The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

)هفاف؛ ماموریت دارد که در بیابانها و صحراها انسان را اذیت کند و برای ترسانیدن
او را به وهم و خیال اندازد یا به شکل حیوانات گوناگون به نظر انسان در آید.(
)دهار؛ ماموریت او آزار مؤمنان در خواب است. به طوری که انسان خوابهای
وحشتناک میبیند.(
-اینها همش تقصیر من لعنتیه، اگه میکشتنش چی، من هیچوقت خودم رو
نمیبخشیدم، اه لعنتی خدا لعنتتون کنه، صدیف خدا لعنتت کنه...
-بچهها بشینید باید باهاتون حرف بزنم، یک سری مسائل هست که خودم تازه دیروز
فهمیدم، باید بهتون بگم.
از دیدن هالهها، از روز برگشتمون تا االن همه و همه رو، هرچی که مشهدی بهم
گفته بود رو خالصه براشون تعریف کردم و در آخر اضافه کردم:
ممکنه بدتر از این اتفاق بیافته، اگه من کنارتون نباشم خیالم راحته که شما تو￾این مدت رو تا پایان ماجرا، تصمیم دارم خونهی مشهدی بمونم، با وجود من اینجا
دردسر نمیافتید. وحید داداشم ببخشید به خاطر من اون همه درد و رنج تحمل
کردی و مشکالت برات پیش اومد. بچهها اگه اتفاقی برام افتاد من رو حاللم کنید و
مراقب خودتون هم باشید، و خواهش میکنم از مینا دوری کنید، مخصوصا تو وحید!
باشه؟
علی: الزم نکرده جایی بری، عین این دخترها حرف میزنه، فیلم سینمایی زیاد نگاه
میکنی نه؟ میمونی باهم حلش میکنیم.
همون موقع صالح ظاهر نشد ولی دمه گوشم گفت:

1401/09/28 15:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/28 15:56

?#قسمت_سوم_آخر#رمان#وارث_انتقام?

1401/10/02 13:40

اشتباه فکر میکردم، فکر کن همون موقع که داشتم داستانهای ترسناک جنی
میخوندم یا فیلم ترسناک جنی میدیدم، همونجا کنارم نشسته بودن.
همه با هم زدن زیر خنده، حتی صالح.
صالح: تازه خبر ندارن بیچارهها، بهروز یک دعا بهت میگم بنویس رو کاغذ، به علی
بگو این رو همه جای خونه بزاره و همراهشون باشه، نه اون دعایی که بلده، این جنایی
که باهاشون طرفیم جادوی سیاه دارن، فقط همین دعا برای بچهها مناسبه.
_باشه، ممنونم ازت، چیو خبر ندارن؟
صالح: هیچی ولش کن سکته میکنن.
احمد: چی میگه صالح؟
_هیچی نگران نباش.
و دعا رو نوشتم رو کاغذ و دادم به علی و حرفهای صالح رو براش تکرار کردم.
_خب من برم وسایلم رو جمع کنم و بیام یکم پیشتون بشینم و برم.
بعد از برداشتن چند دست لباس، دوباره زنگ به مریم زدم و حدود ده دقیقهای
صحبت کردیم، اینقدر خندوندم که دل درد گرفتم.
دلم براش خیلی تنگ شده بود، بعد این جریانها هم بیشتر، نمیتونم نگرانش کنم،
کم مشکالت نداره کم غم نداره، ولی کاش اینجا بود و میتونستم آروم بشم.
هرچی سعی میکنم خودم رو قوی نشون بدم ولی به خودم نمیتونم دروغ بگم، خدا
میدونه تو دلم چیه، خیلی ترسیدم و استرس دارم، هنوز هم باورم نمیشه، کاش
همش یک خواب بود، یک کابوسه طوالنی که االن یک نیشگون میگیرم بیدار میشم،

1401/10/02 13:49

نه خواب نیست، واقعیه، من تو این مرداب لجن گیر افتادم و باید خودم رو بیرون
بکشم، خدایا حکمتت رو شکر، چرا من؟
خدا لعنتت کنه صدیف هم خودت رو بدبخت کردی هم ما، خدایا خواهش میکنم
کمکم کن از پسشون بر بیام، من خیلی جوونم، نمیخوام بمیرم، دلم برای مریم و
خانوادم تنگ شده، تازه شروع زندگیه منه، به جوونیم رحم کن.
همینجور اشکهام داشت میچکید که صالح کنارم ظاهر شد و دستش رو انداخت
گردنم.
صالح: اینقدر خود خوری نکن، میدونم ناراحتی حق هم داری، ولی کاریه که شده،
ولی تو نسبت به بقیه خیلی قویتری،از پسش بر میای، من هم که کنارتم من رو
دست کم گرفتی؟
صالح: آفرین، خیالت راحت باشه، فقط تمرکز کن نذار حواست پرت باشه، همین نا￾نه.
امیدی رو خود ابلیس تو دلت کاشته، به خدا توکل کن و همیشه اسم هللا رو بیار که
ازت دوری کنند، حاال هم پاشو برو پیش دوستات، خونه مشهدی میبینمت.
-صالح، ازت ممنونم، مرسی کمکم میکنی، اگه تو نبودی...
صالح: حاال که هستم و قراره با هم کلی خوش بگذرونیم. )کنایه به کشتن جن ها(
بعد از غیب شدن صالح، رفتم نشستم پیش بچهها.
علی داشت دعاهایی که صالح گفته بود رو تو برگهها یادداشت میکرد:

1401/10/02 13:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 13:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 13:53

وقتی متولد میشویم قراردادی را برای زندگی امضا میکنیم، اما سالها بعد زمانی
میرسد که از خود سوال می کنیم:
-»چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است؟«
دقیقا در مورد من صدق میکنه، من کی قراردادی امضا کردم که آخرین وارث انتقام
باشم؟!
دیگه هوا تاریک شده بود، شهر یزد بعد غروب آفتاب مخصوصا تو زمستون، مثل
شهر مردگان میشه، تاریک، خلوت و سرد.
با افکار درهم و برهمم داشتم تو تاریکیه شهر رانندگی میکردم، زنی با سر به شیشه
ماشین برخورد کرد و از روی کاپوت لیز خورد و زیر ماشین رفت، محکم پام رو رو ترمز
گذاشتم و ماشین رو آسفالت کشیده شد.
نگاهم به خونهای رو شیشه قفل شده بود، قیافه وحشتناک اون زن با موهاش
پریشون و سری متالشی شده از جلو چشمم دور نمیشد، انگار که با برخورد سرش
به شیشه، پوست و استخون کنار سرش کنده شده و یک چشمم بیرون افتاده بود،
نمیدونستم چیکار کنم.
چند لحظه همون حالت موندم ولی به خودم گفتم تا کی بشینم تو ماشین، باید
پیاده شم و به اورژانس زنگ بزنم، شاید زنده باشه؟
با ترس در رو باز کردم و پیاده شدم و به سمت عقب برگشتم، هرچی جلوتر میرفتم
هیچی نبود، هیچکس نبود، هیچ جنازهای یا جسمی، حتی حیوونی، هیچ چیز، چطور
ممکنه؟ من خودم دیدم که به شیشه برخورد کرد و ُسر خورد!
خونش هنوز رو ماشینه، به سمت ماشین دویدم شاید زیر ماشین گیر کرده.

1401/10/02 13:54

ولی! چطور امکان داره؟ هیچ خونی حتی یک قطره هم روی ماشین نیست!
زیر ماشین، اونجا هم چیزی نیست!
وای خدای من مغزم داره منفجر میشه.
دستم رو رو سرم گزاشتم و به وسط خیابون رفتم و با گیجی به اطرافم نگاه میکردم و
هر از چند گاهی چهره اون زن جلو چشمم میاومد، یعنی توهم زدم؟
نه من توهم نزدم، کار خوده لعنتیشونه، میخوان من رو دیوونه کنن، همون وسط
خیابون داد زدم:
کارهاتون پشیمون بشید، میکشمتون آشغالهای شیطان، به درک میفرستمتون تا￾لعنتیهای کثافت، پدرتون رو در میارم، نابودتون میکنم، کاری میکنم از همه
ابد اونجا عذاب بکشید.
صدای خندهی چند نفر رو از اطراف شنیدم.
موندن فایده نداشت، باید زودتر میرسیدم پیش مشهدی، سوار شدم و راه افتادم.
رسیدم دم در که صالح ظاهر شد و درب حیاط رو کامل باز کرد که ماشین رو داخل
ببرم، همین کار هم کردم.
پیاده شدم، دستم رو گرفت و چشمهاش رو بست.
صالح: خیلی اذیت شدی، متاسفم، به زودی تموم میشه قول میدم.
چشم تو چشمش شدم و دیگه نتونستم تحمل کنم، اشکطهام سرازیر شد و بغلش
کردم.

1401/10/02 13:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 13:56

صالح: آره عمو جان خیالت راحت، فقط خیلی نگرانشم، خیلی بد میترسوننش و
دور و برشن، تمریح همش نا امیدی و حس شکست رو تو دلش میکاره، باید زودتر
دست به کار بشیم، همین امروز و فردا یک سری اوراد مهم رو بهش آموزش میدم.
)جن خناس: این شیطان مخفی در درون انسان راهیافته و به وسوسه انسان میپردازد
و هرگاه انسان یاد خدا را میكند از انسان دور میشود خواندن سوره ناس برای دفع
این جن موثر است. )بحار ج 60 ص 194))
)تمریح؛ ابلیس- در گمراه ساختن افراد و نا امید کردنشان و همچنین وسوسه
کردنشان به انجام حرامات- کمک کننده ک،ای به نام )تمریح( دارد، وی در شبانه روز
بین مغرب و مشرق، شمال و جنوب، به وسوسه کردن و همچنین نا امید کردن و
قبول شکست، در قلب مردم مشغول است.(
مشهدی: خدا خیرت بده پسرم، خدا پشت و پناه خودت و خوانوادت باشه.
چند دقیقه بعد چایی ریختم و برگشتم. بعد چای خوردنمون صالح با یک طبق
بزرگ شام برگشت.
ِ
شام بسیار خوشمزهمون با خاطرات خنده دار و جکهای بامزه مشهدی تموم کردیم.
صالح: بهروز یک استراحتی کن تا من برم و برگردم چندتا مسائل مهم رو همین
امشب یادت بدم.
تا برگشت صالح چنتا تماس به بچهها، مادرم و مریم زدم و شب بخیر گفت. با￾چشم.
برگشت صالح آماده جلوش نشستم.

1401/10/02 13:58

صالح: قبل از هر چیز می،خوام با هم تمرین خلصه و آرامش کنیم.
چهار زانو بشین و کف دستهات رو رو زانوهات بذار، چشمهات رو ببند، گوشهات
هم ببند، سعی کن چیزی نشنوی، ذهنت رو از افکار خالی کن، یادت باشه تو هم
خون جنیان و هم خون جادوگران در رگهات داری این کار برات مثل آب خوردنه،
فقط تمرکز کن.
همه حرفهاش رو موبهمو انجام دادم، بعد از حدود دو دقیقه به خلصه کامل رفتم،
نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم و نه به چیزی فکر میکردم، خالی خالی.
شاید چیزی حدود ده دقیقه گذشت که صدای صالح رو در ذهنم شنیدم،
صالح: تو دارای چشم سوم یا آجنا هستی، لطفا سعی کن چشم سومت رو باز کنی و
فقط با اون اطرافت رو نگاه کنی، هر چی دیدی نترس، فقط تمرکز کن و نگاه کن،
میخوایم که قدرت چشم سومت را به دست بگیری. حاال هر کار که میگم بدون این
که چشمهات رو باز کنی انجام بده. انگشت اشارهدت رو به آرامی، به مدت ده ثانیه،
در خالف جهت عقربههای ساعت، اطراف چشم سومت به صورت دایرهای مالش
بده.
حاال باید یک کرهی چشم را درست در مرکز، یعنی همانجایی که بین ابروهایت را
میمالیدی، تصور کنی. اون چشم را تجسم کن و حرکت کرهی چشم را به سمت باال
و پایین، چپ و راست، چرخش به چپ یا چرخش به راست تصور کن، تجسم کن که
چند بار با آن چشم پلک میزنی، این کار احساساتی را در ناحیهی چشم سومت بر
میانگیزه، حاال تو اون رو فعال کردهای و داری اون رو به طور کامل باز میکنی. حاال
سعی کن اطرافت رو ببینی، هرچی که میبینی برام بگو، حتی اگه چیز ترسناکی بود،
البته اینجا انرژی شومی وجود نداره، نگران نباش.

1401/10/02 13:59

)چشم سوم را یک ارگان )ماورایی( در نظر بگیرید، که مغز و تمام احساسات را در بر
میگیرد؛ و در واقع مجموعهای است که به صورت یک ارگان بزرگتر و احساسیتر
عمل میکند. چشم سوم بخشی هوشمند از فرایند تکامل طبیعی بشر است که به
شما اجازه میدهد الگوها و انگارههایی را در زندگی خود ببینید.
و حتی جالبتر از آن، این که چشم سومتان میتواند با در اولویت قرار دادن اطالعات
مربوطه نسبت به سایر حسها، این انگارهها را برای شما آشکار و قابل رویت کند.
میتوانید از چشم سومتان، به عنوان یک حس، به روشهای مختلف بسیاری
استفاده کنید. بینندهها )نگرندهها( از چشم سومشان برای درک ارتباطات پنهان و
پاسخ به پرسشهایی که دارند استفاده میکنند. کسانی که در حوزهی انرژی کار
میکنند، انرژیهای اطرافشان را )حس( میکنند و بعد آگاهانه آن انرژی را کنترل و
هدایت میکنند.(
خیلی تالش کردم و خیلی به خودم فشار آوردم که باالخره موفق شدم، همه جا رو
تقریبا طوسی میدیدم، هالههای سفید دور صالح و مشهدی رو میدیدم، همه
اجسام حالت عادی خودش رو داشت، که تحرکاتی من رو متوجه خودش کرد، دقتم
رو بیشتر کردم، دقیقا پشت سر صالح دو شخص با هاله سفید دیدم که چهره
زیبایی داشتند.
_دو نفر مثل خودت با انرژی مثبت، دارای هاله سفید، پشت سرت نشستند و برام
سر تکون دادند.

1401/10/02 14:01

صالح: خیلی خوبه، اونها دوستان من هستند، احسان و محسن، خب دیگه چی.
گوشه اتاق تحرکاتی به چشمم خورد، روش زوم شدم، با چیزی که دیدم تعجب کردم.
_فکر کنم سه تا موجود کوتوله با گوشای دراز میبینم که دارن ورجه وورجه میکنن و
به سر و کله هم میزنن، دارن نگاهم میدکنن و شیطنت بار میخندن.
صالح : خیلی عالیه، اونها الفهای کوتوله هستن، خب برای امشب کافیه، انرژی
زیادی ازت میره، حاال اول دوباره خودت رو آروم کن حدود یک دقیقه به خلصه برو و
بعد من بهت میگم که آروم چشمهات رو باز کنی.
هر کاری گفت رو انجام دادم، تو خلصه بودم که.
صالح: آروم چشمهات رو باز کن، خیلی آروم و چند بار پلک بزن.
چشمهام ر و آروم باز کردم و چند بار پلک زدم، چند لحظه همه چیزهایی که دیده
بودم، با چشمهای معمولی دیدم و سری محو شدند، به صالح توضیح دادم که گفت:
سه چشمت نگاه کنی، ولی همیشه این کار رو نکن، چون ممکنه توی زندگی برات￾برای همین داریم تمرین میکنیم که بتونی همزمان هر وقت که اراده کردی، با هر
تداخل ایجاد کنه، هرچی ببینی فکر میکنی بقیه هم دارن میبینمش یا هزار مشکل
دیگه.
تا اذان صبح چند بار دیگه هم تمرین کردیم و من به راحتی کنترلش رو دستم گرفتم.
بعد از رفتن صالح، تا سرم رو روی بالشت گذاشتم خوابم برد، فردا ساعت شانزده
امتحان عمومی وصایای امام دارم، خیالم راحت بود که امتحان تستیه و سخت
نیست، چون وقت نکردم حتی الی جزوه رو باز کنم.

