.با اخم درحالی که توی فکر بودم به باغ پوشیده شده از برف رو به روم نگاه میکردم
.به چند نفر مشکوک بودند
مهرداد، شروین و دشمنای دیگهی نیما از جلمه کوروش اما درجهی مضنونیتم رو
.مهرداد کمتر بود چون شاید اصال ندونه نیما زن و بچه داره
.شستمو به لبم کشیدم
.به ساعت نگاه کردم
.بیست و دو بود
.سارا از وقتی که اومد مدام گریه کرد که آخرش بیهوش شد و دکتر خبر کردیم
نیما هم که معلوم نیست کدوم گوری رفته که خبری ازش نیست، اصال بهتر، کاش به
!جای خودش خبر مرگش بیاد؛ دروغگوی دزد
.درآخر بیطاقت بلند شدم و تیپ تمام مشکی زدم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم
.نیما به تنها کسی گه مضمون نمیشه شروینه، خودم باید برم سر و گوشی آب بدم
.االن یا تو پارتیه رهامه و یا خونه، باید بفهمم
.از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم
اگه نگرانم فقط بخاطر رادمانه که قربانیه کارای باباش نشه، بچهی به این کوچیکی
.گناهی نداره
.سوئیچ بی ام وه رو برداشتم و از عمارت بیرون زدم
داشتم به سمت ماشینم میرفتم که با شنیدن صدای سعید دندونهامو روی هم فشار
1401/09/10 15:44