525 عضو
.به اطرافم نگاه کردم
چیکار کنم؟
.صدای دستگاه آبمیوهگیری بلند شد
.با فکری که به ذهنم رسید وارد آشپزخونه شدم
.با لبخند گفتم: خودم براشون میگیرم شما ظرفهاتونو بشورید
.بعد به سمت سینک کشوندمش
.ممنونم خانم –
.لبخندی زدم
.خواهش میکنم –
.وقتی دیدم حواسش نیست در یخچالو باز کردم
.با دیدن توت فرنگی چشمهام برقی زدند
.امشب قراره یه کم سرخ بشی، ورم کنی
.پنجتا برداشتم و در یخچالو بستم
.توی آبمیوهگیری ریختم و با سبزیها مخلوطش کردم
.کارم که تموم شد لیوانشو روی اپن گذاشتم
.لبخند مرموزی زدم
.یه کم خارش میگیری گلم
.با پایین اومدن استاد و دختره بهشون نگاه کردم
.با دیدنم ابروهاش باال پریدند
عه! هنوز اینجایی؟ –
.از آشپزخونه بیرون اومدم
چیزه... گوشیمو گم کرده بودم االن پیداش کردم، دیگه داشتم میرفتم، اگه بگید –
.برو میرم اما اگه بگید نرو نمیرم
.دختره با حرص گفت: چیستان که نمیپرسی گلم! دیگه برو
.خواستم حرفی بزنم اما لیوانو برداشت و رو به خدمتکار گفت: ممنونم
یه دفعه حس حسادتم خوابید که از کردم پشیمون شدم و خواستم بگم نخور اما
.همشو یه نفس سر کشید که با دهن باز و چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم
!نــــــــــــه
.لیوانو سرجاش گذاشت و باز از پلهها باال رفت
.آقا مهرداد بیاین باهاتون کار مهمی دارم –
استاد دستشو جلوی صورتم تکون داد و سوالی بهم نگاه کرد اما قدرت جواب دادن
.نداشتم
!وای خدا اگه دختره بمیره چی؟
.لبمو گزیدم و زود وارد هال شدم
.استاد از پلهها باال رفت
.محکم توی صورتم زدم
?#قسمت_چهارم#رمان#معشوقه_فراری?
1401/09/03 22:57.با صدای خدمتکار بهش نگاه کردم
.کارم دیگه تموم شد، خداحافظ –
.با استرس گفتم: خداحافظ
.کیفشو برداشت و رفت
.دستمو روی قلبم گذاشتم
.حسابی تند میزد
.آروم آروم از پلهها باال اومدم
خدایا توبه، برم اعتراف کنم بخشیده میشم؟
.وارد راهرو شدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم
.مهرداد جان، راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده –
.از کنار در به داخل سرک کشیدم
.دختره با دکمههای مانتوش بازی میکرد
.دوست دارم یه شبمو باهات بگذرونم –
.خواست دستشو روی قفسهی سینهی استاد بذاره که استاد مچهاشو گرفت
.ببخشید، من همچین قصدی باهاتون ندارم –
اما چه اشکالی داره؟ –
.بازم خون جلوی چشمهامو گرفت
.خواستم برم یه مشت بخوابونم تو دهن دختره ولی زود جلوی خودمو گرفتم
.خدایا چیزیش نشه، لطفا
.استاد چشمهاشو کمی ریز کرد
.ساناز خانم داره یه چیزیتون میشه –
.دستمو روی قلبم گذاشتم
!وای نه
.دختره خندید
آخه آدم اینقدر ناز میکنه؟ –
نگران و با عجله گفت: نه نه اینطور نیست، صورتتون خیلی بد شده، میخواین بریم
.بیمارستان؟ صورتتون ورم کرده
!دستهاشو توی صورتش کشید و با ترس گفت: وای نه نه نه، توت فرنگی
.جیغ زد
.سریع خودمو تو اتاق دومی انداختم
با دو از اتاق بیرون اومد و همونطور که دستهاشو جلوی صورتش گرفته بود جیغ
.زد: خودم میرم بیمارستان
.نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و به چارچوب تکیه دادم
نمیدونستم باید بخاطر اینکه با روش هوشمندانه از خونه پرتش کردم بیرون
.خوشحال باشم یا بخاطر اینجور کارم یکی بزنم تو سر خودم
.پاورچین پاورچین به سمت پلهها رفتم
خواستم از کنار اتاق استاد رد بشم که با بیرون اومدنش مثل مجرما از جا پریدم و یه
.قدم عقب رفتم
.مشکوک بهم نگاه کرد
.چیزه.. خداحافظ منم دارم میرم –
خواستم برم ولی بازومو گرفت و توی اتاق پرتم کرد که با ترس سریع به سمتش
.چرخیدم
.در رو بست و قفل کرد که نفسم بند اومد
.کلید رو توی دستش چرخوند و متفکر به سمتم اومد
.انگار یکی تو نوشیدنیش توت فرنگی ریخته بود که اینجور شد –
.آب دهنمو قورت دادم و عقب عقب رفتم
.بهم نگاه کرد
میگی کار کی بوده؟ همون موش کوچولو؟ –
.نمی... نمیدونم –
.با برخورد کمرم به کمد نفسم بند اومد
.بهم رسید و دستشو کنار سرم به کمد گذاشت
چه نیازی به اون کارا بود؟ نکنه حسودی کردی؟ –
خم شدم تا از زیر دستش بیرون بیام اما زود بازومو گرفت و به کمد کوبیدم که خون
.تو رگم یخ بست
.سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت
.میدونی، دوست دارم امشب موش کوچولوم همینجا بخوابه، تو بغلم –
.متعجب بهش نگاه کردم
چی میگید؟ –
.دستشو روی شونم گذاشت و خوب به کمد چسبوندم
.قلبم محکم و تند خودشو به قفسهی سینم میکوبید
.به لبم نزدیکتر شد
ساناز رو فرستادی بره تا تنها بشم، پس کجا میخوای بری؟ –
...چیدارید میگید من فقط... من –
.به چشمهام نگاه کرد
تو فقط چی؟ –
.پهلومو گرفت
میدونی، دوست دارم هر چه زودتر لمست کنم، شاید تحریک آنچنانی نشم اما –
.نمیدونم چرا بدنت کاری میکنه که بخوام دستمو روش بکشم
.کل بدنم کورهی آتیش شده بود
.برید عقب نمیتونم نفس بکشم –
.دستشو پشت سرم برد و روی کمرم کشید که چشمهامو روی هم فشار دادم
.میخوای مثل دیروز برات بازش کنم، قول میدم خودمم برات ببندمش –
.هر لحظه حس میکردم قراره از حال برم
...چشمهامو باز کردم و با شرم و خجالت گفتم: استاد
یه دفعه دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و به کمد کوبیدم که از دردش نفسم
.رفت
.استاد نه مهرداد –
.با ترس و درحالی که نفس نفس میزدم بهش نگاه کردم
.همین امشب صیغهت میکنم –
.نفسم بند اومد
...با ترس گفتم: چی؟! اما خودتون گفتید
.انگشتشو روی لبم گذاشت
.امشب تا هر ساعتی که بخوای بهت فرصت میدم –
.بغض کردم
.بذارید برم –
.گونمو با انگشت شستش نوازش کرد
بغض نکن عزیزدلم، درکم کن، امشب شاید آخرش یه چیزی حس کنم چون االن –
.دلم لمس کردن بدنتو میخواد، باید شانسمو امتحان کنم
.خواستم حرفی بزنم اما گوشیم به صدا دراومد
.از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست
.خواستم جواب بدم اما از دستم چنگ زد و رد داد
.نمیخواد جواب بدی –
.دستش به سمت دکمههام رفت که دلم هری ریخت
.خواست بازشون کنه که بازم زنگ خورد
.با التماس گفتم: بذارید جواب بدم، عطیه هروقت رد میدم دوباره بهم زنگ نمیزنه
.نفسشو به بیرون فوت کرد و گوشیو به دستم داد
میشه برید عقب؟ –
.ابروهاشو باال انداخت که نفس کالفهای کشیدم
.به اجبار تو همون حالت بهش جواب دادم
چی شده؟ –
.با شنیدن صدای گرفتهش نگرانی وجودمو پر کرد
کی میای خونه؟ –
چیزی شده؟ –
.فینی کشید
.مامان بزرگ محدثه فوت شده –
.دستمو روی دهنم گذاشتم و غم وجودمو پر کرد
.استاد سوالی بهم نگاه کرد
محدثه... کجاست؟ خوبه؟
.حالش بد شد آوردمش بیمارستان –
.با نگرانی گفتم: آدرسو واسم بفرست میام
.باشهای گفت و قطع کرد
چیزی شده؟ –
.گوشیمو توی جیبم گذاشتم
.من باید برم بیمارستان، مامان بزرگ محدثه فوت شده حالش بده –
.خیره نگاهم کرد
واقعا میخوای بری؟ –
.لعنت به این لحن و چشمهات
.باید برم، درکم کنید –
.نفس عمیقی کشید و چند قدم به عقب رفت که نفس آسودهای کشیدم
.روی تخت نشست و آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشت
.به زمین چشم دوخت
.برو –
.یه قدم برداشتم اما وایسادم
چیکار کنم؟
.نفس عمیقی کشیدم
.محدثه مهمتره
.خداحافظ –
.فقط سر تکون داد
.به سمت در رفتم
.نزدیک در با تردید چرخیدم و بهش نگاه کردم
.درآخر عصبی مشت آرومی به چارچوب زدم و از اتاق بیرون اومدم
.مطمئنم بازم فرصتش پیش میاد
شــنبـه#
.با بیحوصلگی وارد کالس شدم و روی یکی از صندلیها نشستم
عطیه و محدثه یزد موندند و منو فرستادند تا بیام درسها رو یاد بگیرم که بعدا
.بهشون یاد بدم
.مراسم تشیع جنازهی مامان بزرگش چه هیاهویی بود
کاش نمیرفتم چون تشیع جنازه و دفن کردنو اینها حالمو بد میکنه و یاد اون سال
.شوم میفتم
.با نشستن کسی رو صندلی کنارم بهش نگاه کردم
.با دیدن ایمان نفسمو به بیرون فوت کردم
حالتون خوبه؟ –
.سری تکون دادم
از بچهها شنیدم مامان بزرگ خانم شناوه فوت کرده، درسته؟
.دو دستمو توی صورتم کشیدم
.آره –
.پریشون به نظر میرسید –
.غمگین خندیدم و به صندلی تکیه دادم
.با ورود استاد از جامون بلند شدیم
...نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به سمت صندلی خودش رفت
.از کالس بیرون اومدم و نگاهی به ساعت انداختم
.با یادآوری شرکت انگار غم عالمو روی دلم گذاشتند
.امروز شنبهست و باید جواب استاد رو بدم
!بدبختی پشت بدبختی یعنی
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.با نزدیک شدن ایمان بهم وایسادم
میتونم به یه بستنیای چیزی دعوتتون کنم؟ –
.واقعا من حوصله ندارم آقا ایمان، جدی دارم میگم –
.لبخندی زد
خب منم میخوام یه کم بخندونمتون، راستشو بخواین اصال این چهرهی پکر –
.بهتون نمیاد
!با خنده گفت: مخصوصا از وقتی که اون بال رو سر استاد رادمنش آوردید
.با یادآوری اوضاعش کوتاه خندیدم
.لطفا قبول کنید، حتی کوتاه –
.کولمو روی شونم تنظیم کردم
خودمم میخواستم قبل رفتن به شرکت یه چیزی بخورم و حاال که فرصت پیش اومده
.تا خرج نکنم بهتره ازش استفاده کنم
.نفس عمیقی کشیدم
.قبول میکنم –
.لبخند عمیقی زد
.ممنون –
.به جلو اشاره کرد
.بفرمائید –
.قدم برداشتیم
.خداییش مودبه البته اگه اون روز توی پارک رو فاکتور بگیریم
.کنار خیابون وایسادیم
.صبر کنید برم ماشینمو بیارم –
.باشهی آرومی گفتم
.ازم که دور شد تردید وجودمو پر کرد
یعنی میشه بهش اعتماد کرد؟
.قطعا کاری نمیکنه که آبروی باباش توی این دانشگاه زیر سوال بره
.چیزی نگذشت که یه مازراتی مشکی جلوی پام ترمز گرفت که ابروهام باال پریدند
!عجب خر پولی
.شیشه رو پایین کشید
.بشینید –
.با کمی مکث در رو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم
.همش فکر میکردم استاد داره میبینتم
.نشستم و در رو بستم که به راه افتاد
.به ساعت مچیش نگاه کرد
.وقت نمازه –
.بهم نگاه کرد
اول بریم مسجدی یا امامزادهای؟ –
.از اینکه نماز میخونه لبخند عمیقی زدم
.آره –
.لبخندی زد و عینک آفتابیشو به چشمهاش زد
.وایی چه پسر پولدار خوبی! خیلی خوشم اومد
.نزدیک یه امامزادهای که تا حاال نیومده بودم ماشینو پارک کرد
.کولمو توی ماشین گذاشتم و پیاده شدم
.به سمت امامزاده رفتیم
.پس باید امیدوار باشم –
واسه چی؟ –
.اینکه تو طول زندگیم باالخره جدا از فامیلهام یه پولدار نماز خون میبینم –
.خندید
.من خانوادم خیلی به این چیزا اهمیت میدند –
.با لبخند گفتم: خیلی خوبه
.بخاطر دستشویی جدای زنونه و مردونه از هم جدا شدیم
...بعد از انجام کارهای مربوطه وضو گرفتم و سر و وضعمو درست کردم
.وارد امامزاده شدم که آرامش وجودمو پر کرد
.یکی از چادرهای سفید رو سرم کردم و یه مهر برداشتم
***
.مثل دفعهی پیش صندلیو برام بیرون کشید که با لبخند تشکری کردم و نشستم
.با یادآوری کار استاد خندم گرفت
!پررو
.رو به روم نشست و انگشتهاشو توی هم قفل کرد
جسارت نباشه که اینو میپرسم، خانم شناوه و بافقی کجان؟ –
محدثه که باید میموند، عطیه هم موند، منم میخواستم بمونم ولی بخاطر درس
.فرستادنم اینجا که بعدا که برمیگردند بهشون یاد بدم
.آهانی گفت
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
.به منویی که روی میز شیشهای گذاشته شده بود نگاه کردم
.باالخره انتخاب کردم و گفتم: یه میلک شیک شکالتی
.گارسون به اون نگاه کرد
.دوتا میلک شیک شکالتی –
گارسون نوشت و رفت
با تردید گفت: مطهره خانم؟
بله؟ –
.میتونم رسمی حرف زدنو بذارم کنار –
.خندید
راستشو بخواین من با هم سنهای خودم یا کوچیکترهای خودم نمیتونم رسمی –
.حرف بزنم
.خندیدم
.راحت باشید، به خودتون فشار نیارید –
.خندید
.ممنون اما درمقابلش ازت میخوام تو هم راحت باشی
.سعیمو میکنم –
.کوتاه خندید
.خوبه –
.چون باهام هم سنه باعث میشه بتونم باهاش راحتتر باشم
کال دختر اجتماعیم و زود با یکی خودمونی میشم، البته اگه بدونم طرف مقابلم جنبه و
.ارزششو داره
.با صداش بهش نگاه کردم
.در رابطه با اون روز توی پارک ازت معذرت میخوام –
.دستمو تکون دادم
.اشکال نداره، منم بهت مشت زدم –
.خندید و دستشو روی صورتش کشید
!خیلی بد زدی –
.با خنده گفتم: خیلی حرصی شده بودم
.خندید و به صندلی تکیه داد
.با صدای گوشیم با ته موندهی خندم از جیبم بیرونش آوردم
.با دیدن اسم استاد آب دهنمو به استرس قورت دادم
.یا خود خدا! عزرائیل باالخره زنگ زد
.از جام بلند شد
.ببخشید –
.راحت باش –
.کمی ازش دور شدم و جواب دادم
بله؟ –
برخالف تصورم با آرامش گفت: کجایی دانشجو کوچولو؟
!با حرص گفتم: بهتون گفتم بهم نگید دانشجو کوچولو
.خندید و خمیازهای کشید
.زودتر بیا شرکت حوصلم سر رفته –
با ابروهای باال رفته گفتم: خب به من چه ربطی داره؟
.اصال آدرس بگو بیام دنبالت –
.دلم هری ریخت
.هل کرده گفتم: نه نه نمیخواد خودم زود میام
.صداش با شک شد
مطهره؟ –
.آب دهنمو قورت دادم
بله؟ –
چیکار کردی؟ –
.لبمو گزیدم
وویی این آخه چجوری از رو صدام میفهمه؟
.هیچی، من تا نیم ساعت یه ساعت دیگه میام شرکت، خداحافظ –
.اینو گفتم و سریع قطع کردم
.نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم
.برگشتم و روی صندلی نشستم
.دوشنبه شب تولد خواهرمه، بیشتر بچهها رو دعوت کردم، لطفا شما هم بیا –
.با تردید گفتم: آخه مامان بزرگ محدثه فوت شده
.خب بهش نگید... چندتا استادها رو دعوت کردم –
وویی نکنه این استاد پررو هم دعوت باشه؟
چیزه... کدوم استادا؟ –
.حالت متفکری گرفت
...یکیش استاد عظیمی، فرهادی، رادمنش –
.آروم روی رونم زدم
!این غزمیتم دعوته که
!وایی دخترای دانشگاه
.حسادتم فوران کرد
.بیمقدمه گفتم: میام البته چون میدونم خانوادهی دینداری داری و پارتی نیست میام
.لبخندی زد
.عالیه، واقعا خوشحالم کردی –
*****
.بدون اینکه تو اتاقش برم پشت صندلیم نشستم و کامپیوتر رو روشن کردم
.کیفمو روی میز گذاشتم
.همه مشغول کار بودند
.اومدم ماوسو بگیرم اما با صداش دستم رو هوا موند
خانم موسوی؟ –
.نفسمو به بیرون فوت کردم و به سمتش چرخیدم
بله؟ –
.بیاین اتاقم باهاتون کار دارم –
.به اتاقش اشاره کرد
.به اجبار بلند شدم و به سمتش رفتم
.باهم وارد اتاق شدیم و در رو بست
کجا بودی؟ –
.اول اینکه سالم دوم اینکه کافه بودم –
.اخم کرد
با کی؟ –
.به نظرتون با کی؟ اون دوتا که یزدن
.مشکوک بهم نگاه کرد
.سعی کردم خونسرد باشم
.تا خودت لو ندی نمیفهمه مطهره
یعنی تنهایی؟ –
.اینطور فکر کنید –
.نگاه موشکافانهای بهم انداخت و بعد به سمت صندلیش رفت
.به صندلیهای جلوی میز اشاره کرد
.بشین –
.روی یکیشون نشستم
.امروز شنبهست –
.واقعا؟ من فکر کردم یکشنبهست –
.با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم
.خب باشه –
.تصمیمتو بهم بگو –
.نیشخندی زدم
.تصمیم نه، اجبار –
.ابروهاش باال پریدند
یعنی خودتم نمیخوای؟
.رو میزش خم شدم
به نظرتون اینکه هرشب تالش کنم استادمو تحریک کنم خوشم میاد؟ –
.اونم به سمتم خم شد
.به این فکر کن که مزایایی هم داره –
با ابروهای باال رفته گفتم: چه مزایایی؟
.کمک کردن تو امتحان، خرجاتم خودم میدم –
.عجب پیشنهاد وسوسه انگیزی
.رو میز خطهای فرضی کشیدم
.نالیدم: خیلی سخته
.چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند
.کاری میکنم خجالت یادت بره، درسته، اولین بار سخته اما برات عادی میشه –
.به چشمهاش زل زدم
.درآخر سرمو روی میز گذاشتم
.باشه قبول میکنم –
.سرشو نزدیک گوشم آورد و با سرخوشی گفت: عالیه
.بهش نگاه کردم
.از چشمهاش پیروزی میبارید
.میریم وسایلتو جمع میکنی میریم خونهی من
نمیشه همونجا بمونم؟ –
.اخم کرد
.نه، تازه اون دوتا هم که نیستند –
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.باشه –
.خواست لبمو ببوسه که سریع عقب کشیدم
.با اخم گفتم: فعال نه
.لبشو با زبونش تر کرد و بلند شد
.به سمت در رفت
.اول صیغهت میکنم –
.خب صبر کنید کارم تموم بشه –
.کتشو از جالباسی برداشت
.الزم نکرده، تو جنی هستی یهو میزنی زیر همه چیز –
****
.چمدونمو توی اون یکی اتاق خونش گذاشت
.واسه تو آمادش کردم –
.با نارضایتی ممنونی گفتم
.به سمتم اومد و چونمو گرفت
با اخم کم رنگی گفت: خوشم نمیاد بیحوصله باشی، بهت گفتم یزد نرو وگرنه حالت
.بد میشه اما گوش به حرفم ندادی
بیحوصله دستشو پس زدم و از کنارش گذشتم اما یه دفعه از پشت تو بغلش
.کشیدم
نزدیک گوشم گفتم: قانون اول، بیحوصله ببینمت اونقدر قلقلکت میدم تا حساب کار
.دستت بیاد
.بیحوصله خندیدم
یه دفعه شالمو از سرم کشید که سریع خواستم از دستش بگیرم اما روی تخت
.پرتش کرد
یادت نرفته که دیگه محرممی؟ هوم؟ –
.بوسهای به زیر گوشم زد و آروم گفت: واسه امشب آماده باش
.استرس مثل خوره به جونم افتاد
.اللهی گوشمو توی دهنش برد که لبمو گزیدم
مکی بهش زد و باز نزدیک گوشم گفت: همه جوره لباس خواب داری، تالشتو بکن
.ولی میدونم امشب واست سخته پس خودم اول خجالتتو میریزم
بازم اللهی گوشمو بوسید که بیطاقت نالیدم: میشه اینکار رو نکنید؟
.یه دفعه مانتومو تو مشتش گرفتم
خوش ندارم ببینم باهام رسمی حرف میزنی، فهمیدی؟
.به طرف خودش چرخوندم
نکنه توی تختم میخوای اینجور حرف بزنی که کل حس و حالمون بپره؟ –
.از خجالت لبمو گزیدم که نگاهش به سمتش رفت
.دیگه شوهرتم پس رسمی بازیو بذار کنار –
.با این حرفش یه حسی بهم دست داد
سرشو نزدیکتر آورد و آروم لبشو روی لبم گذاشت که این دفعه چشمهام بسته
.شدند
.کمرمو گرفت و آروم شروع به بوسیدنم کرد
.حتی یه بارم کسیو نبوسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم
.فقط گهگاهی جواب بوسههاشو میدادم
.کمی ازم جدا شد و لبخندی زد
بلد نیستی چجوری ببوسی؟ –
.سرمو پایین انداختم
.چونمو گرفت و سرمو باال آورد
.دست نخوردهای، مثل ماشین صفر میمونی –
.با یه دستش مشغول باز کردم دکمههام شد که سریع مچشو گرفتم
.به دیوار چسبوندم
.با لحن و نگاه خاصی گفت: خودم جای جای بدنتو فتح میکنم
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد