تا خواستم کنار پای یکیشون شلیک کنم درد بدی توی سرم پیچید که اسلحه از
.دستم در رفت و دنیا دور سرم چرخید
دستمو روی سرم گذاشتم و همونطور که چشمهام سیاهی میرفت به ماشین دست
گذاشتم اما یه دفعه پاهام سست شدند که یکی از پشت تو بغلش کشیدم و قبل از
اینکه بیهوش بشم صدای آشناشو کنار گوشم که میگفت“ ترسناک شدی خانمم“
!رو شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق
مــهــرداد#
توی ون کشیدمش که خسرو و عماد سریع سوار شدند و ماهان به سرعت حرکت
.کرد
بعد از اینکه دست و پاهاشو بستم روی صندلی نشستم و با دلتنگی تو بغلم
.گرفتمش
.سرمو تو موهاش فرو کردم و با لذت عطر موهاشو بو کشیدم
.دلم برات تنگ شده بود موش کوچولوم –
!ماهان با تعجب گفت: این واقعا مطهرهست؟! همونی که یه تار موشم من ندیدم؟
اشک توی چشمهام حلقه زد و همونطور که به چشمهای بستهش زل زده بودم گفتم:
!نیما مطهرهی منو نابود کرده
.ماهان: غصه نخور داداشم، همه چیز حل میشه
نفس پر غم و حرفی زدم و درمقابل نگاههای اون دوتا مطهره رو بغل کردم
1401/09/09 16:51