رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

.تهدیدوار بهم نگاه کرد
.بشین تو ماشین مطهره –
.با اخم گفتم: نمیخوام
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که لبمو به دندون گرفتم
!یا خدا! باز این حالت
چشمهاشو باز کرد و عصبی چندین بار به سقف ماشین زد و با فکی قفل شده گفت:
.بیا بشین تا قاطی نکردم، زود
.گفتم نمیام –
.نگاه بدی بهم انداخت
.خواست به سمتم بیاد که زود گفتم: باشه باشه میام
.با استرس به سمتش رفتم
.نشستیم و به راه افتاد
.چند دقیقه گذشت
.نه اون حرفی میزد و نه من
.چیزی نگذشت که خودش سکوتو شکست
خوبی؟ –
.پوزخندی زدم
.عالیم یعنی بهتر از این نمیشم

1401/09/07 13:44

!پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره
.دست به سینه شدم و حرفی نزدم
.خانمم، عزیزم، قربونت برم نکن اینکار رو با من، نکن اینکار رو با خودمون –
.از کلماتش دلم زیر و رو شد
.دستمو گرفت اما سعی کردم دستمو بیرون بکشم
.با زوری که داشت تا لبش برد و بوسهای بهش زد که نفس تو سینم حبس شد
.دستمو به ته ریشش کشید
.با حرص گفتم: نکن
...خندون گفت: منکه هنوز
.جیغ زدم: نگو
.شروع کرد به خندیدن که دندونهامو روی هم فشار دادم
.دستمو که ول کرد چشم غرهای بهش رفتم و به سمت در چرخیدم
.دستشو روی کمرم گذاشت
خانمم؟ –
.زیر لب گفتم: کوفت
.دستشو پایینتر کشید
.بداخالقی نکن دیگه –
با حس دستش روی بند لباس زیرم از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم که

1401/09/07 13:45

.شروع کرد به خندیدن
.دندونهامو روی هم فشار دادم
کجا داری میری؟ –
.میفهمی –
.نفس پرحرصی کشیدم و به خیابون چشم دوختم
.کلی وقت تو سکوت گذشت
.با دیدن اینکه داره از تهران خارج میشه استرس وجودمو پر کرد
داری منو کجا میبری؟ –
.جدی به جلو نگاه کرد و حرفی نزد
سریع بازوشو گرفتم و نفس بریده گفتم: کجا داری میری مهرداد؟ هان؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا وقتی که ادب بشی و عقلت سرجاش بیاد شمال
.میمونیم
.قلبم از کار افتاد و بازوش از دستم ول شد
با بهت زمزمه کردم: چی؟
!یا خدا! جمعه عروسیمه! آبروی خانوادم میره
.با ترس گفتم: نه نه مهرداد، برگرد، خواهش میکنم برگرد
.حرفی نزد که گفتم: میگم برگرد
.فقط دستشو روی فرمون جا به جا کرد

1401/09/07 13:45

.این دفعه داد زدم: منو برگردون، زود
.قلبم انگار از جاش داشت کنده میشد
.محکم به در کوبیدم
میگم برگرد، نمیشنوی؟ –
بازم سکوت کرد که به سمتش هجوم بردم و با عصبانیت مشتهامو بهش کوبیدم و
.با داد گفتم: من با تو هیچ جایی نمیام، برگرد
.از ترس الل شدم
.انتظار همچین فریادیو ازش نداشتم
.هی دهنمو باز میکردم یه چیزی بگم اما تموم کلمات از ذهنم پر کشیده بودند
.درآخر تسلیم شده درست نشستم و با دلخوری سرمو پایین انداختم
.دستی به ته ریشش کشید و صدای نفس عصبیشو شنیدم
.دستهام مثل بید میلرزیدند
*
.رو به روی ویال وایساد
.قلبم یه لحظه هم آروم نمیشد
.کاش یکی میفهمید که اینجام
.در رو باز کرد
.پیاده شو

1401/09/07 13:45

.از ماشین بیرون رفت که با کمی مکث پیاده شدم
.در رو با کلید باز کرد و کنار رفت
.برو تو –
.نگاه پر ترسی بهش انداختم
.اونقدر نگاهم طوالنی شد که پوفی کشید، بازومو گرفت و به داخل هلم داد
گرسنته؟ –
.همونطور که سرم به زیر بود آرهی آرومی گفتم
.لباس توی ویال واست هست، میرم یه چیزی بگیرم –
.دستشو دراز کرد
.گوشیتو بده –
.آب دهنمو با زحمت قورت دادم
.دستم... دستم نیست، توی... توی کیفمه –
.چیزی نگفت و در رو بست و قفل کرد
.دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم
.خدایا یه جوری باید برگردم تهران
.همه نگرانم میشند، آبروی خانوادم میره
.دو دستمو توی صورتم کشیدم
!وای خدا (ای خاک بر اون سر بی عرضت ????)

1401/09/07 13:46

دیگه تحمل اینکه روی پا وایسم نداشتم واسه همین به سمت مبلها رفتم و روی
.یکیش نشستم
!باهاش سردم داره اینکارا رو میکنه دیگه وای به وقتی که بفهمه دارم ازدواج میکنم
.با پام روی زمین ضرب گرفتم
.شالمو روی شونم انداختم
.سرمو به مبل تکیه دادم و چشمهامو بستم
.خیلی نگذشت تا اینکه در با یه تیک باز شد
.لباسمو توی مشتم گرفتم و چشمهامو باز کردم
.در رو بست
.حضورشو حس میکردم
.صدای پالستیکی که روی اپن گذاشته شد اومد
چرا لباساتو عوض نکردی؟ –
.دیدم که داره به سمتم میاد
.سرمو پایین انداختم و با استرس با ناخونهام بازی کردم
.بعد از اون دادش ترسم ازش بیشتر شده
.کنارم وایساد و دستشو به مبل گذاشت
.برو لباسهاتو عوض کن –
.آروم گفتم: همینطوری راحتم

1401/09/07 13:47

همین که دستش به موهام خورد و پشت گوشم برد یه لحظه لرزیدم و سریع کنار
.کشیدم
.کنار صورتم خم شد
ازم فرار میکنی؟ –
.نفس پر استرسی کشیدم
.صورتشو رو به روی صورتم آورد که ازش فاصله گرفتم
.چشمهای مشکیش االن برام ترسناک بودند
.خندید
ازم ترسیدی؟ –
.بیحرف نگاهش کردم
عصبانی بودم سرت داد زدم، دیگه هم اتفاق نمیوفته البته به شرط اینکه دختر –
.خوبی باشی
.نفس بریده گفتم: برم گردون
.اخمهاش به هم گره خوردند
.این هفته گرفتارم، نمیتونم اینجا باشم، تازشم خودتم فردا کالس داری –
.چرخید و رو به روم خم شد که به مبل چسبیدم
چونمو توی دستش گرفت و با تهدید توی چشمهاش گفت: یه بار دیگه حرف
.برگشتن بزنی اتفاق خوبی نمیوفته عزیزم، فردا هم کالسمو کنسل میکنم

1401/09/07 13:48

.اشک توی چشمهام حلقه زد
خدایا چیکار کنم؟
.مامان و بابام نگرانم میشند –
زنگ میزنی میگی شرکت یه کاری واسه تبلیغات پیدا کرده که همراه چندتا از -
.کارمندا و من اومدی مثال کرج
!بدتر شد که
.نالیدم: بذار برم
.اخمش غلیظتر شد
.نه، انگار نمیشه باهات حرف زد! باز حرف خودتو میزنی –
.درست وایساد و به سمت اپن رفت
.پوست لبمو به بازی گرفتم
.من مطهرهم، من میتونم خودمو نجات بدم، نمیذارم آبروی خانوادم بره
حتی فکر به اتفاقاتی که قراره با اینجا نگه داشتنم بیوفته چهار ستون بدنمو
.میلرزونه
.سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد
.توی سینی دوتا همبرگر و دلستر بود
سینیو روی میز گذاشت و درست کنارم نشست که ازش دور شدم اما دستشو دور
.کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم که دلم هری ریخت

1401/09/07 13:48

.دستتو بردار –
.با اخم ریزی همبرگر رو به سمتم گرفت
.بخور حرف نزن –
.با کمی مکث ازش گرفتم
کاغذ دورشو باز کردم و خواستم بخورم اما با فرو رفتن دست مهرداد توی موهام
.سرمو تکون دادم
.نکن -
.ولم که نکرد هیج تازه لبشو هم به شقیقهم چسبوند که نفسم بند اومد
همونطوری لب زد: منو دیوونه نکن، باشه؟
.سعی کردم سرشو عقب ببرم
!چه گیری کردم دست توها –
.آروم خندید و سرشو عقب برد
.بخور –
.چشم غرهای بهش رفتم و مشغول خوردن شدم
.با اینکه گرسنم بود اما هیچ میلی به خوردن نداشتم
.استرس و نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود
!درآخر نیمی ازشو توی سینی گذاشتم که با ابروهای باال رفته گفت: مثال گرسنت بود
.سیر شدم

1401/09/07 13:49

.موهامو پشت گوشم برد
تو چته مطهره؟ –
.به شب توی چشمهاش خیره شدم
من چمه؟ –
.سری تکون داد
تو چی فکر میکنی؟ من االن به لطف تو زنم، به بدترین وجه ممکن از دنیای –
دخترونگیم بیرون اومدم درحالی که میشد همچین شبی یکی از بهترین شبهای
.عمرم باشه
.غم نگاهشو پر کرد
.آرومتر گفت: فقط میخواستم مال من بشی
.پوزخند تلخی زدم و به رو به روم نگاه کردم
اما واست مهم نبود که چجوری منو خرد میکنی! این حرفت یعنی اینکه به من –
.اعتماد نداشتی
.دستشو دور شونم حلقه کرد
.نکن اینکار رو با من، سرد بودنت بدجور وجودمو زخمی میکنه –
.از لحنش قلبم فشرده شد
.کاش میدونست تصمیم گرفتم حرفهای قلبمو نادیده بگیرم و با عقلم پیش برم
.نفس عمیقی کشیدم

1401/09/07 13:49

.این چند روز آخر فکر کنم بهتر باشه باهاش خوب باشم
.به زور لبخندی روی لبم نشوندم و بهش نگاه کردم
.بیخیال این حرفها، چیزیه که گذشته، همبرگرتو بخور –
.لبخندی روی لبش نشست
.قلبت حسابی مهربونه –
.لبخندم کم رنگتر شد اما بازم نگهش داشتم
.کاش میدونست چند روزی هست که دیگه با قلبم قهرم
.از همون اولش بهت گفتم که از عشق میترسم
ازت فرار میکنم نه بخاطر اینکه دوست ندارم، بلکه بخاطر اینه که خودمو از بیشتر
آلوده شدن به تو دور نگه دارم، نمیدونم عشق برای بقیه چجوری خودشو نشون
.میده اما برای من بیرحمه
.سرشو جلو آورد و شقیقهمو طوالنی بوسید که چشمهامو با درد قلبم بستم
.نزدیک گوشم گفت: همیشه بدون مال منی، مال استاد رادمنش
.بغضم گرفت
.کمی چرخیدم و برای آخرین بار خودم واسه بغل کردنش پیش قدم شدم
.منو ببخش مهرداد
.بغلم کرد و روی موهامو بوسید
.مطمئنم بدون من خوشبخت تری، مطمئنم یکی بهتر از من پیدا میکنی(خاک بر سر )

1401/09/07 13:52

.چشمهامو بستم و حلقهی دستهامو تنگتر کردم
.عطرشو با دلتنگی عمیق بو کشیدم
.آروم گفت: خوشحالم که بخشیدیم، خدا میدونه چند شب خواب راحت ندارم
.لبخند تلخی زدم
.اونقدر تلخ که خودم از طعمش حالم به هم خورد
.یه دفعه یه چیز توی جیبش به لرزش دراومد که ازش جدا شدم
لبخندی زد و دستشو کنار صورتم گذاشت و تو همین حالت یه چیز از جیبش بیرون
.آورد که دیدم گوشیمه
.یا دیدن اسم مامان دلم هری ریخت و استرسم باز شروع شد
.همونایی که گفتمو بگو –
.چیزی نگفتم و گوشیمو ازش گرفتم
.با استرس جواب دادم
الو؟ –
.صدای عصبیش توی گوشم پیچید
کجایی تو؟ –
.پوست لبمو کندم
.گوش کن مامان، من االن جاییم، بخاطر یه کاری، اما تا فردا برمیگردم –
اخمهای مهرداد به هم گره خوردند و آروم گفت: کی گفته تا فردا؟

1401/09/07 13:52

یعنی چی؟ کجایی؟ –
.با التماس به مهرداد نگاه کردم اما بازم با قاطعیت گفت: بگو جمعه
.نفسم بند اومد
الو؟ –
.چیزه مامان، بخاطر شرکت مجبور شدم بیام کرج –
!زیر لب گفتم: استغفراهلل
.باز ادامه دادم: وقتی بخوام بگردم بهت زنگ میزنم
...عصبی گفت: چی داری میگی؟ جمعه
.سریع سرمو عقب کشیدم
!عروسیته! خانوادهی شوهرت فردا دعوتمون کردند –
.نزدیک بود دیگه بزنم زیر گریه
داری میگی فردا، بهم اعتماد کن مامانم، من کاری نمیکنم که آبروتون بره، باشه –
قربونت برم؟
.صدای نفس عصبیشو شنیدم
.از دست تو دختر! خیلوخب –
.بعدم بدون خداحافظی قطع کرد
.آروم گوشیو پایین آوردم
خدایا چیکار کنم؟

1401/09/07 13:53

...یه دفعه گوشیمو از دستم چنگ زد که سریع گفتم: بده
.با اخم گفت: پیش من میمونه
.به مبل تکیه دادم و کالفه دو دستمو توی صورتم کشیدم
.یه دستشو دور شونهم و یه دستشو دور بدنم حلقه کرد
واسه چی اینقدر میخوای برگردی تهران؟ بذار چند روزی اینجا باشیم خوش –
.بگذرونیم
!خوش بگذرونیم؟! واقعا؟
.شیطونه میگه برم بهش بگم ولی مطمئنم زندم نمیذاره
.با فکری که به ذهنم رسید شدید استرسم کمتر شد
.مجبورم همین کار رو بکنم اما فعال باید خودمو آروم کنم
.نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم
.باشه –
.لبخندی زد و لبشو روی لبم گذاشت و عمیق بوسیدم
.دلم واسه بوسههاتم تنگ میشه
.عقب کشید و گفت: آفرین قربونت برم
**
داشتم چایی میخوردم و فیلم میدیدم که با دیدن اینکه با چه لباسی توی دستش از
.پلهها پایین اومد چایی توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن

1401/09/07 13:53

.با ترس بهم نزدیک شد و دستشو چندبار به کمرم کوبید
درحالی که اشک توی چشمهام حلقه زده بود و تک سرفه میکردم لیوانو که کمی از
.چایی روی مانتوم ریخته بود رو روی میز گذاشتم
یکی دیگه هم زد و با نگرانی گفت: خوبی؟
.نفس زنان چشمهامو بستم و سری تکون دادم
.حس کردم کنارم نشست
.تک سرفهی دیگه هم کردم و چشمهامو باز کردم
.تاپو جلوی روم گرفت
.بپوش –
!با اخم گفتم: عمرا
.ابروهاش باال پریدند
!تو خونه همیشه از اینها میپوشیدی –
.لباسو از دستش چنگ زدم و با حرص باال بردم
!به نظرت این لباسه؟ این تور توری لباسه؟ –
.نگاهش شیطون شد: جون! خوبه که، هات میشی
.دندونهامو روی هم فشار دادم و لباسو پرت کردم
.من نمیپوشمش –
.با حرص لباسو از روی زمین برداشت

1401/09/07 13:54

تهدیدوار گفت: خودت میپوشی یا خودم تنت کنم؟
شاکی گفتم: اصال تو چیکار به لباس تو تن من داری؟
.لبخند شیطونی زد و دستشو دور گردنم انداخت
.میخوام زن خوشگلم، خوشگل لباس بپوشه –
.نفس پر حرصی کشیدم
.لباسو تکون داد
حاال میپوشیش؟ یا خودم تنت کنم؟ –
.با حرص نگاهش کردم و لباسو از دستش چنگ زدم
!خواستم بلند بشم و برم توی اتاق اما نذاشت و گفت: همینجا
.اینبار عصبی گفتم: برو گمشو، نمیخوام
.چشمهاشو کمی ریز کرد
نمیخوای؟ –
.آب دهنمو با زحمت قورت دادم
.کاری نکن دکمههاتو از جا بکنم بعد مجبور بشی بدوزیشون –
!وحشی –
.سعی کرد نخنده
.زود باش خانمم –
.با حرص لبمو با زبونم تر کردم و مشغول باز کردن دکمههام شدم

1401/09/07 13:54

.خدایا خودت یه کاری بکن آمپرش نزنه باال
.دستشو از دور گردنم برداشت که مانتومو درآوردم
.نگاه خیرشو روی بدنم میدیدم و همین استرس به جونم مینداخت
.تاپو تنم کردم
!اونقدر چسبون بود که نگو! تازشم کلش تور توری بود
.آهان، حاال شد –
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.پا روی پا انداختم و سعی کردم حواسمو به تلوزیون جمع کنم
.دستش که دور کمرم حلقه شد لبمو گزیدم
همونطور که حواسش به فیلم بود انگشتشو توی تور فرو کرد و روی دلم کشید که از
.قلقلک شدنم از جا پریدم و مچشو گرفتم
.قلقلکم میشه، نکن –
.خندید و بهم نگاه کرد
.راستش دلم واسه اینطوری دیدنت تنگ شده بود –
.به بدنم نگاه کرد
.واسه لمس کردنت –
سرشو زیر گلوم برد و بوسهای زد که کل وجودم لرزید و شدت ضربان قلبمو بیشتر
.کرد

1401/09/07 13:54

نفس عمیقی کشید و لبشو روی گردنم گذاشت که معترضانه و نفس بریده گفتم:
.مهرداد، برو عقب، اصال حوصله ندارم
.بوسهای زد و کنار گوشم گفت: چند شبه خودتو ازم محروم کردی
.سعی کردم به عقب ببرمش
.نکن، وگرنه مثل اون دفعه بد عصبی میشم –
.زنمی، حق نداری ازم فرار کنی –
.اشک توی چشمهام حلقه زد
.خدایا من اینو نمیخوام
.سرشو باال آورد که به چشمهاش نگاه کردم
.لبشو با زبونش تر کرد و به لبم چشم دوخت
.حاال که هیچ محدودیتی بینمون نیست دوست دارم بازم حست کنم –
.نفس تو سینم حبس شد
.نه، من نمیخوام –
.به چشمهام نگاه کرد
اونوقت چرا؟ –
.خیره به چشمهاش فقط سکوت کردم
.دستشو روی رونم کشید
.سعی کردم ضعفمو نشون ندم

1401/09/07 13:55

.دستشو باالتر کشید که نفس زنان چشمهامو بستم
.زیر رون و کمرمو گرفت و روی مبل خوابوندم
...با التماس گفتم: مهرداد، لطفا بیخیال شو، من نمی
.انگشتهاشو روی لبم گذاشت
.عطش خواستن توی چشمهاش موج میزد
.بیرحم نباش –
.لبشو روی لبم گذاشت و همینطور که میبوسیدم تاپمو پایین کشید
.چون کشی بود راحت تا شکمم پایین کشیده شد
.حتی اونقدر تشنه بود که اهمیت نمیداد باهاش همراهی نمیکنم
.خودمم از طرفی میخواستم و از طرفی هم نه
.لبشو برداشت و مشغول بوسیدن گردنم شد که دستمو مشت کردم
.کبود نشه صلوات وگرنه بدبخت میشم
******
.دستشو دور کمرم انداخت و موهامو پشت گوشم برد اما بهش نگاه نکردم
با اخم گفت: باز چرا اخمهات توی همه؟ بهت حال ندادم؟
.پوزخندی زدم و بهش نگاه کردم
گاهی وقتها اینقدر وحشی میشی که شک میکنم قبال ناتوانی داشتی! حاال هم –
.ولم کن که از روت بلند بشم(کثافت کثافت آشغال ??)

1401/09/07 13:56

.تقصیر خودته که چند شب پیشم نبودی –
.عصبی خندیدم
!آقا رو باش! یهو رو دل نکنی که هر شب میخوای –
.نیشخندی زد
.نترس، رو دل نمیکنم –
.نفس پر حرصی کشیدم
.به لبم نگاه کرد
اینجوری بیشتر حال میده، گاهی فکر میکنم نادیده گرفتن قولم زیادم بد نبوده –
.چون حسابی خوش میگذره
.با یه دنیا دلخوری نگاه ازش گرفتم
عوض معذرت خواهیته؟ –
معذرت خواهی واسهی چی؟ معذرت خواهی واسه زن کردن زنم؟ –
.اشک توی چشمهام حلقه زد
.یه دفعه جای خودشو باهام عوض کرد
.این اخالق تندت عاقبت خوبی نداره عزیزم، یه کم با شوهرت خوش رفتار باش –
.پوزخندی زدم
...تو شوهر من نی –
.تازه فهمیدم چی میگم که سریع سکوت کردم و لبمو گزیدم

1401/09/07 13:56

.نمیخواستم عصبیش کنم
.امشبم باز مثل اون شب اذیتم کرد
.ابروهاش باال پریدند و عصبی خندید
حتما باید یه بچه بذارم توی شکمت تا حالیت بشه شوهرتم؟ –
.با استرس بهش نگاه کردم
.پهلومو گرفت
.اگه بخوای اینکار رو میکنم –
.با ترس گفتم: نه نمیخوام
.نیشخندی زد
.پس اول حرفتو مزه مزه کن بعد بزن –
از روم بلند شد که با نفسهای عمیق سعی کردم نفسهایی که کم آوردمو جبران
.کنم
.همه چیزشو از روی زمین برداشت و به سمت پلهها رفت
.به کمک دستهی مبل بلند شدم
عوضی! فقط بلدی از آدم استفاده کنی؛ شاید واقعا همینه، تو فقط منو واسه استفاده
.میخوای، واسه توی تختت میخوای
.نفس عمیقی کشیدم
.با صدای آب لبخند عمیقی روی لبم نشست

1401/09/07 13:57

.االن وقتشه
.سریع شلوارمو پام کردم و به سمت اتاق دویدم
.با احتیاط از پلهها باال اومدم و وارد اتاق شدم
.با دیدن گوشیم روی میز چشمهام برقی زدند
.زود به سمتش رفتم و برش داشتم
.از اتاق بیرون اومدم و همونطور که حواسم به در حموم بود شمارهی ایمانو گرفتم
.چارهی دیگهای ندارم
.با چهار بوق جواب داد
.سالم –
...آروم گفتم: سالم، گوش بده چی میگم
چرا آروم حرف میزنی؟ –
.معترضانه گفتم: حرف نزن گوش بده، مهرداد منو به زور آورده شمال
.با صدای دادش تعجب کردم
چه غلطی کرده؟ –
با همون حالت تند گفتم: آروم باش، توروخدا فردا بیا نجاتم بده، این روانی میخواد
.منو تا جمعه نگه داره
.غرید: غلط میکنه عوضی، همین االن میام حسابشو میذارم کف دستش
با استرس گفتم: امشب نه، توروخدا فردا بیا، فقط توی ویالی بغلی منتظرم باش از

1401/09/07 13:57

.توی حیاط میام تو حیاط شما، نمیخوام مهرداد بفهمه که تو نجاتم دادی
.سکوت کرد
.تنها صدای نفسهای عصبیشو میشنیدم
.من دیگه باید قطع کنم ممکنه از حموم بیرون بیاد –
بهت دست زده؟ –
.از خجالت لبمو گزیدم
...چیزه... من باید برم... خدا –
یه دفعه بلند گفت: دست زده یا نه؟
.نفس پر استرسی کشیدم
.تو یه ویال نه میتونم از دستش فرار کنم نه اونقدر زورشو دارم که پسش زدم –
.عصبی خندید
.پس زده! میدونم باهاش چیکار کنم –
.با استرس گفتم: بیخیال، من باید برم خداحافظ
.دیگه نذاشتم حرفی بزنه و قطع کردم
.شمارشو از لیست تماسهام پاک کردم و گوشیو سر جاش گذاشتم
یه لباس آستین کوتاه و شلوار راحتی و چیزهای مورد نظر دیگه رو از توی کمد
.برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
.وارد یکی دیگه از اتاقها شدم

1401/09/07 13:58

.تو اون تاریکی اتاق به ماهی که تو قاب پنجره خودشو نشون میداد خیره بودم
.از وقتی که رفتم حموم و بیرون اومدم از اتاق بیرون نرفتم که ببینمش
.خودشم پیگیرم نشده که چرا بیرون نمیام
.نفس عمیقی کشیدم
دارم کار درستو میکنم خدا؟
شاید ازدواج با ایمان واسم بهتره، شاید با اون خوشبخت ترم چون جز خوبی چیزی
ازش تو خاطرم نیست و بهتر میتونم باهاش زندگی کنم اما مهرداد... درست
.برعکسشه، گاهی وقتها بدجور دلمو میشکنه
.دستمو که زیر سرم بود رو زیر بالشت بردم و چشمهامو بستم
.با صدای غیز مانند در استرسم گرفت اما سعی کردم خودمو به خواب بزنم
!نکنه بازم اومده... وای خدا
.چیزی نگذشت که تخت باال و پایین شد و حضورشو پشت سرم حس کردم
.دستش که دور بدنم حلقه شد و از پشت بهم چسبید نفسمو بند آورد
.یه کالم حرفی نزد و فقط کنارم خوابید
میخواستم پسش بزنم اما با فکر به اینکه دیگه آخرین باریه که تو بغلش خوابیدن رو
.تجربه میکنم سکوت کردم
.اینم سرنوشت من و توعه مهرداد

1401/09/07 14:27

.اون دستشو آروم از زیر دستم رد کرد و دورم حلقه کرد
.حاال درست توی آغوشش بودم
.صدای آرومشو شنیدم
.بخاطر اینکه اینقدر اذیتت میکنم معذرت میخوام –
.غم وجودمو پر کرد
.نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت
****
.تا وقتی که از در بیرون بره با نگاهم بدرقهش کردم
صبح وقتی بیدار شدم دیدم کنارم نیست، انگار نمیخواسته بفهمه که شب با بغل
.کردن من خوابش برده
.االنم فقط یک کالم گفت که میخواد بره پیش فرهاد
.پوزخندی رو لبم نشست
!منو اینجا زندانی کرده اونوقت خودش میره میگرده
.کاش ایمان بیاد و نجاتم بده
.از روی صندلی آشپزخونه بلند شدم و وارد هال شدم
.بیهدف دور تا دور خونه قدم میزدم
.چیزی نگذشت که با صدای ایمان پاهام میخ زمین شدند
مطهره؟

1401/09/07 14:28