525 عضو
.محکم زدم تو سرش و گوشیو از دستش گرفتم
!تو غلط میکنی –
.دستشو به سرش گرفت
.گوشیمو بده –
با اخم گفتم: نمیدم، تو دیوونهای؟ میخوای داداشت قاتل بشه؟ هان؟
...عصبی گفت: پس بشینم تا عروس بشه بعد بفهمه؟ اصال گه خورده که میخواد
.پشت دستمو به لبش کوبیدم که صورتش جمع شد
درست صحبت کن، معلوم نیست اون خان داداش جناب عالی چی به سر دوست –
!بیچارهی من آورده که حاضر شده از دلش بگذره
دستی به ته ریشش کشید و زمزمه کرد: اون مطهره زده به سرش! داداش من دق
.میکنه
.بهم نگاه کرد
کجاست که برم ببینمش؟ –
.کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم االن باید با مادر شوهرش باشه واسه حلقه خریدن
ایــمــان#
.نگاه تندی بهم انداخت
.دیگه نگی مادر شوهرا –
.چپ چپ بهش نگاه کردم
!چشمهات توی حلقت –
.باالخره یه کت مورد پسندم واقع شد که به دست علی دادم
.نیما همونطور که سیبیو گاز میزد وارد مغازه شد
به! آق داماد! میبینم تو هم اینجایی! چطوری؟ –
.با سر خوشی گفتم: عالی
حاال چی انتخاب کردی؟ –
.به کت و شلوار توی دست علی اشاره کردم که به سمتش رفت
.سیبو توی سطل آشغال پرت کرد و کت رو ازش گرفت
.بهش نگاه کرد
نه خوبه! الکچریه، کال دختر کش میشی، حاال این عروس خوشبخت کی هست؟ –
.بهم نگاه کرد
.دست به جیب گفتم: آشناست، میشناسیش
.ابروهاش باال پریدند و کت به دست به سمتم اومد
نه بابا! کی هست؟ –
.خندید
!مامانت که زن صیغهای مهرداد رو واست لقمه گرفته بود –
.اخمهام در هم رفت
.بگو دیگه
.خواستم حرفی بزنم اما گوشی توی دستش به صدا دراومد
.پوفی کشید
!بر خر مگس معرکه لعنت –
.اینو گفت و جواب داد
چیه؟ –
.اخمی کرد
یعنی چی که پاک شده؟ –
.نفس عصبی کشید
.خیلوخب دارم میام –
.سوالی بهش نگاه کردم
.قطع کرد و به بازوم زد
.من برم، بعدا ازت اطالعات میکشم –
.کتو به دستم داد و حتی خداحافظی هم نکرد و رفت
.به کت مشکی مات توی دستم نگاه کردم
.لبخندی روی لبم نشست
.از اولشم مال من بودی
.مهم نیست که فکرت پیش کیه مهم اینه که کم کم با کارام عاشق خودم میکنمت
(دیوانه?)
مطـهره#
.بیحوصله از پشت در موندن و زنگ زدن کلید توی قفل انداختم و در رو باز کردم
.همین که وارد شدم با دیدن مهرداد سرجام خشکم زد
.با استرس به عطیه نگاه کردم که با حرکت لب گفت: نمیدونه
.نفس آسودهای کشیدم
.با اخم ریزی از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد
معلوم هست کجایی؟ –
.کفشهامو بیرون آوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خونهی آقاجونم
.به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد
.وارد اتاق شدم و شالمو از سرم کندم
مطهره؟ –
.در کمد رو باز کردم
.بله –
.نفسشو به بیرون فوت کرد و بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم
چته تو؟ جواب پیامهامو که نمیدی، به زورم جواب تلفنهامو میدی، وقتی میگم –
.میخوام ببینمتم که میگی نمیتونم
.پوفی کشیدم و باز چرخیدم
.از خونه برو بیرون، فعال نمیخوام ببینمت –
.یه دفعه از پشت تو بغلش انداختم که نفس تو سینم حبس شد
چرا داری باهام اینکار رو میکنی؟ –
.آروم گفتم: ولم کن
.صدای قورت دادن آب دهنشو کنار گوشم شنیدم
بیشتر به خودش چسبوندم و لب زد: لعنتی چرا نمیفهمی میخوامت؟ اگه برام مهم
نبودی دست به اون کار میزدم؟
.اشک توی چشمهام حلقه زد
دیگه واسه این حرفها دیر شده مهرداد، همون شب بهت گفتم اگه اینکار رو بکنی –
.دیگه این مطهره رو نمیبینی
.صدای ضربان قلبشو میشنیدم
.اون یه *** بازیای بود که انجام دادم اما مهم اینه که گفتم میام میگیرمت –
.لبخند تلخی زدم
کجای کاره که جمعه عروسیمه؟
خود ایمان از همه خواست زودتر برگزارش کنیم... معلومه میترسه مهرداد یه کاری
.بکنه
.آروم گفتم: برو از اینجا، چهارشنبه صیغهمون تمومه
.ولم کرد و به طرف خودش چرخوندم
چیه؟ فکر کردی حاال که تموم میشه میتونی بری؟ –
.چونمو توی دستش گرفت و تو صورتم خم شد
.نه خانم، من از توی زندگیت بیرون نمیرم –
.خواست لبمو ببوسه که سریع عقب کشیدم
اخمهاش درهم رفت و یه دفعه موهای پشت سرمو تو مشتش گرفت و لبشو محکم
.روی لبم گذاشت که وجودم زیر و رو شد
اگه بگم دلتنگ اون لبای داغش نبودم دروغ گفتم اما چیکار میشه کرد که دیگه مال
.من نیستند
.فکمو گرفت و عمیق و محکم بوسیدم
دستهامو روی قفسهی سینهش که تند باال و پایین میشد گذاشتم تا به عقب هلش
.بدم اما موهامو ول کرد و مچهامو با یه دستش گرفت
.چشمهامو بستم تا اشکم نریزه
با کمی مکث عقب کشید و نزدیک گوشم نفس زنان گفت: صیغه هم تموم بشه بازم
صیغهت میکنم، اونقدر صیغهت میکنم تا آخرش عقد دائمم بشی، حالیته که چی
میگم؟
.لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه
.همین که تو بغلش فرو رفتم بغضم بزرگتر شد
.محکمتر بغلم کرد
لعنت بهت که این چند روز خودتو ازم محروم کردی، چرا نمیفهمی که دل –
صابمردم برات تنگ شده؟ هان؟
.بغضم بیصدا شکست
.دیگه کار از کار گذشته مهرداد خان، دیگه داره تموم میشه
.سرنوشت منم اینه که از کسایی که دوسشون دارم دور بشم
.یه دفعه صدای زنگ همه جا رو پر کرد
.از ترس اینکه ایمان باشه ضربان قلبم روی هزار رفت و گریم بند اومد
.از خودش جدام کرد که سریع اشکهامو پاک کردم
.دو طرف صورتمو گرفت
.هیچوقت چشمهاتو اشکی کن دلم کباب میشه –
پس چرا اون شب واسه گریههام و التماسهام دلت کباب نشد؟
.خواست گونمو ببوسه اما صدای ماهان بلند شد
مطهره اینجاست؟ –
.لبخندی رو لب مهرداد پدید اومد
.داداش دیوونم اومده –
.نفس آسودهای از اینکه ایمان نیست کشیدم
.محدثه وارد اتاق شد که با دیدنمون ابروهاش باال پریدند
.سالم –
.مهرداد جوابشو داد و منم سالم آرومی کردم
!محدثه بلند گفت: ماهان بیا تو اتاق ببین کی اینجاست
.سریع با شالم موهامو پوشوندم
مهرداد خندید و به سمت در رفت که تو همین موقع ماهانم به داخل اومد و با دیدن
.مهرداد جا خورد
!تو هم اینجایی؟ –
.مهرداد محکم بغلش کرد
.لعنتی دلم برات تنگ شده بود –
اخمهای ماهان به هم گره خوردند و به من نگاه کرد که از طرز نگاهش مطمئن شدم
.محدثه بهش گفته
.سرمو پایین انداختم
.محدثه کنارم وایساد
بهش گفتی؟ –
.پوزخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم
گفته بودم اینقدر آروم بود؟ –
.با غم نگاهم کرد
چرا داری اینکار رو با خودت میکنی دیوونه؟ –
سعی کردم نگاهمو سرد کنم اما میتونستم با درونم اینکار رو بکنم؟
.گفتم که نمیخوام درموردش حرفی بزنم –
مهرداد دستشو دور گردن ماهان انداخت و گفت: نظرتون چیه امشب شام بریم
بیرون؟
.محدثه دستهاشو به هم کوبید
!عالیه –
.عطیه وارد شد
.اگه شام پای شما باشه قبوله منم حرفی ندارم-
.مهرداد خندید
.قبوله –
.اخم کردم
.من نمیام –
.اخمهای همشون به هم گره خوردند
.باید برم خونهی آقاجونم –
.مهرداد با همون اخم بهم نزدیک شد
تو چرا هی میری اونجا؟ مگه فقط تو نوهشی؟ –
.با اخم گفتم: دقیقا به تو چه ربطی داره؟ خونهی بابا بزرگمه میخوام برم
اخمش غلیظتر شد و تا خواست حرفی بزنه محدثه سریع گفت: مخالفت بیمخالفت،
.همگی امشب میریم بیرون
!معترضانه گفتم: محدثه
.با اخم نگاهم کرد
...بذار امشب خوش باشیم –
.معنادار و بیرحم ادامه داد: شاید دیگه این خوشیا نباشه واست
.با غم نگاهمو ازش گرفتم
.مهرداد چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند
.تو یه چیزیت شده –
.خیره فقط به چشمهای نگرانش خیره شدم
.راستشو بخوای این روزا حس خوبی ندارم، یه جوریم –
.پوزخند ماهان از نگاهم دور نموند
.دستشو پایین بردم
.باشه میام –
.لبخندی روی لبش نشست
.اما زیاد نمیتونم بمونم –
!معترضانه گفت: نشد دیگه
.پوفی کشیدم
.حاال تا شب یه چیز میشه –
.به در اشاره کردم
.برید بیرون میخوام لباسهامو عوض کنم –
.همشون بیرون رفتند اال مهرداد
.با ابروهای باال رفته گفتم: برو بیرون
.دست به جیب ابروهاشو باال انداخت
.چشم غرهای بهش رفتم
.شالمو توی کمد انداختم و دکمههامو دونه دونه باز کردم
.تا محرممی نمیتونم مخالفتی بکنم
.حتی اگه پشیمونم بشم دیگه خیلی دیر شده و پای آبروی خانوادم وسطه
.به سمت در رفت و در رو بست که استرسم گرفت
.چیزی نیست مطهره، آروم باش، بقیه اینجان، نمیتونه کاری بکنه
.مانتومو درآوردم و وارد حموم شدم و توی سطل انداختم
.تا خواستم بیرون بیام مهرداد وارد شد که انگار قلبم از کار افتاد
خواستم بدون توجه بهش از کنارش رد بشم اما به دیوار کوبیدم که با ترس نگاهش
.کردم
.در حمومو بست
.چرا... چرا در رو بستی؟ بذار برم –
.دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت
.تموم اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند
.چند شبه حست نکردم –
.نفسم بند اومد
.برو عقب -
دستشو کنار صورتم گذاشت و نزدیک به لبم گفت: یه کم آرومم کن، دوست دارم
.طعمتو بازم بچشم
.اشک توی چشمهام حلقه زد
.لطفا ولم کن... من دیگه ازت میترسم –
.ابروهاش باال پریدند
میترسی؟ اونوقت چرا؟ –
.آخرین بار رو یادم نرفته –
.آروم خندید
!حال داد که –
.با دستهای لرزون سعی کردم به عقب ببرمش اما دستشو دور کمر لختم حلقه کرد
.تو که دیگه محدودیتی نداری –
.سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که با بغض گفتم: ولم کن
.بوسهای زد و گفت: آخرین دفعه به اوج رسوندیم
.پوست گردنمو بین دندونهاش گرفت و مکی زد که بغضم بزرگتر شد
.دست خودم نبود اما دیگه ازش میترسیدم
.سرشو باال آورد و نگاه خمارشو بهم دوخت
.با بغض گفتم: از اتاق برو بیرون
.زنمی، حق اعتراض نداری –
.خواست لبمو ببوسه که داد زدم: گفتم برو بیرون
.ابروهاش باال پریدند
به قفسهی سینهش زدم و با فکی قفل شده گفتم: دارم فارسی حرف میزنم، برو
.بیرون
.ناباور نگاهم کرد و یه قدم به عقب رفت
باز خواست بهم نزدیک بشه که این دفعه با تموم دل پری که ازش داشتم سیلی
محکمی به صورتش زدم که صداش توی حموم پیچید، سرش به طرفی چرخید و
.چشمهاشو بست
.از عصبانیت و بغض به نفس نفس افتاده بودم
گورتو از اتاق گم کن؛ اصال نه، گورتو از این خونه گم کن، گورتو از زندگیم گم –
.کن، دیگه دور ور خودم نبینمت استاد مهرداد رادمنش
.دندونهاشو روی هم فشار دادم
.به عقب هلش دادم و از حموم بیرون اومدم
.سریع یه لباس آستین بلند برداشتم و پوشیدم
شالمو روی سرم انداختم و تند از اتاق بیرون اومدم که دیدم همشون با ابروهای باال
.رفته نزدیک درند
با تندی گفتم: چیه؟ هان؟
.به ماهان نگاه کردم
.برادرتو از اینجا ببر –
آرومتر گفتم: فکر کنم بدونی که دارم ازدواج میکنم پس نمیخوام به شوهرم خیانت
.کنم
!چه تلخ حرف زدم
.عصبانیت نگاهشو پر کرد
.از کنارشون گذشتم و وارد آشپزخونه شدم
.دستهامو به اپن تکیه دادم و چشمهامو با عصبانیت بستم
.با یادآوری سیلیه به اون شدتی که بهش زدم بغضم گرفت
ماهان: مهرداد؟ خوبی؟
اما صداش نیومد و چیزی نگذشت که در با صدای بدی بسته شد که بغضم شکست،
.روی زمین فرود اومدم و صدای هق هقم تو آشپزخونه پیچید
.عطیه و محدثه با دو وارد آشپزخونه شدند و با تعجب نگاهم کرد
.چشمهامو بستم و سعی کردم صدای هق هقمو خفه کنم
.حضورشونو کنارم حس کردم و یکیشون بازومو گرفت
محدثه: مطهره؟ آخه چی شد یه دفعه؟
عطیه: چیکار کرد که اینطور عصبی شدی؟
.چشمهامو باز کردم و دستمو گرفتم و با هق هق گفتم: خیلی بد بهش سیلی زدم(احمق *** احمق)
.محدثه با چشمهای پر از اشک دست لرزونمو گرفت
تو داری با خودت چیکار میکنی؟ –
.باز صدای گریم اوج گرفت که بغلم کرد و عطیه با بغض نگاهم کرد
.چشمهامو با گریه بستم
عطیه با بغض گفت: بیا همه چیو به هم بزن، زن ایمان نشو، اینطور خودت نابود
.میشی
.چشمهامو باز کردم و با گریه گفتم: دیگه واسه پشیمون شدن دیره
محدثه از خودش جدام کرد و با بغض و عصبانیت گفت: کجاش دیره؟ هان؟ از حرف
.مردم میترسی؟ به درک هر چی میخوان بگند
.با گریه سرمو به چپو راست تکون دادم
من دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم، دیگه هروقت نزدیکشم ازش میترسم، –
.استرسم میگیره
.یه بار تکونم داد
آخه چی شده لعنتی؟ چیکارت کرده؟ اون شب چه اتفاقی افتاد که تو رو تو این –
وضعیت انداخته؟
.دستهاشو پس زدم
.ولم کنید –
.بلند شدم که سریع بلند شدند و جلوم وایسادند
.فقط ولم کنید بذارید آروم بشم –
.هردوشونو کناد زدم و از وسطشون رد شدم
.دستمو روی دهنم گذاشتم و وارد اتاق شدم و در رو بستم
.خودمو روی تخت انداختم
.سرمو تو بالشت فرو بردم و صدای هق هقمو خفه کردم
******
.با حس نوازش دستی توی موهام بیدار شدم
به خیال اینکه مهرداده چشمهامو باز نکردم و دستمو زیر بالشت بردم اما با یادآوری
.دعوای بینمون از جا پریدم که با دیدن ایمان خشکم زد
.لبخندی زد
.سالم –
.به خودم اومدم و سریع شال افتاده روی شونمو روی سرم انداختم
تو اینجا چیکار میکنی؟ –
.محدثه بهم زنگ زد گفت حالت خوب نیست –
.نفس پر حرصی کشیدم
.اومدم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم –
.دستهامو روی صورتم کشیدم
از کی اینجایی؟
.یه ساعتی هست –
.نفسمو به بیرون فوت کردم و به ساعت نگاهی انداختم
.شش بود
چیزی بهت دادند بخوری؟ –
.خندید
.نه، هیچی –
.نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم
.بلند شو بیا یه میوهای چیزی بخور –
از اتاق بیرون اومدم که دیدم عطیه جلوی تلوزیون نشسته داره و تخمی میشکنه و
.خبری هم از محدثه نیست
.نگاهش بهم افتاد
!ساعت خواب –
با اخم گفتم: محدثه کجاست؟
.به تلوزیون نگاه کرد و یکی دیگه تخمه شکست
.ماهان اومد دنبالش، انگار کلفت میخواست کمکش کنه گلخونهشو تمیز کنه –
.پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم
بلند گفتم: اونوقت تو نباید یه چیز به ایمان میدادی؟
با حرص گفت: به من چه؟
.ابروهام باال پریدند
.صدای خندهی ایمانو شنیدم
.صورتمو شستم و چای رو دم گذاشتم
.یه بشقاب و کارد رو برداشتم و ظرف میوهها رو از توی یخچال بیرون آوردم
.وارد هال شدم و بیحرف همه چیو روی میز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم
.بعد از انجام کارای مربوطه دستمو شستم و بیرون اومدم
عطیه: آره هست، چطور؟
.اخم کم رنگی کردم و کنارش وایسادم
کیه؟ –
.محدثه –
.آهانی گفتم و نشستم
.عطیه: یه چیزی بگید دیگه
.وقتی دیدم ایمان دست به بشقابشم نزده گفتم: وا! بخور دیگه
.ورزشی به گردنش داد
.میل ندارم –
!اینجور نمیشه که –
.بشقابو و یه سیب برداشتم و خودم واسش پوست کندم
.خندید
.نمیخوام، خودت بخور –
.با اخم گفتم: حرف نباشه
.باز خندید و دیگه چیزی نگفت
.عطیه گوشیشو روی میز انداخت
چی میگفت؟ –
نیم نگاهی به ایمان انداخت و بعد نزدیک گوشم گفت: میگه ایمانو یه جوری دکش
.کن بره، مطهره هم آماده کن بریم بیرون
.اخمهام درهم رفت و به کارم ادامه دادم
.باید میگفتی الزم نکرده –
.گفتم خودش یه چیزی جور کنه بگه –
.کارم که تموم شد بشقابو رو به روش گذاشتم
.بخور –
.دست شما درد نکنه –
.خواهش میکنم –
.به تلویزیون نگاه کردم
.سینمایی جنگ ستارگانو پخش میکرد
.نگاه خیرهی ایمانو حس میکردم
.بهش نگاه کردم اما رشتهی نگاهمون با صدای در قطع شد
.با استرس از جا پریدم
نکنه مهرداد باشه؟ –
.اخمهای ایمان در هم رفت
.عطیه خونسرد بلند شد و به سمت در رفت
.رو به ایمان گفتم: برو تو اتاق
.پوفی کشید و بلند شد و رفت
.عطیه در رو باز کرد که با دیدن ماهان و محدثه نفس آسودهای کشیدم
.وارد شدند و ماهان در رو بست
.ماهان جدی گفت: برو آماده شو
.با اخم گفتم: من نمیام
بلند گفت: ایمان خان؟
چیزی نگذشت که ایمان از اتاق بیرون اومد و جدی گفت: بله؟
.ماهان: بهتره دیگه رفع زحم کنی
!معترضانه گفتم: ماهان
.با اخم نگاهم کرد
.ایمان با اخم گفت: تا مطهره نگه برو هیچ جایی نمیرم
.پوزخندی زد
.نکنه مهرداد قراره بیاد اینجا؟ برو بهش بگو مطهره دیگه زن منه
.عصبانیت نگاه ماهانو پر کرد و به سمتش رفت که محدثه سریع جلوش پرید
.آروم باش –
بیحوصله گفتم: بیا برو ماهان من جایی نمیام، حوصله ندارم، بعد از اون دعوا هم
.نمیخوام مهرداد رو ببینم
.ماهان: مهرداد گفته میخواد باهات صحبت کنه
.پوزخندی زدم
.به سمت ایمان رفتم و کنارش وایسادم
از این بعد اختیارم دست ایمانه و فکر نکنم دوست داشته باشه من پیش یه پسر –
.غربیه برم
.کلماتم بیشتر به قلب خودم زخم میزدند
.ماهان با غم نگاهم کرد
.تو دیوونه شدی مطهره! خودت بهتر میدونی بری مهرداد دق میکنه –
.بغض به گلوم چنگ زد اما سعی کردم پنهانش کنم
.دست ایمان دور شونم حلقه شد
.شنیدی که چی گفت؟ حاال هم برو –
.ماهان نگاهشو از روم برنداشت
.با همون نگاه سرشو به چپ و راست تکون داد و بعد چرخید و در رو باز کرد
.از خونه بیرون رفت که محدثه پوفی کشید و پشت سرش رفت
.این دفعه غم نگاهمو پر کرد
دست ایمانو پایین بردم و با لبخند ساختگی گفتم: شام میمونی؟
.انگار فهمید که لبخندم ساختگیه چون لبخند کم رنگی زد
.نه مجبورم برم دنبال کارای آتلیه –
.مشکلی نیست –
.بازوهامو گرفت
.تو داری کار درستو میکنی، به این باور داشته باش –
.صدای پوزخند عطیه رو شنیدم ولی ایمان توجهی بهش نکرد
.اولش سخته اما بعدش دیگه عادی میشه –
.لبخند تلخی زدم
.میدونم –
.نفس عمیقی کشید و بازوهامو ول کرد
.تا دم در همراهیش کردم
.خداحافظ –
.سری تکون دادم
.خداحافظ، مواظب خودتم باش –
.لبخندی زد
.هستم تو هم باش
.لبخند کم رنگی زدم
.وقتی رفت در رو بستم و شالو روی شونم انداختم
رو به عطیه با اخم گفتم: تو چته؟
چی چمه؟ –
!یه جوری داری رفتار میکنی انگار عشقتو ازت گرفتم –
.پوفی کشید
زر نزن حوصله ندارم، حاال که شام شبمونو کنسل کردی برو یه چیزی بپز که تو –
.این شکممون بریزیم
مهـرداد#
.ساعت مچیمو دور مچم بستم و گردنبند توپی مشکیو توی گردنم انداختم
.با صدای گوشیم از روی میز برش داشتم که دیدم ماهانه
.تماسو وصل کردم
.بگو –
.هر کاری کردیم مطهره قبول نکرد بیاد –
.عصبانیت وجودمو پر کرد
.غلط کرده، نمیاد؟ باشه خودم به زور میبرمش –
.پوفی کشید
بیخیالش مهرداد، امشبو بیخیال بذار آرومتر بشه بعد باهاش حرف میزنی، امشب
.فقط اعصاب هردوتونو خرد میکنی
.دندونهامو روی هم فشار دادم
بذار واسه یه شب دیگه، یه جوری خودم راضیش میکنم، راضی هم نشد به دروغ –
.میگیم تو نمیای
.نفس عصبی کشیدم
.خیلوخب، باشه –
.اینو گفتم و تماسو قطع کردم
.عصبی گوشیو به کف دستم کوبیدم و درآخر با یه داد روی تخت پرتش کردم
.روی تخت نشستم و دستهامو توی موهام فرو کردم
!لعنت بهت مطهره
تو میخوای منو روانی کنی؟
*
مطـهره#
.از باشگاه بیرون اومدیم
.عطیه به ساعتش نگاه کرد
من برم؟ –
.آره برو، من دربست میگیرم میرم خونهی آقاجونم –
.سری تکون داد
.باشه، پس خداحافظ –
.با یادآوری یه چیز گفتم: راستی، آقاجونم گفته شب بیاین اونجا
.لبخندی زد
!چه عالی –
.خندیدم
.خب دیگه خداحافظ –
.خداحافظ –
.چرخید و به سمت ایستگاه خط رفت که از شانس خوبش تو همین لحظه خط اومد
.کنار خیابون وایسادم و واسه تاکسیها دست تکون دادم و بلند گفتم: دربست
.یه دفعه یه ماشین جلوی پام زد رو ترمز که سریع یه قدم به عقب رفتم
شیشهش پایین کشیده شد که با دیدن مهرداد اخمهام در هم رفت و وارد پیادهرو
.شدم
بلند گفت: مطهره؟
.توجهی نکردم و به راه رفتنم ادامه دادم
.از ماشین پیاده شد و داد زد: بیا بشین تو ماشین
.توجه عدهای بهمون جلب شد که از خجالت لبمو گزیدم
.به سمتش چرخیدم
.نمیخوام بشینم
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد