525 عضو
.زود به خودم اومدم و با دو به سمت در حیاط رفتم
.از ساختمون بیرون اومدم که با دیدنش خوشحالی وجودمو پر کرد
.نگران از اون حیاط توی این حیاط پرید و به سمتم اومد
خوبی؟ –
.با خوشحالی گفتم: االن که تو رو دیدم عالیم
.بهم رسید و اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند
اذیتت که نکرده؟ –
.به زور لبخندی زدم
.نه، تا برنگشته بریم –
.نگران اون نباش، تا من نخوام برنمیگرده اینجا –
.تعجب کردم
یعنی چی؟ –
.برو وسایلهاتو بردار توی ماشین بهت میگم –
.تنها یه کیف داشتم که اینم توی ماشین مهرداده –
.نالیدم: تاره گوشیمم دستشه
.لبخندی زد
.نگران نباش، همه چیز تحت کنترل منه
.مشکوک بهش نگاه کردم
چیکار کردی؟ –
.با همون لبخند گفت: بهت میگم، بریم
.کنار دیوار وایسادیم
.تا خواستم به اونور بپرم ایمان بازومو گرفت
.بذار کمکت کنم –
.چپ چپ بهش نگاه کردم
فکر کردی از اون دخترای نازنازیم که از دیوار خونه باال نرفته؟ –
.ابروهاش باال پریدند که خندیدم و به اون طرف پریدم
.همون طور نگاهم میکرد
دست به سینه گفتم: نمیخوای بیای؟ نکنه کمک میخوای؟
.چشم غرهای بهم رفت که خندیدم
.به این طرف پرید و باهم به سمت در هال رفتیم
.وارد هال شدم که با دیدن اینکه معماری اینجا هم شبیه اونوره ابروهام باال پریدند
از ویال که بیرون اومدیم با دیدن ماشین مهرداد با تعجب گفتم: چرا ماشینش
!اینجاست؟
.به ایمان نگاه کردم
مهرداد کجاست؟
.در ماشینو باز کرد
.چند نفر اجیر کردم بیان بگیرنش تا تو رو از اینجا دور کنم –
با چشمهای گرد شده داد زدم: چی؟
.کوتاه خندید
!معترضانه گفتم: ایمان! نزنی یه بالیی به سرش بیاریا
.اخم ریزی کرد
.نگرانش نباش، بشین –
...با استرس گفتم: ببین، بخدا اگه
.با اخم گفت: گفتم نگرانش نباش، کاری باهاش ندارم، بشین
.پوفی کشیدم و نشستم که در رو بست
.ماشینو دور زد و سوار شد
.روشنش کرد و به راه افتاد
!با ناباوری گفتم: فکر نمیکردم که تو هم اینکاره باشی
اخمهاش شدید در هم رفت و عصبی گفت: فکر کردی من خالفکارم؟ فقط به چند نفر
پول دادم برن بگیرنش تا تو رو از اون ویالی لعنتی بیرون بکشم، یعنی اینقدر
بیدرکی؟
.نگاه ازش گرفتم و از روی شرمندگی لبمو گزیدم
.کالفه دستی توی صورتش کشید
.سر به زیر آروم گفتم: معذرت میخوام، منظوری نداشتم
.نفسشو به بیرون فوت کرد
.اشکال نداره –
.کمی به سمتم خم شد و دستشو توی جیبش کرد
.موبایلیو بیرون آورد که با دیدن اینکه موبایل خودمه با تعجب نگاهش کردم
.به سمتم گرفت
.از توی جیبش پیدا کردند –
.خودمو جمع کردم و ازش گرفتم
.ممنونم –
.سری تکون داد
.نفس عمیقی کشیدم
.میترسم برگردم آپارتمان بیاد اونجا، مطمئنم حسابی عصبی میشه –
.کوتاه بهم نگاه کرد
.میبرمت خونهی آقاجونت –
تند گفتم: اصال اصال، برم اونجا همشون سوال پیچم میکنند چی شده که میخوام
.اونجا بمونم
.سشتشو به لبش کشید
.یه فکر دیگه
.با کنجکاوی گفتم: بگو
.نه آپارتمان برو و نه خونهی آقاجونت، جایی میبرمت که حتی دستشم بهت نرسه –
.ابروهام باال پریدند
کجا؟ –
.خونمون –
!با چشمهای گرد شده گفتم: خونمون؟
.سری تکون داد
.آره، همون جایی که قراره زندگی کنیم، به نظرم فکر خوبیه –
.باز داغ دلم تازه شد
.نفس عمیقی کشیدم
.باشه اما به شرط اینکه تنها باشم، تو پیشم نباشی –
.قبوله –
جــمـعـــه#
.روزا انگار مثل برق و باد گذشتند
.وقتی به خودم اومدم که دیدم پای سفرهی عقدم
.چهارشنبهای مهرداد پدر گوشیمو درآورد از بس زنگ زد
.به پیشنهاد ایمان خطمو عوض کردم
تو روزهایی که خونهی به اصطالح خودمون بودم هیچ کسی نمیدونست اونجام، حتی
.به محدثه و عطیه هم نگفتم، با اینکه کلی اصرار کردند که بگم
.شبش همه خونهی خانوادهی ایمان دعوت بودیم
.از چهارشنبه تا امروز صبح که واسه آرایشگاه رفتم عطیه و محدثه رو ندیده بودم
.شرکتم نرفتم
.قراره استعفا بدم
میدونم که تو این چند روز مهرداد در به در داره دنبالم میگرده اما دیگه نمیخوام
.ببینمش، این هم واسه من خوبه و هم واسهی خودش
با صدای عاقد که برای بار سوم میگفت “ عروس خانم وکیلم؟“ از توی افکارم بیرون
.اومدم
تردید داشتم اونم حسابی اما حاال که تا اینجاش اومده بودم حق پا پس کشیدن
.نداشتم
.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه
.با اجازهی بزرگترا... بله –
.صدای دست و سوت و کل مثل مته توی سرم فرو رفت
.قطرهای اشک روی گونم چکید که با انگشتم پاکش کردم
.قوی باش مطهره، تو کار درستو داری انجام میدی
.با بله گفتن ایمان بازم صداها اوج گرفت
با کشیده شدن پرده که قسمت مردونه رو جدا میکرد ایمان چادرمو انداخت و شنلمو
.گرفت
.صداشو کنار گوشم شنیدم
اجازه هست؟ –
.آروم گفتم: آره
.شنلو که انداخت نگاهم تو نگاهش گره خورد
.لبخند عمیقی روی لبش نشست و با بهت خندید
...باورم نمیشه که –
اجرای صورتمو از زیر نظر گذروند و با چشمهای پر از اشکی که از خوشحالی بود
!گفت: خیلی خوشگل شدی... یعنی خوشگل بودیا االن یه چیز عجیبی شدی
.سعی کردم لبخند بزنم
.حقش نیست که تازه عروسش غمزده باشه
.دستمو گرفت و پشت دستمو عمیق بوسید که صدای دست و سوت دخترا بلند شد
.نگاهم به عطیه خورد
.لبخند داشت اما تلخ
.با صدای فریبا خانم، مامان ایمان، نگاهمو ازش گرفتم
.نوبت حلقههاست –
.خندید
.بعدا یه دل سیر همو نگاه میکنید –
.ایمان خندید اما من تنها به زدن یه لبخند اکتفا کردم
مهـرداد#
.با پام روی زمین ضرب گرفته بودم
.نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم
.این عوض کردن سیمکارت و ندونستن اینکه کجاست بدجور نگرانم میکنه
کجایی که حتی دوستاتم نمیدونند؟
.یه دفعه صدای آیفون بلند شد
به خیال اینکه شاید مطهره باشه سریع بلند شدم و به سمتش رفتم اما با دیدن ماهان
.بادم خالی شد
.بیحوصله دکمه رو زدم که در باز شد
.با لرزش گوشیم روی میز به سمتش رفتم و برش داشتم
.با دیدن “ بابا “ ابروهام باال پریدند
.با کمی مکث جواب دادم
.سالم –
.یه جایی بود که حسابی سر و صدا میومد
سالم پسر، معلوم هست تو و ماهان کجایید؟ –
.اخمی کردم
!مگه باید جایی باشیم؟ –
.با تعجب گفت: مگه نمیدونی امروز عروسیه؟! به داداشت گفتم که بهت بگه
با ابروهای باال رفته گفتم: عروسیه؟ عروسی کی؟
!عروسی نوهی آقا رضا دیگه –
بیخیال گفتم: خب به من چه پدرم؟
!با حرص گفت: به من چه یعنی چی؟ مهدی ناراحت میشه
.اخمهام به هم گره خوردند
.نمیدونم چرا قلبم تند میزد
چرا آقا مهدی ناراحت بشند؟ –
!با تعجب گفت: نه! انگار اون پسر بهت نگفته، از دست این ماهان
.با ورود ماهان و سالم کردنش دستمو باال آوردم
.به سمتم اومد
کیه؟ –
با اضطراب گفتم: عروسیه کدوم نوشه؟
.دختر مهدی، مطهره خانم –
با شنیدن این حرف حس کردم که قلبم واسه یه لحظه نزد و بهت زده گوشی از دستم
.در رفت
.پاهام سست شدند که روی مبل فرود اومدم
.ماهان سریع به سمتم اومد
مهرداد؟ خوبی؟ –
.کل تنم کورهی آتیش شد
.اشک توی چشمهام حلقه زد و بالفاصله بیاراده تند تند روی گونههام سر خوردند
.وجودم پر شد از یه بغض بزرگ
.ماهان با ترس بازومهامو گرفت و تکونم داد
مهرداد؟ کی بود؟ چی گفت؟ –
یه دفعه مثل دیوونهها با گریه زدم زیر خنده و با صدای لرزون گفت: ماهان، بابا میگه
!عروسی مطهرهست
.ترس توی نگاهش از بین رفت و جاشو به غم شدیدی داد
.با خنده گفتم: حتما اشتباه میکنه، حتما عروسی یکی دیگهشونه
.اشک توی چشمهاش حلقه زد
.درسته مهرداد –
.سرمو به چپ و راست تکون دادم
نه نه، داری سر به سرم میذاری، نه؟ –
.فقط نگاهم کرد
.دست لرزونمو به صورتم کشیدم و با پاهای سست بلند شدم
!نه! درست نیست
...مهرداد –
به طرفش چرخیدم و با گریه و عصبانیت داد زدم: این درست نیست، نمیتونه اینکار
.رو بکنه، نمیتونه با من اینکار رو بکنه
.اشک روی گونهش سر خورد و به سمتم اومد
.با عصبانیت و بغض لگدی به مجسمهی کنارم زدم و فریاد زدم: تو نمیتونی لعنتی
.و پس بندش شروع کردم به به هم ریختن کل هال و فقط فریاد زدم
.ماهان از پشت گرفتم و سعی کرد آرومم کنه
.با گریه گفت: آروم باش، دیگه تموم شد، عقدش کردن
.حس کردم قلبم خرد خرد شد
.دست از تقال برداشتم و صدای هق هق مردونهم همه جا رو پر کرد
.دستهاشو پس زدم و دو زانو روی زمین فرود اومدم
با نفس تنگی که از بغض و گریه بود مشتهامو به دیوار کوبیدم و با گریه گفتم: تو
.نمیتونی اینقدر بیرحم باشی، نمیتونی
.کل وجودم پر شده بود از عصبانیت
.دلم میخواست جلوم بود و اونقدر میزدمش تا دلم ازش صاف بشه
.با فکری که به ذهنم رسید به دیوار خیره شدم
.چارهای واسم نذاشتی *** خان
با عصبانیت بلند شدم که ماهان با استرس گفت: مهرداد؟
.غریدم: یعنی کاری بکنم کارستون ماهان خان
خواستم قدم بردارم اما با ترس جلومو گرفت و گفت: دیوونه بازی درنیار! چیکار
میخوای بکنی؟
.خون جلوی چشمهامو گرفته بود
.میفهمی داداش کوچیکه –
به شدت کنارش زدم و به سمت پلهها رفتم که پشت سرم اومد و با ترس گفت:
.مهرداد خواهش میکنم کار اشتباهی نکن
.از پلهها باال اومدم و وارد اتاق شدم
.توی دستشویی رفتم و صورتمو شستم
.بیرون اومدم و لباسمو درآوردم و یه لباس آستین بلند دکمهدار سفید پوشیدم
.ماهان تموم مدت با ترس نگاهم میکرد
.فقط بشین ببین چیکار میکنم سرکار خانم موسوی
حاال میخوای کنار یکی دیگه باشی؟ یکی دیگه اون تن المصبتو لمس کنه؟ از کردت
.مثل سگ پشیمونت میکنم
.کت مشکیمو هم پوشیدم و شلوار جین مشکیمو پام کردم
...مهر –
.ببند دهنتو حرف نزن –
.با پاش روی زمین ضرب گرفت
.ساعت مچیمو دور مچم بستم و ادکلنی که عاشقش بود رو توی خودم خالی کردم
بعد از اینکه موهامو مرتب کردم کلید کشویی که همیشه قفل بود رو از توی جیب یکی
.از شلوارهام برداشتم
.در کشو رو باز کردم و صیغه نامه رو برداشتم
خواستم به سمت در برم اما ماهان جلومو گرفت و جدی گفت: میخوای چه غلطی
بکنی؟
.صیغه نامه رو باال گرفتم
اینو میبینی؟ میرمو پرت میکنم جلوش، حرفمو جوری بلند میگم که همه –
.بفهمند عروس خانمشون روزی زن من بوده
.ترس نگاهشو پر کرد
!تو دیوونهای؟ آبروی خودش و خانوادش میره –
.نیشخندی زدم
نترس، واسه بعدشم برنامه دارم، اون دخترهی احمقو سر عقل میارم، میخواد –
.منو دور بزنه؟ به گه خوردن میندازمش
.به کنار پرتش کردم که سریع دستهاشو روی میز گذاشت
.از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم
.دارم میام مطهره جون؛ منتظرم باش
.عروسیای که تو عروسش باشی اما من دامادش نباشمو روی سرت خراب میکنم
.بهت گفتم هیچوقت سعی نکن ته عصبانیت منو ببینی
.ماهان با دو جلوم وایساد
!تو روانی شدی؟ –
.صیغه نامه رو توی مشتم گرفتم
.آره روانی شدم –
.داد زدم: اون *** منو روانی کرده
.بازوهامو گرفت
.خواستم پسش بزنم اما محکمتر گرفت
.باشه، هر جا میخوای بری برو اما اول خودتو آروم کن –
.پوزخند عصبی زدم
.من آروم آرومم –
.اول بشین شربت واست بیارم بخوری آرومتر بشی بعد برو –
با التماس گفت: خواهش میکنم مهرداد، باشه؟ هنوز اول شبه و تو تا آخر شب وقت
.داری
.چشمهامو بستم و دستهاشو پس زدم
.چشمهامو باز کردم و روی مبل نشستم
.خیلوخب
.نفسشو به بیرون فوت کرد و به سمت آشپزخونه رفت
.به میز زل زدم و عصبی با پام روی زمین ضرب گرفتم
چی شد که این تصمیمو گرفتی؟ چی شد که این بال رو سر من و خودت آوردی؟
اون آدمای چهارشنبه کیا بودند و کی تو رو نجات داد؟
.لبمو با زبونم تر کردم
مــاهــان#
همونطور که حواسم به مهرداد بود قرص قوی خواب آور رو توی شربتش ریختم و (دمت گرم ?
)
.شروع کردم به به هم زدنش
.ببخشید داداش، مجبورم
.این هم واسهی خودت خوبه و هم واسهی مطهره
.رگ دیوونگیت گل کرده و مطمئنم تا زهرتو نریزی بیخیال نمیشی
.کامال که حل شد لیوانو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم
.شدید توی فکر بود
.به شونش زدم که به خودش اومد و بهم نگاه کرد
.لیوانو به طرفش گرفتم که ازم گرفتش و دو نفس سر کشید
.امیدوارم زود اثر کنه
.صیغه نامه رو برداشت و از جاش بلند شد
حاال چجوری معطلش کنم؟
.تو این فکر بودم اما با حرفی که زد با استرس نگاهش کردم
اون داماد لندهور کیه؟ –
.سکوت کردم که سوالی نگاهم کرد
...آم... چیزه داداش –
.کالفه دستی به ته ریشم کشیدم
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.نگو که ایمانه –
.آب دهنمو به زحمت قورت دادم
.خودشه –
دستشو توی صورتش کشید و یه دفعه با داد لگدی به میز زد که با صدای بدی روی
.زمین افتاد
.با استرس گفتم: آروم باش
غرید: میکشمش، اصال نه، هردوشونو میکشم، باید میفهمیدم که سر و سری باهم
!دارند
.دندونهاشو روی هم فشار داد
...مطهره بیچارت –
.خمیازهای کشید
.ایول داره جواب میده
.بدو بدو قرص جان، اثر کن
.مشتشو به دیوار کوبید و به سمت جاکفشی رفت که پشت سرش رفتم
میدونم باهاش چیکار کنم، عروسی که تو عروسیش دزدیده میشه، بعدم حالیش –
!میکنم با کی درافتاده دخترهی احمق
.کفششو برداشت اما یه دفعه دستشو به دیوار گذاشت
.تموم مدت منتظر نگاهش کردم
.یه دفعه پاهاش سست شدند که سریع گرفتمش
...با چشمهایی که به زور باز بودند آروم لب زد: چرا
بهم نگاه کرد و قبل از اینکه چشمهاش بسته بشند با صدای ضعیف و عصبی لب زد:
...به هوش بیام میکشمت ما
.جملهشو کامل نکرده بیهوش شد که نفس آسودهای کشیدم
.بلندش کردم و روی مبل خوابوندمش
.صیغه نامه رو کنارم روی مبل گذاشتم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم
.بالفاصله به محدثه زنگ زدم
.برای بار اول جواب نداد که دوباره زنگ زدم
.این دفعه با سومین بوق جواب داد
الو؟ –
.سر و صدای زیادی میومد
.مهرداد همه چیو فهمید –
.صداش پر از ترس شد
چی؟ خب... خب چیکار کرد؟ چیکار میخواد بکنه؟ –
.به چشمهای بستهش نگاه کردم
.کال روانی شد، میخواست صیغه نامه رو بیاره و جار بزنه مطهره زنش بوده –
کشیده و با ترس گفت: یا خدا، االن کجاست؟
.نگران نباش، بیهوشش کردم –
آخ خدایا شکرت، نمیای؟ –
.پوزخندی زدم
واقعا انتظار داری بیام عروس شدن عشق داداشمو ببینم؟ –
.اونم پوزخندی زد
داداشت یه کاری کرده که مطهره تن به این ازدواج داده، وگرنه اون آدمی نبود که –
.بخواد با ایمان ازدواج کنه
.کالفه دستی به صورتم کشیدم
.هیچ کدومشون حرفی نمیزنند –
.دیگه گذشته، بهتره برادرت باهاش کنار بیاد –
.پوزخند تلخی زدم
!مهرداد به این راحتیا بیخیال نمیشه خانم من
نــیـمـا#
.با عصبانیتی که داشت آتیشم میزد دارتو پرتاب کردم
.میکشمت ایمان –
.یکی دیگه پرتاب کردم
.من شکست نمیخورم –
.تا خواستم یکی دیگه پرتاب کنم گوشیم به صدا دراومد
.نفس زنان از روی میز برش داشتم که با دیدن “ سحر “ پوفی کشیدم و جواب دادم
چیه؟ –
چرا تا حاال عروسی نیومدی؟ –
.چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم
.یه کم کار داشتم، یه چند دقیقه دیگه میام –
.باشه، منتظرتم –
.خودم تماسو قطع کردم و روی مبل نشستم
.دستهامو توی صورتم کشیدم
.این پایان بازی نیست... من به این راحتیا بیخیال نمیشم
.صددرصد مهردادم واکنش نشون میده
باید صبر کنم ببینم اون مهرداد کاری میکنه که مطهره از ایمان جدا بشه یا نه، اگه
.نتونست خودم پیش قدم میشم (اینو باش تو خدایا ??)
.تا جایی که امکانش هست فعال کسی نباید بفهمه مطهره رو میخوام
.گوشیو روشن کردم و به الدن زنگ زدم
.با چهارمین بوق صدای سرخوشش بلند شد
.سالم نیما خان –
.صدای آهنگ میومد
کجایی؟ –
.خندید
.کجا باید باشم؟ عروسی دیگه! اونم عروسی زن سابق و دانشجوی محبوب مهرداد –
.باز شروع کرد به خندیدن
.دندونهامو روی هم فشار دادم
اون نقشهای که بهت گفتمو یادته؟ –
با صدایی که انگار داره یه چیزی میخوره گفت: آره چطور؟
.دیگه نوبت توعه، وقتشه شروع کنی –
.اما ممکنه مهرداد هنوز درمان نشده باشه –
.بلند شدم و کت مشکیمو از روی صندلی برداشتم
.امتحانش کن، امتحانش ضرری نداره –
.باشه، ولی باید صبر کنی تا بفهمم دقیقا چجوری باید بهش نزدیک بشم
.به سمت در رفتم
.حله -
مطـهره#
.همه که از خونه بیرون رفتند مامان به سمتم اومد و کوتاه بغلم کرد
.مراقب خودت باش –
.لبخندی زدم
.چشم –
دو طرف صورتمو گرفت و با بغض مادرانهای گفت: خوشحالم که تو این لباس
.میبینمت، خوشحالم که این آرزو رو به گور نبردم
.لبخندم کم رنگتر شد
.گونمو بوسید
.منم دیگه برم بابات منتظرمه –
.به بازوم زد و شیطون گفت: امشب خوش بگذره
.با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم که اون و ایمان خندیدند
.تا دم در هال بدرقهش کردیم
.مامان رو به هردومون گفت: خداحافظ
.با لبخند گفتم: خداحافظ
.ایمان: خداحافظ
وقتی که از پلهها پایین رفت و در خونه رو بست در هالو بستم و نفسمو به بیرون
.فوت کردم
.این کفشهای لعنتی پامو تیکه تیکه کردند
بیحوصله از خم شدن پامو تکون دادم که یه دفعه کفشه بخاطر باز بودن بندش از
.پام در رفت و راست رفت تو تلویزیون که هینی کشیدم و با خنده چشمهامو بستم
داغون شد؟ –
.با خنده گفت: نه، بذار خودم اون کفشتو درمیارم
.چشمهامو باز کردم و با همون لباس عروس خسته روی مبل نشستم
.نمیخواد –
.اما توجهی نکرد و پایین مبل زانو زد
!کفشمو درآورد که به مبل تکیه دادم و گفتم: آخیش
پامو ماساژ داد که سریع تکیهمو از مبل گرفتم و درحالی که سعی میکردم پامو از
.توی دستش بیرون بکشم گفتم: نمیخواد ایمان، خوبم
.یه کم صبر کن، درد پات بهتر میشه –
.پوفی کشیدم و آرنجمو به دسته تکیه دادم و مشتمو روی گونم گذاشتم
.غرق شده توی افکارم به نقطهای نامعلوم خیره شدم
یعنی مهرداد االن چیکار میکنه؟
.وقتی به خودم اومدم که دست ایمانو نزدیک زانوم حس کردم
از جا پریدم و ترسیده گفتم: چیکار میکنی؟
!با ابروهای باال رفته گفت: ماساژ میدم خب
.با اخمهای درهم بلند شدم
.الزم نکرده –
.لباس عروسو باال گرفتم و به سمت اتاق رفتم
.وقتشه با یه حموم توپ از شر این آرایشو گیرههای توی سرم راحت بشم
.جلوی میز آرایش وایسادم که باز با دیدن چهرهم لبخند محوی زدم
!عجب چیزی شدما
.دستهامو باال بردم و سعی کردم تاجمو با مالیمت از حصار موهام آزاد کنم
.ایمان همونطور که دکمههای لباس سفیدشو باز میکرد وارد اتاق شدم
.کاش ایمان میرفت تو یه اتاق دیگه
.نمیدونم چرا بیخود و بیجهت استرس دارم و قلبمم کمی تند میزنه
.اصال دیگه هروقت باال تنهی لخت یه مرد رو میبینم میترسم که یه اتفاقی بیوفته
.لباسشو از تنش درآورد که سریع نگاه ازش گرفتم
.آروم باش مطهره
ایمان مثل مهرداد نیست که به خواستت توجهی نکنه و بدون میل خودت کاری باهات
.داشته باشه
.آب دهنمو به زحمت قورت دادم
.قلب لعنتی آرومتر بزن
.تاجو برداشتم و روی میز گذاشتم
ایمان با همون باال تنهی لخت لباس سفید و کتشو به چوب لباسی آویزون کرد و به
.جالباسی میخ شده به دیوار کنار تخت وصل کرد
.تور رو از موهام جدا کردم و روی میز گذاشتم
.دستمو پشت سرم بردم و سعی کردم زیپمو باز کنم
کمک میخوای؟ –
.با اخم ریزی از توی آینه بهش نگاه کردم
.نه –
.باشهای گفت و به سمت کمد سفید_طالیی رفت
.زیپو تا نصفه پایین کشیدم اما دیگه پایینتر نرفت
تموم زورمو روش امتحان کردم و کلی وول خوردم تا شاید پایینتر بره اما مگه
!میرفت؟
.دستم حسابی درد گرفته بود
!غرزنان زیر لب گفتم: اه! درست شو دیگه
.پوفی کشیدم
.با صدای ایمان بهش نگاه کردم
.ببین چجوری داری خودت زجر میدی! گفتم خودم باز میکنم واست –
.به سمتم اومد که زیپو ول کردم و دستمو ماساژ دادم
.پشت سرم وایساد و زیپو باال کشید و دوباره پایینش آورد اما بازم گیر کرد
.نفسمو به بیرون فوت کرد
.از آینه بهش نگاه کردم
.با اخم روی پیشونیش سعی داشت زیپو پایینتر بکشه
.برخورد دستش به پوستم اذیتم میکرد
درآخر با استرس گفتم: میشه دستت به تنم نخوره؟
.با ابروهای باال رفته سرشو باال آورد
اونوقت چرا؟ یادت که نرفتم محرمتم؟ –
.با استرس نگاهش کردم
.اخمی کرد و به کارش ادامه داد
.دستمو روی قلبم گذاشتم
.لعنتی آروم باش
.باالخره بازش کرد که نفس آسودهای کشیدم
.دستمو روی لباس گذاشتم تا پایین نیوفته
.درست وایساد و از توی آینه به جایی که دستم روی لباس بود خیره شد
.انگار بهونهای به قلبم دادند تا محکم خودشو به قفسهی سینم بکوبه
.میرم... میرم حموم
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد