همراه با صالح رفتیم و نشستیم و شروع کردیم از هر دری حرف زدن و جک تعریف
کردن، حتی گاهی صالح داستانهای خنده دار تعریف میکرد و من هم برای بچهها
تکرار میکردم و غش میکردیم از خنده.
همونجور که بچهها میخندیدن، محو شدم تو حال خوشمون.
خدایا عزیزهام رو از هر بال و گزندی دور کن، خدایا اینها همه زندگی من هستن،
حاضرم جونم رو بدم ولی هیچکدومشون یک خراش هم بر نداره، خدا جونم این
لحظات شاد رو از ما نگیر، بهم قدرت بده.
با داد وحید سرم رو برگردوندم، دسته چاقو رو تو شکمش دیدم.
-وحید، وحید داداش چی شدی؟ علی سری زنگ بزن اورژانس بگو زود خودشون رو
برسونن بدو!
ماجرا از این قرار بود که مینا از پشت میخواست بهم چاقو بزنه که وحید زودتر دیده
بود و خودش رو پرت کرد جلو من و چاقو رفت تو شکمش.
مینا نگاه متعجبش بین دستهای خونی لرزونش و شکم وحید میچرخید.
سر وحید رو گذاشتم رو پای علی و بهش گفتم:
-مرگ بهروز طاقت بیار، ازت خواهش میکنم طاقت بیار. صالح یک کاری براش بکن.
از جام بلند شدم و با نفرت و عصبانیت رفتم سمت مینا.
اون هم به خودش مسلط شد و دستهاش رو از هم باز کرد و کنار بدنش قرار داد و
چشمهاش رو بست، شروع کرد به زمزمه کردم.
1401/10/02 14:14