رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

.دستشو باال گرفت
.همین که گفتم، مسئولیتتون با ماست –
یکی از دخترا گفت: ببخشید، استاد رادمنشم که باهامون میان؟ آخه استاد مربوطه
.هستند
.آقای معینی: فکر نکنم، چون هیچ سال همراهمون نیومده
.لبخند عمیقی زدم
.آخیش، هفتهی بعد از دستش راحتم
.با خوردن آرنجی توی پهلوم لبخندمو جمع کردم
یکشنبه راه میوفتیم، وقتی میان واسه ثبت نام، مبلغ و ساعت حرکت و مبدا –
.حرکتو بهتون میگم
****
.بعد از اینکه ثبت نام کردیم و پولو پرداخت کردیم از دفتر مدیریت بیرون اومدیم
.عطیه با چشمهایی که انگار شبیه قلب شده بودند گفت: وایی شمال ما داریم میایم
محدثه با ذوق گفت: بچههای ترم پارسال میگند ویالهاشون درست رو به روی
.دریاست
.لبخندی روی لبم نشست
تنها چیزی که سه سال پیش بعد مرگ محمد تونست حالمو بهتر کنه دریا بود، دریا یه
.معجزهی عجیبی توش داره

1401/09/02 14:05

فردا_صبح#
.با خوشحالی وارد شرکت شدم
.میدونستم استخدام میشم
به لطف رشتهای که توی هنرستان انتخاب کردم االن هم فتوشاپ بلدم و هم
.افترافکت و پریمیر
یادمه چقدر معلمهام و همینطور مدیر باهام بحث کردند که چرا با این معدل میخوام
برم هنرستان؟ اونم رشتهای که فقط یه هنرستان داره و اونم یه هنرستان پایین شهر
.ولی من رو تصمیمم وایسادم و دنبال عالقم رفتم
.به جای آسانسور از پله برقی واسه اومدن به طبقهی دوم استفاده کردم
کال شرکت سه طبقهست ولی حسابی بزرگه، پایینترین طبقه هم پارکینگه، یه
.ساختمون دیگه هم کنارشه که واسه همایشها و اینجور چیزهاست
قسمتیو دیدم که کل کارمندها جمع شدند و با خوشحالی دارند دست میزنند و یکی
.شیرینی پخش میکنه
.با کنجکاوی به سمتشون رفتم
.به شونهی یه زن زدم که به طرفم چرخید
چه خبره؟ –
با خوشحالی گفت: یکی از برندهای مشهور از بین شرکتها واسه تبلیغات ما رو
.انتخاب کرده

1401/09/02 14:05

.ابروهام باال پریدند
!چه خوب –
با صدای آقا احمد بهش نگاه کردیم اما با کسی که کنارش دیدم نفس تو سینم حبس
.شد
توجه کنید عزیزان... به مناسبت پیروزیمون، امروز کار تعطیله و همگی خونهی من –
.مهمونید
.صدای دست و سوتها اوج گرفت
.آقا احمد: همه هم که میدونید خونم کجاست پس برید راه بیوفتید
همگی با خوشحالی پراکنده شدند اما من هنوز نگاهم میخ استاد و پاهام میخ زمین
.بودند
.کم کم دورمون داشت خلوت میشد
نگاهشو چرخوند که با دیدنم ابروهاشو باال انداخت و با خنده دست به جیب به
.سمتم اومد
.به! دانشجوی عزیزمم که اینجاست –
.چرخیدم و پیشونیمو آروم به ستون کوبیدم
خدایا چرا؟ چرا آخه؟ تو به من بگو چرا این باید همه جا باشه؟
.آقا احمد: اگه مطهره خانم ماشین نیاوردند باهم بیاین
.استاد: باشه بابا

