.خواستم از تخت پایین برم که بازومو گرفت و با بغض گفت: استراحت کن
.بغض بدی گلومو فشرد
.دستشو پس زدم و با بغض گفتم: ولم کن
.هی سعی میکردم به یاد بیارم اما هیچی یادم نمیومد
درآخر بغضم ترکید که دستهامو روی صورتم گذاشتم و هق زدم: یادم نمیاد، هیچی
.یادم نمیاد
.سریع رو به روم وایساد و دو طرف صورتمو گرفت
گریه نکن قربونت برم، شاید یادت رفته باشه اما من همه چیو بهت میگم، باشه؟ –
دستهامو پایین آوردم و با گریه گفتم: تو کی هستی؟ هان؟
.کمی خیره نگاهم کرد و درآخر با بغض گفت: نیما نامزدت
!جا خورده زمزمه کردم: چی؟
.لبخند پر بغضی زد
.اصال نگران نباش خانمم، من پیشتم –
.فقط بیحرف با صورت خیس از اشک به چهرهی جذابش نگاه کردم
.همین که تو گرمی آغوشش فرو رفتم چشمهام بسته شدند و باز بغضم گرفت
چی شد که اینطور شدم؟ کسیو جز تو دارم؟ اصال خودم کیم؟ خواهش میکنم –
.بهم بگو دارم دیوونه میشم
.همه چیو بهت میگم نفسم، فقط اول آروم شو (عجب بازیگر قهاری ?)
1401/09/09 14:58