1401/10/02 14:02

صبح با صدا زدنهای صالح از خواب بلند شدم.
صالح: پاشو بهروز جان، تا من صبحانه رو آماده میکنم برو دست و صورتت رو بشور.
-ممنونم ازت، کلی زحمتتون دادم این چند وقت.
صالح: برو ببینم، من مثل آدمها تعارفی نیستم، خوشم هم نمیاد.
تو سرویس بهداشتی همش این افکار تو ذهنم بود که، وقتی موجودات دیگه، تو اتاق
هستن، یعنی اینجا هم هستن؟ از حرف خودم مور مور شدم، سری کارم رو انجام
دادم و رفتم بیرون.
باز هم طبق معمول، یک صبحانه مفصل و خوشمزه.
بعد از صبحانه، حد فاصله رفتن و برگشتن صالح، مشهدی بهم گفت یک کتاب رو
از کتاب خانه بیارم.
مشهدی: همونطور که بهت گفته بودم، تو رگ جادوگری داری، پس بدون که حفظ
کردن اوراد هیچ کاری برات نداره، فقط سعی کن به تمام صحبتهای صالح دقت
کنی، طرز بیان اوراد خیلی مهمه، یک کلمه جا به جا شه کال همه چی عوض میشه،
ممکنه به خودت آسیب بزنی.
با ورق زدن کتابه قطوره تو دستم گفتم:
-ولی این که خیلی زیاده مشهدی، من صد سال سیاه نمیتونم این رو حفظ کنم.
مشهدی با عصبانیت، عصاش رو محکم کوبید تو سرم.
همونجور که سرم رو مالش میدادم و میخندیدم، گفتم:
-بزن که چوب مشهدی ،
ِ
گ هرکی نخوره ُل
ِ
خُل.

1401/10/02 14:03

مشهدی: این رو زدم از بس که خنگ و حواس پرتی، االن بهت گفتم حفظ کردن
اینها برات مثل آب خوردنه، دوما، همش رو قرار نیست حفظ کنی، هر کدوم که الزم
باشه.
حفظ کردن اوراد پنج روز طول کشید، سختترین کار عمرم بود، هر کدوم که اشتباه
میگفتم یا فراموشم میشد، مشهدی با چوب دستیش میزد تو سرم، فکر کنم چندتا
توپ رو سرم در اومده بود.
صالح ولی با صبر و شکیبایی سعی در آموزشم داشت و همش دلداریم میداد که تو
میتونی!
آیا واقعا میتونم؟ آیا من از پسش بر میام؟
همش به خودم انرژی میدادم که آره من میتونم، من نابودشون میکنم، بهترین
دختره دنیا منتظرمه، خانوادهی عزیزم منتظرم هستن، دوستهام منتظرم هستن.
من میتونم، باید بتونم!
ولی الحق که خیلی سخت بودند، چیزی حدود بیست ورد برای کشتن جنیان، عکس
العملها و موقعیتهای مختلف.
ولی باالخره تمومش کردم، آره من تونستم همش رو یاد بگیرم، ولی چیزی که مهمه
اینه تو عمل، چقدر میتونم کارساز باشم.
روز آخر امتحان بود که به صالح گفتم:
-امروز آخرین امتحانم هستش، بعدش به خونه میرم تا با بچهها بریم مهمونی تو
باغ آرش، تو میتونی بیای؟

1401/10/02 14:04

صالح: نمیتونم جلوت رو بگیرم نری، ولی لطفا ل**ب به چیزی نزن، کار غیر شرعی
هم نکن، هم چشمت بسته میشه، هم از چشم خدا میافتی، من هم دیگه کاری از
دستم برنمیاد چون خدا نخواد هیچ دعایی کار ساز نیست، من میام داخل باغ که
حواسم بهت باشه، مینا هم میاد، نمیدونم چه نقشهای داره ولی مراقب باش، این
آزمون اولت هست، میخوام خودت از پا درش بیاری، اگه نشد به کمت میام.
-باشه حتما، نگران نباش.
پس اون عفریته امشب برام نقشه داره، به حسابت میرسم آشغال.
به بچهها زنگ زده بودم که خودم میرم دنبالشون با هم بریم دانشگاه، از اون ور که با
هم برگردیم و برای مهمونی حاضر بشیم.
با این که امتحان سختی بود ولی میدونم پاس میشم، هر کی جای من بود فکر کنم
برگه رو سیاه میداد، باز خوبه من ده رو میگیرم.
نشسته بودم منتظر بچهها که با صدایی سرم رو بلند کردم.
مینا: امشب تو مهمونی میبینمت خوشگله.
و یک چشمک زد و رفت.
یک خوشگلی نشونت بدم، با اون قیافهی کریهت، عنتر، عفریتهی فالن فالن.
وحید: چته بهروز؟ زیر ل**ب چی میگی؟
-خانم اومده به من میگه، امشب تو مهمونی میبینمت خوشگله، فکر میکنه خبر
ندارم نقشه چیده امشب من رو پخ پخ کنه؟!
وحید: چی؟ پخ پخ؟ امشب؟ عمرا اگه من بذارم، تیکه و پارش میکنم.

1401/10/02 14:05

نه دادا نگران نباش، من اون همه تمرین بیخودی نکردم که، خودم از پسش بر
میام، جان بهروز ازش فاصله بگیر!
وحید چشم غرهای رفت و مثل دخترها ناز کرد و با عشوه گفت:
-قربونت بشم نگران منی عشقم، چشم آقایی جونم.
-عوق، حالم به هم خورد.
و با هم بلند بلند خندیدیم، بچهها یکی یکی اومدن و سمت خونه حرکت کردیم.
بعد از خوردن چای و نسکافهمون هر کی بلند شد که حاضر شه، ولی وای چشمتون
روز بد نبینه، دقیقا شبیه حمام زنونه!
احسان: احمد اتو موی من رو کجا گذاشتی لندهور؟
احمد: لندهور باباته، چشمهات رو باز کن کنار آیینه کنسوله.
علی: بهروز اون پاپیون مشکیت کو؟
-تو کمد سمت چپ، تو جیب کتم. احسان اون تافت من کو؟
احسان: خوردمش! خب اینجاست دیگه دارم موهام رو درست میکنم.
وحید: علی کش مو مشکی من رو ندیدی؟
علی: چرا، رو کابینته.
احسان با داد و فریاد:
_آیی سوختم، تو رو خدا یکی بیاد موهای من رو درست کنه.
و...

1401/10/02 14:06

وحید: این کشو نمیگم علی اون یکی کش مشکی!
علی: روانی من از کجا بدونم کش موی تو کجاست آخه؟! عنتر با اون موهاش.
باالخره همه رضایت دادیم که راه بیافتیم.
صالح در گوشم گفت:
-اونجا چشم سومت ر و باز نکن، اون باغ خیلی قدیمیه، چیزهای ترسناکی داره که
حتما سکته میکنی، بذار رو کارت متمرکز باشی.
بچهها چون صدای صالح رو نمیشنیدند، به این که من با خودم حرف میزدم عادت￾باشه.
کرده بودند.
آدرس باغ یکی از محلههای خارج از شهر بود، جاده اینقدر تاریک و ترسناک بود که
حتی وحید به صندلی چسبیده بود و نمک نمیریخت.
من تو کل راه چندین بار چشمم رو باز کردم و جنهایی با چهرههای خیلی ترسناک با
لبخندهای مضحک، کنارههای جاده دیدم ولی با خوندن آیاتی که صالح بهم یاد داده
بود از خودم دورشون میکردم.
بعد یک ساعت باالخره رسیدیم، از نزدیکیهای باغ صدای آهنگ و سر و صدای
بچهها میاومد.
از یکی شنیده بودم بابای آرش خیلی کله گندس، برای همین کاریش ندارن.
سر کوچه باغ که رسیدیم، کلی ماشین پارک بودن و من دنبال جای پارک میگشتم که
دیدم یکی داره بلند صدام میزنه:

1401/10/02 14:07

بهروز، بهروز بیا اینجا، بیا برات جا نگه داشتم، بیا!
ماشین رو پارک کردید و رفتیم داخل.
از در باغ که رفتیم تو، یک ویال وسط باغ بود که دورتادورش رو درختهای سر به
فلک کشیدهی قدیمی احاطه کرده بودند، مشخص بود که محل سکونت نبود، فقط
برای تفریح و مهمونی ازش استفاده میکردند.
برگهای زرد دختران کل زمین رو پوشونده بود و فضا رو زیبا و رویایی کرده بود.
سمت چپ ورودی، یک باغچه بزرگ بود که داخلش سه تا آالچیق با بوتههای زیبا
داشت، حدود بیست نفری دور آالچیقها ایستاده بودند و خوش و بش میکردند.
سمت راست هم یک استخر بسیار بزرگ بود که روش پر از برگهای زرد بود، خیلی
زیبا و خوفناک شده بود.
کل باغ به وسیله المپهایی که تو زمین کاشته شده بوند بصورت خیلی زیبایی
نورپردازی شده بود.
ویال یک ساختمان سه طبقه سفید و بزرگ بود که با کلی رقص نور تزئین شده،
نورهای لیزری سبز که تو عمق چشمهات نفوذ میکردند.
خیلی دلم نمیخواست برم داخل ساختمون، با این که هوا سرد بود ترجیح میدادم
که تو باغ بمونم، وجود صالح هم بیشتر راغبم میکرد، بیرون حس امنیت بیشتری
داشتم، شاید چون میدونستم مینا قراره نقشش رو امشب پیاده کنه، ناخودآگاه
میترسیدم از صالح دور بشم.
با اصرار بچه با گفتن این که فقط ده دقیقه داخل میمونم، وارد ویال شدیم.

1401/10/02 14:08

طبقه اول بصورت یک دست سالن بود، یک سالن بزرگ با دیوارها طراحی شده و
شیک با گچبریهای امروزی و کف هم با سرامیکهای سفید و شیری.
پردهها هم یک دست قرمز مخملی بودند.
تعداد زیادی میز و صندلی چیده شده بود که رو هر کدوم انواع وسائل پذیرایی و
نوشیدنیهای الکلی و غیر الکلی وجود داشت.
یک قسمت سالن، دیجی با چند نوازنده بصورت زنده جنگولک بازی در میآوردن.
یک قسمت میزهایی برای بازی ورق و پوکر چیده بودند و یک قسمت هم یک میز
بیلیارد بود، تعدادی زیادی هم در حال بازی بودند، ته سالن هم اتاقکهای تغییر
لباس بود، دخترها با مانتو میرفتن داخل، با ماکسی میاومدن بیرون.
واقعا نمیدونم چرا یک لحظه وسوسه شدم چشم سوم رو باز کنم، کاش این کار رو
نمیکردم، باز شدن چشمم مصادف شد با دیدن وحشتناک ترین صحنهها.
اجنه مختلف رو میدیدم که با بدنهایی هیکلی و درشت، چهرههای ترسناک و
شیطانیشون، با شاخهای بلند و ناخنهای دراز چرکین، به آدمها چسبیدن و در
گوششون زمزمه میکردن.
چندتاشون رو به لطف کتاب مشهدی، میشناختم که از کدوم گروه هستند، خیلی
هم غیر طبیعی، همش رو از بر بودم،خوب میتونستم از هم تشخیصشون بدم.
-اعور؛ کارش تحریک شهوات در مردان و زنها است و آنها را به حرکت میآورد! و
انسان را وادار به زنا و رابطه نامشروع با جنس مخالف میکند.
کردنشان به انجام حرامات کمک کنندهای به نام )تمریح( دارد، وی در شبانه روز بین￾تمریح؛ ابلیس، در گمراه ساختن افراد و ناامید کردنشان و همچنین وسوسه

1401/10/02 14:09

مغرب و مشرق، شمال و جنوب، به وسوسه کردن و همچنین ناامید کردن و قبول
شکست، در قلب مردم مشغول است.
-القیس؛ او یکی از دختران شیطان و کارش وادار کردن زنان به لواط و وسوسه کردن
زنان به نفاق و خ**یا*نت است.
میکنند. به وسیله ق*م*ا*ر و برد و باخت اختالف و دشمنی در میان آنان به وجود￾مقالص؛ موکل ق*م*ا*ر و عرق خوری است. ق*م*ا*ر بازها همه به دستور او رفتار
میآورد.
-طرطبه؛ از دختران آن ملعون میباشد. کار او وادار کردن زنان به زنا است و لواط را
هم به آنان تلقین میکند.
)سفینة البحار، جلد یک، صفحه نود و نه و صفحهی صد(
یکیشون نگاهش به من افتاد و خندهی شیطانی کرد بعد شصتش رو کشید روی
گلوش، یعنی پخ پخ، سرت رو میبرن.
هه زهی خیال باطل، بعد از تموم شدن ماجرای خودم، همهتون رو از بین میبرم ولد
زناها.
چشمم رو بستم دیگه قیافههای کریه و نحسشون رو نبینم.

1401/10/02 14:10

از خوبی این مهمونیهای دانشجویی اینه که، همون آدمهایی که تو دانشگاه ادای
بچه مثبتها و بچه خوبها رو در میآوردند، اینجا خودشون رو نشون میداند، اوه
اوه این همون دختره یا پسرس.
من نه که به نوشیدنیهای الکلی ل**ب نزده باشم تا به حال ولی خیلی وقته سمتش
نمیرم، به نظرم خیلی حرکت چیپیه، هم به سالمتی خودت ضرر میزنی، هم رفتاری از
خودت نشون میدی که تا عمر داری یاد همه میمونه، هم شخصیتت رو زیر سوال
میبره، ولی در کل االن هم واقعا همچین حماقتی نمیکردم با این شرایط و هیچوقت
هم نمیکنم.
ولی تا دلتون بخواد حمله کردیم به غذاها و اسنکها، خداروشکر بقیه تو حال
خودشون بودند و حواسشون نبود که ببینند ما پنج تا مثل قحطی زدههای سومالی،
حمله کردیم به خوراکیها.
بطری نوشابه رو یک دهن رفتم باال.
-وای من ترکیدم، دیگه جا ندارم.
و ادامه نوشابه رو خوردم.
وحید: آها، االن جا نداری نوشابه رو سر کشیدی آره؟
چپ چپ نگاهش کردم.
-به تو چه، نوشابه دوست دارم خب!
همینجور که داشتیم حرف میزدیم نگاهم خورد به علی.

1401/10/02 14:12

جلوش یک دیس خالی ساالد الویه، یک دیس خالی ساالد ماکارونی، یک دیس
خالی مزه کالباس و سه عدد بطری نوشابه خالی وجود داشت.
چشمش که به من افتاد، باد صدادار از دهنش خارج شد و زل زد به چشمهام.
علی: چیه؟ گرسنهم بود خب!
-هیچی به خدا، غلط کردم، تو رو خدا من رو نخور علی، من همینجور درگیر اجنه
هستم، نذار مجبور شم از تو هم فرار کنم، وحید نذار من رو بخوره.
بچهها از خنده غش کرده بودند.
مینا: سالم بچه خوشگلها، سالم وحید جونم.
سرم رو برگردوندم دیدم دقیقا پشت سر من ایستاده.
یک چشمک بهم زد.
موهای بلند مشکیش رو اتو کرده دورش ریخته بود، آرایش غلیظی کرده بود،
چشم،هاش رو کامل سیاه کرده و رژ ل**ب مشکی غلیظی زده بود که با لباس بلند
مخمل مشکیش ست شده بود، لباسش خیلی عجیب بود جلوی یقش باز و و بغل
لباس یک چاک بلند داشت و دستپوش بلند مخمل شبیه کت روش پوشیده بود با
یک کمربند و گردنبند فیت گلوش که هر دو خار دار بودند.
هیچکدوم جوابی بهش ندادیم، فقط با نفرت بهش خیره شدیم، هول شد و با
عصبانیت رفت.
فکر نمیکرد این ادا و اطوارش حتی رو وحید هم جواب نده.

1401/10/02 14:13

احسان و احمد هر کدوم با دو تا از دخترهای دانشگاه سرشون گرم شد و رفتن شروع
کردن به رقصیدن.
دیگه حوصله داخل رو نداشتم.
به وحید و علی گفتم:
-بچهها شما بمونید، من میرم تو باغ، اینجا راحت نیستم، حوصلم سر رفته.
جفتشون هم زمان گفتن:
- ما هم میایم.
از در که پام رو گذاشتم بیرون هجوم هوای پاک و خنک به صورتم رو حس کردم و
نفس عمیقی کشیدم.
صالح: مگه نگفتم چشمت رو باز نکن؟
-آره، ببخشید، وسوسه شدم، ولی قسم میخورم حواسم رو پرت نکردن، در کل
قیافههای کریهشون اصال برام مهم نبودند.
صالح: خب خوبه.
به بچهها پیشنهاد دادم با هم بریم اون طرف باغ، پشت ویال. اونجا تراکم درختها
بیشتر بود و خالی از هر کسی.
فقط یک آالچیق زیبای بزرگ وسط درختهای خشک شده قرار داشت که یک
فضای دلنشین ولی همزمان رعبآور ایجاد کرده بود.
- بچهها بریم اون تو بشینیم؟
علی: آره بریم، قشنگه.

1401/10/02 14:13