رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

.کمی تو صورتم خم شد
.اما به نفعته که باهام راه بیای عزیزم –
!ناباورانه گفتم: شما خیلی دارید از حدتون میگذرید دیگه
.لبخند محوی زد
واقعا؟ –
خواست دستشو روی صورتم بکشه که دستشو پس زدم و غریدم: بهتره مواظب
...کاراتون باشید
.برای اینکه حدشو بدونه کشیده گفتم: استاد
.دندونهاشو روی هم فشار داد
.فلشو توی جیبم گذاشتم و به سمت در رفتم
.هنوز دستم رو دستگیره نرفته بود که به دیوار کوبیده شدم و از ترس هینی کشیدم
.عصبی گفت: منو مجبور به کاری نکن که دوست ندارم انجامش بدم
با تمسخر گفتم: مثال چیکار میخوای بکنید؟ کاری هم میتونید بکنید؟
.عصبانیت توی نگاهش محو شد و لبخندی مرموزی زد که استرسم گرفت
به نظرت نمیتونم؟ –
سرشو زیر گلوم برد و لب داغشو روش گذاشت که نفسم بند اومد و سعی کردم
.عقب ببرمش
!چیکار دارید میکنید؟

1401/09/02 22:59

.بوسهای زد که وجودم لرزید و چشمهامو روی هم فشار دادم
دستشو روی بدنم کشید که گر گرفتم و ضربان قلبم از استرس و این همه نزدیکی
.روی هزار رفت
اونقدر در برابرش ریزه بودم که نمیتونستم به عقب ببرمش و انگار تو حصار بدنش
.بودم
.نالیدم: نکنید
.نزریک گوشم آروم لب زد: دیدی؟ ضربان قلبت رفته باال
.سرشو کمی عقب برد و نزدیک لبم گفت: االن کل وجودت یه چیز رو میخواد
.نفس زنان عصبی گفتم: نرید عقب جیغ میزنم، شما از حدتون بیشتر پیش رفتید
.آروم خندید که آب دهنمو با استرس به سختی قورت دادم
.من هروقت بخوام میتونم با یه اشاره تو رو مال خودم کنم –
با عصبانیتی که رگهی ترس داشت گفتم: مگه بیصاحابم؟ مگه بیکسم؟
.نه نیستی، اما با کاری که میکنم مجبوری مال من بشی –
.از ترس نزدیک بود پس بیوفتم
.با عجز گفتم: اینجوری اذیتم نکنید، لطفا
.سخته نه؟ میبینی؟ منم دقیقا حس تو رو دارم، تو منو اینجور آزار میدی –
.نفس زنان فقط خیره نگاهش کردم
بیرحم باشی مجبورم میکنی که منم بیرحم بشم پس... درموردش فکر کن، بعد

1401/09/02 22:59

...از کالس امروز ازت جواب
یه دفعه در به صدا دراومد که نفسشو به بیرون فوت کرد و عقب کشید که انگار تازه
.راه نفسم باز شد
.دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم
.بدنم انگار آتیش داشت ازش بیرون میزد
.روی صندلیش نشست و دستی توی موهاش کشید
.بفرمائید داخل –
.با پاهای نسبتا سست کمی وسط اتاق وایسادم
در باز شد و یه نفر به داخل اومد اما با کسی که دیدم دلم هری ریخت و سریع به
.استاد نگاه کردم
!آروم از روی صندلیش بلند شد و متعجب گفت: الدن
.لبخندی زد و در رو بست
.سالم –
استاد با همون حالت گفت: سالم، اینجا چیکار میکنی؟
.سر تا پاشو نگاه کردم
.معلوم بود همه چیزش مارکداره
.دختره بهم نگاه کرد
.لطفا ما رو تنها بذارید

1401/09/02 22:59

اخم کردم و دست به سینه گفتم: نمیتونم چون اینجام تا جناب رئیس کارها رو
.ببینند
.الدن اخمی کرد و رو به استاد گفت: مهرداد بگوش بره
.از اینکه بهش گفت مهرداد دندونهامو روی هم فشار دادم
.استاد اخم کم رنگی کرد
اینجا چیکار میکنی؟ –
!الدن: اینجام چون همکاریم دیگه
.اخم کردم
استاد: یعنی چی؟
.نیم نگاهی به من انداخت
.این دختره رو بفرست بره تا بگم –
.با غدی گفتم: تا وقتی که جناب رئیس کارامو نبینند من نمیرم
!الدن با حرص گفت: این چقدر پرروعه
.استاد سعی کرد نخنده
.لبخندی زد و دستشو رو بازوش باال و پایین کرد که دستم مشت شد
.آروم باش، حرفتو بگو –
.دختره خر ذوق شده گفت: اینقدر دلم برات تنگ شده بود
استاد نیم نگاهی به منی که داشتم از حرص خفه میشدم انداخت و بعد رو به الدن با

1401/09/02 22:59

.لبخند گفت: فکر نمیکردم دیگه ببینمت
.عوضی میدونه حساسم و از عمد داره این لبخندای زورکیو میزنه، منکه میدونم
الدن دستشو روی بازوش گذاشت و جوری بهش نزدیک شد که انگار میخواد بهش
.بچسبه
.خواست ببوستش که استاد عقب کشید
.لبخند پیروزمندانهای روی لبم نشست
.استاد نیم نگاهی بهم انداخت که زود لبخندمو جمع کردم
.الدن: آم... اومدم اینجا تا بگم که منم جزو یکی از فتوشاپیستهای اینجا شدم
!عالی شد مطهره
استاد با تعجب گفت: شوخی میکنی؟! تو بیای شرکت باباتو ول کنی بیای اینجا
!فتوشاپیست بشی؟
.الدن: مگه چشه عزیزم؟ حقوقشم واسه منی که مجردم خیلی خوبه
.از قیافهی استاد مشخصه زیاد خوشحال نشده
.لبخندی زد و موهای الدنو داخل شالش برد
!چه عالی –
.دیگه کم کم داشتم تا حد پوکیدن میرفتم که با حرص به سمت در رفتم
.صداش بلند شد
مگه نمیخواستید کارا رو نشون بدید؟

1401/09/02 23:00

.به سمتش چرخیدم
.نگاهش داد میزد داره از حرص خوردنم لذت میبره
...واسه اینکه حرصمو خالی کنم لبخندی زدم و گفتم: تو کالس میبینمتون
!کشیده گفتم: استاد
.الدن تعجب کرد و استاد نگاهش پر از حرص شد
.بیرون اومدم و سعی کردم در رو محکم نبندم
!بیشعور
یعنی بالیی امروز سر کالس به سرت بیارم که مرغای هوا به حالت قهقهه بزنند، حاال
.ببین
.از شرکت بیرون اومدم و بالفاصله به نیما زنگ زدم
.با سه بوق جواب داد
.سالم –
.نگاهی به اطراف انداختم
.سالم، همه چیز حل شد استخدام شدم –
.صدای سرخوشش بلند شد
.عالیه، کارت خوب بود... فقط ببین، اون مهرداد خیلی زرنگه حواست باشه –
.پوزخندی زدم
میدونم و واسه همینه که دارم ماهها نقشه میکشم که چجوری زمینش بزنم، اون

1401/09/02 23:00

.عوضی بخاطر خرد کردنم باید تقاص پس بده
حاال آروم باش خوشگلم، به زودی به خواستت میرسی به شرطی که اطالعات اون –
.شرکتو بهم برسونی
.قفل ماشینمو زدم و درشو باز کردم
.کارمو بلدم، خیالت راحت –
مطـهره#
.محدثه با خنده گفت: استاد میکشتت مطهره
.خندیدم و دست به کمر به شاهکارم روی صندلی نگاه کردم
.جایی که قراره اون استاد پرروم بشینه چرب چرب کرده بودم
.با باز شدن در سریع صندلیو داخل میز بردم
.عدهای از بچهها وارد شدند
.از عمد خیلی زودتر اومده بودم که کسی نباشه
به میز تکیه دادم و خونسرد گفتم: خب بچهها چه خبر؟ درسو خوندید؟
.محدثه سرشو خاروند
.آره، فکر کنم امروز از ده باالتر نمیام –
.خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
.کم کم همهی بچهها اومدند و نشستند
.عدهای امتحان امروز رو مرور میکردند و عدهای هم بیخیال حرف میزدند

1401/09/02 23:00

.با وارد شدن سریع چندتا بچهها فهمیدم که استاد داره میاد
.هر سه تامون سریع به سمت صندلیهامون رفتیم و نشستیم
!عطیه با خنده آروم گفت: چه شود
.آروم خندیدم
گفتم یه بالیی سرت میارم استاد جون، حاال حرص منو در میاری؟
فقط خداکنه همینجوری بشینه نگاهش به نشیمن صندلی نخوره وگرنه نقشهم بر فنا
.میره
.با وارد شدنش همه بلند شدیم
.چندتا از بچهها سالمی کردند که جوابشونو داد
.کیفشو روی میز گذاشت
.یه کم دوره کنید بعد امتحان میگیرم –
.عدهای بچهها شروع کردند به حرف زدن که تو کالس همهمهای شد
.” از بین حرفهاشون یه چیز مشترک بود و اونم اینکه “ امتحان نگیرید
با اخم دستشو باال گرفت و محکم گفت: بسه، یه جوری دارید میگید انگار بیست تا
.صفحه باید میخوندید! اعتراضی نباشه من امتحانمو میگیرم
.پوست لبمو به بازی گرفتم
.د بشین
.نگاهی بهم انداخت که سریع کتابمو جلوی صورتم گرفتم

1401/09/02 23:01

.با کمی مکث کتابو پایین آوردم
.کتشو از تنش درآورد که هیکل المصبش بهتر نمایان شد
.بعضی از دخترا بهش اشاره میکردند و پچ پچ میکردند
“شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی”
.سرمو به چپ و راست تکون دادم و لبمو گاز گرفتم
!استغفراهلل
بهش نگاه کردم که دیدم همینطور که دنبال یه چیزی توی کیفش میگرده نگاهش
.روی لبمه که سریع ولش کردم و با حرص بهش چشم دوختم
.نگاهش خندون شد و برگههاییو از کیفش بیرون آورد
!چشم هیز
.با پام روی زمین ضرب گرفتم
.بشین
.باالخره صندلیو بیرون کشید که آب دهنمو با استرس قورت دادم
.نگاه نکن، لطفا
طبق خواستم بدون نگاه کردن روش نشست که نزدیک بود نیشم باز بشه ولی زود
.جلوی خودمو گرفتم
.اون دوتا خندون بهم نگاه کردند
.سرمو پایین انداختم و با خودکار روی میز ضرب گرفتم

1401/09/02 23:01

.لبمو گاز میگرفتم تا نزنم زیر خنده
.باالخره بلند شد که بهش نگاه کردم
.به سمت در رفت تا در رو ببنده که به پشتش نگاه کردم
با دیدن اینکه نقشم جواب داده و حسابی چرب شده دستمو جلوی دهنم گرفتم تا
.نخندم
.انگار بچههای کالسم متوجهش شدند که عدهای دستشونو جلوی دهنشون گرفتند
.یکی از پسرا خندون گفت: ببخشید استاد
.بهش نگاه کرد که با خنده ادامه داد: انگار پشت مبارکتون یه مشکلی داره
.نزدیک بود از خنده ریسه برم اما لبمو محکم گاز گرفتم
با اخم گفت: چه مشکلی؟
.یکی از دخترا خندون گفت: آینه بیارم ببینید
.با همون اخم گفت: آره
.دیگه نتونستم تحمل کنم و سرمو روی میز گذاشتم و بیصدا خندیدم
!وایی خدا
.سرمو کمی باال آوردم و از بین بچهها نگاهش کردم
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.آینه رو به دختره برگردوند
به صندلی نگاه کرد و عصبی گفت: چرب کردن صندلی من کار کیه؟

1401/09/02 23:01

لبمو به دندون گرفتم و به اون دوتا که خیلی سعی میکردند جدی باشند نگاهی
.انداختم
.نفس عصبی کشید و کتشو پوشید
نگاهی طرف من انداخت و با حرص گفت: خانم موسوی کجان که رو صندلیشون
نیستند؟
.سریع اشک توی چشمهامو پاک کردم و درست نشستم
.مطمئنم قرمز شدنم نشون میده که کلی خندیدم
.اینجام استاد –
.نگاه تند و تیزی بهم انداخت که الکی تعجب کردم
.نفس عمیقی کشید و عصبی گفت: بسه دیگه وقت امتحانه
.همه کتابهامونو توی کیفهامون گذاشتیم
.با حس خوبی که نصیبم شده بود به صندلی تکیه دادم
.شروع کرد به پخش کردن برگهها
به من که رسید برگه رو محکم روی میز کوبید و رفت که خندون یه نگاه به عقب
.انداختم
.با سرخوشی آروم خندیدم و به برگه نگاه کردم
.با کمی مکث در خودکار رو باز کردم و مشغول نوشتن شدم
.مثل آب خوردن بود

1401/09/02 23:01

.بین من و محدثه وایساد
.نیم نگاهی بهش انداختم
.با اخم های در هم دست به سینه کالسو رصد میکرد
.از بوی عطرش ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم
.چقدر بوش خوبه
.چند بار پلک زدم و به نوشتنم ادامه دادم
.باالخره تمومش کردم و خودکار رو روی میز گذاشتم و تکیه دادم
.از اونور کالس با یه ابروی باال رفته بهم نگاه کرد که سوالی بهش نگاه کردم
.لبشو با زبونش تر کرد و قدم برداشت
.لبمو روی هم فشار دادم تا نخندم
.دیگه تقریبا آخرای تایم امتحان بود
.کنارم وایساد و برگهمو از زیر دستم بیرون کشیدم که با تعجب بهش نگاه کردم
.خودکار قرمزشو برداشت و یه کاری کرد
برگه رو که روی میز گذاشت با دیدن یه خط قرمز توی برگهم با چشمهای گرد شده
.به رفتنش نگاه کردم
.به خودم اومدم و با عصبانیت از جا پریدم که همه بهم نگاه کردند
به چه حقی توی برگهی من خط قرمز میکشید استاد؟ –
.چرخید و خونسرد بهم نگاه کرد

1401/09/02 23:02

.صالح دونستم –
.غریدم: این کارتون غیر منطقیه، من همشو نوشته بودم
.یکی از دخترا با ناز گفت: شاید چرب کردن صندلی کار تو بوده استادم فهمیده
استاد به نشونهی تائید حرفش بهش اشاره کرد که با عصبانیت گفتم: شما هیچ
مدرکی ندارید که کار من بوده، درضمن، من برای چی باید همچین کاری بکنم؟
اینقدر به حنجرتون فشار نیارید بشینید، قرار نیست با مظلوم نماییتون از گناهتون –
.بگذرم یا اینکه فکر کنم کار شما نبوده
پامو به زمین کوبیدم و داد زدم: شما با چه مدرکی همچین تهمتیو به من میزنید؟
.با اخم گفت: بگیرید بشینید نظم جلسه رو به هم نزنید
.از خشم نفس نفس میزدم
.درآخر کیفمو برداشتم و به سمتش رفتم
.برگه رو به قفسهی سینهش کوبیدم و از کنارش رد شدم
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که گفت: اگه پاتونو بیرون گذاشتید دیگه هیچوقت
.سر کالس نیاین
.چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم
.عطیه: بیا بشین مطهره
.با کمی مکث چرخیدم
.دست به جیب بهم نگاه میکرد

1401/09/02 23:02

.پوزخندی زدم
.اگه یه درصد امکان داشت قبول کنم اون یه درصدم دیگه از بین رفته
.به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم
.از عصبانیت میخواستم کلشو بگیرم و صدبار بکوبم به دیوار تا جونش دراد
.باالخره وقت امتحان تموم شد
تموم مدت درحالی که دیگه اخالقم سگی و اخمهام شدید توی هم بود دست به سینه
.به زمین نگاه میکردم
عطیه و محدثه هم میدونستند نباید باهام حرف بزنند تا وقتی که آروم بشم وگرنه
.بدجور پاچشونو میگرفتم
.امروز کالسو زودتر تموم میکنم، میتونید برید –
اولین نفر بلند شدم و به کیفم چنگ زدم و به سمت در رفتم اما با صداش متوقف
.شدم
.خانم موسوی شما بمونید –
قدمی برداشتم که اینبار محکم و جدی گفت: بهتون گفتم بمونید، نشنیدید؟
.دندونهامو روی هم فشار دادم
.بعضی ها نگاهی بهم انداختند و بیرون رفتند
.کالس که خالی شد رو به اون دوتا گفت: شما هم برید
.بیرون رفتند

1401/09/02 23:02

.تموم مدت پشتم بهش بودم
.از کنارم رد شد و در کالسو بست
.دست به سینه به در و دیوار نگاه کردم
.رو به روم وایساد
.اون فقط یه تنبیه بود، نگران نباش، نمرشو واست میذارم –
.پوزخندی زدم و حرفی نزدم
.یه دفعه چونمو محکم گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم
.با اخم گفت: جوری رفتار نکن انگار بیگناهی
.شونهای باال انداختم
.منکه کاری نکردم –
.پوزخندی زد و چرخید
.کتشو باال زد
پس این چیه؟-
.میون عصبانیتم خندم گرفت که لبمو به دندون گرفتم
.به سمتم چرخید
.اصال آره کار من بود، حقتونه دلم خنک شد –
.پس تنبیه منم حقت بود –
.با اخم گفتم: شما حق نداشتید اینجور جلوی بچهها منو ضایع کنید

1401/09/02 23:03

.پوزخندی زد
.نه که تو نکردی! مثل این میمونه که خرابکاری کردم –
.اینبار خندیدم که حرص نگاهشو پر کرد
.نخند مطهره –
...با خنده گفتم: وایی استاد خیلی باید مواظب باشید که کتتون باال نره وگرنه
.خنده نذاشت حرف بزنم
.کمی خم شدم و صدای خندهم تو کل کالس پیچید
یه دفعه یقهمو گرفت و به دیوار کوبیدم و بالفاصله لبشو روی لبم گذاشت که
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
.حریصانه میبوسیدم
.تو گلو صداش زدم که لبشو روی لبم فشرد و دلم هری ریخت
دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و خوب به دیوار و خودش چسبوندم که ضربان
.قلبم روی هزار رفت
دستهامو روی شونههاش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما زور من کجا و زور اون
.کجا
.داشتم نفس کم میاوردم که ازم جدا شد و نفس زنان به لبم نگاه کرد
.لبم حسابی جز جز میکرد
.به چشمهایی که هنوزم شکه بودند نگاه کرد

1401/09/02 23:04

.باید صیغم بشی مطهره –
اخمهام به هم گره خوردند و به عقب هلش دادم اما آرنجشو کنار بدنم به دیوار تکیه
.داد و بهم چسبید که نفسم بند اومد
...برید عقب اس –
.انگشتش که روی لبم نشست دلم هری ریخت
چشمهاشو بست و سرشو کنار گوشم آورد که نفسهای داغش به گوشم خورد و
.بیاراده چشمهام بسته شدند
.اگه بهم نچسبیده بود قطعا از سستی پاهام میفتادم
.همونطور که نفس نفس میزد لبشو روی گوشم گذاشت که نفسم بند اومد
میخوامت مطهره میفهمی؟ –
.نالیدم: اینکار رو نکنید استاد، لطفا
.کنار تو کنترلی روی خودم ندارم، دکتر میگه این خبر خوبی میتونه باشه –
.دستشو کنار صورتم گذاشت و از روی مقنعه بوسهای به گوشم زد
.داشتم از درون میسوختم و با اینکارش بدتر شدم
نفس زنان آروم گفتم: من اینکاره نیستم و نمیخوامم باشم پس دست از سرم
.بردارید
.کمی عقب کشید که انگار بهتر تونستم نفس بکشم
.به چشمهام زل زد

1401/09/02 23:04

.قبول نکنی این ترم میندازمت –
.ماتم برد
!چی؟ –
.دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت
.یا قبول کن یا قید پاس شدنتو بزن –
!ناباور گفتم: این از انسانیت به دوره! شما نمیتونید منو با همچین چیزی تهدید کنید
.لبخند کجی زد
.گفتم که اگه بیرحم باشی منم بیرحم میشم –
.انگشتشو روی لبم کشید
.کمکم کن درمان بشم اونوقت منم نمیندازمت –
.چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم
البته بگم، اوالش باید سعی کنی که تحریکم کنی بعد که به این مرحله رسیدم –
.قول میدم کار به کار دخترونگیت نداشته باشم
.چشمهامو باز کردم
من به دور از چشم مامان و بابام نمیتونم همچین کاری بکنم، درضمن دوستامم –
.منو به چشم یه هرزه میبینند
.اخم کرد
درست صحبت کن، هرزه چیه؟ تو فقط به من کمک میکنی، تازشم صیغهت –

1401/09/02 23:05

میکنم، الزمم نیست کسی چیزی بدونه، وقتی درمان شدم اگه خودت خواستی
.میتونی بری میتونی هم بمونی
.نفسم بند اومد
میتونم بمونم؟
.به چشمهاش خیره شدم
.درست مثل سیاهی شب تو این نزدیکی ترسناک بودند
.تا شنبه بهم فرصت بدید فکر کنم –
.قبوله –
.همین که عقب رفت نفس آسودهای کشیدم
.به سمت میزش رفت و کیفشو برداشت
.فهمیدم ماشین نداری، خودم میرسونمتون –
...نه ممنون ما –
.با اخم گفت: همین که گفتم، کوچهی کنار دانشگاه منتظرتونم
.اینو گفت و در رو باز کرد و بیرون رفت
.کالفه نفسمو به بیرون فوت کردم و روی یکی از صندلیها نشستم
.سرمو روی دستهام گذاشتم و چشمهامو بستم
لعنت بهت، تو میخوای با زندگیم چیکار کنی؟
.حس کردم کسایی وارد شدند

1401/09/02 23:05

محدثه: مطهره؟ خوبی؟
.جوابی ندادم
.یکی تکونم داد که فهمیدم عطیهست
با نگرانی گفت: مطهره؟
.سرمو باال آوردم و دستهامو توی صورتم کشیدم و بلند شدم
.خوبم –
.به سمت در رفتم
.استاد گفته خودش میرسونتمون –
.محدثه با هیجان گفت: خیلیم عالی دیگه نباید سوار تاکسی یا خط بشیم
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.خوش به حال شما که اینقدر مثل من بدبختی نمیکشید
.تو هر دورهی زندگیم باید گند زده بشه بهش
.وارد کوچه شدیم که با دیدنش نگاه ازش گرفتم
.فکر به کار توی کالسش مو به تنم سیخ میکنه
.االن باید از دستش عصبانی باشم اما به طور عجیبی نیستم
.محدثه و عطیه بدون تعارف عقب نشستند
.خواستم بشینم که درمو بستند
.با تعجب بهشون نگاه کردم

1401/09/02 23:05

.به جلو اشاره کردند
.استاد: جلو بشین
.نفسمو به بیرون فوت کردم و در رو باز کردم و نشستم
.وارد خیابون دانشگاه نشد و به جاش چرخید و بیشتر به داخل کوچه رفت
.حتما از اون یکی خیابون میخواد بره که کسی نبینتمون
.سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم
باید بیای شرکت؟ –
.بیحوصله گفتم: بله
.پس دوستهاتو میرسونم خونه، لباسهاتو عوض میکنی باهم میریم –
.بیحوصله از مخالفت باشهای گفتم
محدثه: استاد، نمیشه دوباره از مطهره امتحان بگیرید؟ بدبخت دیشب با سردردش
.نشسته درس خونده
.خندم گرفت
.چه دروغی! سردرد! از دست تو محدثه
.استاد: یه کاریش میکنم البته به خودش بستگی داره
محدثه: یعنی چی؟
.خودش بهتر میدونه –
...نفس عمیقی کشیدم و از شیشه به بیرون چشم دوختم

1401/09/02 23:06

.با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم
عطیه: نمیخوای چیزی بگی؟
.کفشهامو بیرون آوردم
.وارد اتاق شدم و مانتوی خاکستری اداریمو از کمد برداشتم
.محدثه توی چارچوب وایساد
.ما فقط نگرانتیم مطهره –
.دکمههامو باز کردم
.وقتی برگشتم همه چیو واستون میگم باشه؟ پس االن سوال پیچم نکنید –
.پوفی کشید و باشهای گفت
.آماده شدم و گوشیمو توی جیبم گذاشتم
.از اتاق بیرون اومدم
.خداحافظ –
.محدثه: خداحافظ
.عطیه از توی آشپزخونه گفت: به سالمت
...کفشمو پام کردم و از خونه بیرون اومدم و در رو بستم
توی ماشین نشستم که سرشو از روی فرمون برداشت، بالفاصله ماشینو روشن کرد
.و به راه افتاد

1401/09/02 23:07

جلوی یه در طرح چوب مشکی_قهوهای وایساد و ریموتو زد که با اخم گفتم: اینجا
!که خونهی باباتون نیست
.وارد خونه شد
.خونهی خودمه –
.آهانی گفتم
.ماشینو زیر یه سایهبون پارک کرد
میای تو؟ -
.واسه اینکه فضولیم شدید گل کرده بود گفتم: آره، اینجا حوصلم سر میره
.باشهای گفت و پیاده شد که پیاده شدم
.پشت سرش رفتم
.به بزرگی خونهی باباش نبود اما بازم خوشگل بود
.در چوبی خونه رو که دو طرف گلدونهایی گذاشته شده بود رو باز کرد و کنار رفت
.خوش اومدی –
.با تردید وارد شدم و ممنونی گفتم
.وارد شد و در رو بست
.دوتا دمپایی زنونه جلوی پام گذاشت که کفشهامو بیرون آوردم و پوشیدمشون
.خودشم کفششو با دمپایی عوض کرد
.از راهرو بیرون اومدیم که وارد هال شدیم

1401/09/02 23:07

بود و چندتا گلدون گذاشته LED توی هال یه مبل حالت ال طوسی و یه تلویزیون
.شده بود
.پردهها رو کشید که نور خونه رو روشن کرد
.به آشپزخونه اشاره کرد و با صدای گرفتهای گفت: از خودت پذیرایی کن تا بیام
.بعد دستی به گردنش کشید و از پلههای چوبی باال رفت
.دست به جیب خونه رو از زیر نظر گذروندم
.تنهایی اینجا زندگی کردن که سخته
.وارد آشپزخونه شدم
.تموم امکانات داشت
.خوش به حال زنش، دیگه نباید جهیزیه داشته باشه
.حالم گرفته شد
اگه درمانش کنم و بره یه زن دیگه بگیره چی؟
.پوزخندی زدم
نکنه انتظار داری بیاد تو رو بگیره؟
.قلبم فشرده شد
.ولی خودش گفت اگه خواستم میتونم بمونم
.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این منفی بازیها رو پس بزنم
.یه لیوان برداشتم و پر از آب کردم و خوردم

1401/09/02 23:08

.کتابهایی که توی قفسهی کتاب بودند رو نگاه کردم
.چیزی نگذشت که از پلهها پایین اومد
.به طرفش چرخیدم
.تیپ رسمی نزده بود
.تو صورتش دقیق شدم
.انگار رنگ پوستش کمی زرد شده بود و چشم هاشم بیحال بودند
.سوئیچو برداشت
.بریم –
.جلوش وایسادم
حالتون خوبه؟ –
.آره –
با اخم گفتم: انگار حالتون خوب نیست، سرما خوردید؟
.دستی به گردنش کشید
.خوبم مطهره –
.خواست بره که بازم جلوش وایسادم
.دستتونو بذارید روی پیشونیتون ببینید داغه یا نه –
من خوبم مطهره، باشه؟ –
خواست بره که پوفی کشیدم و اینبار خودم دستمو روی پیشونیش گذاشتم که دیدم

1401/09/02 23:08