رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

.از عمد به سمت پسره رفتم که با ابروهای باال رفته سر تا پامو برانداز کرد
.صدای عطیه رو شنیدم: بیا، بازم رفت شر به پا کنه
با عصبانیت گفتم: چیه داری بر و بر به ما نگاه میکنی؟
.نگاه اون عده پسری که همراهش بودند به سمتمون کشیده شد
.متفکر دستی به ته ریشش کشید
ادب بهت یاد ندادند؟ –
با حرص گفتم: نبینم دیگه بهمون نگاه کنی، اوکی؟
.خونسرد دستهاشو ستون بدنش کرد
.چشمهامه دلم میخواد، فکر نمیکردم همچین دوستی داشته باشه –
با اخم و گیج گفتم: کیو میگی؟
.شونهای باال انداخت
به تو چه؟ –
دندونهامو روی هم فشار دادم و با تموم حرصی که داشتم بدون خجالت لگدی
!محکمی به پاش زدم و از کنارش رد شدم که با حرص بلند گفتم: خیلی پررویی
.بلند گفتم: نه به اندازهی تو
.به مغازه که رسیدم سه تا چیپس سرکهای و سه تا آبمیوه و کیک برداشتم
!دیگه پول من که نیست، پس باید دست و دلبازی کرد
.پولشونو حساب کردم و کیسه به دست بیرون اومدم

1401/09/02 15:52

.حوض رو دور زدم
با دیدن سگ گوگولی و خوشگلی که به طرفم میدوید بدون هیچ ترسی وایسادم اما
.بعضیها از ترس جیغی زدند و کنار رفتند
.بهم که رسید نشستم و دستمو روی سرش کشیدم
صاحبت کیه خوشگله؟ –
.انگار که صد ساله منو میشناسه خودمونی شده بود
.نوازشش میکردم که اونم واسم ناز میومد
با وایسادن کسی باالی سرم و گرفتن قالدهش بهش نگاه کردم که با دیدن همون
.پسره تا ته ماجرا رو رفتم
.بیشعور از عمد سگشو ول کرده
.درست وایسادم
.آخ ببخشید، از دستم در رفت –
.پوزخندی زدم
آره جون عمت، ضایع شدی که از سگ نمیترسم؟ –
.حرص نگاهشو پر کرد
درضمن، از این به بعد حواست باشه چون شاید یکی از شدت ترس یه چیزیش –
.بشه، همه که نترس نیستند
.لبخندی زد که عوضی خیلی جذابش کرد

1401/09/02 15:53

.زنجیر قالدهی سگه رو به یکی از دوستهاش داد و رو بهم گفت: ماهانم
.بیتفاوت گفتم: خب باش
با حرص گفت: اسم تو چیه؟
به تو چه؟ –
.اینو گفتم و از کنارش رد شدم
.از ضایع کردنش و حس خوبی که نصیبم شده بود لبخند عمیقی روی لبم نشست
.کال همیشه کار من توی پارک همینه
.ضایع کردن پسرا، یه لذتی خاصی داره لعنتی
.با وایسادنش رو به روم وایسادم
ازت خوشم میاد، نمیخوای بیشتر باهم آشنا بشیم؟ –
نه، چرا بخوام؟ –
.چشمکی زد که نزدیک بود پس بیوفتم
.قبول کن، پشیمون نمیشی –
.با اخم گفتم: ببخشید، من اینکاره نیستم
خواستم برم که بازم رو به روم وایساد و تند گفت: نه نه، بد برداشت نکن، منظورم بد
.نبود، منظورم قرار گذاشتنو باهم وقت گذروندن بود
دست به جیب با ژست خاصی گفت: دوست نداری با داداش استادت رفت و آمد کنی؟
با چشمهای گرد شده گفتم: کدوم استاد؟

1401/09/02 15:53

...استاد –
.با صدایی پشت سرم سکوت کرد
دوباره داری چه غلطی میکنی؟ –
به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد رادمنش چشمهام چهارتا که چه عرض کنم
.هشتا شد
.کنارم وایساد
.این استادت –
.با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم
.استاد با تعجب بهم نگاه کرد
خانم شناوه؟ نه؟ –
.بله استاد –
.بهم نزدیک شد
خانم موسوی هم اینجان؟ –
.نزدیک بود نیشم باز بشه
!میگم نظر خاصی بهت داره مطی جون
.بله استاد –
.انگار چشمهام برقی زدند
که اینطور، همین جاها نشستین؟

1401/09/02 15:57

.بله –
.خوبه –
با جدیت به پسره ماهان اشاره کرد و تهدیدوار گفت: برو بشین تا نزدم آش الشت
.بکنم، دیگه هم نبینم مزاحم دختری بشی
...ماهان با حرص گفت: تو چی کار به من داری؟ تو برو دنبال مطه
.با نگاهی که استاد بهش انداخت الل شد
.مشکوک بهش نگاه کردم
!میخواست بگه مطهره؟
مـطـهـره#
.دستهامو با شالم خشک کردم
!هوف، چقدر شلوغ بود
از پشت دیوار خواستم بیرون بیام و بچرخم اما به یکی برخوردم که نزدیک بود بیوفتم
.ولی سریع بازومو گرفت
نفس آسودهای کشیدم و بهش نگاه کردم که با دیدن همون پسره دلم هری ریخت و
.سریع بازومو آزاد کردم
با اخم دست به جیب گفت: انگار قراره امشب تو هی به من بخوری! دستت بشکنه
.خیلی بد زدی
.لبخند مغرورانهای زدم

1401/09/02 15:57

.حقته، تا باشی با یه خانم درست صحبت کنی –
.با حرص خندید
عوض معذرت خواهیته؟ –
خونسرد گفتم: معذرت خواهی واسه چی؟
.با حرص انگشتشو به لبش کشید
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به دیوار کوبیدم که با چشمهای گرد شده گفتم:
!چیکار می کنی؟
.دستشو کنار سرم گذاشت
معذرت خواهی کن دخترجون، نذار ناراحتیای بمونه که بعدا توی کالس تالفیش –
.کنم
.دست به سینه پوزخندی زدم
مثال میخوای چیکار کنی؟ –
.تو صورتم خم شد
.خیلی کارا، شاید بتونم کاری بکنم که از دانشگاه اخراج بشی –
.عصبی خندیدم
نه بابا! میتونی؟ –
.نیشخندی زد
.چرا نتونم؟ تازشم بابام یکی از استادهای سرشناس اونجاست

1401/09/02 15:58

.ابروهام باال پریدند
.واو –
.اخم کردم
.برو کنار بذار باد بیاد بچه قرتی –
.خواستم به عقب هلش بدم اما با صدای آشنایی که شنیدم دستمو انداختم
چه خبره اونجا؟ –
.پسره چرخید که با دیدن شانس خوب و گندم قالب تهی کردم
.با اخمهای شدید به هم گره خورده بهمون نزدیک شد
!پسره: عه! سالم استاد
.با استرس بهش نگاه کردم
.قیافش بد عصبی بود
رو به پسره گفت: چه نسبتی باهاش داری؟
ایمان: آم... چیزه... یه کم اعصابمو به هم ریخته بودند داشتم باهاشون حرف
.میزدم
.به سمتم اومد که به دیوار چسبیدم
!یا خدا
...حتمانم باید دستتو –
.دستشو کنار سرم گذاشت و به پسره ایمان نگاه کرد

1401/09/02 15:58

اینجا میذاشتی؟ –
.لبمو گزیدم
این دیوونهست، بخدا با کاراش آخرش باعث میشه شایعه پخش بشه که استاد
!رادمنش با دانشجوش... یا خدا! نه
.ایمان: معذرت میخوام استاد، سوءتفاهم نشه، با اجازه
.اینو گفت و سر به زیر رفت
.سرشو به طرفم چرخوند که از نگاهش با ترس بهش نگاه کردم
چی کار کردی؟ –
.با استرس خندیدم
...هیچ –
مشتشو به کنار سرم کوبید و داد زد: میگم چیکار کردی؟
از ترس به باال پریدم اما با چشمهای گرد شده گفتم: به شما چه که چیکار کردم؟
.تو صورتم خم شد و یقهمو تو مشتش گرفت
حرف میزنی یا یه جور دیگه به حرف بیارمت؟ –
.این چشه؟! استادی فضولتر از این ندیده بودم
.از رو نرفتم و اخم کردم
شما اینجا چیکار میکنید؟ نکنه منو تعقیب میکنید؟ –
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که آب دهنمو با صدا قورت دادم

1401/09/02 15:58

.چشمهاشو باز کرد
.خواست حرفی بزنه که نگاهش به لبم افتاد که نفسم بند اومد
باز داره نگاه میکنه! چرا آخه؟ چیکار به لب من داری؟
میگی یا وسط این همه جمعیت که شایدم هم کالسیهات اینورا باشند ببوسمت؟ –
.با ترس گفتم: باشه باشه میگم
.به چشمهام نگاه کرد
چیزه، خیلی داشت پررو بازی درمیاورد منم عصبانی شدم یه مشت خوابوندم توی –
.صورتش
.ابروهاش باال پریدند
.با استرس خندیدم
.یقهمو ول کرد و عقب رفت که نفس آسودهای کشیدم
.با اجازه –
.اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: صبر کن باهات حرف دارم
.توجهی نکردم
.بین مردم بیشتری که اومدم آرومتر قدم برداشتم
.صداش و پشت سرم شنیدم
دقیقا چرا داری فرار میکنی؟ –
.یه دفعه صدای عدهای دختر رو شنیدم

1401/09/02 15:59

!وایی آقای رادمنش –
.هین، باورم نمیشه که شما رو اینجا میبینم –
با اخم وایسادم و چرخیدم که دیدم عدهای دختر دورشو گرفتند و ازش می خوان که
.باهاشون عکس بگیره
.دستم مشت شد و نمیدونم چرا حرص وجودمو پر کرد
.یکی از دخترا با ناز گفت: به نظر من شما بهترین مدلینگ ایرانید
.استاد به اجبار لبخند میزد
.دختره اینقدر به استاد نزدیک بود که دوست داشتم کلشو بکنم
.با عشوه موهاشو دور انگشتش چرخوند
.نگاهم به آبخوری خورد
.با فکری که به ذهنم جرقه خورد به سمتش رفتم
صبر کن، دارم برات، واسه استاد من عشوه میریزی؟
.با دیدن یه لیوان کاغذی که روی چمنها افتاده بود برش داشتم و پر از آب کردم
.استاد نگاهشو اطراف میچرخوند
.مطمئنم دنبال منه
.ببخشید من عجله دارم باید زودتر برم –
.اما دخترا تازه گیرش آورده بودند و ولش نمیکردند
.همون دختره به سر تا پاش نگاهی انداخت

1401/09/02 15:59

.شما اسطورهی زندگی منید –
.یه اسطوریای بهت نشون بدم که سر تا پاتو خیس کنه
کمی دور ازش همونطور که پشتش بهم بود از کنارش رد شدم و تو یه حرکت آبو با
.لیوانش به سمتش پرت کردم که جیغی زد و چرخید
.زود وارد درختها شدم و گوشیمو درآوردم که مثال دارم حرف میزنم
دختره با جیغ گفت: کدوم عوضیای اینکار رو کرد؟
.نامحسوس به خودم اشاره کردم
.شاخ شمشاد اسطورهی زندگیت –
.خندم گرفت
با حس خوبی که نصیبم شده بود به جلو قدم برداشتم و ریسههای شالمو دور انگشتم
.پیچوندم
.گوشیمو روشن کردم و یه آهنگ دبش به نام فقط خود تویی از میالد باران پلی کردم
.یعنی انرژی گرفته بودم و هر خاطرهی بد توی ذهنم نمیتونست انرژیمو ازم بگیره
روی جدول وایسادم و بدون توجه به نگاههای مردم دستهامو از هم باز کرد و با
.احتیاط قدم برداشتم
.زیر لب همراه آهنگ خوندم
گذشتهها گذشت، چشاتو روش ببند آینده رو ببین، این زندگی درست، مثل نگاه –
تو شیرینه بعد از این، این روزا قلب من، از بینهایت وابستگی پره، تو هم مث خودم

1401/09/02 15:59

عاشق شدی آره، حتما همینطوره... فقط خود تویی، هر چی که هست و نیست،
...هیچکی به جز تو نیست، فقط خود تویی
.با دستی که دور شکمم حلقه شد نفسم بند اومد و سرجام میخکوب شدم
.صدای استاد رو کنار گوشم شنیدم
!کبکت خروس میخونه دانشجو کوچولو –
...استاد –
.بهم چسبید که بیاراده حرفمو قطع کردم و به دستش چنگ زدم
!نزدیک گوشم گفت: استاد نه، برای تو مهردادم
!با تعجب زیر لب زمزمه کردم: چی؟
باز نزدیک گوشم گفت: واقعا میگم، دوست ندارم بهم بگی استاد یا حتی آقا مهرداد،
.فقط مهرداد
.نگاههای مردم اذیتم میکرد و از طرفی ضربان قلبم داشت دیوونم میکرد
اخمی روی پیشونیم نشست و به شدت دستشو از دورم باز کردم و به طرفش
چرخیدم ولی پام از روی جدول در رفت که جیغی کشیدم و نزدیک بود بیوفتم اما
دست قدرتمندشو زود دور کمرم حلقه کرد و اون دستشو به چراغ ایستادهی پشت
.سرم تکیه داد
.نفس زنان با ترس به چشمهاش اونم تو اون نزدیکی خیره شدم
بیحرف بهم خیره بود و تیکهای از موهاش که با حرکت باد میرقصید یه بالیی رو سر

1401/09/02 15:59

.قلب و احساسم میاورد
.انگار صدای ضربان قلبشو میشنیدم
.کم کم زبون باز کردم
مم... ممنونم، میشه کمک کنید وایسم؟ –
.حرفی نزد و به جاش نگاهش به سمت لبم رفت که نفس بریده گفتم: لطفا ولم کنید
!یه دفعه صدای پر تعجب ماهان بلند شد: مهرداد؟
.خجالت وجودمو پر کرد
.استاد سریع وایسوندم و چرخید و دستی توی موهاش کشید
.سعی کردم نفسهای عمیقی بکشم
.دستهام شدید یخ کرده بودند
به طرف ماهان چرخیدم که با دیدن عطیه و محدثه که با تعجب نگاهشونو بین ما
.میچرخوندند کالفه دستی به صورتم کشیدم
.ماهان پشت استاد رفت
مهرداد؟ –
دیگه نتونستم تحمل کنم و تا تونستم فقط بین درختها دویدم که صدای بلند عطیه
.رو شنیدم
مطهره وایسا، کجا داری میری؟ –
به هیچ وجه نمیتونستم پیششون باشم چون حوصلهی سوال پیج کردنهاشونو

1401/09/02 15:59

.نداشتم
.نفس کم آوردم که پشت یه درخت وایسادم و دستمو روی قلبم گذاشتم
با یادآوری بغل کردنش هم عرق شرم کردم و هم وجودم یه جوری شد، شاید بهتره
!بگم حس خوب یا شایدم... نمیدونم
****
.روی صندلیهای اتوبوس یا بهتره بگم اسکانیا نشسته بودیم
من کنار عطیه و محدثه هم کنار یکی از اون سه تا دختری که شرط بسته بودند استاد
رو تور کنند، خوب هم باهاش گرم گرفته بود، مطمئنا میخواد اطالعات ازش بکشه،
!عجب آدمیه
.چشمهامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم
دیشب بعد از اون اتفاق دیگه خبری از استاد و ماهان نشد، اون دوتا هم یه ریز
میخواستند بهم ثابت کنند که استاد دوستم داره و من هم بهش بیمیل نیستم اما
.شاید برخالف واقعیت گفتم که همش چرنده
طبق حرفهای آقای معینی که چهارشنبهای گفت استاد هیچ سال نمیاد و یعنی اینکه
.امسالم نمیاد
.اما نمیدونم ته قلبم میخواد که بیاد یا نه
.باالخره به راه افتاد
.سه تا اتوبوس بودیم

1401/09/02 16:00

.یکی ترم اولیا، یکی هم ترم دومیا و یکی هم ترم سومیا
.به ساعت مچیم نگاه کردم
.ساعت نه صبحه
...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما مگه فکر استاد میذاشت؟
.کیفمو روی شونم انداختم و پیاده شدم
.چمدونها رو که گرفتیم همگی جمع شدیم
.نگاهمو اطراف چرخوندم
.کلی ویالهای شبیه به هم کنار هم بود
.دریا هم رو به روی ویالهاست که ما االن پشت ویالییم
.آقای معینی روی یه سکو وایساد
.توجه کنید، اسمهاتونو میخونم و میگم که تو چه ویالهایی مستقر بشید –
.عطیه آروم گفت: خداکنه ما رو جدا نکرده باشند
.خونسرد گفتم: جدامونم کرده باشند میریم اعتراض میکنیم
.باالخره بعد از تقسیم بندی وارد ویالهامون شدیم
.خداروشکر ما سه تا رو جدا نکرده بودند و همراهمون سه تا دختر دیگه هم بود
.کفشهامونو بیرون آوردیم
.کال ویال از چوب و نقلی بود و همین خوشگلش میکرد
.یه دونه اتاقم داشت که توش سه تا تخت دو طبقه بود

1401/09/02 16:00

کیفمو روی طبقهی دوم تختی که کنار پنجرهی بزرگ بود انداختم و چمدون کوچیکمو
.کنار تخت گذاشتم
محدثه: بریم بیرون؟
.ورزشی به دستم دادم
.صددرصد –
.هردوشون تختهاشونو انتخاب کردند
.مانتومو با مانتوی تقریبا زمستونی مشکی عوض کردم
.کفشهامونو برداشتیم و دم در حیاط پوشیدیم
.در رو باز کردم که نسیم مالیمی که از طرف دریا میوزید لبخندی روی لبم نشوند
.بیرون اومدیم و محدثه در رو بست
.حیاط کوچیک و سرسبزی داشت و یه تاب گرد داخلش بود
!محدثه با ذوق گفت: وایی تاب
.خواست به طرفش بره که سریع گفتم: نرو، بعد میری االن میخوایم بریم بگردیم
.چپ چپ بهم نگاه کرد
.از حیاط بیرون اومدیم و کنار دریا روی شنهای نرم قدم برداشتیم
.عطیه چشمهامو بست
.دو سالی میشه که دریا رو ندیدم –
دستهامو داخل جیبهام کردم و به دریایی که بخاطر نور خورشید برق میزد خیره

1401/09/02 16:00

.شدم
.دریا برخالف وجود من آروم بود
.صدای یکی از مسئولهای همراهمونو شنیدم
.حیاط سایه بون داره، ماشینتونو میتونید بذارید همینجا –
.به ویالی مسئولها نگاه کردم
.یکی با ماشین جلوش بود و اون مسئول در حیاط رو باز کرد
.چرخید که توی ماشین بشینه
.با کسی که دیدم سرجام میخکوب شدم و چشمهام اندازهی توپ تنیس گرد شدند
!اومده
!عطیه: چی ش... هین استاد رادمنشم اومده که
محدثه با بدجنسی گفت: میگفتند که هیچ وقت همراه بچهها نمیومده اما االن که
.اومده میدونم بخاطر چیه
.آرنجشو بهم زد
.بخاطر اینه –
.با اخم بهش نگاه کردم
.زر نزن –
.ماشینشو به داخل برد و پیاده شد
بچهها، تند رد میشیم، خب؟

1401/09/02 16:00

.عطیه پوفی کشید
.نفس عمیقی کشیدم
!یک، دو، سه –
.اینو گفتم و زودتر همشون تند قدم برداشتم و دستمو جلوی صورتم گرفتم
.چیزی نگذشت که صداش باعث شد پاهام میخ زمین بشند و ضربان قلبم باال بره
خانم موسوی؟ –
!لعنتی
.آروم به سمتش چرخیدم
.یه چمدون کوچیک مشکی توی دستش بود
.س... سالم –
.سالم، نیم ساعت دیگه بیاین همین ویال، تو چندتا کار کالسی کمک میخوام –
.آب دهن نداشتمو قورت دادم
.نمیشه مثال محدثه بیاد –
.محدثه: من اصال وقت نمیکنم
.با حرص بهش نگاه کردم
.نه، خودتون باید باشید –
.با نارضایتی بهش نگاه کردم
...آخه اس

1401/09/02 16:00

.با اخم گفت: همین که گفتم
اینو گفت و چرخید و رفت که صدای چمدونش که روی ماسهها کشیده میشد بلند
.شد
!یه بار پامو به زمین کوبیدم و نالیدم: خدا
.اون دوتا با قیافههای خندون بهم نزدیک شدند
.خواستند حرف بزنند که با اخم گفتم: صداتون درنیاد
.سعی کردند نخندند
.چرخیدم و با حرص به راهم ادامه دادم
اونقدر رفتیم تا اینکه ویالهای دانشگاه تموم شدند و وارد یه قسمت شدیم که وسایل
.ورزشی و تور والیبال بود
.سه تا پسر و سه تا دختر از همکالسیهامون داشتند والیبال بازی میکردند
محدثه به سمتشون رفت که گفتم: کجا داری میری؟
.میرم بازی کنم –
.من و عطیه پوفی کشیدیم و پشت سرش رفتیم
.کنار زمین وایساد
هیچ کدوم خسته نشدید؟ –
.یکی از دخترا که اسمش فاطمه بود گفت: بیا جای من
بعد ورزشی به دستش داد و بیرون رفت که محدثه هم خر ذوق شده توی زمین

1401/09/02 16:01

.وایساد
.رادان با غرور خاصی گفت: اصال همتون بیاین توی زمین، شش نفر در مقابل سه نفر
!هستی خندید و با تمسخر گفت: واو! چه اعتماد به سقفی
.فرزاد: همتون بیاین تو زمین که ببینید اعتماد به سقفه یا نفس
.آسمان بهمون نگاه کرد
.بیاین –
.به عطیه نگاه کردم
میگی بریم؟ –
.پوزخندی زد
.واسه کم کردن روی اون سه تا آره –
.بعد به سمتشون رفت که منم پشت سرش رفتم
.همگی توی زمین وایسادیم و اول ما شروع کردیم
!نباید اسمشو میذاشتیم والیبال، باید میگفتیم دیوونه بازی
.گاهی توپ تو سرامون یا شکممون میخورد یا یکیمون با پا میزد
هممون از خنده نزدیک بود پس بیوفتیم، جوری شده بود که حتی دیگه شمارشم
.نمیکردیم و فقط مثل دیوونهها بازی میکردیم
.آخرش از شدت خنده و خستگی همونجا روی شنها فرود اومدیم
.با ته موندهی خندم اشکهامو پاک کردم

1401/09/02 16:01

.آسمان با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود
.آروم خندیدم
خواستم چیزی بگم اما نگاهم به کسی که خورد رسما الل شدم و آب دهنمو با
.استرس قورت دادم
.استاد با اخم دست به سینه از دور بهم نگاه میکرد
.بهم اشاره کرد که برم پیشش
.با استرس نگاهی به بقیه انداختم
.حواسشون نبود
.به استاد نگاه کردم که باز اشاره کرد و پشت دیوار ویالی آخری رفت
.نفس پر استرسی کشیدم و بلند شدم
.تا استراحت میکنید من میرم دستشویی –
!محدثه با تعجب گفت: میخوای این همه راه رو تا ویال بری؟
.نه بابا، در یکی از ویالهای نزدیک رو میزنم –
دیگه اجازهی حرفیو بهشون ندادم و با استرس به سمت جایی که استاد رفت
.دویدم
.پشت دیوار اومدم اما یه دفعه به دیوار کوبیده شدم
.با تعجب به چهرهی برزخی استاد نگاه کردم
دستشو روی قفسهی سینم فشار داد و عصبی گفت: بلندتر میخندیدی، با اون پسرا

1401/09/02 16:01

بازی کردی که چی بشه؟ هان؟
با تعجب گفتم: استاد چرا اینقدر عصبی هستید؟
.بیشتر بهم نزدیک شد که نفسم بند اومد
غرید: توجه داری وقتی بازی میکنی چی میشه؟ هان؟ وقتی بخوان با یه پسر بازی
.بکنند باید مانتوی گشاد بپوشن
.مانتومو تو مشتش گرفت
نه این که با هر پرش و باال بردن دستت این سی*نههای المصبت باال و پایین –
.بشند و توجه پسرا رو جلب کنند
از اینکه ایقدر رک و بیپرده حرف زد چشمهام گرد شدند، دستمو روی دهنم گذاشتم
.و از خجالت گر گرفتم
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.دستمو پایین آوردم
خجالت بکشید این حرفها چیه؟ –
.به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون
با همون چشمهای بسته عصبی گفت: بهت نگفتم نیم ساعت بعد بیای؟
.لبمو گزیدم
.معذرت میخوام؛ زمان از دستم در رفت –
.چشمهاشو باز کرد

1401/09/02 16:02

.نگاهش کاسهی خون بود و لرزهی بدی توی تنم میانداخت
.دستشو از روی قفسهی سینهم برداشت و کنار سرم به دیوار گذاشت
.با استرس گفتم: االن یکی میاد میبینه واسه هردومون دردسر میشه
.تو صورتم خم شد
.از خشم نفس نفس میزد
.یه بار دیگه ببینم با پسرا بازی میکنی بالیی سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی –
!با ناباوری گفتم: آخه به شما چه؟
سعی کرد صداش باال نره: رو اعصاب من راه نرو مطهره، هنوز اوج عصبانیت منو
ندیدی، بهت اخطارم میدم که تالش نکنی منو بد عصبی کنی، فهمیدی؟
.با ترس سرمو باال و پایین کردم
.نگاهش که به سمت لبم رفت با لکنت گفتم: برید... برید عقب، لطفا
.خودت عصبیم کردی خودتم باید آرومم بکنی –
همین که خواست لبش روی لبم بشینه سریع زانوهامو خم کردم و از زیر دستش فرار
.کردم
.چشمهامو بست، دستشو مشت کرد و دندونهاشو روی هم فشار داد
.عقب عقب رفتم
.شما... شما برید ویال، من... من خودم زود میام –
.اینو گفتم و سریع فرار کردم که صدای لگدش به میلهی آهنی کنار دیوار رو شنیدم

1401/09/02 16:02

.سریع به سمت اون دوتا رفتم که بهم نگاه کردند
محدثه با اخم گفت: خوبی؟
.در گوشش گفتم: یادم رفت که استاد بهم گفته بود باید برم، من رفتم
.عقب کشیدم که تند گفت: بدو برو
عطیه: چی شده؟
.جوابشو ندادم و ازشون دور شدم
.نفس عمیقی کشیدم
.آروم باش، اونجا مسئولهای دانشگاهها هستند پس نمیتونه کاری بکنه
.سعی کردم کمی تند برم
.تعداد کمی نزدیک دریا وایساده یا نشسته بودند
.مطمئنا بیشتریا خستهی راهن و هم بخاطر اینکه ظهره نیومدند بیرون
.به اون ویال که رسیدم واردش شدم و پشت در چوبی وایسادم
.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم
.چند تقه به در زدم که توسط یه آقا باز شد
.بفرمائید –
.استاد رادمنش گفتند بیام کمکشون –
.اخمی کرد
.صبر کن

1401/09/02 16:02

.در رو نیمه باز گذاشت
.قلنج دستمو شکوندم
.بعد از چند ثانیه باز دم در اومد
.بفرمائید داخل –
.تشکری کردم و وارد شدم که چندتا از اساتید رو دیدم
.سالم –
.همشون جوابمو دادند
نگاهم به استاد خورد که خودکار و کاغذ به دست پا روی پا انداخته بود و با اخم یه
.چیزهایی رو مینوشت
.کفشمو بیرون آوردم و به سمتش رفتم
.باالخره سر بلند کرد و به مبل کنارش اشاره کرد
.بشینید –
.ناچارا چشمی گفتم و نشستم
.برگههای توی دستشو روی میز گذاشت
من یه کم دستم درد میکنه نمیتونم خیلی بنویسم واسه همین ازتون خواستم –
.بیاین که تو نوشتن کمکم کنید
!آره جون عمت
...انشاهلل دستتون بهتر بشه –

1401/09/02 16:03