525 عضو
.مست شدهی نگاهش بهش چشم دوختم
.دکمههامو دونه دونه باز کرد
.اولین و آخرین نفری که دستش بهت میخوره منم –
.از این همه نزدیکی و حرفهاش ضربان قلبم باال رفته بود
.زیر مانتوم یه لباس آستین کوتاه جذب سفید پوشیده بودم
.نگاهی به بدنم انداخت که از خجالت گر گرفتم
.سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و بوسهای زد که وجودم زیر و رو شد
نزدیک گوشم گفت: امشب دوست دارم با روغن ماساژت بدم، چطوره؟
با خجالت گفتم: میشه امشبو بیخیالش بشید؟
.تند عقب کشید که از اخمش آب دهنمو با استرس قورت دادم
اگه بازم رسمی حرف بزنی عواقبش پای خودت، فهمیدی؟ –
.با استرس سرمو تکون دادم
.خوبه –
.کمی عقب رفت که نفس عمیقی کشیدم
.لباس بپوش بیا پایین –
.اینو گفت و بیرون رفت
.دستمو روی قلبم گذاشتم و روی تخت نشستم
میبینی عاقبتم به کجا رسیده خدا؟
از عمد بردم محضر تا صیغم کنه، چون میخواست صیغه نامه داشته باشه که یه دفعه
.من نزنم زیرش، عاقد هم از آشناهای خودش بود
.نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
.تحمل کن مطهره، خوشبختی به تو هم میرسه
.در کمد سفیدی که بود رو باز کردم
.با دیدن انواع و اقسام لباس خوابها لبمو گزیدم
!اینها رو باید بپوشم؟ اینا که نیم متر پارچه هم نیستند
.در یکی از کشوها رو باز کردم
.پر از لباس بود
.زیپ چمدونمو باز کردم و لباسهای خودمو هم توی کمد گذاشتم
.لباسمو با یه آستین سه ربع صورتی و شلوارمو با یه شلوار مشکی عوض کردم
.بعد از شونه کردن موهام با کش بستمشون و از اتاق بیرون اومدم
.یقمهمو باالتر کشیدم تا خط باال تنم مشخص نباشه
.از پلهها پایین اومدم که توی آشپزخونه دیدمش
.لیوانهای آبمیوه رو توی سینی گذاشت و بهم نگاه کرد اما اخمی کرد
این چیه پوشیدی؟ –
با ابروهای باال رفته گفتم: مگه چشه؟
.لباس تو کشو واست گذاشتم
.صورتم جمع شد
چی؟! اون تاپها رو میگید؟ –
.محکم به پیشونیش زد
.تو منو با این رسمی حرف زدنت آخرش میکشی –
.به سمتم اومد که با استرس گفتم: باشه باشه غلط کردم دیگه اینجور حرف نمیزنم
.بازومو گرفت و به سمت پلهها کشوندم
.بابا میگم غلط کردم –
.اما بدون توجه به تقالهام از پلهها باال آوردم و توی اتاق خودم انداختم
.از کنارم رد شد و در کشو رو باز کرد
.یه لباس قرمز برداشت و به سمتم پرت کرد که گرفتمش
.بپوشش –
.بهش نگاه کردم که دیدم تاپیه که حسابی یقهش باز و تنگه
با تعجب گفتم: اینو بپوشم؟
.پوفی کشید و به سمتم اومد
.لباسو از دستم چنگ زد
.باید لباسهای باز بپوشی، جزو مرحلهی درمانه –
یه دفعه پایین پیرهنمو گرفت و سعی کرد بیرونش بیاره که با چشمهای گرد شده تقال
کردم و گفتم: چی چیو جزو مرحلهی درمانه؟! بابا من نمیخوام جلوی کسی که تازه
.محرمش شدم اینو بپوشم
.یه دفعه روی تخت پرتم کرد که از ترس هینی کشیدم
.زانوهاشو دور طرف بدنم گذاشت
.خودت خواستی –
تا بیام کارشو درک کنم یقمو گرفت و لباسمو جر داد که متعجب به لباسم بعد بهش
.نگاه کردم
!وحشی –
.خودشو کنارم انداخت
.زود باش بپوش –
.با حرص نشستم
.خواستم حرف بزنم که نگاه خیرشو روی باال تنهم دیدم
.سریع لباسمو روی هم گذاشتم و از خجالت گر گرفتم
.لبشو با زبونش تر کرد
.دلم میخواد فشارشون بدم –
.با حرص و خجالت تاپو تو صورتش کوبیدم که چشم بسته بلند خندید
خواست روم خیمه بزنه که سریع بلند شدم و با دو خودمو توی حموم انداختم و
.درشو قفل کردم
.با خنده گفت: بپوش بیا، آبمیوهت گرم میشه
!با حرص داد زدم: به درک
.صدای خندهش اوج گرفت و از اتاق بیرون رفت
.دست به سینه با حرص به در تکیه دادم
.با کمی مکث لباسمو از تنم درآوردم و با حالت زار بهش نگاه کردم
.غصه نخور عسلم، لباسی که دوست داره رو جر میدم یا با اتو میسوزونم -
.لباسو توی سبد انداختم و اون تیکه پارچهی منفور رو پوشیدم
.از توی آینه به خودم نگاه کردم که لبمو گزیدم
!اوه اوه! عجب منظرهی هات و خفنی
.دستمو به سرم کوبیدم و از حموم بیرون اومدم
.از اتاق خارج شدم و آروم از پلهها پایین اومدم
.دیدمش که با باال تنهی لخت روی مبل دراز کشیده و داره تخمه میشکنه
.آب دهنمو با صدا قورت دادم
!اوف عجب تیکهایه این بشر
.نفس عمیقی کشیدم و درست وایسادم
.دستی به لباسم کشیدم
.جوری برو جلو انگار اصال خجالت نمیکشی
.آروم به سمتش رفتم
.همونطور که تخمه میشکست بهم نگاه کرد اما کال خشکش زد
.زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم
بهش که رسیدم پوست تخمه رو انداخت و همونطور که سر تا پامو برانداز میکرد
.لبشو با زبونش تر کرد
با خجالت گفتم: آبمیوهم کو؟
.یه دفعه مچمو گرفت و روی خودش انداختم که چشمهامو روی هم فشار دادم
.جای خودشو باهام عوض کرد
باشگاهی چیزی میری؟ –
.چشمهامو باز کردم
.چیزه... آره –
همونطور که نگاهش بدنمو شکار میکرد گفت: چه رشتهای؟
.دستمو روی یقم گذاشتم
.بدنسازی و یه خورده هم کاراته –
.چشمهاش برقی زدند
!جون –
.دستمو به زور برداشت و سرشو تو یقهم فرو کرد
!منظرهی خوبیه –
.سعی کردم سرشو باال بیارم
.میشه از روم بلند شی؟ دارم نفس کم میارم
.سرشو باال آورد و زیر گلومو بوسید
چرا زودتر پیدات نکردم خوشگلم؟ بدنت دست نخوردهست و همین حریصم –
.میکنه که دستمو روش بکشم
.لبشو به گوشم نزدیک کرد
تمام تو مال منه فهمیدی؟ –
.حرفهاش حس خوبی داشت
.درآخر بوسهای به لبم زد و از روم بلند شد که روند نفس کشیدنم بهتر شد
.بلندم کرد
.خواستم کنارش بشینم اما گفت: بلند شو
.بلند شدم
.یه دفعه بین پاش نشوندم که با خجالت گفتم: کنارت میشینم
.میخوام خجالتت بریزه –
.خم شد و لیوان آبمیوه رو به دستم داد که تشکری کردم
.شبکهی آهنگهای خارجیو آورد
.از پوشش زنا لبمو گزیدم
!دیدن همچین وضعهایی واسم عادی بود اما دیدنشون کنار یه پسر نه
.با کنترل به تلوزیون اشاره کرد
.اینجوری باید برای شوهرت لباس بپوشی نه اونجوری
با حرص گفتم: ناسالمتی همین چند ساعت پیش صیغهت شدم، یه جوری داری میگی
.انگار یه هفتهست
.آروم خندید و اللهی گوشمو توی دهنش برد که سریع کنار کشیدم
.نکن –
.دستشو زیر لباسم برد که مچشو گرفتم و سعی کردم بیرونش بیارم
!هنوز زیاد نگذشتهها، چقدر زن ندیدهای –
.کشیده گفتم: استاد
.به رونم چنگ زد که لبمو گزیدم
.استاد و درد –
.چرخیدم و با تعجب بهش نگاه کردم
...با اخم گفت: اینقدرم وول نخور، اگه توجه کنی بین پامی و وقتی وول میخوری
معنادار بهم نگاه کرد که منظورشو گرفتم و سریع جلوتر نشستم که با خنده بازم به
.خودش چسبوندم
.نترس، بلند نمیشه –
.با حرص و خجالت گفتم: عه! اینجور حرف نزن
با بدجنسی گفت: پس چجوری حرف بزنم؟ واضحتر؟
نالیدم: خدایا چرا همچین استادیو گذاشتی تو پاچم؟
.نذاشته تو پاچت، گذاشته توی لباس زیرت
اینو گفت و دستشو از زیرش رد کرد که با حس کردن دستش آشوبی تو وجودم به
.پا شد
.دستتو بکش بیرون اونجا حریم خصوصیه –
.موهامو پشت گوشم برد
مگه واسه شوهر هم حریم خصوصی وجود داره؟ –
با حرص و دلی پر گفتم: یه جوری میگی شوهر انگار واقعا زنتم! نخیرم آقای محترم
.من فقط برات نقش همخوابو دارم که درمانت کنم و بعدشم بندازیم دور
.یه دفعه چنان فشارش داد که آخ بلندی گفتم و مشتمو به دستش زدم
!وحشی درد گرفت –
نزدیک گوشم غرید: مواظب حرفات باش مطهره، من هیچوقت همچین حرفیو بهت
زدم آره؟
با غم گفتم: مگه غیر از اینه؟
.نفس عصبی کشید
ببند بیشتر از این نرو رو اعصابم؛ وقتی اینجایی وقتی صیغهی منی یعنی ناموس –
منی، هم خواب به هرزههای خیابونی میگند نه به تو، فهمیدی؟
.سکوت کردم
.چرخیدم و سرمو تو سینهش پنهان کنم که گرماش حس خوبی بهم داد
.آروم گفتم: من فقط از بعدش میترسیدم
.بغلم کرد و یه دستشو توی موهام فرو کرد
.بوسهای به موهام زد
نترس، همه چیز رو بسپار دست من، نمیذارم یه ذره هم اذیت بشی، بهت قول –
میدم، هیچ کسی هم از رابطهی بین من و تو نمیفهمه... به دوستهات گفتی؟
.آروم گفتم: آره
چی گفتند؟ –
.مخالفت کردند ولی بهشون گفتم قبول میکنم –
.با کمی مکث گفت: مطمئن باش جبران میکنم
.نفس پر غمی کشیدم و چشمهامو بستم
.دستشو توی موهام نوازشوار کشید
.سرمو باال آوردم و بهش نگاه کردم
یه سوال ازت بپرسم؟ –
.بپرس –
تا حاال چندتا دوست دختر داشتی؟ –
.ناخونشو به ته ریشش کشید
.بعد اینکه ازدواجم به هم خورد... پنجتا –
.تعجب کردم
...چیزه...، بیشتریا بخاطر اون چیز باهم دوست میشند، تو چرا... یعنی
.انگار فکرمو خوند
.صیغهشون میکردم تا شاید بتونند تحریکم کنند –
.جا خوردم
!صیغهشون میکردی؟ –
.آره، دوست نداشتم دستم به کسی بخوره که صیغهم نیست –
.پس منم مثل اونام براش
.بغض مسخرهای گلومو فشرد
ازش فاصله گرفتم و خواستم بلند بشم که دستشو دورم حلقه کرد و با تعجب گفت:
چی شد یه دفعه؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: منم مثل اون دخترام برات، هیچ وقت دوست ندارم
.برای یکی کسی باشم که از یکی ناامید شده و حاال داره منو امتحان میکنه
.خواستم دستهامو باز کنم که به خودش چسبوندم
.تو برام فرق میکنی –
.جا خورده سریع بهش نگاه کردم
.تو برام فرق میکنی مطهره، بفهم اینو –
چه فرقی؟ –
.با کمی مکث گفت: نمیدونم اما اینو میدونم که تو یه حس عجیبیو بهم میدی
.موهامو پشت گوشم بردم
.یه حسی که نمیخوام یه لحظه هم ازش بگذرم –
.نم اشک چشمهامو پر کرد
به هیچ کدوم اونها نگفتم بیان توی خونم زندگی کنند اما به تو گفتم چون بهت –
.اعتماد دارم، هیچوقت خودتو با اونها مقایسه نکن، تو برام خاصی
.دلم لرزید
.لبخندی زد
.یه دانشجوی کوچولوی سرکش فراری –
.آروم و کوتاه خندیدم
.یه دفعه زنگ خونه به صدا دراومد
.فکر کنم ناهار رسید –
.دستمو روی دلم گذاشتم
.وایی ناهار، غذا –
.خندید
!شیکمو –
.زیر رونهامو گرفت و کنارش نشوندم
با یه ابروی باال رفته گفتم: حتما باید اینجوری بلندم میکردی؟
.خندید و چشمکی زد
.اینجور بیشتر حال میده
.سعی کردم نخندم
.گونمو محکم بوسید و با خنده به سمت آیفون رفت
.لبخندی روی لبم نشست
.کنارش حس خوبی دارم
.گوشیو برداشت و توی صفحه نگاه کرد
کیه؟ –
.یه دفعه زد توی سرش و با استرس بهم نگاه کرد که با نگرانی بلند شدم
.پایین گوشیو گرفت
.بابامه –
هل کرده گفتم: چیکار کنیم؟ کجا برم؟ برم تو اتاقم؟
.آره برو برو –
.به سمت پلهها دویدم
.ازشون باال اومدم و وارد اتاق شدم
.در رو بستم و به دنبال کلید گشتم اما پیداش نکردم
.دستمو روی قلبم گذاشتم
!وایی کلید نداره –
.چیزی نگذشت که صدای آقا احمد بلند شد
.سالم پسرم
سالم، شما کجا؟ اینجا کجا؟ –
.اومدم درمورد برادرت باهات حرف بزنم –
.ابروهام باال پریدند
.صدای استاد نگران شد
!حتی تو ذهنمم نمیتونم بهش بگم... مهرداد
.لبمو گزیدم
.اصال نمیشه گفت
ماهان کاری کرده؟ چیزیش شده؟ –
.یه آب برام بیار بهت میگم –
.چیزی نگذشت که باز به حرف اومد
از کارای ماهان خبر داری؟ –
.با کمی مکث گفت: آره
!وایی نکنه میخواد برادرشو لو بده؟
.همهی کاراشو میدونم، این دختربازیش داره نگرانم میکنه باید زنش بدیم –
استاد با خنده گفت: به کی؟ به اون؟ کی به اون زن میده آخه؟
.خندیدم
.عقب عقب به سمت تخت رفتم
.به مرجان سپردم یه دختر براش پیدا کنه
.یه دفعه به میز آرایش خوردم که شدید لرزید
.تا خواستم پچرخم یه دفعه صدای شکستن یه چیز بلند شد که قلبم از کار افتاد
.دستمو روی قلبم گذاشتم و سریع چرخیدم
.مجسمهی شیشهای کوچولوم خرد و خاکشیر شده بود
آقا احمد: صدای چی بود؟
.محکم به گونم زدم
خاک به سرم، االن میاد باال آبروم میره، کل فامیل میفهمند، ننگ هرزگی بهم میزنند،
!مجبورم میکنند با این ازدواج کنم، وای خدا
.استاد: هیچی نبود بابا، حتما اشتباه شنیدی
.نه یه چیز بود –
.صدای احمد آقا نزدیکتر میشد
.به معنای واقعی گریم گرفته بود
.هراسون نگاهمو چرخوندم
حاال چه خاک و شنی توی سرم بریزم؟
.نگاهم به بالکن افتاد که سریع واردش شدم
.نگاهمو اطراف چرخوندم
!وویی از داخل معلومم که
.با فکری که به ذهنم رسید پایین و ارتفاع رو نگاه کردم
.چشمهامو بستم
.بسم اهلل الرحمن الرحیم، خدایا نمیخوام بمیرم –
.اینو گفتم و اون طرف نرده رفتم
.از نرده آویزون شدم
.صدای آقا احمد رو شنیدم که چشمهامو روی هم فشار دادم
.فکر کنم از این اتاق بود –
.کمی سرمو باال آوردم
.هر لحظه امکان میدادم دستهام کنده بشند از بس درد میکردند
.استاد نزدیک پنجره با استرس نگاهشو چرخوند
.خواستم دستمو باال بیارم که بفهمه اینجام اما زود به خودم اومدم و نرده رو گرفتم
.بابا جان اشتباه شنیدی، بیا بریم درمورد ماهان حرف بزنیم ببینیم چیکار کنیم –
.سرمو پایین نرده بردم
.دستهامو نبینه خدا
.لبمو گزیدم
چمدونمو که گذاشتم زیر تخت؟
.صدای احمد آقا که بیرون میرفت بلند شد
من نمیدونم این بچه چرا اینجوری شده؟ –
.استاد: برید پایین بشینید من االن میام
.نفس آسودهای کشیدم
.سعی کردم خودمو باال بکشم اما با صدای استاد نزدیک بود مثل چی پرت بشم
اینجا چیکار میکنی؟ –
.نفس زنان بهش نگاه کردم و با حرص گفتم: یه ندایی بده نزدیک بود بمیرم که
.نفسشو به بیرون فوت کرد
.دستهامو گرفت و کمکم کرد که باال بیام
نفس آسودهای کشیدم و چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش گذاشتم که
.حس کردم واسه لحظهای نفسش رفت
.کل بدنم بیحس شده بود انگار
.خندید
!انگار کوه کنده –
یه دفعه دست زیر زانو و گردنم گرفت و بلندم کرد که از ترس هینی کشیدم و چون
فکر میکردم پیرهن تنشه به تنش چنگ زدم ولی ناخونم روی پوستش کشیده شد
.که صورتش جمع شد
.ناخوناتو بچین –
.بهش نگاه کردم
تو چرا جلوی بابات لباس نمیپوشی؟ –
.نمیخوام، حاال هم حرف نزن
.در رو باز کرد و وارد شد
.روی تخت گذاشتم که با لبخند عمیقی آروم گفتم: سواری خوبی بود
.با حرص بهم نگاه کرد و خواست بلند بشه ولی دست دور گردنش انداختم و نذاشتم
.برو باباتو بفرست بره گرسنمه، دارم میمیرم –
.خندش گرفت
.یه دفعه به سمت لبم هجوم آورد و بوسهی عمیقی زد که نفس کم آوردم و تقال کردم
.عقب کشید و آروم خندید
.دستمو از دور گردنش باز کردم و مشتی به سرش زدم که اخمهاش درهم رفت
.بذار بابام بره میدونم باهات چیکار کنم جوجه –
.اینو گفت و درحالی که موهاشو مرتب میکرد به سمت در رفت
...بلند گفتم: تو
.اما زود دهنمو با دو دستم گرفتم
.حدود ده دقیقه گذشت تا اینکه باالخره احمد خان رفع زحمت کردن
.از پلهها پایین اومدم که تو آشپزخونه دیدمش
.ناهار رو آورده بودند
.وارد آشپزخونه شدم
.خواستم لیوانها رو بردارم که گفت: این لباسه خوب به تنت نشستهها
بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهش رو یقهی بازم با حرص دستمو زیر چونش
.گذاشتم و سرشو باال بردم
.چشمهاتو درویش کن آقای محترم –
.خندید و بشقابها رو برداشت اما قبل رفتنش گازی از لپم گرفت که دادم به هوا رفت
.با خنده به سمت میز ناهارخوری رفت
.با حرص گونمو ماساژ دادم
.باید همه بدونند استادشون چقدر وحشیه –
.روی صندلی نشست
استادشون واسه همه وحشی نیست واسه یکی که دوست داره بخورتش وحشیه، –
.حاال هم بیا بشین تا تو رو به جا ناهار نخوردم
.چشم غرهای بهش رفتم و لیوان به دست رو به روش نشستم
برنج و جوجه رو توی بشقابها ریخت که قاشق و چنگال رو برداشتم و با گرسنگی
.بدون توجه بهش مشغول خوردن شدم
.گاهی از ساالد میخوردم و گاهی هم از برنج و جوجهم
.غذامو که تموم کردم قاشق و چنگالو توی بشقابم گذاشتم و به صندلی تکیه دادم
.بهش نگاه کردم
.داشت ساالد میخورد
.نگاهم به سمت بدنش کشیده شد
.توی نور چقدر جذابه لعنتی
یه دفعه دستی زیر چونم قرار گرفت و سرمو باال برد که نگاهم به نگاه خندون استاد
.افتاد
.چیه؟ چشمتو گرفته؟ غصه نخور شب مال توعه –
.چپ چپ بهش نگاه کردم که خندید
.بشقابها رو جمع کرد
.برو بشورشون –
.بیخیال دست به سینه به صندلی تکیه دادم
.نمیخوام، خودت بشور –
.نوچ نوچی کرد
.خیر سرم زن گرفتم! زنی که غذا میسوزونه، ظرفم نمیشوره –
با حرص گفتم: من کی غذا سوزوندم؟
.سوپه –
اون که نسوخته بود، تازه خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد، درضمن، من هر –
.روز نمیتونم غذای رستوران بخورم به معدم سازگار نیست
.ظرف به دست بلند شد
.پس خودت درست کن –
اصال، خسته از دانشگاه یا شرکت میام، مگه خودت روزای دیگه چیکار میکردی؟ –
.به سمت سینک رفت
.روزای دیگه بیشتر ظهر میرفتم خونهی بابام، اونجا خدمتکار واسه ناهار داره –
.ظرفها رو داخل سینک گذاشت
.روزایی هم که حوصلم نمیشد میرفتم غذای رستوران میگرفتم –
.از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
.آب رو باز کرد و خواست بشوره که به عقب بردمش
.برو بشین خودم میشورم –
.لبخندی زد
.خواستم بچرخم که گونمو بوسید و رفت
.لبخندی روی لبم نشست و چرخیدم
.همونطور که میشستم بلند گفتم: فهمیدم شما هم تولد دعوتی
.آره –
میری؟ –
.شاید –
.ولی من میرما –
.صداش جدی شد
بری که چی بشه؟ –
.دعوت کرده زشته که نرم –
.الزم نکرده
.دندونهامو روی هم فشار دادم
وقتی کار شستنم تموم شد دستهامو با حوله خشک کردم و از آشپزخونه بیرون
.اومدم
.به سمتش رفتم
.میخوام برم اذیت نکن –
.بهم نگاه کرد
.اگه خودم رفتم میری، نرفتم نمیری –
.خواستم مخالفت کنم که زود گفت: دیگه درموردش حرف نزن
.پوفی کشیدم
.خواستم کنارش بشینم ولی دستمو کشید و بین پاش نشوندم
.اینجا بهتره –
.میخوام برم بخوابم –
.پاهاشو روی میز گذاشت
.بذار غذات هضم بشه بعد –
.تلوزیونو روشن کرد و یه شبکه زد که یه فیلم خارجی دوبلهی فارسی پخش شد
.با حس دستش روی رونم دستشو با حرص پس زدم
.بذار باشه دیگه –
.با اخم گفتم: نمیخوام
با استرس گفتم: نمیشه فردا؟
.پوفی کشید
.مطهره اذیتم نکن، بیا برو آماده شو –
.آروم باشهای گفتم و با حالت زار وارد اتاق شدم و در رو بستم
بعد از اینکه حموم رفتم و موهامو خشک کردم از بین لباس خوابها یه لباس خواب
.قرمز برداشتم و پوشیدم
.یه کمم آرایش کردم و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم
فکرشو میکردی که روزی این شکلی جلوی استادت بری؟
.نگاهم به رد بخیهی روی بازوم خورد که دستمو روش کشیدم
.نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم
.به اتاقش که رسیدم وایسادم
عشوه از کجام دربیارم آخه؟
.اصال ولش همینجوری میرم تو
.از پشت دیوار سرمو بیرون آوردم
.از روی تخت بلند شد
.فقط یه شورت چسبون مشکی پاش بود
.دم در بده بیا تو
.قلبم بیخودی تند میزد
.اوتقدر دست دست کردم که باالخره بهم رسید
.دستمو گرفت و از پشت دیوار به داخل اتاق آوردم
.سر تا پامو برانداز کرد که از خجالت سرمو به زیر انداختم
.چونمو گرفت و سرمو باال آورد
خجالت نکش، نگاهتو هم ازم ندزد، باشه؟ –
.به اجبار سری تکون دادم
.به سمت تخت کشوندم
.کمرمو گرفت و روی تخت خوابوندم
.امشب نمیخوام اذیتت کنم، میخوام خجالتتو بریزم –
.همونطور که دستم روی بازوی ورزیدهش بود آروم باشهای گفتم
.بوسهای به گردنم زد که کوتاه چشمهام بسته شدند
.کمرمو ول کرد و بلند شد که چشمهامو باز کردم
.روی تخت کنارم نشست و روغن روی میز رو برداشت
.کمی خودمو باال کشیدم
.امشب یه ماساژ توپت میدم که کل عضالتت باز بشه –
...چیزه، میشه امشب –
.سوالی بهم نگاه کرد
.ادامهشو نگفتم
.دستشو اون طرف بدنم گذاشت
امشب خودتو بسپار دست من، بهم اعتماد کن، خب؟ –
.سرمو تکون دادم
.بند تور لباسمو باز کرد و تور رو از تنم بیرون آورد
.قلبم روی هزار میزد و از برخورد دستش به پوستم یه جوری میشدم
.واقعا عجیبه که تو نگاهش یه ذره هم عطش خواستن نیست
.چه زجری میکشه
.خواست لباس زیرمو باز کنه که مچهاشو گرفتم
.با آرامش گفت: گفتم بهم اعتماد کن
.مچهاشو ول کردم که کم کم بیرونش آورد
.از خجالت لبمو گزیدم
کمی روغن روی بدنم ریخت اما قبل از اینکه روی بدنم دست بکشه لبشو روی لبم
.گذاشت که چشمهامو بستم و دستمو توی موهاش فرو کرد
همونطور که همو میبوسیدیم دستشو روی بدنم کشید که تو وجودم آشوبی به پا
.شد
.تموم بدنمو چرب کرد
.لبشو جدا کرد و روغنو روی رونهام ریخت
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد