The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.خواستم از تخت پایین برم که بازومو گرفت و با بغض گفت: استراحت کن
.بغض بدی گلومو فشرد
.دستشو پس زدم و با بغض گفتم: ولم کن
.هی سعی میکردم به یاد بیارم اما هیچی یادم نمیومد
درآخر بغضم ترکید که دستهامو روی صورتم گذاشتم و هق زدم: یادم نمیاد، هیچی
.یادم نمیاد
.سریع رو به روم وایساد و دو طرف صورتمو گرفت
گریه نکن قربونت برم، شاید یادت رفته باشه اما من همه چیو بهت میگم، باشه؟ –
دستهامو پایین آوردم و با گریه گفتم: تو کی هستی؟ هان؟
.کمی خیره نگاهم کرد و درآخر با بغض گفت: نیما نامزدت
!جا خورده زمزمه کردم: چی؟
.لبخند پر بغضی زد
.اصال نگران نباش خانمم، من پیشتم –
.فقط بیحرف با صورت خیس از اشک به چهرهی جذابش نگاه کردم
.همین که تو گرمی آغوشش فرو رفتم چشمهام بسته شدند و باز بغضم گرفت
چی شد که اینطور شدم؟ کسیو جز تو دارم؟ اصال خودم کیم؟ خواهش میکنم –
.بهم بگو دارم دیوونه میشم
.همه چیو بهت میگم نفسم، فقط اول آروم شو (عجب بازیگر قهاری ?)

1401/09/09 14:58

حرفهاش و آغوشش حس خوبی داره اما نمیدونم چرا ته وجودم یه جوریه، یه حس
.بدی دارم
.دستمو گرفت و دور کمرش گذاشت
.زمزمه کرد: بغلم کن
.با خجالت سرمو عقب کشیدم که بهم نگاه کرد
.لبخند مهربونی زد
.دیگه نبینم گریه کنی، همیشه رو گریهت حساسم –
.لبخند خجالت زدهای زدم
االن آرومی که تعریف کنم؟ –
.سری تکون دادم
.ازم جدا شد
.اول بذار به دکترت بگم بیاد –
.باشهی آرومی گفتم
.خم شد و بوسهای به گونم زد که خجالت وجودمو پر کرد
.عقب کشید و خندید
.بینیمو کشید و با خنده گفت: آخ قربون خجالتت، دوباره باید از اول خجالتتو بریزم
.با لبخند سرمو پایین انداختم
.باز خندید و به سمت در رفت ???

1401/09/09 14:59

.سرمو باال آوردم و با نگاهم تا وقتی که از اتاق بیرون بره بدرقهش کردم
.دستمو روی سرم که باندپیچی شده بود گذاشتم
.چشمهام کمی سیاهی میرفت و سرمم درد میکرد
.به سرم خون نگاه کردم
.حداقل خوبه که یکی کنارم دارم
.چشمهامو بستم و بازم به مغزم فشار آوردم اما جز پوچی نتیجهای نگرفتم
با صدای در چشمهامو باز کردم که با نیما و یه مرد روپوش سفید به تن رو به رو
.شدم
.اون مرده که فکر کنم دکتره با لبخند کنارم وایساد
حال بیمار ما چطوره؟ –
.اگه سردرد و سرگیجه رو فاکتور بگیرم خوبم –
.مشغول معاینه و بررسی شد
.اینها طبیعیه دخترم –
.کارش که تموم شد یه برگهای به نیما داد
.این داروهاشه، برو بگیر –
.نیما سری تکون داد
.وضعیتشم خداروشکر خوبه –
.نیما: ممنونم دکتر

1401/09/09 15:00

.دکتر: خواهش میکنم
.بعدم به سمت در رفت
.منتظر به نیما نگاه کردم
.وقتی دکتر بیرون رفت گفت: برم داروهاتو بگیرم
.نه نرو، اول منو از این سردرگمی بیرون بیار :سریع گفتم
.به سمتم اومد
.کنارم نشست که به تاج تخت تکیه دادم
(مگه تخت بیمارستانم تاج داره ؟؟????)
.نفس عمیقی کشید و به چشمهام نگاه کرد
باالخره با کمی مکث لب باز کرد: اسمت مطهرهست و پایین افتادنت هم تقصیر
خدمتکاره، باالی پلهها رو خشک نکرده بود، تو هم داشتی میدویدی که از پلهها پایین
بیای که لیز میخوری و پرت میشی پایین، اونموقع من خونه نبودم، بچهها تو رو
.میارم بیمارستان
.اخم کردم
بچهها؟ –
.منظورم اونهاییه که برام کار میکنند –
.آهانی گفتم
مکث کردم و گفتم: قضیهی ما چیه؟
.لبخندی زد

