.بیحوصله از توی جا کفشی گذاشتنشون یه گوشهای پرتشون کردم
.دستگیره رو گرفتم و در هالو باز کردم
.وارد شدم و خواستم سالم کنم اما با دیدن مهرداد ابروهام باال پریدند
!مامان: در رو ببند دیگه
!بدون توجه به بقیه با تعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
عوض سالمته؟ –
.اخمهامو توی هم کشیدم
چرا دروغ گفتی؟ –
.با صدای سرفهی حدیثه به خودم اومدم و لبمو گزیدم
با استرس به مامان و بابا که اخم ریزی داشتند نگاه کردم و گفتم: سالم، خوش
.اومدم... چیزه یعنی... هیچی
.اینو گفتم و به سمت اتاقم د فرار
.سریع وارد شدم و در رو بستم و به در تکیه دادم
.با صدای خندهی بابا هنگ کردم
داره میخنده؟ یعنی واقعا داره میخنده؟
بابا: باباجان مگه شما به مطهره نگفتی که میای؟
.یعنی چشمهام از این گردتر نمیشدند
1401/09/08 18:01