The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

نخوردی این چند وقت، من بودم روزی چهار بار زنگ میزدم رستوران کباب و چنجه￾اینها چربی نیستا، اینها استخونه، نه که افتاده بودی رو تخت بیمارستان، هیچی
سفارش میدادم کوفت می،کردم نه؟
علی: به توچه؟ مگه ارث بابای تو رو خوردم؟ شات آپ شو بابا جوجه.
وحید: ارث بابای من هم بخوری باز هم سیر نمیشی.
- تو رو خدا بسته مردم از خنده، جان مادرتون ول کنین.
ولی کو گوش شنوا، تا خود رستوران این دوتا کل کل کردن و من فقط خندیدم.
بعد از خوردن نهار و یکم استراحت، رفتیم سمت خونه.
ماشین همون بیرون پارک کردم چون زود میخواستم برگردم خونه مشهدی.
چند کلمه باهاشون حرف بزنم و حاللیت بخوام کافیه، چون طاقت ندارم، میترسم
ضعف نشون بدم بچهها هم بترسن.
وحید رفت دراز کشید رو مبل و علی هم رفت آشپزخانه.
علی: خب من یک چایی دم کنم بخوریم، االن خیلی طالبشم.
-دم کردی بیا بشین باید باهاتون حرف بزنم.
چایی رو دم کرد و اومد رو به روم کنار وحید نشست و منتظر بهم زل زدن.
-تو همین چند روز اخیر قصد داریم که کار رو یکسره کنیم، من آمادهام ولی احتمال
هر چیزی هست، اول از هر چی میخوام که حاللم کنید و دوم این که برام دعا کنید،
نمیدونم عاقبتش چی میشه، فقط امیدوارم به نفع ما تموم شه، با این حال اگه
اتفاقی برام افتاد لطفا حاللم کنید، بابت همهی خوبیها و رفاقتی که خرجم کردید

1401/10/02 14:37

ازتون ممنونم، همیشه کنارم بودید و هوام رو داشتید، شما از برادرهای نداشتم بهم
نزدیکتر بودید.
بعد دوتا نامه که از قبل نوشته بودم رو از جیبم در آوردم و به علی که با چشمهای
گریون نگام میکرد، سپردم.
-اگه زنده برنگشتم...
وحید: خفه شو بهروز.
-نپر وسط حرفم، اگه زنده برنگشتم این نامه رو به مریم و این یکی رو به خانوادم
برسونید، ولی دعا کنید که زنده برگردم،
من نمیخوام این آخرین دیدارم باشه.
و سریع بدون این که به صدا کردن بچهها توجه کنم با چشمهای گریون از خونه زدم
بیرون، سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مشهدی.
چند بار از عصبانیت فریاد زدم و دستم رو کوبوندم رو فرمون که کبود شد و شدید
درد گرفت.
اهمیت ندادم، دیگه مهم نیست!
در خونه مشهدی قبل این که داخل برم، به دلم افتاد به مریم زنگ بزنم، دلم هم
براش تنگ شده بود.
بعد چهار تا بوق برداشت و با صدای گریونی جواب داد:
مریم: سالم عزیزم.

1401/10/02 14:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 14:39

نزدیکتر که شدم چهره هیچکدوم رو نمیتونستم ببینم یا تشخیص بدم، جز تو که
بین لباس سفیدها بودی.
اونها بلند بلند چیزهایی رو میخوندن و شماها زجر میکشیدید و از درد فریاد
میزدید و ناله میکردید.
دویدم سمتت و اسمت رو فریاد میزدم ولی به یک مانع نامرئی برخورد میکردم و
میافتادم زمین.
هی جیغ و داد میکردم و قسم میدادم، اونها همچنان بلند بلند میخوندن.
شماها داشتید عذاب میکشیدید، یک عالمه خون ازتون رو زمین جاری شده بود، تو
رو میدیدم که خون گریه میکردی و زجر میکشیدی و داد میزدی.
یک دفعه تو و لباس سفیدها همهتون افتادید رو زمین و به رعشه افتادید، بعد چند
دقیقه دیگه تکون نخوردید.
من همونجور که جیغ میزدم و گریه میکردم و به دیوار میکوبیدم.
یکی از اون سیاه پوشها روش رو کرد سمتم و از ترس قیافش خشک شدم، خیلی
وحشتناک بود.
صورت بیزی بزرگ داشت، بینی نداشت، دوتا چشم بیزی داشت که با نفرت بهم
نیشخند میزد، وقتی با ل**بهای دراز و خونیش و دندوندهای تیزش بهم نگاه
میکرد حس کردم میخواد تیکه پارم کنه و االنه که سکته کنم.
تا دستش رو با تنفر سمتم دراز کرد که بگیرتم از خواب پریدم.

1401/10/02 14:39

االن یک ربع شده که دارم گریه میکنم، هی خواستم بهت زنگ بزنم ولی باز گریم
میگرفت، تا این که خودت زنگ زدی، بهروز من میترسم، نکنه بالیی سرت بیاد؟ تو
رو خدا، جان مریم بیا خونه.
به هقهق افتاده بود.
کثافتهای جهنمی عشق من رو ترسوندن، بالیی سرشون میآرم تا ابد بین اجنه
تعریف کنن، اشک مریم رو در آوردید، اشکتون رو در میارم، خونتون رو میریزم
آشغالها.
ببین من حالم خوبه هیچ چیزی هم برای نگرانی وجود نداره، اینقدر که نگرانم میشی￾قربونه چشمهای نازت بشم من، آروم باش عزیزم گریه نکن، فقط یک خواب بوده،
و استرس میگیری کابوس میبینی، چندتا نفس عمیق بکش آروم بشی گل
خوشگلم.
مریم چندتا نفس عمیق کشید و آرومتر شد.
مریم: مرسی بهروزم همیشه آرومم میکنی، باشه چشم قول میدم دیگه نگران
نباشم، آره راست میگی حق با توئه.
-آفرین، حاال برو یک دوش بگیر سرحال شی، من هم دارم میرم پیش استادم، شب
بهت زنگ میزنم رفتم خونه.
مریم: باشه عشقم مواظب خودت باش.
بعد با خنده گفت:
-خداحافظ بهروز.

1401/10/02 14:40

بلند خندیدم و گفتم:
-خداحافظ مریم.
خدایا تو رو به حضرت ابوالفضل قسم میدم مریم رو از این ماجرا دور نگهدار،
یاقمربنیهاشم.
بو*س*های به تسبیح روی گردنم زدم و رفتم داخل.
خواب مریم رو برای مشهدی و صالح تعریف کردم.
مشهدی: اونها هیچکاری نمیتونن با اون دختر داشته باشند خیالت راحت، حق
ندارن حتی نزدیکش بشن. اون نقشی تو این قضایا نداره، فقط تونستن با کمک هزع
به خوابش برن و بترسوننش، هیچ نگران نباش.
صالح: مشهدی درست میگه خیالت راحت، حتی نزدیکش هم نمیشن.
خیالم راحت شد و نفسی از سر آسودهگی کشیدم، ولی ته دلم نگرانش بودم، دلم
نمیخواست حتی تو خوابش برن.
-باشه ولی دلم نمیخواد حتی تو خوابش برن و از ترس اشکش رو در بیارن، باید
زودتر تمومش کنیم.
صالح: من هم همین رو میخواستم بهت بگم، روز پنج شنبه بعد از غروب آفتاب،
میریم بیابون خارج از شهر، اونجا احضارشون میکنیم و جنگ نهایی رو شروع
میکنیم، با توکل به خدا که ما برنده میشیم، چیزی حدود پنجاه تا از جنیان
مسلمان به فرمان خدا و شفاعت حضرت ابوالفضل از طریق فرشتگان دستور
گرفتند، ولی با میل باطنیشون ما رو همراهی میکنند. یک ساعت پیش من رو به
حضورشون احضار کردند و آمادگیشون رو برای کمک به تو اعالم کردند.

1401/10/02 14:41

لبته بگم اونها هم تعدادشون کم نیست و از جادوی سیاه استفاده میکنند ولی باز
هم به ما نمیرسند.
هر کلمه که از دهانش خارج میشد، من بیشتر اشکهام سرازیر میشد، یا حضرت
عباس نوکرتم، چی بگم، زبونم قاصره، خدایا ممنونتم، هیچوقت بندههات رو تنها
نمیذاری.
-صالح، زبونم بند اومده، نمیدونم چی بگم، چطور ازشون تشکر کنم، حضرت
ابوالفضل من رو الیق دونستن کمکم کنن، چطور از خجالت اون جنیان در بیام من،
شرمندهشون هستم که به خاطر من خودشون رو تو خطر انداختن، صالح من چی
باید بگم؟
همینطور که اشک میریختم و هقهق میکردم نشستم زمین، مشهدی و صالح هم
گریهشون گرفته بود.
صالح بغلم کرد و گفت:
بیگناه تو بازی شیاطین گیر میکنند، تازه خوشحال باش حضرت عباس هم پارتیت￾هیچی پسرم گریه نکن، خدا هیچوقت بندههاش رو تنها نمیذاره، مخصوصا وقتی
شده، خیلی کم پیش میادها! حاال که بهت نظر کرده تو هم به نحو احسن کارت رو
انجام بده، پشتت محکمه، دلت قرص باشه، خب؟
ولی این کارها فقط به خاطر تو نیست، یک تیر با دو نشونه، هم تو رو نجات میدیم،
هم دستهی بزرگی از جنیان بنده شیطان رو از بین میبریم.
-چشم، پشیمونتون نمیکنم قول میدم، با همه توانم مقابله میکنم.
مشهدی چشمهاش رو پاک کرد و گفت:

1401/10/02 14:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 17:52

جدیتره. نه که بترسونمت، میگم که به خودت مغرور نشی بعد بری اونجا خشکت￾ببين بابا جانم، جریان از اون چیزی که فکرش رو میکنی و هی با غرور میگی آمادهم
بزنه، میفهمی چی میگم؟ یک سره تو دلت بگو به اذن خدا من شکستشون میدم،
اسم خدا از دهنت نیوفته، یادته برام تعریف کردی پدربزرگت از پشتبام افتاد پایین
مرد؟ یا عموت که همه فکر کردن یک تصادف بوده که پشت فرمون خوابش برده و
مرده؟ به این فکر نکردی که چطور خاندان عیثم که قسم خوردن مراقب نوادگان
جیران باشن ولی پس چرا همهشون جز تو مردن؟ چون قلبشون پاک نبود، چون
ترسیدن و به خدا شک کردن، میثاق پدر صالح، سراغ جفتشون رفت، ولی اونها
چیکار کردن؟ میثاق رو پس زدن و به خدا و بنده خدا شک کردند با اینکه اون همه
اذیت شدن زجر کشیدن بازم مخفی کردن، به خاطر همین به بدترین شکل ممکن
توسط اون غالمان شرور کشته شدند. محمد تو بچهگی با عیثم آشنایی داشت، ولی
وقتی عیثم تو جنگ با شیاطین توی جریان دیگهای کشته شد، میثاق به سراغ محمد
رفت خیلی تالش کرد راضیش کنه که همراه محمد باشه و کمکش کنه و اجنه رو از
بین ببرن، ولی محمد که پا تو پنجاه سالهگیش گذاشته بود به خودش مغرور شده
بود که اونها نتونستن بکشنش، نمیدونست که میثاق و دوستهاش نذاشتن خم
به ابروش بیاد و چنان دل میثاق رو شکست و بهش گفت به فرمان خدا بهت دستور
میدم از زندگی من بری بیرون، که میثاق رهاش کرد. محمد غافل از این که اجنه
منتظر همین رفتن میثاق بودند. روز مرگ پدربزرگت دقیقا سالگرد هفتم جیران بود و
همینطور روز مرگ عموت. اون روز محمد برای تنظیم آنتن، زنده رفت باال و مرده
برگشت پایین.

1401/10/02 23:35

وقتی داشت آنتن رو تنظیم میکرد یکی از اون اجنه صداش میکنه و با نیشخند رو
ل**بهاش، شصتش رو روی گردنش به نشونهی کارت تمومه میکشه و بعدش یکی
دیگه هولش میده و از پشتبوم میافته و درجا مغزش متالشی میشه و میمیره.
و عموت منصور، دقیقا جریانش مثل محمد شد، اون هم از میثاق دوری کرد و گفت
خودش رو قاطی این مسائل نمیکنه و اونها باهاش کاری ندارن، منصور هم نفهمید
که میثاق نمیذاشته بالیی سرش بیاد تا اون سن برسه.
منصور فردای اون روزی که میثاق رو از خودش دور کرد، تو سن سیوپنج سالهگی، تو
ماشین خودش نشسته بود و خوش و خرم رانندگی میکرد.
دوتا از اجنه کنارش ظاهر میشن و دوباره یکیشون شصتش رو به گلوش میکشه و
اون یکی فر مون رو میچرخونه، منصور با کامیونی که از اون الین داشته میاومده
شاخ به شاخ میزنه و جوری ماشین زیر کامیون له میشه که هیچ چیزش قابل
تشخیص نبوده و از مدارک ماشین شناسایی میشه.
-آره یادمه، من ده سالم بود، یادمه بقیه تعریف میکردن که حتی استخونهاش هم
له شدن و هیچکدوم از بچهها فامیل رو برای مراسم دفنش نبردند.
مشهدی: تا اینکه نوبت تو رسید و تو خدا رو شکر اینقدر با خدا و با شعور بودی که
بفهمی باید کار درست رو انجام بدی، پس حواست باشه، با خودت تکرار کن که با
کمک خدا در کنار صالح و دوستانش موفق خواهی شد، غرور رو از خودت دور کن.
-نه به خدا مشهدی من غرور نداشتم، فقط میخواستم خیال صالح رو از بابت
خودم راحت کنم.

1401/10/02 23:36

مشدی: نه پسرم متوجه نشدی، منظور من اینه که غرور یکی از وسوسههای شیطانه،
اونها االن از تو هیچ نقطه ضعفی ندارن که به نفع خودشون استفاده کنن، جز این
که مغر ورت کنن و همین باعث ضعفت بشه.
-آها االن متوجه شدم.
مشهدی دوباره یک ضربه عصایی به سرم زد و گفت:
-این رو زدم قشنگ فرو بره به کلت.
این رو که گفت من رو صالح دیگه داشتیم زمین رو گاز میگرفتیم از خنده.
اون روز تا شب جز خنده و خوشی کاری نکردیم، به قول صالح، بهم ر حم کرده بود
یک روز حالم خوب باشه ولی فردا ُر َسم رو بکشه و از دماغم در بیاره.
همینطور هم شد.
چهار شنبه از ساعت هفت صبح بیدارم کرد و تا ساعت ده شب پدرم رو در آورد.
اینقد تمرین آجنا و اوراد کردیم که دیگه از قیافه صالح هم حالم بد میشد.
ساعت ده باالخره رخصت داد که شام بخوریم و استراحت کنیم چون فردا بدترین
روز زندگی من بود!
قرار شد صبح دوستانمون خونه مشهدی جمع بشن و هم باهاشون آشنا بشم و هم،
با هم هماهنگ بشیم.
بین دوستان یکی از جنیان به نام علی بود که از همه جادوگری ماهرتر بود و به اذن
خدا اجازه داشت ورد بین انسانها و جنیان رو بخونه، خود علی هم بین من و
خودش و یارانش ورد رو خوند که من بتونم همیشه ببینمشون.

1401/10/02 23:36

نمیتونم جزئیات همه چیز رو براتون تعریف کنم، اجازش رو ندارم، برای همین
خالصه میکنم.
با تک تکشون آشنا شدم و ازشون تشکر و قدردانی کردم، اونها هم با روی خوش با
من رفتار کردند و گفتند نگران چیزی نباشم.
من و صالح هم متقابال لباس سفید و یکدست هماهنگ با دوستامون تنمون کردیم
و بعد از هماهنگیهای الزم به من گفتند که به همراه صالح به طرف اون محل مورد
نظر راه بیافتم و اونها هم اونجا ظاهر میشن تا ما برسیم منتظر میمونن.
ساعت چهار و نیم بود و ما یک ساعت تا او محل فاصله داشتیم و دقیق بعد از اذان
مغرب میرسیدیم.
درست یک ساعت بعد رسیدیم به اون منطقه بیابونی.
تا چشم کار میکرد کیلومترها بیابون بود، هوا به شدت تاریک شده بود و سوز سردی
میوزید.
چندتا از دوستامون در فاصلههای زیاد به صورت مدور مشعل قرار دادند و دورمون رو
روشن کردن.
-صالح من خوب نمیتونم ببینم.
صالح: چشم سومت رو باز کن و تا نگفتم نبند.
تا چشم سومم رو باز کردم به خوبی تونستم همه جا رو واضح ببینم، همه چیز رو
حتی موجودات عجیب غریب و حتی جنیان خوب و بدی که دور از ما ایستاده بودن
تا شاهد جنگ ما باشند.

1401/10/02 23:37

جنیان خوب با لبخند آرامش بخش و چهره زیبا و جنیان بعد با لبخندها و قیافههای
وحشتناک و کریه.
علی دستور داد که همه وسط جمع بشن و دست هم رو بگیریم و دو دایره درون هم
تشکیل بدیم و اون دعای احضاری که قبل اومدن بهم یاد دادند رو بخونیم.
من و صالح رو درون دایره داخلی همراه هجده نفر جای گذاری کردند و علی همراه با
بیست و نه نفر دایره خارجی قرار گرفت.
صالح دستم رو فشرد و لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
-نگران هیچی نباش.
من قبل این که شروع کنیم تو دلم گفتم:
-خدایا به امید خودت، یاقمربنیهاشم .
و شروع کردیم به خوندن.
بعد از چند لحظه از شروع دعای احضار، صدای دونه دونه خندههای بلند و کریه و
شیطانیشون میاومد که تک به تک دور ما ظاهر میشدند
دایره اول بیست نفر بودند، چهارتا از غالمان باقی مانده و شانزدهتا از فرزندان غالمان
زنده و غالمانی که به درک واصل شده بودند، دایره بعدی بیست نفر بودند که با
دستان خیلی درازشون دور همه حلقههای داخل رو احاطه کردند.
چیزی که در مورد ظاهر غالمان تغییر کرده بود این بود که دیگه ل**بهاشون دوخته
شده نبود و همون نیشخند دراز دندوننماشون ترسناکترشون کرده بود، انگار
مطمئنن میتونن با دندونهای تیزشون زنده زنده تکهتکهمون کنن و قورتمون بدن.

1401/10/02 23:38

دوحلقه ما بین دوحلقه اونها قرار گرفت.
به قدری این جنها صداهاشون ترسناک و رعبآور و استرسزا بود، به قدری
قیافههاشون کریهتر و وحشتناک بود که به لرزه افتادم، دستان دراز، شاخهای
وحشتناک، پاهای بلند و استخونی، جمجمههای تو خالی!
حس ترس به تمام وجودم رخنه کرد، مخصوصا وقتی یکی از غالمان که به کل
قیافش تغییر کرده بود، چهار دست بلند با ناخنهای دراز و وحشتناک، بدن
استخوانیش با پوست آویزون بود و ازش خون میچکید، یک کاله مسخره سرش
کرده بود و دور اون بدن دراز خمیدش زنجیر پیچیده بود، انگشت شصتش رو روی
گردنش کشید و با همون نیشخند وحشتناک نگاهم کرد.
چشمهام رو بستم و تسبیحم رو بوسیدم و نفس عمیق کشیدم، گفتم:
-خدایا خودت کمکم کن خواهش میکنم.
چند لحظه بعد انگار حجم انرژی باالیی بهم منتقل شد، وقتی چشمهام رو باز کردم،
دیگه نه صداهاشون برام رعبآور و استرسزا بود و نه قیافههاشون ترسی به دلم
مینداخت.یک حس اعتماد به نفس قوی وجودم رو در بر گرفت.
همون جنی که شصتش رو به گردنش کشید و تهدیدم کرد، همون که غالم حلقه به
گوش صدیف بود، چشم تو چشم من شروع کرد با صدای وحشتناکی با لبخند
دندون نماش صحبت کردن:
-من مارد هستم. همون جنی که جد تو به بردهگی گرفت و تا سرحد مرگ از ما
بیگاری کشید و شکنجهمون داد.

1401/10/02 23:39

من یکی از اون ده جنی هستم که جیران ما رو به بند کشید و ل**بهامون رو به هم
دوخت. میبینی االن بدون دوخت چقدر بهتریم، ترسناکتر و رعبآورتر شدیم نه؟
هر چی بیشتر کشتم و نابود کردم، کریهتر شدم!
و بلند و شیطانی خندید و بعد با عصبانیت ادامه داد:
-ما سوگند خوردیم که صدیف و هر کدوم از نوادگان اون رو که خون دورگه جیران تو
رگهاشون باشه رو به بدترین شکل نابود و تکه پاره کنیم.
*****************
)مارد: به جنی كه سركش و خبیثتر باشد مارد گویند(.
*****************
مارد: تو بهروز، آخرین وارث انتقام، همونطور که صدیف، عزیز، محمد و منصور رو
تکه پاره کردیم و مغزشون رو متالشی کردیم، تو رو خودم به شخصه با همین
دندونهام زنده زنده تکه پارت میکنم و گوشتت رو میخورم و از بین میبرمت ای
انسان پست خاک... و همچنین همه این بزدالن خود فروش رو، چی باعث شده فکر
کنی با چندتا جن به درد نخور و حلقه به گوش میتونی ما رو شکست بدی بچه؟ ما
با جادوی سیاه اومدیم، هیچ چیز جلو دار ما نیست. میتونم از اینجا بوی خوشمزهی
گوشتت رو حس کنم بهروز.
و زبونه درازش رو دور ل**بهاش کشید، با همون نیشخند مزخرفش.
چندشم شد.

1401/10/02 23:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 23:41

چیزی نگذشت و حدود سه نفر از دایره اول و چهار نفر از دایره دوم یاران مارد ازشون
جدا شدن و عقب کشیدن.
مارد با عصبانیت فریاد زد:
-چی،کار میکنید عوضیها، بعد از این که این آشغالها رو تکه پاره کردم، به
حسابتون میرسم.
علی رو به اون جنیان تسلیم شده کرد و گفت:
-تصمیم درستی گرفتید، جونتون رو بردارید و برید یا این که از دور شاهد از بین
رفتن این خناسها بشید.
مارد: علی قسم میخورم که بعد از این جریان تمام خاندانت رو نابود میکنم.
و بعد دندونهاش رو از عصبانیت روی هم کشید.
علی ولی به بحثش با مارد ادامه نداد و یک دفعه فریاد زد:
کمی بعد از فریاد علی چیزی حدود پنجاه فرشته که نیمی از آنان فرشتگان مذکر￾شروع کنید.
قوی هیکل بسیار زیبا و نورانی با بالهای هفت رنگ شفاف و بزرگ با لباسهای
جنگی طالیی و همراه با شنل که در آن میدرخشیدند و شمشیرهایی عظیم و
افسانهای به دست داشتند و نیمی فرشتگان مونث با بالهای بزرگ سفید و
لباسهایی بلند از حریر سفید که درخشش خیره کنندهای داشتند، شمشیر به
دست بودند. دورتادور همه ما رو احاطه کردند. به صورتی که دو دایره مارد، بین دو
دایره ما و دایره فرشتگان اسیر شدند.

1401/10/02 23:42

ما باالفاصله با اعتماد به نفس خاصی از سمت خدا قبل از اینکه به مارد و یارانش
اجازه حرکتی بدیم، شروع کردیم بطور هماهنگ دعا خوندن.
ترس بدی مارد و یارانش رو فرا گرفته بود و با ترس و اضطراب و تعجب اطرافشون رو
نگاه میکردند و
بعضا از استرس میلرزیدند.
مارد فوری به خودش اومد و فریاد زد:
-نترسید بزدلها، شروع کنید!
و شروع به خوندن جادوی سیاه کردند.
من واضح میدیدم که هاله سفید دعای ما و هاله سیاه اونها با هم برخورد میکرد و
اجازه پیشروی نمیداد.
چیزی حدود یک ساعت زمان نفس گیر گذشت و همچنان ادامه میدادیم.
باالخره بعد از دقایقی هاله سیاه پسروی کرد و کم و کمتر شد.
دونه دونه از یارانه مارد شروع کردن به زجه زدن و خود زنی.
زانو میزدن و از دهان و چشمهانشون خون جاری میشد و از درد به سر و صورت خود
میزدند، کم کم به صورت دود از بین میرفتن و به درک واصل میشدند.
باید بگم که پنج نفر از یاران عزیز ما هم به دلیل فشار زیاد انرژیشون رو از دست
دادند و ضعیف شدند و روح از تنشون جدا شد و به باال رفت ولی جنازههاشون از
بین نرفت.
از جنیان شیطانی جز مارد کسی زنده نموند.

1401/10/02 23:43

مار د همونطور که عذاب میکشید و زجه میزد و از چشمها و دهانش خون جاری
شده بود، به زانو افتاد و رو به علی گفت:
-این بود عدالت خدای شما؟ من فقط میخواستم انتقام خودم و خون دوستانم رو
ازین دورگهی بیارزش بگیرم، ولی تو چیکار کردی علی؟
بلند فریاد زد:
-شماها چیکار کردید؟ همه یاران و دوستان و فرزندان من رو کشتید؟ علی این
عدالت خدای توئه؟
علی: مارد، ایمان نیاوردن به خدا و دین محمد باعث شد سیاهی قلبت رو احاطه کنه
به جن و انس رحم نکنی، بعد حرف از عدالت میزنی؟ مطمئن باش که صدیف در
جهنم داره سزای عملش رو میبینه ولی تو هم جات تو جهنمه، عدالت این بود که با
این وحشیگریهات انتقام بگیری؟ تو ذاتت پلیده، قلبت پلیده و همونطور تک تک
دوستان و فرزندانی که همراهیت کردن و توسط قدرت پاک خداوند نابود شدند. اگر
زنده بمونی، تا ابد به انسانها آسیب خواهی زد.
مارد: علی، دهنت رو ببند، حرف زدن بسه، تمومش کن، دیگه طاقت این درد رو
ندارم.
و زجهای دردناک از درد کشید.
علی: بهروز بیا اینجا و تمومش کن.
نمیدونم چرا دلم به رحم اومده بود پای رفتن نداشتم و دو به شک بودم، شاید
پشیمونه شاید گذشته رو فراموش کنه و جبران کنه.
صالح من رو سمت خودش برگردوند و شونههام رو تو دستهاش گرفت گفت:

1401/10/02 23:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 23:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 23:45

تو آغوش کسی غرق شدم، صالح به شدت من رو در آغوشش کشید و من به خودم
اومدم و شروع کردم به گریه کردن:
-صالح، یعنی تموم شد؟ دیگه از دستشون راحت شدم؟
صالح: آره پسرم، تموم شد، دیگه تموم شد.
چشمم خورد به اجنه کافری که از دستهی مارد جدا شده بودند و حاال رو به روی
علی زانو زده بودند و طلب بخشش و آمرزش داشتند.
از فرشتگان خبری نبود، رفته بودند.
همهی دوستهامون در حال شادی و دعا بودند و خداروشکر میکردند و هم رو در
آغوش میکشیدند و گاهی به من نگاه میکردند و لبخند زیبایی نثارم میکردند.
خدایا شکرت.
علی داشت اون اجنه رو به دین اسالم دعوت میکرد و اونها هم شهادتین رو
میخوندند و مسلمان میشدند و چهرههاشون کم کم برمیگشت.
صالح : آره بریم، بچهها هم کارشون تموم شد میان اونجا، دیگه چشم سومت رو￾صالح میشه بریم خونه پیش مشهدی؟ دیگه نمیتونم اینجا بمونم.
ببند،ضعیف شدی، انرژیت رو داری از دست میدی.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه مشهدی راه افتادیم، من کل راه فقط اشک
ریختم و گریه کردم باورم نمیشد همه چی تموم شده.
صالح هم هیچی نگفت، اجازه داد خالی بشم.

1401/10/02 23:46

توان نداشتم االن با خدا حرف بزنم و از حضرت ابوالفضل تشکر کنم حتی توان
نداشتم که پام رو روی گاز فشار بدم برای همین نزدیک به دو ساعت طول کشید
برسیم و باالخره ساعت ده شب رسیدیم.
ماشین رو پارک کردم و رفتیم داخل.
مشهدی داشت با لبخند قرآن میخوند، سرش رو آورد باال و دستش رو باز کرد و من
رو به آغوش کشید.
مشهدی: موفق شدید پسرم، الحمدلله خدایا شکرت.
توان حرف زدن و تکون خوردن نداشتم چمبره زدم رو زمین کنار تخت مشهدی،
زانوهام بغل کردم و زل زدم به زمین، دست خودم نبود، نمیدونم چم شده بود.
صالح: بهروز، پسرم، چیزی نیست، نترس، هم شکه شدی و هم عوارض مقابله با
جادوی سیاهه، انرژیت تحلیل رفته و روحت خسته شده، چند لحظه صبر کن.
رفت آشپزخانه و یک لیوان آب خنک آورد و چیزی زمزمه کرد و به آب فوت کرد.
صالح: بیا پسرم این آب رو بخور و دراز بکش چند دقیقه دیگه خب میشی.
مثل اون حیوون تنبل شده بودم، دستم رو آروم با کلی تاخیر باال آوردم و با همان
اسلوموشنی به سمت دهنم بردم و بعد از اتمام آب خوردنم، دراز کشیدم و چشمهام
رو بستم ولی گوشم به مشهدی و صالح بود.
مشهدی: دستت رو بده تمام ماجرا رو ببینم.
صالح و مشهدی با لمس دست افراد میتونن همه اتفاقاتی رو که شاهدش بودند رو
ببینند، صالح فقط میتونه ذهن انسانها رو بخونه، ولی برای خوندن ذهن بقیه

1401/10/02 23:48

جنیان باید دستشون رو لمس کنه، کمتر جنیانی پیدا میشند که قدرت ذهن خوانی
هم نوع خودشون رو داشته باشند.
مشهدی: پس چرا به بهروز نگفتید که فرشتگان به کمکتون میان؟
صالح: مشهدی از شما انتظار نداشتم، خب ذهنش رو میخوندند دیگه، ما
میخواستیم سورپرایز بشن.
و بلند بلند خندید.
مشهدی: سورپراید بشن؟! یعنی چی؟!
من توان نداشتم بخندم ولی دلم میخواست بلند بلند قهقهه بزنم، صالح با خنده
گفت:
مشهدی: آها خارجکی گفتی، آره عموجون کار خوبی کردین، پس علی و بقیه بعد از￾سورپرایز عمو جون، یعنی یهویی شگفتزدهشون کنیم غافلگیر بشن.
تمیزکاری میان اینجا برای خداحافظی.
صالح: بله عمو جون.
من که داشتم مثل موبایل کم کم شارژ میشدم، دیگه فول شارژ شدم و پا شدم
نشستم.
-آه صالح، جدی جدی تموم شد؟ زنده موندیم؟
صالح: نه مردیم، االن روحمون اینجاست. دیوانهای؟!
بلند بلند خندیدم و رو هوا یک پرشی کردم پاهام رو کوبیدم به هم، گفتم:
-من چند دقیقه میرم تو حیاط.

1401/10/02 23:49

رفتم تو حیاط و رو تاپ نشستم و تسبیحم وو بوسیدم.
بلند شروع کردم به حرف زدن:
-خدایا شرکت خیلی ازت ممنونم خودت میدونی تو دلم چیه، نمیدونم چطوری به
زبون بیارم، ممنون کمکم کردی ممنونم هوام رو داشتی، یا قمربنیهاشم نوکرتم،
ممنونتم، چی بگم و چطوری بگم، فقط نذر میکنم تا عمر دارم هر سال تولدت هر
مبلغی که بتونم به نیازمندان کمک کنم.
صالح از الی در صدام زد گفت:
-بهروز بیا، علی و چندتا از بچهها اومدن.
همونطور که از رو تاپ بلند میشدم گفتم:
-باشه، اومدم.
رفتم داخل و یکی یکی بغلشون کردم و رو به علی گفتم:
-علی آقا من نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم، حتی نمیتونم جبران کنم، ببخشید
تو دردسر انداختمتون، ببخشید بچهها رو از دست دادیم، شرمندهام.
علی: پسرم، سالهاست ما منتظر بودیم این دسته اجنه کافر خونخوار رو از بین
ببریم، اونها سالیانه که نه به جن نه به انس رحم میکردند، در ضمن ما از هللا
دستور داشتیم و مزدمون هم خودش میده، از تو چیزی نمیخوایم پسرم، اون
دوستامون هم جاشون خیلی از من و تو بهتره خیالت راحت، دارند تو بهشت عشق و
حالی میکنند بیا و ببین.
همه بلند بلند خندیدن و علی ادامه داد:

1401/10/02 23:49