1401/09/09 15:02

.تو کارمند شرکتم بودی –
.ابروهام باال پریدند
شرکتم یه شرکت تبلیغاتیه، اولین برخوردمون تو یه مهمونی بود، اونجا من تو رو از –
دست چندتا پسر که میخواستند بهت دست درازی کنند نجات دادم، بعدها کم کم
.این ارتباط قویتر شد، باهم شمال رفتیم، تفریح کردیم
.خندید و ادامه داد: یادمه واسه اولین بار که بوسیدمت چجوری از دستم فرار کردی
.خندیدم
چند وقت بعدش اعتراف کردم که دوست دارم اما تو گفتی که فرصت میخوای، –
منم بهت فرصت دادم که فکر کنی، فکراتو کردی و بهم جواب دادی، جوابتو خوب
.یادمه، گفتی با اینکه خیلی بیشعور و پررویی اما خیلی دوست دارم
???????
.خندم گرفت
واقعا اینو گفتم؟ –
.با خنده گفت: آره
پس دل پری ازت داشتم، نه؟ –
.خندون گفت: راستشو بخوای یه کم اذیتت میکردم
با ابروهای باال رفته گفتم: از چه لحاظ؟
.دستش که روی رونم نشست لبمو گزیدم
.به باال حرکتش داد که یه حسی بهم دست داد

1401/09/09 15:03

.اینجوری –
.اخم کردم و با حرص دستشو پس زدم که شروع کرد به خندیدن
.همون طور که میخندید به صورتم نزدیکتر شد
.به لبم چشم دوخت که آب دهنمو به زحمت قورت دادم
.میشه بری عقب؟ هرم نفسهات اذیتم میکنه –
سرشو کمی کج کرد و گفت: مثال چجوری اذیتت میکنه؟
!با حرص گفتم: نیما
.خندید و سرشو نزدیکتر آورد
.نمیدونم چرا قلبم تند میزد و گرمم شده بود
چشمهاشو بست و لبشو روی لبم گذاشت که تموم تنم گر گرفت و دلم هری
.ریخت
اون دستشو کنار صورتم گذاشت و لبمو مکید که از حس فوق العاده خوب و لذت
.بخشش بیاراده چشمهام بسته شدند
داشتم نفس کم میاوردم که خودش زودتر عقب کشید و پیشونیشو به پیشونیم تکیه
.داد
نفس زنان گفت: همیشه باید مال من باشی، متوجهی که چی میگم؟ نه؟
.لبخندی روی لبم نشست و نفس زنان آروم گفتم: کامال
.سرشو پایین آورد و تو گودی گردنم فرو کرد که یه حسی بهم دست داد

1401/09/09 15:04

.بوسهای زد که خفیف لرزیدم
.لبشو که برداشت چشمهامو باز کردم که نگاهم تو نگاهش خیره شد
.لبخندی زد
مهم نیست که فراموشی گرفتی مهم اینه که سالمی، این فراموشی هم یه خوبی –
.داره
.ابروهام باال پریدند
!چه خوبی؟ –
.کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: مرگ مامان و باباتو به یاد نمیاری
.تموم حس خوبم پرید و وجودم لرزید
!مامان... مامان و بابام مردند؟ –
.با غم سری تکون داد که اشک توی چشمهام حلقه زد
چجوری؟ –
.پلیسا کشتنشون –
دستمو روی دهنم گذاشتم و با بغض گفتم: چرا؟
.نگاهش پر از نفرت شد
بدون اینکه مطمئن بشند مامان و بابات قاتلند وقتی که داشتند با تو فرار میکردند –
بهشون تیر میزنند و میکشنشون، منم به زور تو رو از اونجا بیرون کشیدم واسه
.همینه که االن زندهای (حرفم و تصحیح میکنم بازیگر و کارگردان و صحنه ساز و کلا عوضی ماهریه )

1401/09/09 15:11

.اشکهام تند تند پایین اومدند و وجودم پر از نفرت و کینه شد
به آرومی بغلم کرد و گفت: گریه نکن مطهره، انتقامشونو میگیریم، همین چند وقت
.پیش تصمیم داشتی که توی باند همراهم باشی، خواستی بشی بزرگترین باند قاچاق
با گریه گفتم: با خالفکار بودن چی درست میشه؟ هان؟ انتقامشون گرفته میشه؟
نزدیک گوشم گفت: اونها اسم ما رو خالفکار میذارند اما خالفکار واقعی خودشونند
که بیدلیل ننگ خالفکاری به یکی میزنند و میکشنشون اما برعکس، ما اگه یکیو
.میکشیم دلیل محکمی داریم
.لحنش پر از نفرت بود
.لبمو به دندون گرفتم تا صدای گریهم بلند نشه
.محکمتر بغلم کرد
خانم من باید قوی باشه، باید قوی باشی تا هیچ کسی نقطه ضعفی ازت نبینه، باید –
.بیرحم باشی، این به نفع خودته
.سکوت کردم و چیزی نگفتم
.حس میکردم حرفهاش درسته
.کینهای که تو وجودم پدید اومده بود مثل تودهی سرطانی تموم وجودمو پر کرده بود
.دوست داشتم با دستهای خودم تک تکشونو بکشم
تو باهوشو شجاعی، قبال اینو بهم ثابت کردی، تنها چیزی که کم داری قوی –
بودن و بیرحم بودنه، اگه این دوتا رو بتونی تو خودت جاش بدی اونوقته که دیگه همه

1401/09/09 15:12

باید ازت بترسند، اونوقته که به کمک هم انتقام مامان باباتو ازشون میگیری، باهام
همراه میشی خانمم؟
.شونههاشو گرفتم و به عقب بردمش
.اشکهامو با عصبانیت پاک کردم و به چشمهاش زل زدم
.کمکم کن که دیگه ضعفی نداشته باشم نیما –
.کم کم لبخندی روی لبش نشست
.خودشه! این خانم منه –
چند_روز_بعد#
.کیسه بکسو گرفت
.تا میتونی بهش مشت بزن –
.سری تکون دادم و نفسمو به بیرون فوت کردم
.قدرتمو توی دستم جمع کردم و شروع کردم به مشت زدن که گفت: محکمتر
.زورمو زدم که دستم حسابی درد گرفت
.چند ثانیه بعد خواستم وایسم که سریع گفت: واینسا
!نالیدم: دستم درد گرفته خب
.با اخم گفت: حرف نباشه بزن باید دستت عادت کنه
.پوفی کشیدم و سعی کردم ادامه بدم
.آخر ولش کرد و گفت: بسه

1401/09/09 15:21

یه مشت محکم زدم و ولش کردم که نمیدونم چی شد محکم کیسه بکسه بهم خورد
.که به عقب پرت شدم و از درد چشمهامو روی هم فشار دادم
!صدای خندهی نیما بلند شد که چشمهامو باز کردم و با حرص و درد گفتم: کوفت
.با خنده بازومو گرفت و بلندم کرد
!رو به کیسه بکسه با حرص نفس زنان گفتم: آشغال
.نیما با خنده گفت: یادت باشه که کیسه رو بگیری نه اینکه ولش کنی
.بازومو که حسابی درد گرفته بود ماساژ دادم
.این تمرینات سخته –
.بازوهامو گرفت و فشارشون داد که آخی گفتم
.تو بدنسازی رفتی، از این بازوها خیلی وقته کار نکشیدی واسه همین درد گرفته –
با ابروهای باال رفته گفتم: واقعا؟
.سری تکون داد
.یه کم استراحت کن، بعد ادامه میدیم –
.پوفی کشیدم و روی سکوی چوبی نشستم اونم به سمتی رفت
.دستکشها رو از دستم بیرون آوردم و کنارم گذاشتم
.یه کم از آب توی بطری خوردم
وارد یه اتاقک شد و چند ثانیه بعد با باالتنهی لخت و یه چیز توی دستش بیرون اومد
.که سریع از خجالت نگاهمو ازش گرفتم و لبمو گزیدم

1401/09/09 15:23

.خنده کنان به طرفم اومد
چیه؟ خجالت کشیدی؟ –
بدون اینکه بهش نگاه کنم با اخم گفتم: چرا لباستو درآوردی؟
.رو به روم وایساد
.چون ورزش کردن اونم بدون لباس راحتتره –
.یه چیز رو به روم گرفت
.اینو بپوش –
.به دستش نگاه کردم که با دیدن یه تاپ متعجب به خودش نگاه کردم
شوخی میکنی دیگه؟ من این نیم متر پارچه رو بپوشم؟ –
.غر نزن بپوش وگرنه خودم تنت میکنم –
.با اخم و حرص گفتم: برو گمشو! نمیخوام
بلند شدم و خواستم برم ولی بازومو گرفت و تهدیدوار گفت: نمیپوشی؟
.با استرس گفتم: نه
.خونسرد گفت: باشه عشقم
مچمو گرفت و به طرفی کشوندم که با تقال گفتم: کجام میبری؟ بابا ولم کن
نمیخوام بپوشم مگه زوره؟
.یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت که از ترس جیغی کشیدم
.من مربیتم پس هرچی میگم باید بگی چشم

1401/09/09 15:23

.با حرص بهش مشت زدم و گفتم: بذارم زمین
.چیزی نگفت و به سمتی رفت که نفس پر حرصی کشیدم
.نگاهم به بدنش افتاد
.اوف لعنتی عجب چیزیهها! بازوها رو نگاه
.بیاراده دستم روی قفسهی سینهش گذاشتم
!چقدر سفته
.با صداش هل کرده سریع بهش نگاه کردم
تموم شد؟ –
.خنده از نگاهش میبارید
متعجب گفتم: چی تموم شد؟
!با خنده گفت: دید زدن بدن من
.اخمهامو توی هم کشیدم
مگه بدن بیریخت توهم نگاه کردن داره آخه؟ –
با حرص و خنده گفت: بدن بیریخت من؟ هان؟
.یه دفعه روی زمینم گذاشت و به دیوار کوبیدم که با استرس بهش نگاه کردم
موهامو کنار زد، یقهی مانتومو گرفت و بدون مقدمه تموم دکمههاشو از جا کند که با
.چشمهای گرد شده نگاهش کردم
توجهی به نگاهم نکرد و لباسو تا پایین دستم درآورد که با تقال گفتم: چیکار میکنی

1401/09/09 15:24

.نیما؟ ولم کن
.بین خودشو دیوار گیرم انداخت که نفسم بند اومد
.شوهرتم مطهره، اذیتم نکن –
.بیحرف بهش نگاه کردم و لبمو گزیدم
با غم توی نگاهش گفت: مدتها سعی میکردم خجالتتو بریزم و نمیدونی که چه
.زجری کشیدم، لطفا بازم اذیتم نکن
.دلم از لحن و نگاهش سوخت
.چقدر چهرهش مظلومه؛ گاهی وقتها شک میکنم که رئیس یه باند بزرگه
.اون تقصیری نداره اگه من فراموشی گرفتم
واسم تعریف کرد که وقتی مامان و بابام کشته شدند چقدر اذیتش کردم و هر روز
.پیشش گریه میکردم
.حقش نیست که بازم عذاب بکشه
.معذرت میخوام، لباسو بده خودم میپوشمش –
.لبخندی روی لبش نشست
.عقب که کشید نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم
.لباسو به طرفم گرفت که ازش گرفتم
.نفس عمیقی کشیدم
.عزممو جمع کردم و مانتومو درآوردم

1401/09/09 15:25

.خواستم تاپو بپوشم اما نگاه خیرهشو روی بدنم حس کردم
.تاپو تو صورتش کوبیدم و با حرص گفت: نگاه نکن
.چشم بسته خندید
.سریع تاپو پوشیدم اما از وضعیتش لبمو گزیدم
.خط باال تنم بدجور تو چشم بود
.چشمهاشو باز کرد که چشمهاش برقی زدند
.جون! حاال شد هات من –
.درحالی که از خجالت داشتم آب میشدم مچمو گرفت و کشوندم
.بریم سر بقیهی تمرین –
مـاهـان#
.با غم به مهرداد نگاه میکردم
.سکوت تلخی توی اتاقش پیچیده بود
اینقدر داره خودشو اذیت میکنه که آخرش بعد از چند روز بیهوش و مریض روی
.تخت افتاد
تو داری با خودت چیکار میکنی داداشم؟
.نفس عمیقی کشیدم
محدثه کنارم نشست و سرشو روی شونم گذاشت که دستمو دور شونهش حلقه
.کردم

1401/09/09 15:25

ماهان؟ –
جونم؟ –
میگی مطهره کجاست؟ –
.نفس پر غمی کشیدم
.نمیدونم –
.معلوم بود بغض داره
پلیس ردی ازش نگرفته؟ یا کسی زنگ نزده که دیدتش؟ –
.آروم لب زدم: نه، هیچ خبری ازش نیست
.با بغض گفت: داداشت داره داغون میشه
.اشک بیشتری چشمهامو پر کرد و بغض به گلوم چنگ انداخت
.با صدای آیفون سریع از هم فاصله گرفتیم
.بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم که پشت سرم اومد
.تند از پلهها پایین رفتم و صفحهی آیفونو نگاه کردم
.با دیدن حمید سریع در رو باز کردم
محدثه: یعنی خبری از مطهره داره؟
.با امید گفتم: شاید
همین که وارد خونه شد بدون مقدمه گفتم: سالم، خبری شده؟
.از نگاهش نمیتونستم تشخیص بدم که چی میخواد بگه

1401/09/09 15:26

سالم، مهرداد کجاست؟ –
.توی اتاقه، فعال بیهوشه سرم بهش وصله –
.آروم آهانی گفت
محدثه: آقا حمید از مطهره خبری نشد؟
.نگاهش بینمون چرخید
.قلبم روی هزار میزد و این سکوتش میترسوندم
!عصبی و با ترس گفتم: د حرف بزن
.نفس عمیقی کشید و بهمون نزدیکتر شد
.هی دهنشو باز میکرد که یه چیزی بگه اما نمیگفت
.محدثه دستمو گرفت که دیدم یه تیکهی یخه
.بهش نگاه کردم که با ترس نگاهم کرد
.آروم گفتم: چیزی نیست، آروم باش
.اما خودمم به این حرفم اطمینان نداشتم
.حمید کیف دستیشو روی میز گذاشت و یه سری پالستیکهایی رو بیرون آورد
.یکیشو به طرفمون گرفت
این واسه مطهرهست؟ –
.محدثه ازش گرفت که دیدم یه ساعته اما نصفیش سوخته
.محدثه سریع گفت: آره خودشه

1401/09/09 15:26

.نگاه حمید رنگ عوض کرد
.یکی دیگشو به محدثه داد
این چطور؟ –
چقدر گردنبندش آشناست؟
.محدثه با ترس گفت: آقا مهرداد بهش داده بود
مضطرب گفتم: اینها رو از کجا آوردی؟
.همه چیو توی کیف گذاشت
.اشک توی چشمهاش وجودمو میلرزوند
.درست و حسابی نمیتونستم نفس بکشم
...امروز گزارشی به دستمون رسید، یه ماشین از دره پرت شده بود پایین –
.نفس تو سینم حبس شد و محدثه به بازوم چنگ زد
وقتی رفتیم گفتند که یه دختر توی ماشین بوده، انگار قبل از اینکه پرت بشه کشته –
شده بوده و از عمد توی ماشین گذاشته بودنش و از دره به پایین پرتش کردند تا
.اثری ازش نباشه، مامورا این وسایلو تونستند ازش پیدا کنند
.با غم ادامه داد: تسلیت میگم بچهها
چنان شکی بهم وارد شد که فقط بیحرکت به حمید چشم دوختم و واسه یه لحظه
.حس کردم که دیگه قلبم نزد
یه دفعه دست محدثه از دور بازوم باز شد و روی زمین افتاد که حمید سریع کنارش

1401/09/09 15:27

نشست و نگران گفت: محدثه خانم؟
.نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته
.انگار کل ذهنم قفل کرده بود جوری که حتی نمیتونستم نگاهمو بچرخونم
.حمید تند گفت: ماهان محدثه خانم بیهوش شدند باید ببریمشون بیمارستان
اما بازم فقط بیحرکت به جلو خیره شدم و تنها جوشش اشکو توی چشمهام حس
.کردم
.دنیا دور سرم میچرخید و تموم تنم یخ کرده بود
!حمید با ترس سریع رو به روم وایساد که فقط زیرلب زمزمه کردم: مهرداد میمیره
دستشو باال برد تا سیلیای بهم بزنه اما پلکهام روی هم افتادند و بعد از اون سیاهی
!مطلق
دو_ماه_بعد#
مـطـهـره#
.خم شدم و چونشو گرفتم
به دستور کی کامیونا رو جا به جا کردی؟ –
.نیشخندی زد
.به تو ربطی نداره –
.عصبی خندید
!که اینطور

1401/09/09 15:28

تو یه حرکت با مشتی توی دستم مشتی بهش زدم که خون از دهنش بیرون ریخت و
.چشمهاشو روی هم فشار داد
!آقا شجاع انگار متوجه نیستی تو چه موقعیتیای –
.با نفرت چشمهاشو باز کرد
خشن گفتم: میگی یا یه گوله حرومت کنم؟ هان؟
.با عصبانیت گفت: هرگز بهتون چیزی نمیگم، من به اربابم وفادارم
.عصبی و بلند خندیدم
نه بابا! سگ وفادار کی بودی تو؟ –
.کلت کمریو از جاش که دور کمرم بود درآوردم و به طرفش گرفتم
.ترسو تو عمق نگاهش میدیدم اما سعی میکرد خونسرد خودشو نشون بده
.میدونی، دختر کوچولوت منتظرته –
.اینبار نگاهش رنگ ترس گرفت
.لبخند مرموزی زدم
تو که دوست نداری دخترت بدون پدر بزرگ بشه؟ –
.آب دهنشو به سختی قورت داد و لب خونیشو با زبونش تر کرد
.شماها منو نکشید اربابم منو میکشه، پس بکش –
.پوزخندی زدم
.باشه

1401/09/09 15:28

.بیرحم به چشمهاش زل زدم و ضامنشو کشیدم
.دستم رو ماشه رفت اما تا خواستم شلیک کنم یکی مچمو گرفت که دیدم نیماست
!با اخم گفت: بهت گفتم هیچوقت دستاتو به خون این سگای بیارزش آلوده نکن
.پوفی کشیدم و کلتو سرجاش گذاشتم
به شایان اشاره کرد که از حالت رسمی بودنش بیرون اومد و کلت به دست به سمت
.مرده راه افتاد
.از محل دور شدیم
.من به شروین مشکوکم –
.اخم ریزی کرد
چرا؟ –
متفکر گفتم: وقتی داشتی باهاش معامله میکردی از نگاهش خوشم نیومد، انگار تو
.عمق چشمهاش نقشهای داد میزد، حس میکنم اون موادا رو دزدیده
.یه دفعه صدای شلیک توی انباری پیچید
.با اخم دستی به لبش کشید
یعنی میگی کار اونه؟ –
.سری تکون دادم
.در اتاقو باز کرد که وارد شدم و بعد خودش به داخل اومد و در رو بست
.دستمال کاغذی برداشتم و مشتیو باهاش تمیز کردم

1401/09/09 15:29

.مشتیو روی میز گذاشتم و به سمتش چرخیدم
.هنوزم توی فکر بود
.به سمتش رفتم و دستهامو دور گردنش حلقه کردم
.اینقدر بهش فکر نکن، کار اون باشه میدونم باهاش چیکار کنم –
.به چشمهام نگاه کرد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد
من اگه توی مغز متفکر رو نداشتم چیکار میکردم ووروجک؟ –
.خندیدم و خودمو بهش چسبوندم
.حاال که داری –
!با ابروهای باال رفته گفت: بپا این کارات کار دستت نده عسلم
.سرمو کنار گوشش بردم
مثال چه کاری؟ –
.بعد اللهی گوششو بوسیدم که به کمرم چنگ زد
.اینجا نمیشه –
.شاکی عقب کشیدم
اونوقت چرا؟ –
.چون نه تختی هستو نه مبلی –
.لبمو با زبونم تر کردم که نگاهش به سمتش رفت
.رژلبتو اینقدر پررنگ نکن –

1401/09/09 15:30

.دلم میخواد –
.تهدیدوار به چشمهام نگاه کرد
دلت میخواد؟ –
.سری تکون دادم که سرشو جلو آورد
.باشه –
یه دفعه موهای پشت سرمو تو مشتش گرفت، لبشو محکم روی لبم گذاشتم و تند و
.خشن بوسیدم
.با اینکه دردم میگرفت اما لذت بخش بود و همین باعث میشد که همراهیش کنم
ماهان#
.روزها به گندترین شکل ممکن گذشتند
.خنده از رو لب هممون رفته
.عطیه و محدثه روزی نمیشه که بخاطر خواهرشون گریه نکنند
.مامان بیچارشم داره دق میکنه و باباشم فقط توی خودش میریزه
...میگند خواهرشم از اتاق بیرون نمیاد و اما مهرداد
وقتی فهمید فقط خندید، خنده نه، قهقهه زد، باورش نمیشد اما به گریه نیوفتاد و فقط
.بیهوش شد
.وقتی به هوش اومد نه گریه کرد و نه دیگه حرفی زد
.حتی جوری شده که یادم رفته صداش چجوریه

1401/09/09 15:31

.تو مراسم خاکسپاری فقط به قبر زل زد و سکوت کرد
.دکتر میگه تالش کنید تا گریه کنه اما دوماهه که نتونستیم، فقط به دیوار زل میزنه
.نه دیگه شرکت میاد و نه دانشگاه میره، دوماهه که خودشو توی خونه حبس کرده
.روح مهرداد مرده فقط جسمشه که داره حرکت میکنه
.میترسم آخرش دق کنه و زبونم الل از دستش بدم
.سینی به دست به سمت محدثه که روی صندلی توی حیاط نشسته بود رفتم
.حتی عروسی هم نگرفتیم و همینطوری یه عقد رسمی کردیم و اومدیم خونه
.روی صندلی نشستم و سینیو روی میز گذاشتم
.چقدر الغر شده، دیگه شیطنتی توی نگاهش نیست، حتی دیگه غلدر و خشنم نیست
درساتو خوندی؟ –
.سری تکون داد
مگه میشه نخونم؟ –
لبخند تلخی زد، لبخندی که دقیقا مزهی قهوهی یخ کرده رو میداد، همونقدر تلخو
.همونقدرم آزار دهنده
مطهره همیشه بهمون میگفت باید درس بخونیم تا خوب فوت و فن رشتمونو –
.یادم بگیریم و بعد شرکت تبلیغاتی بزنیم
.معلوم بود باز بغضش گرفته
.اما دیگه نیست، حتی قاتلشم پیدا نشده که حداقل دلمون یه کم آروم بشه

1401/09/09 15:42

.اشک توی چشمهام حلقه زد
.چشمهاشو بست و لبشو به دندون گرفت
.صندلیمو بهش نزدیکتر کردم و بغلش کردم
.سعی کردم بغض رو صدام اثر نذاره
میگذره محدثه، همه چیز میگذره، مطمئن باش اون جاش خیلی بهتر از ماست، –
.ماییم که زندهایمو باید زندگی کنیم
مــهــرداد#
.با کلید در ویال رو باز کردم و وارد شدم
.چراغو روشن کردم و از پلهها پایین اومدم
.انگار هنوزم صداش توی این ویال میپیچه
.تنها اشک چشمهامو پر کرد
به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: سالم خانمم، بازم اومدم ویال، یادته چقدر دریا رو
دوست داشتی؟
.خندیدم
.پس االن به ضررت شد که رفتیو االن همراهم نیستی –
.بغض بدی به گلوم چنگ زد
..شیشهی مشروبو روی اپن گذاشتم
یه دفعه بلند شدم و روی کولم انداختمش و از آشپزخونه بیرون اومدم که تقال کرد و با

1401/09/09 15:43

.استرس گفت: دیوونه اینجوری نبرم بیرون! میبینند
.بیخیال گفتم: ببینند، زنمی دلم میخواد
!معترضانه گفت: مهرداد
.نزدیک در با خنده روی زمین گذاشتمش که چپ چپ بهم نگاه کرد
.روی بینیش زدم
.اینجور نگام نکن میخورمتا –
.با بغض و عصبی سیگاریو از جیبم بیرون آوردم و با فندک روشنش کردم
با چشمهای پر از اشک شیشه رو برداشتم و به سمت در رفتم و پکی از سیگار
.کشیدم
.وارد حیاط شدم و نزدیک دریا شیشه رو روی میز گذاشتم
پکی کشیدم و با بغض رو به دریا داد زدم: این منم مطهره، میبینی؟ مهردادت
اینطوری شده، مهردادت شده یه الکلی سیگاری، د آخه لعنتی این حق منه؟ آره؟
نبودت حق منه؟ بهت گفتم نباشی میمیرم، حالیت نشد؟
.لبمو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه
.روی صندلی نشستم و سیگار رو توی آب پرت کردم
.شیشه رو برداشتم و درشو باز کردم
.تنها چیزی که باعث میشه حتی واسه چند دقیقه نبودش اذیتم نکنه و نفهمم همینه
.یه نفس تا جایی که نفس بهم اجازه میداد خوردم

1401/09/09 15:43