The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

همراه با صالح رفتیم و نشستیم و شروع کردیم از هر دری حرف زدن و جک تعریف
کردن، حتی گاهی صالح داستانهای خنده دار تعریف میکرد و من هم برای بچهها
تکرار میکردم و غش میکردیم از خنده.
همونجور که بچهها میخندیدن، محو شدم تو حال خوشمون.
خدایا عزیزهام رو از هر بال و گزندی دور کن، خدایا اینها همه زندگی من هستن،
حاضرم جونم رو بدم ولی هیچکدومشون یک خراش هم بر نداره، خدا جونم این
لحظات شاد رو از ما نگیر، بهم قدرت بده.
با داد وحید سرم رو برگردوندم، دسته چاقو رو تو شکمش دیدم.
-وحید، وحید داداش چی شدی؟ علی سری زنگ بزن اورژانس بگو زود خودشون رو
برسونن بدو!
ماجرا از این قرار بود که مینا از پشت میخواست بهم چاقو بزنه که وحید زودتر دیده
بود و خودش رو پرت کرد جلو من و چاقو رفت تو شکمش.
مینا نگاه متعجبش بین دستهای خونی لرزونش و شکم وحید میچرخید.
سر وحید رو گذاشتم رو پای علی و بهش گفتم:
-مرگ بهروز طاقت بیار، ازت خواهش میکنم طاقت بیار. صالح یک کاری براش بکن.
از جام بلند شدم و با نفرت و عصبانیت رفتم سمت مینا.
اون هم به خودش مسلط شد و دستهاش رو از هم باز کرد و کنار بدنش قرار داد و
چشمهاش رو بست، شروع کرد به زمزمه کردم.

1401/10/02 14:14

خوب میدونستم داره چیکار میکنه، داره اوراد جادوی سیاه میخونه، ولی من دیگه
بهروز قبل نیستم.
شروع کردم بلند بلند به خوندن دعا و مستحکم به سمتش هجوم بردم.
از ترسش هول کرده بود و به تته پته افتاده بود.
قبل از این که فرصت کنه ورد سیاهش رو تموم کنه، سرش تو دستهای من بود و
داشت به خاطر دعاهایی که من میخوندم میلرزید.
سیاهی چشمهاش باال رفت و سفید شد، بدنش شروع کرد به رعشه، بعد از چند
دقیقه که خوندن من تموم شد، جسم بیجون مینا هم به زمین افتاد.
خیلی ناراحت شدم، خودش مجبورم کرد، کاش این کار رو نمیکردی مینا، آخه چرا
مثل بقیه آدمها زندگی عادیت رو نکردی که من هم االن مجبور نمیشدم این بال رو
سرت بیارم.
صالح بهم گفته بود که دیگه مینا روحش مال خودش نیست، اگه موفق به کشتن
من بشه، به این کارش ادامه میده چون خودش نیست، کنترلش میکنن.
بهم گفت که کلیدهای این که موفق بشی، نترسیدن و محکم بودنه، این که هر چی
شد هول نکنم و نترسم و به کارم ادامه بدم.
حقهای که من به مینا زدم، کاری کردم که اون بترسه و هول کنه و شکست بخوره.
بعد از بیست دقیقه باالخره پلیس و اورژانس رسیدند، ده دقیقه پیش، آرش همه رو
بیرون کرده بود و ویال خالی بود و االن کنار ما مونده بود.

1401/10/02 14:15

صالح برای بند اومد خونریزی، وردی خونده بود که باعث زنده موندن وحید میشد،
ولی با این حال ما خیلی ترسیده بودیم.
با بچهها هماهنگ کرده بودیم که شهادت بدند داستان از این قرار بوده؛ مینا به
خاطر دشمنی با من، میخواسته با چاقو من رو بکشه که وحید جلوش در اومده و
مینا چاقو رو کرده تو شکم وحید، بعدش هم از ترس کاری که کرده افتاده زمین و از
حال رفته.
اورژانس مرگ مینا رو سکته قلبی اعالم کرد و جنازه رو همونجا گذاشتن تا نعشکش
بیاد ببرتش و وحید رو با خودشون بردند.
ما هم تا صبح تو پاسگاه بودیم، صبح از هر اتهامی مبری شدیم و آزادمون کردند ولی
گفتند فعال از شهر خارج نشیم تا جواب قطعی پزشک قانونی بیاد.
اولین کاری که کردم زنگ زدم به خانوادم و مریم.
همراه بچهها به سمت بیمارستان روندم، به اتاق وحید که رسیدیم هنوز بیهوش بود،
زیبا و صالح از دیشب اونجا بودند.
زیبا با قرآنی در دست روی صندلی کنار وحید نشسته بود و با آرامش غیر قابل
وصفی قرآن میخوند.
ِ
ْسم
ِ
ب هِ
َّ
الل
ِ
ِحیم
َّ
حْمَن الر
َّ
الر
یس ﴿8﴾
ِ
ْآن
وَالْقُر
ِ
الْحَکِیم ﴿7﴾

1401/10/02 14:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 14:17

بابت همه چیز ازت ممنونم صالح، نمیدونم چجور ازت تشکر کنم.
بغلش کردم و دستش رو روی سرم کشید.
صالح: این مدت تو برام مثل پسرم شدی، انگار سالهاست میشناسمت، مطمئن
باش تا آخر عمرم هم کنارت هستم، اما بهروز، اونجا کارت حرف نداشت پسر، پیش
مشهدی رو سفیدم کردی، از ضربات عصاش دور موندم.
بلند با هم خندیدیم.
- آره دیگه، استادم تو بودی، معلوم بود موفق میشم، بهم شک داشتی؟
صالح: نه اصال بهت شک نداشتم ولی من از ضربههای عصای مشهدی میترسم.
ای خدا از دست تو صالح، تو هر موقعیتی روحیه من رو عوض میکنی، تو یک مرد به
تمام معنایی.
با اینکه اینها رو تو ذهنم گفته بودم، ولی صالح افکارم ر و خوند و آروم چشمهاش رو
با محبت باز و بسته کرد.
احمد: بچهها وحید داره چشمهاش رو باز میکنه. وحید جان داداش به هوش
اومدی؟
-علی برو پرستار رو صدا کن بیاد.
وحید جان داداش، صدای من رو میشنوی؟
زيبا: به سالمتی به هوش اومدن.
صالح: دعاهای تو اثر کرد گل بانو.
لبخندی زدم، چه عشق زیبایی.

1401/10/02 14:18

دلم برای مریم خیلی تنگ شده. امیدوارم بشه دوباره ببینمش.
پرستار همراه با دکتر وارد اتاق شد، بعد از معاینه، ابراز خوشحالی و امیدواری کرد و
رفت.
وحید که کم کم هوشیاریش رو به دست آورده بود گفت:
-خدا لعنتش کنه، بهروز بگو که نفلش کردی ز نیکه رو؟
همه با هم شروع کردیم به خندیدن، تو هیچ شرایطی کم نمیآورد.
-بله که زدم ناک اوتش کردم ریفیق، خوبی؟ درد نداری؟ چجوری ازت تشکر کنم؟ به
خاطر من جونت رو تو خطر انداختی، همیشه مدیونتم.
دستش رو محکم فشار دادم.
وحید: آخ دستم، روانی! آره خوبم، یکم میسوزه، خیلی خوابم میاد.
احسان: عیب نداره، استراحت کن داداش.
و بعدش حمله کردیم به کمپوتها.
به مریم و خانوادم گفتم که پروژهای با یکی از اساتید دارم فعال نمیتونم بهشون سر
بزنم، شاید کال تعطیالت بین ترم رو نتونم تهران برم، مریم خیلی ناراحت شد، خیلی
دلتنگ بود مثل من، ولی بعد از اتمام ماجرا از دلش در میارم.
سه روزی که وحید بیمارستان بود خودم همراهش موندم تا مراقبش باشم.
توی این سه شب، فقط یک شب شد که دوباره تو خواب برای آزارم اومدن.
روی صندلی همراه خوابیده بودم که با صدای چرخهای پایه ِسُرم از تو راهرو بیدار

1401/10/02 14:19

بیمارستان تو سکوت غرق شده بود و فقط صدای اون چرخها میاومد.
از اتاق خارج شدم و دیدم هیچکس جز یک پیرمرد با اون پایه تو دستش، توی سالن
نیست.
برای عجیب بود، آروم از پشت سر رفتم سمتش.
چراغهای راهرو پشت سرم دونه دونه خاموش شد و من از ترس دویدم سمت سالن و
به اون شخص که از پشت شبیه پیرمردهای خمیده بود نزدیک شدم، همینجور که
میدویدم تو تاریکی نمونم، در ثانیه برگشت سمت من.
پایه ِسُرم رو پرت کرد یک گوشه و تبدیل به کریهترین و گندهترین موجود ممکن شد.
یکی از شیاطین به نام هزع؛
قد بسیار بلند، صورت عضالنی، و چشمانی بدون پلک و قرمز و همچنین یک چشم
سوم روی پیشانیش که دو مردمک داشت، دو شاخ گاو مانند، یک حفره تو داخلی به
جای بینی که ازشون دود بیرون میزد، دهانی بدون ل**ب با دندانهای بیرون زده،
پوستی به رنگ طوسی، دستهایی بسیار بلند با ناخنهای دراز و چرکین و پاههایی
سم مانند.
خیلی سعی کردم نترسم و قوی باشم، ولی وقتی با دستش من رو از گردنم بلند کرد و
با خشم نگاهم میکرد و بخار بینیش که به صورتم میخورد، میسوخت، نفس کم
آوردم.
فشار دستهاش رو دور گلوم بیشتر کرد و من فاتحه خودم رو خوندم، االنه که بمیرم
و راحت شم.

1401/10/02 14:20

هزع ولی چند لحظه بعد با ترس به پشت سرم نگاه کرد، من رو پرت کرد رو زمین و
بعد از چند دقیقه شروع کرد به سر و صورت خودش زدن و از درد فریاد کشیدن.
چیزی نگذشت که دود شد رفت هوا.
من با تکونهای شدیدی از خواب پریدم.
ناجی همیشگی من، صالح.
لیوان آب رو به دستم داد و با نگرانی پرسید:
-بهتری؟
بشکنه دستش، چه ردی انداخته رو گلوت، یکم هم صورتت قرمز و ملتهب شده.
- آره خوبم، خیلی دردناک بود، داشتم خفه میشدم، اگه چند لحظه دیرتر رسیده
بودی مرده بودم، صورتم خیلی میسوزه، بازم ازت ممنونم، چرا شیاطین اومدن
سراغم؟
صالح: هزع مینا رو برای خودش میخواست، ازش خوشش اومده بود، به خون
خواهی مینا اومده بود، ولی نگران نباش، با کمک دعای جدیدی که از فرشتگان الهی
بهم رسید تونستم به درک واصلش کنم، دیگه شیاطین به سراغت نمیان، نگران
نباش.
-هر سری با چیزهای جدید غافلگیر میشم، بگو من چیکار کردم که الیق این هدایا
هستم؟
و با هم خندیدیم.
بلند شد و رفتم سراغ قسمت پرستاری.

1401/10/02 14:21

هزع؛ امام صادق )ع( فرمود: ابلیس شیطانی دارد كه به آن هزع گفته میشود بین
مشرق و مغرب گیتی را در هر شب پر میکند و هنگام خواب نزد مردم رفته و باعث
خوابهای پریشان میشوند )امالی صدوق ص 146.)
خانم محمدی همون پرستار مسن که برای بازرسی وحید میاومد تا من رو دید، هین
کوتاهی از سر ترس کرد و با نگرانی گفت:
-آقای صراف چه اتفاقی برات افتاده، چه به روزت اومده پسر جون، بیا اینجا، بشین
رو اون تخت تو اتاق تا من بیام.
رفتم رو تخت نشستم و منتظر اومدن خانم محمدی شدم، فکر میکردم که چه
دروغی سر هم کنم، دیدم بهترین کار اینه که هیچی نگم.
با کلی وسایل پانسمان و این حرفها برگشت و شروع کرد بتادین زدن با جای
سوختگیهای صورتم.
محمدی: چجوری سوختی، انگار چایی ریختن رو صورتت.
و مشغول پماد زدن شد و ادامه داد:
-سوختهگیت شدید نیست، تا صبح خوب میشه ولی این زخمی که رو گردنته، فکر
نکنم به این زودیها از بین بره. دعوا کردی؟
اها دروغ مصلحتی رو خودش دستم داد.
- بله خانم محمدی، رفتم همین کافه نزدیک بیمارستان که با یک غول چماغ بحثم
شد، چایی رو ریخت رو صورتم و با دستهاش میخواست خفم کنه، مردم به کمکم
اومدن و بیرونش کردن، االن هم که خدمت شمام.

1401/10/02 14:22

محمدی: خدمت از ماست پسرم، ولی تو رو خدا با آدم خالف جماعت بحث نکن،
دعوا نکن، آنقدر مورد اینجا داشتیم که جوون مردم بیدلیل چاقو کردن تو شکمش
کشتنش، يک بار نصف شبی جوونی رو آوردن اینجا که از پشت هشت بار چاقو
خورده بود، مادرش هی میزد تو سر خودش و گریه زاری میکرد، از پلیس پرسیدیم که
چی شده اونها هم برامون تعریف کردند. شب دیر وقت بوده که این جوون با مادرش
از راه میرسن در خونشون، چندتا ارازل همسایه دقیقا جلو خونه اینها جمع شده
بودند و با صدای بلند تو ماشین آهنگ گوش میدادند و استعمال میکردند، این
پسر جوونه که کنار مادرش هم بوده، ازشون خواهش میکنه که صداش رو کم کنید
همه خوابن میخوان استراحت کنن، یکی از ارازل با این بحثش میشه شروع میکنه
به فحش دادن، مادر پسر میگه پسرم ولشون کن بیا بریم همینطور که بازوی پسرش
رو میکشه و سمت خونه میرن، یک دفعه برادر اون ارازله که با این بحثش شده بود،
از خونشون با چاقو در میاد و از پشت هشت بار به این بنده خدا ضربه میزنه، وقتی
به اتاق عمل رسید بر اثرات ضربات شدید جون داد جوونه مردم، قاتلم بعد ده ماه
اعدام کردن، هر کاری کردن هر کسی رو بردن دره خونه مادره، رضایت نداد که نداد،
میگفت پسر دسته گلم رو جلو خودم پر پر کردن، جلو خودم کشتنش، چطور
رضایت بدم، حق هم داشت، تو هم دوری کن از این ارازل پسرم، خطرناکن.
)این داستان بصورت کامل واقعی است ولی در تهران اتفاق افتاده(
بعد از اتمام کارش ازش کلی تشکر کردم و با هزار زور یک تراول گذاشتم تو جیبش،
بعد از هزارتا دعای خیر باالخره راضی شد بذاره من برگردم پیش وحید.
تو مسیر تا در اتاق، ذهنم سمت اون داستان بود، بیچاره پسره و بدتر بیچاره مادر
پسره چه عذابی کشیدن، تصورش هم دردناکه.

1401/10/02 14:23

وحید تا من رو دید با ترس گفت:
-چه به روزت اومده بهروز؟
با خستگی فراوان، رفتم از دره یخچال یک بطری آب معدنی برداشتم و سر کشیدم،
برگشتم رو صندلی نشستم و ماجرا رو از اول که هزع اومد سراغم تا داستان خانم
محمدی براش تعریف کردم.
ناراحت زل زد تو چشمهام و گفت:
-نمیدونم چی بگم، مغزم دیگه جواب نمیده چه دلداری بهت بدم، فقط همش خدا
رو التماس میکنم زودتر از شرشون خالص شی.
تکیهم رو دادم به صندلی راحته همراه و چشمهام رو بستم.
-تو الزم نیست اصال نگران باشی، به خودت هم فشار نیار، میبینی که نمیتونن
بالیی سرم بیارن، خیالت راحت باش، االن هم بخواب من هم خیلی خستهم،
میخوام بخوابم.
سرم رو گذاشتم و از خستهگی شدید سریع خوابم برد.
صبح با صدای در زدن و وارد شدن پرستار بیدار شدم، سالمی کرد و رفت سراغ وحید
و بعد از چک کردن ازش سوال کردم:
پرستار: بله خیالتون راحت، فقط برای مراقبتهای بیشتر نگهشون داشتیم و این که￾انشاءهللا کال خطر رفع شده درسته؟
بخیههاشون کامل جوش بخورند، تا چند روز دیگه مرخصه.

1401/10/02 14:24

وحید داداش من هنوز آموزشهام موندن، با احمد هماهنگ کردم از امروز تا سه روز
دیگه که مرخص میشی، بیاد کنارت، روز آخر خودم میام دنبالتون.
وحید: باشه داداش، خیلی زحمتت دادم.
-اگه به خاطر من نبود، تو االن اینجا نبودی، تا آخر عمر هر کار کنم بازم کمه، اینها
که چیزی نیست.
وحید: در رفاقت رسم ما جان دادن است، هر قدم را صد قدم پس دادن است، هر که
بر ما تب کند جان میدهیم، ناز او را هر چه باشد میخر یم.
-وای کمرم شکست، ای وای ای وای، شعر خیلی سنگین بود دم شما گرم ریفیق،
سنگ تموم گذاشتی.
با هم شروع کردیم به بلند بلند خندیدن.
تا زمانی که احمد بیاد، ما گفتیم و خندیدیم، گاهی هر دو از درد چشمهامون جمع
شد و باز هم میخندیدیم.
خدایا شکرت.
احمد که رسید، صالح هم اومد.
وحید رو سپردم به احمد و باهاشون خداحافظی کردم و همراه صالح سوار ماشین
شدیم و رفتیم سمت خونه مشهدی.
آنقدر که من خسته بودم کل راه رو ساکت بودیم جز صحبتهای خیلی کوتاه.
رسیدیم خونه و ماشین رو بردم تو حیاط پارک کردم.
در زدم و منتظر جواب مشدی موندم.

1401/10/02 14:25

مشهدی: بیا تو بابا جان، بیا، خوش اومدی.
مشهدی: تو مزاحم نیستی پسرم، اینقدر که مهرت به دلم نشسته دلتنگت شده￾سالم مشدی، مزاحم همیشگیت اومد.
بودم، گفتم این پسر نمیاد یک سر به من بزنه؟
- به خدا مشهدی نمیدونی چه اتفا...
مشهدی نذاشت ادامه بدم و وسط حرفم گفت:
-میدونم پسر جوون، خواستم بدونی دلتنگت بودم، وگرنه دلم برات خونه، همش رو
خبر دارم. حالت خوبه؟ تو دلی میپرسم، خوبی؟
منظورش و فهمیدم و گفتم:
_نه مشهدی، اصال خوب نیستم، خستهام مشهدی خیلی، هم جسمی هم روحی.
مشهدی: صالح جان بابا، بیا جای این بچه رو بنداز، میخوام یک وردی بخونم تا فردا
با آرامش بخوابه، فردا تمرینهات رو شروع کن، بذار یکم آرام بشه.
- اِمشهدی دمت گرم، خیلی خوشحالم کردی، یعنی تا فردا بدون هیچ مشکل و
کابوس و دردسری میخوابم؟
مشدی: آره پسرم، خیالت راحت.
صالح که جام رو آورد، ازش کلی تشکر کردم و بعد از تعویض لباس و چندتا زنگ،
رفتم سر جام دراز کشیدم و منتظره مشهدی شدم، مشهدی شروع کرد به خوندن
یک دعای آرام بخش و بعد، من خوابیدم.
قشنگترین رویای عمرم رو دیدم،

1401/10/02 14:26

روی تخت سفید و قرمز چشمهام رو باز کردم و چشمم به دریا افتاد.
توی یک ویالی خیلی زیبا و یک دست سفید و سرتاسر پنجره رو به ساحل و دریا،
مثل بهشت بودم، به پشتم چرخیدم و دیدم مریم کنارمه و هنوز خواب بود،
بو*س*های بهش زدم که با لبخند معصومی چشمهاش رو باز کرد.
مریم: صبح بخیر عزیزم.
-صبحت بخیر گل مریمم.
مکان عوض شد، چند لحظه بعد، کنار دریا بودیم.
مریم با یک لباس سفید حریر بلند با موهای پریشون مشکیش که تا پایین کمرش
میرسید، ل**ب دریا میدوید و بلند بلند قهقهه میزد، من هم دنبالش کردم و
همونجور که میخندیدیم بلندش کردم و چند دور چرخیدم.
مریم: بهروز نکن، االن میافتیم، وای نکن سرم گیج رفت االن میافتم.
من هم بلندتر خندیدم و محکم،تر بغلش کردم و باز هم چرخیدم.
موهای مریم پریشون شده بود و بوش من رو م**س.ت میکرد.
مکان عوض شد، چند لحظه بعد تو جنگل کنار رودخونه بودیم، دستش تو دستم بود
و با اون چشمهای سیاه بزرگش بهم زل زده بود و عاشقانه لبخند میزد، سرش رو
گذاشت رو سینم، بو*س*های به موهای خوشگل و خوشبوش زدم و دستش رو
محکمتر فشار دادم.
صبح با صدا و ضربات شخصی از خواب بلند شدم، به خودم که اومدم متوجه شدم
صالح بود که داشت با تکون بیدارم میکرد.

1401/10/02 14:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 14:28

صالح: دو دقیقه پیش داشت من رو میخوردها حاال میگه کار خوبی کردی، پاشو تا
دست و صورتت رو میشوری من نهار رو بیارم، بعدش هم شروع کنیم چندتا دعای
جدید یادت بدم و قبلیها رو هم تمرین کنیم.
بلند شدم و اول تشک رو جمع کردم و گذاشتم سر جاش، بعد رفتم سرویس.
نهار رو با کلی خنده و شادی و ضربه عصاهای مشهدی تو سر صالح، برای این که سر
به سر مشهدی میذاشت، خوردیم.
تا صالح بره و برگرده، من هم چندتا زنگ به بچهها و خانوادم و مریم زدم، دوتا چایی
تازه دم هم برا خودم و مشهدی ریختم و منتظر صالح نشستم.
صالح هراسون با هول وسط اتاق ظاهر شد.
صالح: بهروز بدو بلند شو باید زیبا رو ببریم بیمارستان، مشهدی زود باش ورد تغییر
رو خودت برام بخون چند ساعت بیشتر بمونه.
من خشکم زده بود و گیج نگاهش میکردم که صالح با عصبانیت و استرس سرم داد
زد:
-مگه با تو نیستم میگم پاشو، داره به دنیا میاد پاشو لباسهات رو بپوش، مشهدی
عجله کن.
مشدی: خدایا به امید خودت، نترس عمو جان، باشه االن میخونم هولم نکن، برید
خدا به همراهتون، بهروز جان پسرم، از صالح شماره خونه رو بگیر و حتما بهم خبر
بده.

1401/10/02 14:28

ورد رو خوند صالح به همون قیافه و لباسهاش تغییر حالت داد با چندتا فرق
جزئی، رنگ پوستش از اون براقیت و روشنی در اومد و پاهاش هم مثل پای آدمها
شد.
صالح از کمد یک جفت کفش مشکی در آورد و پاش کرد.
صالح: برو ماشین رو ببر بیرون دم خونه بغلی بعد بیا کمکم کن وسایل زیبا رو ببر تو
ماشین تا من بیارمش تو ماشین.
و غیب شد.
ماشین رو بردم بیرون و دویدم داخل خونه بغلی، یک یاهللا گفتم و رفتم داخل، زیبا
آماده بود و داشت آروم آروم گریه میکرد، صالح زیر بغلش رو گرفته و بلندش کرد
آهسته به سمت بیرون میبردش.
صالح: بهر وز اون ساک رو بردار ببر تو ماشین، در ماشین رو باز بذار تا ما بیایم.
سری دویدم تو ماشین و روشنش کردم منتظرشون موندم.
بعد از اینکه سوار شدن با سرعت سمت بیمارستان یزد، که وحید هم اونجا بود،
روندم.
صدای گریه زیبا بلندتر شد و با التماس صالح رو صدا میکرد.
صالح: گریه نکن خانومم، قربونه اشکهات بشم، االن یک دعا میخونم هم دردش
کم شه هم زایمانت راحت شه.
بعد از چند دقیقه از آیینه نگاه کردم دیدم زیبا آروم شده و سرش رو گذاشته روی
شونه صالح.

1401/10/02 14:29

من بیشتر از اونها استرس داشتم و زیر ل**ب هی خدا رو دعا میکردم اتفاقی برای
مادر و پسر نیوفته.
خب اولین بارم بود این جریان رو میدیدم.
بعد بیست دقیقه رسیدیم بیمارستان و من دویدم ویلچر آوردم و زیبا نشست روش و
با سرعت سمت بخش دویدیم.
بعد از کارهای اولیه، زیبا رو سری به اتاق عمل بردند.
صالح از استرس هی راهرو رو باال پایین میکرد و من خودم از استرس داشتم میمردم،
سریع زنگ زدم علی که بیاد بخش اتاق عمل زایشگاه، اقال اون صالح رو آروم کنه، من
از پسش بر نمیاومدم، احتیاج بود یکی خودم رو آروم کنه.
بعد از چند دقیقه علی و احمد رسیدن.
هر دو سالم کردن و علی رفت سمت صالح.
علی: به سالم آقا صالح، چشممون به جمالتون روشن شد، ماشالله ماشالله برای
همین خودت رو مخفی میکردی کلک؟
صالح خندش گرفت و گفت:
علی: نگران نباش داداش، انشاءهللا هر دو به سالمتی از اتاق عمل بیرون میان، خدا￾ممنونم علی جان.
همراهشونه.
صالح: میدونم داداش ولی دست خودم نیست، حق با توئه، دارم کفر انجام میدم
وقتی میدونم خدا هواشون رو داره، خدایا شکرت، راضیم به رضای تو.

1401/10/02 14:30

نیم ساعت که گذشت ما همهمون دیگه نگران شدیم و هر چهارتامون راهرو رو باال
پایین میرفتیم و زیر ل**ب دعا میکردیم.
بعد از چند دقیقه پرستار اومد بیرون و مژده داد که هم مادر و هم پسرش حالشون
خوبه ولی، پرستار رو کرد به صالح گفت:
-خانمتون خون زیادی از دست دادند، ماشاءهللا پسرتون خیلی درشته، پنج کیلو و
دویست گرم هستش، متاسفانه باید حداقل یک هفته بیمارستان بستری بشن،
کسی رو داره بیاد همراهش؟
صالح: بله خواهرم هستند، میگم بیان، کی میارینش تو بخش؟
پرستار: تا چند دقیقه دیگه.
پرستار که رفت، رو کردم به صالح و گفتم:
صالح: آره یک خواهر دورگه دارم، گوشیت رو بده هم زنگ بزنم مشهدی هم زنگ￾مگه خواهر داری که انسان باشه؟
بزنم فاطمه.
حدود سی دقیقه بعد زیبا رو از ریکاوری خارج کردند و به اتاق شخصیش بردند، من
از صالح اجازه خواستم تا چند دقیقه زیبا رو ببینم و بهش تبریک بگم، اون هم
رضایت داد و با هم رفتیم داخل اتاق.
زیبا به لطف دعایی که صالح خونده بود به هوش بود و سرحال، لبخند زد و سالم
کردم و با مهربونی جوابم رو داد.

1401/10/02 14:31

خوبید انشاءهللا؟ قدم نو رسیده مبارک باشه، ماشالله چقدر تپله، اسمش رو چی￾ببخشید مزاحم شدم، فقط خواستم بهتون تبریک بگم و جویای حالتون بشم،
گذاشتین؟
چه بچه خوشگل و تو دل برویی بود، اینقد تپل و ناز بود که دل آدم براش غش و
ضعف میرفت، صالح با شور زیادی عین بچهها داشت با بچش حرف میزد و قربون
صدقش میرفت و خودش ذوق میکرد میخندید.
با دیدن حرکاتش هم من هم زیبا خندهمون گرفته بود.
زیبا لبخندی زد و گفت:
-ممنون آقا بهروز. خوبم خدا رو شکر! آره خیلی تپله... از االن غصهام گرفته! بغل
کردنش سخت میشه... اسمش رو همین دیشب با صالح انتخاب کردیم. امیر علی!
قشنگه نه؟
-امیر علی، بله خیلی قشنگه، انشاءهللا حضرت علی )ع( بعد از خدا پشت و پناهش
باشه.
همون لحظه در اتاق باز شد و خانمی محجبه و چادری وارد شد.
فاطمه: سالم داداش، سالم زن داداش، سالم آقا، آخ قربون زنداداش ماهم بشم من.
و رفت سمت زیبا و رو بوسی کرد، برگشت سمت امیر علی و صالح.
صالح بعد از سپردن خانمش و پسرشون و گفتن حدود ده دقیقه تذکرات فراوان به
فاطمه خانم و زیبا، باالخره رخصت داد که بریم.
قبل خونه رفتن، رفتیم یک سر به وحید و بچهها زدیم.

1401/10/02 14:32

خدا رو شکر وحید حالش خیلی خوب بود و با کله رفت تو کمپوتهایی که براش
خریده بودم.
احمد و احسان باهام خداحافظی کردند و گفتند تا قبل شروع ترم برمیگردند
شهرشون پیش خانوادههاشون.
رو کردم به علی گفتم:
-داداش پس فردا ظهر وحید مرخص میشه، میام دنبالتون، این دو روز سرم خیلی
شلوغه، فشرده باید تمرین کنم، کارم داشتی زنگ بزن.
ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه مشهدی.
صالح: ممنون بهروز کمک کردی زیبا رو برسونیم بیمارستان، دیدی گل پسرم رو؟
-این حرفها چیه میزنی، تو گردنه من بیش از اندازه حق داری، هر کاری کنم
وظیفس، آره ماشاءهللا خیلی تپله، پدرت در اومده صالح، همیشه دست درد دارید.
و بدون فکر به اتفاقاتی که قراره آینده برامون بیافته خندیدیم و از این مشکالت دور
شدیم.
خدایا شکرت برای داشتن این اشخاص تو زندگیم، حتی اگه شکست بخوریم! راضیم
که تو این مدت کنار صالح و مشهدی بودم.
بعد از اینکه رسیدیم خونه و اخبار رو به مشهدی دادیم، صالح اول شروع کرد چندتا
دعای جدید که از فرشتگان الهی بهش رسیده بود، یادم بده، بعدش شروع کنیم به
تکرار و تمرین.
دوتا از دعاها رو بهتون میگم، چون میدونم خیلی کنجکاو شدین

1401/10/02 14:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 14:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 14:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 14:35

خشکم زد، بغض کردم، اشکهام سرازیر شدند.
صالح در گوشم گفت:
-خود آقا شفاعتت رو کرده خیالت راحت، این تسبیح رو خودش به اون فرشته داد
که بهت برسونه، پشتت گرمه تنهات نمیذارن.
تسبیح رو بوسیدم و انداختم گردنم، بعد از اینکه دست و صورتم رو آب زدم رفتم
سمت بیمارستان.
کارهای ترخیص وحید رو انجام دادم و از بیمارستان خارج شدیم.
بریم فهادان رستوران ترمه و ترنج یک ماهیچه مشتی و شیشلیک با مخلفات بزنیم￾بچهها من خیلی گرسنمه یک جشن کوچیک به خاطر مرخص شدن وحید بگیریم؟
مهمون من؟
درواقع مرخص شدن وحید رو بهانه کردم، میخواستم برای آخرین بار با هم خوش
بگذرونیم و نهار هم مهمونشون کنم، یک جورهایی نهار خداحافظی، نمیدونم که
دوباره میبینمشون یا نه!
علی: آخ جون ماهیچه، چند وقته به این شکم نرسیدم از دسته شماها، ضعیف شدم
به خدا، ببین شکمم شده پوست و استخون!
وحید: آره راس میگی، بمیرم برات.
بعد دستهاش رو گذاشت رو شکم علی و ادامه داد:

1401/10/02 14:36