525 عضو
.کشیده و آرومتر گفتم: استاد
چپ چپ بهم نگاه کرد که از طرفی خندم گرفت و هم از طرفی از دستش حرص
.داشتم
.کاغذهاییو رو به روم روی میز با یه خودکار گذاشت
.اسامی و مشخصات بچهها رو تو اون انتقال بدید –
.نه به شما شما کردنش و نه به تو تو کردنش
!استاد پررو
.چشم –
.خم شدم و خودکار رو برداشتم
.دستمو به میز تکیه دادم و مشغول نوشتن شدم
خودش برخالف اون وقت که برگهها رو روی پاش گذاشته بود برگهها رو روی میز
.گذاشت و تقریبا نزدیکم خم شد
سعی میکردم مقنعهم باال تنمو بپوشونه چون فکر به اینکه تو بازی بهشون دقت
.کرده شرم میکردم کنارش باشم
.یه دفعه هر سه تای اساتید بلند شدند
.یکیشون رو به استاد گفت: میریم ویالی آقای معینی، کارتون تموم شد بیاین
.استرس مثل خوره به جونم افتاد
.استاد: باشه
به سمت در رفتند که بدون فکر سریع گفتم: نمیشه بمونید؟
.یکیشون که خیلی پیرمرد بامزهای بود گفت: نه دخترم، اینجا کاری نداریم
.همشون که بیرون رفتند و در رو بستند آب دهنمو به سختی قورت دادم
.کم کم به استاد نگاه کردم
.لبخند مرموزی زد
.تنهاییم –
.با استرس خندیدم
.خب باشیم –
.بعد مشغول ادامهی کارم شدم
.دستش که دور کمرم حلقه شد نفسمو تو سینم حبس کرد
.خواستم بلند بشم که نذاشت و نزدیک بهم گفت: کارتو انجام بده
.سعی کردم صدامو عصبی نشون بدم
.دستتونو بردارید استاد –
با چنگی که به پهلوم انداخت باعث شد خودکار از دستم در بره و صورتم از درد جمع
.بشه
.نزدیک گوشم عصبی گفت: وقتی تنهاییم ببینم بهم استاد گفتی عواقبش پای خودت
بهش نگاه کردم و با عجز گفتم: چرا اینکار رو باهام میکنید؟
.لبشو با زبونش تر کرد
.من که باهات کاری نمیکنم –
.درست نشستم اما دستشو برنداشت
.اشک توی چشمهام حلقه زد
اینجور منو اذیت میکنید، چرا اینقدر بهم نزدیک میشید؟ چرا میخواین منو –
ببوسید؟ وقتی به دختری کششی ندارید چرا اینکارا رو با من میکنید؟ از عمد
میخواین عذابم بدید؟
.خیره به چشمهام نگاه کرد
با بغض گفتم: چرا؟
.دستشو برداشت که بهتر تونستم نفس بکشم
.آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشت و دستشو توی موهاش فرو کرد
.با بغض و عصبانیت گفتم: بهم جواب بدید
.اما حرفی نزد و به جاش با پاش روی زمین ضرب گرفت
.عصبی خندیدم
.باشه –
.بلند شدم و تند به سمت در رفتم
.مشغول پوشیدن کفشم شدم که سرشو باال آورد و کالفه گفت: مطهره نرو
.پوزخندی زدم و در رو باز کردم
بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره؟
.در رو بستم و سریع به اطراف نگاه کرد
.خداروشکر کسی نبود که هوارشو بشنوه
.با اعصابی داغون کال از ویال بیرون اومدم و به سمت ویالی خودم رفتم
...عصبانیتم بخاطر چی بود؟ حرف نزدنش؟ پرروییش؟ یا
.کالفه دستی به پیشونیم کشیدم
!لعنت بهت
مهـرداد#
.با عصبانیت بلند شدم و لگدی به میز زدم
.لعنت بهت پسر، لعنت
.کالفه و عصبی دستهامو توی موهام فرو کردم
دکتر بهم گفت که شاید مطهره بتونه باعث درمانم بشه، اما چجوری بهش بگم که
