رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

?#قسمت_ششم#رمان#معشوقه_فراری?

1401/09/05 15:23

.از روم بلند شد که نفس عمیقی کشیدم
.مچمو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم
.به آشپزخونه اشاره کردم
.برو هر چی میخوای بردار –
.کمی نگاهم کرد و بعد به سمت آشپزخونه رفت
.کالفه شالمو سرم کردم و وارد اتاق شدم
***********
.یه ساعتی میشد که رفته ولی نمیدونم چرا دلم شور میزنه، یه جورایی استرس دارم
.به آدرسی که بهم داده نگاه کردم
.گفت اگه خواستم جوابی بهش بدم یا زنگ بزنم و یا برم خونش
.عطیه با سینی شربت بیرون اومد و با اخم گفت: حالت خوبه؟ مضطرب به نظر میای
.نفسمو به بیرون فوت کردم
نمیدونم چرا استرس دارم، همش فکر میکنم ماهان بخاطر مواد خمار میشه و به –
.سحر التماس میکنه که بهش برسونه
.سینیو روی میز گذاشت و کنارم نشست
.دستمو گرفت
.نگران نباش، اون دوباره تو چاه نمیوفته –
.نگران گفتم: اما اون خیره سر کله شقه

1401/09/05 15:24

.کوتاه خندید
.درست مثل مادرا نگرانی –
.بازم به آدرس نگاه کردم
برم خونش؟ –
.نگاهش نگران شد
...میترسم بری یه بالیی –
.حرفشو قطع کردم
.تا من نخوام کاری باهام نداره –
.نفس عمیقی کشید
نمیدونم چی بگم، میخوای به مطهره زنگ بزنم استاد رو یه جوری راضی کنه که –
برند خونهی ماهان بعد تو بری؟
.کالفه از جام بلند شدم
.نه، میترسم یه جوری بشه که استاد بفهمه یه بالیی سرش اومده –
.به سمت اتاق رفتم
میخوای همراهت بیام؟ –
.وارد اتاق شدم
.نه خودم میرم –
ماهان#

1401/09/05 15:25

.کالفه روی مبل نشستم و دستهامو توی موهام فرو کردم
منی که عادت داشتم یکی روز و دوتا شب اون سیگار لعنتیو بکشم االن که نکشیدم
شدید ضعف دارم و تموم اجزای بدنم دارند مجبورم میکنند که به سحر زنگ بزنم و
.هر جور شده جورش کنم
.طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم
.وارد آشپزخونه شدم و یه مسکن برداشتم و با آب خوردم
.دستهامو به اپن تکیه دادم و چشمهایی که کمی میسوختند رو بستم
.لعنت بهت سحر
عصبی از حالم لیوانو با شدت روی زمین پرت کردم که صدای بدی همه جا رو پر
.کرد
.چنگی به موهام زدم
.فقط اینبار رو میکشم دفعهی بعد تحمل میکنم
.وارد هال شدم و گوشیمو از روی مبل برداشتم
.بهش زنگ زدم ولی جواب نداد
دندونهامو روی هم فشار دادم و واسش فرستادم “ میدونم که توی اون سیگار
لعنتی چیه سحر، پس به جای اینکه خودتو قایم کنی بیا و اون سیگار رو واسم بیار
“ دیگه تحمل ندارم، هر چه قدرم بخوای بهت میدم فقط بیا لعنتی
گوشیو روی مبل پرت کردم و دو دستمو توی موهام فرو کردم و عصبی به هم

1401/09/05 15:25

.ریختمشون
.ببخشم محدثه بار آخرمه
.چیزی نگذشت که با صدای گوشیم سریع برش داشتم
.با دیدن شمارهی سحر جواب دادم
.خواستم هزارتا فحش بارش کنم اما یادم افتاد که کارم پیشش گیره
.بلند شو بیا خونم –
از کجا معلوم که با اون دختره نقشهای نریخته باشی؟ –
عصبی داد زدم: میگم بلند شو بیا لعنتی، جون تو بدنم نیست، نمیفهمی؟ تو این بال رو
.سرم آوردی پس خودتم بیا درستم کن
.صدای نفس عمیقشو شنیدم
.آروم باش، بیام واست میگم چرا اینکار رو کردم –
.عصبی گفتم: زود خودتو برسون
.بعدم تماسو قطع کردم و با داد لگدی به میز زدم
.پایین مبل فرود اومدم
.آرنجمو به زانوم تکیه دادم دستمو توی موهام فرو کردم و چشمهامو بستم
.لرز توی بدنم افتاده بود و از این حالم داشتم دیوونه میشدم
مـحـدثــه#

1401/09/05 15:25

خواستم از تاکسی پیاده شدم اما با دیدن ماشینی که جلوی خونش پیچید اخمی رو
.پیشونیم نشست
.تو ماشین دقیق شدم که دیدم رانندهش یه دختره که داره تلفن جواب میده
.در خونهی ماهان باز شد
.دختره عینک دودیشو که برداشت با شناختنش نفسم بند اومد
.همین که به داخل رفت با عصبانیت به کیفم چنگ زدم و پیاده شدم
.هردوتونو بیچاره میکنم
.کرایه رو حساب کردم و با قدمهای عصبی به سمت خونش رفتم
.خواستم زنگ بزنم ولی پشیمون شدم
.ففط بشین ببین چیکار میکنم آقا ماهان
.نگاهی به کوچه انداختم
.خلوت خلوت بود
.در میلهای بود و خوراک خودم
.تو بچگی زیاد از اینکارا میکردم
.کیفمو دور بدنم انداختم و به میلهها دست گذاشتم
.باالخره زیر نگاه دوربینهای عزیز باال اومدم و روی دیوار وایسادم
.با دیدن خونش نیشم باز شد
!لعنتی عجب نمایی داره

1401/09/05 15:26

با یادآوری دختره و سیگار خونم به جوش اومد که سریع به میلهها دست گرفتم و
.پایین پریدم
.دستها و مانتومو تمیز کردم و به سمت خونه دویدم
.با همون سیگار میسوزونمت دخترهی عوضی
به یه سمتی که رو به روی استخر بود و کال شیشهای بود رسیدم و در کشویی رو کمی
.باز کردم، خودمم پشت دیوار پنهان شدم
.ماهانو دیدم که سیگار توی دست سحر رو چنگ زد که دلم هری ریخت
.خواستم زود خودمو نشون بدم تا نکشه اما با صدای سحر وایسادم
.دلیلمو گوش بده ماهان –
ماهان سیگار رو با فندک روشن کرد و اولین پکی که کشید مساوی شد با چنگ زدنش
.به قلبم
.به سردی گفت: حرفتو بگو
.ببین، من تو رو دوست دارم ماهان –
.دستهامو مشت کردم
.ماهان پوزخندی زد و سیگار رو باال گرفت
اینجوری دوستم داری؟ –
.سحر رو به روش رفت و دو طرف صورتشو گرفت
.از عصبانیت داشتم خفه میشدم

1401/09/05 15:26

.تنها راهی که به ذهنم میرسید تا اگه ولم کردی بازم پیشم برگردی همین بود –
.ماهان دستهاشو پس زد و یه پک دیگه کشید
.سحر: ببین، هروقت بخوای من هستم، یه ذره هم نمیذارم اذیت بشی
مشتمو آروم چندبار به دیوار کوبیدم، چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا به
.سرم نزنه و برم یه بالیی سر دختره بیارم
.بازم نفس عمیقی کشیدم اما با حرفی که زد دیوونگی شدید به سرم زد
.من عاشقتم ماهان –
با چشمهام به خون نشسته در رو کامل باز کردم و وارد شدم که هردوشون از جا
.پریدند و سریع به طرفم چرخیدند
.ماهان سریع سیگار رو پشت سرش پنهان کرد و دختره پوزخندی زد
دزدکی وارد میشی؟ –
.کیفمو به شدت روی زمین پرت کردم و به طرفش رفتم
...ماهان: مح
انگشت اشارمو به طرفش گرفتم و با خشن ترین صدایی که از خودم میشناختم
.گفتم: تو خفه شو بعدا واسه تو هم دارم
.به سمت دختره رفتم اما واسه شاخ بازی دست به سینه خونسرد بهم نگاه کرد
.مطمئنا اگه ببر پر خشم درونمو میشناخت پا به فرار میذاشت نه اینکه وایسه
بهش که رسیدم سیلی به شدت محکمیو به صورتش زدم که از شدتش روی زمین

1401/09/05 15:26

.پرت شد و صداش توی خونه پیچید
.چشمهاشو روی هم فشار داد و با کمک دستش نیم خیز شد
.از عصبانیت نفس نفس میزدم
.خون گوشهی لبشو پاک کرد و خشن بهم نگاه کرد
...دختره هر –
.قبل از اینکه کلمهشو کامل کنه لگدی به پهلوش زدم که با داد روی زمین پرت شد
.انگشت اشارمو به طرفش گرفتم
.او او... تند نرو دختر جون –
خواست بلند بشه اما روش نشستم و شالشو همراه با موهاش گرفتم که مشتشو به
.دستم زد و داد زد: عوضی ول کن
نزدیک گوشش با عصبانیت گفت: یه بار دیگه دور و ور ماهان ببینمت خونت گردن
.خودته ه*ر*ز*ه
.همونطور که تقال میکرد گفت: قسم میخورم خودم میکشمت
.موهاشو بیشتر کشیدم که جیغی کشید
.از روش بلند شدم و کفشمو روی دستش گذاشتم که چشمهاشو روی هم فشار داد
.حاال هم برو و دیگه هم اینورا پیدات نشه –
.بعد لگدی به دستش زد که با یه آخ روی زمین افتاد
وقتی دیدم کاری نمیکنه داد زدم: نشنیدی؟

1401/09/05 15:26

.سرشو باال آورد و نفس زنان با نفرت بهم نگاه کرد
.باز به هم میرسیم –
.پوزخندی کنج لبم نشست
بلند شد و شالشو درست روی سرش انداخت، به کیفش چنگ زد و با قدمهای تند از
.خونه بیرون رفت
.همون نگاهمو به ماهان انداختم که دیدم بهت زده و قفل کرده بهم نگاه میکنه
.به سمتش رفتم
.دستمو باال بردم تا یکی بخوابونم توی صورتش اما از نگاهش دلم رحم اومد
.دندونهامو روی هم فشار دادم و دستمو پایین انداختم
سیگار رو از دستش که پشت سرش بود چنگ زدم و نفس زنان با عصبانیت بهش
.نگاه کردم
خواست حرفی بزنه اما با تموم حرصی که ازش داشتم سیگار رو روی سینهی
ورزیدهش که حاال با باز بودن دکمههاش به چشمم میخورد خاموش کردم که فقط
.چشمهاشو روی هم فشار داد و سکوت کرد
.بغضم به عصبانیتم اضافه شد
.سیگار رو انداختم و با چشمهای پر از اشک یقهشو گرفتم
.من به توی لعنتی اعتماد کردم –
.دستهامو توی دستش گرفت و با بغض گفت: نتونستم تحمل کنم

1401/09/05 15:27

.با بغض گفتم: خب به من زنگ میزدی احمق
.چشمهای پر از اشکشو باز کرد
.با بغض لب زد: معذرت میخوام
.اشک بیشتری چشمهامو پر کرد
.وقتی میگم بهت احتیاج دارم باور کن که دارم، تو نباشی من سستم محدثه –
.یقهشو بیشتر تو مشت گرفتم
.یه قطره اشک که روی گونهش سر خورد وجودمو آتیش زد
دیگه طاقت نیاوردم، با بغض دستهامو دور گردنش حلقه و بغلش کردم که چند ثانیه
.بعد دستهاش دورم حلقه شد و محکم بغلم کرد
سحر#
.از توی آینه دستی به زخم کنار لبم کشیدم که از سوزش صورتم جمع شد
.دخترهی وحشی... فقط ببین باهات چیکار میکنم
.با پیچیده شدن صدای الدن توی گوشم آینه رو روی صندلی کنارم پرت کردم
بله؟ –
عصبی گفتم: همین االن یه نقشه میریزی که یه بالیی سر دختره بیاری یا اینکه
خودم دست به کار بشم؟
جدی گفت: چته؟
.نفس عصبی کشیدم

1401/09/05 15:28

طبق حدسمون ماهان نتونست تحمل کنه و بهم زنگ زد، رفتم خونش، همه چیز –
داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که اون دختره پیداش شد و گند زد به همه چیز،
.تازه وحشی تا تونست داغونم کرد
.صدای خندهش بلند شد
از اون دختره کتک خوردی؟ –
!غریدم: الدن
.خندون گفت: جوش نیار، یه فکری میکنم
بلند گفتم: یه فکری میکنم واسه من جواب نشد، همین امروز یه گوش مالی حسابی
...بهش میدی یا خودم
جدی گفت: صداتو بیار پایین، وقتی گفتم یه فکری میکنم بگو باشه، میدونم با اون
.دختره چیکار کنم
.بعدم تماسو قطع کرد که گوشیو کنارم پرت کردم
.با عصبانیت روی فرمون زدم
!لعنتی
الدن#
.گوشیو روی مبل پرت کردم
.نیما به صندلیش تکیه داد
فکری توی سرت داری؟

1401/09/05 15:28

.لب میز نشستم و لبمو با زبونم تر کردم
.دختره داره موی دماغمون میشه –
.ناخونشو به ته ریشش کشید
آدمامون گفتند دختره با یکی از کارمندای شرکت مهرداد زندگی میکنه؟ –
.سری تکون دادم
.تکیهشو از صندلی گرفت و دستهاشو روی میز گذاشت
.باید یه جوری به اون دختره نزدیک بشی –
.خندیدم
شوخی میکنی؟ –
.نه کامال جدیم –
.اخم کردم
.عمرا! ازش خوشم نمیاد –
ببین اگه اون دختره دوست اون دخترهست، و اون دختره یه جورایی با ماهان –
.ارتباط داره پس اون دختره هم به ماهان و مهرداد ربط داره
.پوفی کشیدم
!کل جملهت که شد اون دختره –
.خندید و چشمکی زد
.قبول کن

1401/09/05 15:28

مکث کردم و گفتم: درموردش فکر میکنم... حاال با دختره چیکار کنیم؟ این سحر
.دیوونهست
آدم میفرستم یه کم بترسوننش، تو نگران اون نباش، تمرکزتو بذار که چجوری –
.به دختره نزدیک بشی
.سری تکون دادم
.باشه –
.به سمت در رفتم
تو هم به اون طرحی که از شرکت مهرداد کش رفتم نگاهی بنداز ببین میتونی –
.ایدهی بهتری بدی
.سرش روی پام بود و ده دقیقهای میشد که خواب رفته
با اینکه خواب رفته بود اما دست از کشیدن دستم توی موهاش برنمیداشتم، یه
.احساس خاص و خوبی داشت
.اونقدر ضعف داشت که پیشنهاد دادم قرص آرام بخش بخوره
.خونه غرق سکوت بود و تنها صدای نفسهای من و اون به گوش میرسید
.با صدای گوشیم از آرامش افکار بیرون کشیده شدم و چشمهامو باز کردم
.گوشیمو از جیبم بیرون آورد و چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد
.شماره ناشناسه
.صدامو صاف کردم و جواب دادم

1401/09/05 15:28

الو؟ –
.صدای یه زن پیچید
سالم، محدثه خانم؟ –
.خودم هستم، بفرمائید –
.عطیه خانم حالشون بد شد مجبور شدیم با آمبوالنس تماس بگیریم –
سریع تکیهمو از مبل گرفتم و نگران گفتم: خب االن کجاست؟
با آرامش گفت: اصال نگران نباشید، نیاز به بیمارستانم نبود، االن توی خونه من
.پیششونم، میشه بیاین؟ آخه من مجبورم برم
.نفس آسودهای کشیدم
.تا چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم –
.ممنون –
.بدون خداحافظی قطع کرد که ابروهام باال پریدند
.دستی توی صورتم کشیدم و به بیرون نگاه کردم
.شب شده بود
.آروم سر ماهانو بلند کردم و بلند شدم
.کوسنو زیر سرش گذاشتم و با کمی مکث گونهشو بوسیدم
.برمیگردم –
از همینجا واسه گوشیش فرستادم “ بهم زنگ زدند گفتند عطیه حالش خوب نیست،

1401/09/05 15:29

کسی هم پیشش نیست، مجبور شدم برم، اگه دیدی حالت بده حتما بهم زنگ بزن
“زود خودمو میرسونم
******
.با قدمهای تند وارد کوچه شدم و کیف پولمو توی کیفم گذاشتم
.به آپارتمان که رسیدم با صدای یه مرد بهش نگاه کردم
خانم؟ –
با اخم ریزی گفتم: بله؟
محدثه خانم؟ –
.اخمم عمیقتر شد
.بله –
.نگاهی به سر کوچه کرد
.باید باهاتون صحبت کنم، درمورد دوستتون –
.با اضطراب به سمتش رفتم
کدومشون؟ –
.بیاین میگم –
.پشت یه بوتهی پر گل بلند وایساد
.بگید –
.یه دفعه گرفتم و محکم به دیوار کوبیدم که از درد صورتم جمع شد

1401/09/05 15:29

.خواستم داد بزنم اما دستشو روی دهنم گذاشت که دلم هری ریخت
نزدیک صورتم گفت: یا گورتو از زندگی ماهان گم میکنی یا همینجا کارتو یک
.سره میکنم
درحالی که ترس داشتم عصبی به طور نامفهوم گفتم: ولش کنم که شماها هر بالیی
میخواین سرش بیارید؟
.فکمو گرفت
میخوای جسور بازی دراری؟ –
.ضربان قلبم روی هزار رفته بود اما با این وجود نمیتونستم غدبازیمو کنار بذارم
...شما یه مشت عوضی این، قسم میخورم سر دستهتونو پیدا –
.با وایسادن یه مرد دیگه پشت سرش اینبار ترس نگاهمو پر کرد
.پس یه خورده باید ادب بشی –
.وجودم لرزید
نه؟ –
.اون یکی مرد با لبخند چندشی گفتند: البته
.تا بخوام داد بزنم روی زمین پرتم کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم
.با لگدی که به پهلوم خورد نفسم رفت و آخی گفتم
.یه دفعه شالو از سرم کندند و گرفتنم که شروع کردم به تقال کردن

1401/09/05 15:29

...عوضیا –
.اما با بسته شدن دهنم با شالم حرفم نصفه موند و بغض به گلوم چنگ زد
مـطـهـره#
.خواست وارد کوچه بشه که گفتم: همینجا وایسا، خودم میرم
فکر کردی تو این تاریکی اینجا ولت میکنم؟ –
...وارد شد که گفتم: فقط بخاطر خودت گفتم، کوچه چاله
.تو همین لحظه تو یه چاله رفت و بیرون اومد که گفتم: منظورم همین بود
.خندید و کوتاه بهم نگاه کرد
.جلوی آپارتمان نگه داشت
.درس خوندنتون تموم شد بهم زنگ بزن –
.کیفمو برداشت
.باشه –
.خم شد و گونمو بوسید که لبخندی روی لبم نشست
.در رو باز کردم و پیاده شدم
.در رو بستم و دستمو براش تکون دادم که با لبخند دستشو باال برد
.به سمت نگهبانی رفتم که دور زد و رفت
خواستم پامو توی محوطه بذارم اما با صدای نامفهومی که شنیدم از حرکت ایستادم
.و با اخم نگاهی به اطراف انداختم

1401/09/05 15:29

.یه کم از محوطه دور شدم و نگاهی به کوچه انداختم
.با دیدن یه چیز کوچیکی وسط کوچه با احتیاط به سمتش رفتم
.یه خورده استرسم گرفته بود
.خم شدم که دیدم یه گیرهی سر
چقدر آشناست؟
.با یادآوری محدثه ترس تموم وجودمو پر کرد و سریع بلند شدم
نگاهمو اطراف چرخوندم و با ترس گفتم: محدثه؟
از آپارتمان بیشتر دور شدم و داد زدم: محدثه؟
.دستمو روی قلبم گذاشتم و دور خودم چرخیدم
با دستهای لرزون گوشیمو از جیبم بیرون آوردم تا به مهرداد زنگ بزنم اما با صدای
.نالهای به سمتی رفتم
.ضربان قلبم روی هزار میزد
پشت بوته اومدم اما با چیزی که دیدم پاهام سست شدند و همونجا روی زمین
.افتادم
.بغض گلومو فشرد اما سریع شکسته شد و اشکهام پایین اومدند
.با گریه به سمتش رفتم و صورت غرق در خونشه توی دستهام گرفت
محدثه؟ –
لب خشک شدشو با زبونش تر کرد و با صدای خشدار و بیجونی لب زد: پیداش

1401/09/05 15:30

.میکنم
با گریه گفتم: کی این بال رو سرت آورده؟
.به دیوار دست گذاشت تا بلند بشه اما با یه آخ افتاد که سریع گرفتمش
درحالی که اشک دیدمو تار کرده بود دستشو دور گردنم انداختم و به سمت آپارتمان
.بردمش
.فعال این چیزا مهم نبود، مهم این بود که برسونمش بیمارستان
.گوشیمو از جیبم درآوردم و با دست لرزون شمارهی آمبوالنسو گرفتم
بعد از اینکه آدرسو گفتم گوشیمو توی جیبم گذاشتم و درحالی که دستم درد گرفته
بود کنار نگهبانی فرود اومدم که آقای احمدی با دو از نگهبانی بیرون اومد و تند گفت:
چی شده خانم حیدری؟
.سر محدثه رو بغل کردم و با گریه گفتم: نمیدونم کی زدتش
.با ترس گفت: پس برم به آمبوالنس زنگ بزنم
.نه نمیخواد زدم –
.پس برم آب قند بیارم –
.سریع وارد نگهبانی شد
.همونطور که صورتم خیس از اشک بود شمارهی عطیه رو گرفتم
.با چهار بوق برداشت
الو؟

1401/09/05 15:30

.با گریه گفتم: بیا نگهبانی و ببین چه بالیی سر محدثه آوردن
با ترس گفت: چی شده؟
.بغضم بزرگتر شد
.بیا میفهمی –
.تند گفت: باشه باشه االن میام
گوشیو توی جیبم گذاشتم و با بغض و عصبانیت گفتم: بگو کار کیه تا دمار از
.روزگارش دربیارم
چشمهاش هی روی هم میفتادند اما با این وجود لب باز کرد: باید.... برم... پیش...
.ماهان
با گریه و عصبانیت گفتم: چی داری میگی؟
.پیرهنمو تو مشتش گرفت و سرفهای کرد
.به استاد... زنگ... بزن بره... پیش ماهان –
آخه چی شده؟ –
.مشت بی جونشو به سینم کوبید
.زنگ... بزن –
.دستمو روی صورتم کشیدم که حسابی خیس شد
.باشه –
.گوشیمو بیرون آوردم و به مهرداد زنگ زدم

1401/09/05 15:30

.با شنیدن صداش بغضم بزرگتر شد
به این زودی تموم شد؟ –
درحالی چونم از بغض میلرزید گفتم: مهرداد؟
.صداش نگران شد
چی شده مطهره؟ چرا صدات میلرزه؟ –
با گریه گفتم: نمیدونم کیا محدثه رو در حد مرگ زدند، بهم میگه بهت بگم زود بری
.پیش ماهان
با ترس گفت: چی؟ چیشده؟
.آب دهنمو به سختی قورت دادم
.نمیدونم، اما برو پیش برادرت –
.یه دفعه صدای پر ترس عطیه بلند شد
!یا خدا –
.بهش نگاه کردم
.با دو رو به رومون نشست
بیام اونجا؟ –
.نه برو پیش برادرت، نمیدونم محدثه چی میدونه –
با عجله گفت: باشه باشه االن میرم، زنگ آمبوالنس زدی؟
.آره

1401/09/05 15:30

آقای احمدی بیرون اومد و لیوانو به عطیهای که گریه میکرد و سعی داشت با
.چادرش خونهای روی صورت و دست محدثه رو پاک کنه داد
اگه خبری شد بهم زنگ بزن، باشه مطهره؟ –
.با صدای لرزون گفتم: باشه
.با لحن خاصی گفت: گریه نکن، لطفا... میفهمیم چی شده
.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه
.سعیمو میکنم –
***********
.ماهان با چشمهای پر از اشک به سمت تخت اومد
چی شده؟ چرا اینطوریه؟ –
همونطور که لب تخت نشسته بودم و گوشیمو توی دستم میچرخوندم گفتم: وقتی
داشت از خونت بیرون میومد چی بهت گفت؟
همونطور که به محدثه نگاه میکرد گفت: من خواب بودم، وقتی بیدار شدم دیدم
واسم فرستاده“ بهم زنگ زدند گفتند عطیه حالش خوب نیست، کسی هم پیشش
“نیست، مجبور شدم برم
.به عطیه نگاه کردیم
.با اخم گفت: منکه چیزیم نبود
.مهرداد با اخم دستی به لبش کشید

1401/09/05 15:31

.شاید یکی از عمد میخواسته اونجا بکشونتش –
عطیه: کی بوده که حتی شماره تلفنشم داشته؟
.با فکری که به ذهنم رسید به ماهان که هنوزم خیرهی محدثه بود نگاه کردم
.انگار سنگین نگاهمو حس کرد که سرشو باال آورد
با اخم گفتم: محدثه چرا اومد پیشت؟
.نگاهی به مهرداد و بعد به من انداخت
.همینطوری –
.پوزخندی زدم و به عطیه نگاه کردم
چرا رفت؟ –
.اونم به مهرداد بعد به من نگاه کرد
تا خواست حرفی بزنه مهرداد با اخم گفت: چرا به من نگاه میکنید؟
.به ماهان نگاه کردم
.قضیه خیلی داره جدی میشه، بهتره به مهرداد بگی –
.استرس نگاهشو پر کرد
.نه الزم نیست –
.مهرداد با اخم به سمتش رفت
چی شده؟ چیکار کردی؟ –
.ماهان سرشو پایین انداخت

1401/09/05 15:31

...چیزه داداش من –
.عطیه از جاش بلند شد و معلوم بود میخواد بگه تا حرصش خالی بشه
چشم و ابرو واسش رفتم که با اخم گفت: بگم دلم خنک میشه، شاید محدثه بخاطر
.اونه که اینجا افتاده
.مهرداد سردرگم بهمون نگاه کرد
ماهان سر به زیر با غم گفت: اگه میدونستم این بال سرش میاد نمیذاشتم بهم
.نزدیک بشه
.اخمهای مهرداد درهم رفت و تا خواست حرفی بزنه عطیه تیر خالصیو زد
بدون اینکه بفهمه دوست دختر عوضیش سیگاری بهش میداده که ترکیبی از –
.هروئین بوده و االنم ایشون فکر کنم معتاد شده
.اخمهای مهرداد از هم باز شدند و بهت زده به ماهان نگاه کرد
.استرس از نگاه ماهان میبارید... خودمم دست کمی از اون نداشتم
کم کم باز اخمهاش درهم رفت و غرید: چی میگه ماهان؟ تو چه غلطی کردی؟
.چنان صورتش رو به کبودی رفت که منم ترسیدم
.هل گفت: بخدا... بخدا نمیدونستم مهرداد
.به سمتش رفتم و تا خواست سیلی بهش بزنه سریع جلوش پریدم
.نزنش –
...غرید: برو کنار تا میخوره بزنم این احمقو، آخه به تو

1401/09/05 15:31