1401/09/02 14:05

.رو به روم وایساد
با حالت زار گفتم: شما اینجا چیکار میکنید؟
.یه نگاه به اطراف انداخت
.اینجا؟ چون شرکت بابامه –
دستمو روی سرم گذاشتم و با پاشنهی پا چرخیدم و جلو رفتم که با خنده بازومو
گرفت و کنار گوشم گفت: خوشحال نشدی استادتو توی شرکتم میبینی؟
.دستمو روی گوشم گذاشتم و با حرص بازومو آزاد کردم
.به سمتش چرخیدم
...نخیر، همون توی کالس بس –
.حرفم با صدای گوشیم قطع شد
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم اما با دیدن شمارهی حسام به معنای واقعی گریم
.گرفت
کیه؟ –
.سریع رد دادم و توی کیفم گذاشتم
.هیچکی –
.اخم کرد
همون پسرهست؟ –
.بیتوجه به حرفش گفتم: خونهی باباتون دعوتم

1401/09/02 14:06

.خواستم بچرخم که دوباره زنگ زد
یه دفعه کیفمو به سمت خودش کشید و در مقابل چشمهای گرد شدم گوشیمو ازش
.بیرون آورد و جواب داد
بله؟ –
یه دفعه با لحن عصبی و ترسناکی که برخالف شخصیت شیطونشه گفت: به خداوندی
خدا اگه یه بار دیگه بهش زنگ بزنی پیدات میکنمو دمار از روزگارت درمیارم،
فهمیدی؟
-…
نامزدمه، شیرفهم شدی؟ –
.بهت زده بهش نگاه کردم
تماسو قطع کرد و قاب گوشیمو باز کرد و سیمکارتمو در مقابل چشمهام برداشت و
.توی جیبش گذاشت
.تا وقتی که سیمکارت برات بخرم پیشم میمونه –
!شکه گفتم: شما رسما دیوونهاید
.با همون اخمش گوشیمو توی کیفم گذاشت و کیفمو گرفت و به جلو کشوندم
!این دیگه کیه خدایا؟ سیمکارتم! میگه نامزدشم! این رسما کم داره
تا خود ماشینش که توی پارکینگ بود همونطور با تعجب و قفل کرده بهش نگاه
.میکردم

1401/09/02 14:06

.درمو باز کرد و با اخم گفت: بشین
.کم کم اخمی روی پیشونیم نشست
.سیمکارتمو بدید ببینم –
.با تحکم گفت: حرف نباشه، بشین
.اونقدر این حرفشو محکم زد که به اجبار نشستم
.درمو بست و بالفاصله خودشم سوار شد
.ماشینو روشن کرد و به راه افتاد
.نیم نگاهی به جیبش انداختم
.باید یه جوری برش دارم
وارد خیابون شد و عینک آفتابیشو به چشمهاش زد که لعنتی حسابی هم بهش
.میومد
.با فکری که به ذهنم جرقه کرد آروم بشکنی زدم
.باید حواسشو پرت کنم
شما مدلینگید؟ –
با ابروهای باال رفته گفت: از کجا میدونی؟
.از بچههای کالس شنیدم –
.آروم آروم دستمو به جیبش نزدیک کردم
.آره

1401/09/02 14:06

یه سوال دیگه، قرار بوده ازدواج کنید؟ –
.چهرهش جدی شد و کوتاه بهم نگاه کرد
اینم هم کالسیهات بهت گفتند؟ –
.آره –
.دستشو روی فرمون جا به جا کرد
.اون یه اشتباه بود، هردومون فهمیدیم به درد هم نمیخوریم از هم جدا شدیم –
درحالی که خجالت داشتم و نمیدونستم درسته که این حرفو بزنم یا نه گفتم: اون
...موقع... چیزه
.گونمو خاروندم
اون موقع چیز میشدین که میخواستین ازدواج کنید؟ –
چیز چیه؟ –
.با خجالت خندیدم
...چیزه –
.دستمو به جیبش رسوندم
منظورت تحریکه؟ –
.از خجالت لبمو گزیدم و سری تکون دادم
.کوتاه بهم نگاه کرد
.نه

1401/09/02 14:06

.ابروهام باال پریدند
...پس چرا –
اونموقع هیچ کسی به جز ماهان خبر نداشت که من چه بیماریای دارم، با خودم –
.گفتم شاید ازدواج کنم درمان بشم پس پیشنهاد خواستگاری رفتن بابامو قبول کردم
.تلخ گفت: مامان موقعی که نه سالم بود بخاطر سرطان فوت شد
.غم وجودمو پر کرد و از برداشتن سیمکارت فعال دست برداشتم
.خدا رحمتشون کنه –
.ممنون –
.نفس عمیقی کشید
رفتیم خواستگاری، الدن منو دوست داشت اما من نه، قرار بود ازدواج کنیم، همه –
بهم میگفتند عالقه بعدا میاد، اما نشستم با خودم فکر کردم چرا یکیو درگیر خودم
بکنم درحالی که نمیتونم باهاش زندگی نرمالی داشته باشم و ممکنه حس مادر
.شدنو ازش بگیرم
.توی لحنش یه دنیا غم موج میزد و قلبمو فشرده میکرد
مشکلمو به الدن گفتم اما اون بازم اصرار داشت که باهم ازدواج کنیم اما آخرش –
.من همه چیو به هم زدم
.کوتاه بهم نگاه کرد
.اینم از زندگی من

1401/09/02 14:07

.نفس پر غمی کشیدم
.چه زندگی سختی داشتید –
.نفس عمیقی کشید
.باز کوتاه بهم نگاه کرد
تو یه کم از خودت بگو، اون پسره کیه؟ –
.به خیابون چشم دوختم و با غم خندیدم
.نپرسید –
.بهش نگاه کردم
.شاید یه روزی بهتون گفتم –
.ابروهاشو باال داد و انگار بهش برخورد
من تو رو محرم رازم دونستم و بهت گفتم، بهم اعتماد نداری؟ –
نه نه اصال اینطور نیست، اگه تعریف کنم امکان نداره که گریه نکنم، من نمیخوام –
.جلوی کسی که هنوز چهار روزه میشناسمش گریه کنم
!پس یه جورایی مغروری –
مغرور نه، از بچگی دوست ندارم کسی ضعفمو ببینه، هروقت سردرد میشم –
نمیذارم کسی بفهمه، سرما هم بخورم درصورتی میفهمند که حالم خیلی خراب
.باشه
!اینطور خوب نیست

1401/09/02 14:07

.همینجوری بزرگ شدم، مستقل، کاریش نمیشه کرد –
چی باعث شده که بیشتر از سنت بزرگ بشی؟ –
.لبخند محوی زدم
بابام، تو هر کاری کمکش کردم، از وقتی که پنجم رفتم تا وقتی که بیام دانشگاه –
.من نون میگرفتم، تو خرید کردن کمک بابام بودم
!با تعجب گفت: نون تو میگرفتی؟
.آره –
بدون هیچ خجالتی از حرفی که میخوام بزنم گفتم: بابام یه پاش فلجه و با عصا راه
.میره
!سریع عینکشو برداشت و بهت زده گفت: واقعا؟
.لبخندی زدم
.آره –
گیج گفت: من موندم این لبخندت چیه؟
چرا لبخند نزنم؟ من از وضعیت بابام یه ذره هم خجالت نمیکشم، همیشه همه جا –
عمدا همراهش میرم چون افتخار میکنم پدری دارم که با این وضعش بازم برام
سنگ تموم گذاشته، کارهایی واسم کرده که خیلی از باباهای سالم واسه دخترشون
.نمیکنند
.تعجب توی نگاهش از بین رفت و یه لبخند شیرینی زد

1401/09/02 14:07

.لبخندی که چهرهشو خواستنیتر میکرد
.تو دختر نیستی مطهره، تو اصال انسان نیستی، تو یه فرشتهای –
.لبخند پر ذوق و خجالتی زدم و سرمو پایین انداختم
.شما لطف دارید –
.جدی دارم میگم –
****
.همه روی حیاط بودند
.یا نوشیدنی میخوردند و یا میوه و شیرینی
روی حیاط به طور خوشگلی جای جایش کاناپهها و صندلیهای بادی و اینجور چیزها
.وجود داشت
از معماری سرسبزی حیاطم که نگم، حتی از حیاط خونهی آقاجونم خوشگلتره، مدرن
.و به روزه
آقای وحیدی که یه مرد سی ساله بود زیر سایهی چترها وایساد و بلندگو به دست
گفت: همگی گوش بدید... به مناسب پیروزیمون به یکی از دوستهای عزیزم گفتم
.که بیاد برامون گیتار بزنه و بخونه
.لبخندی روی لبم نشست
.شربتمو یک نفس سر کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم
.نگاهم به استاد خورد که از خونه بیرون اومد

1401/09/02 14:07

.لباسهاشو عوض کرده بود
.یادم باشه حواسش که پرته برم توی خونه رو بگردم سیمکارتمو پیدا کنم
.همه رو به روی گیتاریست وایسادیم
.یه چیزهایی به دی جی پشت سرش گفت و بعد بلندگو رو تنظیم کرد
رو کرد به استاد و با لحن جالبی گفت: خیلی خیلی ببخشید که جای شما گیتار میزنما،
.شما که استاد مایید
.ابروهام باال پریدند
!گیتارم میزنه
.استاد خندید و گفت: اینقدر مزه نریز فرهاد، بزن ببینم چی تو آستین داری
.خندید و بند گیتارشو روی شونش تنظیم کرد
شاد باشه؟ یا احساسی؟ –
.همه نظرشونو گفتند که همهمهای شد
.اگه روم میشد میگفتم احساسی
.درآخر دستهاشو باال گرفت
.اینجور نمیشه –
.به استاد نگاه کرد
نظر شما چیه استاد؟ –
.منتظر بهش نگاه کردم

1401/09/02 14:08

.دست به سینه نگاهشو اطراف چرخوند تا اینکه نگاهش تو نگاهم گره خورد
خیره نگاهم کرد که سرمو پایین انداختم و با نوک کفشم روی زمین خطهای فرضی
.کشیدم
.چیزی نگذشت که صداشو شنیدم
.احساسی –
.عدهای دست زدند و عدهای که طبق نظرشون نبود سکوت کردند
.نگاهمو باال آوردم و بهش نگاه کردم
.به پسره فرهاد نگاه میکرد
.فرهاد: چندتا آهنگ احساسی مد نظرم هست که سه تاشو براتون اجرا میکنم
.همگی دست زدند که منم آروم دست زدم
.شروع کرد به زدن که از همین اولش خوب فهمیدم که آهنگ حال دل من از امو بنده
.لبخند محوی زدم
.این آهنگو خیلی دوست دارم
.با صدای زیرلبی همراهیش کردم
.صدای پسره عالی بود و هم خوب میتونست احساسی بخونی
.اشک توی چشمهام حلقه زده بود که سریع با دو دستم پاکشون کردم
.اگه یه دقیقه دیگه بمونم مطمئنم اشکم درمیاد
.به استاد نگاه کردم

1401/09/02 14:08

.حواسش به پسره فرهاد بود
.به سمت ساختمون دویدم
.باید سیمکارتمو پیدا کنم
.خیلی عادی وارد خونه شدم
.هیچ کسی داخلش نبود
.با دیدن پلههای چوبی به سمتشون رفتم و ازشون باال اومدم
.چهارتا در دیدم
.در اتاق اولیو باز کردم که از عکسی که به دیوار زده بود فهمیدم اتاق احمد آقاست
.در رو بستم و سراغ اتاق بعدی رفتم که فهمیدم مال ماهانه
.در این یکیو بستم و سراغ سومی رفتم که با دیدن عکس استاد بشکنی زدم
!خودشه
.وارد شدم
یعنی استاد خونه نداره؟
.به عکسها نگاه کردم
.هم عکسهای خودش بود و هم هنری
.لعنتی عجب عکسهایی! الحق که مدلینگه
.به خودم اومدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
!من االن دارم چه غلطی میکنم؟ اومدم اتاقو دید بزنم یا سیمکارتمو پیدا کنم؟

1401/09/02 14:08

.سریع به سمت کمد نقرهای رنگی که بود رفتم و درشو باز کردم
حاال اون شلوارش کجاست؟
.تک به تک نگاه کردم ولی نبود
.طبق معمول موقع فکر کردم و فشار آوردن به مغز عزیزم دستی به لبم کشیدم
.یکی از کشوها رو باز کردم
.تند تند میگشتم
غرزنان گفتم: معلوم نیست این استاد پررو این شلواری که سیمکارت عزیزم توشه رو
کجا گذاشته، عه عه! چجوری هم سیمکارتمو درآورد! نمیگه این بشر شاید یه عده
!بهش زنگ بزنند نگرانش بشند! عجب آدمیهها
یه دفعه دستی از پشت سرم روی کمد نشست که سریع وایسادم و از ترس لبمو
.گزیدم
.اینحا نیست –
.با شنیدن صداش چشمهامو روی هم فشار دادم
.گرمای خیلی نزدیک بودنشو خوب حس میکردم
کنار گوشم گفت: کار تو بهش میگند تجاوز به حریم خصوصی و منم اصال خوشم
.نمیاد
.از نزدیکیش ضربان قلبم روی هزار رفته بود
.چیزه... اومدم... اومدم سیمکارتمو بردارم

1401/09/02 14:08

باز نزدیک گوشم گفت: اما من چی بهت گفتم؟
.آب دهنمو به سختی قورت دادم
.آروم به سمتش چرخیدم که تو فاصلهی کمی ازم دیدمش
.میشه برید عقب؟ نمیتونم نفس بکشم –
.اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند
.از فکر اینکه بازم اتفاق دو شب پیش بیوفته داشتم از استرس پس میوفتادم
.باز به لبم نگاه کرد که دستمو روش گذاشتم
.برید عقب –
.به چشمهام نگاه کرد
.بذار یه بار دیگه ببوسمت –
.دندونهامو روی هم فشار دادم و با عصبانیت گفتم: نمیخوام
.پوزخندی زدم
شما که گفتید هیج کششی بهم ندارید حاال چی شده؟ –
.دستهامو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش
.حاال هم برید کنار میخوام برم گیتار زدنو ببینم –
.سرشو کمی کج کرد
.ندیدی هم خودم برات میزنم خوشگلم –
.با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم

1401/09/02 14:09

.به لبم نگاه کرد
.به شرطی که بذاری کوتاه ببوسمت –
کم کم اخمهام به هم گره خوردند و تو یه حرکت خیلی محکم به عقب پرتش کردم
.که چند قدم به عقب رفت
عصبی گفتم: من واقعا نمیفهممتون، چجوری میگید هیچ کششی به دختری ندارید
!اما منو اینجور اذیت میکنید؟
.بیحرف بهم زل زد که نفس عصبی کشیدم و از کنارش رد شدم
.تند از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم
همین که وارد حیاط شدم از روی کاناپه کیفمو چنگ زدم و با قدمهای تند و عصبی از
.بقیه دور شدم
.زیاد بهش رو دادم فکر میکنه میتونه وسیلهی بازیش انتخابم کنه
.باالخره به در رسیدم و بیرون اومدم
.با همون شدت قدم برداشتن به سمت سر کوچه رفتم
.وارد خیابون شدم و کنار پیادهرو وایسادم
.واسه تاکسیها دست تکون دادم که باالخره یکیشون وایساد
تا خواستم در رو باز کنم ماشینی به شدت پشت سرش ترمز گرفت و یکی ازش پیاده
شد که با دیدن استاد سریع در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم بهم رسید و جلوم
.وایساد

1401/09/02 15:50

.با اخم گفت: بشین تو ماشین
.اخم کردم
.برید کنار میخوام برم –
نفسشو به بیرون فوت کرد و بازومو گرفت و کشوندم که تقال کردم و با عصبانیت
.گفتم: ولم کنید، من با شما هیج جایی نمیام
.در ماشینشو باز کرد و عصبی گفت: بشین
.محکم گفتم: نمیخوام
.بلند گفت: مگه سیمکارتتو نمیخوای؟ پس بشین
.دست از تقال برداشتم که ولم کرد
.نگاه خصمانهای بهش انداختمو نشستم که در رو محکم بست و ماشینو دور زد
.دست به سینه به خیابون چشم دوختم و عصبی با پام کف ماشین ضرب گرفتم
.نشست و در رو بست و بالفاصله با سرعت از جای پارک دراومد و به راه افتاد
.کالفه دستشو تو موهاش تکون داد که کمی به هم ریخته شدند
.روی فرمون زد
!لعنتی –
!خود درگیری مزمن داره فکر کنم
.نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی میکرد عصبی نباشه گفت: معذرت میخوام
.جوابشو ندادم

1401/09/02 15:51

.مطهره میگم معذرت میخوام –
.بازم جوابشو ندادم
.سرمو به سمت شیشه چرخوندم و دستمو زیر چونم گذاشتم
.یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز
.به من نگاه کن –
.آدم لج بازی نبودم اما واسه رو ندادن به این استاد مجبور به لج بازی بودم
.بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم اما بهش نگاه نکردم
.خواست چونمو بگیره که دستشو پس زدم و عصبی گفتم: حدتونو رعایت کنید
.دستهاشو باال گرفت
.باشه –
.خواستم بچرخم که سریع گفت: نبینم بچرخی
جدی گفتم: برای چی؟
.گفتم معذرت میخوام –
.خب باشه –
.دستی به گردنش کشید
.ببین مطهره، مطمئن باش دیگه این اتفاق نمیوفته –
.خیلی سرد گفتم: امیدوارم
.پوفی کشید و پیشونیشو روی فرمون گذاشت

1401/09/02 15:51

.دستمو دراز کردم
.سیمکارتم –
.تو همون حالت دستشو داخل جیبش کرد و سیمکارتمو بیرون آورد و به طرفم گرفت
.خواستم ازش بگیرم که نذاشت و درست نشست
پسره بهت زنگ زد جوابشو نمیدی، فهمیدی؟ –
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.باشه –
.سیمکارتو کف دستش گذاشت و به طرفم گرفت
سعی کردم سیمکارتو با ناخونم و بدون خوردن پوستم به پوستش بردارم که موفق
.هم شدم
.ممنون، خداحافظ –
.خواستم پیاده بشم که قفل مرکزیو زد و دستم رو دستگیره خشک شد
.به راه افتاد
.خودم میرسونمت –
.نفس پر حرصی کشیدم و درست نشستم
دو_روز_بعد#
در تاکسیو باز کردم اما یه دفعه ماشین کناریمم درش باز شد که... بوم... مثل چی
.درا به هم خوردند

1401/09/02 15:51

با اخم رو به پسرهی جلوم گفتم: نمیبینید دارم در رو باز میکنم؟
اون پسره که در قضا یکی از پسرای هم کالسیمم بود و چه تصادف عجیبی با اخم
!گفت: شما باید حواستون باشه
.عصبی خندیدم
نه بابا! دیگه چه خبر؟ حاال شما بدهکارید؟ –
.عطیه که بیرون وایساده بود پوفی کشید
.ول کن بیا بریم، بنده خدا میخواد بره –
.رو به پسره گفتم: درتونو ببندید میخوام پیاده بشم
.پوزخندی زد
.شما در رو ببندید اول من پیاده بشم –
اونقدر هردومون لج بازی کردیم که آخرش مجبور شدم از همون تنگی که بود پیاده
.بشم اما اون بیشعورم همین قصد رو کرد و دوتامون تو میلی متری هم وایسادیم
.نفس پر حرصی کشیدم
نمیبینید دارم پیاده میشم؟ –
.اون دوتا و سه تا از دوستهای پسره هم مثل بز به ما نگاه میکردند و میخندیدند
.پسره دستشو به در تکیه داد
.بفرمائید برید خانم همکالسی –
از روی حرص دیگه احترام و سوم شخص جمعو گذاشتم کنار و با حرص گفتم: توجه

1401/09/02 15:51

داری که اگه یه کم دیگه تکون بخورم به تو میخورم؟
.به من ربطی نداره، میخوای بری برو وگرنه اول خودم میرم –
.چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
.آروم باش مطهره
.چشمهامو باز کردم و لبخند عصبی زدم
نمیشینی نه؟ –
.خونسرد سری تکون داد
.دستمو مشت کردم
.باشه –
و تو یه حرکت مشت محکمی به صورتش زدم که به سمت در پرت شد و تو همین
.لحظه بیرون اومدم
.صدای خندهی دوستهاش بلند شد
!عجب ضربهای زدیا –
.دستشو روی گونش گذاشت و با تعجب بهم نگاه کرد
.مشتمو باز و بسته کرد
.هیچ وقت با یکی که مدام داره ورزش میکنه در نیوفت پسرجون –
اینو گفتم و سبد رو از دست محدثه که از خنده سرخ شده بود گرفتم و با قدمهای
.تند ازشون دور شدم

1401/09/02 15:52

.پسره بلند گفت: تالفی میکنم
.برو بابایی نثارش کردم
.محدثه و عطیه خنده کنان بهم رسیدند
عطیه: وایی دمت گرم مطهره، خوشم اومد، مشته رو از خانم فرهادی یاد گرفتی؟
.دستی به مانتوم کشیدم
.آره، فهمیدم یه زمانی عالوه بر مربی بدنسازی، کاراته هم تدریس میکرده –
.وارد پارک شدیم
.محدثه به طرفی اشاره کرد
.بریم اونجا، آب هم نزدیکمونه –
.به اون سمت رفتیم
از اون جایی که فردا بخاطر رفتن به شمال کالسمون کنسله گفتیم امشب بیایم پارک؛
اونقدرا هوا سرد نبود اما بازم یه خورده سرد بود و همین سردی باعث نمیشد که
.مردم نیان
از پنجشنبه تا حاال هم استاد رو ندیدم، بخاطر قرارداد مربوط به مدلینگیش شرکتم
.نیومده
.نمیدونم چرا از ندیدنش یه حس عجیب و بدی دارم
.رو فرشی رو پهن کردند که سبد رو روش گذاشتم
.کفشهامونو درآوردیم و نشستیم

1401/09/02 15:52

.به درخت پشت سرم تکیه دادم و پاهامو دراز کردم
عطیه: چایی میخواین؟
.محدثه: آره
.منم سری تکون دادم که فالسک چایی رو از سبد به همراه سه تا لیوان بیرون آورد
محدثه کیسهی تخم رو برداشت و وسط گذاشت که یه مشت برداشتم و مشغول
.شکستن شدم
.زیاد اهل تخمه خوردن نیستم ولی توی پارک بدجور میچسبه
.با دیدن اون قوم پسره سریع گفتم: اوه اوه! بچهها بچرخید که اون پسره داره میاد
.خودم سریع چرخیدم
.محدثه نیم نگاهی به عقب انداخت
.وویی دارند این سمتی میان –
.لبمو گزیدم
آخه یکی نیست بگه تو که مثل سگ میترسی چرا مشتی که تازه یاد گرفتیو رو یه
!پسر اونم همکالسیت امتحان میکنی
.از کنارمون رد شدند که سریع اون طرف چرخیدیم
.وقتی دور شدند نفس آسودهای کشیدم
!عطیه نالید: ببین چه دردسری هم برامون درست کردیا
.چشم غرهای بهش رفتم

1401/09/02 15:52

.با حس پر شدن مثانهم پوفی کشیدم و بلند شدم
.میرم دستشویی –
.کارتمو به سمت محدثه پرت کردم
.برو چندتا خوراکی بگیر –
.کفشمو پام کردم
.الزم نیست، خودم پول دارم –
.با کارت من بگیر نمیخواد خرج کنی –
!با نیش باز گفت: به به! چقدر سخاوتمند
.با خنده چشم غرهای بهش رفتم و به سمت دستشویی قدم برداشتم
محدثه#
.با صدای عطیه بهش نگاه کردم
.اون پسره رو ببین، خیلی به مطهره و ما نگاه میکنه –
.رد نگاهشو گرفتم که با پسری که دیدم نیشم باز شد
!المصب چقدر خوشگله –
.با آرنجی که تو پهلوم خورد سریع چشم ازش گرفتم
.با اخم گفت: بیا جامونو عوض کنیم
.از جام بلند شدم
.الزم نکرده، بشین، میرم خوراکی بگیرم

1401/09/02 15:52