The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.باد سرد مثل شالق بهم میخورد اما مشروب تنمو گرم میکرد
نمیتونم باور کنم که رفتی، که دیگه نیستی، تازه داشتیم طعم خوشبختیو –
میچشیدیم، اما کی بهش گند زد؟
.شیشه رو روی میز پرت کردم و دستهامو توی موهام فرو بردم
درحالی که بدنم کورهی آتیش شده بود زیرلب زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده
.دخترهی چموش
.بعد از ماهها فقط یه قطره اشک روی گونم چکید و خندیدم
...دوست دارم بازم برات بخونم، تو دوست داری؟ –
.گیتار به دست باز اومدم و نشستم
حس میکردم مثل دفعهی پیش رو به روم نشسته و نگام میکنه، شایدم اینجاست و
.من نمیبینمش
.با بغض به دریا خیره شدم
.چند ضربه به سیم زدم و شروع کردم
یاد خاطرههای قشنگت... اولین قدمای خیابون... اولین حس پیش تو بودن... –
لمس دستهای تو زیر بارون... مثل حس دوباره رسیدن هنوزم توی خاطرههامی...
اونقدر به تو نزدیکه قلبم هنوزم حس میکنم باهامی... با چشمهات دوباره منو
سمت خودت بکشونو... دستامو تو به آغوش گرم خودت برسونو... منو آروم
...کن... هنوزم مثل گذشته عاشقت

1401/09/09 15:44

مهرداد؟ –
حس کردم صدای مطهره رو شنیدم که به شدت سرمو باال آوردم که با دیدنش نفسم
.بند اومد و جوری بلند شدم که گیتار و صندلی روی زمین پرت شدند
الدن#
!اوه خدا! این واقعا مهرداده؟
.به دیوار نزدیک شدم
.حدسشو میزدم اینجا باشی –
.با دو به سمتم اومد که متعجب نگاهش کردم
.با بغض گفت: میدونستم میای، میدونستم تنهام نمیذاری
.هم تعجب کردم و هم گیج شدم
از دیوار به اونور اومدم اما تا بخوام بفهمم تو بغلش فرو رفتم که چشمهام تا آخرین
.حد ممکن گرد شدند
.بوی الکلو خوب میفهمیدم
!واقعا مست کرده؟
.جوری بغلم کرده بود که استخونهام انگار میخواستند بشکنند
یه دفعه زد زیر گریه و گفت: میدونی چی کشیدم لعنتی؟ تو به فکر من نیستی؟ هان؟
این همه مدت کجا بودی المصب؟
.با درد گفتم: مهرداد ولم کن دردم گرفت

1401/09/09 15:44

.سریع ولم کرد که دیدم صورتش خیس از اشکه
.تا بخوام حرف بزنم لبشو محکم روی لبم گذاشت و صدای گریهشو خفه کرد
.اولش تعجب کردم اما کم کم چشمهام بسته شدند
.چقدر دلتنگ بوسیدنش بودم
.اونقدر بوسیدم که دیگه نفسم باال نیومد
درآخر پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و با بغض نفس زنان گفت: دیگه ترکم نکن
.مطهره
.تموم حسم پرید و جاشو به بغض بزرگی داد که سریع عقب کشیدم
اون منو مطهره میبینه؟
چشمهاشو باز کرد و لبخندی زد اما قطرهای اشک از دریای چشمهام روی گونم سر
خورد که با مستی خندید و گفت: تو هم... تو هم دلت برام تنگ شده داری گریه
میکنی؟
.با بغض نگاهش کردم
چه درد بزرگیه که عشقت تو رو یکی دیگه ببینه که روی خوش بهت نشون بده اما
.باید ازش استفاده کنم
.به زور لبخند پر بغضی زدم و دو طرف صورتشو گرفتم
.دلم خیلی برات تنگ شده بود

1401/09/09 15:45

.خندید و بازم بغلم کرد که با درد قلبم چشمهامو بستم
!با مستی گفت: جوجهی سرکش من برگشته
.از بغلش خودمو بیرون کشیدم و سعی کردم بغضمو پنهان کنم
نصفه شبه، بخوابیم؟ –
.چشمهاش از مستی به زور باز بودند
خوابت میاد؟ –
.سری تکون دادم
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که بیحرف دستهامو دور گردنش
.حلقه کردم
.سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم و با دلتنگی صدای قلبشو گوش کردم
حاال که مطهره دیگه نیست نوبت منه که بیام توی زندگیت، کاری میکنم که دیگه
.مطهره رو از ذهنت بیرون کنی
.وارد ویال شد و از پلهها باال رفت
.در اتاقو باز کرد و به داخل رفت و روی تخت گذاشتم
.خودشو کنارم پرت کرد و روم خم شد
.با لبخند مستی گفت: دوماهه کنارم نخوابیدی
.به زور لبخندی زدم
.میذاری لباستو دربیارم

1401/09/09 15:46

.روی تخت خوابید که بلند شدم و شالمو از سرم کندم
.دکمههای دیگهشو که باز نبود رو باز کردم و به کمک خودش از تنش درآوردم
.بدنش حسابی داغ کرده بود
.معلومه مثل سگ مست کرده
روش نشستم که با ابروهاش باال پریدند و با خنده کشیده گفت: شیطونی؟
.خم شدم و با یه دست دکمههامو باز کردم
دلت نمیخواد؟ –
.نگاهش رنگ هوس گرفت
.دلم براش تنگ شده، دلم واسه عطر تنت تنگ شده –
.لبخندی زدم و مانتو و لباس بافتنی تنمو درآوردم
.یه دفعه گرفتم و جای خودشو باهام عوض کردم
دستشو به زیر لباس زیرم برد و لبشو محکم روی لبم گذاشت و بوسیدم که از
.لذتش دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم
.داره اتفاق میوفته، باالخره انتظارت سر اومد الدن
.قراره مامانی بشی که باباش مهرداد، عشقته
مـطـهـره#
.رو بدن لختش خم شدم که دستهاشو زیر سرش بود
غرزنان گفتم: چرا نمیذاری تنهایی برم بیرون؟ تازشم همش یا تو خونم یا توی انبار!

1401/09/09 15:47

.خب منم دوست دارم برم شهربازی، پارتی
.موهامو پشت گوشم برد
.پارتی که میگیرم –
.اون که خودت میگیری من میخوام برم بیرون –
.اخمی کرد
.نمیشه مطهره، صالحتو میخوام بفهم –
.با حالت قهر نگاه ازش گرفتم
.پشت بهش خوابیدم و پتو رو روم کشیدم
.از پشت بهم چسبید و دستشو دور بدنم انداخت
.عید نزدیکه خانمم، بهت قول میدم ببرمت نیویورک –
.اما اخمهام از هم باز نشدند
.عید پونزده روز دیگه مونده من همین فردا میخوام برم –
.نوچی زیر لب گفت
خب قربونت برم کار دارم، این همه بار واسم میاد، صبر کن، بذار دخترا رو جمع –
.کنند تعدادشون که اوکی شد میریم نیویورک
.چیزی نگفتم
نزدیک گوشم گفت: قبوله؟
.با فکری که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند

1401/09/09 15:48

.باشه قبوله –
.آروم خندید
.خوبه –
.بعدم اللهی گوشمو بوسید
یه دور دیگه بریم؟ –
.به سمتش چرخیدم
.خیر، من خوابم میاد –
با حرص نگاهم کرد که بیخیال بوسهای به لبش زدم و بعد چرخیدم و چشمهامو
.بستم
.نفسشو به بیرون فوت کرد و از پشت بغلم کرد و خوابید
.وقتی قراره واسه یه محموله بری شمال از فرصت استفاده میکنم و میرم بیرون
.به من میگند مطهره، فقط ببین محافظامو چجوری میپیچونم عشقم
مـهـرداد#
.با سردرد غلطی زدم
.یه دفعه مثل جت سرجام نشستم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم
.با دیدن خودم که فقط یه شورت پام بود اخمهام شدید در هم رفت
اینجا چه خبره؟ من چرا اینطوریم؟
.به مانتویی که به جالباسی وصل بود نگاه کردم

1401/09/09 15:48

کی اینجاست؟
.به سرعت بلند شدم و با دو از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم
.بوی سوسیس و صدای جز ولز روغن میومد
.به سمت آشپزخونه دویدم و همین که واردش شدم با دیدن الدن جا خوردم
.به سمتم چرخید و لبخندی زد
.صبح بخیر –
.به خودم اومدم و اخمهامو توی هم کشیدم
تو اینجا چیکار میکنی؟ –
.زیر گاز رو خاموش کرد و با اخم به سمتم اومد
دیشب مثل خر مست کرده بودی، توجه داری که داری با خودت چیکار میکنی؟ –
عصبی گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
.دست به سینه شد
.دیشب کلید ویال رو از نیما گرفتم و اومدم که دیدم تو هم هستی –
.بهم نزدیکتر شد و عصبی خندید
.منو با مطهره اشتباه گرفتیو بردی توی تخت خوابت، بقیشم خودت بفهم –
!اخمهام از هم باز شدند و با بهت زیر لب زمزمه کردم: چی؟
.چرخید که سریع بازوشو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش
...یعنی ما

1401/09/09 15:49

.آره –
.دستهامو توی موهام فرو کردم و چشمهامو بستم
.نباید این اتفاق میفتاد –
.چشمهامو باز کردم و با داد گلدون روی اپنو پرت کردم
.نباید این اتفاق میفتاد –
.با چشمهای به خون نشسته بهش نگاه کردم
چرا جلومو نگرفتی؟ هان؟ –
عصبی گفت: چیکار کنم وقتی مجبورم کردی؟ جناب عالی یاد عشق مردت مثل خر
مست کرده بودی و منو مطهره میدیدی! بگو ببینم تو مطهره هم که بود اینجوری
...مجبورش
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و سیلیای به صورتش زدم که صداش توی خونه
.پیچید
.نفس زنان از عصبانیت به چشمهای بسته و گونهی قرمز شدش نگاه کردم
.غریدم: از ویال گم شو بیرون
.چشمهاشو باز کرد و عصبی و دلخور بهم چشم دوخت
.صبرم سر اومد و داد زدم: برو بیرون
.اشک چشمهاشو پر کرد و با عصبانیت تنهای بهم زد و از آشپزخونه بیرون رفت
.کنار اپن روی زمین فرود اومدم و دستهامو توی موهام فرو کردم

1401/09/09 15:50

زیر لب با بغض و عصبانیت گفتم: من چه غلطی کردم؟ مطهره منو ببخش، منو
.ببخش خانمم نفهمیدم وگرنه هرگز اینکار رو نمیکردم، هرگز بهت خیانت نمیکردم
عـطـیــه#
.جزوهها رو بهش دادم و کنارش نشستم
.به لپ تاپ اشاره کرد
ببین خوبه؟ –
.دقیق بهش نگاه کردم
.یه جاش رنگش نامناسب شده بود که تغییرش دادم
از وقتی که مهرداد دیگه استادمون نیست و یکی دیگه اومده درس منو ایمان کمی
.افت کرده
.البته ربط بیشترش بخاطر مطهرهست
.نمیدونم چقدر توی فکر بودم که وقتی به خودم اومدم که ایمان داشت تکونم میداد
.سریع اشک توی چشمهامو پاک کردم و بهش نگاه کردم
بله؟ –
با اخم ریزی گفت: خوبی؟
.با غم خندیدم
.خوب بودنو تعریف کن ایمان –
.نگاه ازم گرفت و سعی کرد خودشو مشغول جزوهها نشون بده

1401/09/09 15:50

.بهش فکر نکن خودتو سرگرم کن، اینطوری بهتر میتونی زندگی کنی –
.خیره نگاهش کردم
تو این مدت تنها دلخوشیه من کنار ایمان بودنه، اگه اون نبود نمیدونستم چجوری
.میتونستم دووم بیارم
.انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو باال آورد
حرفی داری؟ –
.آروم گفتم: نه، فقط میخواستم نگات کنم
.بازم به حرفهام عکس العملی نشون نداد و بلند شد
.به سمت آشپزخونه رفت
چایی میخوری؟ –
.غم وجودمو پر کرد
.آره –
.نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
.با کمی مکث به سمت آشپزخونه رفتم
.وارد شدم که دیدم دو شاخهی چای ساز رو توی پریز زد
ایمان؟ –
.به سمتم چرخید
بله؟

1401/09/09 15:51

شب میخوام برم پیش ماهان و محدثه، میای؟ –
.نگاه ازم گرفت و در یخچالو باز کرد
.نه –
.پوفی کشیدم و به سمتش رفتم
.مهرداد نیست، رفته شمال –
.اونور در وایسادم که نیم نگاهی بهم انداخت
.درموردش فکر میکنم –
.لبخند محوی روی لبم نشست
.بعد از اینکه آبی خورد در یخچالو بست
مـطـهـره#
.به سمتم اومد که مشتی بهش زدم اما جا خالی داد
.تا خواست بگیرتم لگدی به شکمش زدم که چند قدم به عقب رفت
به سمتم دوید و تا خواست مشتی بهم بزنه با دست مانعش شدم و با زانو به شکمش
زدم که خم شد اما یه دفعه دوتا پاهامو گرفت و روی زمین پرتم کرد که از درد آخی
.گفتم و از درد کمرم به خودم پیچیدم
خواست روم بشینه که به باال پریدم و با هردو پام لگدی به شکمش زدم که به عقب
.پرت شد
.سریع بلند شدم

1401/09/09 15:51

.تا خواست بگیرتم لگدی به شکمش زدم که چند قدم به عقب رفت
.به سمتش دویدم و مشتشو گرفتم اما سریع چرخید و دستشو دور گلوم حلقه کرد
.نزدیک به گوشم گفت: مربیت منم جوجه
.خندیدم
...درسته اما –
تو یه حرکت گردنش رو از پشت گرفتم و خم شدم که به شدت به جلوم پرت شد و
.صدای بمی توی سالن پیچید
همونطور که چشمهاشو روی هم فشار میداد انگشت اشارهشو باال گرفت و گفت:
.یه امتیاز بهت میدم
.مغرورانه نگاهی بهش انداختم
یه دفعه پامو گرفت که جیغی کشیدم و تا بخوام بفهمم روی زمین پرتم کرد و روم
.خیمه زد
.حریف من نمیشی عشقم اینقدر زور نزن یاال شرطو قبول کن –
لبخندی مرموزی زدم و یه دفعه پیشونیمو محکم به بینیش کوبیدم که صورتش جمع
.شد و بینیشو گرفت
.با تموم قدرت به کنار پرتش کردم و بلند شدم
.شروع کردم به خندیدن
.نه عشقم، تو باید شرط منو قبول کنی

1401/09/09 15:52

!با درد گفت: لعنت بهش
.باز خندیدم و به سمت حولهی کوچیک سفید روی سکو رفتم
.برش داشتم و عرق گردنمو باهاش خشک کردم
.کنارم اومد و بطری آبو برداشت و یه نفس سر کشید
.یه دفعه کمرمو گرفت و گونمو محکم بوسید که خندون چشم غرهای بهش رفتم
خواست حرفی بزنه اما یه دفعه در باز شد که سریع به طرفش چرخیدیم و با رحیم رو
.به رو شدیم
نیما سریع حوله رو روی شونههای لختم انداخت و با تشر رو به رحیم گفت: اینجا در
نداره؟
.هل کرده گفت: معذرت میخوام ارباب اینقدر هل بودم که نفهمیدم
.از غیرتی شدنش خوشم اومد
.با اخم گفت: حرفتو بگو
...کشتی که دخترا رو باهاش میبردند –
.مکث کرد که با اخم گفتم: ادامهش
.یکی لو داده که کی و کجا اون محموله رو میبریم –
.اخمهای هردومون شدید در هم رفت و خون چشمهای نیما رو پر کرد
کدوم حرو*مزادهای اینکار رو کرده؟ –
نمیدونم ارباب اما نگران نباشید هیچ کسی گیر نیفتاد، عدهای توی آب پریدند و –

1401/09/09 15:53

.اونهاییم که نتونستند فرار کنند خودشونو کشتند
.نفس آسودهای کشیدم
نیما: خوبه، یه جوری به اون عرب مفتخور بفهمون که بازم تعداد رو اوکی میکنم
.بهش میدم، بهش بگو پولش جایی نرفته
.چشم ارباب –
.نیما: میتونی بری
.باز چشمی گفت و رفت
.نیما دستی به ته ریشش کشید
.به زمین خیره شدم
میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ –
به چی؟ –
.بهش نگاه کردم
.شروین رفته سمت کوروش، داره بهمون نارو میزنه –
.پوفی کشید
!بس کن مطهره –
عصبی گفتم: تو چرا اینقدر بهش اعتماد داری؟ چون دوست قدیمیته؟
.سکوت کرد که بهش نزدیک شدم و چونشو گرفتم
ببین آقای من، پول بیرحمه، دوست موست هم سرش نمیشه، حتما فرهاد پول

1401/09/09 15:53

.بیشتری بهش میده
.خیره نگاهم کرد
.اگه حقیقت داشته باشه که میکشمش –
من میتونم بفهمم که داره خیانت میکنه یا نه، به کاوه بگو امشب یه مهمونی –
بگیره، همه رو حتی کوروش و دشمنهای دیگهتو هم دعوت کنه، درضمن، دختر و
پسرای دیگه هم باشند که خیلی شک برانگیز نشه، باشه؟
.اخمی کرد
چی تو فکرته؟ –
.لبخند مرموزی زدم
.فقط میتونم بگم بهم اعتماد کن –
ماهان#
.همونطور که سرمو با حوله خشک میکردم از حموم بیرون اومدم
.خواستم در کمد رو باز کنم اما با صدای گوشیم چرخیدم و به سمتش رفتم
.با دیدن اسم ”کاوه“ اخم ریزی روی پیشونیم نشست
.یه دفعه صدای محدثه بلند شد
ماهان واسه ظهر چی بپزم؟ –
.بلند گفتم: هوس شامی کردم
.باشهای گفت

1401/09/09 15:54

.با کمی مکث جواب دادم
.سالم –
سالم پسر، چند وقته معلوم هست کجایی؟ –
.حوله رو روی تخت انداختم
چرا زنگ زدی؟ –
.بد اخالق! ببین امشب یه پارتی توپ گرفتم –
بیتفاوت گفتم: خوش به حالت، به من چه؟
.معترضانه گفت: عه ماهان! زنگ زدم بگم بیای
.پوزخندی زدم
.برو رد کارت کاوه! دیگه حوصلهی اینجور کارا رو ندارم –
.پوفی کشید
.مهردادم گفته میاد –
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
دست بردار کاوه! این چه شوخیه آخه؟ –
بابا دارم راست میگم، میخوای به خودش زنگ بزن، گفت که شماله و نزدیکم –
هست پس میاد، خب پسرمون جرم کرده که دلش هوای کارای قدیمی کرده؟
.اخمهام به هم گره خوردند
.آخ مهرداد! آخ! تو آخرش منو با این کارات دق میدی

1401/09/09 16:02

.باشه میام –
با زنت دیگه؟ –
.معلوم نیست –
.باشه پس آدرسو واست میفرستم، فعال خداحافظ –
.خداحافظ –
.تماسو قطع کردم و گوشیمو به کف دستم کوبیدم
تا کجا میخوای پیش بری داداشم؟
قبال تو مواظب من بودی اما انگار نوبتش رسیده که من مواظب تو باشم! آخه ***
!خودت بهتر میدونی که مهمونیای کاوه پاتوق خالفکاراست
مـطـهـره#
.زیپ لباسو پایینتر کشیدم که خط باال تنم کمی دیده شد
.کال اهل لباس مجلسی پوشیدن نیستم
.بیشتر طرفدار تیپ چرمم
.لباس تنگ چرم، شلوار چرم و چکمهی چرم
.دستکشهای انگشتی چرممو دستم کردم
موهامم که قبال فر درشت کرده بودم و آرایشی هم روی صورتم پیاده کرده بودم که به
.لطف خط چشمم چشمهام کشیدهتر و خوشگلتر شده بود
.ادکلن گرون قیمت خوشبویی که نیما واسم کادو خریده بود رو توی خودم خالی کردم

1401/09/09 16:03

.یه چرخ به خودم دادم که دیدم همه چیز مرتبه
.با صدای در به سمتش چرخیدم که دیدم نیما وارد شد
شلوار جین مشکی و لباس سفیدی که سه دکمهی باالییشو باز گذاشته بود بیشتر از
.هر چیزی جذابش میکرد
.نگاهم به کلتش که دور کمرش بود خورد
.با لبخند به سمتم اومد
!ملکهی من جذابتر شده –
.خندیدم و گفتم: تو هم جذاب شدی لعنتی
.خندید و خواست حرفی بزنه اما نگاهش سمت یقهم رفت
!یه دفعه زیپشو گرفت و باال کشید که اخمهام در هم رفت و معترضانه گفتم: نیما
.اخم ریزی کرد
.حرف نباشه، خوش ندارم چاک المصبت تو چشم اون الشخورا باشه –
با اخمهای در هم به عقب هلش دادم و از کنارش رد شدم تا مانتومو بردارم اما یه
.دفعه از پشت بغلم کرد و به خودش چسبوندم که با حرص گفتم: نکن
نزدیک گوشم گفت: قهر نکن دیگه، به جاش وقتی برگشتیم هرچه قدر میخوای اون
.زیپو بکش پایین
.خندم گرفت اما سعی کردم جدی باشم
.نمیخوام، تازشم نگاه کنن چی میشه مگه؟ اصل اینه که مال توعه

1401/09/09 16:04

.آروم خندید و زیر گوشمو بوسید
.اینکه یه چیز ثابت شدست –
.خواست دستشو روش بذاره که دستشو پس زدم و گفتم: آدم باش دیر شد
.باز خندید و ولم کرد
.یه دفعه سیلیای به پشتم زد که شاکی به عقب چرخیدم
با ابروهای باال رفته دستهاشو باال برد و عقب عقب رفت که چشم غرهای بهش
.رفتم
.خندید و یکی از ادکلنهاشو برداشت و به قول معروف باهاش دوش گرفت
.از پشت بغلش کردم و چون قدش بلندتر بود رو پنجهی پام وایسادم
سرمو تو گردنش فرو کردم و بوی عطرشو عمیق بو کشیدم که از بوی خوبش
.چشمهام بسته شدند
!دستهامو گرفت و گفت: ووروجک کار دستت میدما
.خندیدم و بوسهای به شاهرگش زدم، بعدم عقب کشیدم که به سمتم چرخید
.لبخندی زد و لپمو کشید
.آخ من فدای تو بشم –
.لبخندی روی لبم نشست
.خدانکنه –
.ساعت مچیشو برداشت

1401/09/09 16:05

کلتتو برداشتی؟ –
.لبمو گزیدم
!نه یادم رفت –
.کلتو از زیر بالشتم برداشتم و وقتی جاشو دور کمرم بستم سرجاش گذاشتمش
.مانتوی مشکی جلو باز بلندمو پوشیدم و شال مشکیمو روی سرم انداختم
.نیما کت مشکیشو پوشید
.کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدیم و از پلهها پایین رفتیم
.با یادآوری قرصهام لبمو گزیدم و وایسادم که وایساد و سوالی بهم نگاه کرد
.برو تو ماشین بشین من برم دستشویی –
.خندید
.برو –
.به سمت در رفت که زود از پلهها باال اومدم و وارد آخرین اتاق شدم
.قرصهامو از زیر میز که جا ساز کرده بودم برداشتم و نفس آسودهای کشیدم
دکتر گفت این قرصها احتمال اینکه حافظم برگرده رو زیاد میکنند اما نیما اجازه
نمیده بخورم چون میگه نمیخواد خاطرات قتل مامان و بابامو به یاد بیارم و بازم
افسردگی بگیرم اما مهم نیست، من باید گذشتمو به یاد بیارم، حاال هر چه قدرم که
.آزار دهنده باشه
.باید از این سردردای هرشبم خالص بشم

1401/09/09 16:06

.هردو نوع قرص رو برداشتم و بستههاشونو سرجاش گذاشتم
.از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم
.وارد آشپزخونه شدم و قرصها رو با آب خوردم
.از خونه بیرون اومدم که دیدم توی ماشین نشسته
.نشستم که اول دوتا از محافظهامون که سوار موتور بودند راه افتادند و بعدم راننده
.به ساعت مچیم نگاه کردم
.یازده بود
******
.همونطور که دستم دور بازوش حلقه بود وارد سالن عمارت شدیم
مثل مهمونیهای همیشهی کاوه صدای آهنگ حسابی باال بود و فضا تاریک و
.چراغهای رنگی میچرخیدند
.بوی گند سیگارم حسابی میومد
مانتو و کیفمو تحویل دادم و بلند گفتم: برو به کاوه بگو چراغها رو روشن کنه خوشم
.نمیاد
.با دیدن کاوه که داره به سمتمون میاد ابروهام باال پریدند
!چه حالل زاده
.با لبخند گفت: چاکر دوست دبستانی خودم
.نیما رو ول کردم که با خنده به طرفش رفت و همو بغل کردند

1401/09/09 16:06

.چند بار به کمر هم زدن و از هم جدا شدند
.کاوه دستشو دراز کرد
!سالم به بانوی جوان –
.باهاش دست دادم
.سالم، بیزحمت چراغا رو روشن کن خوشم نمیاد از فضا –
.ای به چشم –
بعد یه چیزی به مرد کامال سیاه پوش رسمی کنارش گفت که احترامی گذاشت و توی
.بیسیمش یه چیزی گفت
.چیزی نگذشت که عمارت غرق در روشنایی شد و عدهای اعتراض کردند
.بیتوجه به اونها به سمت شروین رفتیم
.چقدر ازش متنفرم
!بهشون که رسیدیم بلند گفت: به! داداش خودم
.پوزخندی روی لبم نشست
.نیما انگار نه انگار که من بهش چی گفتم صمیمانه بغلش کرد و احوال پرسی کردند
.دست به سینه با اخم نگاهشون کردم
نگاه شروین بهم خورد که لبخند چندشی زد و دستشو دراز کرد و گفت: سالم مطهره
.خانم
.بدون اینکه بهش دست بدم گفتم: سالم

1401/09/09 16:07

.ابروهاش باال پریدند و دستشو انداخت
یه پسر با یه سینی مشروب بهمون نزدیک شد که من و نیما و شروین یکی
.برداشتیم
رو به شروین گفتم: شنیدی که محموله لو رفته؟
.کمی از مشروب خورد و سری تکون داد
آره، دارم در به در دنبال اون آشغالی که لومون داده میگردم، نگران نباشید –
.پیداش میکنم
.نیما دقیق بهش زل زده بود
.بهش نزدیک شدم و رو به روش وایسادم
!فهمیدم چند روز پیش، پیش کوروش بودی –
.یه لحظه رنگ نگاهش عوض شد اما زود خودشو خونسرد نشون داد
.اون گفت که برم، فکر میکرد اونقدر عوضی هستم که به داداشم پشت کنم –
.نیشخندی زدم
!که اینطور –
.نگاهم به کوروش خورد که داشت با دخترای دورش میخندید و مشروب میخورد
.دخترا با وضع افتضاحی روش لم داده بودند
نگاهمو سرد و بیرحم کردم و مبلو دور زدم و به سمتش رفتم که نیما بلند گفت:
کجا؟

1401/09/09 16:08

دستمو باال بردم و با قدمهای محکم به کوروش نزدیک شدم که با دیدنم خندشو
.خورد و ابروهاش باال پریدند
رو به روش وایسادم که نگاهش گستاخانه روی بدنم چرخید که عصبی کفشمو روی
مبل کنارش گذاشتم و تو صورتش خم شدم، چونشو گرفتم و سرشو باال آوردم تا به
.چشمهام نگاه کنه
!با هوس توی چشمهاش گفت: ببین کی اینجاست! نترسترین زن قاچاق
بیمقدمه گفتم: کامیونا رو کدوم قبرستونی بردی؟
.خندید و به صورتم نزدیک شد
...واقعا فکر میکنی –
.نگاهش لبمو شکار کرد
کار منه؟ –
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه به عقب کشیده شدم که نیما رو با اخمهای شدید
.درهم دیدم
.عقب وایسا –
.بعد رو به کوروش گفت: باهات حرف دارم
.نگاه کوروش جدی شد
.به دخترای دورش اشاره کرد که همشون بلند شدند و رفتند
.شروین به کنارمون اومد

1401/09/09 16:09