525 عضو
.حسابی داغه
!با نگرانی گفتم: تب دارید
.بازوشو گرفتم و به سمت در کشیدمش
.باید بریم دکتر –
.بازوشو آزاد کرد
.من خوبم، باید بریم شرکت –
.با اخم گفتم: نخیرم نیستید
.دو دستشو توی صورتش کشید
.به سمت مبل رفت و روش ولو شد
.چشمهاشو بست و بیحال گفت: اصال تو با ماشین من برو شرکت من حال ندارم
.به سمتش رفتم
.پیرهنشو گرفتم و کشیدم
.بلند بشید بریم دکتر –
.خوب میشم طبیعیه –
.عصبی گفتم: چی چیو طبیعیه؟! بلند شید ببینم
.یه دفعه مچمو گرفت و روی خودش انداختم که هینی کشیدم و چشمهامو بستم
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چشم بسته با صدای ضعیفی گفت: اصال تو هم
.نمیخواد بری بیا باهم بخوابیم
سعی کردم بلند بشم و معترضانه گفتم: حالتون خوب نیست؛ حداقل بذارید برم
.دارویی چیزی واستون بیارم
.سرشو جا به جا کرد و محکمتر بغلم کرد
.نمیخوام –
.پوفی کشیدم
اینم از اون دستهی مرداییه که وقتی مریض میشند فکر میکنند خودشون خوب
.میشند
...نزدیک صورتش گفتم: ولم میکنید یا
.چشمهاشو کمی باز کرد
یا چی؟ –
.میزنم اونجایی که نباید بزنم –
.تو اون بیحالشم جون کشیدهای گفت
.بزن ببینم اون وقت دیگه به طور کامل ناقص میشم –
.به لبم نگاه کرد
.اصال یه لب بده حالم خوب میشه –
.تعجب کردم
!چقدر پرروعه این بشر
.دستهامو روی بدنش گذاشتم و حسابی زور زدم تا بلند بشم
!ولم کنید، چقدرم زور دارید –
با حرص کشیده گفتم: استاد؟
.فشار دستش کمی کمتر شد
یه دفعه پشت سرمو گرفت و به سمت لبم هجوم آورد که سریع سرمو چرخوندم اما
.لبش روی گونم نشست که نفسم حبس شد
با کمی مکث لبشو برداشت که بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ولم کنید اینکارا
.گناهه
.نزدیک گوشم آروم لب زد: واسه من حاللی حاج خانم
.حرص وجودمو پر کرد
.تا خواستم حرفی بزنم زبونشو روی گونم کشید که صورتم جمع شد
از سستی دستهاش استفاده کردم و یه ضرب بلند شدم که پوفی کشید و بیحال
.گفت: تازه داشتم حال میومدم
لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم: بکپید تا یه چیزی واستون بیارم کوفت
.کنید
.بیحال خندید و چشم بسته سرشو به مبل تکیه داد و پاهاشو روی میز گذاشت
.نفس پر حرصی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم
!منو بگو واسه توی بیشعور دارم دل میسوزونم
.حقته که بذارمت برم همینجوری تلف بشی
.در یخچالو باز کردم و با کمی جستجو شربت تببر رو پیدا کردم
یه لیوان پر از آب کردم و قاشق و شربت به دست خواستم از آشپزخونه بیرون بیام اما
با چیزی که یه دفعهای به ذهنم رسید باعث شد سرجام میخکوب بشم و با تعجب
.بهش زل بزنم
!یادم اومد کجا دیدمش
!خدایا این که همون پسرهست! چرا همون روز اول نشناختمش؟
سه_سال_پیش#
.با خستگی روی نیمکت نشستم و محدثه هم همینطور که غر میزد نشست
.اه چقدر بد مزهست، حیف پول –
.منو عطیه با حرص به هم نگاه کردیم
این دفعه دستمو بردم عقب و محکم کوبوندم تو اون مغز پوکش که با تعجب
.دستشو روش گذاشت
!چرا میزنی؟ –
!با حرص گفتم: خب نمیخریدی مگه مجبور بودی؟
.بعد اداشو درآوردم: آیس پک خوش مزهست شما ذرت مکزیکیتونو بخورید
.چشم غرهای بهم رفت
.این بد مزهست وگرنه یه جای دیگه که خوردم عالی بود –
.پوفی کشیدم و استغفراهللای زیر لب گفتم
.عطیه چادرشو روی سرش کشید تا شالشو مرتب کنه
.با شالم خودمو باد زدم
کدوم دیوونهای ساعت دوازدهی ظهر میره بگرده آخه؟ –
.به عطیه نگاه کردم
بابات کی میاد دنبالمون؟ –
.چادرشو درست کرد
.نیم ساعت دیگه –
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.با صدای محدثه بهش نگاه کردیم
.وایی پسره فکر کنم داغون شد –
.به جایی اشاره کرد
.نگاه کنید –
رد اشارشو گرفتم که دیدم یه چرخ جلوی یه ماشین افتاده و یه مرد داره به یه پسر
.تقریبا دوازده ساله کمک میکنه تا راه بره
.محدثه بلند گفت: خسارت بگیر پسرجون
.آرنجمو به پهلوش کوبیدم
!چی داری میگی دیوونه؟ –
.خب باید دیه بگیره دیگه... بهشون رحم نکن بچه
.به عطیه نگاه کردم
!یعنی این خود شیطانه –
.آروم خندید
!هین چه چمدون خوش رنگی –
بهش نگاه کردم اما نگاهم به یه تاکسی خورد که یه پسر جوون چمدون به دست در
.صندوق عقب رو بست
.عطیه: مطهره ببین، بازوی ورزیده داره پسره
با حرص گفتم: چرا به من میگی؟
خودت گفتی که هر کی میاد خواستگاریت باید بازوی ورزیده و کال بدنسازی کار –
.کرده باشه تا قبول کنی
.چپ چپ بهش نگاه کردم
.خب دوست دارم –
.دوتاشون خندیدند
.به پسره نگاه کردم
.یه جریقهی مشکی و لباس سفید زیرش پوشیده بود
.درکل استایلش با اون هیکلش عالی بود
.محدثه: چه بنفش خوش رنگی
.بنفش نیست بادمجونیه –
.نخیرم بنفشه –
.عطیه: بادمجونیه خره
.با حرص گفت: همین که من میگم
.متفکر دستی به صورتم کشیدم
حاال با این چمدونش کجا داره میره؟ –
.محدثه: فکر کنم جنس آورده
.پوکر فیس بهش نگاه کردیم
.فقط با یه چمدون؟! تازشم من فکر کنم پسره تهرونیه –
عطیه با خنده گفت: تو دقیقا از کجا فهمیدی؟
میدونی، من کال پسرای تهرونیو از چهار فرسخ دورترم میشناسم، بخاطر –
تیپشون... اینورا هتل هست؟
.عطیه: شاید، من تا حاال ندیدم
.اونقدر به پسره نگاه کردیم تا اینکه از زاویهی دویدمون خارج شد
.از جام بلند شدم
راستی، مگه نمیخواستین بریم از اون ست دستبند و گردنبند رو ببینیم؟ –
.عطیه تند گفت: آره آره، زود بریم که االن بابام میرسه
.وقتی محدثه بلند شد به سمت مغازهها قدم برداشتیم
.وارد یکیش شدیم و نگاهمونو اطراف چرخوندیم
.واال منکه فعال پولی تو کیفم نیست وگرنه بیشتر این گردنبندا رو بار میکردم میبردم
.گوشیمو توی دستم چرخوندم
با دیدن یه ست خوشگل تو مغازهی رو به رویی در مغازه رو باز کردم و همونطور که
گوشیمو توی دستم میچرخوندم بیرون اومدم که نمیدونم یه دفعه چی شد به یکی
برخورد کردم و گوشیم از دستم در رفت که هینی کشیدم و نزدیک بود زمین بخورم
ولی یکی بازو و کمرمو گرفت اما پام بدجور به پلهی مغازه کشیده شد که صورتم جمع
.شد
.ترسیده به تیلههای مشکیش خیره شدم
خوبید؟ –
.با یه پلک زدن به خودم اومدم
.آره فکر کنم –
با یادآوری گوشیم به زمین نگاه کردم که دیدم با پاش گرفتتش که نفس آسودهای
.کشیدم
.آروم وایسوندم و گوشیمو از روی پاش برداشت
.به سمتم گرفت
!این همون چمدون بادمجونیست که
.ازش گرفتم
برخالف اینکه فکر میکردم االن فحش بارم میکنه با آرامش گفت: معذرت میخوام
.حواسم به گوشیم بود
.لب خشک شدمو با زبونم تر کردم
.نه من باید معذرت بخوام، حواسم به مغازهی رو به روم بود –
واسه فاصلهی کممون با سوزش کنار پام یه قدم به عقب رفتم که نگاهی به پام
.انداخت
پاتون آسیب دیده؟ –
.چیزه نه یعنی آره یه خراشه –
نگران گفت: میتونید راه برید؟
.چقدر چهرهش مهربونه
.لبخند کم رنگی زدم
.آره ممنون، دوستام هستند –
به مغازه نگاه کردم که دیدم دارند بدون هیچ حرفی انگار که یه فیلم میبینند بهمون
.نگاه میکنند
.بهشون نگاه کرد
.آهان، باشه –
.بهم نگاه کرد
.بازم معذرت میخوام –
.نه من باید معذرت بخوام، اگه طبق قوانین رانندگی باشه تصادفمون من مقصرم
.کوتاه خندید
.اشکالی نداره، خداحافظ –
!نه نرو چیزه... خاک تو سرت مطهره
.به اجبار گفتم: خداحافظ
.از کنارم گذشت که از بوی عطرش چشمهامو بستم و عمیق نفس کشیدم
.چه بوی خوبی داره
.با کمی مکث چشمهامو باز کردم و به عقب چرخیدم
.به گوشیش نگاهی انداخت و تو یه کوچهی دیگه پیچید
چمدونشو کجا برده؟
.با هر نفس کشیدنی بوی عطرشو توی بینیم حس میکردم
.چقدر چهرهش جذاب بود
حال#
.آروم خندیدم
.باورم نمیشه خدا! سرنوشت، گذر زمان واقعا چیزای ترسناکیند
!“یادمه اسمشو گذاشته بودیم ”چمدون بنفش
سوژهای شده بود دستشون و هربار که حالم بد میشد و تو فاز غم میرفتم یادم
.میاوردند و کلی میخندوندنم
.با لبخند بهش نگاه کردم
چرا از اول تو رو یادم نیومد؟
.به سمتش رفتم و کنارش نشستم
.عطرشو بو کشیدم
.آره همین عطر چند سال پیششه
.کاش میتونستم بغلت کنم
.سرمو به چپ و راست تکون دادم
.نفس عمیقی کشیدم
الو؟ –
.یه چشمشو باز کرد
احیانا اسم ندارم؟ –
.شما که میگید بهتون استاد نگم منم نمیگم –
.در شربتو باز کردم
.بیاین بخورید –
.کمی خودشو باال کشید و دو دستشو توی صورتش کشید
.به طرفش گرفتم که فقط لیوانو از دستم گرفت
.خودت بده حوصله ندارم دستمو تکون بدم –
!از دست این
.شربتو توی قاشق ریختم و جلوی دهنش گرفتم
همونطور که بهم خیره بود قاشقو توی دهنش برد که از مزهش صورتش جمع شد
.که خندیدم
.سریع تموم آبو خورد
.اه اه، حاضرم هزار جور قرص بخورم ولی شربت نه –
.خندیدم و در شربتو بستم
.یه کم استراحت کنید برم براتون سوپ بپزم –
سرشو به مبل تکیه داد و با لبخند گفت: واقعا برام میپزی؟
.از چهره و لحنش خندم گرفت
.آره –
.لیوانو ازش گرفتم
.بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی نگاههای خیرهشو حس میکردم
.لیوان و قاشقو شستم و شربتو سرجاش گذاشتم
از توی یخچال و کابینت چیزهای مورد نظر رو بیرون آوردم و کم کم مشغول آشپزی
.شدم
.بهش نگاه کردم
.یه دستش روی پیشونیش بود و چشمهاشو بسته بود
.حاال که فهمیدم کجا دیدمش یه چیزی توی وجودم شدیدتر شده
.کارم که تموم شد روی اپن منتظر کامال پختنش نشستم و گوشیمو روشن کردم
.ساعت سه و نیم بود
.چقدر گرسنمه خدا
.از اپن پایین پریدم و وارد هال شدم
.به پلههای چوبی نگاه کردم
.با کمی مکث آروم ازشون باال اومدم که وارد یه راهرو با دوتا در شدم
.در اولیو باز کردم که دیدم اتاقشه
.همین که واردش شدم بوی عطر مالیمی بینیمو نوازش کرد
.اینجا هم مثل اتاقش توی خونهی باباش پر از قاب عکس بود
.پتو و بالشتو از روی تختش برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
.از پلهها پایین رفتم
.از نفسهای منظمش مشخص بود که خوابه
.بالشتو روی مبل گذاشتم و آروم سرشو روش گذاشتم که تکون خفیفی خورد
.پاهاشو روی مبل آوردم و پتو رو روش کشیدم
.موهای ریخته شده توی صورتشو کنار زدم و کمی بهش خیره شدم
.بهت کمک میکنم به امید اینکه شاید احساسی بهم پیدا کنی
.کمی دورتر ازش کوسن مبل رو گذاشتم و روش دراز کشیدم
مهـرداد#
غلتی زدم اما با بوی سوختگی که توی بینیم پیچید سریع از جا پریدم که سرم گیج
.رفت
.گیج نگاهمو اطراف چرخوندم که نگاهم به مطهره خورد که دیدم خوابه
!اوه سوپ
.سریع با بدن کوفتگی بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم
.سریع گاز رو خاموش کردم و در سوپو برداشتم
.خداروشکر تا مرز کامال سوختگی رفته بود اما نسوخته بود
.نفس آسودهای کشیدم
!از دست تو
.به سمتش رفتم
.دستمو روی مبل گذاشتم و خم شدم
!عجب خوابی هم رفته
.خندم گرفت
.خوبه زن خونه نیست وگرنه هر روز باید غذای سوخته میخوردم
.انگشتمو روی لبش کشیدم
.باالخره رامت میکنم تولهی سرکش من
.گوشیمو از روی میز برداشتم و به رستوران زنگ زدم
!شکم گرسنه هم خوابیده
بعد از اینکه دو پرس مرغ سفارش دادم همون طور که دکمههامو باز میکردم از پلهها
.باال اومدم
.حسابی عرق کردم برم حموم سرحالترم میشم
.کالفه دستی به گردنم کشیدم و نفسمو به بیرون فوت کردم
مطـهره#
.خمیازهای کشیدم و دستمو زیر کوسن بردم
.با یادآوری سوپ از جا پریدم و با جیغ به سمت آشپزخونه رفتم
!سوپم –
.با دیدن خاموش بودن گاز و باز بودن درش نفس آسودهای کشیدم
.نگاهی به مبل انداختم
!استاد نبود
.اخمهام در هم رفت
با این حالش کجا گذاشته رفته؟
.یه دفعه صدای ترسیدهشو شنیدم
چی شده؟ –
بهش نگاه کردم اما با دیدن اینکه فقط یه حولهی کوچیک دور کمرشه هینی کشیدم و
.دستهامو جلوی چشمهام گذاشتم
.انگار به سمتم اومد
خوبی؟ –
.عقب عقب رفتم
.با این وضعتون به سمتم نیان –
خندون گفت: چرا؟
.یه دفعه به قفسهی کتاب برخوردم نفسم بند اومد
.چشم بسته دستهامو جلوی خودم گرفتم
.نیان –
.اما با پررویی حس کردم بهم نزدیک شد
.دستش که کنار سرم روی قفسه قرار گرفت چشمهامو روی هم فشار دادم
.گرمای حضورشو خوب حس میکردم
.برید عقب –
.اول چشمهاتو باز کن –
.نمیخوام –
.پس چجوری میخوای کمکم کنی؟ میدونی که هرشب باید بدن لختمو ببینی –
!با خجالت گفتم: عه! نگید این حرفا رو
.خندید و سرشو کنار گوشم آورد
چرا؟ مگه دروغ میگم؟-
دستهامو روی بدنش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما با یادآوری لخت بودنش سریع
.خواستم دستمو بردارم اما نذاشت
.بذار بمونه، دستهات داغند حس خوبی داره –
.سعی کردم مچهامو آزاد کنم
.ول کنید –
.چشمهامو باز کردم که اولین چیز نگاه خندونشو دیدم
.حاال که هنوز وقتش نیست پس بهم نزدیک نشید بهم دستم نزنید –
.ابروهاشو باال داد
یعنی میخوای قبول کنی؟ –
.اخم کردم
من اینو گفتم؟ –
.شیطون گفت: آره دیگه، واسه همینه که گفتی االن وقتش نیست
!نفسمو به بیرون فوت کردم و زیر لب گفتم: ال اله اال اهلل از دست این
.به بدنش نگاه کردم
.لعنتی جوریه که فقط میخوای نگاش کنی
.تو منو درمان کن اونوقت من هر چی بخوای بهت میدم –
.به چشمهاش خیره شدم
هر چی؟
.آره هر چی –
.لبخند محوی زدم
.تا شنبه صبر کنید -
.لبخندی زد
.باشه... درضمن باید بیای اینجا زندگی کنی –
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
!چی؟ –
.اخم کردم
.برید ببینم –
خونسرد گفت: همین که گفتم، هروقت اراده کنم باید آماده باشی نمیتونم که صبر
.کنم تا بیای
.با اخم گفتم: پس قبول نمیکنم
.دستی به لبش کشید
.باشه پس این ترم میندازمت –
.دندونهامو روی هم فشار دادم
نفس پر حرصی کشیدم و برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم: هنوز تب دارید؟
.دستشو روی پیشونیش گذاشت
.فکر کنم خیلی کم
سرما خوردید؟ –
.نفس عمیقی کشید
.نه، کار تو کالسم کار دستم داد –
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
.نفسشو به بیرون فوت کرد
هروقت یه کم یه چیزیو حس میکنم اما نمیتونم تحریک بشم که خودمو خالی –
.کنم این بال سرم میاد واسه همینه که گفتم طبیعیه
خجالت زده از اینکه اینقدر رک و بیخجالت حرف میزنه گفتم: آهان... چرا سوپ
نخوردید؟
.اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند
.رفتم حموم –
.نالیدم: خیلی گرسنمه
.رو لبم که ثابت موند استرسم گرفت
.ناهار سفارش دادم –
.مم... ممنونم حاال برید لباس بپوشید –
.به چشمهام نگاه کرد
میگی میشه که درمان بشم؟ –
.مکث کردم
.دلم برای لحنش سوخت
.لبخندی زدم
.حتما میشه –
.لبخند کم رنگی زد
.همین که عقب رفت نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم
.به سمت پلهها رفت
.یه چیز بخور تا ناهار برسه –
.از پلهها باال رفت
!ولی عجب بازوهایی! عجب سینهی ستبری
.سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم
.آدم باش
.یه کاسه برداشتم و داخلش پر از سوپ کردم
.کمی ازش چشیدم
.همه چیش خوب بود
.یه قاشق توی کاسه گذاشتم تا بیاد و بخوره
.با صدای گوشیم از روی اپن برش داشتم
.شماره ناشناس بود
.با کمی مکث جواب دادم
الو؟ –
.صدای یه پسر بلند شد
سالم، مطهره خانم؟ –
.بله، خودم هستم –
.من ایمان قاسمیم –
.اخمهام به هم گره خوردند
شما شمارهی منو از کجا آوردید؟ –
.راستشو بخواین از توی پروندتون برداشتم –
.با عصبانیت گفتم: خیلی کار اشتباهی کردید آقای محترم
با عجله گفت: واقعا ببخشید به شما نیاز داشتم که مجبور شدم دست به همچین کاری
.بزنم
چی کارم دارید؟ –
همونطور که میدونید شنبه امتحان داریم، جلسهی قبل خودتونم که دیدید حالم –
زیاد خوب نبود هیچی از درس نفهمیدم، لطفا قبول کنید یه جا قرار بذاریم بهم یاد
.بدید
با اخم گفتم: بین این همه همکالسی چرا من؟
.خداییش شما درستون بهتره، لطفا، تو یه کافه قرار میذاریم، بدونید جبران میکنم –
.نفس عمیقی کشیدم
.کجاشو نفهمیدید بگید از همین پشت گوشی واستون توضیح بدم –
!اینجور که نمیشه خانم موسوی –
.خندید
.باور کنید هیچ جاشو نفهمیدم –
.انگشتمو به لبم کشیدم
.از اونجایی که دل بیصاحابم زود رحم میاد گفتم: باشه، آدرسو بفرستید میام
.با خوشحالی گفت: واقعا ممنونم، اگه میخواین خودم میام دنبالتون
.نه ممنون –
.هر جور راحتید، آدرسو واستون میفرستم –
.باشه –
.پس فعال خداحافظ-
.خداحافظ –
.گوشیو قطع کردم و روی اپن گذاشتمش
.لبمو با زبونم تر کردم
یعنی کار درستی میکنم که میخوام برم؟
***
.به سر در کافه نگاه کردم
.نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم
.وارد شدم و نگاهمو اطراف چرخوندم
.با صداش بهش نگاه کردم
مطهره خانم؟ –
.به سمتش رفتم که بلند شد و صندلیو واسم عقب کشید
!واو چه جنتلمن
.از فکرم خندم گرفت
.تشکری کردم و نشستم
.رو به روم نشست
.واقعا ممنونم –
.خواهش میکنم –
.به یه گارسون اشاره کرد که گفتم: چیزی نمیخورم
.کوتاه بهم نگاه کرد
!اینکه نمیشه –
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
.هر چی خودتون میخورید –
.به گارسون نگاه کرد
.دوتا قهوه با کیک –
.وقتی گارسون رفت گفتم: کتاب آورید؟ من نیاوردم
.کیفشو روی میز گذاشت
.خودم آوردم –
.کتاب و دفتر و خودکاریو بیرون آورد و روی میز گذاشت
.کتابو برداشتم
گفتید همه جاش؟ –
.خندید که چال گونههاش چهرشو جذابتر کرد
.آره –
.آروم خندیدم و کتابو باز کردم
.کتابش سفید سفید بود
.پوکر فیس بهش نگاه کردم
هیچی هم ننوشتید؟ –
.خودشو روی میز به سمتم کشید و یه دستشو زیر چونش زد
.به نوشتههای خود کتاب اشاره کرد
.اینها که هستند دیگه نیازی به چیز اضافهای نیست –
.با یه ابروی باال رفته بهش نگاه کردم که خندید
.خب واسه همینه که سراغ شما اومدم –
نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم تا خودکارشو بردارم که حس کردم نفس
.عمیقی کشید
.عطرتون بوی خوبی میده –
.خودکار رو برداشتم و درست نشستم
.نظر لطفتونه –
.به کتاب اشاره کردم
.حاال هم حواستون به درس باشه –
مهـرداد#
.کالفه بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم
روزای دیگه هم تو خونه تنها بودم اما چرا امشب اینقدر واسم خسته کننده شده؟
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.با فکری که به ذهنم رسید به سمت پلهها رفتم
برم دنبال اون دانشجوی کوچولوم ببرمش شام بهش بدم یه کمم اذیتش کنم
.سرحال بیام
.از این فکر خندیدم
***
.جلوی واحدش وایسادم و چند بار در زدم
.چیزی نگذشت که در توسط محدثه باز شد
.با تعجب گفت: سالم استاد
.نگاهی داخل انداختم
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد