The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.بیحوصله از توی جا کفشی گذاشتنشون یه گوشهای پرتشون کردم
.دستگیره رو گرفتم و در هالو باز کردم
.وارد شدم و خواستم سالم کنم اما با دیدن مهرداد ابروهام باال پریدند
!مامان: در رو ببند دیگه
!بدون توجه به بقیه با تعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
عوض سالمته؟ –
.اخمهامو توی هم کشیدم
چرا دروغ گفتی؟ –
.با صدای سرفهی حدیثه به خودم اومدم و لبمو گزیدم
با استرس به مامان و بابا که اخم ریزی داشتند نگاه کردم و گفتم: سالم، خوش
.اومدم... چیزه یعنی... هیچی
.اینو گفتم و به سمت اتاقم د فرار
.سریع وارد شدم و در رو بستم و به در تکیه دادم
.با صدای خندهی بابا هنگ کردم
داره میخنده؟ یعنی واقعا داره میخنده؟
بابا: باباجان مگه شما به مطهره نگفتی که میای؟
.یعنی چشمهام از این گردتر نمیشدند

1401/09/08 18:01

!باباجان؟! جانم؟
.مهرداد خندید و گفت: نه بهش نگفتم که سوپرایز بشه
.با همون حالت به سمت کمد رفتم
اونو بابام کی باهم صمیمی شدند که من خبر ندارم؟! جلل خالق! از این مهرداد باید
.ترسید
.لباسهامو که عوض کردم شالیو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم
.دیدم که داره چایی میخوره
.همهی نگاهها به سمتم چرخید
.مهرداد لبخندی زد و چاییشو پایین آورد
بیرون خوش گذشت؟ –
.با اخم ریزی روی یکی از مبلها نشستم
ساعت دوازدهی شب خونهی ما چیکار میکنی؟ –
مامان معترضانه گفت: عه! مطهره؟
خب مادرمن بد میگم؟-
به مهرداد نگاه کردم و با طعنه گفتم: چرا نرفتی خونهی آشناتون؟
.خندش گرفت
پس بگو از کجا داری میسوزی که بداخالق شدی! خب به من چه؟ ماهان قسمم –
.داد که حتی به تو هم نگم

1401/09/08 18:01

.دست به سینه به حالت قهر نگاه ازش گرفتم
!حدیثه: خاک تو سرت که همچین شوهری داره گیرت میاد اونوقت اینقدر ناز میکنی
.مهرداد با خنده گفت: ببین، خواهرتم فهمید باید قدر منو بدونی
.خندیدم
.نه بابا! اعتماد به سقفت توی حلقت –
.بازم مامان معترض شد
مطهره! این چه طرز حرف زدنه؟ –
مهرداد خندید و گفت: اشکال نداره بهش عادت کردم، میبینید خون منو چجوری تو
شیشه میکنه؟
.مامان با اخم گفت: دیگه نبینم پسرمو اذیت کنیا
!با چشمهای گرد شده گفتم: دستت درد نکنه مامان! االن از این طرفداری میکنی؟
.مهرداد خیلی سعی میکرد نخنده
.مامان با همون حالت گفت: حرف نباشه
دندونهامو روی هم فشار دادم و با حرص به مهرداد نگاه کرد که لبشو گاز گرفت تا
.نخنده
.ناخودآگاه نگاهم به سمت لبش رفت
چقدر دلم واسه بوسههاش تنگ شده؛ خدا خدا میکنم که زودتر این دوماهم تموم
.بشه

1401/09/08 18:02

.با صداش سریع به چشمهاش نگاه کردم
.من دیگه رفع زحمت میکنم –
.خواست بلند بشه که بابا سریع بازوشو گرفت
.شب همینجا میخوابی –
...نه بابا بذار –
.با نگاهی که بهم انداخت الل شدم
.رو به مهرداد گفت: تو اتاق باال بخواب
...مهرداد: آخه
.بابا: آخه نداره، مخالفت نکن
.معلوم بود مهرداد کلی خوشحال شده اما به روی خودش نمیاره
.مجبورم دیگه اطاعت کنم چون پدرزن داره دستور میده –
.بابا با خنده گفت: خوبه
هنوزم نتونستم بهش بگم که چقدر دوسش دارم و میدونمم که هرشب به امید
.شنیدنش صبحاشو شب میکنه
دو_مــاه_بـعـد#
.روزها مثل ابر و باد گذشتند
تو این دوماه از ایمان خبری ندارم، یعنی دارم اما در حد اینکه تو کالس میبینمش،
.حتی دیگه سالمم نمیکنه یا اگه هم سالم کنم یه جواب خشک و خالی بهم میده

1401/09/08 18:02

?#قسمت_نهم#رمان#معشوقه_فراری?

1401/09/09 13:00

.به طور عجیبی دیگه الدن به پروپای مهرداد نمیپیچه
باید خوشحال باشم اما نمیدونم چرا بیشتر استرس دارم که اینقدر همه چیز آروم
.شده و خبری از دردسر نیست، حتی نیما هم دیگه جاسوسی شرکتو نمیکنه
سه ماه از شبی که مهرداد به دوست داشتنم اعتراف کرده میگذره اما هنوز که هنوزه
.به دوست داشتنش اعتراف نکردم
.خودمم نمیدونم چرا نمیتونم بگم
.میترسم؟ تردید دارم؟ واقعا تشخیصش سخته
به توافق همه قرار شده محدثه و ماهان اول چندماهی نامزد باشند که ببینند به درد هم
.میخورند یا نه، بعد عروسی بگیرند
محدثه درسته که هنوزم خشن خاک بر سر قبلی مونده اما تازگیا رفتارش نرمتر شده
!و البته هنوزم نذاشته ماهان بدبخت بهش دست بزنه
عطیه تو این روزها آرومتر و کم حرفتر از همیشه شده، دلیلشو هم هیچ کدوممون
.نمیدونیم
.تا خواستم زنگ واحدمونو بزنم گوشیم به لرزش دراومد
.از جیبم بیرونش آوردم که با یه شمارهی ناشناس رو به رو شدم
.اخم ریزی کردم و جواب دادم
الو؟ –
.صدای آشنای یه مرد بلند شد

1401/09/09 13:52

سالم، شناختی؟ –
.اخمم عمیقتر شد
.نه –
.نیمام –
جدی گفتم: شمارهی منو از کجا آوردی؟
چندبار سرفه کرد و با صدای خشداری گفت: باید ببینمت مطهره، باید یه چیزیو
.بهت بگم
.پوزخندی زدم
.عمرا اگه بیام –
.لطفا مخالفت نکن، حالم خوب نیست نمیتونم زیاد حرف بزنم –
با کمی مکث گفتم: چی شده؟
.بهت میگم، بیا شرکتم، مهرداد نفهمه –
.با پوست لبم بازی کردم
.با تردید گفتم: باشه میام
.سرفهای کرد
.ممنون، پس میبینمت –
.تماسو قطع کرد که گوشیو توی جیبم گذاشتم
.نکنه داره میمیره؟ شایدم سرما خورده

1401/09/09 13:53

.عقب گرد کردم و به سمت آسانسور رفتم
.دکمهشو زدم
به مهرداد بگم؟
.میرم اگه چیز مهمی بود بعد به مهرداد میگم
نیما#
.به قرص توی دستم نگاه کردم
.دو روز دیگه عدهش سر میاد
قبل از مهرداد من دست به کار میشم؛ کاری میکنم که دیگه هیچ کسی ازش خبری
نداشته باشه، ازش یه خالفکار حرفهای میسازم، یکی که بتونم همه جا همراه خودم
.داشته باشمش، یه ملکه
.از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم
.به سمت آبدارخونه رفتم
.همین که واردش شدم رضا رو دیدم
.سریع دستهاشو خشک کرد
چیزی الزم دارید آقا؟ –
.قرصو طرفش گرفتم
.اینو بگیر –
.ازم گرفتش

1401/09/09 13:54

.هروقت بهت زنگ زدم و گفتم چای یا قهوه بیار اینو بریز توشو بیار –
آم... قربان... این چیه؟ –
.اخمهام به هم گره خوردند
!فکر نکنم در حدی باشی که سوال کنی –
.سرشو به زیر انداخت
.ببخشید –
.با همون اخم گفتم: حرفمو یادت نره
.چشمی گفت
.از آبدارخونه بیرون اومدم و دستی به کتم کشیدم
.تنها راهی که میتونم بدون مخالفت تو رو مال خودم کنم همینه
.ادای حال خرابا رو درآوردم چون میدونستم دلش زود رحم میاد
.تو این چند ماه تموم کاراش و رفت و آمدهاشو زیر نظر دارم
.باالی پلهها وایسادم و چندبار دستی زدم
.همه توجه کنید –
.تموم نگاهها به سمتم چرخید
.امروز دیگه کار تعطیله، میتونید برید خونه –
عــطــیـه#

1401/09/09 13:55

.با تردید دستمو باال آوردم
.خواستم زنگ بزنم اما استرس اجازه بهم نداد
.مطمئنم که خونشه
.به آش توی دستم نگاه کردم
.نفس عمیقی کشیدم و درآخر زنگو زدم
.چیزی نگذشت که در باز شد
.ابروهاش باال پریدند
.سالم –
.سعی کردم استرسمو پنهان کنم
.سالم –
.آشو باال آوردم
.واستون آش آوردم –
.بیشتر تعجب کرد
واسه من؟ چرا؟ –
.لبخند محوی زد
نکنه مطهره گفته بیارید؟ –
.حسادت وجودمو پر کرد
.نخیرم اون نگفته

1401/09/09 13:55

.با حرص قابلمه رو به قفسهی سینهش کوبیدم
.بگیریدش –
.با تعجب گرفتش
.خواستم برم که سریع گفت: صبر کنید
.منتظر نگاهش کردم
.حاال که این همه راه اومدید نمیتونم بذارم همینطوری برید، بیاین داخل –
.مثل چی ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم
.نه، نمیخوام مزاحم بشم –
.از جلوی در کنار رفت
.مزاحم چیه؟ بیاین تو –
.از خداخواسته وارد شدم و ببخشیدی گفتم
.به سمت آشپزخونه رفت، منم کفشهامو درآوردم
.به اطرافم نگاه کردم
با اینکه طالق گرفته اما هنوزم توی این خونهست، کاش میشد فکر مطهره رو از
.ذهنش بیرون مینداخت
.مصمم زیرلب گفتم: تو میتونی عاشق خودت کنیش عطیه
.با بیرونش اومدنش بهش نگاه کردم
.با ابروهای باال رفته گفت: چرا وایسادین؟ بشینید

1401/09/09 13:56

.به طرف مبلها رفتم
.نشستم که خودشم نشست
چای دم گذاشتم، میخورید که؟ –
.لبخندی زدم
.آره –
حاال به چه مناسبت آش پختید؟ –
.همینطوری –
.آهانی گفت
.خودم پختم امیدوارم خوشتون بیاد –
.لبخندی زد
چرا واسه من آوردید؟ –
.همینطوری –
.خندید و آهانی گفت
مکث کرد و گفت: از بقیه چه خبر؟
.میدونستم غیر مستقیم داره سراغ مطهره رو میگه
محدثه که چند وقت دیگه میره سر خونه و زندگیش، مطهره هم داره عدهش سر –
.میاد و مسلمه که با استاد ازدواج میکنه
.نگاهش رنگ غم گرفت

1401/09/09 13:59

که اینطور، مطهره خوشحاله؟ –
.مطهره عاشق استاده، معلومه که خوشحاله –
.لبخند تلخی زدم
.همین مهمه –
میدونستم حرفهامو با بیرحمی زدم اما اون باید بفهمه که مطهره جز مهرداد به فرد
.دیگهای فکر نمیکنه
آم... آقا ایمان؟ –
بله؟ –
تو اون پروژه که استاد عظیمی بهمون داده میشه بهم کمک کنید؟ یعنی اینکه من و –
.شما یه گروه بشیم
منم داشتم دنبال یه هم گروهی میگشتم، یعنی شما با اینکه یه پسر هم گروهیتون –
باشه مشکلی ندارید؟
مشکل که دارم اما چون به شما اعتماد دارم و میدونم آدم خوبی هستید بهتون –
.میگم
.آهان، باشه منم مشکلی ندارم –
.از خوشحالی نزدیک بود جیغ بکشم اما به زدن یه لبخند اکتفا کردم
.ایول! این مرحله رو رد کردم
مـطـهـره#

1401/09/09 14:00

.با اخم به اطرافم نگاه کردم
چرا کسی اینجا نیست؟
یعنی اینقدر زود رفتند خونه؟
.با آسانسور به طبقهی بعدی رفتم
.بند کیفمو توی مشتم گرفتم و با کمی مکث در زدم که صداش بلند شد
.بیا تو –
.در رو باز کردم و وارد شدم
.از جاش بلند شد
.سالم، خوش اومدی –
.وارد شدم و در رو بستم
.سالم، ممنون –
.به صندلیهای جلوی میزش اشاره کرد
.بشین –
نگاه دقیقی به چهرهای که حتی یه ذره هم سرماخوردگی توش مشخص نمیشد
.انداختم و بعد نشستم
نشست و گفت: چی میخوری؟
.هیچی، حرفتو بگو –
نمیشه که چیزی نخوری، چی میخوری؟

1401/09/09 14:00

.برای اینکه بیخیال بشه گفتم: چای
.گوشی تلفنو برداشت و شمارهای گرفت
.چند ثانیه بعد گفت: یه چای بیار اتاقم
.گوشیو سرجاش گذاشت و انگشتهاشو توی هم قفل کرد
خوبی؟ –
.پوزخندی زدم
اومدم که حالمو بپرسی؟ –
.لبخندی زد
.میدونی، تو شجاعی –
.ولی من اینطور فکر نمیکنم –
.ابروهاش باال پریدند
به خودت مطمئن نیستی؟ –
.مکث کردم و درآخر آرومتر گفتم: نه، دیگه نه
با لبخند گفت: نگران نباش، به زودی تبدیل به کسی میشی که همه ازت حساب
.میبرند، مثل یه ملکه
گیج گفتم: یعنی چی؟
.خندید
.هیچی

1401/09/09 14:01

.مشکوک بهش نگاه کردم
.رفتارش یه جوریه
در به صدا دراومد که با ”بیا تو“ی نیما در باز شد و یه مرد تقربیا چهل ساله با یه سینی
.دستش وارد شد
.سینیو روی میز گذاشت که نیما گفت: میتونی بری
.مرده با اجازهای گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو بست
.به نیما نگاه کردم
خب؟ –
.دستهاشو زیر چونهش زد
قراره با مهرداد ازدواج کنی؟ –
.آره –
دوسش داری؟ –
.جدی گفتم: برو سر اصل مطلب نیما، واقعا حوصلهی مقدمه چینی ندارم
میخوای بدونی جاسوس من کی بود؟ –
.ابروهام باال پریدند
واقعا میخوای بهم بگی؟ –
.آره –
اونوقت درعوضش چی میخوای؟

1401/09/09 14:01

.به صندلیش تکیه داد
.هیچی –
.پوزخندی زدم
.خودتو دست بنداز، بگو –
.یه دفعه صدای زنگ گوشی توی اتاق پیچید
.نیما گوشیشو از روی میز برداشت و بهش نگاه کرد
.بلند شد و گفت: االن برمیگردم
.بعد به سمت در رفت
.از اتاق خارج شد و در رو بست
.با اخم به بخار چایی نگاه کردم
.باید احتیاط کنم، معلومه این نیما یه چیزی توی فکرشه
.چند دقیقه گذشت اما خبری ازش نشد
.پوفی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم
.ساعت دو بود
.دستهی لیوانو گرفتم و یه قند توی دهنم گذاشتم
.لیوانو به لبم نزدیک کردم و به جلوم خیره شدم
.قطعا این نیما نقشهای داره
.داغی چاییو روی لبم حس کردم اما لیوانو پایین آوردم و به اتاقش نگاه کردم

1401/09/09 14:02

بلند بشم اتاقشو بگردم؟
.نه ولش اگه بفهمه بدبختم میکنه
.لیوانو باال بردم
.خواستم بخورم ولی یه دفعه گوشیم به صدا دراومد
از جیبم بیرونش آوردم که با دیدن ”مهرداد“ هل کرده لیوانو روی میز گذاشتم که
.نمیدونم چی شد تموم محتواش روی میز ریخت
.سریع بلند شدم
.تا خواستم جواب بدم در باز شد و نیما به داخل اومد
.تماس قطع شد
...نیما با اخم ریزی در رو بست و گفت: چرا
.نگاهش به لیوان روی میز افتاد که لبمو گزیدم
.اخمهاش چنان درهم رفت که واقعا ترسیدم
چرا چاییتو ریختی؟ –
.با صدای پیامک گوشیم بهش نگاه کردم
بازش کردم که دیدن مهرداد فرستاده: کجایی؟ اومدم آپارتمان اما کسی در رو باز
.نمیکنه
.نیما به کنارم اومد
.بشین

1401/09/09 14:03

.بهش نگاه کردم که دیدم عصبانیت شدیدی توی نگاهشه
.گوشیمو توی جیبم گذاشتم و کیفمو برداشتم
.با اخم گفتم: یه روز دیگه حرف میزنیم
.خواستم برم ولی جلومو گرفت
.گفتم بشین –
.اخمهام بیشتر درهم رفت
.برو کنار میخوام برم –
.به تندی گفت: میگم بشین
.خونم به جوش اومد
حق نداری با من اینطور صحبت کنی، فهمیدی؟ –
.بعدم از کنارش رد شدم اما یه دفعه بازومو گرفت
.تقال کردم که بازومو آزاد کنم
.با عصبانیت گفتم: دستتو بکش
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم سابید
.یه دفعه دستشو گاز گرفتم که با داد ولم کرد
.سریع به سمت در رفتم که فریاد زد: جرئت داری برو
.زود از اتاق بیرون زدم و به سمت پله دویدم
.صدای فریاد نیما رو شنیدم

1401/09/09 14:50

.فرید بگیر این دختره رو –
.ترس وجودمو پر کرد
.تندتر دویدم
.حس کردم که یکی داره بهم نزدیک میشه
سریع از پلهها پایین اومدم اما یه دفعه یکی بازومو گرفت که با وحشت به عقب
.چرخیدم
.یه مرد هیکلی و کامال سیاه پوش سعی داشت به زور باال ببرتم
.نرده رو گرفتم و داد زدم: ولم کن عوضی
.نیما باالی پلهها دست به جیب وایساد
.نگاهش رعشه به تنم مینداخت
.از دوتا پله باالم آورد که بیشتر تقال کردم
.مرده با صدای خشنی گفت: همرام بیا نذار قاطی کنم دخترجون
.بغض گلومو فشرد
.میگم ولم کن –
رو به نیما داد زدم: باهام چیکار داری؟ هان؟
.دونفر از پایین به سمت پلهها اومدند
قدرتمو توی پاهام جمع کردم و لگد محکم و حرفهای به شکم مرده زدم که دادی زد
.و ولم کرد

1401/09/09 14:51

.هراسون به پایین دویدم
.اون دونفر هر لحظه نزدیکتر میشدند
.یه دفعه مقنعهم کشیده شد
.ناخونهامو به دستش کشیدم که سریع دستشو کشید و اوف بلندی گفت
خواستم بچرخم اما حواسم نبود که لب پلهم و یه دفعه زیر پام خالی شد که با یه جیغ
.افتادم و دور خودم پیچیدم
سرم محکم به یه جایی خورد که درد وحشتناکی توش پیچید و قبل از اینکه دیگه
.چیزی نفهمم صدای فریاد نیما که اسممو گفت رو شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق
نـیـما#
.با ترس از پلهها پایین رفتم و کنارش نشستم
سرشو باال آوردم و تا خواستم صداش بزنم با دیدن خونی شدن دستم دیگه نفسم
.باال نیومد
با صدای لرزون گفتم: نه نه، مطهره؟
.به فرید نگاه کردم که عصبانیت وجودمو آتیش کشید
.نمیدونم چی تو نگاهم دید که با ترس یه قدم به عقب رفت
.با خشم غریدم: بگیرید این دستپاچلفتیو تا بعدا یه گوشمالی حسابی بهش بدم
سعید و رحیم از پلهها باال رفتند و بدون توجه به التماسهای فرید اونو به زور از پلهها
.پایین آوردند

1401/09/09 14:52

.سریع گوشیمو با دست خونیم بیرون آوردم و به اورژانس زنگ زدم
.طاقت بیار مطهره، طاقت بیار
******
.طول و عرض راهرو رو طی میکردم
.قلبم یه لحظه هم آروم نمیشد
.دستهایی که خون روشون خشک شده بود رو به صورتم کشیدم
.اتفاقی براش بیوفته اون فریدو میندازم جلوی سگا تا تیکه پارش کنند
.روی صندلی نشستم و چشمهامو بستم
.صدای گوشیش بدجور رو مخم بود
.درآخر گوشیو از کیفش بیرون آوردم
.با دیدن اسم ”مهرداد“ خونم به جوش اومد
.دیگه نمیبینیش
.گوشیو خاموش کردم و توی کیف انداختم
.عصبی و با استرس پامو به زمین کوبیدم
با بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل سریع به سمتش رفتم و با ترس گفتم: چی شد؟
حالش خوبه؟
.نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
.تقربیا آره، خداروشکر ضربه مغزی نشده اما قسمتی از مغزش آسیب دیده

1401/09/09 14:54

.قلبم هری ریخت
خب... خب این یعنی چی؟ –
.باز نفس عمیق کشید و گفت: احتمال میدم فراموشی بگیره
.با بهت بهش نگاه کردم
.دکتر نگاه گذرایی بهم انداخت و بعد رفت
.به در اتاق عمل خیره شدم
فراموشی؟
.کم کم لبخند سرخوشی روی لبم نشست
.این عالیه! دیگه نیاز به قرصم نیست
.دستهامو داخل جیبهام کردم و منتظر بیرون اومدنش به دیوار تکیه دادم
.لبخند یه لحظه هم از روی لبم نمیرفت
.دیگه تموم شد مهردادخان، حاال دیگه نوبت منه
ســه_ســاعت_بـعــد#
مــهــرداد#
با استرس و نگرانی بلند گفتم: نمیدونم ماهان، نمیدونم، رفتم پیش حمید شاید بتونه
.رد گوشیشو بزنه اما نتونست
.رو به روم وایساد و بازوهامو گرفت
.آروم باش، پیداش میشه

1401/09/09 14:54

.دستهاشو پس زدم و به عقب چرخیدم و چنگی به موهام زدم
!محدثه با نگرانی گفت: آخه مطهره جز خونهی فامیالش اینجا جایی نداره که بره
.با چشمهای پر از اشک به حیاط چشم دوختم
.د بیا لعنتی، تو که میدونی من میمیرمو زنده میشم
.ماهان: دیگه انتظار بسه، عکسشو بردار بریم آگاهی
.سری تکون دادم و عکس دونفریمونو از کشوی زیر قفسه برداشتم
.خیره نگاهش کردم
کجایی خانمم؟ کجایی؟
.یه قطره اشک روی گونم چکید که سریع پاکش کردم
مـطـهـره#
.با سردرد آروم الی پلکهامو باز کردم که با تار بودن دیدم چندبار پلک زدم
خواستم بلند بشم اما با پیچیده شدن دردی توی سرم بیاراده آخی گفتم و صورتم
.جمع شد
.با صدای یکی کنارم سریع نیم خیز شدم
.باالخره به هوش اومدی –
.به مرد ناآشنای رو به روم با استرس زل زدم
.لبخندی زد و کنارم نشست که سریع ازش دور شدم
با صدای گرفته گفتم: تو... تو کی هستی؟

1401/09/09 14:55

.نگاهش رنگ غم گرفت
.پس حدس دکترت درست بوده –
به اطراف نگاه کردم و گیج و با استرس گفتم: یعنی... یعنی چی؟ من کجام؟
.بهش نگاه کردم
تو کی هستی؟ اصال چه اتفاقی برام افتاده؟ –
.مغزم انگار داشت منفجر میشد، هیچی یادم نمیومد
با ترس گفتم: چرا... چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا نمیفهمم چه خبره؟ اصال خودم...
خودم کیم؟
.دستمو گرفت که سریع دستمو بیرون کشیدم
.بهم دست نزن، جواب سواالمو بده –
.نگاهش پر از اشک بود
اینجا بیمارستانه، بخاطر اینکه از پلهها پرت شدی پایین قسمتی از مغزت آسیب –
...دیده، دکترت میگه
.چشمهاشو بست و ادامه داد: فراموشی گرفتی
.اخمهام از هم باز شدند و با بهت نگاهش کردم
زیر لب زمزمه کردم: یعنی چی؟
.با ترس ملحفهی رومو کنار زدم
.نه من یادم میاد، حتما یادم میاد –

1401/09/09 14:55