The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.منو از این چاه دربیاری
.سرمو به چپ و راست تکون دادم
.نمیتونم، متاسفم –
.به سمت در چرخیدم
.تا خواستم بازش کنم از پشت سرم در رو بست
.نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون، تو منو دوست داری –
.عصبی گفتم: چرنده! من هیچ کسیو دوست ندارم
یه بیماریای داشت... درسته، مطمئنم، اما چی بود؟
مهـرداد#
!با ترس به گونهش زدم، درحالی که بدنش یخ زده بود عرق میریخت
.حتی گریه هم نمیکرد و مدام یه چیزی زیر لب زمزمه میکرد
باز به گونهش زدم و با گریه گفتم: خانمم چشمهاتو باز کن، قربونت برم یه چیزی
.بگو
.دیگه نمیتونم صبر کنم
.سریع زیر زانو و گردنشو گرفتم و بلندش کردم
.هراسون به سمت در دویدم
.در رو با شدت باز کردم و قفل ماشینو زدم
.روی صندلی جلو نشوندمش و صندلیو خوابوندم

1401/09/09 17:03

سریع ماشینو دور زدم و در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم یه دفعه صدای شلیک
همه جا رو پر کرد و بالفاصله درد وحشتناکی توی بازوم پیچید که فریاد زدم و دردش
واسه لحظهای جونو از بدنم گرفت که پاهام سست شدند اما سریع در رو گرفتم و
.چشمهامو روی هم فشار دادم
.با شنیدن صدای نیما نفس زنان سریع چشمهامو باز کردم
.این فقط بخشی از تالفی بود –
.دستمو روی بازوم گذاشتم که پر از خون شد
با چشمهای به خون نشسته درحالی که درد امونمو بریده بود به نزدیک شدنش نگاه
.کردم
.اسلحهای توی دستش بود و دوتا از محافظاشم پشت سرش بودند
!امکان نداره که پیدامون کرده باشه
.رو به روم وایساد و اسلحه رو به سمتم گرفت
.ترسیده بودم اما سعی میکردم فقط خودمو عصبی نشون بدم
!ناموس دزد کثافت –
.با مشتی که حوالهی صورتم کرد روی زمین پرت شدم و از درد دستم داد کشیدم
.یه دفعه پاشو روی بازوم گذاشت که از درد لرزیدم و خاکو تو مشتم گرفتم
.با نفرت و خشم آشکار توی صداش گفت: همه چیز اینجا تموم نمیشه مهرداد خان
.تا بخوام چشممو باز کنم درد بدی توی سرم پیچید و دیگه چیزی نفهمیدم

1401/09/09 17:04

مـطـهـره#
پلکهایی که انگار ماهها بسته بودند رو باز کردم و چندین بار پلک زدم تا دیدم نرمال
.شد
.آب دهنمو با تشنگی قورت دادم و نگاهی به موقعیتم انداختم
!انگار بیمارستانم
.کمی خودمو باال کشیدم
وقتی از پلهها پرت شدم پایین کی منو رسونده بیمارستان؟ نکنه اون نیمای دزد؟
خواستم یکیو صدا بزنم اما یه دفعه خون به مغزم دوید و خاطرات مثل سیل به ذهنم
هجوم آوردند که با شتاب تکیهمو از تخت گرفتم و شکه دو دستمو روی دهنم
.گذاشتم
...دو ماه گذشته! من کنار نیما بودم! کنار بزرگترین دشمنم! حتی باهاش رابطه
.اشک زیادی توی چشمهام جوشید
!خدایا مهرداد
.من تو کلبه بودم اونم کنار مهرداد، حتما اینجاست، حتما اون منو آورده بیمارستان
...دستهامو پایین آوردم و با بغض داد زدم: مهر
.یه دفعه در باز شد که با دیدن نیما شدید قفل کردم و انگار لبام به هم دوخته شدند
.لبخندی زد و کیسه به دست وارد شد
!خیلی خوابیدیا –

1401/09/09 17:05

.نفرت تموم وجودمو پر کرد
نیما اینجا چیکار میکنه؟
مهرداد کجاست؟
.بهم نزدیک شد و کیسه رو روی میز گذاشت
این همه مدت پا به پای نیما توی خالفهاش شرکت کردم، منو تبدیل به یه هیوال
!کرده بود
!آخ خدا مهرداد چیکشیده تو این دوماه
فقط سکوت کرده بودم و با چشمهای لبریز از اشک به چهرهی منفورش نگاه
.میکردم
.نگرانی نگاهشو پر کرد
مطهره؟ خوبی؟ –
.جوابشو ندادم که دستشو کنار صورتم گذاشت
.یه حرفی بزن –
.خواستم دستشو پس بزنم اما زود جلوی خودمو گرفتم و دستمو مشت کردم
اون نباید بفهمه که حافظم برگشته وگرنه زندانیم میکنه و دیگه رنگ آزادیو
.نمیبینم
.تو این مدت این کثافتو خوب شناختم
.به اجبار لبخندی زدم و دستمو روی دستش گذاشتم

1401/09/09 17:05

.میدونستم پیدام میکنی –
.لبخند عمیقی زد و سرمو تو بغلش کشید که از گرمای تنش حالم به هم خورد
.روی سرمو بوسید
.بهت گفتم که هروقت تو دردسر افتادی نترس، چون من هستم –
با نگرانی که سعی بر پنهانش داشتم گفتم: اون پسره چی شد؟ چیکارش کردی؟
.ازم جدا شد و موهامو پشت گوشم برد
.دارم یه کم ادبش میکنم –
.نفسم بند اومد
یعنی چی؟ –
.لبخندی زد
.تو به اینا کار نداشته باش –
.اخم کردم
.چیکارش کردی نیما؟ دردسر میشه –
.بلند خندید
.کی؟ اون مهرداد؟ بیخیال عشقم –
.خم شد و چونمو گرفت
.به زور این نزدیکیو داشتم تحمل میکردم
.یه کم ادب بشه ولش میکنم

1401/09/09 17:05

میدونستم تا نخواد چیزی بهم نمیگه پس بهتر بود سکوت کنم و بعد خودم پنهانی ته
.قضیه رو درارم
.لبخندی زدم
.باشه –
.لبخندی زد و سرشو جلو آورد که بیاراده به عقب رفتم
.ابروهاش باال پریدند
.سریع سعی کردم قضیه رو جمعش کنم
.حس میکنم سرماخوردم –
.سرماهم بخوری بازم طعم لباتو از دست نمیدم –
.اینو گفت و بالفاصله لبشو روی لبم گذاشت که بدترین حس دنیا وجودمو پر کرد
.مثل همیشه عمیق و طوالنی بوسیدم که به اجبار همراهیش کردم
تو منو تبدیل به آدم پست کردی! منو از یاد خدا دور کردی! هزار درجه منو تغییر
دادی، حتی با دروغ و دغل منو عقد خودت کردی نیما خان؛ قسم میخورم که این
کاراتو بیجواب نمیذارم، میشم دوستی که از پشت بهت خنجر میزنه، فقط تماشا
.کن و ببین که چجوری به خاک سیاه میشونمت
*********
.همین که نیما رفت شرکت از فرصت استفاده کردم و وضو گرفتم
چادری اینجاها پیدا نمیشد واسه همین از پتوی مسافرتی به عنوان چادر استفاده

1401/09/09 17:06

.کردم
.مهرم پیدا نمیشه به جاش یه سنگ صاف پیدا کردم
.رو به روی مهر وایسادم و نفس عمیقی کشیدم
شرمم میگیره خدا... میدونم که این مدت یه عوضی بودم اما میدونم که تو
.میبخشیم
خوشحالم که دستم به خون کسی آلوده نشده، وگرنه نمیدونستم با عذاب وجدانش
.چجوری زندگی میکردم
کمکم کن بتونم کثافت کاریای نیما رو رو کنم و بندازمش زندان اما نکتهی مثبت این
مدت اینه که منو تبدیل به یه زن قوی و اراده کرده، دیگه خبری از اون مطهرهی
.ترسو که خودشو دست این و اون بده و بذاره واسش تصمیم بگیرند نیست
.حتی نیما باید تاوان سیگاری شدن مهرداد روهم بده
.نگران نباش آقای من، همه چیزو درست میکنم
نمازمو که خوندم کت چرم مشکیمو پوشیدم و شال بافتنیو روی سرم انداختم و از
.اتاق بیرون اومدم
!دوماه نماز قضا دارم
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.از پلهها پایین رفتم
.صدای سارا و رادمان از بیرون عمارت میومد

1401/09/09 17:07

.انگار داشتند بازی میکردند
.از ساختمون بیرون اومدم که دیدم دارند برف بازی میکنند
.نگاه رادمان بهم خورد که به سمتم دوید و داد زد: خاله جون تو هم بیا بازی
.لبخندی زدم
.بهم که رسید دستمو گرفت
.بیا –
.به سارا نگاه کردم که دیدم مغرورانه نگاهم میکنه
.خم شدم و انگشتمو به نوک بینی سرخ شدش زدم
.من یه کم کار دارم فسقلی، کارم که تموم شد میام –
.بدون مخالفت گفت: باشه زود بیا
.بعد به سمت سارا دوید
دستهامو داخل جیبهام بردم و به سمت سیروان که کنار احمد وایساده بود و حرف
.میزد رفتم
.نگاهشون بهم افتاد که سکوت کردند و کوتاه سر خم کردند
سیروان: امری دارید خانم؟
با سر اشاره کردم که دنبالم بیا، بعدم چرخیدم و به سمت استخر رفتم که پشت سرم
.اومد
وقتی رسیدم وایسادم و گفتم: نیما بهم زنگ زده که برم یه سر به اون پسره مهرداد

1401/09/09 17:08

.بزنم و یه کم اطالعات ازش بکشم، ماشینو آماده کن
.بدون چون و چرا گفت: چشم خانم
.پس قطعا نیما نگفته که منو اونجا نبرند چون فکر میکرده بیخیال شدم
.میرم آماده بشم –
.به سمت ساختمون رفتم
بعد از پوشیدن پالتوی تا زیر زانوی چرمی که کنارش چاکی داشت و شلوار لی مشکی
.و سر کردن یه شال قرمز، چکممو پام کردم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم
.از عمارت بیرون اومدم که ماشینو رو به روی پلهها دیدم
.از پلهها پایین رفتم و در عقبو باز کردم
نگاه کوتاهی به سارا که موشکافانه بهم نگاه میکرد انداختم و بعد سوار شدم که
.راننده از راه سنگ فرش شده روند
.دم در سعیدم سوار شد و از عمارت بیرون اومدیم
.نفس پر حرصی کشیدم
!هر جا میرم این پسره هم باید همرام باشه
.چندین دقیقه تو یه جادهی خاکی که کمی از برف پوشیده شده بود میرفتیم
یعنی اون جایی که مهرداده گرمه؟
.ناخونمو گاز گرفتم
.کاش بشه فراریش بدم یا نیما رو راضی به آزاد کردنش کنم

1401/09/09 17:08

.باالخره بعد از کلی انتظار به یه کارخونهی مخروبه رسیدیم که اخمهام درهم رفت
.تا حاال اینجا نیومده بودم
.سعید پیاده شد و در رو برام باز کرد
.پیاده شدم
همونطور که به سمت داخل میرفتیم گفتم: بهش غذا دادین؟
.تو راهه –
.خوبه –
.یه درآهنی بزرگ رو باز کرد که وارد شدم
نگاهی به فضای نسبتا تاریکی که با نور کم جونی که از هواکشهای بزرگ به داخل
.میتابید روشن میشد انداختم
.یه پوشش پالستیکیو کنار زد که ازش رد شدم
.چندتا از آدمای نیما این اطراف پرسه میزدند
یه در آهنیو باز کرد که وارد شدم اما همین که سر باال آوردم با دیدن مهرداد و
.وضعیتش پاهام میخ زمین شدند و انگار حس کردم واسه یه لحظه قلبم نزد
.جوشش اشکو خوب حس میکردم
یه دستش و تیکهای از لباسش حسابی خون بود و دور بازوش باندی پیچیده شده
.بود
.کنار لبش پاره شده بود و قسمتی از صورتش کبودی داشت

1401/09/09 17:09

قبل از اینکه اشکی از چشمم پایین بیاد نگاه ازش گرفتم و با خشمی که سعی بر
.کنترلش داشتم گفتم: تنهامون بذارید
...سعیو: ولی خانم
داد زدم: گفتم تنهامون بذارید این بحث محرمانهست و فقط منو نیما باید
.حرفهاشو بدونیم
.با نارضایتی چشمی گفتند و هر سه تاشون از اتاق بیرون رفتند
.چونم از بغض لرزید و آروم به سمتش رفتم
پلکهاش تکونی خوردند و خواست سر باال کنه اما آخ آرومی گفت و چشمهاشو روی
.هم فشار داد
خم شدم و خواستم دست لرزونمو روی صورتش بذارم اما یاد نقشهم افتادم و سریع
.عقب کشیدم
بیجون لب زد: مطهره؟ خودتی نه؟
.اشکی از چشمم چکید که سریع چرخیدم و چشمهامو بستم تا بغضمو مهار کنم
!چیکارش کرده که حتی طاقت چشم باز کردنم نداره؟
.دو دستمو توی صورتم کشیدم و یه صندلی برداشتمو رو به روش گذاشتم
.سعی کردم جدی باشم و ضعف نشون ندم
.آره منم –
.به زور چشمهاشو باز کرد و نگاهشو باال آورد

1401/09/09 17:09

!چقدر شب توی چشمهاش بیمهتاب شده
.لبخند بیجونی زد
.خوشحالم که حالت خوب شده –
.نگاهی به لب خشک شدش انداختم
آب میخوری؟ –
.به چشمهاش نگاه کردم
.سرفهای کرد و گفت: آره
از یخچال قدیمیای که کنار اتاق بود پارچو درآوردم و آبو تو لیوان یه بار مصرف
.ریختم
با بسته بودن دستهاش لیوانو روی لبش گذاشتم که چشمهاشو بست و آبو
.خورد
.معلوم بود داره درد میکشه
.لیوانو انداختم و سرجام نشستم
وقتی بیهوش بودم چی شد؟ –
.به چشمهام خیره شد
همه چیز یادت اومده؟ –
.خودمو نباختم
.نه

1401/09/09 17:09

.امید توی نگاهش پر کشید
اینجام تا سواالیی که نیما جواب نداده رو از تو بپرسم، دیروز چه اتفاقی افتاد؟ –
.لبشو با زبونش تر کرد
خواستم ببرمت بیمارستان اما نیما پیدامون کرد... هنوزم توی شکم که چجوری –
.پیدامون کرده
.نیشخند الکی زدم
!نیما رو دست کم نگیر –
.با درد خندید
.آره، دست کمش گرفتم که تو رو ازم گرفت –
.فقط سکوت کردم
.بهم شلیک کرد –
.ترس وجودمو پر کرد و سریع لب صندلی نشستم
کجات؟ –
.بازوم –
نفس بریده گفتم: بردت بیمارستان؟
.چشمهاشو بست و خندید
واقعا فکر میکنی نیما دلش به حالم میسوزه؟ –
.با ترس بلند شدم و باند دور بازوشو باز کردم

1401/09/09 17:10

چیکار میکنی؟ –
باند رو که باز کردم با دیدن بخیه شدن زخمش انگار یه بار بزرگیو از رو دوشم
.برداشتند و چشم بسته نفس آسودهای کشیدم
نگرانمی خانمم؟ نه؟ –
سریع چشمهامو باز کردم و با عصبانیت گفتم: چه نگرانیای! فقط ترسیدم بمیری،
.چون مدلینگی اگه بمیری همه جا پخش میشه و نیما تو دردسر میوفته
.ابروهاش باال پریدند
!تو از کجا میدونی من مدلینگم؟ –
.از سوتیای که دادم لبمو گزیدم اما سریع اخم کردم
.درموردت تحقیق کردم –
.معلوم بود قانع نشده
.باند رو دور بازوش بستم و سرجام نشستم
خب، االن که فهمیدی اون روز چی شده، چرا نمیری؟ –
.میخوام بیشتر واسم تعریف کنی –
.نه –
.ابروهام باال پریدند
!اما این یه خواهش نبود که تو بگی نه –
.خواست حرفی بزنه اما با باز شدن در سکوت کرد

1401/09/09 17:10

.با اخم به سمت در چرخیدم که با سعید رو به رو شدم
.آقا اینجان –
.اخمهام از هم باز شدند و لبمو گزیدم
!این نیمای عوضی همیشه سر و کلهش پیدا میشه
.مهرداد خندید
!نکنه نگفته بودی اینجایی –
.چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم
.از اتاق بیرون اومدم که سعید در رو بست
.به سمت نیما که پشت بهم وایساده بود و داشت سیگار میکشید رفتم
.خودم پیش دستی کردم
.نگفتم چون میدونستم اجازه نمیدی –
.به سمتم چرخید
.سیگار رو بین سشت و اشارهش گرفت و کمی پایینش برد
اومدی اینجا که چی بشه؟ –
.تو صورتم خم شد
اون پسره برات مهمه؟ –
.به صورتش نزدیک شدم و خیره به چشمهاش گفتم: نه
.درست وایساد و عصبی پک عمیقی از سیگارش کشید و سری تکون داد

1401/09/09 17:11

دودشو به بیرون فرستاد و با چهرهی سوالی و عصبانیت گفت: پس اینجا چه غلطی
میکنی؟
.اخمهام به هم گره خوردند
.اومدم تا ببینم چه بالیی سرش آوردی –
.عصبی خندید و خواست حرفی بزنه که انگشتهامو روی لبش گذاشتم
هیس، حرفم هنوز تموم نشده... پسره واسم مهم نیست که بمیره یا زنده بمونه، –
اگه اینجام بخاطر توعه، ببین نیما، پسره مدلینگه، بمیره خبرش مثل بمب میپیچه،
اولین نفرم میان سراغ تو، چرا؟ چون دشمنشی، تحقیق کردم فهمیدم که رقیب
شرکتتم هست، پس دیگه بدتر! عزیزدلم، من فقط نگران توعم وگرنه پسره قد بال
.مگسم برام ارزش نداره
.دیگه خبری از عصبانیت توی نگاهش نبود
پس عاقالنه رفتار کن، بخاطر اینکه منو دوست داره عقلت از کار نیوفته و کار –
اشتباهی نکن، مهم اینه که من فقط تو رو دوست دارم و هیچ یک از حرفهای
.دروغشو باور نمیکنم
.لبخندی روی لبش نشست
.دست ظریفمو توی دست مردونهش گرفت و سیگارشو انداخت و با پا لهش کرد
.دستمو روی قلبش گذاشت
.لعنت بهت که خوب بلدی آرومم کنی –

1401/09/09 17:12

خندیدم و عقب کشیدم اما دستمو کشید که تو بغلش فرو رفتم و از حس بدش خفیف
.لرزیدم
.دستشو دورم حلقه کرد و سرشو به سمت گوشم پایین آورد
.آره، تو مال منی، نه هیچ کسی دیگه –
.توی دلم پوزخندی زدم
.این خیاالن پوچیه که داری
.سرمو باال آوردم
.پس حاال ولش کن، بگو ببرنش بیمارستان –
.حله خانمم –
.بعدم سرشو پایین آورد و کوتاه لبمو بوسید
.کاش میشد یه جوری طلسمش میکردم که نه دیگه ببوستم و نه بغلم کنه
.خودمو از بغلش بیرون کشیدم
.پس انجامش بده –
.دستمو گرفت
.باشه –
.بعد به یکی از نوچههاش اشاره کرد که به سمتمون اومد
.درخدمتم قربان –
.پسره رو ببر به یه بیمارستان و ولش کن

1401/09/09 17:12

.چشم قربان –
.بعدم به سمت اتاق رفت
.نفس آسودهای کشیدم
.به قول شروین عوضی تنها کسی که میتونه نیما رو رام کنه منم
.دستمو کشید و به سمت در بردم
.االن میفهمم که چقدر دلم برات تنگ شده بود مهردادم، لطفا زود خوب شو
ماهان#
.حیرون و سرگردون طول و عرض اتاقو طی میکردم
حمیدم منتظر خبری پشت میزش دستهاشو توی هم قفل کرده بود و روی
.پیشونیش گذاشته بود
.محدثه مدام پاشو به زمین میکوبید
.همش تقصیر منه –
محدثه نالید: نخیر همش تقصیر منه، اگه نادون بازی درنیاورده بودم و دم به تلهی
.نیما نمیدادم تو هم مجبور نمیشدی جای مهرداد رو لو بدی
!حمید: بگیر بشین داداش، با بیتابی که مهرداد پیدا نمیشه
.لب باز کردم که حرفی بزنم اما با لرزش گوشیم سریع از جیبم بیرونش آوردم
.شماره ناشناس بود
اخم کردم و جواب دادم: بله؟

1401/09/09 17:13

صدای یه زن توی گوشم پیچید: آقای ماهان رادمنش؟
.اخمهام بیشتر به هم گره خوردند
.بله خودمم –
...من از بیمارستان... زنگ میزنم –
.دلم هری ریخت
یه آقایی که االن اثری ازشون نیست برادرتونو آوردند اینجا، ایشون شمارهی –
.شما رو بهمون دادند، اصال نگران نباشید حالشون خوبه
.چشمهامو بستم و از ته دل نفس آسودهای کشیدم
.باشه، زود خودمو میرسونم –
.ممنون، خداحافظ –
.خداحافظ –
تماسو قطع کردم و رو به دو جفت چشم منتظر گفتم: مهرداد پیدا شد؛ توی
.بیمارستانه اما حالش خوبه
.هردوتاشون نفس آسودهای کشیدند
.محدثه کیفشو برداشت و بلند شد
.پس بریم –
حمید گوشی تلفنو برداشت و بعد از چند ثانیه گفت: عملیاتو متوقف کنید، آقای
.رادمنش پیدا شدند

1401/09/09 17:13

.به کبودی گونهش دست کشیدم که آخی گفت و دستمو پس زد
!عصبی غریدم: بیچارش میکنم، دزد کثافت
.محدثه با شرمندگی گفت: بخدا ببخشید آقا مهرداد، تقصیر ماهان نیست، تقصیر منه
.مهرداد: تقصیر هیچ کسی نیست، من سرزنشتون نمیکنم
.کنارش نشستم
چه خبر از مطهره؟ –
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: همش سردرد میومد سراغش، مطمئن بودم که یه
چیزایی یادش میومد، وقتی عکسا رو دید و براش تعریف کردم جوری سردرد گرفت
.که بیهوش شد و هزیون گفت
متفکر گفتم: یعنی میگی همه چیز یادش اومده؟
.خودش که میگه نه، اما مطمئنم اون نیما رو متقاعد کرده که منو آزاد کنه –
خندید و ادامه داد: وقتی فهمید تیر خوردم رنگش پرید اما ادعا داشت که نگران من
.نیست، بخاطر نیما نگرانه
به سقف چشم دوخت و با لبخند گفت: دلم براش تنگ شده بود، به همین چند لحظه
.که کنارم بود و باهاش حرف زدم راضیم
.با اخم گفتم: چندتا احتمال هست، یا حافظش برنگشته و واقعا نگران نیماست
اخمهای مهرداد شدید درهم رفتند و با تندی نگاهم کرد اما بیتوجه به نگاهش ادامه

1401/09/09 17:14

دادم: یا حافظش برگشته و به دالیلی ادعا میکنه که برنگشته و یا واقعا هنوز
.فراموشی داره اما به سمت تو جذب شده
.اخمهاش کمی از هم باز شدند
چجوری بفهمیم کدومش درسته؟ –
.محدثه: با استفاده از من و عطیه
.سوالی بهش نگاه کردیم
.باید باهاش برخوردی داشته باشیم و عکس العملشو بسنجیم –
.ابروهام از حیرت باال پریدند و بینیشو کشیدم
.فکر خوبیه خانمم –
.خندید و دستمو پس زد
.با صدای مهرداد بهش نگاه کردیم
.گوشیتو بده میخوام به بابای مطهره زنگ بزنم –
با ابروهای باال رفته گفتم: چرا؟
.باید بدونند که دخترشون زندهست و بیشتر از این عذاب نکشند –
**************
.شروین راهیو روی نقشه نشون داد
.این راهو واسه عبور کامیونا پاکسازی کردیم –
.نیما متفکر دستی به چونش کشید

1401/09/09 17:14

به پلیس راه نمیخوره؟ –
.نه، خیالت راحت –
.بهم نگاه کرد
نظر تو چیه؟ –
.دست به سینه گفتم: به نظرم خوبه
.شروین ابروهاشو باال انداخت
!چه عجب دم پر ما نشدی –
.من وقتی پاچه میگیرم که ببینم زیادی داری زر مفت میزنی –
!نیما معترضانه گفت: عه
.چیزی که هستو گفتم –
.شروین خندید
.بیخیال زنت داداش، دیگه عادت کردم –
.نیما پوفی کشید
.روی میز نشستم و یه پامو باال انداختم
کامیونا حدود ده تان، به نظرم اول چهار تاشو بفرستید، اگه بدون خطری رد –
.شدند بقیشو هم بفرستید
.از عمد به شروین نگاه کردم
.اینطور اگه لو بریم کمتر ضرر میکنیم –

1401/09/09 17:15

?#قسمت_دهم#رمان#معشوقه_فراری?

1401/09/10 13:16

.عالیه زرنگ –
.پوزخندی زدم و نگاه ازش گرفتم
.نیما نقشه رو جمع کرد
فعال مجبورم باهاشون هم قدم باشم اما همین که فرصتی گیر بیارم نقشهمو شروع
.میکنم ولی اول این شروین هوس بازو زمین میزنم
.نگاه شروین روی بدنم چرخید که با غضب بهش نگاه کردم
نگاه ازم گرفت و رو به نیما گفت: قرار بود یکی از دخترا رو بفرستی واسه من، چرا
همشونو فرستادی؟
.نیما پیشونیشو خاروند
.معذرت، یادم رفت –
.پوفی کشید
راستی، میدونی که فرداشب معاملهی بزرگی در پیشه و کوروش حسابی براش –
.دندون تیز کرده
.نیما: میدونم، نگران نباش، اگه اون زرنگه من زرنگترم
.یه دفعه در سالن باز شد و سارا گریه کنان به داخل اومد که تعجب کردم
نیما با اخم گفت: چرا گریه میکنی؟
.بهمون رسید و با گریه مچ نیما رو گرفت
رادمانو که بردم شهربازی، با خیال اینکه چون توی قطاره جاش امنه رفتم که

1401/09/10 15:42

...آبمیوه بگیرم اما وقتی برگشتم
.هق هقش شدیدتر شد که با نگرانی بهشون نزدیک شدم
نیما سارا رو محکم تکون داد و گفت: د حرف بزن گریه نکن، رادمان کجاست؟ هان؟
.با هق هق گفت: وقتی برگشتم دیگه ندیدمش، کل پارکو گشتم اما پیداش نکردم
.ترس وجودمو پر کرد
نیما با چشمهای پر از ترس گفت: چی داری میگی؟ مگه سیروانو با خودتون نبرده
بودی؟
.روی زمین فرود اومد و با گریه گفت: فکر کردم خطری نیست و گفتم که بمونه
.یه دفعه نیما با داد میزو با لگد روی زمین انداخت و به سمت در رفت
عربده کشید: سیروان؟
.اولین باری بود که ترسو توی نگاهش میدیدم
نگاه کوتاهی به سارایی که از گریه نفسش باال نمیومد انداختم و بعد با قلبی که تند
.میزد پشت سر نیما رفتم
.آخرش بچهی به این کوچیکیو وارد کثافت کاریاشون کردند
.از سالن بیرون رفت و وارد هال شد
تا خواستم پامو از سالن بیرون بذارم چرخیدم و با شک به شروینی که اخمی داشت
نگاه کردم اما کمی بعد چرخیدم و با دو به سمت نیمایی که یقهی سیروانو گرفته بود
.و با داد سرزنشش میکرد رفتم

1401/09/10 15:43