رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

جایی بره، وقتی هم بهش گفتم گفت واسه چی بگم؟ هر وقت میرفتم میفهمیدی
.دیگه
.نفس عمیقی کشیدم
.بیخیال بچهها، به پسرای پولدار نمیشه اعتماد کرد –
.محدثه: اینو راست میگه
.لیوان شربتمو برداشتم اما تا خواستم بخورم گوشیم به لرزش دراومد
با فکر به اینکه مهرداد و میخواد ازم معذرت خواهی کنه سریع از جیبم ببرونش
.آوردم اما با دیدن شمارهی ایمان بادم خالی شد
.بیحوصله جواب داد
.سالم –
با اون لحن پر انرژی همیشگیش گفت: سالم خانم همکالسی، خوبی؟
ممنون تو خوبی؟ –
نه دیگه من پرسیدم خوبی ممنون واسه من جواب نشد، دوباره میپرسم، خوبی؟ –
.خندم گرفت
خوبم تو چطوری؟ –
.حاال شد، منم خوبم، میگما –
بله؟ –
.خانوادم میخوان ببیننت، میام دنبالت

1401/09/05 15:38

.چشمهام گرد شدند
!واسه چی میخوان منو ببینند؟ –
بهشون گفتم کمکم کردی درس بهم یاد دادی، و اینکه گفتم درس خون –
.کالسمونی مشتاق شدن ببیننت، مخصوصا مامانم
!با همون حالت گفتم: وا! فقط من که درس خون کالس نیستم
.اون دوتا سوالی بهم نگاه میکردند
.حاال ناز نکن، آماده شو میام دنبالت –
.با یادآوری مهرداد و حرفش لبمو گزیدم
...گفت جایی نرم، تازشم بفهمه
اصال به درک، مگه اون بفهم گفت کحا میخواد بره، مگه اون االن وسط یه عالمه دختر
نیست؟ پس چرا من با همکالسیم وقت نگذرونم؟
.باشه، میام –
.لحنش شاد شد
.واقعا خوشحالم کردی، پس وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم –
.باشه –
.پس فعال تا بعد –
.فعال –
.گوشیو روی میز گذاشتم

1401/09/05 15:38

عطیه با اخم گفت: کی بود؟ کجا میری؟
.دست به سینه به کاناپه تکیه دادم
.ایمان بود، گفت خانوادش میخوان ببیننم چون بهش کمک کردم –
.هردوشون تعجب کردند
محدثه: و تو هم میخوای بری؟
.سری تکون دادم
آره، چرا نرم؟ –
.عطیه آروم به گونش زد
.استاد بیچارت میکنه بخدا، میدونی که رو ایمان حساسه –
.بیخیال شونهای باال انداختم
به درک! مگه واسه اون مهمه که من رو اون دخترا حساسم؟ –
...عطیه: مطهره
با تحکم گفتم: حرف نباشه، من تصمیمو گرفتم، اگه مهرداد اومد و سراغ منو گرفت
.بگید بیخبر بیرون رفته، وای به حالتون اگه بهش بگید
*********
.به یه خانم چادری شیک پوش اشاره کرد
.مامانم –
.با خوشرویی باهاش دست دادم

1401/09/05 15:38

.سالم –
!با لبخند گفت: سالم عزیزم، ماشااهلل چه خانمی
.لبخندم خجالتگونه شد
.لطف دارین شما –
.یه خانم مسنتر و با چهرهی به شدت مهربونی باهام دست داد و پیشونیمو بوسید
.سالم –
.سالم دختر گلم –
.ایمان تموم مدت خرذوق شده نگاهمون میکرد
.رو به باباش سالم آرومی کردم که با مهربونی جوابمو داد
.ایمان: خواهرم چون مشهده نتونست اینجا باشه
.با لبخند گفتم: زیارتشون قبول
.ایمان به یه قسمت رستوران اشاره کرد
.بشینیم –
.به اون سمت رفتیم و نشستیم
.من کنار مامانش نشستم
.مامان بزرگ ایمان با لبخند گفت: تعریفهایی که ایمان ازتون کرده واقعا برازندتونه
.ابروهام باال پریدند
!ازم تعریف کرده؟

1401/09/05 15:38

.زود خودمو جمع کرد و با خجالت سرمو پایین انداختم
مامانش: متاسفانه خونمون بخاطر رنگ آمیزی یه کم نامناسب بود انشاهلل دفعهی بعد
.خونهی خودمون دعوتت میکنیم
.با خجالت گفتم: همین االنشم واقعا منو خجالت زده کردید
.ایمان خندید
بابا خجالت چیه؟ راحت باش... راستی، چرا امروز دانشگاه نیومدی؟ –
.کارام حسابی زیاد شده بود، دیگه نشد که بیام –
.پس این دفعه نوبت منه که درس بهت یاد بدم –
.کوتاه خندید
.ممنون، عطیه همه چیو بهم گفت –
.قیافهش پکر شد
.من بهتر بهت یاد میدما –
!مامانش با خنده گفت: عه ایمان
.خندید که منم آروم خندیدم
واقعا کنار این پسر آدم یادش میره غم یعنی چی، انرژیش به اطرافیانشم منتقل
.میشه
باباش: خب بابا جان، قصد داری تا چه مدرکی ادامه بدی؟
.ذوق مرگ شده از اینکه بابا جان گفت با خجالت گفتم: اگه بشه فوق لیسانس

1401/09/05 15:39

.ابروهاش باال پرید و با تحسین گفت: عالیه
.ایمان: منم همینطور، دوست دارم یه شرکت بزنم
دیگه یادم رفت تو جمع خانوادشم و با ذوق گفتم: واقعا؟ دمت گرم، منم این آرزو رو
.دارم
.با صدای خندشون به خودم اومدم و از خجالت لبمو گزیدم که بازم خندیدند
.سرمو پایین انداختم و با خجالت گفتم: معذرت میخوام
.مامانش خندید و دستشو روی کمرم باال و پایین کرد
.اشکال نداره عزیزم، راحت باش، ماهم مثل خانوادهی خودت –
.لبخندی روی لبم نشست
.چقدر خانوادش دوست داشتنیند
*********
بعد از اینکه تعریف کردن باباش که درمورد آشناییش با مامانش میگفت و کلی
.خندیدیم با خنده گفتم: حاال نوبت منه
.سعی کردم نخندم
روز سوم دانشگاه یه خورده دیر رسیدم، دم کالس نگاهی به داخل انداخت که –
دیدم استادی نیست و راست وارد شدم، بیخبر از اینکه اونی که روی صندلی استاد
نشسته خود استاده، وای تازه باهاش کلکلم کردم، بعدش که فهمیدم استاده
.نمیدونید چقدر خجالت کشیدم

1401/09/05 15:39

.همشون خندیدند
ایمان: منظورت استاد رادمنشه؟
.خندون سری تکون دادم که خندید
.حیف شد که اون روز غایب بودم؛ وگرنه صحنهی دیدنیای بوده –
.چپ چپ بهش نگاه کردم که دستی به لبش کشید تا نخنده
.باالخره بعد کلی حرف زدن و شام خوردن ساعت نزدیک یازده گذاشتند که برم
.به سر کوچه نرسیده زود گفتم: همینجا وایسا
!با تعجب گفت: خب بذار توی کوچه برم
.با استرس گفتم: نه ممنون، همسایه ها حرف درست میکنند
.باشهای گفت و نگه داشت
.از استرس داشتم خفه میشدم
.مهرداد چندبار بهم زنگ زد که جوابشو ندادم
.با لرزش گوشیم گفتم: ممنونم بخاطر امشب، کلی خندیدم دلم باز شد
.خندید
.قابلی نداشت –
.خب دیگه خداحافظ –
.لبخندی زد
.خداحافظ

1401/09/05 15:39

.پیاده شدم و در رو بستم
.با قلبی که از استرس تند میزد به جلو قدم برداشتم که رفت
.چیزی نیست مطهره، اون که نمیدونه تو کجا بودی
.وارد کوچه شدم که با دیدنش دلم هری ریخت
.به ماشین تکیه داده بود و تند با پاش روی زمین ضرب میگرفت
.نگاهش که بهم افتاد بدون معطلی به سمتم اومد
!یا خدا قیافهشو
.بهم که رسید لباسمو تو مشتش گرفت و به خودش نزدیکم کرد
با چشمهای به خون نشسته گفت: کدوم قبرستونی بودی؟
.سعی کردم خونسرد نگاهش کنم
دقیقا به تو چه ربطی داره؟ –
.اینبار صداشو باال برد
منو دیوونه نکن، میگم کجا بودی؟ –
.فقط نگاهش کردم
همونطور که یقهم تو مشتش برد به سمت ماشین کشوندم و بهش کوبوندم که از
.درد صورتم جمع شد
.فکمو گرفت و غرید: تا یه بالیی سرت نیاوردم حرف بزن
دستشو پس زدم و عصبی گفتم: چیه رم کردی؟ نکنه هوادارات بهت پا ندادند عصبی

1401/09/05 15:40

شدی؟
دستشو باال برد تا بزنتم اما همون باال نگهش داشت و نفس زنان و عصبی بهم نگاه
.کرد
.ابروهام باال پریدند
نه بزن! ببین چی میگم، من و تو فقط یه ازدواج صوری کردیم، من فقط واسه –
درمان پیشتم وگرنه بقیهی کارام بهت ربط نداره، اینکه خواستم تنها باشم و برم قدم
بزنمم بهت ربط نداره، پس دور ورت نداره که فکر کنی شوهرمی و بتونی بهم دستور
.بدی
.رگ شقیقه و گردنش حسابی باد کرده بودند
.اگه داشتم این حرفها رو بهش میزدم تنها از روی دلخوری بود
یه دفعه بازومو گرفت، در رو باز کرد و توی ماشین پرتم کرد و در رو محکم بست که
.از صداش اخمهام به هم گره خوردند
.سریع سوار شد و با اخمهای شدید به هم گره خورده دور زد و سریع رانندگی کرد
.اگه بگم از این چهرهی کبود شدش نترسیدم دروغ گفتم
.هروقت سکوت میکنه یعنی اینکه بد عصبیه و قراره یه جوری تالفی کنه
.تا خود خونه از رانندگیش تا مرز سکته رفتم
.همین که ماشینو پارک کرد پیاده شد و درمو باز کرد که با ترس نگاهش کردم
.بازومو گرفت و به زور بیرونم کشید

1401/09/05 15:40

مهرداد چیکار میخوای بکنی؟ –
.حرفی نزد و در خونه رو باز کرد
.کفشهاشو درآورد و گوشهای پرت کرد که سریع کفشهامو درآوردم
.به جلو کشوندم
.همین که از پله ها باال رفت مقاومت کردم
چیکار میخوای بکنی؟ –
.یه دفعه به سمت خودش کشوندم که هینی کشیدم
با فکی قفل شده غرید: مگه نگفتی فقط واسه درمانم اینجایی پس دارم میبرمت
.وظیفتو انجام بدی
.ماتم برد
.لحنش هم عصبی بود و هم پر حرص
.توی اتاق پرتم کرد که با ترس به طرفش چرخیدم
.در رو بست و قفل کرد
.دونه دونه دکمههای لباس سفیدشو باز کرد و به سمتم اومد که به عقب رفتم
.قلبم انگار توی حلقم میزد
.مهرداد –
.نگاهش بد میترسوندم
.لباسشو از تنش درآورد و روی زمین پرت کرد

1401/09/05 15:40

بهم که رسید سریع دویدم تا قفل در رو باز کنم اما یه دفعه موهامو با شالم گرفت و
.به سمت خودش کشیدم که از سوزش جیغی کشیدم
.از پشت بهم چسبید و شالو از سرم درآورد که با التماس گفتم: ولم کن اول آروم شو
همونطور که دکمههامو باز میکرد نزدیک گوشم آروم و عصبی گفت: من آروم آرومم،
.اونقدر آروم که بتونم سه چهار بار ج*رت بدم
.قلبم از کار افتاد
.هم زمان با بیرون آوردن لباسم روی تخت پرتم کرد
از پشت روم خیمه زد و همونطور که دستشو روی رونم میکشید نزدیک گوشم
گفت: تو دوست داری چند بار ج*ر بخوری؟ هوم؟
با بغض گفتم: مهرداد؟
.موهامو پشت گوشم برد و بوسهای به زیر گوشم زد
چرا بغض کردی خانم کوچولو؟ مگه وظیفهت نیست؟ مگه نگفتی فقط واسه درمان –
پیش منی؟
.دکمهی شلوارمو باز کرد
.با بغض گفتم: فقط یه بار
.زبونشو روی شاه رگم کشید که لبمو به دندون گرفتم
.اما من چندبار میخوام، چندبار اونم خشن –
.وجودم لرزید و این دفعه اشکهام روونه شدند

1401/09/05 15:40

.توروخدا اذیتم نکن مهرداد –
.دستشو به زیر لباس و لباس زیرم برد
مگه تو اذیتم نمیکنی؟ هوم؟ –
با گریه گفتم: مگه من چیکارت دارم؟
.دستشو مشت کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم
.میری رو اعصابم، بدم میری رو اعصابم –
اصال تو دیگه چیکار به من داری؟ برو به الدن بگو بیاد درمانتو تکمیل کنه، تو فقط –
.بلدی دلمو بشکنی و اشکمو دراری، خیلی ازت دلخورم
.فشار دستش شلتر شد
با کمی مکث به سمت خودش چرخوندم که دیدم دیگه عصبانیتی توی نگاهش
.نیست
.با دستهاش اشکهامو پاک کرد که چشمهامو بستم تا باز بغضم نشکنه
.بوسهای به پلکم زد و لبمو آروم بوسید
.بغلم کرد و آروم گفت: معذرت میخوام
.لبمو روی هم فشار دادم تا گریم نگیره
.بوسهی عمیقی به موهام زد و باز لبمو بوسید
.چشمهای پر از اشکمو باز کردم
از این به بعد هرجا خواستم برم بهت میگم، امشبم اصال بهم خوش نگذشت چون

1401/09/05 15:41

.تو ازم ناراحت بودی، بیشتر اعصاب خوردکنی بود
.درست مثل بچههایی که یکی نازشونو میکشه بغض کرده بودم
.نگاهش رنگ شرمندگی داشت
.بینیمو کشید
.حاال دیگه بغض نکن –
.با قهر نگاهمو ازش گرفتم
.لپمو کشید
.قهر نکن وگرنه میخورمتا –
.سعی کردم نخندم
.یه خورده دیگه اخمهاتو باز کن –
.سرمو باال انداختم
.سرشو نزدیک گوشم آورد
زیادی داری ناز میکنیا، متوجهی؟ –
دستشو زیر لباسم برد و یه دفعه شروع کرد به قلقلک دادنم که جیغی کشیدم و با داد
!و خنده گفتم: توروخدا نکن
دستهاش که روی شکمم نشست با خنده شروع کردم به جیغ زدن و توی خودم
.جمع شدن
.خنده امونمو بریده بود جوری که دلدرد گرفته بودم

1401/09/05 15:41

اینقدر به کارش ادامه داد که دیگه تحمل نداشتم، توی خودم جمع شده بودم تا از
.دستش در امان باشم ولی اون بدتر سراغ شکم و پهلوهام رفته بود
.جیغ میکشیدم و از زور قلقلک میخندیدم و اونم از لذت کارش میخندید
.با خنده بلند گفت: بگو آشتی کردم
.از بس خندیده بودم اشک از گوشههای چشمم پایین میومد
.نفسم به زور باال میومد
.بلند گفتم: نمی..گم... ولم کن
.با حرص گفت: باشه
تا تونست شکممو قلقلک داد که در آخر بیجون بریده بریده بلند لب زدم: باشه...
.آشتی
!بیحرکت ایستاد و و پیروزمندانه گفت: حاال شد
روی تخت ولو شدم و درحالی که به زور نفسم باال میومد به مهردادی که میخندید
.نگاه کردم
.لگد بیجونی بهش زدم
.خیلی بیشوری –
یه دفعه لبشو روی لبم گذاشت و مک عمیقی زد که از نفس تنگی تقال کردم و
.مشتمو به بازوش کوبیدم
دیگه نزدیک از هستی ساقط شدن بودم که لبشو برداشت و خودشو کنارم انداخت

1401/09/05 15:41

.و کوتاه خندید
.دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس بگیرم
.اشک توی چشمهامو پاک کردم
یه دفعه روش نشستم تا بخواد عکس العملی نشون بده لبشو بین دندونهام بردم و
.گاز محکمی گرفتم که دادش تو گلوش خفه شد و سعی کرد جدام کنه
درآخر از خوشحالی تالفی کردنم سریع ولش کردم، بلند شدم و به سمت در دویدم
.که با درد گفت: دعا کن دستم بهت نرسه نیم وجبی وحشی
.با خنده سریع قفلو باز کردم و به بیرون دویدم
.وقتی دیدم پشت سرم میاد جیغی کشیدم و تند از پلهها باال اومدم
.داد زد: اگه جرئت داری وایسا
.از خنک شدن دلم بلند بلند خندیدم
.پا برهنه از خونه بیرون اومدم که سوز سرد مثل شالق به بدنم خورد
.سریع پشت خونه پنهان شدم
صدای پر حرصش بلند شد: جرئت داری خودتو نشون بده تا بهت بگم مهرداد
.رادمنش کیه
.چشمهامو بستم و دو دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه
چیزی نگذشت که با حس دستی کنار سرم و هرم نفسهایی حس خندم پرید و آب
.دهنمو با صدا قورت دادم

1401/09/05 15:42

.دستهامو از روی دهنم برداشتم و آروم روی صورتش کشیدم
.از ته ریشش پایین اومدم و انگشتهامو روی لبش کشیدم
.چشمهامو آروم باز کردم و با استرس خندیدم
سالم، خوبی؟ تو کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردی؟ –
.سعی کرد نخنده
.نگاهش به لبم افتاد
.خم شد و همونطور که به لبم نگاه میکرد انگشتشو روی لبم کشید
اگه بفهمم یه روز، یه وقت، یه کسی، این لبتو بوسیده، طعمشو چشیده، –
.بیچارش میکنم، کاری میکنم که به غلط کردن بیوفته
.به لبم نزدیکتر شد
میفهمی که چی میگم؟ –
.سری تکون دادم
.تند تند قند تو دلم آب میکردن
.خوبه –
.لبشو آروم روی لبم گذاشت که چشمهامو بستم
.آروم میبوسیدم
.دستمو توی موهاش فرو و با تموم احساسم همراهیش کردم
.یه دفعه جدا شد و روی دوشش انداختم که از ترس جیغی کشیدم

1401/09/05 15:42

.مشتهامو به کمرش کوبیدم و با تقال گفتم: ترسیدم روانی، بذارم زمین
.سیلیای به باسنم زد که اوفی گفتم و مشت محکمی به کمرش کوبیدم
!وحشی –
فردا_شب#
.عطیه و محدثه از ماشین پیاده شدند
نالید: منم بیام؟
.ابروهامو باال انداختم
...نوچ، میای دخترا میبیننت میگند –
.اداشونو درآوردم: بیا باهامون عکس بگیر
.خندید و لپمو کشید
.خیلوخب، خواستید برگردید بهم زنگ بزن –
.منم لپشو کشیدم
.باشه –
.باز خندید
.حاال ببوسم برو –
.نگاهی به عطیه و محدثه انداختم که سریع نگاهشونو به اطراف دوختند
.زود خم شدم و بوسهای به لبش زدم
.لبخندی زد

1401/09/05 15:42

.خداحافظ –
.با لبخند گفتم: خداحافظ
.پیاده شدم و در رو بستم
.دستی براش تکون دادم که خندید و دستشو تکون داد، بعدم رفت
.به سمت اون دوتا چرخیدم
.عطیه: لعنتیا عجیب به هم میاین
.اینبار برخالف همیشه گفتم: تا چشم حسودا کور
.تعجب کردند اما به ثانیه نکشیده خندیدند و به کمرم زدند
.به سمت پاساژی که طبقهی زیرینش سالن بولینگ و بیلیارد داره رفتیم
.بعد از اینکه بلیطهامونو تحویل دادیم وارد سالن شدیم
.محدثه دستهاشو به هم کوبید
.بریم که ببازونمتون –
.من و عطیه پشت چشمی نازک کردیم
.میبینیم کی میبازه –
.خواستم قدمی بردارم اما با کسی که دیدم تعجب کردم اما لبخندی روی لبم نشست
محدثه: چرا وایسادی؟
.بیحرف به سمت ایمان رفتم
.یه جورایی به عنوان برادر نداشتم دوسش دارم

1401/09/05 15:42

!عطیه با چشمهای ریز شده گفت: بدجور شیفتهی این ایمان شدیا
.اخم کردم
.زر نزن، مثل برادرمه –
تا خواستم ایمانو صدا بزنم با کسی که چشم تو چشم شدم شدید اخمهام درهم
.رفت
.ابروهاش باال پریدند و دست به جیب نگاهی به سر تا پام انداخت
.وقتی میگم شانسم گنده باور کن که هست
از بین این همه سالن بولینگ توی تهران این نیمای دزد باید جایی باشه که ما
!اومدیم، اونم امشب
.اصال راهمو به سمت دیگه کج کردم تا ازش دور بشم
محدثه متعجب گفت: پشیمون شدی بری پیش ایمان؟
...بذار اون غزمیت از اون طرف –
.با شنیدن صداش دندونهامو روی هم فشار دادم
!مطهره خانم واقعا زشته که رئیس شرکت رقیبو ببینی و سالم نکنی –
.اون دوتا با تعجب چرخیدند
.سعی کردم نگاهمو بیحس و خونسرد کنم
.دست به سینه به سمتش چرخیدم
.دست به جیب بهم نزدیک شد

1401/09/05 15:43

.آدم به یه دزد سالم نمیکنه –
.اما این حرفم خونسردی نگاهشو کم نکرد
.رو به روم وایساد و خندید
.او، خانم محترمی مثل شما که نباید توهین کنه –
محدثه: این کیه؟
.نیما بهش نگاه کرد
متفکر گفت: کدومتون محدثهاید؟
تا خواستم حرفی بزنم محدثه با اخم گفت: منم، چطور؟
.ابروهاش باال پریدند
.حدسشو میزدم –
.موهای محدثه رو کنار زد که با عصبانیت دستشو پس زد
.دستتو بکش بچه پررو –
.خندید
.ازت خوشم میاد –
.با نگاه عجیبی به من نگاه کرد
.همینطور از تو –
.صورتم با انزجار جمع شد
.الزم نکرده تو ازم خوشت بیاد

1401/09/05 15:43

مچ عطیه و محدثه رو گرفتم و درحالی که محدثه با اخم سر تا پای نیما رو برانداز
.میکرد چرخوندمشون و به جلو کشوندمشون
.گوشهای وایسادیم
عطیه: حاال کی بود؟
.از بین جمعیت به نیما نگاه کردم
.لبخند کجی زد و چرخید و رفت
.رئیس شرکت رقیب مهرداد، همون طرح دزد –
محدثه: ولی به دور از بیشعوریش لعنتی عجب جذاب بودا، مخصوصا اون چشمهای
.آبیش
عطیه: اصال بهش نمیخوره بدجنس باشه، هر کسی چهرهشو ببینه فکر میکنه از اون
.پسرای مهربون و خوش قلبه
.پوزخندی زدم
.هیچ وقت رو ظاهر آدما قضاوت نکن –
.گوشیمو از کیفم بیرون آوردم
.به مهرداد زنگ بزنم بیاد دنبالمون –
.محدثه سریع گوشیو از دستم چنگ زد که اخمی کردم
برو بابا این همه پول دادیم! ما به اون چیکار داریم؟ –
.نفسمو به بیرون فوت کردم

1401/09/05 15:43

.پس بریم پیش ایمان –
!عطیه خندون گفت: همش ایمان! ایمان
.تیز بهش نگاه کردم
دقیقا منظورت چیه؟ –
.دستهاشو باال گرفت
.بخدا هیچی، نزن منو –
چشم غرهای بهش رفتم و بعد از گرفتن گوشیم از محدثه به سمت ایمان که داشت
.بازی میکرد رفتم، اون دوتا هم پشت سرم اومدند
.نیما رو دیدم که با چند تا دختر و پسر وایساده و حرف میزنه و میخنده
.عطیه راست میگه... چهرهش واقعا آدمو گول میزنه
.ایمان تا خواست یه توپ برداره دستمو روش گذاشتم
.سالم –
با ابروهای باال رفته بهم نگاه کرد اما با دیدنم با خنده گفت: سالم دختر، تو هم
اینجایی؟
.خندیدم
.نه پس خونمونم –
.باز خندید و رو به محدثه و عطیه سالمی کرد که جوابشو دادند
.به یه پسر نگاه کرد

1401/09/05 15:43

.مهدی من دیگه بازی نمیکنم، مهمون دارم –
.خندیدم
وا ایمان! من مهمونم؟ –
.سری تکون داد
.من و مهدی شریکی اینجا رو زدیم، پس من میزبانم –
.با تعجب بهش نگاه کردیم
!واقعا؟ –
.آره گوگولی –
.به یه سمت اشاره کرد
.بریم اون طرف –
.به اون سمت رفتیم
.محدثه آروم آرنجشو بهم زد و گفت: خیلی پسره پولدارهها
!عطیه آرومتر گفت: دوست داشتنیه واقعا
.من و محدثه با چشمهام گرد شده بهش نگاه کردیم
!این اولین باره که میبینم درمورد یه پسر همچین نظری داری –
.چپ چپ بهمون نگاه کرد
مگه بد میگم؟ –
.متعجب به محدثه نگاه کردم که چشمکی زد و آروم گفت: چشمشو گرفته

1401/09/05 15:43

خندیدم و عطیه عصبی گفت: اگه دیدی این چهارتا استخون اومد توی دهنت نگی
چرا، من کی تا حاال پسری چشممو گرفته که این جوجه پولدار چشممو بگیره؟
.خندیدیم و با وایسادن ایمان دیگه حرفی نزدیم
ایمان: خب، بلدین که؟
!به ستون تکیه دادم و خونسرد گفتم: یه توپه که باید بندازی دیگه! بلد بودن نمیخواد
.با خنده ابروهاشو باال انداخت
.محدثه آستینهاشو به طور نمادین باال زد
.برید کنار من خودم استادشم –
.ایمان باز خندید و با ابروهای باال رفته کنار رفت
.بزن ببینم –
**
.با کمر و دست درد وایسادم و به ستون تکیه دادم
.وای خدا خسته شدم، دیگه بسه بخدا –
.عطیه: برو بابا، تازه دستمون گرم شده
.ایمان خندید
.ما که بیشتر بازی کردیم بریم بشینیم، این دوتا به خوش گذرونیشون ادامه بدند –
.نالیدم: فکر خوبیه
.به سمت کافه رفتیم

1401/09/05 15:44

.روی صندلی پشت یه میز نشستم و ایمانم رفت یه چیزی سفارش بده
وقتی برگشت و نشست گفتم: امتحان فردا رو خوندی که اینجا پالسی؟
.دستی توی موهاش کشید
آره، خودت چی؟ –
به نظرت نخونده بودم اینجا بودم؟ –
.اینم حرفیه –
سرشو کمی کج کرد و با لبخند نگاهم کرد که با خنده گفتم: چیه؟ چرا اینجور نگام
میکنی؟
با همون حالت گفتم: تا حاال یکی بهت گفته چقدر دوست داشتنیای؟
.خجالت بند بند وجودمو پر کرد
.با گوشهی شالم بازی کردم و لبخندی روی لبم نشست
تیکهای از شالمو گرفت و باهاش چونمو باال آورد که نگاهم به چشمهای قهوهایش
.افتاد
.کمی خیره نگاهم کرد و بعد به صندلیش تکیه داد
هروقت، هرجا، به مشکل برخوردی، یادت باشه که یکی هست که بهت کمک کنه، –
.پس هیچ وقت منو یه غریبه ندون
.لبخندی روی لبم نشست
.به خودم حق میدم که به عنوان برادر ببینمش

1401/09/05 15:44