رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

تا خواست بند نازک اون یکی لباس زیرمو باز کنه مچشو گرفتم و نفس زنان بهش
.نگاه کردم
.کمی به چشمهام نگاه کرد
.نگاهش هیچ تغییری نکرده بود، برعکس من که داشتم میسوختم
.یه دفعه لبشو روی لبم گذاشت و بالفاصله بندشو باز کرد
********
درحالی که تموم وجودم میخواستش روی تخت دراز کشید و چشمهاشو بست و
.مچشو روی پیشونیش گذاشت
.برو حموم اگه نتونستی روغنهای کمرتو بشوری و کمک خواستی صدام بزن –
بیطاقت روش نشستم و لبمو محکم روی لبش گذاشتم و حریصانه مشغول
.بوسیدنش شدم
.جای خودشو باهام عوض کرد و به زور ازم جدا شد
.نمیتونم مطهره، فعال نمیتونم تامینت کنم باید تحمل کنی تا درمان بشم –
.با نارضایتی نفس زنان بهش چشم دوختم
.میدونستم بیشتر از من خودش داره زجر میکشه
.اینو از چشمهای غمزدهش میخونم
.زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد
.وارد حموم شد و دوشو باز کرد

1401/09/03 23:16

روی زمین گذاشتم و زیر آب بردم که از کمی سرد بودنش لرزهی خفیفی به تنم افتاد
.اما کم کم بهش عادت کردم
.آب سرد حالتو بهتر میکنه –
.خواست بره که مچشو گرفتم
.تو هم باش –
.لبخند کم رنگی زد
.نه به اولش که وقتی تنتو میدیدم از خجالت سرخ میشدی نه به االن –
واقعا نمیفهمیدم چیکار میکنم، انگار آتیش به پا شدهی درونم خجالتو ازم
.میگرفت
.زیر آب کشیدمش، رو پنجهی پام وایسادم و لبمو روی لبش گذاشتم
.کمرمو گرفت و همراهیم کرد
.صدای بوسههامون توی فضای میپیچید و با صدای آب ترکیب میشد
.نفس کم آوردم که ازش جدا شدم
.حاال که خیسم کردی مجبورم همراهت حموم کنم –
.لبخند عمیقی زدم و شامپو رو برداشتم
****
.با حس نوازش دستی توی موهام چشمهامو باز کردم
.چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد که استاد رو کنارم دیدم

1401/09/03 23:16

صبح بخیر خانم خوابآلو –
.لبخند محوی زدم و با صدای گرفتهای گفتم: صبح بخیر
.بلند شو، صبحونه نه، بهتره بگم ناهار حاضر کردم –
.با کمر کوفتگی دست به کمر روی تخت نشستم و آخ آرومی گفتم
.به ساعت نگاهی انداختم
.با دیدن اینکه دوازدهست چشمهام چهارتا شدند
.با خنده گفت: تعجب نکن، بلند شو
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.نماز صبحمم قضا کردم –
.منم اصال بیدار نشدم –
با تعجب گفتم: مگه نماز میخونی؟
.اخم کرد
مگه مسلمون نیستم؟ –
.یعنی چشمهام بیشتر از این گرد نمیشدند
.بهش نزدیک شدم
بخدا نماز میخونی؟ –
.خندید
آره، چرا تعجب کردی؟

1401/09/03 23:16

...پس چطور مشروب می –
با اخم گفت: تو دیدی من مشروب بخورم؟
پس چطور قبل از صیغه شدنم اینقدر پررو بودی؟ –
.خندید
.اون مورد استثناء بود –
.چشم غرهای بهش رفتم که خندید و به بازوم زد
.بلند شو یه چیز بخور –
پتو رو کنار زدم اما با دیدن اینکه فقط یه شورت پامه هینی کشیدم و پتو رو روی
.خودم انداختم
.فقط یه شورت و سوتین تنم بود
.پتو رو روی خودم کشیدم که با تعجب خندید
تو بازم خجالت میکشی؟! دیشبو یادت رفته؟ –
.لبمو گزیدم
.اونوقت نمیفهمیدم، حاال هم برو پایین من برم تو اتاقم –
.یه دفعه پتو رو گرفت و از روم کنار زد که جیغی کشیدم و پتو رو گرفتم
.نکن –
...منکه هنوز نکرد –
.با داد گفتم: برو پایین

1401/09/03 23:17

.خندید و خودشو روم انداخت که نفس تو سینم حبس شد
.کمتر انرژی بسوزون موش کوچولو، حاال یه لب بده برم –
.با حرص بوسهی کوتاهی به لبش زدم
.برو –
.نوچ، قابل قبول نبود –
.یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت
.بوسهی عمیقی زد و ازم جدا شد
.به این میگند بوس نه اون –
.تهدیدوار بهش نگاه کردم
.بیا برو پایین تا یه بالیی سرت نیاوردم –
.خندید و بوسهای به گردنم زد و بلند شد
.به سمت در رفت
.زود باش س.ک.سی من –
.جیغی زدم و بالشتو به سمتش پرت کردم که با خنده سریع از اتاق بیرون رفت
!پررو –
.پتو رو کنار زدم و بلند شدم
.تور لباس خوابمو برداشتم و به بیرون از اتاق سر کشیدم
.با نبودش به سمت اتاقم دویدم و خودمو داخلش انداختم

1401/09/03 23:17

.نفس آسودهای کشیدم
بعد از اینکه شلوار لی مشکی و مانتوی آبی آسمونیمو پوشیدم وضو گرفتم و بعد
.مقنعهمو سرم کردم
.هر سه تا نمازمو که خوندم از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم
دیدمش که یه پیرهن آستین کوتاه جذب مشکی تنشه و داره یه کاری پشت تلوزیون
.میکنه
چیکار میکنی؟ –
.دستگاه قاط زده –
.بهم نگاه کرد
امروز کالس داری؟ –
.وارد آشپزخونه شدم
.آره، ساعت دو –
.املت رو برداشتم و سلفون روشو کندم
.نونی برداشتم و روی صندلی نشستم
.مشغول خوردن شدم
.بلند شد و دستهاشو به هم کشید
.روی مبل نشست و تلوزیونو روشن کرد
.امروز منم کالس دارم، باهم میریمو برمیگردیم

1401/09/03 23:17

.چه بهتر پول تاکسی هم نمیدم
.باشه –
******
.وارد دانشگاه شدم و به عطیه زنگ زدم
.با چهار بوق برداشت
.بعدش –
.انگار داشت یه چیزی میخورد
چی داری کوفت میکنی؟ –
به تو چه؟ چیکار داری؟ –
.استاد از کنارم رد شد
.احساساتت داره فوران میکنه عشقم –
.یه دفعه وایساد و با اخم به طرفم چرخید
!به دوستمم نمیتونم بگم عشقم؟
.سوالی بهش نگاه کردم
محدثه خوبه؟ –
.اخمهاش از هم باز شدند و راهشو کشید و رفت
آره خوبه داره میخوره، دیشب چی شد؟ –
هیچی، راستی کی میاین؟

1401/09/03 23:18

جدی گفت: بحثو نپیچون، چی شد؟
.میگم که هیچی، قرار نیست که بار اول معجزه بشه –
...مطهره من اینکارتو قبول ندارم، اینکه بری با استاد –
نمیخواد سرزنشم کنی، باشه؟ مجبور شدم وگرنه این ترم مینداختم، حاال هم –
.بحثشو ببند، تا فردا بیاین تهران، تولد خواهر ایمان قاسمیه، همه دعوتند
.صدای عصبی محدثه بلند شد
...بیشعور مامان بزرگم –
.حرفشو قطع کردم
باید تو یه فضای شاد قرار بگیری که حالت بهتر بشه، همون کاری که خودتون سه –
سال پیش برام انجام دادید، پس بلند میشید میاین، بخدا اگه نیاین دیگه باهاتون
.حرفم نمیزنم
.پوزخندی زد
تو برو با استاد عشق و حال کن، تو خونشم که هستی، عوضی حاال که تو رفتی ما –
دوتا چجوری پول اجاره رو بدیم؟ هان؟
دلخور از حرفهاش گفتم: من گفتم که پول نمیدم؟ میدم نترس، نباید بابام بفهمه که
.اونجا نیستم، فعال تا بعد
.اینو گفتم و قطع کردم
.با اخمهای درهم وارد کالس شدم

1401/09/03 23:18

.دوستم کم مونده دیگه که بکوبه تو سرم
فکر میکنه خیلی بهم خوش میگذره، باید بودند تا میدیدند دیشب چه حالی داشتم و
.قراره هم هرشب همون وضع تکرار بشه، اما تا کی؟ خدا میدونه
.با صدای گوشیم بهش نگاه کردم
.با دیدن اسم ”عطیه“ رد دادم و گوشیمو سایلنت کردم
*****
.از کالس بیرون اومدم اما با صدای ایمان وایسادم و به سمتش چرخیدم
.سالم –
.سالم –
.فردا شب که میای؟ راستشو بخوای میخوام شام سفارش بدم باید بدونم –
.به احتمال زیاد آره –
.لبخندی زد
.پس آدرسو واست میفرستم –
.لبخند کم رنگی زدم
.باشه –
امروزم پیشنهاد کافه رفتن رو قبول میکنی؟ –
.با دیدن استاد نفسم بند اومد
چنان نگاهی بهم انداخت که یه لحظه شک کردم دارم بزرگترین خالف دنیا رو

1401/09/03 23:19

.میکنم
.هل گفتم: نه ممنون، امروز کلی کار دارم، خداحافظ
.اینو گفتم و به سمت در دویدم
.وارد کوچهی کنار دانشگاه شدم که با نبود ماشینش گوشهای زیر درخت وایسادم
.چیزی نگذشت که وارد کوچه شد و جلوی پام ترمز گرفت
.سعی کردم خونسرد باشم، انگار نه انگار که چیزی شده
.با آرامش در رو باز کردم و نشستم
.در رو بستم که به راه افتاد
بیمقدمه گفت: چی میگفت؟
خونسرد گفتم: میخواست ببینه فردا میرم یا نه، چون میخواد شام تدارک ببینه، از
.همه اینو پرسید
تو چی گفتی؟ –
.گفتم میرم –
.با اخم نگاه کوتاهی بهم انداخت
.گفتم شاید –
ولی میریم، بخاطر محدثه باید برم، قرار شده برگردن تهران، میخوام حالش بهتر –
.بشه
.اخمش کم رنگتر شد

1401/09/03 23:19

.باشه، به ماهانم میگم بیاد –
.باشه –
.دیگه حرفی نزد
.همیشه باید با آرامش حرف زد
دیدی چجوری بحثو جمع کردم؟
.چیزی نگذشت که صدای گوشیش سکوتو شکست
.کنار خیابون وایساد و گوشیشو از جیبش بیرون آورد
.بالفاصله جواب داد
بله؟ –
.اخمهاش درهم رفت
چی شده؟ –
-…
عصبی غرید: نفهمیدید کار کی بوده؟
.نگران شدم
-…
.با همون لحن گفت: میام شرکت
تماسو قطع کرد که گفتم: چی شده؟
.آرنجشو به در تکیه داد و چشم بسته دستشو به پیشونیش کشید

1401/09/03 23:19

طرحمون لو رفته، یه عوضی از طرح عکسی چیزی گرفته رسونده دست شرکت –
.رقیب، اون نیمای آشغال هم از طرح استفاده کرده و بهترشو تحویل داده
بهم نگاه کرد و عصبی گفت: االن باختیم، طرح اون قبول شده و حاال اون عوضی با
.حیله با اون برند مشهور قرارداد بسته
نفهمیدند جاسوس کیه؟ –
.دندونهاشو روی هم فشار داد
.نه –
.بهش نزدیک شدم و دو طرف صورتشو گرفتم
آروم باش، جاسوسه رو پیدا میکنی و دیگه هم این اتفاق نمیوفته، باشه؟ –
.عصبانیت توی نگاهش شدید کم رنگ شد
.لبخندی زدم و خم شدم و آروم بوسهای به لبش شدم که حس خوبی نصیبم شد
.لبخندی زد
.موش کوچولو خوب بلدی آرومم کنی –
.کوتاه خندیدم و درست سرجام نشستم
.با لبخند نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به راه افتاد
الدن#
.پیکهای مشروبو با هم یه نفس سر کشیدیم و با سرخوشی خندیدیم
.خودمو روی کاناپه انداختم

1401/09/03 23:20

.با خنده گفتم: تبریک میگم رئیس جان، بزرگترین برند مد لباس ما رو انتخاب کرده
.خندید
.و به لطف توعه عسلم –
.کامال روی کاناپه انداختم و روم خم شد
.بوسهی عمیقی به لبم زد
.دست دور گردنش انداختم
امشب یه پارتی بگیریم؟ –
.همونطور که به لبم نگاه میکرد گفت: عالیه
.خواست لبمو ببوسه که انگشتمو روی لبش گذاشتم
نقشه چطور پیش میره؟ –
.به چشمهام نگاه کرد
به سحر گفتم هربار که به دیدنش میره یه کم از مواد رو بریزه تو نوشیدنیش یا –
.سیگارشو با اون سیگار عوض کنه
.لبخند مرموزی زدم
.عالیه –
.انگشتمو روی لبش کشیدم
شرکتشو پایین میکشیم، برادرشو معتاد میکنیم که بهمون محتاج بشه، –
...خودشو هم

1401/09/03 23:27

.به لبش نزدیک شدم
.کم کم یه فکری واسه اونم برمیدارم –
.اینو گفتم و لبمو روی لبش گذاشتم و دستمو توی موهاش فرو کردم
روی مبل خوابوندم و پر سر و صدا مشغول بوسیدنم شد و دونه دونه دکمههامو باز
.کرد
مـطـهـره#
.روی تخت رو به روی آینه نشسته بودم
.به همه چیز فکر میکردم
.گذشته... حال... آینده
من... با این وضع... پنهانی... اومدم صیغهی استادم شدم؟ اما دلیل قبول کردنش
چی بود؟ مگه من ادعا نمیکردم که اینکارا غلطه، صیغهی پنهانی شدن، رابطهی
پنهانی با استادم داشتن... اما چرا قبول کردم؟
بخاطر تهدید استاده؟ اینکه گفت میندازتم؟ من همیشه درسم برام اولویت داره
شاید بخاطر اینه یا شایدم نه، شاید واسه کمک بهشه، اینکه میبینم اینقدر داره زجر
میکشه و تنها من میتونم کمکش کنم واقعا بیرحمیه اگه ازش فرار کنم یا شایدم
کمک نیست، یه چیز دیگهست، یه احساسی که دلم میخواد کنارش باشم، کمکش
.کنم
.نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم و دستمو توی موهام فرو کردم

1401/09/03 23:27

زندگی آدم بعضی وقتها اونقدر تو تنگ راهه قرار میگیره که نه میتونی برگردی و
.نه جلوتر بری، گیر میوفتی وسط هوا و زمین
.به سقف نگاه کردم
.هروقت سردرگم شدم تو رو صدا زدم
خدایا هر چی صالحمه همونو جلوی پام بذار، به جدم قسمت میدم که نذاری اشتباه
.برم و دستمو بگیری
.با صدای استاد دو دستمو توی صورتم کشیدم
مطهره؟ کجایی؟ –
.بلند گفتم: االن میام
.از کجام بلند شدم و موهامو مرتب کردم و دستی به لباس خواب مشکیم کشیدم
چنان توری بود که کل بدنمو به نمایش میذاشت و تنها قسمت کلفتترش که زیاد
.مشخص نبود شورتش بود
.دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم
.امیدوارم مثل دیشب نشه
از اتاق بیرون اومدم و همونطور که برای کاهش استرسم دستمو روی دیوار
.میکشیدم به سمت اتاقش رفتم
.به در که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم
.تکیهشو از کمد گرفت و به سمتم اومد

1401/09/03 23:27

.سر تا پامو با لبخند برانداز کرد
با تردید گفتم: مشکی بهم میاد؟
.سرشو کمی کج کرد و موهامو پشت سرم انداخت
.خیلی زیاد –
.به چشمهام نگاه کرد
امشب میتونی یه عشوه بریزی؟ –
.با لبای آویزون گفتم: نمیدونم، من تا حاال عشوه نریختم
خندید و بالفاصله دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم، لبشو روی لبم
.گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم که دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم
همونطور که همو میبوسیدیم روی تخت خوابوندم و دستشو روی تور لباسم
.کشیدم
ازم جدا شد و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که چشمهام بسته شدند و لبمو به
.دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
.انگشت شستش روی لبم نشست و لبمو از زیر دندونم بیرون کشید
.کمی عقب کشید
.لبتو به دندون نگیر، بذار صدات بلند بشه –
.همونطور که ضربان قلبم باال رفته بود با خجالت سری تکون دادم
.باز گردنمو بوسید و کم کم پایینتر رفت

1401/09/03 23:28

.خیلی سعی میکردم صدام بلند نشه چون خجالت می کشیدم
.کمی بلند شد و بند لباسو از روی شونههام پایین آورد
.بازم نگاهش خنثی بود، درست برعکس من که انگار از گوشهام آتیش بیرون میزد
.لباسو تا شکمم پایین آورد اما از روم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد
.بقیشو خودت بیرون بیار –
.به اجبار بلند شدم
.وایسادم و لباسو گرفتم
.منتظر بهم نگاه کرد
.نفس عمیقی کشیدم و تور رو کامال بیرون آوردم به جز چیز اصلی
.بهش اشاره کرد
.اونم درار –
.با اخم گفتم: نمیخوام، مثل دیروز خودت درش بیار
.یه دفعه مچمو گرفت و روی تخت پرتم کرد که جیغ کوتاهی کشید
بالفاصله لبشو محکم روی لبم گذاشت، دستشو پایین برد و لباس زیرمو از پام
.درآورد که چشمهامو روی هم فشار دادم
لبشو برداشت و زبونشو روی لبم کشید که صورتم جمع شد و مشتی به بازوش
.زدم
.با حرص بهم نگاه کرد

1401/09/03 23:29

تو اینجوری میخوای تالش کنی تحریک بشم؟ –
.خندون و با حرص گفت: اینجور بیشتر میخندونیم
.با حرص گفتم: خب زبونتو نکش روی لبم
شیطون گفت: پس کجا بکشم؟
.دستشو کنار رونم گذاشت که لبمو گزیدم
اینجا یا باالتر؟ –
خواست بره پایین که تند گفتم: نه نه غلط کردم برو بشین ببینم چه عشوهای بریزم
.تو سرم
.خندون بهم نگاه کرد
.بلند شد و به تاج تخت تکیه داد
.دستهاشو از هم باز کرد
.بیا –
.بلند شدم و تا خواستم بشینم گفت: شورت منو هم تو دربیار
!با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟
.زود باش –
اخم کردم و معترضانه گفتم: نمیخوام، من تا حاال اونجای مردا رو به طور زنده و
.نزدیک ندیدم
.خندون مچمو گرفت و به سمت خودش کشوندم

1401/09/03 23:29

.االن میخوام نشونت بدم –
.سعی کردم مچمو آزاد کنم
.باشه واسه خودت من نمیخوام ببینمش –
.از چشمهاش حرص و خنده میبارید
...یه دفعه محکم کشیدم که
.با صورت رو جای حساسش فرود اومدم
.سریع خواستم بلند بشم اما نذاشت
بیرون میاری یا تا صبح همینجا نگهت دارم؟ –
.یه دستمو باال بردم
.باشه باشه غلط کردم –
.ولم کرد که با حرص بلند شدم
.زود باش، کارای دیگه مونده، وگرنه تا صبح نمیذارم بخوابی –
.به اجبار گرفتمش و چشمهامو بستم
.تو یه حرکت پایین کشیدمش
.از پام درش بیار –
.نفس پر حرصی کشید
!خیر سرت اومدی منو تحریک کنی، اونوقت من دارم اینکارا رو بهت یاد میدم –
.با حرص چشمهامو باز کردم

1401/09/03 23:29

.ببخشید که تا حاال توسط پسرا دستمالی نشدم و نمیدونم چی به چیه –
.خندش گرفت
.حرص نخور –
.خودش بیرونش آورد و پایین تخت پرتش کرد
سعی میکردم بهش نگاه نکنم اما با حرفی که زد با چشمهای گرد شده به خودش
.نگاه کردم
.بیا بشین رو پام –
!جانم؟ –
.اینبار جدی بهم نگاه کرد
.اگه بخوای اینجوری پیش بری به خدا قسم میندازمت –
چشم غرهای بهش رفتم و بلند شدم و آروم آروم روی پاش نشستم که لبمو گزیدم
.اما درونم بدجور زیر و رو شد و تمام تنم گر گرفت
.هر چی داری رو کن –
.نفس عمیقی کشیدم
.مطهره تالشتو بکن که زود درمان بشه تو هم بری رد کارت
.موهای پشت سرشو تو مشتم گرفتم و سرمو تو گودی گردنش فرو کردم
.اول زبونی روی شاه رگش کشیدم و بعد آروم بوسیدمش که پهلوهامو گرفت
.کم کم باال اومدم تا به گوشش رسیدم

1401/09/03 23:29

.اللهی گوششو توی دهنم بردم و مکی بهش بهش زدم
!خودم با کارام داشتم دیوونه میشدم اما اون یه ذره هم نه
**********
بیتوجه به نگاهها و وجود محتاج من لب تخت نشست و دستهاشو توی موهاش
.فرو کرد
.بازم میخواستمش حتی شدیدتر از قبل... اما اون نتونست
به تنم چنگ میانداخت و لبامو انقدر گاز میگرفت که خون مرده شده بود اما با وجود
!همهی اینها نتونست و وسط راه عقب کشید
یه مرد با کلی نیازهای مردونه که توی وجودشه اما نتونه که بیرون بریزتش و خودشو
.خالی کنه، عذاب وحشتناکیه
.با صدای خشداری گفتم: بخواب، بعدا بازم سعیمونو میکنیم
.آب دهنشو قورت داد
.برو... برو تو اتاقت بخواب –
.اما من میخواستم کنارش باشم، تو بغلش
.نیم نگاهی به عقب انداخت
.نشنیدی؟ گفتم برو –
...اما –
.برخالف انتظارم داد کشید: گفتم برو

1401/09/03 23:30

.بغض به گلوم چنگ زد
.آروم باشهای گفتم
.روی تخت بلند شدم و همه چیزمو برداشتم
.به سمت در رفتم
آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرشو پایین انداخته بود و چشمهاشو
.بسته بود
.از اتاق بیرون اومدم
.اشک توی اشکهام حلقه زد
با اینکه دیشب و امشب راضی نکرده ولم کرد حداقل انتظار داشتم تو بغلش بکشتم
.که آروم بشم
.وارد اتاق شدم و چراغو روشن کردم
.حوله لباسیمو برداشتم و وارد حموم شدم
...زیر دوش وایسادم که باالخره بغضم شکست
.تو اون تاریکی دستمو زیر بالشت برده بودم و به ماه نگاه میکردم
.بیخوابی زده بود به سرم
.با صدای پایی که شنیدم چشمهامو بستم و خودمو به خواب زدم
چیزی نگذشت که تخت باال و پایین شد و حضورشو کنارم حس کردم که دستیو که
.زیر بالشت بود مشت کردم

1401/09/03 23:30

.از پشت تو بغلش کشیدم و موهامو پشت گوشم برد
.بوسهای به گونم زد و با لحن شرمندهای آروم گفت: معذرت میخوام
.جوشش اشکو پشت پلکهای بستهم حس کردم
آروم طرف خودش چرخوندم و تو بغلش گرفتم جوری که بین بازوهای مردونهش گم
.شدم
.به طور عجیبی آرامش وجودمو پر کرد
.بوسهای به موهام زد و تکرار کرد: معذرت میخوام
.لبخند محوی روی لبم نشست
************
.بلند گفتم: جناب استاد دیر کنی از کالس پرتت میکنم بیرون
.صداش بلند شد
تو منو پرت میکنی بیرون؟ –
...یه قلب از چاییم خوردم و با خنده گفتم: آره اما خب، به روشهای دیگهای، مثل
با دیدنش که با یه ابروی باال رفته همونطور که دکمهی آستینشو میبنده پایین میاد
.حرفمو قطع کردم و خندیدم
.به اپن تکیه دادم
به سمتم اومد و یه دفعه لپمو گاز گرفت که از درد صورتم شدید جمع شد اما کم
.نیاوردم و پامو جلوی پاش بردم که نزدیک بود بیوفته اما سریع اپنو گرفت

1401/09/03 23:30

.با حرص بهم نگاه کرد که خونسرد چاییمو خوردم
.روی صندلی نشست
.سر کالس دارم برات –
...یه قند دیگه برداشتم و خونسرد سری تکون دادم که نفس پر حرصی کشید
.وارد کالس شدم و به دنبال جایی واسه نشستن نگاهمو چرخوندم
.با صدای ایمان بهش نگاه کردم
.اینجا جا هست –
.به جایی که اشاره کرد نگاه کردم
.طرف دخترا بود و نزدیک خودش
.بین صندلیها رفتم
.نه ممنون، یه جای دیگه میشینم اینجا زیادی جلوعه –
.نگاهی به ته کالس انداختم
.با دیدن صندلی خالی به سمتش رفتم
.روش نشستم و کیفمو بهش آویزون کردم
.با ورود استاد همه بلند شدیم
.با لرزش گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست
.رد دادم و واسش فرستادم: سر کالسم، بعدا زنگ بزن
.گوشیمو توی جیبم گذاشتم

1401/09/03 23:30

.بشینید –
.همگی نشستیم
.نگاهشو اطراف چرخوند که وقتی پیدام کرد کجا نشستم زیپ کیفشو باز کرد
یکی از دخترا گفت: ببخشید استاد، برگههای امتحانیمونو صحیح کردید؟
.سری تکون داد
.آره –
!بیشور چجوری خط قرمز کشید تو برگم
یکی از دخترا نیم نگاهی به من انداخت و بعد گفت: استاد، چطور اجازه دادید اونی که
اونجور شما رو ضایع کرد سرکالس حاضر بشه؟
.با حرص بهش نگاه کردم
.خونسرد بهش نگاه کردم
!منکه ضایع نشدم –
.به بچهها نگاه کرد
شدم؟

1401/09/03 23:31