The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

تا خواستم کنار پای یکیشون شلیک کنم درد بدی توی سرم پیچید که اسلحه از
.دستم در رفت و دنیا دور سرم چرخید
دستمو روی سرم گذاشتم و همونطور که چشمهام سیاهی میرفت به ماشین دست
گذاشتم اما یه دفعه پاهام سست شدند که یکی از پشت تو بغلش کشیدم و قبل از
اینکه بیهوش بشم صدای آشناشو کنار گوشم که میگفت“ ترسناک شدی خانمم“
!رو شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق
مــهــرداد#
توی ون کشیدمش که خسرو و عماد سریع سوار شدند و ماهان به سرعت حرکت
.کرد
بعد از اینکه دست و پاهاشو بستم روی صندلی نشستم و با دلتنگی تو بغلم
.گرفتمش
.سرمو تو موهاش فرو کردم و با لذت عطر موهاشو بو کشیدم
.دلم برات تنگ شده بود موش کوچولوم –
!ماهان با تعجب گفت: این واقعا مطهرهست؟! همونی که یه تار موشم من ندیدم؟
اشک توی چشمهام حلقه زد و همونطور که به چشمهای بستهش زل زده بودم گفتم:
!نیما مطهرهی منو نابود کرده
.ماهان: غصه نخور داداشم، همه چیز حل میشه
نفس پر غم و حرفی زدم و درمقابل نگاههای اون دوتا مطهره رو بغل کردم

1401/09/09 16:51

.چشمهامو بستم
ماهان: کسی که مهرداد رو ندید؟
.عماد: نه داداش خیالت راحت، من مواظب بودم
چیزی نگذشت که با صدای گوشیم از آرامش افکارم بیرون کشیده شدم و چشمهامو
.باز کردم
.گوشیمو از جیبم بیرون آوردم که دیدم کاوهست
.تماسو وصل کردم
الو؟ –
تو دردسر که نیفتادید؟ –
.نه خیالت راحت –
.نفس آسودهای کشید
.یه دفعه صدای داد نیما بلند شد که ابروهام باال پریدند
خوبه، نیما متوجه نبودش شده، اسلحهشو کنار ماشین که دیده فکر میکنه یکی –
!دزدیدتش، نمیدونی چه هیاهویی اینجا شده
.خواستم حرف بزنم که تند ادامه داد: من باید برم فعال
.بعدم سریع قطع کرد
.گوشیو کنارم روی صندلی پرت کردم
ماهان: کاوه بود؟

1401/09/09 16:51

.آره، میگه نیما فهمیده –
.پوزخندی زد
.یعنی جوری تقاص پس بده که به غلط کردن بیوفته –
به مطهره نگاه کردم و همونطور که گونشو نوازش میکردم با کینهی درونم گفتم: به
.سختی تقاص پس میده
************
مـطـهـره#
.با سردرد چشمهامو باز کردم که بخاطر نور ریزشون کردم
خواستم دستمو روی سرم بذار اما نتونستم تکونش بدم که دیدم روی یه تختم و کال
.به تاج تخت بسته شدم
کم هوشی از سرم پرید و با نگاه پر استرسی به اطرافم نگاه کردم که با یه اتاق رو به
.رو شدم
.سعی کردم با تقال خودمو آزاد کنم اما لعنتی انگار با هر تکونم سفتتر میشد
داد زدم: کدوم کثافتی جرئت کرده منو بدزده؟
.تموم فکرم به سمت شروین میرفت
.با داد گفتم: آهای شروین کثافت، اگه کار تو باشه خودم میکشمت
با باز شدن در دست از تقال برداشتم و نفس زنان درحالی که از عصبانیت داغ شده
.بودم به در چشم دوختم

1401/09/09 16:52

.با کسی که وارد شد اخمهام از هم باز شدند و شدید جا خوردم
.لبخندی زد و سینی به دست به سمتم اومد
.ظهر بخیر –
.سینیو روی میز گذاشت
با صدای گرفته گیج گفتم: اینجا چه خبره؟
.کنارم نشست
ببخشید که مجبور شدم ببندمت چون این مطهره با اون مطهره فرق میکنه، –
.خطرناکه
.لب خشک شدمو با زبونم تر کردم
.حرفهای نیما توی ذهنم اکو شد
.دزدیدتت
.بهت تجاوز کرده
.کم کم چنان خونم به جوش اومد که انگار متوجهش شد و تعجب کرد
!خوبی؟ –
غریدم: به چه حقی منو دزدیدی آشغال؟ هان؟
.نگاهش جدی شد
.آروم باش باید باهات حرف بزنم –
داد زدم: تو غلط میکنی که میخوای با من حرف بزنی! قسم میخورم وقتی این دستم

1401/09/09 16:52

.آزاد شد خودم بکشمت
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.عصبی گفتم: یاال ولم کن تا بدتر عصبی نشدم متجاوز
.یه دفعه به شدت چشمهاشو باز کرد و با بهت بهم خیره شد
.پوزخندی زدم
چیه؟ فکر کردی حاال که فراموشی گرفتم کاراتو نمیدونم؟ –
با بهت گفت: کی بهت گفته؟
.باز پوزخندی زدم
.نیما –
!زمزمه کرد: امکان نداره
.نفس عصبی کشیدم
.ولم کن قول میدم به نیما نگم –
.بهم نزدیکتر شد که اخمهام بیشتر به هم گره خوردند
خیره به چشمهام گفت: نیما چیا بهت گفته؟
.به صورتش نزدیک شدم
!فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه –
.مطهره، خواهش میکنم بگو –
.عقب کشیدم

1401/09/09 16:53

.حقیقت، همون چیزایی که باید میگفت –
پس چرا زنش شدی؟ –
.پوزخندی زدم
!چون نامزدم بوده! حرفا میزنی آقا پسر –
چشمهاش گرد شدند اما چیزی نگذشت که اخمهاش شدید در هم رفت و غرید: چیا
بهت گفته؟
.خونسرد گفتم: اول بازم کن، بعد بهت میگم
یه دفعه مشتشو محکم به تاج کوبید و غرید: میگم چیا بهت گفته؟
.اخمهام درهم رفت
!هوی، به من دستور ندهها –
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.بگو –
.حاال که فرصت پیدا کرده بودم میتونستم ازش استفاده کنم
.اول غذامو بده بخورم چون گرسنمه –
.نفس عصبی کشید و سینیو برداشت و روی پام گذاشت که دیدم املته
.دستهامو باز کن –
.من *** نیستم مطهره –
...بعد نونو تیکه کرد که گفتم: دستت

1401/09/09 16:53

.حرفمو قطع کرد
.شستم –
.اصال نگران نبودم یا نمیترسیدم چون یه حسی بهم میگفت بهم آسیبی نمیزنه
.لقمه گرفت و جلوی دهنم برد
.با کمی مکث دهنمو باز کردم که توی دهنم گذاشت
.بازم نونو تیکه کرد
.سرش پایین بود که از فرصت استفاده کردم و اجزای صورتشو از زیر نظر گذروندم
.اصال بهش نمیخوره اینقدر عوضی باشه! یه متانت و آرامش خاصی توی چهرشه
.از عطرش بیاراده نفس عمیقی کشیدم
.بوی عطرش بیش از حد آشناست که توی مغز خالی از خاطراتم گیجم میکنه
چرا بهم تجاوز کردی؟ –
.نگاهشو به چشمهام دوخت و با کمی مکث گفت: ترسیدم
.ابروهام باال پریدند
از چی؟ –
.لقمه رو جلوی دهنم گرفت که خوردم
.غم عجیبی توی نگاهش رشد کرد
.ترسیدم از دست بدمت –
.پوزخندی روی لبم نشست

1401/09/09 16:54

.تو از اولشم منو نداشتی –
.با تحکم گفت: داشتم
.عصبی خندیدم
.اینقدر زر نزن واسم لقمه بگیر –
.دستشو کنارم به تاج تخت تکیه داد و به سمتم خم شد که با اخم کنار رفتم
.خیره به چشمهام گفت: تموم حرفهای نیما دروغه
.نگاهم یخ زد
.تا بیشتر از این عصبی نشدم ببند دهنتو –
.تو بگو نیما چی بهت گفته تا من حقیقتو بهت بگم –
.نگاه ازش گرفتم و پوفی کشیدم
.دارم بد عصبی میشم
مطهره، تو چجوری تونستی به نیما اعتماد کنی؟ چرا به کسی اعتماد کردی که –
نمیشناختیش؟
.بهش نگاه کردم
چرا؟ چون وقتی چشم باز کردم اونو دیدم، وقتی حس میکردم بیکسم اون –
کنارم بود، اما تو کجا بودی؟ هان؟
.معلوم بود بغض داره
هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، نگفته بودی که کجا داری میری، نتونستم

1401/09/09 16:54

.پیدات کنم
.اشک توی چشمهاش حلقه زد
مطهره، تو اوج وقتی که فکر میکردم دیگه قراره برای همیشه مال من بشی از –
.دست دادمت، گمت کردم و بعد خبر مرگتو شنیدم
.لعنت به چشمهاش! نمیدونم چرا نمیتونم چشم ازش بردارم
.قطرهای اشک روی گونهش چکید
اگه باور نمیکنی که تموم حرفهای نیما دروغ و حرفهای من راسته میتونم بهت –
.مدرک نشون بدم، تو منو دوست داشتی، دانشجوی من بودی
.اخمهام از هم باز شدند و در حینی که نمیتونستم حرفهاشو باور کنم بهتم زد
خواست دستشو روی گونم بذاره که عقب کشیدم که دستش روی هوا موند و با
.بغض چشمهاشو بست
.قلبم بیدلیل تند میزد
به حرفهاش نمیتونستم اعتماد کنم اما ته قلبم به حرفهای نیما تردید پیدا کرده
.بودم
.ادامه بده –
.لبخند محوی روی لبش نشست و چشمهاشو باز کرد
اوایل مهر بود، اولین کالسی بود که با من داشتی، دیر رسیدی و فکر کردی استاد –
.نیومده

1401/09/09 16:55

خندید و ادامه داد: همینطور سرتو انداختی پایین و اومدی توی کالس، وقتی ازت
.پرسیدم اینجا در نداره گفتی داره، منو با یکی از دانشجوها اشتباه گرفته بودی
.سرم تیری کشید که چشمهامو روی هم فشار دادم
نگران گفت: مطهره؟
.با درد گفتم: ادامه بده
.باز سردردم شروع شد که دستهامو مشت کردم و لبمو به دندون گرفتم
با صدایی که نگرانی توش مشهود بود گفت: وقتی فهمیدی استادتم کلی معذرت
.خواهی کردی
.سردرد شدیدتر شد که خم شدم و اشک زیادی توی چشمهام حلقه زد
با ترس گفت: مطهره؟
.به زور لب باز کردم: ادامهش
بازوهامو از پشت گرفت که خودمو جلو کشیدم و دستشو پس زدم و با درد و
.چشمهای پر از اشک داد زدم: گفتم ادامهشو بگو
.با ترس گفت: بیخیال باید ببرمت دکتر
خواست دستهامو باز کنه که از سردردم جیغی کشیدم و این دفعه اشکهام روونه
.شدند
.انگار مغزمو داشتند تیکه تیکه میکردند و طاقت چشم باز کردن نداشتم
اونوقت مگه کالس طویلهست که همینجوری سرتو بندازی پایین و بیای تو؟

1401/09/09 16:55

ببخشید، دقیقا مشکل چیه؟ نکنه دانشگاهم مبصر داره و خبر ندارم؟ –
.مدام کلمات و جمالت مفهوم و نامفهومی به یادم میومد اما تصویری به یادم نمیومد
.گوشم سوت میکشید و حرفهای مهرداد رو نمیشنیدم
.فقط حس میکردم که داره دستهامو باز میکنه
به سختی صدایی از خودم درآوردم: قرصم... ببین... توی جی... بمه؟
.با حس اینکه دستهام باز شدند روی سرم گذاشتم و سرمو فشردم
.اشکهام تند تند پایین میومدند
.از درد دوست داشتم که بمیرم و راحت بشم؛ دیگه خسته شده بودم
.دستشو کنار پام حس میکردم
اوکی شدی خانم پررو؟ –
دارند شوخی میکنند نه؟ –
یه چیزیو روی لبم حس کردم که دستشو پس زدم و خواستم بلند بشم اما بدنم
.هنوز به تاج بسته شده بود
یه دفعه فکمو گرفت و یه چیزی توی دهنم گذاشت که با حس کردن قرص خیالم
.راحت شد
.خواستم همینطوری قورتش بدم که با سردی آب توی دهنم به کمک آب خوردمش
.از گریه و درد به سکسکه افتاده بودم
.یه دستم روی سرم بود و یه دستمم مانتومو تو مشتم گرفته بودم

1401/09/09 16:56

زیاد نگذشت که یه دفعه درد به یکباره خوابید و سوت کشیدن گوشم از بین رفت که
.چشمهامو باز کردم و به سرفه افتادم
دست مهرداد دور شونم حلقه شد و با ترس گفت: بهتری؟
با دست تقربیا لرزونم دستشو پایین انداختم و تن کم جونمو به تاج تکیه دادم و
.چشمهایی که انگار ماهها باز بودند رو روی هم گذاشتم
.سعی میکردم نفس بگیرم و قدرتمو جمع کنم
.با عجله گفت: میرم واست آب قند بیارم
.بعدم صدای باز شدن در رو شنیدم
.لب خشک شدمو با زبون تر کردم و آب دهنمو به زحمت قورت دادم
.با یادآوری اینکه دستهام بازند سریع چشمهامو باز کردم
یه نگاه به بیرون که با باز بودن در مشخص بود انداختم و بعد نیرومو جمع کردم و
مشغول باز کردن طنابهای دورم شدم اما هنوز گرهی رو باز نکرده بودم که با
.ورودش نفس تو سینم حبس شد و سریع سرمو باال آوردم
.در رو بست و قفل کرد
.تا من نخوام جایی نمیری –
.بعدم کلیدشو برداشت و به سمتم اومد
.کنارم نشست و لیوانشو روی میز گذاشت
خواست دستهامو ببنده که تند گفتم: بذار دستهام باز باشند، خودت که اینجایی

1401/09/09 16:56

.پس نمیتونم فرار کنم
.با تردید به چشمهام زل زد که مظلوم نگاهش کردم
.آره، این همون نگاه اصلیه توعه، بیرحمی بهت نمیاد خانمم –
.خواست موی ریخته شده توی صورتمو کنار بزنه اما عقب کشیدم
.ناامید دستشو انداخت
.لیوانو برداشت و به سمتم گرفت که ازش گرفتم و تا آخرشو خوردم
.لیوانو کنارم انداختم
.ادامه بده –
.سرشو تکون داد
.نه، ادامه نمیدم –
.اخمهام درهم رفت
.میگم ادامه بده –
.نمیدم چون طاقت ندارم که دوباره تو اون حال ببینمت –
.بستهی قرصمو باال گرفت
فقط یه دونه دیگه مونده، اینجاهم اونقدر دور از تهرانه که زود نمیتونم برم –
.بخرمو بیام
با اخم گفتم: مگه اینجا کجاست؟
.وسط جنگلی که اون نیما حتی فکرشم نمیتونه بکنه

1401/09/09 16:57

.با یادآوریش نگران شدم
.حتما داره دنبالم میگرده، ولم کن بذار برم –
.مصمم به چشمهام زل زد
.اونقدر اینجا میمونی تا وقتی که حافظتو به دست بیاری –
.خیره نگاهش کردم
نیما نمیخواد درمان بشم اما اون با وجود اینکه کلی بال سرم آورده میخواد که به یاد
!بیارم؟ این منطقی نیست
مهرداد بودی دیگه؟ –
.غم نگاهشو پر کرد و سری تکون داد
ببین مهرداد خان، حافظهی من برنمیگرده، با اینجا موندنم فقط نیما رو عصبیتر –
...می
اما این سردردا عالئمند مطهره، یعنی اینکه تو درمان میشی، فقط نیاز به یه جرقه –
داری، باید تو موقعیتهایی قرار بگیری و جاهایی بری که قبال تجربهشو داشتی، یکی
.مثل همین کلبه
.گره اخمم کمی بازتر شد
من قبال اینجا بودم؟ –
.سری تکون داد
همون موقعی که بهت اعتراف کردم دوست دارم، فعال به حافظهت فشار نیار، فکر –

1401/09/09 16:57

.کنم همین اول ظهری به اندازهی کافی مغزت کار کرده، اگه میخوای بخوابی بخواب
.چیزی نگفتم که بلند شد و خودشو روی کاناپهی مشکی رو به روم انداخت
.یه چیزیو از جیبش درآورد که با دیدن جاسیگاری ابروهام باال پریدند
.یه نخ برداشت و با فندک روشنش کرد
همونطور که به پنجرهی رو به رو نگاه میکرد یه پک کشید و دودشو به بیرون
.فرستاد
.نگاه ازش گرفتم و دور اتاق چرخوندم
.اگه اینجا بودم پس باید یه چیز نامفهومیم که شده یادم بیاد
.چشمهامو بستم
.اما نه، واسه االن یا شایدم واسه امروز دیگه مغزم کشش فکر کردن نداره
از طرفی میخواستم یه جوری فرار کنم اما از طرفی میخواستم حرفهاشو هر چند
.که اگه دروغ باشه بشنوم و با حرفهای نیما مقایسه کنم
.دیگه واقعا نمیدونم باید به کی اعتماد کنم
.چشمهامو باز کردم و بهش چشم دوختم
.چشمهاشو بست بود و میکشید
از کی سیگار میکشی؟ –
.چشمهاشو باز کرد
.کوتاه به من و بعد به سیگارش چشم دوخت

1401/09/09 16:58

.از وقتی که با چشمهای خودم زیر خاک رفتنتو دیدم –
بهم نگاه کرد و با غم عجیب توی چشمهاش گفت: تو نمیدونی چه باریو تحمل
.میکردم
.تلخ خندید
.اگه فراموشی نداشتی قطعا االن سرزنش که بماند با چماغ میفتادی دنبالم –
ناخواسته قلبم از لحنش درد گرفت، جوری که بیاراده ملحفهی سفید روی تختو
.توی مشتم گرفتم
.چشم ازم گرفت و به کشیدنش ادامه داد
تو داری حقیقتو میگی یا نیما؟
نیما عکسهایی که کنار هم بودیمو نشونم داد، تو چه مدرکی داری؟
.سیگارش ته کشید که باز یکی دیگه درآورد
.خواست روشنش کنه که با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: نکش
.بهم نگاه کرد
.همون یکی بسه –
.کمی خیره نگاهم کرد و بعد با یه تلنگ سیگار رو روی زمین انداخت
.دستهاشو زیر سرش برد و به پنجره چشم دوخت
.نگاه ازش برداشتم و به دنبال کفشم چرخوندم
.عاشق اون کفشم، یعنی اگه بالیی سرش اومده باشه بیچارش میکنم

1401/09/09 16:58

وقتی پیداش نکردم با اخم رو بهش گفتم: کفشم کجاست؟
.بهم نگاه کرد
.تو زباله دونی –
.اخمهام چنان در هم رفت که ابروهاش باال پریدند
غریدم: به چه حقی کفش منو دور انداختی؟ هان؟
.پوزخندی زد
نیما جونت توی کفشت ردیاب گذاشته بود، خبر داشتی؟ –
جا خورده گفتم: چی داری میگی؟
.ردیاب توی کفشت بود –
.متعجب بهش زل زدم
!پس بگو با اینکه گوشیمو خاموش کرده بودم چجوری اون شب پیدام کرده
.دندونهامو روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم
جاسوسی منو میکنه؟ مگه بچم که ردیاب واسم میذاره؟ یا بهم اعتماد نداره؟
.نفس پر حرصی کشیدم و موهامو جمع کردم
.کش مو میخوام –
.ندارم –
.پوفی کشیدم
گیرهی مو چی؟

1401/09/09 16:59

.از جاش بلند شد
.باید ببینم –
.کشوها رو دونه دونه باز کرد
.اگه نیست شالمو دور موهام میبندم –
.سرشو خاروند و تا کمر توی کمد رفت که خندم گرفت
.بین لباسها گم شده بود
.بیرون اومد و گفت: قبال یه دونه اینحا دیدم اما نیست
.نفسمو به بیرون فوت کردم و شالم برداشتم
.دور موهام پیچیدم و گره زدم
.در کمد رو بست و چرخید
خواست حرفی بزنه اما نگاهش رو یه جایی ثابت موند که با ابروهای باال رفته گفتم:
...چیزی
.با یادآوری کبودی گردنم بیاراده لبمو گزیدم و دستمو روش گذاشتم
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه تصاویر نامفهومی توی ذهنم به یادم اومد
درست مثل همین االن چشمهاشو بسته بود و دندونهاشو روی هم فشار میداد و
.منم ترس داشتم از این حالتش
.قبل از اینکه سردردی سراغم بیاد سرمو به چپ و راست تکون دادم

1401/09/09 16:59

.عصبی چنگی به موهاش زد و بیحرف از اتاق بیرون رفت
!یعنی یادش رفت دستهای من بازه؟
.از فرصت استفاده کردم و سریع طنابهای دورمو باز کردم
.شالمو از دور موهام کندم و زود بلند شدم
.نگاهی به پنجره انداختم
.کوتاه به در نگاه کردم و بعد کاناپه رو تا زیر پنجره کشیدم
.روش وایسادم و پنجره رو باز کردم
.ارتفاعش خیلی کم بود اما تنها مشکلش این بود که حفاظ داشت
.نفس عصبی کشیدم و از کاناپه پایین پریدم
.به سمت در رفتم و آروم بازش کردم
.وقتی دیدم نیست با احتیاط بیرون اومدم
.از توی آشپزخونه صداهایی میومد
.آروم یه قدم برداشتم
تا خواستم قدمی دیگه بردارم با دیدن شمعها و گلبرگهای توی هال پاهام میخ زمین
.شدند
.آشناست... این صحنه بیش از حد آشناست
.آروم به جلو رفتم و نگاه سردرگممو اطرافم چرخوندم
.مطمئنم که اینجا بودم، این صحنه رو دیدم

1401/09/09 17:00

به مبل فیروزهای دست کشیدم که یه دفعه نمیدونم چی شد که بدنم لرزید و جلوی
.چشمهام جرقهای زده شد که سریع چشمهامو بستم
.با کمی مکث آروم چشمهامو باز کردم
.میترسیدم بازم سردرد بگیرم
.با صدای مهرداد سریع بهش نگاه کردم
.دلم نیومد جمعشون کنم –
.دم آشپزخونه وایساده بود
.نگاهمو اطراف چرخوندم و بازم قدم برداشتم
.این صحنه رو حتی یه بارم توی خواب دیدم.. آره درسته
واست آشناس؟ –
.گیج بهش نگاه کردم
.خیلی –
.به سمتم اومد
.پس کمکت میکنم بیشتر یادت بیاد –
من چرا اینجا بودم؟ –
.گوشیشو از جیبش بیرون آورد و رو به روم وایساد
.منتظر نگاهش کردم
چند ثانیه بعد سرشو باال آورد و نگران گفت: میترسم بهت نشون بدم بازم سردرد

1401/09/09 17:00

.بگیری
.بیتاب گفتم: مهم نیست، این حس سردرگمی از سردردم بدتره
.بستهی قرصمو از جیبش بیرون آورد
.فقط یه دونه مونده –
.خیره به چشمهاش گفتم: اشکال نداره
.اونقدر دستمو مشت کرده بودم که ناخونهام پوستمو بد میسوزوندند
کمی دست دست کرد اما درآخر گوشیو به سمتم گرفت که بیطاقت از دستش گرفتم
.و بهش نگاه کردم
.با عکسی که دیدم ماتم برد
.همینجا، با مهرداد، شمعا روشن، خوشحال بودم، مهردادم خوشحال بود
.اون دستمو با زحمت باال آوردم و بعدیو زدم
.این دفعه با حرص نگاش میکردم و اونم داشت میخندید
بهش نگاه کردم و نفس بریده گفتم: اینا یعنی چی؟
.لبخند محوی زد
.بعدیا رو ببین –
.انگار به زور نفسم باال میومد
.بعدی زدم
.شمال بود، کنار دریا

1401/09/09 17:01

.اینبار از پشت بغلم کرده بود
.سرمو به چپ راست تکون دادم
.اینا واقعی نیستند، فتوشاپند –
.چونمو گرفت و سرمو باال آورد
.برو به هر فتوشاپیستی که میخوای نشون بده، بهت میگه که نیست –
.اما عکسهای نیما... وای خدا دارم دیوونه میشم
.بعدی زدم
.داشتم گونهشو میبوسیدم
.از سردرگمی اشک توی چشمهام حلقه زده بود
.فکر میکردم بازم برگشتم سر خونهی اول
.بیشتر عکسا توی لپ تاپه بخوای بهت نشون میدم –
عکسو رد کردم اما با عکسی که دیدم سرم تیری کشید که اخمهام به هم گره
.خوردند
این آدما دیگه کیند؟
.انگار ذهنمو خوند که گفت: مدلینگان، روز تولدم اینجا بودیم
.بهش نگاه کردم که دیدم اشک توی چشمهاشه
.واست گیتار زدم، ماه بانوجان –
یه دفعه بدتر از هر موقع سرم تیر کشید که با آخ بلندی گوشی از دستم در رفت

1401/09/09 17:01

نزدیک بود بیوفتم اما سریع پیرهن مهرداد رو گرفتم، اونم زود دستشو دورم حلقه
.کرد
با ترس گفت: مطهره؟
.لباسشو بیشتر تو مشتم گرفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم
سردردم، عطرش، حرفهاش، عکسها، همه دست به دست هم داده بودند تا منو تا
.مرز مردن ببرند و باعث بشند که به گریه بیوفتم
برخالف همیشه که سعی میکردم صدام درنیاد این دفعه با گریه داد زدم: سرم، دارم
.میمیرم
.مهرداد سریع زیر زانو و گردنمو گرفت
.صدای هق هقم توی خونه پیچید
.دستهامو روی سرم گذاشته بودم و فشار میدادم
.روی مبل خوابوندم و با ترس گفت: بیا قرصو بخور
.چشمهامو به زور باز کردم که دیدم ترس شدیدی توی نگاهش موج میزنه
.قرصو توی دهنم گذاشت که به زور قورتش دادم
.از درد میخواستم فریاد بکشم
موهامو تو مشتم گرفتم و همونطور که تند تند اشکهام پایین میومدند داد زدم: این
.دفعه میمیرم
.نفسم به زور باال میومد

1401/09/09 17:02

یه دفعه تو بغلش گرفتم و با بغض گفت: غلط کردم نباید بهت میگفتم، خانمم طاقت
.بیار زود دردش میخوابه
.سرمو تو بغلش گرفت که صدای هق هقم تو بغلش خفه شد
.گرمای تنش! نه خدا دارم دیوونه میشم
.برای اولین بار با زجه خدا رو صدا زدم
.معلوم بود اونم گریه میکنه
.تحمل کن نفسم –
انگار صداها توی سرم میپیچید و تصاویری از گذشته به یادم میومد اما چنان سرمو
.به درد میاورد که حتی نمیتونستم چشمهامو باز کنم و فقط اشک میریختم
.کل تنم میلرزید و یخ کرده بود
گوشیمو از دستش چنگ زدم و داد زدم: این چه کاری بود؟ هان؟ فال گوش وایسادید
که چی بشه؟ به شما چه؟
عصبی گفت: مواظب لحنت باش دخترجون، انگار تو هم خوشت میاد که بهت زنگ
بزنه، نه؟
این خاطره؟ مهرداد بود نه؟ اما کجا اتفاق افتاده؟
.گوشم شدید سوت میکشید
.دقیقا داشتم طعم تلخ مرگو میچشیدم

1401/09/09 17:02

.به جعبه اشاره کردم
سوسکه اون توعه نه؟ –
.آب دهنشو با صدا قورت داد
!با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا محسن گزارش بدم که چه نوههایی داره
اون پسره کنارش چرا یادم نمیاد کیه؟
.اما نه... آره خودشه... فکر کنم برادرش ماهانه
اطراف واسم نامفهوم شده بود و حتی صدای مهردادمو بخاطر سوت کشیدن گوشم
.نمیشنیدم
.انگار تو ضمیر ناخودآگاهم گیر افتاده بودم و نمیتونستم چشمهامو باز کنم
.دقیقا حالت بین خواب و بیداری داشتم
.اذیت نکن، فقط یه بوسهست –
.اولین باری که بوسیدم همینجا بود... اگه اشتباه نکنم تو یه مهمونی، تو یه راهرو
!کبکت خروس میخونه دانشجو کوچولو –
...استاد –
.بهم چسبید که بیاراده حرفمو قطع کردم و به دستش چنگ زدم
!نزدیک گوشم گفت: استاد نه، برای تو مهردادم
!استادم بود... مهرداد استادم بود
بخوای میتونی، مطهره بیرحمی نکن، تو شانس درمان شدنمی، شاید تو بتونی

1401/09/09 17:03