان؟

-جون مامان؟

-بابا؟

مامان لبخندى زد.

-بابات روش نميشه ببيندت.

-مامان چه حرفيه؟ من دلتنگم. دلتنگ مهربونياش؛ الان كجاست؟

-تو اتاقشه.

چرخيدم و سمت اتاق بابا رفتم. با هر قدمى كه برميداشتم احساس مى كردم ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_388

قلبم از سينه ام ميزنه بيرون. اينكه بعد از دوسال داشتم پدرم رو ميديدم چيز كمى نبود.

لحظه اى پشت در اتاق مكث كردم. آروم در و باز كردم. بابا پشت به در رو به روى پنجره ى قدى اتاق ايستاده بود.

با ديدن قامت خميده اش قلبم زير و رو شد. اشك توى چشم هام حلقه زد. توانايى قدم برداشتن نداشتم. بغض داشت خفه ام مى كرد.

با صداى لرزونى لب زدم "بابائى"

بابا با شنيدن صدام چرخيد. نگاهم كه به صورت چروكيده اش افتاد اشكم روى گونه ام جارى شد.

احساس كردم چونه ى بابا لرزيد. قدمى برداشتم اما پاهام ياريم نكرد و با زانو روى زمين افتادم.

با فرو رفتن تو آغوش امن بابا هق زدم و دستهام رو دورش محكم حلقه كردم.

با صداى مرتعشى كه حاصل بغض تو گلوم بود گفتم:

-بابائى تنهام نذار ... فقط پشتم باش، بذار بدونم تو هر شرايطى هوام رو دارى.

دست بابا روى موهام نشست. با صداى گرم مردونه اش گفت:

-تو فقط بخواه باباجان ... ديگه تا زنده ام پشتتم، تو فقط اين پدر خطاكارت رو ببخش.

-اين حرف و نزنين بابا. من هيچ كينه اى از شما ندارم ... شما پدرمين.

بابا پيشونيمو بوسيد. حس امنيت و آرامش با همين بوسه سرازير شد تو وجودم و لبخند روى لبم جا خوش كرد.

صداى مامان باعث شد چشم باز كنم.

-هرچى پدر و دختر خلوت كردين بسه. بياين كه ميخوام يه چاى دور هم بهتون بدم.

بابا لبخند زد گفت:

-پاشو عروسك بابا. پاشو كه يه عالمه حرف باهات دارم.

از روى زمين بلند شدم. همراه بابا سمت در اتاق رفتيم اما با صداى هق هقى سرجام ايستادم.

نگاهم به ماه پرى افتاد كه افتان و خيزان داشت مى اومد سمت اتاق.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_389

قدمى برداشتم. ميون گريه هق زد:

-باورم نميشه اين توئى ويديا، خواهر من. پس چرا چهره ات عوض شده؟ اين همه مدت كجا بودى؟ نگفتى دلمون برات تنگ ميشه؟ نگفتى خواهرت دق ميكنه؟؟!

-بايد ميرفتم تا الان باورم مى كردين كه بي گناه بودم.

مشت ظريفى به شونه ام زد گفت:

-من هيچ وقت به خواهر خودم شك نداشتم.

كشيدم تو آغوشش ...

-اما خوشحالم كه هستى اينجا در كنار ما ... خيلى خوشحالم.

-دخترت كو؟

لبخندى زد.

-گذاشتمش پيش مادرشوهرم. وقتى نازپرى گفت ويديا برگشته، نميدونى با چه حالى خودم رو تا اينجا رسوندم.

پشت دستم رو نوازش كرد.

-خواهرت بميره كه درداتو نبينه.

-خدا نكنه.

با صداى نازپرى به سمت سالن رفتيم. وسط مامان بابا نشستم و نازپرى و ماه پرى رو به روم نشستن.

نگاهى به جمع خانوادگيم انداختم و از اينكه دوباره داشتمشون خدا رو شكر كردم.

يه دستم توى دست بابا بود و يه دستم توى دست مامان. بابا گفت:

-بعد از رفتنت فهميدم اشتباه كردم. فهميدم از اينكه پشت و پناهت نبودم شكستم. دختر من از برگ گل هم پاك تر بود اما من كور شده بودم.
با رفتنت دنيا روى سرمون خراب شد. كارم شد از اين شهر به اون شهر دنبال يه نشونه، يه خبر از تو اما نبودى.
ديگه تحمل اين دورى رو نداشتم تا اينكه نازپرى گفت زنده اى و برگشتى ؛
باورم نمى شد. فكر مى كردم بخاطر حال خراب من داره ميگه اما وقتى تمام اتفاقاتى كه برات افتاده بود رو برام تعريف كرد فهميدم راست ميگه.
اما از رو به رو شدن باهات خجالت مى كشيدم. من برات پدرى نكردم اما خدا دوباره تو رو بهم برگردوند.

خم شدم و دست بابا رو بوسيدم.

-خوشحالم بابايى از اينكه يه بار ديگه همه با هم و دور هم جمع هستيم.

مامان با نگرانى گفت:

-اما ويديا تو دارى تو شركت زرين كار مى كنى، اين ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_390

-من نگرانتم ويديا.

-نگران نباش مامان جون. من الان يكى از سهامدارهاى اونجام.

بابا گفت:

-اما ويديا، شاهو خيلى زيركه!

-پدر جان، اين يكسال و خورده اى من و ساخته؛ نگران نباشيد. به زودى همه چيز معلوم ميشه.

-خدا كنه عزيزم ... ما ديگه نميخوايم تو رو از دست بديم.
لبخندى زدم.

-من اومدم اينجا تا همه با هم باشيم.

از اينكه كنار مامان بابا بودم خيلى خوشحال بودم و احساس آرامش مى كردم. از جام بلند شدم.

-من بايد برم به كارهام برسم.

مامان ناراحت نگاهم كرد.

-نميشه بيشتر بمونى؟

-الان نه مامان جان ... به كارهاى عقب افتاده ام بايد برسم اما قول ميدم به زودى بيام و كلى پيشتون بمونم.

بابا به سرم دست كشيد.

-برو دخترم. مراقب خودت باش.

مامان و بقيه رو بوسيدم. از خونه بابا اينا بيرون اومدم.

نفس عميقى كشيدم و لبخند روى لبم نشست. ماشين گرفتم و به شركت برگشتم.

مستقيم سمت اتاقم رفتم. شماره اش رو گرفتم.

-سلام آقاى احتشام.

-به، خانم آريا ... چه عجب ياد ما كردى!

-شرمنده، كم سعادتى از من بود.

-در خدمتم.

-آقاى احتشام الان وقتشه و شما مى تونيد بهرام و از شركتتون بيرون كنيد.

-باشه، طبق نقشه، هفته ى آينده بهرام و به عنوان يه خيانتكار از شركت بيرون مى كنم.

لبخندى روى لبم نشست.

-عاليه.

-امرى نيست؟

-نه ممنون. خداحافظ.

گوشى رو قطع كردم و لبخند پيروزمندانه اى زدم. مهره ها يكى پس از ديگرى داشت رو مى شد.

هم ترس داشتم و هم از اينكه به زودى شاهو محو ميشد خوشحال بودم.

شماره ى خونه ى بارما رو گرفتم.

-سلام.

-سلام ويديا، كجائى تو؟

-همينجا. امروز خونه ى خودمون رفته بودم.

-يعنى با خانواده ات ...

@vidia_kkk

1401/05/10 12:03

#پارت_365

دستامو دور ماك حلقه كردم و نگاهم رو به شعله هاى آتيش دوختم اما فكرم درگير حرف امروز ساشا بود.

دروغه اگه بگم دلتنگش نيستم. قطره اشكى از چشم روى گونه ام چكيد.

عجولانه جلو رفتم. عشق باعث شد تا خيلى چيزها رو نبينم.

اشتباهم هم همين بود اما ديگه نميذارم عشق برام تصميم بگيره. خودم راهم رو انتخاب ميكنم.

همونجا كنار شومينه دراز كشيدم و چشم هامو بستم. دلم مى خواست حتى شده براى ساعتى از دنيا و آدم هاش كنده بشم.

به هيچ چيز و هيچ كس فكر نكنم. چشم هام گرم شد. با احساس سرماى شديد چشم باز كردم.

نور از لاى پرده ها سالن به داخل سرک می کشید و سالن رو روشن كرده بود. سريع سر جام نشستم كه گردنم رگش گرفت

از درد اخمام توى هم رفت. دستمو روى گردنم گذاشتم و آروم شروع به ماساژ كردم.

نگاهم به ساعت افتاد. با ديدن عقربه هاى ساعت كه 1 رو نشون ميداد از جام بلند شدم.

شومينه خاموش شده بود.

بايد مى رفتم شركت اما با اين وضع .....

چمدونم رو باز كردم. كت و شلوار خوش دوختى از لاى لباس هام برداشتم. بايد دوش مى گرفتم.

نگاهى به سالن بزرگ انداختم. يعنى حموم كجا بود؟ شايد توى يكى از اتاق ها باشه.

سمت اتاقى رفتم و درش و باز كردم. درى توى اتاق ديدم. سمت در رفتم. حموم بود.

بعد از يه دوش عجولانه حوله پوشيده بيرون اومدم.

موهامو خشك كردم. لباسامو پوسيدم و كمى به صورتم رسيدم.

كلاهم رو گذاشتم و پالتوى خز مشكيم رو از روى كتم تنم كردم.

كفش هاى ورنيم رو پام كردم و كيفم رو برداشتم. بايد هرچى زودتر ماشين مى خريدم.

از ساختمون بيرون اومدم. هواى سرد ...

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_366

ديماه پوستم رو نوازش كرد. قدم زنان تا سر كوچه رفتم تا به خيابون اصلى رسيدم.

ماشينى جلوى پام ايستاد. سوار شدم و آدرس شركت رو دادم.

ماشين كنار شركت ايستاد. از ماشين پياده شدم. وارد شركت شدم.

سلامى به كارمندا دادم. سمت اتاقم رفتم اما پشيمون شدم و راهم رو به سمت اتاق ساشا كج كردم.

پشت در اتاقش نفس عميقى كشيدم تا ضربان قلبم كم بشه. دو تا تقه به در اتاق زدم.

-بفرمايين.

لحظه اى از صداش چشم هام رو باز و بسته كردم و دستم دستگيره ى سرد در رو لمس كرد.

آروم دستگيره رو پايين دادم و در باز شد. وارد اتاق شدم.

ساشا پشت ميزش نشسته بود. با ديدنم سر بلند كرد.

ناخودآگاه يكى از ابروهاش رو بالا داد و به پشتى صندلى تكيه داد.

-سلام آقاى زرين.

از جاش بلند شد و با قدم هاى محكم و پر صلابت اومد سمتم. توى دو قدميم ايستاد گفت:

-جالبه، آقاى زرين شدم!

سربلند كردم و لحظه اى نگاهم رو به چشم هاى هميشه نمدارش دوختم. گفتم:

-بله چون شما همكار بنده هستين و نيازى نمى بينم صميمى تر بشم.

فاصله ى بينمون رو پر كرد. حالا كاملا چسبيده به هم بوديم و گرمى تنش رو حس مى كردم. دوباره قلبم ضربان گرفت.

با صداى نسبتاً عصبى گفت:

-فكر نمى كنى ما يه نسبت ديگه اى هم با هم داشته باشيم؟!

سرد نگاهش كردم.

-نه، فكر نمى كنم. اون عقد يه فرماليته بود و نه شما به من حس دارى و نه من به شما.
عجله اى نيست، هر وقت ، وقت داشتين ميريم فسخش مى كنيم.

خيره نگاهم كرد و با اخم سرى تكون داد گفت:

-يعنى حرف آخرت اينه؟

-حرف من؟ خودتون ديروز گفتيد اشتباه بوده. پس نيازى نمى بينم رابطه اى كه شروع نشده رو ...

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_367

كش بدم و ادامه داشته باشه. پس بهتره تمومش كنيم.

ساشا فقط خيره نگاهم كرد. همراه با اخم چرخيدم تا از اتاق بيرون برم اما پشيمون شدم و روى پاشنه ى پا چرخيدم.

دوباره رو به روى ساشا قرار گرفتم. دست توى جيب پالتوم كردم و كليدهاى آپارتمان رو درآوردم و گرفتم جلوى صورت ساشا.

پوزخندى زدم گفتم:

-اينم كليدهاى آپارتمانتون.

لحظه اى نگاهش رنگ تعجب گرفت اما سريع به حالت اولش برگشت.

پوزخند صدادارى زد كه گوشه ى لبش كج شد گفت:

-يه شبه خونه دار شدين بانو؟

-فكر نمى كنم لازم باشه زندگى شخصيم رو به همكارم بگم.

با دستهاى سرد دستش و لمس كردم و كليد رو كف دستش گذاشتم.

-ممنون از اينكه مدتى مزاحم شما شدم. روز خوش.

و با دو گام بلند از اتاق بيرون اومدم. گونه هام داغ كرده بود و قلبم محكم به سينه ام ميزد.

سمت اتاقم رفتم. پالتوم رو درآوردم و روى جالباسى گوشه ى اتاق آويزون كردم. پشت ميزم نشستم.

سرم و توى دستهام گرفتم. حالم خوب نبود. بغض توى گلوم بالا و پايين مى شد.

عصبى پرونده ى جلوى چشمم رو باز كردم. نگاهى بهش انداختم. كمى حالم بهتر شد و قلبم آروم تر.

پرونده رو برداشتم و سمت اتاق شاهو رفتم و دو تا ضربه به در زدم.

منتظر پاسخ نموندم و دستگيره رو كشيدم.

شاهو با ديدنم لبخندى زد گفت:

-سلام. چيزى شده؟

-نه، راجب اين پرونده و كار جديد من الان بايد بفهمم؟

شاهو اومد سمتم و پرونده رو از دستم گرفت. نگاهى بهش انداخت گفت:

-ديدم عاليه. نمى دونستم ناراحت ميشى.

-فكر نمى كنيد بنده هم اينجا سهمى دارم؟!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_368

شاهو بازومو‌لمس کرد و گفت:

- باشه نمی دونستم ناراحت می‌شی.

از برخورد دستش به بازوم مور مورم شد و حس بدی بهم دست داد. این توجه و این نزدیکی رو نمی خواستم.

قدمی به عقب برداشتم و خیلی جدی گفتم:

- امیدوارم دیگه تکرار نشه.

شاهو سری تکون داد

- حتما

خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:

- تا یادم نرفته برای فردا شب مراسم ‌خونه ی یکی از سرمایه دار های تهران هست از ما هم دعوت شده.

_باشه. ساعت و آدرسشو بدین خودم میام.

- حتما

از اتاق شاهو بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم.

تا عصر به تمام کارها رسیدگی کردم. این بار با دقت تا بفهمم توی شرکت چه اتفاقایی می افته که من خبر ندارم.

عصر وسایلم و جمع کردم و از شرکت بیرون‌ اومدم.

دلم نمی خواست کسی آدرس خونه ی بارما پیدا کنه و براشون شک و شبهه بوجود بیاد.

خسته وارد خونه شدم. شومینه روشن بود و بوی غذا از آشپزخونه به مشام می رسید‌.

ابرویی بالا انداختم که زن میانسالی از آشپزخونه بیرون‌ اومد با دیدنم‌ گفت:

- تشریف آوردین!

- سلام

- سلام مادر، برات غذا درست کردم. چای هم دم کردم.

- دستتون درد نکنه، چرازحمت کشیدین.

- کاری نکردم مادر، آقا زنگ زده بود و کلی سفارشتون رو کرد.

از این همه محبت زیر پوستی بارما دلم‌ گرم شد و لبخند کم رنگی روی لب هام نشست.

حتی بدون این‌که اجازه بده اسمش رو بپرسم‌از خونه بیرون رفت.

لباسمو عوض کردم و لیوان بزرگی چای برای خودم ریختم. کنار شومینه نشستم.

با یاد آوری امروز و برخورد سرد ساشا، آه پر از دردی کشیدم و سری تکون دادم. من برای عاشق شدن نیومدم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

‌#پارت_369

باید لباس مناسبی برای فردا شب آماده می کردم. دلم می خواست بدرخشم.

از جام بلند شدم و سمت اتاق طبقه ی بالا رفتم.

چمدون هام جلوی در نبود. پس حتما جا به جا کرده بودن. به دو تا از اتاق ها سر زدم اما وسایلم نبود.

سمت اتاق تقریبا ته سالن رفتم، در اتاق و باز کردم یه اتاق بزرگ و نمای شیک از چیدمان اتاق خوشم اومد.

سمت کمد دیواری اتاق رفتم با دیدن لباس هام که تو کمد چیده بود لبخندی از سر آرامش زدم.

پرده ی حریر اتاق کنار زدم و از پنجره نگاهی به حیاط ساختمون که از این بالا به خوبی قابل دید بود نگاه کردم. پرده رو انداختم.

نگاهی به لباس هام که توی کمد بود انداختم. لباس بلند مشکی نظرمو جلب کرد. برای فردا شب مناسب بود.

شامم رو در آرامش کامل خوردم و زودتر از دیشب به تختم پناه بردم.

به پهلو شدم‌و دوباره یاد دو شبی که ساشا کنارم‌بود افتادم و دوباره همون حس لعنتی به سراغم اومد.

عصبی بالشت روی سرم‌ کوبیدم و چشمام رو بستم.

زودتر از روز های دیگه از شرکت بیرون‌ اومدم.

باید آماده می‌شدم، دوش گرفتم و با آرامش شروع به آرایش کردم.

لباس مشکی بلند و با کفش های مشکی پوشیدم.

عطر زدم و زیورآلاتم رو به دستم کردم. خز زمستانه ای روی لباسم‌ پوشیدم.

چرخی دور خودم زدم. با رضایت لبخندی روی لب هام نشست.

ساعت هشت شب رو نشون‌می داد و بهترین وقت برای رفتن بود.

از قبل به آژانس زنگ زده بودم از خونه بیرون ‌زدم.

ماشین کنار در منتظر بود. سوار ماشین شدم‌ و آدرس خونه ی آقای شاهپور یکی از سرمایه دارهای بزرگ تهران رو دادم.

ماشین بعد از مسافتی کنار خونه ی شیک و بزرگی ایستاد. از ماشین ‌پیاده شدم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_370

و دسته گلى رو كه خريده بودم دستم گرفتم. در حياط باز بود و نگهبانى كنار در ايستاده بود. با ديدنم گفت:

-خوش اومدين.

لبخندى زدم.

-مچكرم.

و وارد حياط بزرگى شدم. نمايه خونه بى نظير و خيره كننده بود. با قدم هاى آروم سمت در سالن رفتم.

دو تا خدمه با لباس فرم كنار در ورودى سالن ايستاده بودن. يكيشون گفت:

-خوش اومدين ... اسم شريفتون؟

-ويدا آريان از شركت مد و فشن زرين.

خدمه سرى تكون داد و داخل رفت. بعد از چند دقيقه همراه مردى نسبتاً ميانسال، قد متوسط و كت و شلوارى اومدن سمتم.

مرد با ديدنم لبخند زد گفت:

-خيلى خوش اومدين بانو. باورم نميشه شما رو اينجا و تو خونه ى خودم ملاقات كنم.

لبخندى زدم گفتم:

-منم از ديدن مرد موفقى مثل شما خيلى خرسندم.

و دسته گل رو طرفش گرفتم. گلها رو از دستم گرفت گفت:

-خودتون گليد.

-خواهش مى كنم. ناقابله

خنده اى كرد گفت:

-تعريفتون رو زياد شنيده بودم. بفرمائيد.

خز زمستانه ام رو از روى دوشم برداشتم و همراه كلاهم به خدمه دادم. همگام با آقاى شاهپور شدم و با مهمون هايى كه اومده بودن سلام و احوالپرسى كردم.

آقاى شاهپور سمت ميزى كه شاهو، ساشا و چند نفر ديگه ايستاده بودن رفت. ساشا كت و شلوار سرمه اى پوشيده بود.

با ديدنم اخمى كرد اما شاهو لبخندى زد. آقاى شاهپور رو كرد بهشون گفت:

-بالاخره با خانم آريا آشنا شدم. واقعاً برازنده و زيبا هستن.

لبخندى زدم گفتم:

-شما لطف داريد.

-نه، اصلاً. واقعاً تعريفى هستى. حيف كه زرين ها زرنگ بودن و زودتر قرارداد همكارى باهات بستن وگرنه پيشنهاد كارى بهت ميدادم

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_371

ابرويى بالا دادم گفتم:

-پس به ضرر شما شده.

خنده ى معنى دارى كرد گفت:

-فكر كنم.

و چشمكى زد و ادامه داد:

-از خودتون پذيرايى كنيد تا بنده به بقيه مهمونها برسم.
سرى خم كردم.

-بفرمائيد.

با رفتن شاهپور، شاهو گفت:

-مثل هميشه زيبا و جذاب.

لبخندى زدم كه اخم هاى ساشا توى هم رفت. توجهى نكردم كه گفت:

-بفرمائيد خانم آريا.

سر بلند كردم و نگاهمون بهم گره خورد. ساشا زودتر نگاهش رو گرفت. نگاهى به جمع انداختم.

تنها جاى خالى كنار ساشا بود. توى دلم لعنتى اى به اين شانس دادم و روى مبل كنار ساشا نشستم.
سعى كردم تا بدن هامون با هم تماسى نداشته باشن اما ساشا تكونى خورد كه باعث شد چسبيده بهم بنشينيم.
خدمه سينى رو جلوم گرفت. نگاهى به ليوان هاى توى سينى انداختم گفتم:

-آب پرتقال

اگه داريد.

-بله خانم.

زير چشمى به ساشا نگاه كردم كه انگار حواسش به من بود. تصميم گرفته بودم تا اون كوفتى رو نخورم تا دوباره حالم بد نشه.

خدمه ليوان آب پرتقالى برام آورد. مهمونى كم كم شلوغ شد و آقاى شاهپور از هيچى كم نذاشته بود و يكى از بهترين خواننده هاى كاباره رو أورده بود.

صداى آهنگ و رقص و پايكوبى شروع شد. نگاهم به جمع بود كه احساس كردم ساشا دستش و پشت سرم روى مبل گذاشت.

حالا رسماً تو بغلش بودم و عطر تنش با ادكلنى كه زده بود وسوسه كنن ه بود.


قلبم شروع به تپيدن كرد. دلم مى خواست ازش فاصله بگيرم اما ميدونستم مى فهمه. دلم نمى خواست بغضم رو نبينه.

سر انگشت هاش روى بازوى لختم نشست. لحظه اى از تماس دستش به بازوم نفسم تو سينه حبس شد و قلبم زير و رو شد.

دستش و نرم روى بازوم كشيد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_372

ديگه تحمل نداشتم. با صداى مرتعشى كه لرزش توش داشت لب زدم:

-ميشه دستت رو بردارى؟

سرش رو نزديك سرم آورد. آروم كنار گوشم لب زد:

-اگه برندارم؟؟

گرمى نفس هاش به لاله ى گوشم مى خورد. امشب اين مرد قصد جون من و كرده.

نفسم رو كلافه بيرون دادم. بهتر بود چيزى نگم شايد خودش خسته بشه.

حرفى نزدم و رو كردم به شاهو. سعى كردم با شاهو راجب كار صحبت كنم تا فراموش كنم كه الان تو بغل ساشا هستم و گرمى تنش رو دارم احساس مى كنم.

شاهو بلند شد گفت:

-ويدا، يه لحظه مياى؟

متعجب نگاهش كردم. سر چرخوندم تا عكس العمل ساشا رو ببينم كه اخمى كرد و دستش رو از روى مبل برداشت.

از جام بلند شدم و همراه شاهو به گوشه ى سالن رفتيم.

-چيزى شده؟

كلافه نگاهم كرد گفت:

-نمى خوام اينقدر ساشا بهت نزديك باشه.

دست به سينه شدم گفتم:

-زندگى شخصى من به خودم مربوطه و فكر كنم شما خودتون همسر داشته باشين!

-بهت گفته بودم طلاقش ميدم پس دوست ندارم ساشا بهت نزديك بشه.

پوزخندى زدم.

-فكر نكنم شما حالا حالاها از همسرتون جدا بشيد.

-تو هنوز منو نشناختى ... تا حالا به هر چى خواستم رسيدم. پس مطمئن باش طلاق دادن نازيلا براى من كارى نداره.
فقط ميخوام كارى كنم خودش بره نه كه من طلاقش بدم.

ابرويى بالا انداختم. اين مرد خود شيطان بود. قدمى برداشتم.

-هروقت ازش جدا شدى خبرم كن.

و از كنارش رد شدم. قلبم سنگين تو سينه ام مى توپيد.

هنوزم از شاهو و نقشه هاش هراس داشتم. سمت ساشا رفتم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_373

و روى مبل نشستم كه ساشا با صداى سردى گفت:

-چيكارت داشت؟

نگاهش كردم. مثل خودش به سردى گفتم:

-نيازى نمى بينم به شما بگم. اگه مى خواستيم شما بدونين همين جا مى گفتيم.

دستشو از پشت رد كرد و روى پهلوم گذاشت. فشارى به پهلوم آورد. از درد لحظه اى نفسم پس زد.

با صداى آرومى گفتم:

-دستت و بردار.

-اگه نخوام بردارم چى؟

لحظه اى فكرى به سرم زد. سرم و آروم بردم جلو. دقيقاً سرم وسط گردنش قرار داشت.

نفسم رو توى گردنش فوت كردم و نوك رماغم رو زير لاله ى گوشش زدم.

با صداى بمى گفت:

-دارى چيكار مى كنى؟

-هيچى، دلم كمى شيطنت ميخواد.

و سرم رو نزديك تر بردم كه سريع از جاش بلند شد.

لبخندى روى لبم اومد. تا آخر مجلس ديگه ساشا نزديكم نشد.

نگاهى به ساعت انداختم. بايد مى رفتم. به راننده گفته بودم تا دنبالم بياد.

سمت آقاى شاهپور رفتم. با ديدنم لبخندى زد گفت:

-بودين بانو.

-ممنون، ديرم شده.

-اينجورى كه خيلى بده. مى تونيم دوباره همو ببينيم؟

-بايد ديد چطور ديدارى؟

خنديد گفت:

-دوستانه.

-با كمال ميل. امرى نيست؟

دستشو سمتم دراز كرد. بي ميل بهش دست دادم كه خم شد و پشت دستم رو بوسيد. سريع دستم رو كشيم و خداحافظى كردم.

نگاهى به ساشا و شاهو كه در حال صحبت با چند نفر بودن انداختم. از فرصت استفاده كردم و سريع از سالن بيرون زدم.

دستى روى دستم كشيدم. از مردهاى سست و هرزه متنفر بودم. ماشين كنار در منتظرم بود.

سوار شدم و راننده حركت كرد.

ماشين كنار خونه نگهداشت. پياده شدم و كرايه رو حساب كردم.

با كليد در حياط رو باز كردم.

وارد اتاقم شدم و لباس هام رو درآوردم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01