احساس وسیله بودن نکنه؟
چرا باید به اون کشش داشته باشم؟ چرا؟
چجوری بهش بگم که شانس درمان شدنمه؟ اگه اینو بگم فکر میکنه که من فقط
.واسه این بهش توجه میکنم چون شاید باهاش بتونم درمان بشم
.دو دستمو توی صورتم کشیدم
اما مگه غیر از اینه؟ مگه فقط به چشم یه وسیله بهش نگاه نمیکنم؟ ولی چی باعث
!میشه که منه لعنتی بهش کشش داشته باشم؟
مطهره#
ساعت سه شبه و هر پنج تاشون عین چی زود خوابشون برده به جز منه بدبخت که
.هی از ساعت دوازده دارم تو جام وول میخورم
.فکر و خیال اجازهی خوابیدم بهم نمیده
.درآخر بلند شدم و آروم از پلهها پایین اومدم
یه شال روی سرم انداختم و مانتومو بدون بستن دکمههاش پوشیدم و بعد از
.برداشتن پتو از اتاق بیرون اومدم
.کفشهامو پام کردم و از ویال خارج شدم
.دریا توی شب برخالف روز رعب انگیزه
.هوا شدید سرد بود که سریع پتو رو دور خودم پیچیدم
یه تخته سنگ پیدا کردم و پشت بهش نشستم که شنهای سرد لرزی تو بدنم
.انداختند
.به تخته سنگ تکیه دادم و پتو رو محکمتر گرفتم
.بادی آرومی که میوزید آرومم میکرد اما احساس تنهایی آرامشو زود به هم میزد
چقدر سخته وقتی دورت پر از آدمه حس کنی خیلی تنهایی؛ چقدر خوبه وقتی احساس
تنهایی سراغت میاد یادت بیوفته که یکی به فکرته، دوست داره؛ سالهاست که دیگه
.این حس از بین رفته و جاشو به یه حفرهی پر درد عمیقی توی قلبم داده
.نفس عمیقی کشیدم
.با نشستن کسی کنارم هینی کشیدم و از ترس از جا پریدم
.با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
.خونسرد پاهاشو دراز و زیپ کتشو بست
.بشین –
با تعجب گفتم: اینجا چیکار میکنید؟
.همون کاری که تو میکنی –
.اخم کردم
این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟ –
دست به سینه گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
.دندونهامو روی هم فشار دادم
خواستم برم که مچمو گرفت و به سمت زمین کشیدم که تعادلمو از دست دادم و با
.صورت رفتم روی رونش
.از درد چشمهامو روی هم فشار دادم
شروع کرد به خندیدن که با حرص بلند شدم و بدون فکر و بیاراده به سمت موهاش
.هجوم بردم
.خیلی بیشعورید، دردم گرفت –
.با درد شروع کرد به خندیدن و سعی کرد دستهامو جدا کنه
.ول کن مطهره میسوزه –
.یه دفعه به خودم اومدم که سریع ولش کردم
خواستم عقب بکشم اما مچمهامو گرفت و روی خودش پرتم کرد که نفس تو سینم
.حبس شد
.آرومتر خندید
.آروم باش –
.هستم ولم کنید –
.با پررویی به چشمهام زل زد و گفت: ولت نمیکنم، دوست دارم نزدیکم باشی
انگشت اشارشو روی گونم گذاشت و به پایین حرکت داد که قلبم ضربان تندی
.گرفت
.مست شدهی چشمهاش بودم و قفل کرده بودم
.انگشتشو روی لبم کشید
.نفس بریده گفتم: دست از سرم بردارید
.قفسهی سینهش طوالنی باال و پایین میشد
.تازه پیدات کردم –
با تعجب گفتم: چی؟
.پاهاشو از هم باز کرد و باهاشون بدنمو قفل کرد که از خجالت گرفتم
.سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت
آروم لب زد: توی لعنتی چی داری؟
.نفس زنان گفتم: لطفا... ولم کنید
.به چشمهام نگاه کرد
چرا اینقدر ازم فرار میکنی؟ –
.سکوت کردم
ازم بدت بیاد؟ –
.نه –
.پتو که از روی شونهی چپم افتاده بود رو روی شونم انداخت
.ممکنه یکی بیاد، ولم کنید –
.مچهامو ول کرد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد
.همه خوابن –
.برید یه جای دیگه بشینید –
.شالمو مرتب کرد
.دوست دارم کنارت باشم –
.اشک توی چشمهام حلقه زد
.اینکار رو باهام نکنید، این حرفها رو هم نزنید –
چرا؟ –
.بغضم گرفت
.دلیلشو نمیتونم بگم –
.نگاهشو بین هردوتا چشمهام چرخوند
چرا؟ –
.سکوت کردم و چشمهامو بستم
قبال کسیو دوست داشتی؟ –
.با بغض سرمو باال و پایین کردم
.دستش محکمتر دور کمرم حلقه شد
ولت کرد؟ –
.با بغض خندیدم
.کاش ولم کرده بود، اینطور امید داشتم که یه روزی میبینمش –
منظورت چیه؟ –
.چشمهای لبریز از اشکمو باز کردم
قرار بود بعد از سربازیش عقد کنیم، اما یه روز، یه روز نحس، وقتی میخواست از –
...اینور خیابون به اونور بره
.بغضم شکسته شد که چشمهامو بستم
سریع دو طرف صورتمو گرفت و تند گفت: گریه نکن نمیخوام تعریف کنی خودم
.فهمیدم
.صدای هق هقمو تو گلوم خفه کردم
.تو بغلش گرفتم
.گریه نکن، لطفا –
.اما بغض چند وقتم تازه شکسته شده بود و اشکهام قصد تموم شدن نداشتند
صدای هق هقم بلند شد و به کتش چنگ زدم که محکمتر بغلم کرد، یه دستشو پشت
.سرم گذاشت و سرشو به سرم تکیه داد
با لحنی که تا حاال ازش نشنیدم گفت: با اینکه نمیتونم گریه کردنتو ببینم ولی گریه
.کن تا خالی بشی
.لبشو روی سرم گذاشت و آروم گفت: ولی بدون من زجر میکشم
.لبمو به دندون گرفتم و صدای هق هقمو خفه کردم
لعنتی چرا داری این حرفها رو بهم میزنی؟ مگه برات مهمم؟
.روی سرمو بوسید که وجودم پر از حسی شد که شدید سردرگمم کرد
آغوشش درست مثل یه مسکن بود و دستش که دورم حلقه بود مثل یه الالیی، انگار
بازم اومده که زندگیمو دگرگون کنه، انگار بازم اومده که... نابودم کنه یا از نو
بسازتم؟
مهـرداد#
...مطهره یه چیزی بهت –
.با دیدن اینکه خوابه حرفمو قطع کردم و لبخندی روی لبم نشست
.گرفتمش و روی پام خوابوندمش و تو بغلش گرفتم که سرش به بدنم تکیه داده شد
.وجودم پر از حس ناشناختهای شد که تا حاال احساش نکرده بودم
.شالش کمی از هم باز شده بود و تیکهای از موهاش توی صورتش ریخته شده بود
.دوست داشتم همیشه توی بغلم باشه و دستمو توی موهاش بکشم
.موهاشو پشت گوشش بردم و پتو رو خوب روش کشیدم
.به اطراف نگاه کردم
نمیتونم که ببرمش توی ویالش ممکنه همکالسیهاش بیدار بشند اونوقته که اول
.حرف واسه من و خودشه اگه هم نبرمش بدجور سرما میخوره
.با فکری که به ذهنم رسید آروم روی شنها خوابوندمش و پتو رو روش کشیدم
.بلند شدم و به سمت ویالی خودم رفتم
آروم وارد ویال شدم و بعد از برداشتن سوئیچ در ماشینو باز کردم و سوئیچو توی قفل
.کردم و چرخوندم
ترمز دستیو پایین کشیدم و بدون روشن کردن ماشین با هزار زحمت از ویال بیرونش
.آوردم و بعد توی ماشین نشستم و روشنش کردم
.بعد از اینکه مطهره رو توی ماشین گذاشتم سوار شدم و به سمت جاده روندم
.گوشیمو برداشتم و به فرهاد یکی از دوستهای صمیمیم زنگ زدم
چندین بار زنگ زدم تا اینکه باالخره صدای خواب آلودش بلند شد: نصفه شبی مرض
داری زنگ میزنی مردم آزار؟
هنوز شمالی؟
آره، چطور؟ –
.پس دارم میام ویالت –
.سرفهای کرد
چرا؟ مگه ویالی دانشگاهت نیستی؟ –
.میام واست میگم –
.خمیازهای کشید
.خیلوخب، زود بیا میخوام بکپم بیدارم کردی –
.کوتاه خندیدم
.باشه –
.تماسو قطع کردم
مطـهره#
.چشم بسته خمیازهای کشیدم و غلتی زدم
.دستمو زیر بالشت بردم
!چه تخت نرمی
.کش و قوسی به خودم دادم اما یه دفعه دستم به یه پوستی برخورد
با استرس آروم دستمو روش کشیدم که دیدم صورته و از ته ریشش معلومه مرده با
این فکر مثل جت بلند شدم و به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد چشمهام تا
.آخرین حد ممکن گرد شدند و دستمو روی دهنم گذاشتم
...یا خدا! این کنار من
با دیدن باال تنهی لختش نفسم بند اومد و سریع پتومو کنار زدم اما دیدم همه چیز
.تنمه
.ضربان قلبم روی هزار رفته بود
.نگاهی به موقعیت خودم انداختم
!تو یه اتاق بودیم اونم روی یه تخت
.دستمو روی قلبم گذاشتم
نکنه یه بالیی سرم آورده باشه؟ من کنار این چه غلطی میکنم؟
.شالمو روی بازوی ورزیدهش گذاشتم و با دست یخ کردم تکونش دادم
استاد؟ –
.فقط به طرفم چرخید که موهاش توی صورتش ریختند و دستشو زیر بالشت برد
.به معنای واقعی گریم گرفته بود
.اینبار محکمتر تکونش دادم که با صدای ضعیف و خش داری گفت: نکن
دندونهامو روی هم فشار دادم و اینبار بالشتمو برداشتم و محکم توی سرش کوبیدم
.که از جا پرید و گیج و قفل کرده بهم نگاه کرد
عصبی گفتم: من اینجا کنار شما روی یه تخت چیکار میکنم؟ هان؟ چرا شما لباس
تنتون نیست؟
!نفسشو به بیرون فوت کرد و باز خوابید که با حرص داد زدم: با شمام
.با صدای خش دارش گفت: بگیر خواب
!من دارم از ترس میمیرم این عوضی میگه بگیر بخواب؟
.عصبی به سمتش هجوم بردم و شروع کردم به زدنش
دارم میگم من اینجا چیکار میکنم؟ –
.روش نشستم و موهاشو کشیدم که صدای دادش بلند شد
!ول کن مطهره، روانی ول کن تو دیوونهای –
موهاشو ول کردم و مشتهامو به قفسهی سینهش کوبیدم و داد زدم: کنار شما
چیکار میکنم؟ هان؟
عصبی بلند گفت: االنم روم نشستی، توجه داری؟
.با این حرفش به خودم اومدم و فهمیدم دارم چه غلطی میکنم
.آب دهنمو با استرس قورت دادم و نگاهی به موقعیتم انداختم
!درست روش نشسته بودم
.لبمو از خجالت گزیدم
خواستم بلند بشم اما پهلوهامو محکم گرفت و یه جور خاص و عجیبی نفس زنان
.نگاهم کرد
.با استرس گفتم: ولم کنید کنارتون بشینم
.همینجا جات خوبه –
.نفس زنان گفتم: نه اصال هم خوب نیست
.سرشو کمی کج کرد
.اما واسه من خوبه –
به بدن ورزیدهی لعنتیش که انگار برق میزد خیره شدم اما با صداش سریع نگاه ازش
.گرفتم
چیه؟ خوشت اومده؟ –
.نگاهش خندون بود
.اخم کردم
.نخیرم –
.خواستم بلند بشم که فشاری به پهلوهام وارد کرد
.نالیدم: ولم کنید
.با لحن خاصی گفت: شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی
!با تعجب گفتم: چی؟
.ادامه داد: یه کم پایینتر بشینی بهتره
گیج گفتم: چرا؟
.سعی کرد نخنده
.با فهمیدن منظورش جیغی کشیدم و باز افتادم به جونش
.داد زدم: خیلی بیشعورید، خیلی پررویید
.صدای خندش اوج گرفت
یه دفعه گرفتم و جای خودشو باهام عوض کرد و روم خیمه زد که نفس تو سینم
.حبس شد و رسما الل شدم
!با ته موندهی خندش گفت: دستت سنگینه
.آب دهنمو به زحمت قورت دادم
میشه از روم بلند بشید؟ –
.دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد
.با حرص گفتم: گفتم بلند بشید نه اینکه بیشتر روم خم بشید
.با شیطنت کشیده گفت: جون! خوبه که
.از خجالت با دستهام صورتمو پوشوندم
.صداشو کنار گوشم شنیدم
میخوای بدونی دیشب چی شد؟ –
.سریع دستهامو برداشتم و با استرس گفتم: آره
.سرشو کمی عقب آورد و کوتاه به لبم نگاه کرد
اگه بگم فقط به بدن تو کشش دارم چیکار میکنی؟ –
!با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟! یعنی چی؟
.سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت
.یعنی اینکه به طور عجیبی برخالف بقیهی دخترا دوست دارم تن تو رو لمس کنم –
.از حرفهاش میخواستم زمین دهن باز کنه و توش فرو برم
.چشمهامو روی هم فشار دادم
لطفا بیشتر ادامه ندید، چرا دارید دروغ میگید؟ –
انگشت اشارشو از روی مانتوم روی بدنم کشید که سریع چشمهامو باز کردم و
.مچشو گرفتم
.با ضربان قلب باال گفتم: نکنید این کارا رو، شما اذیت نمیشید اما من میشم
.لبخند بدجنسی زد
مثال چجوری اذیت میشی دانشجوی خوشگلم؟ –
!با تعجب و خجالت گفتم: خیلی پررویید
.اخم کردم
.بلند شید ببینم –
.خواست حرفی بزنه اما صدای یه پسر بلند شد
.مهرداد؟ صبحونه رو حاضر کردم -
.قلبم فرو ریخت
!یه پسر دیگه هم هست
.چیزهایی که توی ذهنم وول میخوردند شدید میترسوندنم
با ترس تند گفتم: استاد بخدا بگید دیشب چی شد؟ من اینجا تو خونهای که دوتا پسر
یا شایدم بیشتره چیکار میکنم؟ چرا کنار شمایی که لختید خواب بودم؟
.ناخونشو به ته ریشش کشید
.نمیدونم –
.معترضانه نالیدم: اذیتم نکنید، بگید
سرشو کنار گوشم آورد و با لحنی که وجودمو لرزوند گفت: یادت نمیاد؟ شب خیلی
خوبی بود، اومدیم اینجا، توی اتاق، فرهاد خواست اونم شریک باشه ولی من نذاشتم
.چون تو تماما باید مال من باشی
.بغضم گرفت
.این حرفها یعنی چی؟ دیشب فقط یادمه کنار دریا کنار شما بودم –
.سرشو عقب برد و یه جور خاصی بدنمو نگاه کرد
چطور یادت نمیاد؟ –
.بغضم هر لحظه نزدیک بشکنه
...نگید که من –
یه دفعه شروع کرد به بلند خندیدن و از روم بلند شد که ماتم برد و شکه گفتم: چرا
میخندید؟
.به طرف در رفت و پیشونیشو چندین بار آروم با خنده به دیوار کوبید
!وای خدا قیافشو –
آروم بلند شدم و گیج تکرار کردم: چرا میخندید؟
.به دیوار تکیه داد و با خنده دو دستشو توی صورتش کشید
.نترس، دیشب کاری باهات نکردم
.از روی تخت بلند شدم
...پس چطور –
.باز خندید
دیشب لب دریا خوابت برد، منم که نمیتونستم ببرمت توی ویالت چون شاید بقیه –
بیدار میشدند حرف واست درست میشد واسه همین آوردمت ویالی دوستم، دیگه
.حوصلم نشد تا اتاق باال راه برم همینجا خوابیدم
!از سکته دادنم خونم به جوش اومد که پامو به زمین کوبیدم و جیغ زدم: استاد
اینو گفتمو به سمتش هجوم بردم که با خنده سریع در رو باز کرد و بیرون رفت که
.پشت سرش دویدم و داد زدم: میکشمتون
.صدای خندش اوج گرفت
.پشت مبل وایساد که گفتم: جرئت دارید وایسید تا کچلتون کنم
.از خنده سرخ شده بود
.یه پسر با تعجب از آشپزخونه بیرون اومد
چه خبره؟ –
بدون توجه بهش به سمت استاد دویدم که بازم فرار کرد که با عصبانیت گفتم: من
.شما رو میکشم
.سریع پسره وسطمون وایساد
.آروم باش
رو به استاد گفت: چه غلطی کردی؟
.درحالی که از خنده خم شده بود گفت: سر به سرش گذاشتم
با صدای شکمم لگدی به میز کنارم زدم و انگشت اشارمو تهدیدوار به سمتش
.گرفتم
.بد تالفی میکنم، یادتون باشه –
.اینو گفتم و وارد آشپزخونه شدم
!پسره با خنده گفت: خاک تو سرت که اینجور سر به سر دانشجوت نذاری
.با دیدن املت بشقابیو برداشتم و و بیشترشو واسه خودم ریختم
.اون دوتا مخصوصا اون استاده هم کوفت بخورند
.روی صندلی نشستم و تقریبا خونسرد مشغول خوردن شدم
.وارد شدند که نیم نگاهی هم بهشون ننداختم
!پسره که فکر کنم فرهاد باید باشه با تعجب گفت: یه دفعه همشو برمیداشتی دیگه
.توجهی نکردم و لقمهی دیگه گرفتم
.استاد دستشو روی صندلیم گذاشت و خم شد
تا خواست لقمهای بگیره آرنجمو توی صورتش کوبیدم که آخی گفت و نون از دستش
.ول شد و دستشو روی صورتش گرفت
!روانی –
.پسره فرهاد پوفی کشید
.بشین بازم درست میکنم –
.نشست و پسره هم سراغ یخچال رفت
خوشمزهست؟ –
.بهش نگاه کردم
.عالیه –
.دندونهاشو روی هم فشار داد
.لقمهمو قورت دادم
.ساعت چنده؟ ده قرار بود ببرنمون –
.به صندلی تکیه داد
.هشته –
حاال جلوی اون همه آدم چجوری میخواین منو برسونید ویال؟ حتما دوستامم در –
.به در دارند دنبالم میگردند
.خودم میدونم چیکار باید بکنم –
...باشهای گفتم و به خوردنم ادامه دادم
.ماشینو روشن کرد و به راه افتاد
اگه دوستام رفته باشند به آقای معینی گفته باشند که من گم و گور شدم چی؟ –
.عینکش آفتابیشو به چشمهاش زد
.نگران نباش، اونو هم حلش کردم
.نفس آسودهای کشیدم و به خیابون چشم دوختم
.چند دقیقه گذشت تا اینکه سکوتو شکست
مطهره؟ –
.بهش نگاه کردم
بله؟ –
.عینکشو برداشت و کوتاه بهم نگاه کرد
.یه سری حرفهای توی اتاق راست بود –
.اخم کردم
کدومش؟ –
...من –
.دستی به ته ریشش کشید
تو از بیماری من خبر داری اما به طور عجیبی واقعا به بدنت کشش دارم، شاید –
.بتونم با تو لذتی که مردای دیگه تجربهش میکنند رو تجربه کنم
.از خجالت سرمو پایین انداختم
چرا من؟ –
.کوتاه بهم نگاه کرد
.باور کن خودمم دلیلشو نمیدونم –
.نفس عمیقی کشید
چقدر میخوای تا واسه مدتی صیغهم بشی؟ –
.اخمهام به هم گره خوردند و با غصب بهش نگاه کردم
دیگه همچین حرفیو ازتون نشنوم، فکر کردید بخاطر پول میام زیر خواب بشم؟ –
.برخالف اینکه فکر میکردم اصرار میکنه آروم گفت: معذرت میخوام
.با اخم صورتمو به سمت شیشه چرخوندم
چرا من خدا؟ تویی که میدونی من از این کثافت بازیا خوشم نمیاد چرا من؟ چرا یه
دختر خراب نه؟
.یه کم نزدیک ساختمون همایش و جشنواره وایساد
بدون هیچ حرفی پیاده شدم و در رو بستم و به سمت ساختمون رفتم که با کمی مکث
.به راه افتاد
.حسابی شلوغ بود و ماشینهای زیادی پارک شده بودند
اونقدر رفتم تا اینکه با دیدن بچههای دانشگاهم به طور نامحسوس بهشون نزدیک
.شدم و خودمو قاطیشون کردم
.نگاهمو به دنبال بچههای کالسم چرخوندم
با دیدنشون از بین جمعیت به طرفشون رفتم و از چند نفرشون سراغ عطیه و محدثه
.رو گرفتم که یکیشون جایی که وایساده بودند رو نشونم داد
.با استرس به سمتشون رفتم
.کتک نخورم صلوات
.بهشون که رسیدم گفتم: سالم
.به طرفم چرخیدند که با دیدنم اخمی کردند
تا خواستند به سمتم هجوم بیارند سریع دستهامو باال گرفتم و تند گفتم: آروم باشید
.واستون تعریف میکنم، مربوط به استاده
.با این حرفم چشم هاشون انگار برقی زد اما سعی کردند اخمشونو نگه دارند
محدثه: بگو تا کتک نخوردی، کدوم استاد رو میگی؟
.استاد رادمنش –
.عدهای توجهشون بهم جلب شد که اخمی کردم
انگار اسم این استاد رادمنش خیلی خاصه! اگه میدونستند که چه بیشعوریه عمرا اگه
.جذبش میشدند
.خواستم یه جای خلوت بکشونمشون ولی صدای آقای معینی بلند شد
.همگی بیاین تو، اول ترم اولیا –
.عطیه پوفی کشید
.بر خرمگس معرکه لعنت –
.نفس آسودهای کشیدم
.پشت سر بقیه رفتیم
.وارد که شدم نگاهمو اطراف چرخوندم
.آقای معینی: ترم اولیا پس دیگه دست شما
.نگران نباشید –
.با شنیدن صدای استاد اونم کنارم از جا پریدم و سریع بهش نگاه کردم که دیدمش
.آروم آروم ازش دور شدم ولی صدای محدثه گند زد
کجا میری مطهره؟ –
.با حرص به سمتش چرخیدم که دیدم استادم داره بهم نگاه میکنه
.الهی این مطهره بمیره از دستت راحت بشه –
.اخمهای استاد چنان به هم گره خوردند که به غلط کردن افتادم
.مواظب حرفهاتون باشید، از همینجا هم جم نخورید ممکنه گممون کنید –
.نیش اون دوتا غزمیت حسابی باز شد
محدثه: بخدا میبینید از دستش چی میکشیم استاد؟ همش باید مراقبش باشیم که
.یهو در نره
نیم نگاهی به منی که از حرص داشتم آتیش می گرفتم انداخت و گفت: دیشبم معلوم
!نیست کجا گذاشته رفته
.استاد سعی کرد نخنده و انگشتشو به لبش کشید
.دیشب جاشون خوب بوده –
عطیه: او! مگه کجا بوده؟ شما میدونید؟
تهدیدوار گفتم: خفه میشید یا خفتون کنم؟
استاد با تعجب گفت: با منم هستید؟
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد