نخوردی این چند وقت، من بودم روزی چهار بار زنگ میزدم رستوران کباب و چنجهاینها چربی نیستا، اینها استخونه، نه که افتاده بودی رو تخت بیمارستان، هیچی
سفارش میدادم کوفت می،کردم نه؟
علی: به توچه؟ مگه ارث بابای تو رو خوردم؟ شات آپ شو بابا جوجه.
وحید: ارث بابای من هم بخوری باز هم سیر نمیشی.
- تو رو خدا بسته مردم از خنده، جان مادرتون ول کنین.
ولی کو گوش شنوا، تا خود رستوران این دوتا کل کل کردن و من فقط خندیدم.
بعد از خوردن نهار و یکم استراحت، رفتیم سمت خونه.
ماشین همون بیرون پارک کردم چون زود میخواستم برگردم خونه مشهدی.
چند کلمه باهاشون حرف بزنم و حاللیت بخوام کافیه، چون طاقت ندارم، میترسم
ضعف نشون بدم بچهها هم بترسن.
وحید رفت دراز کشید رو مبل و علی هم رفت آشپزخانه.
علی: خب من یک چایی دم کنم بخوریم، االن خیلی طالبشم.
-دم کردی بیا بشین باید باهاتون حرف بزنم.
چایی رو دم کرد و اومد رو به روم کنار وحید نشست و منتظر بهم زل زدن.
-تو همین چند روز اخیر قصد داریم که کار رو یکسره کنیم، من آمادهام ولی احتمال
هر چیزی هست، اول از هر چی میخوام که حاللم کنید و دوم این که برام دعا کنید،
نمیدونم عاقبتش چی میشه، فقط امیدوارم به نفع ما تموم شه، با این حال اگه
اتفاقی برام افتاد لطفا حاللم کنید، بابت همهی خوبیها و رفاقتی که خرجم کردید
1401/10/02 14:37